الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

با سلام

 

از 12 بهمن ماه 98

الف دزفول را در

 

 

سایت الف دزفول

دنبال کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۱۰
علی موجودی

خداحافظ! به شرطی که بفهمی تر شدن چشمام

خداحافظی الف دزفول از فضای مجازی در سالروز تولد هشت سالگی  

یازدهم مرداد ماه سال 1390 بود که پنجره ی الف دزفول  را رو به شهدا گشودم و از آن روز تا کنون 8 سال می گذرد. 8 سال پر از فراز و نشیب های متعدد. « 8 سال دفاع  مقدس» در فضای مجازی از «هشت سال دفاع مقدس»  و امروز الف دزفول 8 ساله می شود، اما قرار است در همین 8 سالگی اش جاودان شود، مثل هشت سال دفاع مقدس.

در این هشت سال خدا شاهد زخم هایی بود که در این نبرد مجازی برداشتم و شکوه نکردم. از تهمت ها ، تهدیدها، تحقیرها و  توهین هایی که شنیدم و دم بر نیاوردم. از برخی مسئولین و از حاجی گرینوف هایی که الف دزفول موی دماغ بی تدبیری و بی کفایتی شان شده بود و همیشه می خواستند الف دزفول فقط به معرفی شهدا بپردازد و به آرمان ها ،  اهداف ، وصایا و خواسته های شهدا کاری نداشته باشد.

همه ی آن زخم ها و دردهایش برایم شیرین بود ، چون دعای خانواده های شهدا ، خصوصاً مادرانشان بدرقه راهم بود و دعای جانبازانی که الف دزفول صدای مطالبه گری حقوق پایمال شده شان بود.

الف دزفول ، 8 سال پنجره ای بود رو به شهدایی که کسی نام و نشانی ازشان نشنیده بود، تا آنان را از حد یک تصویرِ توی قاب بیرون بکشد و به مردم  و به جوانان و نوجوانان نسل های جدید معرفی کند و نگذارد گرد فراموشی بر خاطراتشان بنشیند.

الف دزفول  یک تنه و تنها  و بدون پشتیبانی حتی رسانه های محلی شهر ، 8 سال جنگید و نگذاشت  بی کفایتی و  بی لیاقتی برخی مدیران و خصوصاً حاجی گرینوف ها از دید مردم پنهان بماند.

و امروز علیرغم میل و خواسته های مواج و طوفانی درونی ام و بنا به مصلحت هایی که ماه هاست به آن اندیشیده ام ، پس از 8 سال تلاش بی وقفه ، تصمیم گرفته ام که این پنجره را ببندم.

حالا می فهمم که حضرت امام(ره) چرا پذیرش قطعنامه را به نوشیدن جام زهر تعبیر کردند و  من نیز خداحافظی از این فضا و بستن پنجره ی الف دزفول را به نوشیدن جام زهر تعبیر می کنم و خدا می داند که این تصمیم نه ثمره ی فشار و تهدید و تهمت ها و تحقیر های آقایان است که هیچگاه نه برایم عددی بوده و نه هستند و نه نتیجه ی یک احساس زودگذر. مصلحتی است که به دلایل شخصی پس از ماه ها سبک و سنگین کردن بدان رسیده ام.

یقینا دوستان حزب الهی و انقلابی و خانواده های معظم شهدا و ایثارگران از این اتفاق ناراحت می شوند که این قلم دیگر نخواهد چرخید و  برخی مدیران و حاجی گرینوف ها خوشحال که الف دزفول دیگر نیست تا مُچِ خلاف هایشان را بگیرد.

از تمامی مخاطبین این هشت سال طلب حلالیت دارم و می خواهم که دعایم کنند. شاید روزی برگشتم و دوباره این پنجره را گشودم و شاید جبهه ای دیگر را برای نبرد و انقلابی گری و آتش به اختیار بودن انتخاب کردم. دعایم کنید که ادامه ی مسیر زندگی ام هر چه باشد ، به عاقبت بخیری ختم شود.

پنجره ی الف دزفول بسته می شود، اما از خداوند و شهدایی که این 8 سال مدافعشان بودم می خواهم که توفیق دهند پنجره ی دلم همیشه  رو به شهدا باز باشد، منی که تمام هست و نیستم را بدون اغراق از شهدا دارم و لحظه ای در تنگناها تنهایم نگذاشته اند.

خداحافظ الف دزفول... خداحافظ پنجره ای که 8 سال رو به شهدا باز می شدی و زندگی ام را پر از عطر شهدا می کردی...

خداحافظ ،  به شرطی که بفهمی ، تر شدن چشمام

 

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۱۲
علی موجودی

بالانویس:

متن زیر را دیشب در مراسم بزرگداشت شهید حسین ولایتی از شهدای حادثه تروریستی 31  شهریورماه 97 اهواز خواندم. به دلیل کمبود وقت، بخش هایی از آن قرائت نشد. متن کامل را تقدیم می کنم. التماس دعا

راهی که حسین رفت ...

چند کلامی با خودمان در این روزهای پرفراز و نشیب

سلام بر حسین

سلامی گرم به گرمی اشک. اشکی که هنوز سلام نکرده دارد راه گونه هایم را در پیش می گیرد و تو حالا در دلت می پرسی من بر کدام حسین سلام کردم.

بر حسینی که «سردار» صدایش می کردیم و حالا فرشتگان الهی بر مدار این امامزاده ی عشق در طوافند. یا حسینی که «سالار» همه بچه هیاتی هاست. همان که کربلایش ، اربعینش ، شش گوشه اش، منتهای آرزوی دلهای آشفته است. همان که  بر کعبه ی شش گوشه اش، ناشمارا ملائکه الله در گردش و چرخش و جریانند.

تو مانده ای که بر آن حسینی سلام دادم که ارباب است یا آن حسینی که «نوکر» بود و اگر در این دو راهی مانده ای بدان هنوز از اسرار عشق سر در نمی آوری.

چون وقتی وصال رخ داده باشد، عاشق و معشوق یکی هستند. وقتی وصال رخ داده باشد، وقتی تو بگویی سلام بر حسین، هم ارباب جوابت را می دهد و هم نوکر، چرا که وصال همه ی قاعده های زمینی را به هم می زند.

وصالی که ثمره ی عشق است و عشقی که باید رمز و رازش را بدانی تا نتیجه اش ترکستان نباشد. به مقصد رسیدن باشد. جایی حوالی آنجا که اکنون حسین لذت زیستن در آن را می چشد و ما حسرت فاصله از آن را.

بگذار کمی از وصال با هم حرف بزنیم. از راهی که حسین رفت که اگر فقط دلتنگ حسین باشیم و حسرت فراقش آتشمان بزند، اما راهش را نشناسیم و قدم نگذاریم در آن، یک پله هم بالاتر نخواهیم رفت.

بگذارید از مسیر وصال بگویم، از راهی که علی(ع) گفت و حسین از آن به حسین رسید.

از «ان لله تعالی شرابا لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طربوا ،  و اذا طربوا طابوا ، و اذا طابوا ذابوا ،  و اذا ذابوا خلصوا ، و اذا خلصوا طلبوا ، و اذا طلبوا وجدوا ، و اذا وجدوا وصلوا ، و اذا وصلوا اتصلوا ، و اذا اتصلوا لافرق بینهم و بین حبیبهم»

آری. حسین همه ی این پله ها را رفت.  آدم اگر شیرینی وصال می خواهد، باید سختی پیمودن این همه را  هم به جان بخرد. باید این همه راه را برود که بهشت را به بها می دهند، نه به بهانه.

اول آدم باید آنقدر بگردد تا شراب معرفت پیدا کند و پیداکردن معرفت خودش هزاران راه نرفته دارد، اما در ( عبدی اطعنی . . ) و اطاعت پروردگارخلاصه می شود. پس از یافتن تازه باید اذن  نوشیدن بگیرد وآنگاه که نوشید مست شود.

مستی این معرفت، عجب حال و هوایی دارد. شادی می آورد و طرب. و این شوق فرق دارد با همه شوق های عالم . شوقی است که تو را می برد سمت «طابَ». سمتِ بی غل و غش شدن. سمت ساده شدن. سمت پاکی و اینجاست که باید ذوب شد. و خیلی از مواد هستند که با ذوب شدن خالص می شوند و انسان نیز از همان دسته است. باید ذوب شود تا خالص شود. باید گرما ببیند. گرمایی که از نقطه جوش فوق العاده بالاتر است. بسوزد و بخندد و عشق کند . چون می داند پس از این داغ شدن ها ست که خالص می شود . تمامی ناخالصی ها ، گرد و غبارها ، سایه ها ، همه و همه جدا می شوند از او و وقتی خالص می شود آنجاست که می فهمد چیزی کم دارد. و عبارت «چیزی کم دارد» خودش چیزی کم دارد. آخر کسی که پس از خالص شدن می فهمد که اصلاَ هیچ نیست ، چگونه ادعا دارد چیزی کم دارد که هیچ ندارد و همه چیز کم دارد و آن همه چیز را همه می دانیم.

پس تازه اینجاست که «طلب» می کند. می خواهد . جستجو می کند. پریشان. حیران. عجب حالی دارد این طلب کردن. حتی اگر به «وَجَد» نرسد. به یافتن. اما وعده خدا در یافتن است. پس پیدا می کند معشوق را و وصل می شود.

بگذار اندکی هم از همین طلب کردن و یافتن بگویم. از این عشق و عاشقی شیرین. از عشقی که خداوند خود درباره اش می فرماید:

 (من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته)

عجب رفیقی است خدا. عجب راهی دارد خانه محبوب. این همه راه آمده ای و وقت صرف کرده ای . تازه پیدایش کرده ای. خوشحالی ؟ باش . اما نه زیاد. که خیلی ها هم مثل تو پیدا می کنند. مهم این است که بعد از یافتنش چه می کنی.

حال که پیدا کرده ای بعد از آن همه طلب ، باید بشناسی. در مرحله «عَرَفَ». شناختن. تمام توانت را به کار بگیری تا ببینی با که طَرفی؟ و وقتی جلوه ای از آن همه عظمت و زیبایی را شناختی تازه می رسی به مرحله «حُب». دو حرف بیشتر نیست ولی حرف ندارد. دوست داشتن و تو این دوست داشتن را با دوست داشتن های معمول دور و برت مقایسه نکن.

آن دوست داشتن کم و زیاد می شود. اما این دوست داشتن که به آن می رسی کم شدنی نیست. فقط زیاد می شود. زیاد می شود . زیاد می شود تا می رسد به مرحله عشق.

و این عشق هم با عشق هایی که تو نامش را گذاشته ای عشق فرق می کند. زمین تا آسمان هم کم است برای این فاصله. ولی باز هم یک طرفه است این عشق و امان از عشق های یک طرفه.

کمی صبرکن. کم نیاور. بمان توی همین جاده. بمان پشت همین در. از در زدن کوتاه نیا. قاعده عاشقی در سرسختی است و پافشاری. این عاشقی سرانجام معجزه می کند.

بالاخره در باز می شود و این عشق دو طرفه خواهد شد و می شود همان که محبوب گفت :«من عشقنی ، عشقته»

عجب حالی دارد خدا عاشقت بشود. همان کسی که یک بار هنگام آفریدنت به خود بارک الله می گوید ، خودش عاشقت می شود. عجب معادله ایست؟

این فاصله بین «وَجَدَ»  تا «وَصَلَ» .  فاصله بین یافتن تا وصل شدن.

برگردم دوباره سراغ حدیث اول.

این وصل شدن از نوع اتصال است. یعنی جدانشدنی. یعنی یکی شدن . محبوب همینجاست. و اتفاقی غریب رخ داده است . اینکه ( لا فرق بینهم و بین حبیبهم) یکی شده اید . تو و عشقت. و  اینجا دیگر به مقصد رسیده ای.

به مقصدی که حسین رسید. وقتی رسیدی به «لا فرق بینهم و بین حبیبهم» و خدا هم عاشق تو شد، به دنبالش اتفاقی می افتد به زیبایی «شهادت» که «من عشقته قتلته» و خدا آنچنان در این عشق استوار است که معشوق را می کُشد و می کشاند در حریم خودش و این کشتن عین حیات است. عین زندگی.

و شهیدان اینانند.

و تمام این حرف ها از یک سلام شروع شد. از سلام بر حسین. همان سلام بر حسینی که اول ماجرا گفتم.

هم حسینی که دلبسته ی شش گوشه اش هستیم و هم حسینی که در ششمین روز از چهارمین ماه سال 75 زمینی شد تا 22 سال بعد خودش را به لشکر عاشوراییان برساند.

گفتم شش، گفتم چهار ، گفتم 7، گفتم 5 .... و بدان که این اعداد و ارقام، عددی نیستند که بین تو و محبوب بتوانند فاصله بیندازند. این تویی که باید بخواهی و عمل کنی. این تویی که اگر مسلح شوی به اخلاص، هیچ دری به رویت بسته نخواهد بود و هیچ مرزی راه را به رویت نخواهد بست. می روی و می روی تا جایی که می رسی به وصال، از جنس همان وصال هایی که گفتم.

 

و بدان حسین ها می روند تا قاعده ها و قوانین مصنوعی ما را بشکنند. تا گمان نکنیم  راه شهادت بن بست است. این سن و سال ها چند خط خطی ساده و معمولی بیشتر نیست و دلیلی است محکم بر این مهم که هر کس خود را به اندازه ی لباس تک اندازه شهادت درآورد، یقینا خداوند آن لباس زیبا را به پیکرش خواهد پوشاند.

 سلام بر «حسین» و سلام بر حسین هایی که هر از چندگاهی با رفتنشان، ماندنمان را به رُخِمان می کشند.

 و تابوتی سه رنگ را بر شانه های شهر روان می کنند تا تلنگری شوند برای آنان که عشق پر گشودن امانشان را گرفته است.

و مهم نیست آن خوشبخت پرچم پیچ شده در تابوت سه رنگ کیست! مهم این است که دارد فریاد می زند، راه باز است. دارد فریاد می زند جدا کنید خودتان را از این قوانین مادی!

مهم نیست آن روسفیدِ سفید پوشی که در بالاترین معامله و تجارتِ خود توانسته است دومتر از قطعه ی شهدا را به خود اختصاص دهد کیست؟! مهم این است که زیرکانه و هوشیارانه، دل را چنان سیقل داده است و جان را آنچنان پرورش داده است که خداوند مشتری اش شده است .

 و ما اینجا اگر داریم زار می زنیم، اگر سوز حسرت از سینه هایمان شعله می گیرد، همه اش درد فراق نیست. هر چند که فراق رفیقِ هیاتی کم دردی نیست. فراق رفیقی که همین چند مدت پیش کنارت سینه می زد و اشک می ریخت. رفیقی که هیچ گاه گمان نمی کردی اینچنین یکباره دستت را بگذارد توی حنا و برود به آنجا که باید می رفت و تو هنوز احساس می کنی این قصه یک خواب است . یک شوخی است. از جنس همان شوخی های حسین ولایتی.

 فراق رفیق کم دردی نیست، اما اگر ما داریم زار می زنیم بیشتر از دردی که سال های سال است چنگ می زند به سینه هایمان. درد جا ماندن. درد نرسیدن. دردی که با رفتن هر یک از این بچه ها انگار زخمش بیشتر سر باز می کند.

دردی که درمانی جز عمل کردن و اخلاص در عمل ندارد و ما هر روز بیشتر یادمان می رود که برای رسیدن به وصال باید عمل کرد. باید آگاه عامل بود نه ناآگاه کاهل و عجیب است که هر روز که می گذرد بجای عامل شدن، راه کاهلی را در پیش می گیریم و چگونه می شود کاهل، عقلش عاقل شود تا عشقش عاقل شود و مگر چمران نگفت که :«وقتی عقل عاشق می شود، عشق عاقل می شود و آنگاه تو شهید می شوی»

حسین جان

جام شیرین شهادت گوارای وجوت برادرم. حقت بود. مبارکت باشد.  اما دعاکن که ما هم یاد بگیریم کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم. یاد بگیریم اخلاص را و دعا کن ما هم بتوانیم این راهی را که تو رفتی برویم.

گوارایت باد وصال حسین(ع) و دیدار شهدایی که تا دیروز فقط عکس و قاب و سنگی بودند و امروز با آنان همسایه ای.

نمی گویم دیدار به قیامت. چون ظهور خیلی نزدیک است. بگذار بگویم دیدار به ظهور. بعید نیست که تو هم با مولایت برگردی تا دوباره شهید شوی. دیدار به ظهور برادرم. دیدار به ظهور.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۹
علی موجودی

آیا پیگیر و دلسوز هستید؟

چند کلامی با ریاست شورای شهر دزفول به بهانه ی دیدارش با سفیر لبنان

جناب آقای ریاست محترم شورای شهر دزفول

با سلام

اگر همانند ریاست محترم قبلی شورای شهر خود را «شهید زنده» و بی نیاز از نقد نمی دانید و دلسوزان فرهنگ و ارزشهای دفاع مقدس را «بچه» و «گستاخ» خطاب نمی کنید و خواهان «برخورد» با عزیزان فعال در این عرصه نیستید، خواستم چند کلامی را دوستانه و برادرانه به سمع و نظر حضرتعالی برسانم.

 

چند روز پیش اخبار و تصاویری از دیدار حضرتعالی با «دکتر حسن محمد عباس»، سفیر لبنان در رسانه های محلی منتشر شد. دراخبار منتشر شده از این دیدار آمده است: «در خصوص نصب یادمان شهدای ایرانی جبهه مقاومت در کشور لبنان با سفیر این کشور به توافقاتی رسیده اید.»

کار بسیار مبارک، به جا ، مقدس و ارزشمندی است و امیدوارم که نتیجه بخش باشد. اما در همین خصوص از شمایی که یحتمل دلسوزانه پیگیر این ماجرا بوده اید، سوالاتی داشتم:

آیا خبر دارید که یادمان هشت شهید گمنام دفاع مقدس که سال 1381 در دزفول دفن شده اند ، بهمن ماه 95 با وعده بازسازی 100 روزه تخریب شده است و این وعده دارد کم کم 1000 روزه می شود،اما هنوز این یادمان تکمیل نیست ؟

آیا شما و مجموعه همکارانتان در شورای شهر، برای تکمیل یادمان این شهدای مظلوم هم پیگیر و دلسوز هستید؟

آیا خبر دارید از « قطعه ی دست و پاها » ی شهید آباد دزفول؟ زمینی حدود 80 متر مربع که محل تدفین دست ها و پاها وانگشت های قطع شده ای است که در موشکباران های دزفول صاحبان آنها هرگز شناسایی نشده اند. . سندی بی نظیر که نه در کشور ، بلکه در دنیا نمونه ای ندارد. آیا خبر دارید چهل سال است که این قطعه آسمانی چونان زباله دانی گوشه ی شهیدآباد دزفول خاک می خورد و در حال از بین رفتن است؟

آیا شما و مجموعه همکارانتان در شورای شهر، برای ساخت یادمانی در این محل هم پیگیر و دلسوز هستید؟

آیا خبر دارید یادمان شهدای مفقود الاثر دزفول در کنج قطعه صالحین شهیدآباد، دارد فرسوده می شود و تصاویر سنگی شهدا، یکی یکی سقوط کرده و می شکنند و کسی برای بازسازی و نوسازی آن آستین بالا نمی زند؟

آیا شما و مجموعه همکارانتان در شورای شهر، برای تعمیر این یادمان هم پیگیر و دلسوز هستید؟

آیا خبر دارید سنگ مزارهای سربازان شهید سال 52 که غریبانه مهمان شهیدآباد دزفول هستند و خانواده هایشان در شهرهای دیگر ایران سکونت دارند، فرسوده و شکسته شده است؟ همانان که نامشان را از خیابان های دزفول حذف کردند را می گویم.  

آیا شما و مجموعه همکارانتان در شورای شهر، برای نوسازی این سنگ مزارها و ساخت یادمانی برای این مظلومان غریب هم پیگیر و دلسوز هستید؟

آیا خبر دارید یادمانی منقش به تصاویر حضرت امام و شهدا از میدان امام خمینی (ره) شهر حذف گردید و بجای آن اِلِمانی قرار گرفت که تنها پیام آن حذف تصاویر شهدا و حضرت امام(ره) بود. میدانی که «امام خمینی» نام دارد ، اما اثر و آثاری از این نام مقدس در المان نصب شده در آن وجود ندارد.

آیا شما و مجموعه همکارانتان در شورای شهر، برای این اتفاق نامبارک هم پیگیر و دلسوز هستید؟

آیا خبر دارید  « شهید عصمت پورانوری» شهید شاخص سال 1398 کشور اعلام شده است؟ آیا خبر دارید که در اکثر شهرهای ایران تصویر این شهید معظم در ورودی ها و در و دیوار ها نقش بسته است؟

 آیا شما و مجموعه همکارانتان در شورای شهر،  که برای تبریک به رئیس شدن یکی از اعضا و یا برای تبریک به عضو جدید شورا بنر نصب می کنید، برای نصب تصاویر این شهید بر در و دیوار زادگاهش پیگیر و دلسوز هستید؟

از شهدای ایرانی جبهه مقاومت حرف زدید و خواستار ساخت یادمان آنان در لبنان شدید. آیا خبر دارید تنها شهید خوزستانی( دزفولی) این جبهه ، شهید محمد حسین اثنی عشری(که بخشی از دیدارتان در خصوص یادواره این شهید بوده است) قریب به دو سال است که در شهیدآباد دزفول صاحب مزار شده است و تا کنون حتی از داشتن مزار هم بی بهره بوده است؟

آیا شما و مجموعه همکارانتان در شورای شهر، برای ساخت یادمانی از این شهید شاخص دزفول هم پیگیر و دلسوز هستید؟

و بسیاری «آیا» های دیگر که مجالی برای ذکر آن ندارم.

برادر ارجمندم.

تکثیر شهدایمان در خارج از مرزهای ایران کار بسیار زیبا و ارزشمندی است. اما لازمه ی آن این است که شما عزت و عظمت و حرمت این عزیزان را حداقل در شهر خودتان حفظ کرده باشید و کارهای فرهنگی و عملیاتی لازم را در نهایت کمال و زیبایی انجام داده باشید و به قول معروف سنگ تمام گذاشته باشید.

برادر ارجمندم.

بارها و بارها در فضای مجازی از حضرت عالی بیانیه هایی به عناوین مناسبتی مختلف مرور کرده ام.  این بار هم که در دیدارتان با سفیر لبنان چنین خواسته ای دیدم. لذا لازم دیدم که به عنوان یک فعال فرهنگی در این شهر برادرانه به شما توصیه کنم در حوزه دفاع مقدس و صیانت از ارزش های آن باید از حوزه ی شعار بیرون آمده و با مدد گرفتن از جوانان انقلابی و جلسان قرآن، هیات های مذهبی و جوانان خلاق و مبتکر و فعال در حوزه فرهنگ و هنر به خروجی هایی بی نظیر دست یافت.  به نتایجی که آرامش و رضایت خانواده های شهدا و مردم دلسوز و انقلابی را به دنبال داشته باشد. باید با عمل کردن، همت ، غیرت ، تعصب، پیگیری و اهتمام خود را نشان دهید وگرنه سخن گفتن ، شعار و بیانیه کار سختی نیست.

برای شما و مجموعه شورای شهر آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم که به موارد ذکر شده عنایت لازم را داشته باشید و حقیقتاً پیگیری و دلسوزی خود را با عمل کردن به مردم نشان دهید.

 

والعاقبه للمتقین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۵
علی موجودی

ما در کودکی مرد شدیم

به بهانه ی خیانت هایی که این روزها در حق کودکانمان می شود

عکس تزئینی است

کودکی‌های هم نسل های من در دزفول، گره خورده بود با جنگ؛

اینکه با صدای آژیر قرمز، فِنگ‌ها (تیله‌ها) را پرت کنیم توی باغچه و بدویم سمت شَوادون و سنگ‌های فیتال (هفت سنگ) را بدون اینکه با دمپایی بزنیم و فرو بریزیم، ول کنیم وسط کوچه و فرار کنیم سمت خانه  و اینکه بعد از موشک باران کدامیک از بچه ها برمی گشت برای بازی و کدامیک را می بردند «شهیدآباد» دغدغه ی هر روزمان بود.

کودکی‌های هم نسل های من در دزفول، گره خورده بود با جنگ؛

اینکه شادترین لحظه زندگیمان برگشتن دایی از جبهه باشد تا هم قصه ی نبرد بگوید و هم روایت شهادت رفقایش را و هم برایمان پوکه گلوله کلاش و دوشکا بیاورد؛ اینکه پوکه‌ها را بچینیم روی هم و با آنها بازی کنیم؛ تازه بعضی بچه‌های محله که برادرهایشان برایشان چتر منور از جبهه می‌آوردند، خیلی خودشان را می‌گرفتند و پُز می‌دادند.

اینکه توی نقاشی‌هایمان فقط تانک و هواپیما بکشیم و سینه مردی را با مداد قرمز سرخ کنیم و زیرش بنویسیم «شهید» و خانه‌هایی ویران بکشیم که از آنها دود بلند می‌شود؛

اینکه وقتی مدادمان کوتاه می‌شد، ته آن را بگذاریم توی یک پوکه گلوله کلاش تا بزرگتر به نظر برسد.

و نسل ما  هم مثل همان مدادها که بزرگتر از قدشان به نظر می رسیدند،  «مردتر» از کودکی مان به نظر می رسیدیم.

کودکی‌های هم نسل های من در دزفول، گره خورده بود با جنگ؛

اینکه روی شاقِلِنج (شانه) بابا بنشینیم تا توی تشییع جنازه پسر همسایه زیر دست و پا نمانیم.

اینکه اشک‌های دایه را ببینیم و نبودن دایی را و از دیگر سو بغض بی بی و نبودن عمو را و دعا کنیم که زودتر بزرگ شویم برای جبهه رفتن و انتقام دایی و عمو را گرفتن.

اینکه هر کس را که دیگر نمی‌دیدیم برایمان بگویند «شهید شد! رفته است آسمان پیش خدا» و ما هم باور کنیم؛ اینکه عادت کنیم هر عصر پنجشنبه به عشق خوراکی‌های روی مزار شهدا برویم شهیدآباد.

اینکه در مجالس شهدا، گوشمان و دلمان عادت کند به روضه ی علی اکبر و قاسم و ابوالفضل العباس.

اینکه حتی در مدرسه هنگام حضور و غیاب آقا معلم ،  بجای گفتن « حاضر » دستمان را بلند کنیم  و فریادگونه بگوییم «شهید» و اینکه زنگ ورزش، همه با هم بخوانیم: «یک ...دو...سه... شهید...»

کودکی‌های هم نسل های من در دزفول، گره خورده بود با جنگ؛

اینکه تنها همدم ما رادیویی باشد که یا مارش عملیات بنوازد یا از اخبار جنگ بگوید یا جیغ بنفش آژیر قرمز بکشد و تلویزیون‌های سیاه و سفیدی که چشم انتظارمان می‌گذاشت تا ساعت 5 بعداز ظهر که برنامه کودک شروع شود و آن آدمک بیاید و بخواند: « وَک وَک وَک ... وَک وَک وَک » و ما هم در عرض اتاق راه برویم و ادایش را دربیاوریم و برنامه‌های کودک ما نه خاله‌ای داشت که بخواهد شادونه باشد یا نباشد و نه عمویی که جمعه‌هایمان را فیتیله‌ای کند؛ حتی توی برنامه کودک‌هایمان هم یادمان می‌دادند که مرد باشیم و همیشه باید مرور می‌کردیم که «علی کوچولو، مرد کوچک است » و همیشه می‌دیدیم که: «اینم باباشه، چه خالیه جاش... رفته به جبهه، خدا به همراش» تا به نبودن عزیزانمان عادت کنیم و یاد بگیریم بچه خوبی باشیم و بهانه آنهایی را که نیستند نگیریم.

همه این ها را گفتم تا بگویم نسل ما با «شهید و شهادت» بزرگ شد. نسلی که در همان کودکی مرد شدیم و دلیلش مردان 15-16 ساله ای بود که می دیدیم چه زود تا آسمان قد می کشند و دلیلش فضایی بود که در آن تنفس کردیم و قدکشیدیم.

 

و امروز چه سخت است ببینیم عده ای خیانت کار، برای باورها و اعتقادات فرزندانمان چه نقشه هایی کشیده اند. نقشه هایی که شیطان پیش آن زانو می زند.

روشنفکرنماهایی که قصه «حسین فهمیده» را به بهانه ی ترویج خشونت طلبی از کتاب های فرزندانمان برمی دارند و بیت «در هر کجایت خون شهیدان... پیوسته جاری است ای خاک ایران» را از شعر مصطفی رحماندوست حذف می کنند.

آنان که بجای آموزش قرآن و اخلاق و تربیت اسلامی در پیش دبستانی ها، دستور به آموزش اصول و مناسبات و روابط جنسی می دهند و ما بی خبر از فاجعه ی در پیش رو، با فرمان این غرب پرستان داریم آینده ی فرزندانمان را به ته دره هدایت می کنیم.

بی غیرت هایی که به مدارس بخشنامه می کنند ، دانش آموزان را به گلزار شهدا نبرند و برای نرمش کردنشان در اول صبح رقصیدن با آهنگ های مبتذل تجویز کرده و روضه ی امام حسین(ع) را مصداق خشونت روانی و مولد افسردگی می دانند.

بیایید بیشتر چشمانمان را باز کنیم.

انگار معلم ها قرار است در مدارس سرباز دشمن پرورش دهند، نه یاور امام زمان(عج) و مگر اسلام بدون «جهاد» امکان دارد؟

مراقب باشیم فرزندانمان، قربانیان جنگ نرم نباشند چرا که به قول حضرت آقا : «در جنگ سخت، جسم ها به خاک و خون کشیده می شوند و روح ها پرواز می کنند و می روند به بهشت؛ امّا در جنگ نرم، اگر خدای نکرده دشمن غلبه بکند، جسم ها پروار می شوند و سالم می مانند و روح ها می روند به قعر جهنم؛ فرقش این است؛ لذا این خیلی خطرناک‌تر است »

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۳
علی موجودی

بالانویس1:

قهرمانان مردمی دزفول در کنج گمنامی روزگار می گذرانند و دوربین های پخش مستقیم 4خرداد یا در اختیار پدرخوانده هاست یا در اختیار افرادی که کوچکترین نقشی در مقاومت 8 ساله دزفول نداشته اند. این سنت هرساله 4خرداد در دزفول است. شاید «مردمی نبودن»، بهترین دلیل بی خیالی مردم نسبت به 4 خرداد و  برنامه های فرمایشی آن است.

 

بالانویس2:

در این پست، می خواهم از مردی سخن به میان آورم که اگر در هر شهر دیگری غیر از دزفول می زیست، به عنوان اسطوره ای نام آشنا در کشور و شاید در دنیا، مشهور می شد، اما امروز غریب و بیمار در اوج بی معرفتی آدم ها، در گوشه ای از شهر و در کنج خانه اش روزگار می گذراند. مردی که روزگاری آوازه ی مرادنگی و پهلوانی اش را همه ی دزفولی ها شنیده بودند و ناجی جان بیش از هزار نفر بوده است.

 

 

فرشته ی نجات

یادکردی از «محمدعلی سرشیری» پهلوانی که روزگاری هزاران نفر را از زیرآوار نجات داد

از آن قد و قامت بلند و چهارشانه و سینه ی ستبرش، امروز جز یک تن بیمار در کنج خانه نمانده است. مردی که هشت سال در دزفول نامش بر سر زبان ها بود و وجودش مایه حیات مجدد مردمی که تا چند قدمی مرگ رفته بودند.

مردی که هشت سال زوربازویش را خرج نجات دادن مردمی کرد که زیر خروارها خاک و سنگ و آجر و آهن مانده بودند. آوارهای ناشی از موشک های 12 متری رژیم بعثی که در کوچه های شش متری دزفول فرود می آمد.

مردی که سلامتی اش را داد تا آرامش را به دل های مضطربی برگرداند که عزیزانشان زیر آوارها با مرگ دست و پنجه نرم می کردند و لبخند را برگرداند به لبهایی که اگرچه خانه شان ویران شده بود، اما خانواده شان زنده می ماندند.

مردی که در برابر غرش ها و نعره ها و صدای مهیب موشک های 12 متری عراق، خم به ابرو نمی آورد، امروز حتی تحمل شنیدن صدای زنگ خانه شان را ندارد و اعصابش به هم می ریزد و حالش خراب می شود.

آثار دیدن مکرر صحنه های دلخراش و استشمام بوی خون وگاه تعفن پیکرهای زیرآوارمانده، شنیدن مداوم صدای توپ و موشک و جیغ و فریادهای آدم های گرفتار در زیر آوار و شیون و مویه های عزیزازدست داده ها، سال هاست که خودش را به صورت ناراحتی های روحی و عصبی و خواب های آشفته نشان داده است.

ثمره ی حمل آن همه مجروح و شهید، امروز شده است دردهای شدید پا و کمر و ستون فقرات. دردهایی که امان از پهلوان گرفته است. امان از مردی که در خلوت تنهایی خویش و بی معرفتی ما آدم ها ، امروز خسته و افسرده و بیمار روزگار سپری می کند .

مردی که امروز نه کارت جانبازی دارد و نه پست و مقامی و سال های سال در سرما و گرما با مسافرکشی نان روی سفره ی همسر و 5 دخترش گذاشت و امروز دیگر توان کارکردن هم ندارد و در مقابل باید یقه ی مسئولینی را گرفت که هیچ کدامشان سراغی از خلوت تنهایی پهلوان نمی گیرند. همان آقایانی که عاشقانه رو به دوربین ها، مَن مَن می کنند ، در حالی که قهرمانان واقعی کسانی دیگر هستند.

 

«محمدعلی سرشیری» پهلوان سروقامت و نام آشنای دوران هشت سال دفاع مقدس، قهرمانی است که جوانان امروز دزفول یا نامش را نشنیده اند و یا کمتر از او می دانند.  رادمردی که امروز گمنام و بیمار کنج خانه افتاده است و دیگر حتی نمی تواند پشت فرمان تاکسی زهوار دررفته اش بنشیند و رزقی حلال روی سفره زن و بچه اش بگذارد.

«محمد علی سرشیری» قصه ی پرفراز و نشیبی دارد که مثنوی هفتاد من است. 16 مهرماه 1359. «22 ساله» است که اولین موشک های فراگ 7، محله های چولیان و کَتکَتان و سیاهپوشان و حوالی مخابرات را به تلی از خاک تبدیل می کند و 60 شهید و 200 مجروح به جا می گذارند و از آن روز «محمدعلی» می شود فرشته ی نجات.  پیچیده ترین آوارها هم در برابر ایمان و انگیزه ی او کم می آورد و نام «سرشیری» به عنوان «ناجی» روی زبان ها می افتد. مردی که هشت سال در پایتخت مقاومت ایران برای نجات مردم، با آجرها و تیرآهن ها و سنگ ها و شیشه ها می جنگد و گاهی مردم «لودر» هم صدایش می کنند.  

مردی که گاه شب ها را با یک پتو در پیاده رو خیابان طالقانی صبح می کند که اگر عراق موشک زد، زودتر خودش را به محل حادثه برساند. خودش می گوید آماری دستم نیست اما شاید قریب به 3000 نفر را که زیر آوارها و توی «شوادون» ها و ... گرفتار بوده اند نجات داده ام.

مردی که با گذشت ایام، تبدیل می شود به یک امدادگر حرفه ای. کسی که مهارتی عجیب و مثال زدنی در یافتن محل مجروحان زیر آوار پیدا می کند و تخصصی بی نظیر در نجات جان افراد گرفتار و حتی بسیاری از افراد را خود با تنفس مصنوعی، به زندگی برمی گرداند. چهره ی او کم کم برای بچه های ارتش و پایگاه چهارم شکاری و بسیج هم شناخته شده می شود و کار به جایی می رسد که هرجا کار امداد رسانی گره می خورد، مردم فریاد می زنند :«سرشیری را خبرکنید»

مردی که هرگاه کسی را زنده از زیر آوار بیرون می آورد، از شوق گاهی بالا و پایین می پرد و وقتی با لباس های خونین و پاره به خانه می رود، با آن هیبت مردانه، کنجی می نشیند و از داغ پیکرهایی که از زیر آوار بیرون آورده است، زار می زند.

مردی که وقتی خانه ی خودش مورد اصابت موشک قرار می گیرد، همسرش را از زیر آوار بیرون می آورد و بلافاصله دوباره می دود سمت خانه های ویران شده ی دیگر، تا مردم را از زیر آوار بیرون بیاورد.

خاطرات محمدعلی سرشیری اگر چه هیچ وقت تبدیل به کتاب نشد، اما در دل مردم دزفول این خاطرات برای همیشه ثبت و ضبط است.خاطراتی که هر یک از دیگری شگفت انگیز تر است.

سرشیری می گوید: « با وجود این همه درد و بیماری امروز ، از گذشته ی خود پشیمان نیستم و با دیدن افرادی که از زیر آوار نجاتشان داده ام ، سراسر وجودم سرشار از شوق می شود. من برای رضای خدا کار کردم و چشمداشتی نداشتم. بهترین مزدم قرآنی است که از دفتر امام خمینی(ره) برایم هدیه فرستادند. از خدا می خواهم آن همه تلاش را برایم به عنوان ذخیره نگه دارد و امید پاداش در آخرت را دارم»

می گوید: « بعد از جنگ سراغ هیچ نهادی نرفتم و از هیچ کس کمک نخواستم. اما خداییش در این همه مدت هیچ مسئولی سراغی از من نگرفت. مردم گاهی در خیابان مرا می بینند و دستم را می بوسند و شرمنده ام می کنند، اما مسئولین نه! هیچکدامشان از وضع من خبرندارند. هرچند که امید من همیشه به خدا بوده و هست»

این روزها تنها حرف «محمد علی سرشیری»  این است که « من غلام امام خمینی بودم و اکنون غلام سیدعلی خامنه ای هستم. تنها خواسته ام این است که حرف هایم را به گوش رهبرم برسانید! »

 

« حاج غلامحسین سخاوت » چندین سال پیش پای حرف های این پهلوان نشست و چند ساعتی از زبان او خاطراتش را شنید و در «رایحه» منتشر کرد. چند خاطره از این رادمرد فراموش شده ی دزفول و این قهرمان بی نام و نشان این روزهای پایتخت مقاومت ایران را با هم مرور کنیم.

سخت ترین روز زندگی

گلوله­ی توپ خورده بود حوالی میدان مثلث.  در پیاده رو پر از رفت و آمد و دقیق روبروی پاساژ. انفجار کپسول های پیک نیک یکی از مغازه ها هم هر کدامشان در حکم انفجار یک بمب بود. خیلی از مردم به شهادت رسیده بودند. آتش همه جا زبانه می کشید. کسی جرات ورود به پاساژ را نداشت. یک پتو خیس کردم و انداختم روی خودم و رفتم توی دل آتش. پیکر شهدا را از توی پاساژ کول می کردم و می آوردم و می گذاشتم روی آسفالت خیابان و مجروحان را تحویل آمبولانس می دادم. در شبستان پاساژ قیامتی بود. کسی جرات دست زدن به پیکرها را نداشت. یک جورهایی پیکرها ذوب شده بودند از شدت شعله ها.  پیکرها را با همان وضع آوردم بالا. آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود. روزی که از پشت بام ها هم دست و انگشت و پا جمع کردیم و چون معلوم نبود متعلق به کیست، در شهید آباد دزفول به خاک سپردیمشان.

حادثه توپ میدان مثلث

ناجی

حوالی 12 شب بود که عراق محله­ی چیتا آقامیر را با موشک زد. موشک خورده بود به مغازه آقای ورشوساز و منزل آقای زاروی. حدود ۲۴ ساعت در آن منطقه و لابلای خاک و سنگ و تیرآهن و شیشه، جان می کندم و تکه پاره های بدن شهدا را جمع می کردم.

آقای کیوان هم از خانه اش چیزی نمانده بود. زن و بچه اش مانده بودند زیر آوار. خودش را به من رساند و گفت: «تو رو خدا به دادم برس» به کمک سگ های آموزش دیده­ی پایگاه چهارم شکاری، همسر و فرزند سه ماهه اش را پیدا کردم. از نفس افتاده بودند. تنفس مصنوعی را بلد بودم. به لطف خدا با تنفس مصنوعی نجات پیدا کردند و با آمبولانس فرستادمشان بیمارستان.

 

حمام حاج قربان

چند تویوتا پر از نیروهای بسیجی آمده بودند برای استحمام که موشک خورد به حمام حاج قربان. حدود سی ـ چهل بسیجی که در حمام بودند به شهادت رسیدند. خدا می داند آن روز چقدر دست و پای قطع شده و پیکر متلاشی شده جمع کردم. خدا می داند چقدر زخمی از زیر آوارها بیرون کشیدم و با آمبولانس فرستادم بیمارستان.

در این بین مردی آمد و گفت: « مش محمدعلی!  تو رو به خدا زن و بچه ام رو نجات بده!» با هم دویدیم سمت خانه اش. خانه که نبود. فقط تلی از خاک بود. محل گرفتار شدن زن و بچه اش را می دانست. نیمی از سقف هنوز بالای سرشان بود. به«حسنعلی رفیع» گفتم: « بیا کمکم کن». در این بین سرهنگی که رئیس شهربانی بود هم خودش را رساند به ما. ناگهان تیرآهنی از بالا پایین افتاد و همزمان موشکی دیگر در همان حوالی حمام حاج قربان منفجر شد و  موج انفجار شدیدی انگار مغزم را متلاشی کرد. یک لحظه برگشتم سمت سرهنگ. سرش قطع شد و افتاد یک طرف. این ها صحنه هایی است که من به چشم خود دیدم.

 

تصویر درد

صحنه های دردآوری به چشم دیدم که در قدرت تحمل هر کسی نبود. تصاویری که امروزه هنوز وقتی از پیش چشمم عبور می کند، روحم را آزار می دهد. مثل آن شهیدی که از زیرآوار بیرون کشیدم و وقتی از زمین بلندش کردم، همه از وحشت پا گذاشتند به فرار. نه دست داشت و نه پا و نه سر. فقط تن او باقی مانده بود.

 

مینی بوس

حوالی خیابان امام سجاد (ع). گلوله­ی توپ، دقیقا خورده بود به یک دستگاه مینی بوس پر از مسافر. مینی بوس آتش گرفته بود و پیکرهای درون آن داشتند جزغاله می شدند. مجروحین را یکی یکی از مینی بوس بیرون می کشیدم و روی پیاده رو می گذاشتم و پیکرهای تکه و پاره را هم به هر ترتیبی بود، بیرون کشیدم. خیلی ها توی آن مینی بوس به شهادت رسیدند. صحنه ی دردآور و وحشتناکی بود.

حادثه مینی بوس

لودر

گاهی با بچه های شهرداری و جهاد درگیر می شدم و اجازه نمی دادم که لودر برای کمک رسانی جلو بیاید. آخر همین لودر گاهی اوقات باعث تلفات می شد و فرد مصدوم زیر چرخ هایش شهید می شد. یک بار در خیابان طالقانی، پیش چشمان خودم، لودر روی سر یکی از مجروحین زیر آوار رفت و به شهادت رسید. صحنه ی تلخی بود. نظر من  این بود که در برخی صحنه ها لودر وارد عمل نشود بهتر است. برخی مواقع بیل و کلنگ بهتر به کارمی آمد تا لودر.

 

آن سه کودک

پس از موشک باران در محله ­ی قلعه، صداهای ضعیفی از ته یک شوادون به گوشم رسید. بلافاصله از پله ها رفتم پایین. با کمال تعجب دیم سه کودک وحشت زده و لرزان دارند گریه می کنند. هیچ کس دیگر آنجا نبود. دو تایشان را گرفتم زیر بغل هایم. باید سومی را هم با خود می بردم بالا. هر چه فکر کردم چاره ای نبود. لباس کودک سوم را به دندان گرفتم و از پله های  شوادون آمدم بالا.

 

شیرمرد

مدتی با آیت الله حاج مصطفی عاملی حشر و نشر داشتم. انسان وارسته ای بود. با اینکه خانه اش در سیبل موشک های عراق بود، اما شهر را ترک نکرد. همیشه زیر لب برای مردم دعا می کرد.  وقتی ازدوندگی های من می شنید به من می گفت : «محمدعلی! تو شیرپیا ( شیرمرد) هستی!» وقتی دعایم می کرد ، انگار جان تازه و انگیزه ای مضاعف برای کمک پیدا می کردم.»

 

امانت دار

بارها می شد که در آوارها پول و طلا پیدا می کردم و آنقدر می گشتم تا به صاحبشان برگردانم.حتی یک بار دست قطع شده زنی را پیدا کردم که چندین النگوی طلا داشت.آن را در پارچه ای پیچیدم و تحویل بچه های کمیته انقلاب اسلامی دادم.

 

سردخانه

در سردخانه شهیدآباد بودم که درب آن بسته شد و در سردخانه گرفتار شدم. هیچ کس به دادم نمی رسید. خواست خدا بود که بعد از دو ساعت درب آن را برای انتقال یک پیکر باز کردند و نجات پیدا کردم.

 

آچارفرانسه

فقط کارم نجات دادن مردم از زیر آوار نبود. شب ها نگهبان منازل خالی مردم بودم. گاهی برای اینکه نانواهای شهر بتوانند پخت کنند، برایشان موتور برق ردیف می کردم و حتی از رودخانه برایشان با بشکه آب می آوردم. گاهی آدم های بی کس و کار و حتی گداهای کوچه و خیابان را برمی داشتم و می بردم حمام. بعد برایشان لباس نو می خریدم. گاهی به بیمارستان سر می زدم و از مجروحین عیادت می کردم. گاهی غسال می شدم. می رفتم برای غسل دادن پیکر شهدا. غسل می دادم و کفن می کردم. همیشه دستم بند بود به کار. به خدمت به مردم و دلم آرام از اینکه دارم خدمتی به مردم می کنم.

برای سلامتی آقای سرشیری دعا کنید. ای کاش قدر این پهلوان شهر را بهتر می دانستیم.

باتشکر از حاج غلامحسین سخاوت و پایگاه اینترنتی رایحه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰
علی موجودی

بالانویس1:

روایت امروز روایت مظلومیت و گمنامی آدم هایی است که به قول پیامبر اکرم(ص) « نیکوکاران بى نام و نشانِ خدا ترس هستند. کسانى که هرگاه غایب باشند کسى جویایشان نمى شود و آنگاه که حضور دارند، کسى از آنان دعوت نمى کند و شناخته شده نیستند.»

بالانویس2:

«بنیاد» خیلی از بچه های جانباز را که آسمانی می شوند، شهید محسوب نمی کند و یا به قول خودشان «احراز شهادت نمی شوند»، اما قرار نیست که غیرت ما هم اسیر قانون های دست و پاگیر بنیاد شود. پس اگر از «استاد محمود» این قصه به عنوان شهید یاد می کنم، بگذارید به پای حرمت و غیرت. بگذارید به حساب عزت و ارادتی که برای این بچه ها قائل هستیم.

 قبای سرخ محمود

یادی از جانباز شهید «استاد محمود ملکوتی(قبا سرخ)» و رزمنده ی جانباز «استاد علیرضا عادل پور»

چاره ای نبود باید درس را ول می کرد و می چسبید به کار. پدر به تنهایی از پس مخارج زندگی بر نمی آمد و همین قصه باعث شد که «محمود» بی خیالِ درس شود و بشود شاگرد آپاراتی. از همان ها که همیشه دست هایشان بوی روغن ماشین می دهد و لابلای ترک های پوستشان رگه های سیاه رنگ روغن سوخته خودنمایی می کند، اما بوی عطرِ محمدی نان حلالی که سر سفره می آورند، آدم را مست می کند.

سال ها به همین منوال می گذرد. محمود، برای خودش استادکاری شده و اسم و رسمی به هم زده است که جنگ سایه می اندازد روی شهر و موشک های 12 متری عراق کوچه های 6متری دزفول را تبدیل می کند به برهوتی از خاک و سنگ و آجر.

«استاد محمود قباسرخ» که در روزهای پرشور انقلاب هم دستی در آتشِ مبارزه داشته است، دل از راحت و زندگی و زن و بچه اش می کند  و راهی می شود. اما قصه ی راهی شدن استاد محمود با قصه ی همه ی آنها که راهی شدند تفاوتی بزرگ دارد.

رسالت جنگیدن استاد محمود، در جبهه رسالت دیگری است. تکلیف او ، از آن مدل عرق ریختن هایی است که هیچ گاه در دفاع هشت ساله ی ما دیده نشد و آدم هایش همیشه در پس پرده ی گمنامی خویش مظلومانه ماندند.

او دست در دست «استاد علیرضا عادل پور»رادمردی سرد و گرم چشیده و بی نام و نشان که استاد مکانیکی قابل است و در شهر برای خود شهرتی دارد، یک تیم دو نفره می شوند برای جراحی ماشین های زخم خورده و آمبولانس های از کار افتاده ی بهداری لشکر 7، تا با تخصص خود سرپایشان کنند و راهی شان کنند به خط مقدم.

 خدا می داند چه روز و شب هایی از عمر شان در تدارکات و پشتیبانی لشکر 7 سپری می شود و بدون هیچ چشمداشتی خالصانه خدمت می کنند.

 

مارش آغاز عملیات، همیشه آهنگ حرکتی جدید است برای تیم دو نفره ی «استاد محمود» و «استاد علیرضا» تا شانه به شانه ی هم راهی شود برای تعمیر ماشین های سپاه و آمبولانس های از نفس افتاده تا ماشین ها را سرپا کنند و آمبولانس ها را جانی دوباره بخشند.

دیوار مغازه ی تعویض روغنی استاد محمود بیشتر به یک نمایشگاه عکس شباهت دارد. عکس رفقای شهیدش. هر کدام از بچه های محل که شهید می شوند، عکسشان روی دیوار مغازه ی استاد محمود نقش می بندد و تا پایان روزهای حماسه و ایثار همچنان در جبهه ی گمنامی خویش می جنگد.

جانباز شهید محمود ملکوتی فر(قباسرخ)

«استاد محمود» با اینکه یک بار در بستان ، ساق پایش تیر خورده است، اما این زخم سد راه رفتنش نمی شود و باز هم دست به آچار است. آچاری که شاید صدها بار از اسلحه ی رزمندگان کاربردش بیشتر است و مفیدتر.

روزهای والفجر8 را خیلی ها به یاد دارند، آن روز که «استاد محمود»  و «استاد علیرضا» به شدت دچار عارضه ی شیمیایی می شوند ، اما به دلیل اینکه باید به آمبولانس های بی جان، جان دوباره بدهند، با وجود ضایعات شدید، از کمپ شیمیایی ها در می روند و خودشان را می رسانند به منطقه و شاید اگر آن روز به جای منطقه، راه بیمارستان را در پیش می گرفتند، امروز پایان قصه جور دیگری رقم می خورد.

جنگ تمام می شود و استاد محمود برمی گردد به مغازه ی تعویض روغنی اش. مغازه ای که کماکان نمایشگاه تصاویر شهداست. او هنوز برای ماشین های سپاه حرمتی دیگر قائل است و هر گاه میزبان یکیشان می شود، دست مهرش را به گونه ای دیگر به سر و گوششان می کشد و به راننده تذکر می دهد: «مراقب بیت المال باش!»

«استاد محمود» هیچگاه دنبال پرونده ی جانبازی اش نمی رود. هر چند اگر هم می گرفت با این پیچ و خم های قانونی و سنگ های بزرگ و کوچکی که در مسیر این بچه ها انداخته اند، هیچ گاه به نتیجه هم نمی رسید.

«استاد محمود قبا سرخ» که بعد از جنگ فامیلی اش را به «ملکوتی فر» تغییر داده است، سال ها با دردهای شیمیایی اش می جنگد ، اما گله و شکایتی ندارد و سراغ بنیاد هم نمی رود.

آذرماه سال 1390، استاد محمود خسته از یک عمر دسته و پنجه نرم کردن با غول شیمیایی، کنجی از «آی سی یو» بیمارستان ، آخرین نفس هایش را می کشد و بدون اینکه نام شهید در پیشوند نامش قرار گیرد، قبای سرخ شهادت می پوشد.

مردی که سهم بزرگی در نبرد هشت ساله این مرز و بوم دارد، مردی که هشت سال عمرش هم اسلحه و هم آچار به دست، در کنج گمنامی خویش خدمت کرده است، در اوج بی خیالی مسئولین روی شانه های شهر تشییع می شود.

زیر تابوت استاد محمود پر است از بچه های خاک جبهه خورده ، آنانکه قدر استاد محمود و استاد محمودها را خوب می دانند و عالمند به اینکه این دست های سیاه شده از روغن سوخته که اینک بی رمق در کفن سفید به آرامش رسیده اند، روزگاری چه روزهای پرالتهابی داشته اند و چه گره هایی باز کرده اند.

و تشییع او خالی است از مدعیان یقه سفید کت و شلواری ، آنانکه استاد خوردن نان به نام شهدایند و یقه های سفیدشان حاصل سیاهی دست های استاد محمودهاست.

و چه خوب است هر از چندگاهی یادی شود از این «اسوه های فراموش شده» آنانکه در اوج مظلومیت زیستند و در اوج مظلومیت رفتند و هیچ کس از قهرمانی ها و پهلوانی های آنان نگفت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

رزمنده جانباز استاد علیرضا عادل پور

راستی «استاد علیرضا عادل پور» هم سال هاست که با دردهای شیمیایی اش دست و پنجه نرم می کند. سال هاست که درب کارگاه مکانیکی اش را بسته است و توانایی کارکردن ندارد. سال هاست که بین خانه و بیمارستان در رفت و آمد است. سال هاست که نفسش در بی خیالی ما آدم ها، به سختی بالا و پایین می رود و هیچ کس از دردهایش سراغی نمی گیرد. استاد علیرضا این روزها، حال و روز خوبی ندارد و چه خوب است که در این روزها و شب های رمضان، برای شفای دردهای بی شماره ی این قهرمان گمنام ، دست به دعا شویم.

 

بیایید قدر قهرمان هایمان را بدانیم. بیایید در شور پیروزی قرمزها،مراقب باشیم سرخی خون شهدایمان از یاد نرود.

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۱
علی موجودی

بالانویس:

بهمن ماه گذشته از «حاج مهدی رضازاده» نوشتم، همان پیرمرد انقلابی ، مؤمن و خوش زبان دزفولی. پدر دو شهید که همیشه به نان حلال و زحمت کشیده ای که به فرزندانش داده است افتخار می کند و هنوز که هنوز است در صف اول راهپیمایی ها با عکس دو شاخ شمشاد شهیدش سینه سپر می کند.  قول دادم که روایت شگفت انگیز شهادت پسرهایش را برایتان بنویسم. امروز به قولم وفا می کنم.

 

راز همسایگی دو برادر

روایتی تکان دهنده و شگفت انگیز از شهادت و تدفین شهیدان میرزاعلی و صفرعلی رضازاده

روایت اول:

13 روز از مهرماه سال 1360گذشته است که نیمه شب، درب خانه ی حاج مهدی را می زنند و خبر می دهند که پسرش «میرزاعلی» در جبهه ی فیاضیه آبادان، آسمانی شده است. میرزاعلی کارمند شرکت کشت و صنعت کارون، چند ماهی می شد که دل از همسر و پسر 9 ماهه اش بریده و راهی شده بود برای عملیات شکست حصرآبادان.

 خبر شهادت میرزاعلی، از نیمه شب تا طلوع آفتاب در شهر می پیچد. حاج مهدی، خیلی استوارتر از این است که بشکند، چون خودش شاخ شمشادش را از زیر قرآن رد کرده است و انقلابی تر از آن است که بخواهد گِلِه ای داشته باشد، چون هنوز تصویر امام خمینی بر دیوار دلش لبخند می زند.

تنها دغدغه ی حاج مهدی ، فرزند شیرخوار میرزاعلی است که از حالا باید طعم تلخ یتیمی را بچشد ، اما باز هم دستان شُکرش رو به آسمان می گستراند که «الهی تقبل منا هذا القلیل». حاج مهدی با دست های خودش ، پیکر جگرگوشه اش را می دهد دست خاک و در اولین ردیف قطعه 2 شهیدآباد دزفول برایش خانه می سازند.

 

روایت دوم:

«صفرعلی» 6 سال از برادر شهیدش کوچکتر است، اما در غیرت و مردانگی چیزی از او کم ندارد. او هم کارمند شرکت کشت و صنعت کارون است. محبت غریبی دلهای حاج مهدی و صفرعلی را به هم گره زده است و رابطه ی عاشقانه ی این پدر و پسر از جنس محبت پدر و پسرهای کربلاست. صفرعلی کوله بارش را می بنند برای رفتن تا اسلحه برادرش بر زمین نماند. نه حاج مهدی حرفی دارد و نه مادر تور محبتش را برای نگهداشتن صفرعلی پهن می کند. اما شهادت برادر، سنگی شده است پیش پایش برای اعزام. اعزامش نمی کنند، اما او هر بار از پایگاه های دیگری راهی به سرزمین نور پیدا می کند و حاج مهدی قد و بالایش را هنگام رفتن تماشا می کند.

 

روایت سوم:

صفرعلی دل در گرو پرواز دارد و حاج مهدی دل در گروه یادگار میرزاعلی که حالا دیگر کم کم دارد بابا گفتن را می آموزد. حاج مهدی چندباری دست صفرعلی را می گیرد و در گوشه ای در گوشش زمزمه می کند که «بیا و برای یادگار برادرت، پدری کن و سایه ای باش برای همسر برادرت!»

روزی در برابر حرف پدر «نه» نیاورده است. اما اینبار سر را به شرم می اندازد پایین و می گوید: «نه بابا! من هم رفتنی هستم! خدا راضی نمی شود که این بنده ی خدا دوبار طعم شهادت همسر را بچشد!» و حاج مهدی سکوت می کند.

 

روایت چهارم:

نگاه صفرعلی ، ردیف ردیف مزارهایی را دنبال می کند که در قطعه 2 گسترده می شود. دلش دلبسته ی همسایگی با برادر است، اما هر روز که می گذرد بین او و مزار برادر بیشتر فاصله می افتد. اگر روزگار همینطور پیش برود و او از قافله ی شهادت جا بماند، ممکن است قطعه ی 2 پرشود از شهید و دیگر نتواند هیچگاه همسایه ی میرزاعلی شود.

در این بین خبری در گوش او می پیچد که از شوق انگار نیمی از دنیا را به نامش کرده اند. در همسایگی مزار برادرش، با فاصله ی یک مزار، مزار یادبودی برای شهید مفقودالاثری ساخته اند که پس از مدت ها صدایش از رادیو عراق پخش می شود و خبر اسارتش، دل خانواده اش را شاد می کند.

این خبر شاید بهترین خبری باشد که صفرعلی شنیده است. باید آن مزار را مال خود کند. این تنها راه همسایگی شانه به شانه ی برادر است. خودش را به خانواده ی آن برادر اسیر می رساند و التماسشان می کند تا مزار را به او بدهند. با اشک و لبخند رضایتشان را می گیرد و با مسرت خبر را به حاج مهدی می دهد و حاج مهدی فقط سکوت می کند و لبخندی آیینه ی لبخند پسر می کند.

 

روایت پنجم:

11 آذرماه 62 ، دو سالی از کبوتر شدن میرزاعلی گذشته است، که خبر مجروحیت صفرعلی را به حاج مهدی می دهند. شال و کلاه می کند و می رود تهران. پسر روی تخت خوابیده است و حال و روز مساعدی ندارد. ترکشی که در پاسگاه زید به سرش خورده است، بعید است که او را زمینی نگه دارد. پدر پرستار پسر می شود، اما پسر دل می کند از پدر و پدر دل می برد از پسر و حاج مهدی می ماند و رشته ی محبتی که باید سرِ دیگرش را به صبوری گره بزند. تقویم 12 اسفند ماه 1362 را نشان می دهد.

 

روایت ششم:

تا پیکر شاخ شمشادِ حاج مهدی را بیاورند دزفول چند روزی طول می کشد. دل کندن ساده نیست. حاج مهدی برای آخرین بار به زیارت پسر می رود. اول دستهایش را رو به آسمان می گیرد و زمزمه می کند: «الهی رضا برضائک! صبرا لقضائک! تسلیما لامرک! الحمد لله رب العالمین!» 

کفن باز می شود. حیرت سراسر غسالخانه را فرا می گیرد. بعد از سه روز از شهادت، هنوز چشم های صفرعلی باز است. انگار این رشته ی محبت بین پدر و پسر گسستنی نیست. چشمان پسر دنبال پدر می گردد. نگاه حاج مهدی به نگاه صفرعلی که گره می خورد، اشک هایش می لرزد، اما زانوهایش نه! دست هایش می لرزد، اما دلش نه! چشم های باز صفرعلی همچنان خیره دارد نگاهش می کند. حاج مهدی شروع می کند با پسر حرف زدن که ناگهان می بیند از گوشه ی چشم های پسر اشک جاری می شود. پدر صبوری را به نهایت می رساند جلوتر می رود و اشک های پسر را پاک می کند و چشم های بازش را می بندد. صفرعلی چقدر آرام است و حاج مهدی نیز. صلی الله علیک یا اباعبدالله.

 

روایت هفتم:

نمی دانم چرا برخی روایت ها ناخواسته باید در پرده ی هفتم تمام شود. یحتمل در پرده ی هفتم رازی وجود دارد که امثال من لیاقت رازداری اش را نداریم. خشت های لحد چیده می شود و آرام آرام دیواری می شود بین پدر و پسر که ناگهان صدای کسی که خشت ها را می چیند به حیرت بلند می شود: «حاج مهدی! حاج مهدی! » حاج مهدی که از آن بالا دارد با اشک هایش زیارت وداع می خواند، پاسخ می دهد:

 - «بله! بابا!»

- « حاجی! به والله پیکر صفر علی در لَحَد نیست! »

و حاج مهدی انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت روبروی لب و دهانش می گیرد و می گوید: «تو کارت را انجام بده! »

شانه های حاج مهدی اینجای ماجرا به لرزه می افتد. شاید او بهتر از هر کس دیگر، از کار فرشتگان مأمور پروردگار سر در می آورد.

خشت های لحد چیده می شود و آرزوی صفرعلی تحقق می یابد. بالاخره او با برادرش همسایه می شود.

 

 

برای سلامتی حاج مهدی رضا زاده، پیرمرد استوار و انقلابی دزفول و همسرش که این روزها با بیماری دست و پنجه نرم می کند، دعا کنید. این پدر و مادرها افتخار دزفول که افتخار ایرانند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۵۷
علی موجودی

«شُ جُمعَه»! سنتی که دیگر نیست

یادی از سنتی فراموش شده در دزفول که سرشار خیر و برکت بود

«دایه» صدایش می کردیم. مادربزرگمان بود. پیری و شکستگی اش از سن و سالش بیشتر بود. علتش چیزی جز شهادت علیرضای 12 ساله اش، آن هم توی آغوش خودش روبروی درب خانه شان نبود. با توپ های رژیم بعث عراق. این را از عکس هایش قبل و بعد از شهادت دایی علیرضا می شد به راحتی تشخیص داد.

آخرین امتحان دوره پیش دانشگاهی را داده بودم. دقیقاً همان روز بود که حالش کمی بد شد و دایی رساندش تا بیمارستان، اما دیگر هیچوقت برنگشت.

از آن روز، ظهرهای پنجشنبه خاله تماس می گرفت و می گفت : « علی! بیو شُ جُمعَنَه بَرِش دِش بی بی! (علی! بیا شب جمعه را ببر و به بی بی بده) »

اولین بار، با وفات دایه بود که با این اصطلاح«شُ جُمعَه (شب جمعه)» آشنا شدم. یک رسم قدیمی و ارزشمند در دزفول که این روزها شاید به طور کامل به فراموشی سپرده شده است.

«شُ جُمعَه»( شَبِ جمعه ) غذایی بود که بازماندگان افراد فوت شده، ظهرهای پنجشنبه، جهت خیرات و شادی روح عزیزشان، برای خانواده های مستمند محله می فرستاند.

با دوچرخه می رفتم «خانه ی دایه». دوچرخه را گوشه ی حیاط می گذاشتم و  و خاله یک سینی پر از غذا دستم می داد و من می بردم در خانه ی بی بی.

 بی بی پیرزن فقیری بود که در محله با تک فرزند مریضش زندگی می کرد. در را می زدم. صدایش آرام و لرزان از پشت در می پرسید: «کیه؟!»  خیلی آرام می گفتم:«سلام. شُ جُمعه اُوُردُمَه ( سلام! شب جمعه آوردم)»

هیچگاه قیافه اش را ندیدم. چادر را روی دستش می انداخت و دستش را از پشت در دراز می کرد و سینی غذا را می گرفت و من همان لحظه، نام دایه ام را بهش می گفتم تا برایش قرآن بخواند. سینی را می گرفت. ظرف های غذا را خالی می کرد و می شست و پس می آورد و می گفت: «خدا رَحمَتِش کُنا! بِهشت بَرِش با! (خداوند رحمتش کند و ان شاالله که بهشت نصیبش شود)»

گاهی همزمان یکی دو نفر دیگر از همسایگان همان محله هم که عزیزانی ازشان فوت شده بود، همین کار را انجام می دادند و برای بی بی به نیت شادی روح عزیزشان غذا می آوردند و همین چند وعده، غذای چند روز بی بی و دخترش را مهیا می کرد. بی بی هم در مقابل، برای آسایش و آرامش روح درگذشتگان آن خانواده ها، قرآن و نماز و دعا می خواند.

خوب یادم هست که برای «دایه» بیش از یک سال ، ظهرهای پنجشنبه، « شُ جُمعه » می بردم. خانواده ها تا هر مدت که دلشان می خواست، برای عزیز از دست رفته شان این مدل خیرات را انجام می دادند که در برخی خانواده ها گاهی تا چند سال هم تداوم داشت.

سنتی زیبا که هم آبرومندانه نانی روی سفره ی خانواده های نیازمند می گذاشت و هم خیراتی به دست مرحومی می رساند که دستش از دنیا کوتاه بود. البته به این نکته هم باید اشاره کرد که این سنت باعث می شد یاد آن پدر، مادر یا عزیز از دست رفته در بین بازماندگان زنده باشد و حداقل هفته ای یکبار به بهانه ی این یک وعده غذا، نمازی، دعایی یا چند صفحه قرآن به نیت او توسط بازماندگان هم قرائت شود.

آدم هایی که دستشان از دنیا کوتاه می شود، گاه به شدت محتاج خیرات بازماندگانشان هستند و «شُ جُمعَه» سنتی ارزشمند، با برکت و حقیقتاً مفید در این خصوص بود که امروزه مگر در بین برخی از خانواده های سنتی، تقریباً به طور کامل از یاد رفته است.

اگرچه ممکن است مشغله های امروز، اجرای این سنت را سخت نشان بدهد، اما خداییش با وجود این همه آشپزخانه بیرون بر و البته وجود آدمهای زیادی که به نان شب محتاجند، این سنت می تواند خیر و برکات زیادی داشته باشد. هم برای اموات و هم برای آدم هایی که دستشان به دهنشان نمی رسد. بیایید این رسم قدیمی را احیا کنیم.

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۲۴
علی موجودی

آن روز که دبیر فیزیک گریه کرد

یادی از 4 شهید امدادگر کمیته امداد امام خمینی(ره) دزفول

صدای زنگ بلند شد. فیزیک داشتیم با آقای اسفنده. دبیر خوبی بود و بچه ها عاشق اخلاق و مرامش بودند. همین باعث شده بود که آن 44 نفری که به جرم دهه شصتی بودن تپانده بودند توی یک کلاس، آن هم سوم ریاضی دبیرستان، با او کنار بیایند و مثل خیلی معلم های دیگر از کلاس فراری اش ندهند.

آقای اسفنده اول معلم اخلاق بود بعد معلم فیزیک. همیشه لابلای درس برایمان حرف هایی می زد که از جنس فیزیک نبود. متا فیزیک بود. همیشه انگشت اشاره اش به سمت نورانی جاده بود که راه را پیدا کنیم.

آن روز وقتی وارد کلاس شد، معلوم بود حال و روز مناسبی ندارد. بِر و بِر به هم نگاه می کردیم و چهره ی غمگین آقای اسفنده شده بود علامت تعجبی که بالای سرمان روشن و خاموش می شد.

کتاب هایش را گذاشت روی میز و روی سکوی کلاس شروع کرد به قدم زدن. چند نفس عمیق کشید و با حسرت بازدمش را رو به تخته سیاه بیرون داد. انگار می خواست حرفی بزند، اما داشت جملات را توی ذهنش سبک و سنگین می کرد. کلاس بر خلاف همیشه سکوت محض شده بود.

گچ را برداشت و دوباره گذاشت لبه ی تخته سیاه. برگشت به سمت ما و گفت: «عجب دنیایی شده؟! به هیچی اش نمیشه دل خوش کرد! به هیچی اش نمیشه دل بست، حتی آدماش! همین پنجشنبه گذشته تو شهیدآباد دیدمش و باهاش حرف زدم و الان بهم خبر دادن که ...»

تابلو بود که بغض، قطار واژه هایش را از ریل خارج کرد. حجت پرسید: «چی شده آقا!»

سیبک گلوی آقای اسفنده چند بار بالا و پایین رفت و پشت دستش را کشید به گوشه چشم راستش و گفت: « یکی از رفیقام امروز شهید شد! »

انگار بچه های کلاس را زدند به برق 220 ولت. شهید شدن آن هم  بهمن ماه سال 1376؟!  حالا اگر می گفت پیکر یکی از رفقای شهیدم را پیدا کرده اند راحت قبول می کردیم. چون آن روزها مدام از مناطق عملیاتی استخوان و پلاک شهدا برمی گشت و بر شانه های شهر می رفت تا شهیدآباد و بهشت علی. اما فعلی که آقای اسفنده برای شهادت استفاده کرد، زمان حال بود، نه ماضی.

خودش ادامه داد: «از بچه های کمیته امداد بود! سعید رشاد! خیلی بچه ی ماهی بود. آروم و بی آزار! همیشه خیرش به مردم می رسید! همین پنجشنبه اتفاقی دیدمش با پسر کوچولوش! با هم حرف زدیم! ظاهرا امروز برای بازدید مناطق عملیاتی رفتن و اونجا یه مین منفجر شده. هم خودش شهید شده و هم چند تا دیگه از بچه های کمیته امداد شهید و زخمی شدن!»

و بعد شروع کرد در مورد شهید شدن و مقام شهادت حرف زدن. اینکه آدم اگر لیاقتشو پیدا کنه، خدا، خودش راه شهادت رو براش باز می کنه. آن روز از فیزیک چیزی نفهمیدیم، اما بازهم حرف های متافیزیکی آقای اسفنده دلبری می کرد.

زنگ خانه که خورد، محمد بلافاصله آمار ماجرا را از بابایش که کارمند بنیاد شهید بود، گرفت. حاج علی گفت: « تعدادی از بچه های کمیته امداد دزفول که برای بازدید از منطقه ی عملیاتی فتح المبین به غرب کرخه رفته بودند، در اثر انفجار یک مین والمر به جا مانده از دوران دفاع مقدس شهید و زخمی شده اند.» با اینکه آن روزها از پیامک و شبکه های اجتماعی خبری نبود، اما خبرش به سرعت در شهر پیچید.

فردای آن روز چهارتابوت روی شانه های مردم ، پرچم پیچ شده می رفت سمت گلزارهای شهدا. روی یکیشان نوشته شده بود: «شهید سعید رشاد!» و روی دیگر تابوت ها نام «شهید حسن کاهوکار»، «حمید لیاقت مهر » و « شهید علیرضا قبیتی زاده» نقش بسته بود.

جوانانی که عرض عمرشان از طول عمرشان خیلی فراتر بود. آنانکه ثانیه های عمرشان را گذاشته بودند برای خدمت رسانی و امدادگری به خانواده های نیازمند. آنانکه خستگی ناپذیر از بشارتِ «کار برای خدا خستگی ندارد» دوندگی می کردند تا سایه ای برای خانواده ای بی سرپرست بسازند و رمقی باشند برای آدم های از پای افتاده و جوششی از امید در شریان هایی که  از رزق دنیا سهمی ناچیز داشتند.

امدادگرانی که  با آنکه برخی هاشان سال ها هم در میادین عاشقی هشت ساله جنگیده بودند، اما در میدان جهادی دیگر به آرزو و مقصد و مأوای خویش رسیدند. در میدان کار خالصانه و خدمت بی ریا به خلق الله.

تصاویر آن تشییع با شکوه خوب در خاطرم نقش بسته است و فوج فوج آدم هایی که پشت تابوت ها زار می زدند و معلوم بود از مددجویان کمیته امداد هستند. زن ها چه مویه ای می کردند در فراق و مردها چقدر راه رفتنشان شبیه آدم های کمر شکسته بود.

این روزها که به بهانه ی سیل، حرف امداد و امدادگری داغ است و خداوند دست وحدت مردم را دوباره در دست هم نهاده است و همه جوانان شده اند امدادگر برای آنان که در مشقت گرفتارند، یاد شهدای امدادگر کمیته امداد دزفول افتادم.

یاد حسن کاهوکار، یاد سعید رشاد، حمید لیاقت مهر و علیرضا قبیتی زاده و یاد جمله ی بی نظیر  شهید آوینی. او که در جواب رفیقی که گفته بود باب شهادت بسته است چه زیبا پاسخ داده بود که « شهادت لباس تک‌سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز می‌کنی، مطمئن باش! »

یاد همه ی شهدا بخیر. یاد شهدای کمیته ی امداد امام خمینی(ره) دزفول بخیر. یاد تمام آنان که پریشان شدند برای آسایش امروز ما.

خداوند به همه ی آنانکه در مسیر امداد و دستگیری خلق الله قدم می زنند ، طول عمر با عزت عنایت کند و سربازی در رکاب یار را نصیبشان کند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۴۸
علی موجودی

سنت فراموش شده

مسیر سنتی تشییع شهدا در دزفول، از روزی که یادم هست از درب آستانه متبرکه سبزقبا بوده است. حالا یا به سمت بهشت علی یا به سمت شهیدآباد.

حالا اینکه این روزها آقایان مسئول این سنت را به هم زده اند، بماند. اینکه می خواهند سر و ته مراسم را زودتر هم بیاورند و برسند به خانه و زندگی شان بماند. اینکه مسیر تشییع شهدا را کوتاه و کوتاه تر کرده و تبدیل کرده اند به دو قدم راهِ بین حسینیه ثارالله و شهیدآباد بماند. حرفم این نیست. حرف من حرف دیگری است.

نوجوان بودم. دبیرستانی. شاید حدود بیست سال پیش. آن روزهایی که مدام استخوان و پلاک سربازان خمینی کبیر(ره) از خاک های مقدس جنوب، برمی گشت.

تشییع شهدا از درب آستانه ی سبزقبا که شروع می شد و سیل خروشان مردم ، خیابان امام خمینی(ره) را می پیمود، مغازه دارانی که در دو سوی خیابان مشغول کسب و کار بودند، به احترام شهدا، کرکره های مغازه هایشان را نصفه و نیمه و یا کامل پایین می کشیدند و کسب و کار را چند دقیقه ای تعطیل می کردند. چند قدم به همراه جمعیت قدم بر می داشتند و یا دست به سینه کنار درب مغازه شان می ایستادند و پس از عبور تابوت شهدا، دوباره کرکره های مغازه هایشان را بالا می بردند و روز از نو و روزی از نو.

دیشب که تابوت شهید مدافع حرم شهید علی سَعَد ، مسیر خیابان امام خمینی شمالی را آرام آرام طی می کرد تا برای مراسم وداع به حسینیه ثارالله منتقل شود، نگاهی انداختم به مغازه ها و مغازه دارانی که عمدتاً جوان بودند.

فقط سرکی بیرون می کشیدند تا دلیل پخش صدای نوحه را بشنوند و دوباره مشغول کسب و کار می شدند.

نه فقط برای مشایعت علی سَعَد، که برای چند شهیدی که طی چند سال گذشته از درب سبزقبا تشییع شده اند، این سنت زیبای حرمت گذاشتن به شهدا توسط کاسبان مسیر تشییع، پیوسته کمرنگ و کمرنگ تر می شود.

چه خوب است، کاسبان جوان، برخی از سنت های پدران خود را بدانند، بشناسند و بدان عمل کنند و چه خوب است که این چند خط را برسانیم به دست دوستان و آشنایانمان، شاید که این سنت زیبای از رونق افتاده، رمقی تازه بگیرد.

مردم ولایتمدار دزفول ، همیشه و همه جا قدرشناس شهدای والامقام خود بوده ، هستند و خواهند بود؛ لکن احیای چنین سنت های زیبایی می تواند پیام های وزین و پرمحتوایی در خصوص عزت و مقبولیت شهدا  برای دنیا مخابره کند.

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۱۵
علی موجودی

صدای ماندگار دزفول

یادی از مرحوم « حاج  ملا عبدالرضا دزفولیان» مداح روشن دل و نام آشنای دزفول

شاید نسل جوان دزفول،  کمتر او را بشناسند اما دزفولی های یکی دو دهه قبل ، بیشتر از چهره اش، صدایش را به خاطر دارند. قبل از اینکه این مدل های جدید مداحی بین جوان تر ها محبوبیت پیدا کند، شب های مُحرّم، کمتر مسجد و تکیه ای بود که طنین شورانگیز و البته سوزناک نوحه ها و ماررَضویی های دزفولی اش [1]را طنین انداز نکند.

«حاج عبدالرضا دزفولیان» معروف به «حاج ملا عبدالرضا» دبیر روشندل، متعهد و دلسوز و مداح نام آشنای دهه شصت دزفول را می گویم. مردی که با گذشت قریب به سی سال از آسمانی شدنش، با اینکه نام و نشان زیادی از او در کتاب ها و فضای مجازی نیست، اما هنوز که هنوز است، نام و جایگاهش را در دل مردم دزفول حفظ کرده است و این نیست مگر ثمره ی اخلاصی که او در اعمالش داشت.

از حاج ملا عبدالرضا گفتن کار سختی است. مردی که از داشتن چشم محروم بود ، اما خداوند به او بصیرتی عطا کرده بود، مثال زدنی و توفیقی که تمامی عمرش را در راه اشاعه ی فرهنگ عاشورایی و مدح و منقبت و مراثی اهل بیت(ع) سپری کرد. کسی که شدت ارادتش به حضرت فاطمه ی زهرا(س) به گونه ای بود که با شنیدن نام بی بی دوعالم، دلش می شکست و اشک هایش جاری می شد.

معلمی مداح و مداحی معلم، با ویژگی های منحصر به فرد و کم نظیر.

حافظه ای شگفت انگیز، که اشعار نوحه هایش را با مروری کوتاه حفظ می‌کرد؛ به گونه ای که گاهی با یک بار شنیدن شعر نوحه، تمامی بند های آن را از بر می شد.

جهادگری که بارها و بارها به همراه رزمندگان در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور پیدا می کرد و با صدای گیرایش شوری مضاعف دروجود رزمندگان می ریخت.

حاج ملاعبدالرضا در جمع رزمندگان

و البته شاید خیلی ها که با او حشر و نشر داشته اند، او را به شوخی ها و بذله گویی هایش بشناسند. مردی خوش مشرب که کمتر رفیقی از زیر تیغ شوخی ها و شیطنت هایش به سلامت عبور کرده بود، حتی حاج صادق آهنگران[2].

مداحی که در دیدار خانواده های شهدای دزفول با حضرت امام سنگ تمام گذاشت و پدر و مادرانی که عکس شهدایشان را در آغوش داشتند با نوای آتشین او زار می زدند و خاطره ی  دعای توسل خواندنش را همان شب در هتل استقلال تهران بسیاری از خانواده های شهدا هنوز به یاد دارند. آن شب را که در فراق شهدای موشکی شهر ناله کنان می گفت: « باز دوباره شهرمان گریه داره...از در و دیوارمان غم می‌باره... پدری پنجه به خاک و در به در... هی صدا می‌زنه وای پسر وای پسر...»

مردی که حزن صدایش را مردم دزفول در تشییع شهدایشان خوب به خاطر دارند و گریه های بی امانش را هنگام تشییع پیکر شهدا و آنانکه در تشییع شهید سیدجمشید صفویان حضور داشته اند، شهادت خواهند داد به حال و روز ملاعبدالرضا که از شدت فراق شهید فریاد می زد:«اگر خداوند خودکشی را حرام نکرده بود، در فراق سید خودم را می کشتم!»

و سوز صدایش را در مجلس ترحیم شهید سید هبت الله قاضی دزفولی، نوه ی امام جمعه فقید دزفول. او چنان مجلس را با ماررضویی هایش  به آتش می کشد که صدای آیت الله قاضی بلند می شود « آقا جان نخوانید. ما از این شهادت ، سرافراز و خوشحال هستیم. ما این شهید را به رسم هدیه و هبه به خداوند تقدیم کرده ایم. شهید ما هبت الله بوده است. هدیه خدا بوده و ما او را به خدا هدیه کرده ایم و بر این شهادت، شاکر و صابر هستیم »

حاج ملاعبدالرضا در کنار مرحوم آیت الله قاضی، امام جمعه فقید دزفول

بعد از رحلت امام نیز جماران آن صدای بی تاب و ملتهب را خوب به یاد دارد که فریاد می زد: «از شهر مصیبت زدگانیم... ما مردم دزفول به فغانیم!» و جمعیتی که چون موج خود را به ساحل جماران می کوبیدند و سوزآهشان تا عرش بالا می رفت.

«حاج ملاعبدالرضا دزفولیان» هنوز که هنوز است در دل های مردم زنده است و این از اعجاز اخلاص است. از اعجاز حب اهل بیت(ع). با گذشت سه دهه از عروج او هنوز شب های محرم، بچه های مسجد آقا حبیب دزفول، نوای آتشین ملا را در فضای مسجد طنین انداز می کنند و با آن سینه می زنند و آنقدر صحنه ی عجیبی شکل می گیرد که در و دیوار زار می زنند. ملا تیتر نوحه را می خواند و هیاتی ها جواب می دهند و شنیدن کی بود مانند دیدن. سنگ هم باشی آنجا تَرَک بر می داری.

زنده بودن حاج ملاعبدالرضا برای دزفولی ها تا بدانجاست که اگر رادیودزفول در شب های محرم و رمضان از ملاعبدالرضا نوایی پخش نکند، گله و شکایتشان بالا می گیرد و انصافاً بچه های رادیو دزفول هم طی این سال ها معرفت به خرج داده اند در مقابل این مداح آسمانی. اصلاً مردم دزفول ، سحرِ ضربت خوردن امام علی(ع) را با صدای حاج ملاعبدالرضا می شناسند که از رادیو دزفول پخش می شود و از مناره های مساجد تکثیر که «ایها الناس علی را کشتند ....»

حاج ملاعبدالرضا 27 سال است که کنجی از قطعه صالحین شهیدآباد دزفول خوابیده است و روی مزارش نوشته اند: « این خفته به خاک عاشق کرب و بلاست... یار شهدا و ذاکر آل عباست

یک عمر حسین حسین و یا زهرا گفت ... این شادروان حاج ملاعبدالرضا است»

حاج ملا عبدالرضا پس از گذشت 27 سال از وفاتش، هنوز صدای ماندگار دزفول است. صدایی زنده و زاینده و تو اینجاست که یقین پیدا می کنی که : «مَن ماتَ عَلی حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ شَهیدا»

 

مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان متولد 1325 در فروردین ماه 1371 دار فانی را وداع گفت. مزار این زنده یاد در قطعه صالحین شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 


[1] - سبک سنتی و اصیل دزفولی در مویه و مرثیه با گویش محلی و بسیار سوزناک و آتشین که شنیدن آن حتی کسانی را که با گویش دزفولی آشنا نیستند به گریه وا می دارد.

 

[2] - حاج صادق آهنگران در خاطراتش چنین می گوید:

« با جمعی از دوستان مداح رفته بودیم کنار رودخانه که ملاعبدالرضا بی مقدمه رو کرد سمت من و با قیافه ای حق به جانب گفت: « صادق! یه چیزی درباره ت شنیدم» گفتم: «چی شنیدی؟!» گفت: « چیز خوبی نیست! بگم؟» با تعجب گفتم: «بگو!» گفت:« شنیدم که خاطرخواه دختر آقای حسینی شدی؟! همون که برنامه ی اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه!» یک لحظه به هم ریختم و گفتم:« این چه حرفیه ملا؟! کی اینو گفته؟ این حرف رو الان دارم از تو می شنوم! »

همه جمع سراپا گوش شده بودند و من هم با حیرت به دهن ملاعبدالرضا چشم دوخته بودم. ادامه داد:« چطور خبر نداری؟ همه داستانشو می دونن. اینکه تو عاشقِ «گُلشَن» دختر آقای حسینی شدی، اما چیزی به خانمت نگفتی. وقتی خانمت بو برده و دعوا بالا گرفته، همه بزرگترهای خونواده تون جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و کسب تکلیف کنن. امام هم قاطعانه گفته که آقای آهنگران باید گلشن رو به  عنوان همسر دوم بگیره. تو هم حسابی ذوق کردی و تو راه برگشت خوندی: « به سوی گلشن حسینی می روم... به فرمان امام  خمینی  می روم...» نوحه را دقیقاً مثل خودم اجرا کرد و همزمان صدای خندهی جمع بالا گرفت و من در عجب بودم از استعداد ملا عبدالرضا که چطور این داستان را فی البداهه سر هم کرده بود»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۸
علی موجودی

حکایت آنانکه یاریگرند نه بازیگر

چند خطی تقدیم به پاسداران و بسیجیان شهرم دزفول

☀️عطرِ نوروز که از تنفس بهار در فضا می پیچد، مردم خودشان را آماده می کنند برای یک استراحت چند روزه. برای اینکه خستگی یک سال دوندگی برای رزق و روزی اهل و عیالشان را از تن به در کنند. برای اینکه بزنند به دل جاده و کوه و دشت و دمن و خوش بگذرانند این روزهای آغازین سال را و آماده شوند برای یک سال دیگر کار و تلاش.

🌴اما این وسط آدم هایی هستند که در این ایام اگر چه طعم شیرین نوروز و در کنار خانواده بودن و دید و بازدید و سفر و گشت و گذار را نمی چشند، اما شیرینی دیگری را مزمزه می کنند که هیچ جای عالم پیدا نمی شود.  آدم هایی که یا کمتر دیده و شنیده می شوند و یا اصلاً وجودشان و حضورشان به چشم نمی آید.

✳️بچه های سپاه را می گویم.
همان سبزپوشان ساکت. آنانکه بیشتر عمل می کنند تا حرف بزنند. بیشتر در میدان هستند  تا در جستجوی نان و عنوان. برای دردهای مردم همیشه اهل دوا هستند تا ریا و همیشه یاریگرند نه بازیگر.

🌹مردانی که در هر واقعه ای سهم بزرگی  از حضور دارند ، بدون اینکه فیش های حقوقی نجومی داشته باشند و در سخت ترین مأموریت ها ، دل به دریای تکلیف می زنند بدون اینکه اسیر حق مأموریت باشند و در حوادث و وقایع هم عمدتاً جبران کننده ی کم کاری های آنانی هستند که از مدیر بودن فقط امضا کردنی می دانند و  پول گرفتنی و دیگر هیچ.

🌐از آنانکه صدها کیلومتر آنسوتر از مرزهایمان دنبال دفاع از حرمند تا آنانکه در مرزهای صعب العبور دنبال حفظ حریمند. از آنانکه دنبال تضمین امنیت شهرند تا آنانکه در حوادث و وقایع، خادم مردم هستند.

🌷گمنامند و اهل سکوت. بیشتر از همه دوندگی می کنند، زخم بر می دارند و گاه جانشان را در طبق اخلاص تقدیم می کنند و البته بیشتر از همیشه تهمت و ناسزا و زخم زبان نصیبشان می شود. سبزپوشانی که هست و نیستشان را فدای امنیت و آسایش مردم کرده اند، اما سهمی از تقدیر و تشکر ندارند.

 ❤️باید همسر یک پاسدار باشی تا درک کنی وقتی مرد خانه ات را بدرقه می کنی، صدای تپش های قلبت چقدر تندتر می شود و دلت چقدر باید با نگرانی ها و دلواپسی ها دست و پنجه نرم کند ، تا دوباره صدای کلید را در قفل در بشنوی.
باید همسر پاسدار باشی تا بدانی هربار صدای تلفن که بلند می شود، دلت هُری می ریزد زمین که نکند از آنسوی گوشی خبر بدی را قرار است بشنوی!
باید فرزند پاسدار باشی تا تلاطم را، چشم به راهی را و بیم و امید را همزمان درک کنی.

🌸این روزهای اول سال با این همه وقایع مختلف باید خداقوتی بگویم به بچه های سپاه دزفول و همچنین عزیزان بسیجی حوزه های مختلف. بسیجیانی که آتش به اختیار و خودجوش و مردمی و بدون هیچ مزد و منتی همیشه در میدان هستند، علیرغم تمامی تیکه و کنایه ها و تهمت ها و دهن کجی هایی که می شنوند و سکوت می کنند.

🎁باید تقدیر کرد از این عزیزان و همسر و فرزندانشان که آسایش و آرامششان فدای امنیت و آسایش مردم شده است و دارد می شود، بدون اینکه گله و شکایتی داشته باشند و انتظاری از کسی.

⭕️آغاز سال 98 ، روزهای سخت و پرکاری برای بچه های سپاه و بسیج دزفول بود. از آن حاشیه های تلخ «تابلو دزفول»  و حفظ و صیانت از دانشگاه جندی شاپور دزفول در مقابل اراذل و اوباش، تا حفظ امنیت مردم در شب چهارشنبه سوری و  خصوصاً به داد مردم رسیدن در سیلاب و آبگرفتگی ها.

✅شاید کمتر کسی خبر داشته باشد که این عزیزان در ایام عید کمتر چهره ی اهل و عیالشان را دیده اند و البته اضافه کنید کمتر رنگ خواب و آسایش و آرامش را. آنانکه از روزهای قبل از عید بیشتر در آماده باش و مأموریت های مختلفند تا در کنار همسر و فرزندانشان.

✅در سیل و آبگرفتگی های اخیر ، روزها و ساعت های متوالی تا نیم تنه در آب و گِل و لای بودند تا خودروها و مردم گرفتار را نجات دهند.

✅به دنبال اسکان و سرپناه دادن به مهمانان و مردمی بودند که سیل داشت طعم شیرین سفر را به کامشان تلخ می کرد و ایستگاه های صلواتی برای پذیرایی از این عزیزان برگزار کردند.

✅عزیزانی که در حوزه امنیت اجتماعی و احیای واجب فراموش شده ی امر به معروف و نهی از منکر هم علیرغم  همه جور حرف های نسنجیده ای که می شنوند، حافظ فرهنگ غنی و اصیل شهر دارالمومنین در گوشه گوشه ی آن هستند.

 ✅گشت های شبانه ای که 24 ساعته فعال بوده و هستند تا امنیت خانه های مردم بیشتر تأمین شود.

✅ایست و بازرسی های 24 ساعته در جاده های ورودی و خروجی و گشت های  جاده ای برای خدمات دادن به راهیان نور.

✅پا به پای بچه های نیروی انتظامی، سارقان مسلح احشام و محصولات کشاورزی را در بند کرده و موتور سیکلت ها و خودروهای مسروقه را کشف می کنند.

✅و ده ها کار و فعالیت اطلاعاتی و عملیاتی دیگر که این قلم شاید اطلاعی از آن نداشته باشد.

☀️نیروهای سپاه و بسیج ، همیشه در صحنه حضور دارند و همیشه اولین نهادی هستند که در حوادث و وقایع و بلایای طبیعی خود را به مردم می رسانند و بین مردم هستند نه اینکه با کت و شلوارهای اتوکشیده از پشت میزهای عریض و طویل بخواهند ادعای دغدغه مندی برای مردم را داشته باشند.

🌴و این روزها با اتفاقاتی که رخ داد و صحنه هایی که مردم از ضعف مدیریت ارگان های مسئول دیدند و از طرفی حضور به موقع و مؤثر بچه های سپاه و بسیج، چقدر کلام حضرت امام(ره) بیشتر مفهوم و معنا پیدا کرد که «اگر سپاه نبود، کشور هم نبود»

🎁«الف دزفول » به نوبه ی خود از این نام آشنایان گمنام کمال تقدیر و تشکر را دارد و مراتب تقدیر خود را نثار کسانی می کند که بی مزد و منت خادم مردمند و به دلیل در صحنه بودن و بین مردم بودن،بیشترین زخم زبان ها را هم می شنوند و دم بر نمی آورند. حرف هایی که مخاطب اصلی آن مدیرانی هستند که هیچ گاه در صحنه ی سختی ها حضور ندارند.

🎁«الف دزفول» همچنین دسته گل های سپاسگزاری اش را به پای همسران و فرزندان این عزیزان می ریزد که اگر چه کمتر شیرینی در کنارهم بودن را احساس می کنند، اما در اجر خادمی مرد خانه شان یقینا سهیم هستند.

🙌🏻خداوند ان شاءالله سربازی در رکاب موعود را نصیب پاسداران و بسیجیانی کند که در پشت پرده ی گمنامی خویش ، همیشه خدمتگزار نظام و رهبری و انقلاب و مردم هستند.

والسلام
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۸
علی موجودی

اگر دوربین نبود

چند خط برای  مسئولین

پرده اول :

« أَ لَم‌ یَعلَم‌ بِأَن‌َّ اللّه‌َ یَری» آیه 14 سوره ی علق است که می فرماید: «آیا انسان نمى داند که خداوند همه اعمالش را مى بیند؟»

 

پرده دوم:

شهید حسین بیدخ در وصیت نامه اش می نویسد : « دوربین فیلمبرداری خدا را که هیچ گاه ندیدم، حالا دیدم. گویی فرشتگانِ مأمور، در حال گرفتن فیلم از مایند. برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی.»

 

پرده سوم:

اگر دوربین نبود، آیا آن پسر بچه ی گل فروش می توانست ثابت کند که آن نامرد، وادارش کرده است که گل ها را با ساقه و پلاستیک دورش قورت بدهد؟

اگر دوربین نبود، آیا آن زن می توانست ثابت کند که مدیر نمایندگی سایپا دست روی او بلند کرده است؟

اگر دوربین نبود، آیا آن کارمند وظیفه شناس گمرک می توانست ثابت کند که نماینده سراوان آنقدر بد دهن و قانون شکن است؟

اگر دوربین نبود و تصویر تحقیر پاکبانان در شهرداری برازجان پخش نمی شد، آیا شهردار برازجان روبروی چشم هشتاد میلیون نفر به عذرخواهی می افتاد؟

اگر دوربین نبود ....

حالا سوال من از مدیران و مسئولین این است که حتماً باید فیلم ظلم شما در شبکه های مجازی پخش شود، تا حقوق قانونی ارباب رجوعتان را رعایت کنید و به افراد زیر دست ظلم نکنید؟ آیا این رفتار و عملکردها خواسته ی خداوند و اهل بیت(ع) و شهدا از شماست؟

شهید بیدخ در وصیتش از کدام دوربین برای شما سخن گفت؟! مگر نه منظورش همان «أَ لَم‌ یَعلَم‌ بِأَن‌َّ اللّه‌َ یَری» بود؟ نمی دانید یا اعتقاد ندارید؟ یا گمان می کنید روز حساب هم می توان با رانت و رشوه و دمِ این مدیر و آن مدیر را دیدن از مکافات فرار کرد؟

آیا مردم حتما باید با دوربین روشن راه بروند تا در ادارات و ارگان ها و کوچه و خیابان ها حقشان پایمال نشود؟ و آیا دنیا به « دوربین مدار بسته ی خدا»  مجهز نیست؟

بدانید تمام تصاویر شما در دوربین پروردگار ثبت و ضبط است و اگر دست ضعفا برای شکستن گردن های کلفت قدرت نداشته باشد، آهشان برای به آتش کشیدن خرمن دنیا و آخرتتان کفایت می کند. بترسید از روزی که « فَیَوْمَئِذٍ لَّا یَنفَعُ الَّذِینَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ وَلَا هُمْ یُسْتَعْتَبُونَ» و در چنین روزى دیگر پوزش آنان که ستم کرده‏ اند سود نمى ‏بخشد و بازگشت به سوى حق از آنان خواسته نمى ‏شود.

آقایان مسئول!  بدانید که «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ». بدرستی که پروردگار تو همواره در کمینگاه است.

خود دانید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۷
علی موجودی

«نوروز» بی تو  نو روز نیست

«نوروز» بی تو نوروز نیست. روزهای بی تو فقط تکرار در تکرارند نه روزِ نو و نه نوروز و تنها امیدی که سرِپا نگهمان داشته است ، چشم به راهی ظهور است که اگر این هم قسمت نسل ما نشود، چیزی برای افتخار کردن نخواهیم داشت.

من یقین دارم آن روزهای روشن آینده ای را که «سید علی» از آن خبر می دهد، روزهای  حضور توست آقای من! روزهایی که مدام شهدا در رؤیاهای صادقه به مردم  بشارت نزدیک بودنش را می دهند.

چه زیبا روزگاری خواهد بود آن روزهای پس از ظهور.روزهایی که شهدا هم  بر می گردند  و روسیاهی به آنان می ماند که اسیر میز و مقام شدند و حق مظلوم را پایمال کردند.

چه زیبا لحظه هایی است زیستن در حکومتی که سرشار است از عدالت! و چه لذتی دارد دیدن صحنه های انتقام موعود از آنان که خون مظلوم را در شیشه کردند و گمان کردند که  خوشی های مصنوعی شان ابدی است!

آن روز بزرگترین عید ما خواهد بود که به یاری خدا خیلی نزدیک است. خیلی خیلی نزدیک.


به امید روزی که سایه اش سایبانمان شود.

روزهایتان خوش , نوروزتان مبارک و هر روزتان سرشاراز پیروزی و سربلندی و لحظه هایتان آسمانی و  عاقبتتان ختم به خیر و شهدایی باد.  ان شاءالله

به امید روزی که ظهورش را به هم تبریک بگوییم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۷
علی موجودی

از عطرِ خوشبختی تا دردِ نداری

تصویر 1:

بچه دبستانی بودیم و سرمان گرم کودکانگی های خودمان. آن روزها اوضاع مالی اکثر خانوده ها متوسط و ضعیف بود و کمتر بچه پولدار بین بچه ها پیدا می شد. آن روزهایی را می گویم که سرهای همه مان تراشیده بود و دفترها و مدادهایمان همه یک شکل ، جوری که مادرهایمان اسممان را روی کاغذ کوچکی می نوشتند و بانوار چسب می چسباندند بالای مدادهایمان تا با مداد دوستانمان عوض نشود.

یادم می آید آن روزها «موز» یک میوه ی لاکچری بود و معمولاً بچه پولدارها می توانستند بخرند. یکی دو سالی یک بار که پدر برایمان موز می خرید، همیشه مادرم می گفت: «موز نباید با خودت ببری مدرسه!» یا « تو خونه باید موز بخوری، نبری با خودت تو کوچه!» می گفت: «آنها که نمی توانند موز بخرند، اگر دست تو ببینند، ممکن است  دلشان بشکند و تو گناه می کنی! »

با اینکه کودک بودیم ، خوب می فهمیدیم مادر چه می گوید. پدر و مادرها چقدر حواسشان به این مسائل بود.

تصویر 2:

دوره دبیرستان بودم. تعطیلات عید نوروز یا هر فرصتی که نهار را می بردیم بیرون و توی دشت و دمن می نشستیم، اگر مرغ روی آتش کباب می کردیم و دور و برمان خانواده نشسته بود، مادربزرگ همیشه می گفت:«چند تیکه بهشون تعارف کنید! بوی مرغ زده زیر دماغشون، ممکنه هوس کرده باشن!» چقدر آدم ها حواسشان به این مسائل بود.

تصویر3:

داشتم کتاب شهید حمید سیاهکالی مرادی را می خواندم. جوان دهه شصتی مدافع حرم. همسرش می گفت: «کباب خیلی دوست داشت! هر وقت توی خانه کباب می گذاشت روی آتش، همزمان اسفند دود می کرد. وقتی دلیلش را می پرسیدم می گفت: اگر بوی کباب بیرون بره و کسی دلش بخواد، مدیون می شیم!» به سن و سال و نسل قدیم و جدید که نیست.  روح آدم که وسعت پیدا کرده باشد، اندیشه ی  آدم که بزرگ باشد، مسائل کوچک را هم درشت می بیند و حواسش بهشان هست.

تصویر چهارم:

به برکت وجود یک مشت مدیر غرب زده  و لیبرال، مردم دارند زیر فشار اقتصادی له می شوند. برخی ها واقعاً نان شب هم ندارند بخورند. برخی ها اصلاً سفره ای برایشان نمانده است که کوچک یا بزرگ باشد. اما خودمان به خودمان رحم نمی کنیم. از میزهای جشن تولد تا سفره های شب یلدا. از سفره های هفت سین رنگارنگ تا سفره های رستوران های لاکچری. ازهدایایی که به پدر و مادر و همسر و فرزندانمان داده ایم تا تصاویر لحظه به لحظه ی سفرهایمان. تمام اتفاقات ریز و درشت  و «یِهویی »زندگی خصوصی مان را ریخته ایم روی دایره تا در شبکه های اجتماعی همه ببیندد و این وسط غافلیم از اینکه کسی ببیند و دلش بشکند. پدری، مادری و یا شاید کودکی! غافل از اینکه فرزندی نداری را به رخ بابایش بکشد و بابا شرمنده شود از دست های خالی اش و یا مردی شرمنده ی همسرش شود بخاطر تنگی معیشت!

شما را به خدا بیایید اگر مسئولینی داریم که فقط هوای جیب خودشان و فرزندانشان را دارند، حداقل کمی خودمان، هوای خودمان را داشته باشیم. اگر به لطف خدا دستمان به دهنمان می رسد، کمی ریزبینانه تر به مسائل نگاه کنیم.  از آه فقرا و اشک یتیمان کمی هراس داشته باشیم چرا که رسول اکرم(ص) می فرماید :«هر گاه یتیم بگرید ، ارکان عرش به لرزه می افتد»

بیایید این روزها بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم و زندگی خصوصی مان را در حصار خصوصی بودنش نگه داریم و تکثیر نکنیم.

پیشاپیش سال نو مبارک!

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۴۸
علی موجودی

مرد هزار لبخند

معرفی منصور عبایی ، بمب انرژی گردان بلال

به مناسبت شب میلاد امام جواد(ع)

خاطرات و کتاب های زیادی از شیطنت ها و شیرین کاری های رزمندگان در دوران هشت سال دفاع مقدس خوانده ام، اما خدایی اش هیچکدامشان به زیبایی، شیرینی و دلنوازی شیطنت های بچه های دزفول نیست. شیطنت ها و آتش سوزاندن هایی که غالباً پرده ای برای پوشاندن جلوه های معنوی و رابطه ی عاشقانه ی بچه ها با محبوب بود.

« منصور عبایی » از آن رزمندگانی است که نامش برای همه ی خاک جبهه خورده ها آشناست و محبوبیت عجیبی بینشان دارد و اولین واکنش به شنیدن نامش، لبخندی است که بر لب هایشان می نشیند.

منصور بخشی از تاریخ گردان بلال است. شخصیتی استثنایی  که هر جا حضور دارد صدای خنده ها تا آسمان بالا می رود. او دیگران را می خنداند ولی به دیگران نمی خندد. کسی که بمب روحیه و انرژی است و در هر منطقه ای قدم می گذارد، شورآفرین است. ساده و صمیمی و پاک و بی آلایش. کسی که خیلی ها به ادب، یکرنگی، خلوص و صفا و مرامش غبطه می خورند.

«منصور عبایی» از آن تدارکاتچی های درجه یک دوران حماسه است که جانش را کف دستش می گیرد و در سخت ترین شرایط و زیر توپ و خمپاره های دشمن، در جاده هایی که زیر دید و تیر مستقیم دشمن است، خود را به خط می رساند و آب و غذای بچه های گردان بلال را تأمین می کند. حتی در حادثه ی اتوبوس گردان بلال و شهادت 34 تن از بچه های کادر گردان هم همان حوالی حضور دارد، اما تقدیر بر این است که او سفیری برای نسل آینده باشد.

چند خاطره را از منصور عبایی با هم مرور می کنیم.

 

خیرالعمل

شیرینکاری هایش ریشه در کودکی اش دارد و به جبهه محدود نمی شود. در یکی از اردوهایی که با مدرسه می روند، از او می خواهند اذان بگوید. صدایش در محوطه طنین انداز می شود تا جایی که می رسد به «حی علی خیرالعمل».  صدای خنده ی بچه ها به آسمان می رود و آقا معلم دوان دوان خودش را به منصور می رساند و میکروفن را از او می گیرد و منصور هاج و واج که چه اتفاقی رخ داده است. معلم می گوید: «چی میگی آخه؟!  حَیِ علی خیرِالعُمَر؟! دیگه چه صیغه ایه؟!» و تازه منصور می فهمد که «عمل» است نه «عُمَر» . خودش هم به گافی  که داده است، می خندد.

 

«غِل غِل»

صدای برخورد ملاغه و کفگیرش به دیگ ها، قبل از صدای خودش در منطقه پخش می شود. پیش از آنکه مسئول توزیع غذا باشد، مسئول تکثیر روحیه و سرزندگی است، با آن عینک پهن و ته استکانی، گونه های تُپُل و هیکل دُرُشت و لبخندی که چاشنی همیشگی چهره اش است.

لنگِ ظهر و دم غروب عقب تویوتا مدام می زند به دیگ های غذا و با همان گویش شیرین دزفولی فریاد می زند: «بیایِه غذا بَرِه... » و اگر عجله داشته باشد و بچه ها تنبلی کنند برای غذا گرفتن، ادبیاتش تغییر می کند و  بجای « بیایِه غذا بَرِه» می گوید: «برادرا غِل غِل ... بیایه غِل غِل بَرِه ...»

( حالا نمی دانم «غِل غِل» را برایتان چگونه ترجمه کنم!!! خداییش معادل ندارد! )

 

اذان اشتباهی

صدای اذان گفتن منصور از مأذنه ی مسجد در گوش شهر می پیچد. به فرازهای آخر اذان رسیده است که یک نفر آرام در گوشش می گوید: «اشهد ان علی ولی الله را نگفتی!» منصور هم خیلی راحت و بدون استرس در میکروفن فریاد می زند: «اشتباه.... اشتباه...» و از اشهد ان علی ولی الله اذان را تکرار می کند.

 

منصور عبایی، نفر عینکی وسط تصویر

پذیرایی با سطل

عید 13 رجب سال 1365 با یک سطل بزرگ و یک لیوان آب وارد نمازخانه گردان می شود و فریاد می زند: «می خواهم ازتان پذیرایی کنم!» بعد لیوان آب را می پاشد روی سر بچه ها و سپس می گوید: «حالا نوبت سطل است! آماده باشید!» یک دستش را به لبه ی سطل می گیرد و دست دیگرش را زیر سطل و با یک حرکت سریع سطل را روی سر بچه های گردان خالی می کند. همه یا سرشان را می دزدند و یا دستهایشان را سپر سر و صورتشان می کنند ، غافل از اینکه عبایی سطل را پر از شیرینی و شکلات کرده است.

 

آقا معلم

اواخر جنگ است که تربیت معلم قبول می شود. وقتی می خواهد حال یک نفر را بگیرد، می گوید: «اگر بچه ت رو رفوزه نکردم! »

 

آن صد نفر

اکثر بچه های گردان رفته اند مرخصی و فقط بیست نفر در پادگان حضور دارند. منصور می رود تا نهار را تحویل بگیرد و ناباورانه چشمش به مرغ های سرخ شده می افتد. غذاچلو مرغ است. آشپز می گوید: «آمارتون چند نفره؟!» منصور می گوید: «120 نفر» و 30 مرغ تحویل میگیرد و یک دیگ بزرگ برنج و آنانکه بیشتر کنسرو و بادمجان و .. باید به شکمشان می بستند، چه حالی می کنند با آن سی عدد مرغ.

شب، منصور برای تحویل گرفتن شام می رود آشپزخانه و می پرسد: «شام چیه؟»

قبل از اینکه آشپز پاسخ بدهد، بوی لوبیای پیچیده در فضا و لوبیاهایی که توی دیگ بالا و پایین می غلتند، پاسخ منصور را می دهند. آشپز می گوید: «آمارتون چند نفره؟!» منصور می گوید: «20 نفر!» انگار آشپز را به برق 220 ولت وصل کرده باشند، می گوید: «ظهر 120 تا ، الان 20 تا؟!» عبایی شانه هایش را می اندازد بالا و می گوید: «بچه ها رفتن مرخصی!!»

منصور عبایی، مرد هزار لبخند گردان بلال

پیک

در مدتی که گردان بلال  در خط حضور ندارد، مدتی عبایی را مأمور می کنند به قسمت تعاون سپاه. بخشی که وظیفه ی اصلی اش ارائه خدمات به خانواده های شهدا، جمع آوری و تکثیر وصایای شهدا و البته رساندن خبر شهادت و جانبازی رزمندگان به خانواده هایشان است.

روزی عبایی مأمور می شود که وصیت نامه ی یکی از شهدا را از خانواده اش بگیرد و بیاورد سپاه. می پرسند: «آدرس خانه شان را بلدی؟!» سری تکان می دهد و با موتور راه می افتد.

درب منزل که می رسد می بیند از پرده های تسلیت و اعلامیه و ... خبری نیست. پیش خودش می گوید: «چقدر بچه های تبلیغات کم کاری می کنند! حتماً باید بهشان  تذکر بدهم!»

زنگ را می زند و صدای خانمی از پشت در می پرسد: «کیه؟!» او سرش را می اندازد پایین و می گوید: «سلام. از طرف سپاه اومدم!»  در باز می شود و خانمی پیچیده در چادر سرش را آرام از پشت در بیرون می آورد و می گوید: «بله برادرم! بفرمایید؟!» منصور می گوید: «وصیتنامه ی فلانی را می خواهم – اسم کوچک شهید را می گوید- »

هنوز جمله اش به پایان نرسیده که آن خانم جیغ بلندی می کشد و پشت در زمین می خورد و شروع می کند به شیون کردن.

منصور هنوز حیرت زده از اینکه مگر حرف بدی زده است، دارد جمله اش را مرور می کند که پیرمردی خودش را می رساند به درب خانه و می گوید: «چیه؟! چی شده پسرم؟! چه اتفاقی افتاده؟!»

تعدادی از همسایه ها هم جمع شده اند. منصور با اندکی تردید به او می گوید: « والا من فقط گفتم وصیت نامه ی فلانی رو می خوام! » پیرمرد در حالی که شوکه شده است، رنگ به رنگ می شود و با صدایی لرزان می پرسد: «خونه کیه مَخی کُوَکُم – پسرم منزل کی رو می خوای؟! -»

منصور بهت زده می گوید:  « شهید فلانی!» پیرمرد می گوید: «خدا خیرت بده! خونه شون چند تا خونه پایین تره! پسر منم اسم کوچیکش همینه و الان تو جبهه است و این خانم هم همسرشه! »منصور که تازه متوجه می شود چه خرابکاری به بار آورده است، می خواهد که فرار را بر قرار ترجیح دهد که می بیند موتور پنچر است.

به هر ترتیب این اتفاق ختم به خیر می شود، اما بعد از آن عذر عبایی را از تعاون می خواهند.

 

منصور عبایی، امروز یک معلم ساده است و مشغول خدمت به دانش آموزان این مرز و بوم و شاید کمتر کسی از شاگردانش از گذشته ی پر از شور و حماسه ی او باخبر باشد، اما با آنکه بیش از سه دهه از آن سال ها گذشته است، هنوز همان «عبایی» دوست داشتنی، مهربان، خنده رو، با صفا و لبخندآفرین و پر انرژی است. با همان شور و هیجان و خوشمزگی های سابق. پر از تکیه کلام های شیرین و دوست داشتنی. مخلص و صادق و صمیمی. خدا حفظش کند انشاءالله برای سربازی موعود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۲
علی موجودی

 بار دیگر عصمت

خبری غرور آفرین که شنیده نشد

هفته ی گذشته خبری  بر روی خبرگزاری های کشوری قرار گرفت و به سرعت در تمام کشور تکثیر شد، اما متأسفانه این خبر مهم و ارزشمند و البته غرور انگیز به عمد یا به سهو از چشم رسانه ها و مسئولین شهرستان دزفول دور ماند. خبری که در مراسمی  با حضور سرلشکر «محمد باقری»  رئیس ستاد کل نیرو‌های مسلح شکل گرفت و طی آن افتخاری دیگر برای شهرستان دزفول رقم خورد.

خبر معرفی «شهید عصمت پورانوری» از بانوان شهید دزفول به عنوان شهید شاخص سال 1398 در کنار شهید جبهه مقاومت «شهید جهاد عماد مغنیه» ، «حجت‌الاسلام‌والمسلمین شهید شیخ فضل الله محلاتی»، «مهندس شهید امیر مهرداد»، «شهید سید نورخدا موسوی»، «سرلشکر شهید حسین شهرام‌فر»و «جهادگر شهید اسدالله هاشمی» ، تاج افتخاری برای شهرستان شهید پرور دزفول بوده و تأییدی بر مقاومت اسطوره ای پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان است که لازم است در همین مجال این افتخار بزرگ را به خانواده ی معظم شهیدان عصمت و علیرضا پورانوری و تمامی همشهریان عزیز تبریک عرض نمایم.

«شهید عصمت پورانوری» بانوی شهید 19 ساله ی دزفولی است که در 19 آذرماه 1360 در حالی که فقط 66 روز از آغاز زندگی مشترکش گذشته است ،  در اثر حمله هوایی نیروهای بعث عراق ، روی پل قدیم دزفول در حالی که قصد عزیمت به گلزارشهدای  بهشت علی دزفول را دارد ، به همراه هم عروس و مادرشوهرش به شهادت می رسد.

ای کاش برخی مسئولین دزفول همانگونه که برای تبریک رئیس شدن خودشان در فلان ارگان و نهاد و شورا، خودشان برای خودشان بنرهای  تبریک می زنند، همانطور که برای مسئولیت گرفتن رفقایشان، با پول بیت المال در و دیوار شهر را پر از بنرهای چند ده متری تبریک می کنند ، این اتفاق ارزشمند و کشوری را نیز به مردم اعلام می کردند. مسئولینی که گویا فقط برای شهدا کفگیرشان به ته دیگ می خورد.

کجایند ارگان های عریض و طویلی که نام شهدا و دفاع مقدس را در سردرهای خود یدک می کشند، اما در کارهای فرهنگی مرتبط با شهدا و دفاع مقدس، تکانی به خود نمی دهند.

جا داشت امام جمعه محترم همانگونه که در معرفی کتاب عصمت  اقدام فرمودند، در خطبه های نماز جمعه به این موضوع اشاره می کرد و رادیوی شهری و رسانه های دزفول به این مهم می پرداختند.

ای کاش برخی رسانه های شهر همانگونه که برخورد یک پراید را با درخت در جاده ی تورقوزآباد  پوشش خبری می دهند، خبر این افتخار مهم و ارزشمند را نیز پوشش خبری می دادند ، اگر چه شاید برایشان لایک نداشته باشد و تعداد اعضای کانال هایشان را افزایش ندهد.

شهدا افتخار این مرز و بوم هستند و دزفول را بیش از همه چیز با شهدایش می شناسند.  

 

«الف دزفول» بار دیگر این افتخار بزرگ را به مردم شهید پرور دزفول و خانواده ی شهیدان پورانوری تبریک عرض نموده و به استحضار می رساند که زمانه و زندگی شهید عصمت پورانوری توسط سرکار خانم سیده آذرنگ در قالب کتاب زیبای «عصمت» به چاپ رسیده و معرفی این شهید والامقام به عنوان شهید شاخص سال 1398 نیز از پیگیری ها و تلاش های مجدانه ی این نویسنده ی جوان و تلاشگر دزفولی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۱
علی موجودی

بالانویس:

به بهانه ی زحماتی که بچه های مسجد نجفیه برای یادواره مسجد کشیدند، پرده از یک خواب بر می دارم که دوستی برایم تعریف کرده بود. این ماجرا  مربوط به سال 75 است.  شاید برای برخی از دوستان اشاره ای به آن کرده باشم، اما هیچگاه نام شهید را منتشر نکرده ام.

دنبال راوی اش نباشید. ببینید در روایت چه اسراری نهفته است. بخوانید و بدانید وقتی بی ریا و خالصانه برای شهدا کار می کنید، چه ثمره ای دارد! فقط باید مراقب باشیم که این ثمرات را حفظ کنیم و در پیچ و خم روزگار از دست ندهیم.

 

ما شما را می بینیم

پیامی که شهید تازه تفحص شده فرستاد

یادی از شهید والفجر مقدماتی دزفول، «شهید عبدالعظیم اُستا»

هر طور که قصه را بالا و پایین می کردیم جور در نمی آمد. مراسم تشییع شهدا ساعت 9 صبح بود و شیفت ما هم صبح. سال  دوم دبیرستان بودیم. اگر مدرسه نمی رفتیم با  ناظم طرف بودیم  و اگر می رفتیم، دیگر باید بی خیال تشییع می شدیم.

همان شب قبل نشستیم و با محمد نقشه اش را کشیدیم.  قرار شد زنگ اول برویم سر کلاس و زنگ دوم از دبیرستان فِلِنگش را ببندیم و  خودمان را برسانیم به تشییع.

زنگ اول دل توی دلمان نبود. ناسلامتی بچه زرنگ های کلاس بودیم و حالا اصلاً  حواسمان به درس نبود. زنگ تفریح از شلوغی استفاده کردیم و از دبیرستان زدیم بیرون. بلافاصله تاکسی گرفتیم و خودمان را رساندیم به مراسم تشییع. من و محمد خودمان را از لابلای جمعیت رد کردیم و رساندیم به یکی از تابوت ها.

عطر شاخه های مریمِ روی تابوت در تلفیق عطر گلابی که روی آن پاشیده بودند تا اعماق جانم نفوذ کرد و شروع کردم به گریه کردن، بدون اینکه اسم روی تابوت را بخوانم. نام و نشان صاحبش  مهم نبود. مهم این بود که گوش شنوایی پیدا کرده بودم برای درددل کردن. استخوان و پلاکی بازگشته از کاروانی که درد نرسیدن به آن بدجوری  هواییم کرده بود.

استرس فرارکردن از مدرسه را فراموش کردم. عین سریش خودم را به گوشه ی تابوت چسبانده بودم و شروع کردم به حرف زدن. یکی دو سالی می شد که در مسجد واحد شهدا را راه انداخته بودیم و شبانه روزمان شده بودند شهدا.

در آن سن و سال نوجوانی، گمان می کردیم خیلی کارهای بزرگی برای شهدا کرده ایم و انتظارمان این بود که ما هم برسیم بهشان و راهی برایمان به آسمان بازکنند، غافل از اینکه قانون پرواز پیچیده تر از آنی بود که ما گمان می کردیم.

کاریش نمی شد کرد. نوجوانی بود و سادگی و صفای خودش.

زبانم بدجوری به گله و شکایت باز شده بود: «خوش بحالتون شده دیگه! رفتین و برا خودتون جا خوش کردین اون بالا و به ماها مَحَل نمیذارین! نگاهمون نمی کنین! اصلاً نمی دونیم شما ها ما رو می بینین یا نه؟ دوستمون دارین یا نه؟ این همه داریم واسه شما کار می کنیم، اصلاً انگار نه انگار! سراغی ازمون نمی گیرین!»

لابلای همین حرفها و اشک ریختن ها بود که با فشار جمعیت از زیر تابوت پرت شدم بیرون . پیراهنم از شدت عرق چسبیده بود به تنم. سرم را بالا آوردم و تازه متوجه نام شهیدی شدم که تا کنون زیر تابوتش زار می زدم.

روی تابوت نوشته شده بود: «شهید عبدالعظیم اُستا – والفجر مقدماتی» کمی جلوتر،  عکس شهید لابلای تاج گل داشت به دوردست ها نگاه می کرد. با موها و ریش پُرپشت ، پر از جذبه و صلابت.

با دیدن تصویرش انگار دوباره سر درد دلهایم باز شده باشد، خودم را بین آدم های زیر تابوت جا کردم و باز هم روز از نو و روزی از نو!

تا بهشت علی آش همین آش بود و کاسه همین کاسه!

به ساعتم نگاه کردم. وقت نداشتیم که برای تدفین بمانیم. باید طبق نقشه جوری به مدرسه می رفتیم که زنگ تفریح دوم را زده باشند. باید لابلای آن همه جمعیت محمد را پیدا می کردم. چند دقیقه ای طول کشید. سرخی چشم های ورم کرده محمد هم گویای این بود که ماجرایی شبیه من بر او گذشته است.

چشمم افتاد به یکی از بچه های مسجد که با موتورش  آمده بود. قصه در رفتن از مدرسه را برایش گفتم و او هم شد ناجی ما و تا مدرسه رساندمان. همه چیز به خوبی پیش رفته بود، زنگ تفریح بود و یواشکی وارد دبیرستان شدیم و شتردیدی ندیدی!

شب، همه اش داشتم به لحظات تشییع فکر می کردم!  به اینکه این جاده ی دوست داشتن  ما و شهدا، یک طرفه است یا دو طرفه! اینکه آیا آنها هم ما را می بینند و دوستمان دارند یانه! اشک توی چشمانم حلقه زده بود که خوابم گرفت.

شهید عبدالعظیم اُستا

تابوت شهید روی زمین بود و من و محمد زانو زده بودیم کنار تابوت. دست ها و گونه هایمان را گذاشته بودیم روی تابوت و می گریستیم. یک لحظه سرم را بلند کردم. همه ی تصاویر و آدم ها سیاه و سفید بودند و فقط تابوتِ سه رنگی که کنارش بودیم رنگی بود. محمد هم همین موضوع را متوجه شده بود. هنوز در حیرت فضای خاکستری اطراف بودیم که دو دست از درون تابوت پرچم را کنار زد و جوانی خوش سیما و نورانی با موها و ریش های پرپشت و کاملاً نورانی از داخل تابوت نیم خیز شد.

وحشت کردم. حال و روز محمد دقیقا شبیه من بود. خواستم فریاد بزنم که آن جوان انگشت اشاره اش را روبروی لب ها و بینی اش گرفت و گفت: «ساکت! کسی جز شما مرا نمی بیند!»

صدایش کمی آرامم کرد، اما هنوز عین بید می لرزیدم. راست می گفت. مردم همه مشغول حرف زدن بودند و کسی متوجه او نبود. از درون تابوت بلند شد. چهارشانه بود و قد بلند. شال سبزی هم دور گردنش انداخته بود. لباسهای خاکی و پوتین هایی که از سیاهی برق می زد.

هیچ کس متوجه او نبود. فقط من و محمد بودیم که زبانمان از حیرت بند آمده بود. عجب نوری از سرتا پایش ساطع می شد. آنقدر قد بلند می زد که سرم را برای دیدنش بالا آوردم.

حس کردم یک جایی او را دیده ام.  لبخند می زد. نه! از لبخند فراتر. انگار داشت می خندید. گفت: «چتونه؟! چرا گریه می کنید! »

سر من و محمد را با دو دستش گرفت و چسباند به سینه اش. بوی عطر تا اعماق شُش هایم رفت. عطر عجیبی بود. چیزی شبیه به تلفیق عطر مریم و گلاب که صبح روی تابوت شهید به مشامم رسیده بود. اما خیلی خوش بوتر  و دلنوازتر. دوست داشتم تا ابد سرم روی سینه اش بماند.

شروع کردم به گریه کردن و لابلای بغض حرف زدن. همان حرف های صبح را که زیر تابوت آن شهید گفته بودم، دوباره عین نوار تکرار کردم. سرم را بالا آوردم تا دوباره چهره اش را ببینم. هنوز داشت می خندید!

دستش را بین موهایم کشید و با آرامشی که در کلامش موج می زد، گفت: «گریه نکنید! ما ، هم شما را می بینیم و هم دوستتان داریم!»

انگار آن آرامش از کلامش ریخت روی دلم. چه ثانیه های خوشی بود. گریه ام شدید تر شد، اما دیگر جنسش از جنس شکوِه نبود. نمی دانم شاید از جنس شوق بود.

دوباره نگاهش کردم. لبخندش از لابلای آن ریش پرپشت دیدنی تر بود. ناگهان یاد مراسم تشییع صبح افتادم. یاد آن عکس!

عکسی که روبروی تابوت بین حلقه ی گل به دوردست ها خیره بود. خودش بود. خیلی جوان تر و  زیباتر از آن عکس. خودش بود. شک نداشتم!  سعی کردم نوشته ی روی تابوت را به یاد بیاورم.  هنوز نام « عبدالعظیم اُستا» در ذهنم نقش نبسته بود که آرام من و محمد را رها کرد و لابلای جمعیت گم شد.

هنوز در اوج تحیر بودم که از خواب بیدار شدم. صدایش انگار در فضای کوچک اتاق طنین انداز بود: « ما ، هم شما را می بینیم و هم دوستتان داریم!» اشک هایم ناخودآگاه می بارید و اتاق از صدای گریه ام لبریز شد.

 

شهید  عبدالعظیم در  سال 1361 در عملیات والفجرمقدماتی جاویدالاثر گردید و پیکر پاک ایشان در سال 1375 به میهن بازگشت. مزار مطهر این شهید عزیز در گلزاربهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۰
علی موجودی

بالانویس:

در هاله ی گمنامی این شهید قصه ی دیگری پیدا نکردم. کاش رفقایش بیشتر از او بگویند.

 

سرداری که نمی شناسیم

به بهانه ی معرفی سردار شهید گمنام دزفول، شهید عبدالعلی صفربناء

فرماندهی مخابرات تیپ امام حسن مجتبی(ع)

شاید کمتر کسی است که نام شهید عبدالعلی صفربناء را شنیده باشد و اگر هم شنیده باشد، شاید خبرنداشته باشد که این شهید بی نام و نشان دزفولی، فرمانده مخابرات تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و از سرداران شهید سپاه پاسداران محسوب می شود.

تصاویر به جا مانده از این شهید دزفولی در کنار مقام معظم رهبری، شهید صیاد شیرازی ، سردار صفوی و ... نشان از نام آشنایی او در جبهه های حق علیه باطل دارد، اما در این وانفسای فراموشی های امروزِ آدم ها، چرا نام و نشانی از او نیست را باید از خودمان بپرسیم.

شهید عبدالعلی صفربنا دست در دست مقام معظم رهبری

از فعالیت های او در دوران مبارزه علیه رژیم ستمشاهی که بگذریم، او از اولین نفراتی است که پس از شروع جنگ تحمیلی عازم آبادان می شود و در خط مقدم نبرد، استوار می ایستد.

از السابقون های سپاه پاسداران است و از کسانی که عاشقانه لباس سبز سپاه را به تن می کند و در جبهه های غرب و جنوب دنبال تکلیفش هروله می کند.

شهید عبدالعلی صفربنا در کنار شهید صیاد شیرازی و سردار صفوی

در حالی که فرمانده مخابرات تیپ امام حسن(ع) است ، از مسئولیتش در جبهه برای خانواده حرفی به میان نمی آورد و خود را فقط سربازی از سربازان رهبر معرفی می کند. او کمتر به خانه می رود و دلیلش را برای رفقایش اینگونه بیان می کند که: «من رفتنی هستم! می خواهم به من دل نبندند!»

شاید خانواده ی عبدالعلی هنوز آن شب را به یاد داشته باشند که او به مرخصی آمد و به دلیل اینکه نیمه شب رسیده بود، برای اینکه آرامش خواب پدر و مادر را به هم نریزد، درب خانه را نزد و در سرمای استخوان سوز هوا، تا اذان صبح توی ماشین خوابید.

شهید عبدالعلی صفربنا از بازیکنان تیم فوتبال

شاید بچه های مخابرات تیپ امام حسن(ع) فرمانده ی ورزشکار شهیدشان را به یاد داشته باشند. آن روزهایی که عبدالعلیِ فوتبالیست، بهتر از یک کشتی گیر زیر دوخَمِشان را می گرفت و ضربه فنی شان می کرد و در اعتراض فرماندهان که رویِ نیروهایت توی رویت باز می شود می گفت: « رفاقت، اطاعت پذیری نیروها را افزایش می دهد و کارایی را بالاتر می برد»

و شاید برخی از همرزمان عبدالعلی آن روز خونینِ عملیات خیبر را در پاسگاه زید به خاطر داشته باشند. پنجم اسفندماه 1362.  آن روز را که یک خمپاره 120 میلیمتری، مأمور بود و معذور.

آن روز که پس از صدای انفجار چندین پیکر پاره پاره روی زمین افتاده بود. یکی «سردار بهروز غلامی» فرمانده تیپ و یکی سردار عبدالعلی صفربناء ، فرمانده ی مخابرات تیپ.

مراسم تشییع شهید عبدالعلی صفربناء

شاید برخی به یاد بیاورند آن روز را که عبدالعلی بر شانه های شهر می رفت سمت شهیدآباد و یک نفر وصیت نامه اش را بلند می خواند: «انتظار دارم وقتی در راه خدا کشته می شوم، برایم جشن بگیرید و بین مردم شیرینی پخش کنید»

 

مزار سردار شهید عبدالعلی صفربناء و  برادر شهیدش عبدالحمید صفربناء در قطعه2 گلزارشهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

پانویس:

لازم به توضیح است که  شهید عبدالحمید صفربنا، برادر عبدالعلی با اینکه هفت سال از برادر کوچکتر است، پا جای پای برادر می گذارد و درست در اولین سالگرد شهادت برادر، در اسفند ماه 1363 در عملیات بدر و شرق دجله آسمانی می شود. پیکر عبدالحمید ده سال همنشین خاک و زیر سقف آسمان می ماند و زمانی به خانه بر می گردد که دو ماه است بابایش  دیگر چشم به در ندارد و آسمانی شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۰۹
علی موجودی

از مرز سرخ خون شهدا عبور نکنید

تصاویر فوق را ببینید

 تصویر اول درمانگاه حضرت ولیعصر(عج)  شهرستان «دزفول» است که در اقدامی ارزشی ، نمایی زیبا  از تصاویر 13 شهید مدافع حرم را به نمایش گذاشته است که شامل تمثال مبارک تمامی شهدای مدافع حرم اندیمشک نیز میباشد و نمایش وحدت این دو شهر است.

 تصویر دوم اراذل و اوباشی هستند که تصویر شهدای مدافع حرم دزفول را در ورودی این شهر  پاره کرده و به زیر انداختند.

اینکه تعدادی فریب خورده طعمه ی بازی سیاسی عده ای معلوم الحال شدند را کار ندارم. اما اینکه چرایکی از مسئولین اندیمشک از اقدام این اراذل به نام مردم عزیز و مقاوم اندیمشک حمایت کرده و فرموده است : «به خاطر اینگونه حرمت به تصاویر شهدا از مردم عزیز قدردانی میکنم» برایم جای سوال است.

 آیا تصویر اول حرمت گذاشتن است و جای قدردانی دارد؟ یا تصویر دوم که پایین کشیدن و پاره کردن تصویر شهداست؟

ای کاش مسئولین محترم جانب تقوا را رعایت کنند و اتحاد و یکپارچگی مردم را قربانی منافع سیاسی و قومیتی نکنند، آن هم با سواستفاده از شهدا.

شهدا همیشه خط قرمز مردم بوده و هستند. شهدایی که دوشادوش هم فارغ از نام شهر و دیار خویش در دفاع از مرزهای اسلام ، خونشان بر زمین ریخته شد.

به بهانه ی مرزهای زمینی ، از مرز سرخ خون شهدا عبور نکنیم.

از همه مسئولین مربوطه خواستار برخورد قانونی با حرمت شکنان حریم شهدا هستیم.

یاعلی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۰۹
علی موجودی

بالانویس:

این پست را اسفندماه 94 نوشته بودم. در سالگرد شهادت سُلطُعلی. هفته اول اسفندماه یکی از شیرین ترین تکرارهای زندگی ام رقم می خورد و آن هم رفتن به« گلزار شهدای اسحاق ابراهیم» است و دیدار دوباره ی سُلطُعلی و بازکردن کتاب خاطرات کودکی ام.

خودم سالی چند بار با گریه  این پست را می خوانم. شاید خالی از لطف نباشد که شما هم دوباره مرورش کنید.

 

« سُلطُعلی»

روایتی متفاوت از شهید سلطانعلی شاه محمدی

 

 

برگ اول:

در دوران موشکباران عراق، بسیاری از دزفولی ها برای این که هم در شهر بمانند و دزفول را ترک نکنند و هم برای این که در امان بمانند از موشک های 12 متری عراق،  مدتی را در شهرک های اطراف دزفول به سر می بردند.

مردم شهرک های اطراف هر کدام اتاقی از خانه شان را در اختیار یک خانواده قرار داده بودند و این مهمان نوازی و این مهربانی و به نوعی ایثار، خود یکی از جلوه هایی از مقاومت مردم دزفول است که تا کنون نادیده گرفته شده است. این جلوه از ایثار مردم شهرک های دزفول باید در جای خود نشان داده شود و برای مردم ایران و حتی کشورهای دیگر به نمایش گذارده شود.

مردم عزیز این شهرک ها با وجود تمامی مشکلات خودشان، بخشی از خانه و زندگی خود را بدون هیچ چشم داشتی در اختیار مردم شهر دزفول قرار می دادند تا در آرامش و امنیت بهتری روزگار بگذرانند.

این محبت و دوستی به وجود آمده باعث شد تا سال ها پس از جنگ، ارتباط صمیمی بین مردم دزفول و این شهرک ها که امروزه تمامی شان به شهر تبدیل شده اند به وجود آید و همانند خویشاوندان و اقوام و شاید هم عزیز تر، باب دید و بازدید و رفت و آمدی باز شود که هنوز که هنوز است برای بعضی ها دنباله دار است.

 

برگ دوم:

چند سال از جنگ را در شهرک امام بودیم. در خانه ی «حاج رحمن شاه محمدی». خانواده ای به نسبت پر جمعیت که در خانه شان برایمان به اندازه یک اتاق جا باز کرده بودند و همان یک اتاق به اندازه ی یک دنیا مهر و محبت و صمیمیت وسعت داشت. با آن که سن و سالی نداشتم، اکثر خاطرات آن روزها را به یاد دارم. از بازی کردن هایم با «احمد»و «حسین» پسرهای حاج رحمان و مابقی بچه های  « لین3»تا فِنگ بازی های توی پیاده رو های خاکی و تایر بازی های توی خیابان.

عشقم آن روزهایی بود که «دایی محمدرضا»یم و یا « سلطانعلی» پسر حاج رحمن که «سُلطُعلی» صدایش می زدیم، از جبهه بر می گشتند. می دویدیم سمت کوله هایشان تا ببینیم برایمان چه آورده اند از جبهه. چه حالی می کردیم با پوکه های تیر بار و چتر منورهایی که می آوردند برایمان و بازی هایمان از رکود در می آمد و تنوع می گرفت.

چتر منور را اولین بار «سلطانعلی»  آورد. یک عروسک پلاستیکی کوچک را بست به آن و برد بالای پشت بام و انداخت پایین. چه ذوقی می کردیم من و احمد با هم و این شد بازی چند روزمان. با پوکه های کلاش سوت میزدیم و قطار پوکه های خالی تیربار را می بستیم دور کمرمان و جنگ بازی راه می انداختیم.  صد جور بازی درست می کردیم با این ابزار آلاتی که از جبهه برایمان می آوردند.

«حاج رحمن» و همسرش که همه « مارسُلطُعلی » صدایش می کردند هم خیلی دوستم داشتند و محبت هایشان هیچ گاه از یادم نمی رود. مثل بچه های خودشان بودم. یک جورهایی سر سفره شان بزرگ شدم و چه روزهایی بود آن روزها . . .

 

برگ سوم:

داشتم توی حیاط بزرگ خانه ی حج رحمان بازی می کردم که به یک باره در خانه باز شد و  تعدادی زن با جیغ و فریاد ریختند توی خانه. همه داشتند چنگ می زدند روی صورتشان. یکی شان رفت سمت باغچه ی بزرگ توی خانه ی حج رحمن و با دستش گِل برداشت و شیون کنان مالید روی سرش. این صحنه را هیچوقت فراموش نمی کنم. هیچ وقت.هیچ وقت....

وحشت کردم. دویدم سمت اتاق که دیدم مادر و خاله هایم هم دارند گریه می کنند. پرسیدم : «چی شده ؟» خاله گفت :« سُلطُعلی شهید شده!!»

در آن پنج سالگی، معنی شهادت را می فهمیدم. خُب سر و کار هر روزمان با این واژه بود. این را خوب یادم هست که می دانستم دیگر سلطانعلی را نمی شود دید.  اما تمام تصاویر، عجیب در ذهنم حک شده است. چهره ی همیشه خندان سلطانعلی را. روزهایی را که سلطانعلی از جبهه برمی گشت را خوب یادم هست. آن روز را که جای ترکش کوچکی را که خورده بود توی پایش نشانم داد، یا آن روز را که با توپ شوت کرد و توپ خورد توی صورتم. آن روزهایی که من و احمد را روی موتورش می نشاند و عکس می گرفتیم و این جا مادرم هم تعجب می کند که من چطور خاطرات چهار و پنج سالگی را یادم مانده است.

تمام مراسم تشییع سلطانعلی روی شانه ی بابایم نشسته بودم و یادم هست که بابا می گفت سُلطُعلی توی آن تابوت است که روی شانه ی مردم می رود. معنی تابوت را نمی دانستم. اما این که سلطانعلی با تنی خونین توی آن باشد را می دانستم. قیامتی شده بود شهرک امام روز تشییع سلطانعلی. جمعیتی آمده بود وصف نشدنی. حتی گلزار شهدای «اسحاق ابراهیم» هم یادم مانده. با آن درخت کناری که روی تنه اش زن ها «حنا» مالیده بودند.

مزار شهید سلطانعلی شاه محمدی در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم شهر امام ( قبل از جنایتی به نام یکسان سازی)

 

مزار شهید سلطانعلی شاه محمدی  ( پس از جنایتی به نام یکسان سازی)

 

و از آن شب به بعد خانه ی «حاج رحمن» برایم طراوت همیشه را نداشت و «مارسُلطُعلی» کمتر می خندید. در و دیوار خانه انگار بغض غریبی داشت. دل و دماغ بازی کردن نداشتیم. خانه بدون سلطانعلی خیلی سوت و کور بود با آن همه جمعیتی که در وسعتش زندگی می کردند.

دیگر وقتی «سُلطُعلی» نبود، وقتی کسی مادرش را «مارسُلطُعلی» صدا می کرد، روضه می شد برایش. روضه ای که آن روزها، خیلی از مادرهای دزفولی که بنا به سنت شهر ، با نام پسر بزرگ صدایشان می زدند، تجربه کردند.

«صلی الله علیک یا اباعبدالله . . . . »

 

برگ چهارم:

حاج رحمن، اتاق سلطانعلی را دست نخورده و عین یک موزه نگه داشت. اتاقی که بوی سلطانعلی داشت. حتی کوله اش را. کیف پولش را و هرچه را که مربوط به سلطانعلی بود، عین جواهر نگهداری کرد.

سال های پس از جنگ سر می زدیم  بهشان . سال های اولِ پس از جنگ بیشتر سر می زدیم و به مرور کمترشد این رفت و آمد، اما قطع نشد. عاشق این بودم که بروم توی اتاق سلطانعلی و خاطرات کودکی را مرور کنم. نمی دانم چرا ، اما نام سلطانعلی برایم بغض می آورد و فضای آن اتاق هم.

با این که سال ها از شهادت سلطانعلی می گذرد، اما مادرم به سبک و سیاق قدیم، هنوز مادرش را «مارسُلطُعلی» صدا می زند و توی خانواده ی ما هنوز همین نام را دارد. خودش می گوید ناراحت نمی شوم. نمی دانم بعد از شهادت سلطانعلی، اقوام و همسایه ها چگونه صدایش می زنند! شاید نام «بهروز» جای نام برادرش «سُلطُعلی» را گرفته باشد،  اما برای ما هنوز یک جورهایی «سُلطُعلی» زنده است.

حتی الان که خانه شان را عوض کرده اند و هراز چند گاهی سر می زنیم خانه شان، بازهم در اتاق های خانه شان سلطانعلی حضور دارد. یک دیوار پر است از سلطانعلی و خاطراتش.

 

 خانه ی حاج رحمن که دیوارش پر از یاد و خاطره ی سلطانعلی است

برگ آخر :

«سُلطُعلی» بخشی از تاریخ زندگی من است. شهیدی که حضورش را در کودکی درک کردم. او در همان 18 سالگی خود ماند و من سال های سال است، هفته ی اول اسفند که می شود، ظهر پنجشنبه راه می افتم سمت گلزار شهدای «اسحاق ابراهیم». می دانم «مارسُلطُعلی» سالگرد شاخ شمشادش را مفصل برگزار می کند و عجیب است که هر ساله می بینیم که سوز اشک هایش بر مزار سلطانعلی بیشتر و بیشتر می شود. انگار همین الان خبر شهادت پسر را به او داده باشند و این ویژگی همه ی مادران شهداست که انگار، فقط و فقط همان یک پسر را داشته اند. نمی دانم چه سری است که داغ فرزند شهید التیام نمی یابد برای این ها.

سالگرد شهادت شهید سلطانعلی شاه محمدی - اسحاق ابراهیم - اسفند 93

«حاج رحمان» هم با تمام آن هیبت و ابهتش وقتی دهانش به نام «سُلطُعلی» باز می شود، اشک حلقه می زند توی چشم هایش و این در حالی است که 29 سال از شهادت شاخ شمشادشان می گذرد.

پنجشنبه ی گذشته هم رفتم «اسحاق ابراهیم» تا در سالروز شهادتش سهمی از زیارت داشته باشم. قطعه ی شهدابعد از یکسان سازی حال و هوای همیشه را ندارد. اما سلطانعلی لبخند به لب مثل همیشه، سرجای خودش مشغول میزبانی بود. مثل همیشه سبزه و گل و عود و . . .

 

آخرین نشانه از سنگ مزار پرخاطره سلطانعلی که زیر جنایت یکسان سازی مدفون شد

و «مارسُلطُعلی» که لبخند به لب آمد استقبال و «حاج رحمن» که مثل همان روزها در آغوشم گرفت و مثل همیشه گفت : «این بار دیگه باید برای شام بیاین خونه . . .» و من دوباره  با بغض مات سنگ قبر شدم و شروع کردم به مرور خاطرات. خاطراتی که بیش از سی سال  است که از ذهنم پاک نشده اند.

به بهانه ی سلطانعلی هم که شده ، هنوز  سرمی زنیم به « شهر امام » و دیداری تازه می کنیم با خاطرات گذشته. 

سلطانعلی بخشی از تاریخ زندگی من است که هیچ وقت پاک نمی شود.

 

پانویس:

حسین می گفت: هنوز جعبه آیینه ی سلطانعلی را همان طور دست نخورده نگهداشته اند. می گفت مادرش گفته باید دوباره بیاوری و روی مزار نصبش کنی. تشویقش کردم. گفتم حتما این کار را بکن. حضرت آقا برای یکسان سازی قبلاً فرموده است:«غلط کرده اند یکسان سازی کرده اند» تازگی ها هم که رسما اعتراضش را گفته.  مزار سلطانعلی با جعبه آیینه ای که مادرش چیده است، صفای دیگری دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۹
علی موجودی

این تصویر برای شرمندگی تمامی مسئولین کافی است

حاج مهدی، پیرمرد انقلابی ، مؤمن و خوش زبان دزفولی است که چهره اش برای خیلی ها آشناست. با آن چفیه ای که همیشه دور سرش می بندد و غالباً مرتب و اتوکشیده است.

سال های سال سر و کارش با درخت و گل و گیاه بوده و چند سالی است که دیگر کار نمی کند.

دیدنش نه تشریفات می خواهد و نه وقت ملاقات. از صف اول نماز جماعت که بگذری، زیباترین تصویر از حاج مهدی را زمانی می توانی ببینی که صبح یا عصر پنج شنبه، کنجی از قطعه 2 گلزار شهیدآباد دزفول بمانی و نگاهت را بدوزی به ردیف اول.

دست حاجیه خانم در دست، آرام آرام با قدم هایی کوتاه نزدیک می شود. حاجیه خانم مدتی است پاهایش همراهی اش نمی کنند و همین باعث شده حاج مهدی قدم هایش را کوتاه تر بردارد. خوب که خیره شوی، مفهوم حقیقی عشق را در همین گام برداشتن دو نفره ی حاج مهدی و حاجیه خانم می توانی ببینی. از همان عشق های ریشه دار و آسمانی.

حاج مهدی از آن انقلابی هایی است که انقلابی بودنش را با هیچ چیزی از جنس ماده معامله نکرد وسهم او از سفره ی انقلاب شده است همین دو مزاری که هر پنجشنبه با وجود پا درد حاجیه خانم، زائرشان می شوند.  

«میرزاعلی» پسر بزگترش ، سال 1360 در «فیاضیه آبادان» آسمانی شد و «صفرعلی» دو سال بعد از «پاسگاه زید» پرکشید تا به برادر بزرگترش برسد.

حاج مهدی همیشه صف اول است. نه از آن صف اولی هایی که برای دوربین ها و رسانه ها و انتخابات و پست و مقام ، صف اول می ایستند.

حاج مهدی همیشه صف اول است، نه از آن صف اولی هایی که صف اول بودن را پوششی قرار داده اند برای غارت کردن بیت المال.

نه از آن صف اولی هایی که برای فیلمِ صف اولی را بازی کردن، حق و حقوق نجومی می خواهند.

نه از آن صف اولی هایی که اگر نقدشان کنی، بددهنی می کنند و بعدش هم حسابت با کرام الکاتبین خواهد بود.

نه!

جنس صف اول بودن حاج مهدی خیلی فرق می کند.

او همیشه صف اول است، با چفیه ای که دور گردنش می اندازد  و قاب عکس شاخ شمشادهایش که همیشه بالای سرش می گیرد و استوار قدم بر می دارد تا ثابت کند، هنوز هم گوش به فرمان رهبر است و پای انقلاب ایستاده است و ولایت مداری اش ، مثل برخی ها لقلقه ی زبان نیست.

در همه ی فرار و نشیب های انقلاب ، او صف اولی است و با اینکه دو عصای دستش را با دست های خودش داده است دست خاک، ذره ای از آرمانهایش کوتاه نیامده است.

به گمانم این تصویر حاج مهدی برای شرمندگی همه ی مسئولین کافی است. خصوصاً آن مسئولینی که نانِ نظام را می خورند و به جای خادم، خائنند.

باید صف اول بودن و انقلابی بودن را همه از «حاج مهدی رضا زاده» بیاموزند. پدر شهیدان میرزاعلی و صفرعلی رضا زاده! مردی که با اینکه همه هست و نیستش را برای انقلاب هزینه کرده است، میزان انقلابی بودنش با کم و زیاد شدن رقم فیش حقوقی اش بالا و پایین نمی شود.

مردی که وجودش و حضورش در راهپیمایی 22 بهمن ماه و در جشن 40 سالگی انقلاب، برای شرمندگی تمامی مسئولین کافی است.

راستی اگر عمری بود، قصه ی شهادت پسرهایش را هم روزی خواهم نوشت. قصه ی حیرت انگیز و شگفتی است.

یاعلی

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۷
علی موجودی

وعده هایی که بود، یادمانی که نیست!

مروری بر وعده ها و فرمایشات مسئولین در خصوص ساخت یادمان شهدای گمنام دزفول

به مناسبت 12 بهمن ماه و 730 روزه شدن وعده ی 100 روزه

 

 

و فردا 12 بهمن ماه ، وعده بازسازی 100 روزه یادمان شهدای گمنام ، دو ساله می شود یعنی 730 روزه!

آقایان مسئول ! اگر به جای وقت گذاشتن برای توجیه و تکذیب انتقادها و تهدید منتقدین ، اندکی برای تدبیر و تسریع پروژه  وقت می گذاشتند، اوضاع خیلی بهتر بود. بدانید آتش آهِ مادر یکی از این هشت شهید گمنام می تواند، دنیا و آخرت شما را با هم به آتش بکشد.

 یادمانی که به بهانه ی عدم تطابق معماری آن با معماری باغ موزه تخریب گردید و در سازه ی نیمه تمام جدید، نقص های فاحشی وجود دارد. هم بدون سقف است و هم مزار شهدا در مرکزیت سازه قرار ندارد، بطوریکه مزار چهار شهید در راه پله یادمان قرار گرفته و طبق طرحی که در افتتاح نمایشی یادمان در دهه فجر گذشته رونمایی و بلافاصله همان روز جمع آوری شد، قرار است سنگ مزارها در محلی غیر از محل دفن شهدا قرار گیرد. این یادمان جدید دقیقاً مصداق این است که «می خواستند ابرویش را درست کنند، زدند و چشمش را کور کردند»

در ادامه توجه مخاطبان عزیز را به برخی وعده ها و فرمایشات مسئولین که طی این دو سال در رسانه ها منتشر شده است، جلب می کنم. من که نتیجه ای نگرفتم، شما اگر نتیجه ای گرفتید، لطفاً بفرمایید تا ما هم بفهمیم که بالاخره چرا این یادمان ساخته نشد!

 

( 40 روز بعد از تخریب ) (21 اسفند ماه 95 )

مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول : « شهرداری برای تقلیل هزینه ها تخریب مقبره را به عهده گرفت و حالا دیگر پیمانکار باید مشغول به کار گردد و ان شاء الله اگر مسئولین مربوطه همکاری لازم را صورت دهند، برای سوم خرداد بخش اعظم آن آماده می شود.»

 

( 55 روز بعد از تخریب ) (7 فروردین  96)

سردارکارگر، رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، ضمن زیارت قبور شهدای گمنام خواستار تسریع در روند ساخت بارگاه این عزیزان شد.

 

( 64  روز بعد از تخریب ) (16 فروردین 96 )

مدیرکل مرکز حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خوزستان : « در سفر اخیر سردار کارگر به استان و بازدید ایشان از مرکز فرهنگی دزفول مقرر شد که مرکز و یادمان شهدای گمنام این شهر در (چهارم خرداد ماه) سال جاری که مصادف است با روز مقاومت مردم دزفول به بهره برداری و افتتاح رسمی برساند .»

 

( 94 روز پس از تخریب) (19-2-96 شبکه اطلاع رسانی دانا )

مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول از اهمال کار شهرداری و شورای شهر از بازسازی نماد یادمان شهدای گمنام در مکان این مرکز گلایه کرد.

 

(  221 روز پس از تخریب ) (19 -6-96  رهیاب نیوز)

مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس شهرستان دزفول:  درخصوص یادمان شهدا باید از شهرداری مطالبه گری کنید. تمام طرح به شهرداری واگذار و درحال اجراست.

معاون عمرانی شهرداری دزفول: این پروژ اصلاً در حیطه کاری شهرداری نیست ولی سال95 مبلغ100میلیون تومان پرداخت شد

 

 ( 235 روز پس از تخریب ) ( 2 -7- 96 شبکه اطلاع رسانی راه  دانا)

ایمان کناری زاده سرپرست شهرداری  دزفول : پروژه ی مقبره ی شهدای گمنام توسط شهرداری دزفول در حال انجام است و تا پایان مهرماه تحویل مرکز فرهنگی دفاع مقدس شهرستان دزفول می گردد.

 

( 286 روز پس از تخریب ) ( 24-8-96  -  دزفول امروز و دزآوان)

مدیرمرکزفرهنگی دفاع مقدس: یادمان شهدای گمنام بنابود۳۰۰میلیون تومان به ماازشهرداری داده شود. الان کارموریانه‌ای جلو می‌رود. مردم مطالبه فراوانی در این خصوص دارند

فرماندار دزفول: آدم بغضش می گیرد. شهردارسابق ۲۰بار به من قول مساعد داد. چرا برای تکمیل مرکز فرهنگی دفاع مقدس (ساخت یادمان شهدای گمنام) بودجه وعده داده شده (۳۰۰میلیون تومان) را ندادند؟

 

(  290 روز پس از تخریب) (  30 آبان 96 سایت شهدای ایران ) :

رئیس شورای شهر دزفول در گفت وگو با سایت دزآوان اظهارکرده است: تمام اعتبار مرکز فرهنگی دفاع مقدس در زمان شهردار سابق به پروژه فتح المبین هزینه شده است.

شهردار سابق دزفول در گفت وگو با سایت دزآوان اظهار کرده است: هیچ گونه اعتباری در خصوص موزه دفاع مقدس به شهرداری دزفول واریز نشده است.

 

( 342 روز پس از تخریب ) ( 19 دی ماه 96 سایت باشگاه خبرنگاران جوان)

 مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول، گفت: بنیاد حفظ آثار و شهرداری دزفول که مسئولیت یادمان شهدا را به عهده دارند در تلاش اند تا باغ موزه دفاع مقدس دزفول در ایام دهه فجر به بهره برداری برسد.

 

(365 روز پس از تخریب) ( دهه فجر)

مراسم افتتاح کاملا نمایشی یادمان با موکت ها و سنگ قبرهایی که عصر همان روز افتتاح برداشته شدند انجام گرفت و  دوباره پیمانکار ، ساخت و ساز سازه را از سر گرفت .

 

 ( 400 روز پس از تخریب) ( 20 اسفند 96، سایت مجد دز)

سرهنگ بهزاد جولایی مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول:  بودجه یادمان شهدای گمنام باید از طریق شهرداری و اعتبارات دولتی تأمین شود و برای تکمیل یادمان شهدا و فضای اطراف آن نیاز به اعتبار می باشد. قریب ۲۰۰ میلیون تومان تا امروز هزینه ساخت یادمان شهدا شده و برای تکمیل آن قریب ۱۶۰ میلیون تومان اعتبار نیاز است.

 

 ( 536 روز پس از تخریب) ( 31-4-97  - جلسه شورای فرهنگی دزفول - دزفول امروز )

جولایی: یادمان شهدا موظفی شهرداری است. سال۹۵ آغاز کردند ولی عنایت لازم را نداشتند. نمی خواهیم مدیران شهری را زیرسوال ببریم. یادمان از برج ۱۱ سال۹۵ شروع شد ولی از آن زمان پروژه ساخت آن خوابیده. هم به شهردار قبل گفتیم هم فعلی. امید داشتیم شهردار فعلی عنایتی به شهدای گمنام داشته باشد. اگر ۵۰ میلیون به پیمانکار برسد پروژه شهدای گمنام تا دوهفته دیگر تکمیل می شود. پیگیر جذب سرمایه هستیم

مهندس دوایی فر ، شهردار : داریم برای شهر آبروداری میکنیم وگرنه هیچکدام ازین موضوعات فرهنگی وظیفه شهرداری نیست. ما به  ثارالله ۵۰۰ میلیون پول دادیم و به موزه ۸۰۰ میلیون، درحالیکه کارگر ما هنوز عیدی و وپاداش سال ۹۴نگرفته است

سرافراز رییس شورای شهر: ما شهید زنده‌ایم. سرهنگ جولایی شهید زنده است. این بچه‌ها کجا بودند که ما مسئولین را که شهید زنده‌ایم نقد می‌کنند؟ چه کسی با گستاخی آنها برخورد می‌کند؟ باید شورای فرهنگ عمومی آنها را بیاورد و توضیح بخواهد

 

( 590 روز پس از تخریب) (21-6- 97  - دزفول امروز )

جولایی : زمان بندی قرارداد پروژه یادمان شهدای گمنام دزفول ۱۰۰ روز بوده. عملیات از بهمن ۹۵ شروع شده. مهمترین علت عدم تخصیص اعتبار به پیمانکار است. شهدای گمنام در راه پله یادمان مدفون نیستند ولی اگر هم بودند بی احترامی به شهدا نبود .

می خواستیم با مجوز مزار شهدا را که جداگانه قرار داده اند، جابجا کنیم که دریل بر بتن مزار کاری نبود و موفق نشدیم.

کارگر اهل سنت ما می گفت: با تلاش فراوان نهایتا سوراخ کوچکی ایجاد شد که دیدم پیکر شهید هنوز سالم است

 

و اینک (  730 روز پس از تخریب )  12 بهمن ماه 1397...

یادمان هنوز تکمیل نیست! داربست ها نصب هستند و از پیمانکار خبری نیست و هنوز توپ این بی تدبیری بین ارگان های مختلف در حال پاس شدن است.

نه ما از مطالبه گری خسته می شویم و نه مسئولین از بی خیالی و توجیه و تکذیب و گاهی هم تهدید. اما آقایان مسئول بترسند از روزی که این شهدا، خود بخواهند 16 سال بی حرمتی و غربتشان را از شما مطالبه کنند. در دنیا را می گویم! در آخرت که تکلیف کاملاً مشخص است!

 

 پانویس:

تصویر یادمان مربوط به شهریور 97 است، اما بگمانم تا کنون تغییر یادی نکرده است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۷
علی موجودی

بالانویس:

هر چه کردیم راوی این ماجرا راضی به افشای نامش نشد. باور این قصه برای خودم هم سخت بود. اما یک سند 37 ساله معادلات را به هم ریخت.

 

  

توسط دکتر مهدی(عج) شفا یافت...

 روایت بهبود یک مجروح در ماجرایی خارق العاده

تصویر سندی که بعد از 37 سال کشف شد

این روایت برای اولین بار منتشر می شود.

 

 

و قصه از آنجا شروع می شود که حسین بعد از 37 سال به جبر روزگار بالاخره راضی می شود برای تعیین درصد جانبازی اش، هفت خوان رستم را طی کند. پاشنه ی کفش هایش را بالا می کشد و راه می افتد سمت بیمارستان هایی که در دوران هشت سال عاشقی، هر گاه زخمی برمی داشت، مدتی را بر تخت هایشان روزگار می گذراند.

دنبال تکه ای کاغذ از این بیمارستان به آن بیمارستان تا اینکه در بیمارستان سپاهان اصفهان سندی به دست حسین می دهند که مات و مبهوت فقط نگاهش را می دوزد به آن تکه کاغذ و جمله ای که سال های سال است روی این تکه کاغذ جا خوش کرده است و کسی از آن خبر نداشته است، حتی خودِ حسین. جمله ای که گواهِ یک اتفاق نادر و شاید بشود گفت که یک معجزه است. حسین سرش را بالا می آورد و تمامی خاطرات 37 سال پیش از پیش چشمانش، تصویر به تصویر عبور می کند.

  ******

  تصویر اول ( زخم پهلو)

هنوز صدای یا حسین(ع) رمز عملیات طریق القدس در گوشش طنین انداز است که در صبح عملیات،  هُرمِ سربِ داغ گلوله ای که پهلویش را شکافته است، درد را در سرتاسر وجودش تکثیر می کند.  تیربارچی عراقی که روی یک دستگاه پی ام پی مستقر است، هنوز دارد از فاصله ی بیست متری وحشیانه شلیک می کند که حسین زمین گیر می شود. زخم، زخم ساده ای نیست که بتواند با وجود آن، همراهِ رفقایش جلو برود و طعم شیرینی فتح بستان را همراه آنان بچشد.

 

 تصویر دوم ( اعزام)

تقویم، نهم آذر ماه 1360 را نشان می دهد که حسین با آمبولانس به اهواز اعزام و کارهای اولیه ی درمانی آغاز می شود. در عکس های رادیولوژی از گلوله اثری نیست، اما نشانه های برخورد آن به ستون فقرات وجود دارد و همچنین تعجب پزشکان از اینکه به دلیل فاصله ی کمش با تیربار، چگونه قطع نخاع نشده است.

اما این وسط یک مشکل وجود دارد. دفع مکرر خون، به همراه ادرار و عدم پیدا شدن دلیل آن، باعث می شود که حسین  برای معاینات دقیق تر پزشکان متخصص به بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان منتقل شود.

 

  تصویر سوم( درد ناشناخته )

در همین روزهاست که از شهادت برادرش در همان عملیات خبردار می شود و با اینکه هنوز ده روز از بستری شدنش نگذشته است، به اصرار خود از بیمارستان ترخیص شده و به دزفول بازمی گردد.

درد کلیه ی راست، دست از سرش بر نمی دارد و دفع خون همچنان ادامه دارد، دردی که پس از ده روز، دوباره او را راهی اصفهان کرده و این بار در بیمارستان سپاهان بستری می شود.

بیش از یک ماه از بستری شدن مجدد حسین می گذرد، اما تلاش پزشکان هیچ ثمری ندارد. نه درد کاهش پیدا می کند و نه علت خونریزی کشف می شود و همین مسئله پزشکان را به بن بست می رساند و تنها حدس آنان وجود یک سنگ نسبتاً بزرگ در کلیه است.

در این بین خانم پرستاری که همه «خانم هنرمند» صدایش می کنند، پروانه وار به مجروحین رسیدگی می کند. پرستاری که خواهر شهید است و غریبی حسین در اصفهان باعث شده است که بیشتر هوایش را داشته باشد.

 

 تصویر چهارم: ( امرالله )

حسین همچنان از درد به خود می پیچد که «امرالله گرامی[1]» که در تخت کناری او خوابیده است رویش را بر می گرداند سمت حسین و با لهجه ی شیرین اصفهانی اش می گوید: «نگران نباش! تو قطعاً خوب می شوی و به زودی مرخص خواهی شد!»

اطمینانی که در صدای امرالله وجود دارد، کنجکاوی حسین را بر می انگیزد و با اصرارهای حسین، امرالله پرده از راز خوابی که دیده است برمی دارد و ماجرا را اینگونه تعریف می کند که: امام زمان(عج) را در خواب دیدم که خطاب به چهارنفر از مجروحین فرمودند: «برخیزید و بروید. شما خوب می شوید» من به آقا عرض کردم: «آقا بگذارید بمانند» اما ایشان مجدداً فرمودند: «اینها خوب می شوند»

امرالله اشک هایش را با پشت دستش پاک می کند و می گوید : «من از بین آن چهار مجروح فقط چهره ی تو را شناختم. » حسین که هنوز درد سراسر وجودش را فراگرفته است، بغض کرده و نگاهش در چشمان امرالله گره می خورد.

  

تصویر پنجم ( یک اتفاق نادر )

ششم بهمن ماه 1360 یعنی حدوداً دوماه از مجروحیت حسین و دست و پنجه نرم کردنش با دردی ناشناس سپری شده است. ناگهان درد در وجود حسین  شدت می گیرد. جنس این درد با دردهای قبل متفاوت است. انگار کل بدنش را لای گیره گذاشته اند و دارند فشار می دهند. به سرعت خودش را به دستشویی می رساند. فریادش از درد به هوا می رود. دردی که شدتش را نمی توان به زبان آورد و در قالب واژه نمی گنجد. مرگ را پیش چشمانش به وضوح می بیند که ناگهان با کمال تعجب و در اوج ناباوری متوجه دفع شدن یک قطعه فلزی  می شود و درد به یکباره آرام می شود. خوب که نگاه می کند متوجه مَرمی یک گلوله می شود.

برای خودش هم باور کردنی نیست. حالتی شبیه به شوک دارد. مگر می شود همچین اتفاقی؟!  به سختی خودش را جمع و جور می کند و وارد بخش می شود. حال مناسبی ندارد که خانم هنرمند چشمش می افتد به او.

-  چی شده آقا حسین! اتفاقی افتاده؟! بازم حالت بده؟! درد داری؟!

حسین که از شدت دردی که تحمل کرده است، هم نیمه نفس است و هم خیس عرق، دستش را به دیوار گرفته و آرام می گوید: «افتاد!»

- افتاد؟! بالاخره این سنگ افتاد؟!

- سنگ نبود! تیر بود!

خانم هنرمند با تعجب می پرسد:

- تیر! مگه میشه؟! شوخی می کنی؟!

و حسین مرمی گلوله را که بین دو انگشتش گرفته است، بالا می آورد و چشم های خانم هنرمند از حدقه بیرون می زند. بلافاصله می دود و دکتر را خبر می کند و دکتر وقتی چشمش به گلوله می افتد با تعجب می گوید: «غیرممکنه! اصلاً همچین چیزی امکان نداره!»

بلافاصله دوباره حسین را می فرستد رادیولوژی و دوباره عکس و آزمایش و معاینه و بررسی و وقتی دکتر دوباره چشمش به حسین می افتد در حالی که حیرت تمام وجودش را فراگرفته است، می گوید: «پسر ! تو را باید بِکُشیم و باهات امام زاده درست کنیم! »

 

 تصویر ششم ( کرامت )

چند روز بعد حال حسین رو به بهبودی می رود و مرخص می شود. با مراجعت به دزفول و روایت قصه ای که بر او گذشته است، خیلی ها این ماجرای شگفت را چیزی شبیه معجره می دانند. در این بین آیت الله قاضی امام جمعه محبوب و مردمی دزفول از حسین می خواهد که این ماجرا را به عنوان کرامتی از امام زمان(عج)  برای مردم بیان کند، اما حسین قبول نمی کند و این ماجرا به فراموشی سپرده می شود.

 

 دکتر عباس بصیری

 

تصویر هفتم: ( شش سال بعد)

سال 1366 یعنی حدود شش سال بعد از آن ماجرای عجیب دوباره کلیه ی حسین بازی در می آورد. به آقای دکتر عباس بصیری[2] مراجعه می کند. وقتی حسین ماجرا را برای دکتر شرح می دهد، ابتدا باور نمی کند. اما پس از چند روز دکتر در به در دنبال حسین می گردد و از او می خواهد تا اسناد پزشکی اش را مشاهده کند.

وقتی اسناد پزشکی حسین پیش چشمان دکتر قرار می گیرد، شگفت زده، دچار حیرت می شود که چنین اتفاقی چگونه رخ داده است و همین سبب شروع تحقیقات پزشکی گسترده ای برای دکتر می شود. این اتفاق نادر به عنوان یک مسئله ی پیچیده ی پزشکی توسط دکتر بصیری در کنفرانس ها و سمپوزیوم های متعددی در ایران و برخی کشورهای دیگر مثل  آرژانتین مطرح شود.

 ******

   حسین دوباره به برگه ی توی دستش نگاه می کند. بعد از 37 سال هنوز جوهر خودکار به زیبایی دارد جملاتی عجیب و غریب را نمایش می دهد. دست خط و امضای خانم هنرمند است که یک جمله ی دیدنی را برای تاریخ به ثبت رسانده است. جمله ای که تمام بدن حسین را به لرزه در آورده است: « تیر از کلیه بیرون آمد. خواست خدا بود. حال عمومی بیمار عالی است. توسط دکتر مهدی(عج) شفا یافت. – هنرمند »

دست خط خانم هنرمند در پرونده پزشکی حسین

حسین در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است دارد به این ماجرا فکر می کند که شهید امرالله گرامی آن خواب و آن راز را فقط به او گفته بود و خانم هنرمند از آن خبر نداشت. چقدر حرف های امرالله و نوشته ی خانم هنرمند به هم شباهت داشت!!!

حسین کاغذ 37 ساله را برمی دارد و روی قلبش می گذارد. آرامشی سرتاسر وجودش را فرامی گیرد.

 

 پانویس:

در فضای مجازی خیلی دنبال خانم هنرمند و سرنخی برای پیدا کردنش بودم، اما به نتیجه ای نرسیدم. او باید اهل اصفهان باشد. اگر اطلاعاتی از او پیدا کردید، خبرم کنید!

 


[1]- شهید امرالله گرامی متولد 1341 ، فرمانده گردان امام رضا(ع) که در عملیات طریق القدس مجروح شده و پس از بهبودی دوباره راهی جبهه می شود و سرانجام در عملیات رمضان  و در محور کوشک در مورخ 7 مردادماه 1361 به شهادت می رسد. پیکر پاک و مطهر این شهید عزیز در گلزار شهدای اصفهان زیارتگاه اصفهان است.

 

[2] - دکتر«عباس بصیری» جراح و متخصص بیماری های کلیه و مجاری ادراری که در حال حاضر  استاد دانشگاه و رییس انجمن اندویورولوژی و یورولاپاراسکوپی ایران هستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۲۷
علی موجودی

 بالانویس 1:

این خاطره را حدود سه سال پیش نوشته بودم، اما در انتشارش مردد بودم. امشب بی هیچ بهانه ای دلم هوای انتشارش را کرد.

 بالانویس2:

دوست ندارم بگویم این خاطره را بدهید همه ی مسئولین بخوانند! چون یک موی گندیده ی این بچه ها ، قابل قیاس با بسیاری از مسئولین امروز کشور نیست. حس می کنم بیان رفتار و عملکرد شهدا به بسیاری از مسئولین امروز کشور،  بی فایده است چرا که حسین(ع) هم به لشکر روبرویش فرمود :«لقمه حرام نمی گذارد صدای مرا بشنوید!»

 

 فقط بگو روی ترکش هایم شلاق نزنند!!

روایتی تکان دهنده از سردار شهید حاج عبدالکریم پورمحمد حسین

جانشین معاونت اطلاعات و عملیات لشکر 7 ولیعصر(عج)

 

چیزی از عملیات رمضان نگذشته است که حاج کریم با ماشین جیپش دارد از منطقه برمی گردد به سمت اهواز. جانشین معاونت اطلاعات و عملیات لشکر7 ولیعصر(عج) است و به تناسب توی ماشینش قطب نما و نقشه و فشنگ پیدا بشود، چیز عجیبی نیست.

دژبان اهوازحاج کریم را نمی شناسد و گیر می دهد به وسایل همراهش. در آن روزهای خاکی بودن آدم ها و شانه های بدون درجه ، هر چه حاجی با دژبان حرف می زند بی فایده است و حاج کریم بازداشت می شود و تحویل دادگاه و حرف های حاج کریم با قاضی هم مؤثر واقع نمی شود و قاضی هم بلافاصله به جرم خارج کردن مهمات از منطقه جنگی ،  برایش حکم شلاق می نویسد.

خبر به گوش حاج احمد سوداگر(شهید) می رسد و او هم بلافاصله با یکی از فرماندهان مستقر در اهواز تماس می گیرد که خودش را به حاج کریم برساند و مسئله را فیصله دهد. حاج احمد می گوید: « این کریم بنده خدا که بدنش با ترکش آبکش شده است. اگر این مسئله شلاق که به من خبر داده اند جدی باشد،  جای زخمهایش دوباره شکافته می شود»

فرستاده ی حاج احمد، سریع خودش را به حاج کریم می رساند و می گوید: «خدا خیرت بده! پس چرا ما رو خبر نکردی؟! » و کریم در نهایت آرامش می گوید: «قانون، قانونه! باید تبعیت کرد!»

-  می دونی قاضی برات شلاق نوشته؟

- آره! خب شلاق بزنن!

- پس ترکش هات چی؟

حاج کریم که تازه بیست بهار از عمرش گذشته است، آرام لبخند می زند و می گوید: « اونا رو که یه بار با خدا معامله کردم! حالا دوباره هم یه چیزی گیرم میاد! »

فرستاده ی حاج احمد خم به ابرو می آورد و می گوید:

«اما برای نظام جمهوری اسلامی خوب نیست که یه رزمنده، اونم یکی تو جایگاه تو رو شلاق بزنن!!  بیا و خودت رو معرفی کن! اینا زیر بار حرف ما نمی رن! »

و حاج کریم کمی جدی تر از قبل پاسخ می دهد: «من همه ی جمهوری اسلامی رو دوست دارم!»

- حتی کتک هاشو! کتک هاشو هم دوست داری کریم؟!

حاج کریم خیلی جدی پاسخ می دهد:« قانونش رو قبول دارم! جنگش رو! جبهه اش رو!  هم ترکش ها شو دوست دارم و هم کتک هاشو! همه چیزش رو دوست دارم! »

- ماشینت رو هم توقیف می کنن ها!

می خندد و می گوید: «نه دیگه! خیلی کار دارم باید برسم به کارهام! اونو خودم می تونم ترخیص کنم!»

- عجب آدمی هستی؟! یعنی بزنن داغونت کنن!  اما ماشینت رو بهت بدن که بری به کارای جنگ و جبهه برسی؟! مگه فکر کردی با پنبه می زننت؟ با کابل میفتن به جونت ها! بعدش باید بری بیمارستان!

حاج کریم چشمانش را می دوزد به زمین و آرام می گوید: «فقط بگو روی ترکش هام نزنن! باید زودتر برم. خیلی از کارها رو زمین مونده! »

فرستاده ی حاج احمد که در مقابل حاج کریم کم می آورد، شماره حاج احمد را از همانجا می گیرد و می گوید: « کریم زیر بار نمی رود. حاضر نیست از خودش دفاع کند! می گوید قانون، قانون است و من نقض قانون کرده ام! بگذار طبق قانون با من رفتار کنند!»

 تا حاج احمد سوداگر و تعدادی دیگر از فرماندهان بخواهند خودشان را به اهواز برساند ، زخم ترکش های حاج کریم زیر شلاق ها دوباره سرباز می کند.

آخرین ضربه ی شلاق بر بدن حاج کریم که می نشیند، به فرستاده ی حاج احمد می گوید: « این ماجرا بین خودمان بماند! اگر بچه ها بفهمند به حکم دادگاه جمهوری اسلامی به من شلاق زده اند، ممکن است روحیه شان تضعیف شود.  آنها ممکن است ظرفیتشان به اندازه ی من نباشد، اما من حس می کنم، اینطوری بهتر دینم را به جمهوری اسلامی ادا کرده ام!»

شلاق ها را می خورد و ماشین را هم ترخیص می کند و در حالی که خون از زخم هایش می چکد و از درد لبهایش را می گزد، می رود دنبال کارهای لشکر!

و صدای حاج کریم در گوش زمان ماندگار می شود که «من همه ی جمهوری اسلامی را دوست دارم! هم قانونش را و هم ترکش ها و کتک هایش را!»

  

شهید حاج عبدالکریم پورمحمد حسین، جانشین معاونت اطلاعات و عملیات لشکر 7 ولیعصر(عج)،  متولد 1341، در مورخ۲۱/۱۱/۶۴ در عملیات والفجر8 و در منطقه اروندرود به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۰:۰۰
علی موجودی

بالانویس:

متنی که خلاصه شده ی آن را در مراسم وداع با پیکر شهید حاجیمراد نادری خواندم.

 

عجب سنت شکن است این تابوت سه رنگ

تقدیم به روح شهید حفظ امنیت، حاجیمراد نادری

رفتن برای خودش حکایتی دارد و ماندن نیز داستانی برای خودش.

از من الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَاهَدُواْ اللَّهَ عَلَیْهِ ،آنکس که می رود مَّن قَضَى نَحْبَهُ  می شود و تا ابد سرمست از « عند ربهم یرزقون»  بودنش، روزگار می گذراند و آنکس که می ماند ، اسیر دست تقدیر می شود. یا ایمانش را چون پاره ای از آتش در مشت می گیرد و درد می کشد و خم به ابرو نمی آورد و می شود« َمِنْهُمْ مَّن یَنتَظِرُ»  و تا ابد «وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِیلا» می ماند. و یا در رنگارنگ دنیای اطراف ، ایمان را به دانه های گندم می فروشد  و یا پشیمان می شود از دیروزش و پشت پا می زند به روزگار عاشقی اش.

 و در این بین «من ینتظرها» هم روزگارشان متفاوت است. خوش به حال آن« مَّن یَنتَظِرُ هایی» که جزو قافله « بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم » شهدا هستند و مدام از « فَرِحینَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ»  ، بشارت وصال می گیرند . همان «یستبشرون» را می گویم و با این بشارت وصالِ شهدا، گام به گام جلو می روند.

همانان که لحظه به لحظه، نطق باز شده ی شهدا را می شنود و دلشان متصل است با شهدا و ما نمی شناسیمشان و در اوج گمنامی پیش می روند تا بالاخره «یلحقوا» می شوند و پرواز کنند و آنگاه ناباورانه  فقط حسرتی برای ما می ماند و یادی و عکسی و خاطره ای و دیگر هیچ.

مثل تو!با تو هستم. با تو ! ای مرد! ای مردترین مرد. حاجی مراد نادری! دیگر ستوان و سروان و سرهنگ نمی خواهد. آخر این واژه ها دیگر به کار نمی آید. به درد نمی خورد. یک نگاه کن. تمام قوانین را به ریخته ای ای مرد قانون. که آیین نامه می گوید ، درجه ی پایین تر باید برای درجه ی بالاتر احترام نظامی بگذارد، اما اینجا همه چیز به هم ریخته است برادر!اینجا همه به حرمت تو خبردار ایستاده اند. از سر لشکر و سرتیپ بگیر تا ستوان و استوار و گروهبان.اینجا دیگر درجه مهم نیست. خوشه، ستاره ، هلال . هیچکدام.اینجا همه ی شانه های ستاره دار و بی ستاره زیر بار فراق تو خم شده اند و عین بید می لرزند.

عجب سنت شکن است این تابوت سه رنگ! برادر! تابوتی که همه ی قاعده های عالم را به هم می ریزد. از این درجه های نظامی بگیر تا درجه های مدیر و معاون و مسئول و این حرف ها! همه زانو می زنند در مقابل این درجه از عشق! این درجه از اوج! و این درجه از پروانگی!

 حاجی مراد! حاجی شدنت مبارک برادر! با احرام سفیدی که بر تن داری، با احرام سبز عشق و احرام سرخ خون! در تلفیق این همه احرام، حاجی شدن عجب لذتی دارد.حاجی شدنت مبارک! نه در ذی الحجه بلکه در ربیع.! در بهار! در سبزی روزهای عید. و چه عطری پراکنده است، آن لبیک های آخر را که فقط ملائکه ی طواف کننده بر گرد تو شنیدند.  در آن آخرین ثانیه ها! لبیک! الهم لبیک! لبیک لاشریک لک لبیک! خدایا! آمدم! لبیک! ان الحمده! و النعمه! لک و الملک! لاشریک لک لبیک!

 عجب دوره و زمانه ای است برادر! عجب دوره و زمانه ای است. یکی از زخم شیمیایی شهید می شود و یکی در خط مقدم سوریه.  یکی در رژه ی اهواز مهر قبولی اش را می گیرد و یکی هم مثل تو، لابلای کوچه پس کوچه های این شهر. به دنبال امنیت مردم. به دنبال آسایش ناموس ملتش. بیست گلوله ، بیست زخم  ، نمره ی عاشقی اش را بیست می کند و در کارنامه اش مهر شهادت می گیرد.  و همه ی اینها یعنی شهادت هست، تو باید مردِ شهادت باشی. یعنی شهادت نه زمان می شناسد و نه مکان. یعنی شهادت لباسی است تک اندازه که تو باید خودت را به اندازه ی لباس تکامل داده باشی.

 حاجی مراد. انگار خدا شما را فرستاده است تا آموزگار شهادت باشید. تا قاعده های مصنوعی خودساخته ی ما را به هم بریزید، تا فریاد بزنید اگر مانده اید، اگر دستتان به آسمان نمی رسد، عیب از راه نیست ، از راهرو است.  ایراد از جاده نیست، از مسافر است. به سن و سال دنیایی نیست که اینها همه عدد و رقم است و این عدد و رقم ها، عددی نیستند که بین آدم و محبوبش  فاصله بیندازند.   

 حاجی مراد. انگار خدا شما را فرستاده است تا  هر از چندگاهی با رفتنتان، ماندنمان را به رُخِمان بکشید و فریاد بزنید، راه باز است. فریاد بزنید بی خیال دنیا! فریاد بزنید کمی به خودتان بیایید و جدا کنید خودتان را از این قوانین و معادله ها و معامله های مادی!

یک نگاه کن برادر! فعلا نگاهت را از انتهای افق بگیر. میدانم در شهیدآباد برای استقبالت ولوله ای است. می دانم لذت وصال ، قرارت را گرفته ات و زیبایی های عالم پس از شهادت بی قرارت کرده است برای رفتن. اما همین یک شب را با ما باش . همین یک شب وداع را. شب بی قراری مردم را در فراق کسی که سال ها بی قرار ، آسایششان بود و شب بی تابی رفقایت را.

 حاجی مراد! بر بی تابی سبزپوش های امنیت شهر خرده مگیر، که فراق رفیق کم دردی نیست. رفیقی که هیچ گاه گمان نمی کردند اینچنین یکباره دستشان را بگذارد توی حنا و برود به آنجا که باید می رفت. رفیقانت هنوز حس می کنند، این قصه یک خواب است . اما این تابوت دارد همه ی این تصورات را به هم می زند و رفتنت بیش از هر واقعیت دیگر ، رنگ حقیقت به خود می گیرد.

هنوز عادت ندارند به جای «نادری» بگویند «شهید نادری». تصورش هم سخت است اینکه قرار باشد دیگر تو را نبینند و کنار تو نباشند. تصورش هم سخت است که شماره ی تو را بگیرند و کسی آن سوی خط گوشی را بر ندارد. تصورش هم سخت است دیگر روی صفحه ی گوشی این بچه ها، نام تو چشمک نزند. تصورش هم سخت است که بچه های کلانتری بیست، بعد از تو پایشان را بگذارند توی اتاقت و آن صندلی خالی را ببینند. تصورش هم سخت است ، سرهنگ الهامی بخواهد برای کلانتری 20 یک رئیس دیگر انتخاب کند. اصلا کدامیک از این بچه ها می تواند برود و روی آن صندلی که تو نشسته بودی بنشیند. پشت آن میز. آن میزی که بدون آن هم عزیز بودی. میزی که هیچگاه طول و عرضش تو را زمینگیر نکرد.میزی که ابزار خدمت به خلق الله بود.

امید زخم خورده ها، امید مال باخته ها ، پناه کسانی که حق شان ناحق شده بود، ملجاء کسانی که پناهگاهی جز قانون نداشتند و تو چه زیبا کارشان را راه می انداختی! تویی که به گره گشایی شهره ی شهر بودی! تویی که هست و نیستت را گذاشتی برای مردم و این آخر قصه هم با خونت امضا کردی سند خادمی ات را و نشان دادی مظلومیت نیروهای انتظامی را که چگونه برای امنیت مردم، از جان می گذرند. نیروهایی که همیشه در سختی و مشقت هستند. تعطیل و غیرتعطیل ندارند تا مردم خوش باشند.

نیروهایی که خانواده هایشان همیشه در اضطراب و دلواپسی اند که آیا مرد خانه شان که رفته است برگشتی هم دارد یا نه؟! نیروهایی که خستگی نمی شناسند و تا نفس دارند می دوند تا ناامنی را از نفس بیاندازند.

راستی یکی از رفقایت می گفت: نادری یکی دو روز پیش گفته بود که دیگر خسته شده ام. نه خسته از خدمت! که همه خوب می دانند که تو خسته بشو نبودی. روز وشب نداشتی برای مردم و امروز همه فهمیدند رمز آن خسته شدم چه بوده است! خسته از زمین! از قاعده هایش ، از مادیتش ، از هر چیزی که جنسش از جنس زمین است.  

نمی دانم آن روز که زانو زده بودی کنار تابوت آن شهید گمنام چه حرف هایی بین دل تو و آن استخوان های سوخته رد و بدل شد که ثمره اش شد پرواز تو و عجب ضریحی هستند این تابوت های شهدای گمنام برای دخیل بستن و حال تو خود ضریحی شده ای برای دخیل بستن این همه دلی که از سوز فراق تو شعله ورند.

 برخیز برادر شهیدم ، برخیز! برخیز و یک نگاه کن برادر! این همه جمعیت را. این همه قدرشناس ولایت مدار را که به تقدیر از ولایت مداری ات و به تقدیر از سخت کوشی های این همه سال تو، آمده اند. برخیز برادر و نگاهی کن این همه سبزپوش شانه لرزان را. این همه را شکسته ایستاده اند و ثانیه به ثانیه دلشان را یاد تو به هم می ریزد. یاد با تو بودن. لبخند هایت، آرامشت ، ادبت، متانتت، مهربانی ات و  آن همه خصلت نیکویی که تو را رساند به این درجه!

این همه سبزپوش به گریه ایستاده  را چه می کنی، تویی که حاضرتر از همیشه ایستاده ای و نگاه می کنی! در انعکاس زلال اشک این بچه ها،  فقط خاطرات با تو بودن دارد مرور می شود. خاطره ی ماموریت های با تو و اندیشیدن به روزهای پریشان بدون تو. مراد این دل های آشفته را بده حاجی مراد! چرا که دیگر تو امام زاده ی عشقی و این همه آدم برای مراد گرفتن دخیل به این تابوت سه رنگ بسته اند. مرادشان بده حاجی مراد. مگر تو مشکل گشای شهر نبودی برادر؟!

 نادری! سرباز نادرِ این مرز و بوم. برادرِ لبخند به لبِ مهربانم! کارت گره گشایی مردم بود. دغدغه ات مردم بودند. آسایششان. آرامششان. روز نداشتی و شب نمی شناختی.  برخیز برادر! این همه گره به کار افتاده آمده اند برای گره گشایی! کارت سخت شده است. این همه دل های آشفته آمده اند تا آرامشان کنی. برخیز و مثل همیشه به فکر مردم باش. به فکر این جماعتی که اشک امانشان را گرفته است. آخر در عالم بعد از شهادت دستت بازتر است و قوانین مادی دست و پاگیر تو نیستند. برخیز به مشکل گشایی برادر!

 برخیز! برادر! فرمانده! صدایت می کند! سرهنگ الهامی برایت مأموریت تازه ای دارد. بیسیمت را دوباره روشن کن!

حاجیمراد! حاجیمراد! علی!  .... حاجیمراد حاجیمراد علی...!

جواب بده! تو را به حسین قسم یک بار دیگر بی سیم را روشن کن!  الهامی پشت خط است!  یک بار دیگر به علی بگو! بگوشم علی جان! بگوشم علی جان! امر بفرمایید! الهامی تشنه ی شنیدن دوباره ی صدای توست!

 حاجیمراد حاجیمراد  علی! حاجیمراد موقعیت! تکرار کن حاجی مراد! مفهوم نیست! گفتی بهشت؟!

 هر کجا هستی خودت را برسان! کار گره خورده است ! به تو نیاز دارم! دست تنها نمی توانم ادامه بدهم. من مانده ام و دردانه های تو ! نیکا! نگین! نگار! چه بگویم بهشان حاجی مراد!   حاجی مراد... حاجی مراد... علی !!!  حاجی مراد... حاجی مراد... علی !!!

نیکا، نگار و نگین، دردانه های شهید نادری

 بیا و این آخرین گره را هم باز کن برادر. علی الهامی دست تنهاست! مانده است که چه بگوید و چگونه بگوید به دخترهایت! باز هم شهادتی دیگر و قصه ای دیگر شبیه به عاشورا! باز هم روضه ی بابا! و روضه ی دخترهایی که دلتنگ تر از همیشه  چشم به در دارند. دخترها بابایی اند مؤمن. زودتر بیا و بگو چه باید بکنیم و چه باید بگوییم به این بچه هایی که یکی با زبان و دوتا با نگاه دارند سراغ قامتی به بلندی بابایشان را می گیرند. چه بگوییم به همسری که هنوز خیره به عکس مرد خانه اش مانده است و بین سکوت و شیون هروله می کند. چه بگوییم به مادری که داغ بر دل هنوز باور نکرده است رفتن تو را!

 مشکل گشای محله برخیز. برخیز و این فصل آخر را هم خودت به پایان برسان.برخیز و دستی بکش بر قلب های ناآرامی که در تلاطم بی تو بودن، مواج اند. اگر قرار به روضه است، خودت بیا و روضه آخر را هم بخوان.روضه ی رفتن بابا و گریه های دختری که بهانه ی بابا می گیرد.

برخیز! برای با شهدا بدون زیاد وقت داری برادر!برخیز و آرامش دلهای طوفان زده باش. برخیز و روضه ی آخر را خودت بخوان.صلی الله علیک یا اباعبدالله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۱
علی موجودی

مادر بچه های مسجد

 

خبر پر کشیدنش دلم را ریخت به هم.

یادم پر کشید به سال 76 که اولین بار برای دیدار با خانواده ی شهدا رفتیم خانه شان.

لبه ی چادر را با گوشه ی دندانش گرفته بود و با یک دست اسپند دود می کرد و با دست دیگرش شیرینی و شکلات می ریخت سر بچه ها. همین استقبال شگفت انگیز همه را به گریه انداخت.

از آن روز به بعد، هر از چند سالی می رفتیم خانه شان و دوباره قصه ی استقبال، همینگونه بود.

از علیرضایش  همیشه در تلفیق بغض و لبخند حرف می زد.

می گفت آن شب آخر که علیرضای سیزده ساله ام رفت مسجد به من گفت : «مادر! می دانی که شهید پیش خدا چه مقامی دارد؟ می دانی که هر کس شهید می شود، زنده است! می دانی هر کسی نمی تواند به این مقام برسد.!»

می گفت علیرضایش به او گفته است: « اگر روزی من شهید شدم، در شهادتم دوست دارم لباس سبز بپوشی! »

می گفت: « آن شب دلم هری ریخت زمین! گفتم : مادر! چه جای این حرف هاست؟ ان شاالله زنده باشی و برای این انقلاب و امام سربازی کنی مادر! دیگر از این حرف ها نزنی ها!»

می گفت: « پدر علیرضایش کر و لال بود و علیرضا یک جورهایی نان آورم بود. همان شب به من گفت: مادر! اگر شهید نشدم که تمام زحماتی را که برایم کشیده­ای جبران می ­کنم و اگر شهید شدم هم همیشه هوایت را دارم و نمی­گذارم تنها باشی؟!»

و اینجای روایت، همیشه بغضش می شکست.

قسم می خورد و می گفت: «هر کجا کارم گره می خورد ، جوانی هم سن و سال علیرضا می آید و کارهایم را انجام می دهد!»

 

هر از چندگاهی می آمد مسجد و از پَرِ روسری اش چند اسکناس تا خورده در می آورد و می گفت :«اینها برای مسجد!»

می گفت: «وقتی بچه ها را توی مسجد می بینم ذوق می کنم. انگار علیرضایم را می بینم! همه ی شما علیرضای من هستید!»

 آخرین بار یادواره ی سیزده شهید مسجد بود که دیدمش. همه رفته بودند و فقط او مانده بود توی حیاط مسجد. حس کردم منتظر کسی است. رفت سراغش . گفتم: «مادر منتظر کسی هستی؟»

جوابش متحیرم کرد. گفت : «بَندیر تونُم عزیزُم! – منتظر تو هستم عزیزم!»

گفتم: «من! با من کاری داری؟!» گفت: «آ... دا... مَر تو نَبیدی که بِخوندی؟! – آره .. مادر.. مگه تو نبودی که مقاله می خوندی؟»

گفتم : «بله!»  گفت: «دا ویسیدُمه دَسته بوسُم!- مادر! موندم دستت رو ببوسم! »

بدنم یخ کرد! زبانم بند آمده بود. لکنت گرفته بودم. خودش ادامه داد: «دا مَخُم دستَه بوسُم که رَه علیرضامه بِرُووی..- مادر می خوام دستتو ببوسم واسه اینکه راه علیرضای منو می ری!»

گریه ام گرفت. دستم را گذاشتم روی سینه ام و گفتم: «این چه حرفی است مادر! اگر اجازه بدهی پایت را ببوسم! شما دعایمان کن مثل علیرضایت عاقبت بخیر شویم!»

گفت: «دسِ جنابِ علی یارِتون با که رَه شهیدونه بِرُووه! دا وقتی ببینُمتون مری رولَمَه بِبینم! - دست علی همراهتون که راه شهدا رو می رین! مادر هر وقت می بینمتون، انگار جگرگوشه ی خودمو می بینم!»

بغضش شکست و اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک کرد و راه افتاد سمت در مسجد.

و من ماندم و نگاهی که با اشک بدرقه اش می کرد.

 مادر شهید حلیم زاده، مادر همه ی بچه های مسجد بود. خیلی هایمان امروز بی مادر شدیم! یادواره ی امسال بی حضور او چیزی کم دارد. خوش به سعادتش که علیرضایش همینطور که در دنیا هوایش را داشت، آن طرف هم هوایش را دارد. خوش بحالش که چشم انتظاری به نورانیت علیرضا دارد.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.

به اطلاع می رساند که مراسم تشییع و تدفین مادر شهید والامقام حلیم زاده از شهدای نوجوان حمله موشکی به مسجد نجفیه دزفول، فردا شنبه ساعت 3:30 عصر از درب منزلشان به سمت گلزار شهدای شهیدآباد برگزار می شود و مراسم ترحیم ایشان از ساعت 9 الی 10:30 شب در مسجد بعثت الرسول واقع در خیابان نظامی برگزار خواهد شد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۱
علی موجودی

سردارِ همیشه خندان

معرفی شهیدی متفاوت! مردِ لبخندهای مکرر، فرمانده شهید رضا پورعابد

 

مرد همیشه خندان گردان است. هر گوشه و کناری که صدای خنده ی بچه ها بند نمی آید، نشان از حضور رضا دارد. وقتی روی دور طنز می افتد، باید مراقب باشی که از شدت خنده روده هایت به هم نپیچد. آنقدر جدی و حق به جانب هم حرف می زند که متحیر می مانی چگونه خودش خنده اش نمی گیرد؟

گاهی بچه ها التماسش می کنند که جانِ رضا دیگر بس است! داریم از خنده می میریم! اما مگر کوتاه می آید؟!

اما در پشت این چهره ی همیشه خندان، چهره ی دیگری هم وجود دارد که کمتر دیده می شود. چهره ی مردی جسور و شجاع که در شب های شناسایی و حمله لنگه ندارد و مردی که در نیمه شب هایش خلوت هایی رازگونه دارد.

چند روایت کوتاه از «شهید رضا پورعابد» فرمانده ی واحد ادوات لشکر ولی عصر(عج) ، سردار همیشه خندان دزفولی را با هم مرور می کنیم.

 

 

صراط المستقیم

سوار ماشین سپاه است که دوستی او را می بیند و صدایش می کند ومی پرسد: « رضا! کدوم طرفی می ری؟» و او با خنده پاسخ می دهد: «اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ» . دوباره می پرسد: «منم می رسونی؟» رضا می گوید : «جا ندارم!»

دوستش با تعجب می پرسد: «ماشین که خالیه!» و رضا دوباره با لبخند می گوید: «صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ. ماشین خالیه! ولی جای گناه و غضب خدا رو ندارم» و با دست فضای ماشین را نشان می دهد و می گوید : «بیت کُل حرام» بیت المال مسلمین است و استفاده ی اختصاصی ممنوع. می خندد و گاز ماشین را می گیرد و می رود.

 

یک دیدار متفاوت

محو مرور مطالب تابلو اعلانات بودم که محکم کوبید روی شانه ام و پرت شدم روی زمین. خودش هم بلافاصله پرید پشت دیوار. مطمئن بودم کار رضاست. بلند، طوری که بشنود، گفتم: «چِتَه لیوه! – دیوونه پس چِت شده- »

با قیافه ای حق به جانب از پشت دیوار بیرون آمد و روبرویم ایستاد و گفت: «پَه اسلام لیوه نخو؟! – مگه اسلام به دیوونه نیاز نداره؟- »  با هم زدیم زیر خنده و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

 

خوشحالم که ناراحتم!!

به گمانم کسی پیدا نمی شد که ناراحتی رضا را به چشم دیده باشد. همیشه می خندید. روزی بر خلاف همیشه، حس کردم که رضا ناراحت است و به قول معروف توی خودش است. گفتم: «نبینمت ناراحت رضا!» در همان حس و حال هم کم نیاورد و گفت : «خوشحالم که ناراحتم! » و زد زیر خنده!

 

ترکش

ترکش خمپاره نوک بینی اش را برده بود. می خندید و می گفت : «خدایا! خودُم خیلی خُشکِل بیدم، زَندی جلوچَمبَرُمه هم رِختی یَک! -خداوندا! خودم خیلی زیبا بودم که زدی و قیافه ام را به هم ریختی؟! - »

 

 الاغ

در جبهه ی عنکوش برای جابجایی مهمات از الاغ استفاده می کردیم. گاهی دست و پای الاغ را می بوسید و دست می انداخت گردنش و می گفت: «احسنت! احسنت! خودِت ندونی چه خدمته دُری بِکُنی! – خودت نمی دانی که چه خدمتی داری انجام می دهی-» و دیگر کسی نبود که از شدت خنده، به خودش نپیچد.

 

 گل بابونه

قبل از عملیات فتح المبین درمنطقه ای مستقر بودیم که فاصله ی زیادی با عراقی ها نداشت. در دید و تیر دشمن بودیم و با کوچکترین تحرکی، خمپاره شصت بود که می ریخت روی سرمان. تعدادی از روحانیون برای بازدید از خط آمده بودند و در حال گفتگو با آنان بودیم که فریاد رضا بند شد: «بیایِه زیر! لِفِ گُل بوبینه رفته یَه سر سنگرا! الانه که زَنِنمون! – بیایید پایین! چرا مثل گل های بابونه روی سنگر رفته اید؟- »

حضور چندین نفر از روحانیون با عبا و عمامه های سفید و سیاه درخط، بهترین نمایش تحرک هایی برای عراقی ها بود. هنوز حرف رضا تمام نشده بود که عراقی ها خط را زیر آتش گرفتند و رضا سریع مهمان ها را به درون سنگرها هدایت کرد و بهشان با خنده می گفت: «خدا خیره دُهاتون گُل بوبینا ! یانه مخاسه؟!- خدا خیرتون بده گل های بابونه! اینو می خواستید؟-  »

 

 رشید

قبل از عملیات طریق القدس، قرار بود آقای رشید (سردار غلامعلی رشید) از منطقه ی میشداغ بازدید کند. فرماندهان منطقه رضا پورعابد(شهید)، خلیل محراب(شهید) و امیر پریان(شهید) بودند. این خبر همه جا پیچیده بود. قبلاًآقا رشید را دیده بودم. با قد و قامتی کوتاه، با وقار و قیافه ای کاملاً جدی !

همه داشتند به همدیگر خبر می دادند که رشید داره می رسه و همه آماده ی استقبال از او شده بودند. رضا هم مثل بقیه از بچه ها می خواست تا آماده ی استقبال شوند و می گفت: «آقای رشید مغز متفکر جبهه هاست»

بالاخره ماشین ایشان رسید و ایشان از ماشین پیاده شد و شروع کرد با تک تک نیروها دست دادن.

رضا که تا کنون آقای رشید را ندیده بود، آرام در گوش من گفت: «کدوم یکیه اینا رشیده؟ می خوام برم باهاش دست بدم!» و وقتی جهت انگشت اشاره ام را دنبال کرد، ناگهان بلند و با تعجب گفت: «هُ رشیده؟!! – این آقای رشید است؟!- »

در همین حین آقای رشید که روبروی رضا رسیده بود و معلوم بود صدای رضا را هم شنیده است، با لبخند ملیحی با او دست داد و گفت: «آ! مو رشیدُم! چا چیه؟! – آره! من رشیدم! مگه چی شده؟!- » و رضا با همان روحیه ی همیشگی اش گفت: «مَرِسُم الان یه آدمه بِمیا په دو متر قد و هیکل- فکر می کردم الان یه آدمی با دومتر قد و هیکل میاد-» و دستانش را از هم باز کرد و گفت : «وا سینه به ای پهنی!»

آقای رشید آرام زد روی شانه ی رضا و با لبخندچند کلامی با او حرف زد. همه بچه ها با هم زدند زیر خنده. آقای رشید هم خندید و رفت برای بازدید از منطقه.

 

 روسیاه

در اوج دعای کمیل و در تاریکی سنگر،  رضا با شیشه عطر وارد شد وبا دست به صورت  بچه هایی که در حال مناجات و گریه بودند، عطر می زد. فضای سنگرمعطر شده بود و حال و هوای دیگری داشت.

 با پایان مراسم و روشن شدن فانوس ها معلوم شد که چه ریگی توی کفش رضا بوده است.  صورت همه ی بچه ها سیاه شده بود. نیاز نبود دنبال مجرم بگردند که خودش در حال فرار بود و یک گردان آدم به دنبالش!

رضا رفت روی یک بلندی و با همان لحن جدی و حق به جانب همیشگی اش فریاد زد: «قبل از اینکه مرا بزنید، بگذارید حقیقتی را برایتان بگویم! این جوهری که من در عطر ریختم با آب پاک می شود، اما روسیاهی قیامت با هیچ چیزی پاک نمی شود. من می خواستم شما به یاد روسیاهی گنهکاران در روز قیامت بیفتید!»

در تلفیق شوخی و جدی حرف های رضا، بچه ها از برنامه ای که برایش تدارک دیده بودند گذشتند.

 

چراغ قرمز

با خنده می گفت: « مردم نماز شب خواندن ما را که نمی بینند، اما اگر از چراغ قرمز عبور کنیم می بینند و قضاوتمان می کنند. نباید چهره ی اسلام را خراب کنیم! »

 

خاکی

با سر و صورت  و لباس های خاکی دیدمش که دارد از شهید آباد برمی گردد. صدایش کردم. ایستاد و سلام کرد. گفتم: «خبری شده ؟! چرا این همه سر و وضعت خاکیه؟» با دست هایش لباس هایش را تکاند و گفت: «چیزی نیست! خواهرم و شوهرش و بچه اش با موشک شهید شدن! همین الان دفنشون کردیم و دارم برمی گردم منطقه!»

 

دلبستگی

می گفت: «از وقتی خدا، پسرم مجتبی را به من داد، عکسش را چسبانده بودم به شیشه ماشین که همیشه جلو چشمانم باشد!  اما بعد از مدتی با خودم گفتم : ممکن است روزی قرار باشد از مجتبی دل بکنم. باید بین اسلام و محبت مجتبی یکی را انتخاب کنم.

برای همین به همسرم گفتم: مجتبی را به من وابسته نکن! نباید محبت شما مرا از مسیر اسلام جدا کند تا بتوانم راحت تر دل بکنم.»

  

قاری

داشتیم از مأموریت برمی گشتیم. فضای یکنواخت اتوبوس را باید با صدای رضا عوض می کردم. کسی خبر نداشت رضا صدای خوبی دارد. باید وادارش می کردم به قرآن خواندن. رفتم عقب اتوبوس و پشت سر رضا نشستم و با سبک استاد منشاوی ،آرام شروع کردم به قرآن خواندن. رضا هم با من دم گرفت و من آرام صدایم را قطع کردم.

حالا رضا بود که فقط داشت می خواند.  اتوبوس را سکوت محضی فراگرفته بود که طنین قرآن خواندن رضا در آن می پیچید. اشک حلقه زده بود توی چشم بچه ها.

حاج صادق آهنگران که همراهمان بود ناگهان برگشت و پرسید: «این صدای کیه؟!» ناگهان رضا به خودش آمد و تازه فهمید چه رَکَبی خورده است. ساکت شد و چشم غُره ای به من آمد. بچه ها تعجب کرده بودند که آن رضای شلوغ و شوخ طبع چه صدای دلنواز و گیرایی دارد.

 

فرمانده

نیمه های شب از چادر زدم بیرون.  نزدیکی های تانکر آب بودم که صدایی از سمت دستشویی ها به گوشم رسید. جلوتر رفتم.  یک نفر مشغول شستشوی آنجا بود. با خودم گفتم: «باید برم و ببینم کیه این نصفه شب اومده دستشویی ها رو بشوره،  تا فردا به رضا بگم تشویقش کنه!»

جلوتر رفتم .  نیاز به دیدن چهره اش نبود. از قد و قواره ی ریز و فرزی و چابکی اش معلوم بود خودِ رضاست. چه فکر کرده بودم و چه شده بود؟! فرمانده ی گردان ادوات، نیمه شب در حال تمیز کردن دستشویی ها بود.

 

 راز رضا

بچه ها مشغول مرثیه خوانی بودند که از جمع جدا شدم و از سنگرها فاصله گرفتم. در سکوت شب صدای گریه ای توجه ام را به خود جلب کرد. آرام آرام به دنبال صدا به راه افتادم. یک نفر گوشه ای دوزانو نشسته بود و ناله می کرد. بی وقفه می گریست. خواستم برگردم، اما حقیقتاً دوست داشتم بدانم کدامیک از بچه هاست که چنین حال و هوایی دارد.

آرام تر جلو رفتم. تاریکی اجازه نمی داد چهره اش را ببینم. خواستم جلوتر بروم که صدای پایم را شنید و صدای ناله اش قطع شد. سرش را که بالا آورد با تعجب دیدم که رضاست. بهت زده ایستادم. ما، رضا را با خنده هایش می شناختیم و این اولین بار بود که در چنین حال و هوایی می دیدمش. باورم نمی شد مالک آن خنده های مکرر، صاحب این گریه های بی امان باشد.

هم او لو رفته بود و هم من. جلوتر رفتم و روبرویش نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: «نگران نباش! بین خودمون می مونه! فقط برا منم دعا کن!»

 

 فرمانده و سردار شهید «رضا پورعابد» متولد 1336 در مورخ 24 اسفندماه سال 1363 در عملیات بدر و در شرق دجله به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول ، زیارتگاه عاشقان است.

 

راویان: غلامحسین سخاوت، مجید هفت تنانیان، محمدعلی خامسی، امیر ابراهیمیان، علی حداد ، عظیم محمدی زاده ، عظیم پورعابد، محمدعلی صبور

با تشکر از سایت های لاله های عاشق و رایحه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۱:۲۱
علی موجودی

بالانویس:

به مادر عارف قول داده بودم که اگر برای مراسم اولین سالگرد عارف دزفول بودم، دلنوشته ای بخوانم. خدا را شکر که شرمنده مادرش نشدم.

 

ماه و ماهی

متن دلنوشته ای که در مراسم اولین سالگرد شهادت عارف کاید خورده خواندم

آرام آرام جلوتر می آیم و با هر قدم سر به زیر تر می شوم  و متلاطم تر در مقابل تو. تویی که نمی شناختمت.

از روبروی مجید طیب طاهر رد می شوم. چند قدمی بیشتر تا تو نمانده است. تا آن خانه ی سفید رنگ کوچک که به وسعت آسمان روی زمین گسترده شده است.

هیچ کس نیست. من هستم  و تو  و ردیف ردیف عشق غبارگرفته. ردیف ردیف سنگ و عکس و قاب که حرف زدن با آنان،از حرف زدن با بعضی از آدم های دور و بر راحت تر است و جرعه جرعه آرامش می ریزد در وجود آدم.

چند قدم بیشتر تا تو نمانده است و بالاخره به تو می رسم. روبرویت می ایستم. تنهای تنها. چشم در چشم! یک نگاه به تو و یک نگاه به غلامعلی و سعی می کنم نگاهم را از نگاهتان پایین تر نیاورم تا به نوشته های روی سنگ نیفتد. خصوصاً به رقم سال تولدت.

آتشم می زند عارف این عدد!  به هم می ریزد تمام هست و نیستم را این 71. عجیب این عدد بودنم را و ماندنم را به رخم می کشد و اینجاست که زانو می زنم کنار خانه ات. بی اختیار. پاهایم تحمل سنگینی بودنم را ندارد. هر دو دستم را می گذارم روی سنگ مزارت. دست هایم سردتر از سنگ سرما گرفته ی مزار توست عارف!

و باز در عاشقانه ی حرف زدنم با تو ، تو ماه می شوی و من ماهی سرگردان برکه ای کوچک و زیر لبم زمزمه می کنم :

تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره فیروزه‌تراشی

پلکی بزن‌ ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی‌


ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

و گریه امانم را می گیرد.

و برمی گردم به آن شب اول رفاقتمان. گفتم رفاقت. به گمانم رفیق شدن با یک شهید بعد از شهادتش، از رفاقت با او قبل از شهادت، شیرین تر است. شاید رمز و راز شیرینی این رفاقت در کلام چند روز پیش حضرت آقا باشد که فرمود: نطقِ شهدا بعد از شهید شدن باز میشود. با مردم حرف میزنند ما گوشمان سنگین نباشد تا بشنویم این صدا را.

برمی گردم به آن شبی که اول بار تو را دیدم. پرچم پیچ شده در یک تابوت سه رنگ.

بودی! می دیدی ، می شنیدی و حرف می زدی . . . زنده تر از همیشه. . .

و من بودم و تو بودی  و جماعتی که فراق تو آتششان زده بود.

شب وداع را می گویم. شب رفاقت خیلی ها با تو! شب عارفانه ی عارفشناسی . عجب شبی بود آن شب برادر!

 

گفتم برادر! کاش نمی گفتم! خیلی تمرین کرده بودم که نگویم این واژه ی برادر را.

آخر بزرگان می گویند روضه ی مکشوف نخوانید و حالا خیلی ها می پرسند، واژه ی «برادر» را چه به روضه ی مکشوف.

عارف جان! بعد از آسمانی شدنت، خداوند امتحانش را سخت و سخت تر کرد و تو این را بهتر از من می دانی. بعد از رفتن تو خیلی از واژه ها روضه ی مکشوف شد برای کایدخورده ها! کاید خورده هایی که کم شهید نداده اند و کم روضه ی مکشوف ندیده و نشنیده اند.

یکی از مرثیه ها هم همین واژه ی برادر است.

چه می گویم عارف. باز هم گفتم برادر! کاش نمی گفتم. چرا که «برادر» روضه ی مکشوف است. برای خواهرت. برای عمه ات!

گفتم عمه!

کاش همین «عمه» را هم نمی گفتم و مگر روضه تر از عمه سراغ داریم؟ همان عمه ای که هوایش هوایی ات کرد. عمه ای که در یک نصف روز داغ شش برادر دید و دو پسر.

گفتم پسر! همه چیز به هم ریخت عارف. خودت بیا و بنویس به جای من!

کاش اصلاً «پسر» را هم نمی گفتم. آخر پسر هم روضه ی مکشوف است. برای مادرت. پسر روضه ی مکشوف است برای مادربزرگت چرا که نزد مادر شهید نام پسر آوردن جز روضه مجسم چیزی نیست.  

گفتم مادر!

اصلاً کاش «مادر» را هم نمی گفتم. آخر مادر به تنهایی خودش چند فصل مرثیه است. دیدن مادری که در فراق پسر قد خم می کند ، اما سر خم نمی کند. تمام قد می ایستد با آن همه باری که قد دلش را دوتا کرده است. دیدن این مادر برای عالم و آدم روضه است، مخصوصا برای دخترش.

گفتم دختر!

عارف بیا دستم را بگیر! روضه خوان شده ام برادر در این وانفسا! اصلا قرار به روضه نبود!

کاش دختر را هم نمی گفتم. آخر کجای عالم دختری که در کمتر از یک سال بی برادر و بی بابا می شود، روضه ی مکشوف نیست. مثل آن دختر غریب عاشورا...

گفتم بابا!

هر چه را گفتم، ای کاش اصلاً بابا را نمی گفتم. آخر «بابا» از همه ی روضه ها مکشوف تر است. مخصوصاً برای خواهرت! 

اصلاً انگار بابا از تمام روضه های عالم سنگین تر است.

بگذار دیگر ادامه ندهم عارف!

روضه در روضه شده است قصه ی تو! اصلاً چقدر این ماجرای پیش آمده شبیه قصه ی عاشورا  است. برادر بگویم روضه است، بابا بگویم روضه است، پسر،دختر، مادرهمه و همه واژه نیست، مرثیه است. روضه است و تنها عاشوراست که این واژه ها، روضه های مکشوف اتفاقش هستند. صلی الله علیک یا اباعبدالله.

 

عارف جان! چه بگویم! کجای ماجرا را فریاد بزنم  وقتی تو هستی ، وقتی می بینی ، وقتی می شنوی !

از کجای ماجرا بگویم برادر؟

از کدام قصه؟

از رفتنت؟! مگر به مادر نگفته بودی که « گر نگهدار من آن است که من می دانم! شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد! » پس چه شد که معادله ها به هم ریخت و قاعده ی سنگ و شیشه ای که گفته بودی را حتی آیت الکرسی های مادر هم نگه نداشت و دعاهای مادر که کم از جوشن برایت نبود، مانع ترکش ها نشد و شد آنچه تو در دل می خواستی!

 

از کجای ماجرا بگویم؟ از آن خواب که دیده بودند تو در کربلا می جنگی و هنگام به زمین افتادن، زینب زیر بغل هایت را می گیرد و آرام بر زمینت می نهد و  سرت را به روی زانو می گذارد. 

 

از خواب مادر بزرگ که تعبیر شد بگویم؟ آنجا که دیده بود قبر غلامعلی اش را شکافته اند و دارند کفن پوشی قد بلند را کنارش به دست خاک می دهند و وقتی برایت در نهایت ابهام خوابش را گفت ، تو فقط لبخند زدی و سِر لبخندت را وصیت نامه ات فاش کرد که گفتی جای من ، در همسایگی عمویم باشد.

 

 ویا  از خواهر که هر سو را نگاه می کند، جای خالی ات آرامشش را می گیرد.

 

هنوز این همه داغ، شعله ور بود که ناباورانه  قصه ی بابابزرگ به آخرین ورق رسید.

پدربزرگی که داغ غلامعلی اش را تاب آورد. داغِ دیدن استخوان های سوخته ی پسر را هم تاب آورد. اما آرام گرفتن تو در کنار غلامعلی، تابش را گرفت و دو هفته از پرواز تو نگذشت که قلبش از تپش ایستاد. زخم تو هنوز التیام نیافته، زخمی دیگر سرباز کرد.

 

چه بگویم عارف!

چشمه ی آرامش همه، این وسط بابایت بود. با آن همه زخم یادگار جنگ و قلبی که یکی در میان می تپید. اما خم به ابرو نمی آورد. در اوج تلاطم درونی اش، همه را آرام می کرد.

 

گفتم بابا!

بگذار کمی هم از بابایت بگویم.

بابایی که از کودکی ات هرچه بیشتر به «عارفش» نگاه کرد ، بیشتر «غلامعلی» را دید و چقدر خوشحال بود از اینکه عارف روز  به روز بیشتر غلامعلی می شود. عارفی که نامش را قبل از تولد انتخاب کرده بود به عشق یکی از رفقای شهیدش!

و همین بود که وقتی تو، مردانه روبرویش ایستادی و خواستی که از ناموس شیعه دفاع کنی، سخت نبود برایش اجازه ی میدان دادن. شاید هم سخت بود. اصلاً مگر می شود سخت نباشد. عاطفه ی پدری چه می شود؟ اگر سخت نبود که حسین(ع) هنگام دل بریدن از اکبرش آن همه نمی گریست و پیش چشمش تار نمی شد و چندین بار تا رسیدن به پیکر اکبرش زمین نمی خورد.

این سخت نبود را که می گویم، از دید ما آدم ها که داریم نگاه می کنیم و صبوری و عشق و اعتقاد او را می شناختیم می گویم و گرنه آن لحظه در درونش چه شعله هایی بر پا بود را که خدا می داند.

به یقین  مثل آن عصر عاشقی عاشورا، آرام آرام راه رفتنت را نگاه کرد و با بغضی که پنهانش کرده بود قد و بالایت را چندین بار مرور کرد، و اجازه داد که بروی.

و اما امان از آن ساعتی که خبر دادند، عارف رفت. شکست. اما شکسته ایستاد. شاید هم ایستاده شکست. نمی دانم. اما نگذاشت کسی بشکند و آدم ها متعجب از اینکه مگر می شود تنها پسرت را ، ثمره ی زندگی ات را ، عصای دستت را دودستی تقدیم کنی به بی بیِ قامت خمیده ی عاشورا و استوار بایستی؟!

داغ تو بر دل، زیر تابوتی به سنگینی کل آسمان ایستاد و دم بر نیاورد. ایستاد. بدون شکوه و شکایت تا آدم ها بیاموزند صبوری را و درس بگیرند از معلمی که  تمام هستی اش را برای آرمان هایش هدیه کرد.

و سرانجام ناباورانه تر از رفتن پدر بزرگ، هنوز به سالگرد شهادت تو نرسیده، پدر هم مهمان سفره ی شما شد.

 

تو، عموغلامعلی ، بابابزرگ و بابا!

عجب جمعی گرد هم آمده اند  در بهشت برزخی پروردگار و عجب تقدیری دارند مادر و خواهرت که امروز مانده اند و نمی دانند دلشان را باید زائر کدام مزار کنند؟ 

عارف جان هر چه بیشتر نگاه می کنم، بیشتر عاشورا را می بینم در این ماجرای شگرف. جایی که تمامی مردهای قافله می روند و فقط زن ها و دختر ها می مانند. صلی الله علیک یا اباعبدالله .

 

اما عارف جان!

با این همه بار مصیبت، همانگونه که زینب ایستاد، زینب واره های زندگی تو هم ایستاده اند. مادرت و خواهرت! سرشان را بالا گرفته اند ، بدون اینکه بالای سرشان باشید. مادرت زینب وار با کلام آتشینش دارد عارف می پروراند تا دشمن را از این که هست خوار تر و ذلیل تر کند و این همان روی دیگر قصه ی عاشوراست.

همان جا که زینب روبه روی ظلم مردانه فریاد زد که غیر از زیبایی ندیدم و اگر عاشورا نبود، نمی دانم چه بر سر عالم می آمد.

 

اینجا یک مادر و یک خواهر دلشان را گره زده اند به عاشورا و با هر مصیبتی از عاشورا، دردی از خویش را مرهم می گذارند. صابرند و شاکرند و تسلیم که الهی رضا برضائک را هم از عاشورا آموخته اند.

و ایستاده اند به امید یک اتفاق شیرین.

چشم امیدشان به زیباترین اتفاق عالم است. ظهور را می گویم. چشم انتظارند تا ببینند در آن قصه ی رویایی رجعت چه کسانی باز خواهند گشت؟ تو؟ غلامعلی؟ یا بابا ؟! ایستاده اند به انتظار دیدار دوباره ی تو و مگر خودت در خواب به مادر نگفتی که زنده ای و خدمت بی بی می کنی!

 

تو زنده ای برادر! سید مجتبی هم زنده است! همه ی شهدا زنده اند و گوش ما برای شنیدن حرف های شما سنگین است و چشم ما برای دیدن شما ناتوان. دعایمان کن که بشنویم طنین نطق باز شده ی شما را.

 

بر خلاف همیشه گفتگویمان به درازار کشید عارف!

بگذار دست یخ زده ام را از روی این سنگ بردارم رفیق!

یک سال است که از رفاقتمان می گذرد. قرار است در سالگرد شهادتت باز هم من از تو بگویم. آمده بودم کمکم کنی که حرف ها به اینجا کشید. سخت است آخر از تو نوشتن . از تویی که نمی شناختمت. آن روز که رفیق نبودیم چه بر من گذشت و امشب بعد از یک سال رفاقت چه خواهد گذشت.

دستم را بگیر برادر!

اصلا این تو و این هم قلم.  تو بنویس و من بخوانم. قلم را تو به دستت بگیر تا من در خواندنش شرمنده ی مادرت نشوم. من که از خود چیزی ندارم. واژه واژه اش را تو بنویس!

باید بروم. دارد دیر می شود.

ماه من! نگاهت را از این ماهی سرگردان برکه نگیر که تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی .... اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۰
علی موجودی

بالانویس1:

شهید «عصمت پورانوری» در سن 19 سالگی و  66 روز پس از آغاز زندگی مشترکش، در 19 آذرماه 1360 بر اثر راکت هواپیماهای دشمن بعثی به شهادت می رسد.  روایت زندگی و خصوصاً روایت ازدواج این شهیده ی والامقام ، می تواند الگویی برای تمامی دختران سرزمینم باشد.

 بالانویس2:

کتاب «عصمت» به نویسندگی «سیده رقیه آذرنگ»، روایت زمانه و زندگی این شهیده ی دزفولی است. کتابی منطبق بر حقیقت، بدون اغراق و بزرگنمایی و سرشار از الگو و سبک زندگی اسلامی که خواننده  واژه واژه ی کتاب را در تلفیق حس غرور و بغض و شور و حسرت تا آخرین صفحه دنبال می کند.

 بالانویس3:

اگر کسی می خواهد کتاب «عصمت» را بخواند و «عمل» نکند، توصیه می کنم که نخواند. اما هر کس خواند، بداند نگاه «عصمت» بر زندگی اش سایه خواهد انداخت. برسر این دو راهی مختارید!

 

شهر تشنه ی اندیشه ی توست، عصمت برگرد

چند کلامی با شهید عصمت پورانوری به بهانه ی پایان ماه صفر و آغاز مجدد مراسم های عقد و عروسی

 

برگرد. وقتی می گویم برگرد، بدان که دیگر چاره ای پیدا نکرده ام که دست به دامن تو شده ام.

خواهر 19 ساله ی من و خواهر نوزده ساله ی این شهر!

بدان که اگر برنگردی ، مردم تو را افسانه خواهند دانست و تویی که باید اسوه باشی را اسطوره هم نخواهند پنداشت و این یعنی که اصلاً نبوده ای. تویی که هم بوده ای و هم هستی و هم خواهی بود و شاید هم برخواهی گشت! اما برگشتنت با موعود دیر است خواهرم! شهر امروز تشنه ی اندیشه ی توست. اندیشه ی عصمت و تشنه ی عاشقی به سبک عصمت!

برگرد! همین امروز!

امروزی که بسیاری از دخترانمان با تو و اندیشه ات فاصله دارند و بسیاری از آنان هم که مدعی اند، فقط لباسشان رنگ عصمت دارد و خوب که نگاه کنی نه در عفافشان عطر عصمت می بینی و نه در عملشان تلألؤ عصمت.

برگرد خواهر! برگرد که اسیر پوسته ایم! اسیر ایمان های کاغذی! تقواهای نمایشی و عملی که فرسنگ ها با حرف ها تفاوت دارد و باطن هایی که فاصله اش با ظاهر را باید با «سالِ نوری» اندازه گرفت.

 برگرد خواهرم! برگرد تا دختران این شهر ببینند می شود مردانه هم دختر بود! غرق در تکبر دخترانه، آنجا که باید اقتدار زن مسلمان را به ظهور گذاشت  و غرق در امواج محبت عاشقانه، آنجا که باید دختر بود و دخترانگی کرد!

برگرد تا دختران این شهر ببینند می شود دختر بود و اسیر دخترانگی های رنگارنگ روزمره نشد. اسیر دخترانگی های شیشه ای و شکننده. دخترانگی های مکرر و دنباله دار و بی انتها و فرصت سوز. دخترانگی هایی که گره می خورد به رنگ، به عطر ، به لباس و به هرچه از جنس ماده است.

برگرد تا دختران این شهر ببینند می شود تمام قد دختر بود، با دخترانگی هایی شیرین و مصفا از جنس نور. از آن دخترانگی های دنباله داری که دنباله و تداومش در دل، جایی برای عشق باز می کنند و آنجاست که  می شود عاشق شد. با عشقی عاقل شده. عشق به سبک عصمت. عشقی زمینی که دیر یا زود اتصال پیدا خواهد کرد به عشقی آسمانی.

 برگرد عصمت! برگرد خواهرم.

مردم باید بدانند قصه ی دختری که از مدرسه فراری می شود برای اینکه نمی گذارند حجاب کامل داشته باشد، قصه نیست! مردم باید بدانند آن دختری که بجای عروسک از بابایش قرآن و مفاتیح می خواست هم دختر بوده است! با همان طراوت کودکی اش. مردم باید بدانند که می شود حجاب آن قدر حرمت داشته باشد که دختری شب را زیر سقف خانه و درخنکای نسیم محبت پدر و مادر،  با چادر و روسری بخوابد تا اگر تقدیرش زیر آوار ماندن بود، حتی جنازه اش هم بی حجاب نباشد.

 برگرد عصمت! برگرد! شهر تشنه ی توست. تشنه ی اندیشه ات.

برگرد تا مردم شیوه ی عاشق شدن را بیاموزند. عشقی از جنس همان «مَن عَشَقنی، عَشَقتُه» که ختم به وصال می شود، حتی اگر از یک عشق ساده و کوچک زمینی شروع شده باشد. برگرد که دلیل عاشقی این روزها هزاران دلیل مصنوعی دارد و تنها همان یک دلیل را که باید داشته باشد، ندارد. برگرد تا دوباره برای دختران این شهر از دلیل عاشقی بگویی.  مثل آن روزها که در گوش دوستانت زمزمه می کردی:

«  باید هر چه سریع‌تر تشکیل خانواده بدهیم و صاحب فرزند شویم. باید نسلی با ایمان و پایبند به احکام اسلامی تربیت کنیم و باید سرباز امام زمان (عج) بسازیم. فرزندان ما آینده‌ی روشنی در سایه سار ولایت خواهند داشت»

 برگرد خواهرم عصمت ! برگرد!

سبک و سیاق عاشقی هم عوض شده است. بگرد تا دختران امروز بدانند که می شود به سبک عصمت هم عاشق شد. «عشقی عاقل» که ثمره ی «عقلی عاشق» است و اینجاست که می شود مردی را به همسری انتخاب کرد که جز اتاقی در خانه ی پدر و نمدی کف اتاق هیچ از خود ندارد، جز لباس سبز سپاه و صداقتی و ایمانی که صیقل خورده است با ولایت!

 می شود بر سفره ی عقد نشست. ساده! بی غل و غَش. بدون رسم و رسوم های خودساخته ی دست و پاگیر و کمرشکن! و «محمدِ» زندگی ات، سرش را بالا بگیرد، بدون اینکه شرمنده ی نداری اش باشد!

و وقتی ملاکِ عشق، کمال باشد، می شود بر سفره ی عقد نشست حتی بدون خریدن حلقه و فقط و فقط با خریدن یک چادر سفید که وقتی از زیر چرخ خیاطی مادر برمی داری و سر می کنی ، در سایه سارش آرزوی شهادت کنی!

 برگرد عصمت! برگرد خواهرم!

برگرد تا به دختران امروز نشان دهی در زیباترین شب آرزوهای یک دختر ، می شود از قشنگ ترین دخترانگی های عالم گذشت. می شود به احترام زن همسایه که پسرش شهید شده است، تمام قوانین زمینی را زمین گذاشت و بجای آراستن صورت، دل را آرایش کرد و بجای پوشیدن لباس سفیدِ آرزوهای یک دختر، لباس حرمت پوشید تا حرمِ دلِ مادر شهیدی  در حسرت دامادی پسرش ویرانه نشود.

 برگرد خواهرم. شهر تشنه ی اندیشه ی توست. برگرد عصمت!

برگرد تا نشان دهی فقط می شود با یک چادر سفید به خانه ی بخت که نه! به «اتاق کوچک بخت» رفت، اما «خوشبخت»تر از خوشبختی های کم دوام و زودگذر آدم ها،  رو بروی فرشتگان خدا لبخند زد.

برگرد تا دختران امروز بدانند،  در رؤیایی ترین روز آرزوهای یک دختر، می شود عصمت وار ایستاد و سخن گفت برای دخترانی که نمی دانند چگونه باید به سبک عصمت عاشقی کنند. برگرد تا مثل روز عروسی ات برایشان تکرار کنی که :

« ازدواج نیمی از دین است و باید دین را کامل کرد. ازدواج نه به­خاطر رسیدن به آرزو و امیال، بلکه برای نزدیک شدن به خدا و رسیدن به کمال در دین رسول الله (ص) است. طبق آیات قرآن هر موجودی باید برای خود یک همدم داشته باشد. شما خواهران باید برای ازدواج آماده و به فکر تجملات زندگی نباشید. همیشه قانع باشید. بهترین راه برای رسیدن به پاکی‌ها را انتخاب نمایید. من شما را به تشکیل خانواده سفارش می‌کنم. چرا که بهترین آرامش را در سایه‌ی ازدواج به ­دست می‌آورید.»

 عصمت! خواهرم! باید برگردی تا دختران امروز گمان نکنند عصمت افسانه است!  تا گمان نکنند عصمت قصه است!

باید بدانند عصمت حقیقت است! حقیقت محض! حقیقتی که هر کس هوای عصمت شدن داشته باشد، می تواند جلوه ای از عصمت باشد. یا اصلاً خودِ عصمت! باید برگردی تا آنانکه باید بدانند، بدانند که می شود، شب عروسی، مهمان های به بدرقه آمده را با احترام رها کرد و در اولین شب زندگی ، دست در دست «محمدِ» زندگی به دعای کمیل رفت.

می شود به مادر گفت:« نباید برای صبح روز عروسی هدیه بیاوری» وآنگاه که مادر از رسم و رسوم دست و پاگیر زمین برایت می گوید، برای حرمت دل مادر بگویی « پس هدیه ی من باشد آن 4 جلد کتاب اصول کافی که برایم خریدی»

 شهر تشنه ی اندیشه ی توست، عصمت برگرد!

اندیشه ات را گم کرده ایم خواهر! در لابلای برگ های کتاب تاریخ این 37 سالی که نبودی! از همان روز که غرق در خون روی پل قدیم، در زخمباران پیکرت، بازهم چادر را دورخود پیچیدی و بعد جان را دودستی تقدیم جانان کردی.! و محمدت فقط دو ماه عطر عصمت بویید و شهد شیرین با عصمت بودن چشید. از آن روز تا کنون، اندیشه ات روز به روز بیشتر رنگ باخت و تا امروز که دیگر اثری از آن نمانده است!

 این روزها کمتر کسی به ازدواج از زاویه ی دید عصمت نگاه می کند. این روزها کمتر کسی به سبک عصمت عاشق می شود. این روزها کمتر کسی به سادگی عصمت عروس می شود! این روزها کمترکسی به صفای عصمت همسری می کند. این روزها خیلی ها اسیر قاعده های رنگارنگ و دست و پاگیر زمین اند.

امروز قحط اندیشه ی عصمت است؛ حتی برای بسیاری از آنانکه ظاهرشان ظاهری عصمت گونه است. آنان هم با اندیشه ی عصمت کمتر آشنایند و اسیر دخترانگی ها و آرزوهای دخترانه ی کوتاه و یکبارمصرف. اسیر رنگ و عطر و لباس و آیینه و ... هرآنچه غیر از آنچه عصمت بدان می اندیشید.

 برگرد عصمت! برگرد خواهرم! برگرد تا خود به زبان خودت بگویی از اندیشه ای که سرانجام آسمانیت کرد و از سیم خاردارهای نَفس و قفس عبورت داد. ماکه هر گاه تو را برایشان دلیل می آوریم، فقط یک پاسخ دارند که : «دوران عصمت گذشته است»

نه! دوران عصمت همیشه هست. هیچگاه دوران این اندیشه به پایان نخواهد رسید. نه! « عصمت تاریخ مصرف ندارد»  اندیشه ی عصمت، نسخه عاقبت بخیری آدم هاست و تا خدا خدایی می کند، اندیشه ی بی بدیل کمال و وصال بوده و هست و خواهد بود.

عصمت! خواهرم برگرد! برگرد و چاره ای بیاندیش که چه باید کرد! برگرد و به آدم ها بیاموز که چگونه می شود به سبک عصمت عاشقی کرد!

شهر تشنه ی اندیشه ی توست، عصمت برگرد!

 

کتاب عصمت -  قابل تهیه از کتابفروشی وارثین دزفول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۱۴:۴۷
علی موجودی

یک ابراهیم ، دو اسماعیل

به بهانه ی عروج حاج ابراهیم محمدی زاده پدرسردارشهید حاج عظیم محمدی زاده و شهید منصورمحمدی زاده

 

 پیر سفرکرده مان هر حرفی که می­زد، روی حساب و کتاب بود. آخر دستش توی دست خدا بود و مگر می­شود به سرچشمه وصل باشی و زلال نباشی و مگر نه پیامبر فرمود: «هرکس خود را چهل روز برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود.» پیرما نه چهل روز که ثانیه ثانیه عمر، خودش را خالص کرده بود برای خدا. و خدا خودش می­فرماید: اگر بنده را دوست بدارم گوش شنوایش، چشم بینایش، زبان گویایش و دست نیرومندش مى شوم. اگر مرا بخواند ، پاسخش دهم و اگر از من بخواهد ، به او ببخشم و پیر و مراد ما همه اینها بودکه  گفتم.

کسی که آمد و عده ای را عاشق کرد و راهی آسمان و بعد خودش هم رفت دنبال قافله و هر کس ماند ، ماند . . .ماند و امان از ماندن.

 پیرمان گفت: خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!

دو تا خوشا بحال اول را راحت می شود فهمید که شهادت بالاترین بالاترین هاست. «فوق کل ذی بر بر حتی قتل فی سبیل الله و لیس فوقه بر ».

«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموتا»  زنده بودن و «عند ربهم یرزقون» بودن کم بهانه ای نیست که پیرمان بگوید خوش بحال شان.

اما برای آنها که این گوهر ها را در دامن خود پروراندند چرا گفت خوش بحالشان؟

همه اینها را گفتم تا به اینجای داستان برسم.

چگونه است که کسی جوانش را، میوه ­ی دلش را، ثمره وجودش را،  غرق در خون و تکه پاره ببیند و بعد با دست خودش بدهد دست خاک و تا ابد حسرت به دل بماند، اما بگویند خوش بحالش.

این حال و هوا چه حال و هوایی است که پیر و مرادمان گفت : خوش بحالشان

مگر نه از امام صادق (ع) پرسیدند : بهترین لذتها کدام است و فرمود : «بهترین لذتها این است که فرزندی به سن بلوغ برسد، پیش چشمان پدرش راه برود . پدر بر اندام او نگاه می کند و لذت می برد» . سوال شد یا جعفر ابن محمد ، بدترین مصیبت ها چیست ؟ فرمود : «همان جوان در جلوی چشمان پدرش پرپر شده و از دست برود» .

پس ای پیر این خوش بحالشان را که گفتی ، برای چه گفتی ؟

اینکه مادری هر جوان سروقامتی را که ببیند یاد جوانش بیفتد و خدا بداند و دلی که مچاله می­شود.

اینکه با یادآوری هر خاطره ، مجبور باشد بغضش را مدام قورت بدهد و اشکهایش را با لبه روسری پاک کند تا دیگران متوجه نشوند در دلش چه غوغایی است.

اینکه آیینه هر روز بیشتر و بیشتر موی سپید نشان می­دهد و شرمنده و شرمنده تر شود از روی این پدر و مادرها.

این کجایش خوش بحالشان دارد؟

اینکه پدر ، در هر مجلس عروسی که می رود و پدری را می­بیند که پسر و عروسش را دست به دست می دهد ، خدا بداند و دلش و غروری مقدس که نباید اشکش جاری شود.

اینکه از جوانی که قرار بود عصای دست شود، فقط سنگ قبری بماند و خاطراه ای و یادی و دیگر هیچ . . .

کجای این داستان لذتبخش است که پیرمان فرمود : خوشبحالشان.

اینکه ببیند نوه های مردم از سرو کول پدربزرگ بالا می روند ... اینکه ببینند مادربزرگ ها با چه شوقی دست نوه ها را می گیرند و با چه لذتی بوسه بارانشان می کنند

ولی اینها حتی حسرت دیدن دامادی فرزند را هم به دوش صبر میکشند، چه لذتی دارد آخر ؟ چه لذتی دارد که ای پیر سفرکرده ، فرمودی خوش بحالشان.

گفتم صبر.آری صبر.قصه همین است و رمز داستان.این همه که گفتم یک طرف ماجراست.داستان یک طرف دیگر هم دارد.

یادتان بیاید امام حسین. آنگاه که خون گلوی اصغرش را به آسمان پرتاب می کرد فرمود : «هوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی» این مصیبت چه ساده است بر من .ساده؟ کودک شیرخوارت را روی دستت ، گوش تا گوش سر ببرند و تو بگویی چه  ساده است؟با کدام قانون آقا؟ با کدام قاعده آقا؟ پس احساس پدارنه این وسط چه می شود. محبت به فرزند چه؟ اینکه دیگر لبخندهای کودک را نبینی چه ؟ اینکه بروی و دوراز چشم رباب پشت خیمه زیر خاک پنهانش کنی چه؟کجایش ساده است؟ و حسین(ع) خودش جواب می دهد که«  أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ»

و وقتی خدا ببیند ، و خدا امتحان بگیرد  ساده است. درد دارد اما دردش شیرین است و بغضش پر از اجر. أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ   و وقتی خدا ببیند و تو صبور باشی همان می شود که «إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ»

همه اینها پاداش همان صبر است و این همان رمز خوشبحالشان است که امام، پیر و مرادمان فرمود.

 «وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ  الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.»

 این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود. «سَلَامٌ عَلَیْکمُ بِمَا صَبرَْتمُ‏ْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار»این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود.  «انىّ‏ِ جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبرَُواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون‏»این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود و این همه که گفتم باز هم یک سمت داستان است

 شفاعت را اصلا نگفتم. اینکه هرگاه این پدرو مادرها قرار و تقدیر به پرکشیدنشان بود، یک نفر هست که چشم انتظارشان باشد و دستگیرشان. بگذار اصلا داستان را جور دیگری تعریف کنم.

دیده اید وقتی آدم توی یک شهر غریب است، انگار کل وزن آسمان را می گذارند روی شانه اش. قدم از قدم به سنگینی بر می دارد. خصوص وقتی کم کم دارد غروب می شود، یک احساس خفگی به آدم دست می دهد و شب که از راه می رسد، این احساس به اوج خود می رسد.

حالا تصور کن توی آن شهر نه هیچکس تو را بشناسد و نه تو هیچکس را.انگار کن جایی برای خواب نداشته باشی و حتی اندک سرمایه ای که در یک مسافرخانه فکسنی هم که شده شب را صبح کنی. آدم ها از کنارت بی خیال رد می شوند و تو انگار ناخواسته دنبال یک نگاه می گردی. یک نگاه آشنا، با اینکه می دانی توی این شهر هیچکس را نداری. کوله بارت روی دوش،خیابان ها را گز می کنی دنبال یک سرپناه. دنبال یک سقف. انگار کن هوا سرد باشد و سوز سرما تا مغز استخوانت برسد. کرکره مغازه ها پایین می آید، چراغ ها خاموش می شود. خیابان ها کم کم خلوت می شود. بخاردهانت را با فشار می فرستی لابلای انگشتان دستهای کبود شده ات. اما انگار نه انگار.

روی یک نیمکت می نشینی و عبور هر از چند گاه یک ماشین ، یا یک رهگذر را نگاه می کنی.بغضی غریب راه گلویت را می گیرد. دوست داری گریه کنی.سر را بلند می کنی و آسمان را مرور می کنی. توی دلت آرزو می کنی که ای کاش بجای آسمان فقط یک سقف ساده بود ، که دراز بکشی و چشمانت را بدوزی به آن تا خوابت بگیرد. همه اینها را تصور کن.

اما اگر توی همین شهر که گفتم ، دوستی عزیز تر از جان داشته باشی . آشنایی که همه چیزش را مدیون توست. کسی که یقین داری به استقبالت می آید و به بهترین شکل میزبانیت می کند. بهترین سفره ها را برایت می گستراند و بهترین اتاق منزلش را تقدیم می کند. کسی که چنان پروانه وار طوافت می کند که انگار قطعه گمشده وجودش هستی. اگر چنین کسی را توی آن شهر داشته باشی، باز هم چنان احساس غربتی داری ؟ مهربانی اش آنقدر برایت وسعت دارد که انگار تمام آدم های آن شهر برایت آشنا هستند. چنان حسی داری که دوست داری تا ابد بمانی کنار همان رفیقت. احساس می کنی که انگار کل شهر به احترام رفیقت دارند مهربانیشان را به پایت میریزند و دیگر غربت معنایی ندارد.

 چقدر قصه اول با قصه دوم تفاوت دارد. همه اینها را گفتم تا بگویم شاید اگر امام این اصطلاح «خوشا به حالشان» را استفاده کرد، مال همین لحظه باشد که شهدا به استقبال  پدر و مادر می آیند و نمی گذارند گرد غربت برچهره شان بنشیند.

 حاج عظیم و منصور حق شفاعت دارند و مگر می شود ، شهدا، پدر را فراموش کند، چرا که کبوتر شدن را و آسمانی شدن را مدیون پدرند.

 خوشا بحال آنانکه درآن شهر غریب آشنایانی به مهربانی حاج عظیم و منصور دارند. خوشابحالشان که دغدغه شهر غریب ندارند. خوش به حال ابراهیم هایی که اسماعیل هایشان را قربانی کردند تا لبخند خدا را ببینند. خوش بحال ابراهیم هایی که دو اسماعیل دارند.

 

پانویس :

«شهید منصور محمدی زاده» متولد 1341 در مورخ 8شهریورماه 1361 در عملیات رمضان و «سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده» متولد 1332 در مورخ 6 اسفندماه 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیدند و مزار مطهرشان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۷ ، ۱۴:۴۷
علی موجودی

مأموریت بزرگ سید

روایت رؤیایی صادقه در خصوص شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی

 

در صحرایی وسیع، خیل جمعیتی را می­ دیدم که در جاده ­ای در حال حرکت هستند. جمعیتی که ابتدا و انتهایشان در افق­ های دید من محو می­ شد. جمعیتی که تا کنون نمونه­ اش را ندیده بودم و از هیبت و کثرت آن همه آدم، مبهوت، فقط تماشا می­ کردم.

ناگهان چشمم افتاد به سیدمجتبی با لباس­ هایی خاص و در قالب یک مأمور امنیتی و مسئول حفاظت که مُسَلح بود و مدام در بین جمعیت حرکت ­می­ کرد و مشغول نظارت و مراقبت از مردمی بود که چون سیل از یک سو می­ آمدند و به سویی دیگر روانه می­ شدند.

برایم یقین حاصل شد که آنجا مسیر پیاده ­روی اربعین بین نجف و کربلاست. چند قدم جلوتر رفتم و خودم را به او رساندم. می­خواستم مطمئن شوم که سیدمجتبی­ است، لذا صدایش کردم. به محض اینکه صدایم را شنید، صورتش را برگرداند. حیران مانده بودم و متعجب. آخر دیگر کسی نمانده بود که از شهادت سید بی خبر باشد. عالم و آدم می­ دانستند قصه ­ی سید چگونه خاتمه یافته است و حالا دیدن سید، در آن جمعیت و با آن هیبت برایم عجیب به نظر می­ رسید. نزدیک­تر رفتم و دوباره گفتم: «سیدمجتبی خودتی؟!» گفت: «آره! خودمم!» گفتم: «مگه تو شهید نشده بودی؟!» گفت: «نه! من شهید نشدم! من زنده­ ام! جدّم اباعبدالحسین(ع) بهم مأموریت داده که برای محافظت و مراقبت از زائرینش بیام اینجا!»

اینجا بود که از خواب بیدار شدم! یقیناً سیدمجتبی مقام بزرگی نزد خدا و اهل­بیت(ع) داشت که من در ایام اربعین حسینی چنین خوابی دیده بودم. خوشا به سعادت سید!

 

پانویس:

بخشی از کتاب «سید زنده است» روایت زمانه و زندگی بسیجی شهید مدافع حرم شهرستان دزفول «شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی»
 کتاب سید زنده است را می توانید از کتابفروشی های معتبر شهرستان دزفول همانند معراج، رشد، وارثین ، تبیان و ... تهیه نمایید. ان شاء الله به زودی بستر فروش اینترنتی این کتاب هم فراهم خواهد شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۱۴:۴۶
علی موجودی

سید زنده است

کتاب «سید زنده است» به چاپ رسید


بسم رب الشهدا و الصدیقین


🌷 با لطف و عنایت حضرت حق و نگاه ویژه ی  شهدا ، کتاب «سید زنده است» روایت زمانه و زندگی شهید مدافع حرم  شهرستان دزفول «سیدمجتبی ابوالقاسمی»  به چاپ رسید.

📚 این کتاب در 496 صفحه و توسط  انتشارات سرو دانا و به قلم علی موجودی به چاپ رسیده است که به یاری خدا از هفته ی آینده از کتابفروشی ها و مراکز فروشی که معرفی خواهد شد، قابل تهیه می باشد.

💐 ان شاءالله که خداوند عاقبت تمامی آرزومندان و دلدادگان این مسیر عشق و دلدادگی را ختم به خیر و  شهادت قرار دهد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۴:۴۵
علی موجودی

و تو استوار ایستادی

 به مناسبت چهلمین روز عروج پدر شهید مدافع حرم، عارف کاید خورده

 

وقتی دلت را گره زده باشی به همانجا که می باید گره بزنی و گوش جان بسپاری به  «فَاصْبرِْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ » آنگاه که به تو خبرِ بی برادر شدنت را می دهند، «إِنْکَسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی» را با تمام وجود درک می کنی، اما نمی شکنی و استوار می ایستی و آرام. تو خودت بهتر می دانی  این آرامش ثمره  « وَ مَا یُلَقَّئهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ مَا یُلَقَّئهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیم‏ » است.

وقتی می گویند، چشم انتظار پیکر برادر نباش. از او خبری نیست که نیست، باز هم آرامی. آرامشی که از «وَ اصْبرِْ لِحُکمْ‏ِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا وَ سَبِّحْ بحَِمْدِ رَبِّکَ حِینَ تَقُوم‏ » گرفته ای و وقتی همپای پدر و مادر چشم انتظاری برای بازگشت نشانه ای از برادر، باز هم مدام در گوش جانت می پیچد که «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ»

انگار خمیرمایه ی وجودی تو را با همین آرامش و متانت و شکیبایی سرشته اند ای مرد و صبوری را باید از تو آموخت چرا که صبر مُجسمی و مگر می شود صبورانه زیست و صبوری تکثیر نکرد؟

هم  صبر بر بی برادری و هم صبر بر زخم هایی که از میدان های نبرد با خود به یادگار آورده ای. بدون گله و شکایت. چرا که تو خوب می دانستی برای چه و در چه راهی زخم دیده ای و کسی که می داند دیوار خانه ی معشوق ، سر می شکند، دردهایش را معامله می کند با شیرینی لبخند محبوب و آرام زمزمه می کند: «إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر »

 و آن روز هم که تابوت سبک برادرت «غلامعلی » برگشت و لابلای آن استخوان های سوخته و خاکسترشده، باید تصویری به زیبایی برادر را تصور می کردی باز هم این تو بودی که ایستادی تا پدر و مادر تکیه کنند به استواری تو و سکون گیرند در آرامش تو، هر چند همه می دانستند درون این اقیانوس آرام، چه موج هایی طوفان کرده اند، اما تو باید فقط آرامشت را نشان می دادی و تلاطمت را بر روی سجاده با خدا معامله می کردی و می شنیدی صدای ملائکه را که «سَلَامٌ عَلَیْکمُ بِمَا صَبرَْتمُ‏ْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار»

 از این قصه سال ها گذشت و تو هر چه بیشتر به جگر گوشه ات «عارف» نگاه کردی ، بیشتر «غلامعلی» را دیدی. انگار همان غیرت و عطوفت و لبخند، در پیکره ی عارف برگشته بود به زمین و تو چقدر خوشحال بودی از اینکه عارف روز  به روز بیشتر غلامعلی می شود و البته این را هم می دانستی که اگر عارف، غلامعلی شود، ممکن است عاقبتش هم همرنگ تقدیر غلامعلی رقم بخورد. می دانستی اما دلت ذره ای نلرزید چرا که خوب درک کرده بودی: «وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ»

و همین بود که وقتی عارف، مردانه روبرویت ایستاد و خواست که از ناموس شیعه دفاع کند، یادت دوید دنبال غلامعلی. اصلاً خودت را دیدی در آن روزهای عاشقانه ی هشت ساله که غیرتت تو را به سمت جبهه ها کشید.

سخت نبود همراهی عارف در تصمیمی که گرفته بود. سخت نبود برایت اجازه ی میدان دادن. شاید هم سخت بود. اصلاً مگر می شود سخت نباشد. اگر سخت نبود که حسین(ع) هنگام دل بریدن از اکبرش آن همه نمی گریست و پیش چشمش تار نمی شد و چندین بار تا رسیدن به پیکر اکبرش زمین نمی خورد.

این سخت نبود را که می گویم، از دید ما آدم ها که داریم نگاه می کنیم و صبوری و عشق و اعتقاد تو را می شناسیم می گویم و گرنه آن لحظه در درونت چه شعله هایی بر پا بود را که خدا می داند. به یقین  مثل آن عصر عاشقی عاشورا، آرام آرام راه رفتن عارف را نگاه کردی و با بغضی که پنهانش کرده بودی قد و بالایش را چندین بار مرور کردی، اما اجازه دادی که برود چون خوب می دانستی که : «مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»

زخم خوردن عارف را دیدی و باز هم سکوت و باز هم لبخند و باز هم آرامش. آرامشی که جرعه جرعه در کام همه ریختی و این وسط باز هم از غوغای درونت کسی باخبر نشد که نشد.

و اما امان از آن ساعتی که خبر دادند، عارف رفت. اینجا فقط نه ملائکه، که آدم ها هم شنیدند زمزمه ی «الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.»  و باز هم مثل کوه ایستادی.

و آدم ها متعجب از اینکه مگر می شود تنها و تک پسرت را ، ثمره ی زندگی ات را ، عصای دستت را دودستی تقدیم کنی به بی بیِ قامت خمیده ی عاشورا و استوار بایستی؟!

اما اگر هیچ کس نداند، فرشتگان که خوب می دانند تو بارها و بارها خوانده ای «أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُم مَّثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِن قَبْلِکُم ۖ مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ»

و به امید همان نصرت قریب پروردگار است که همچنان داغ عارف بر دل، زیر تابوتی به سنگینی کل آسمان ایستادی و دم بر نیاوردی.

 و چقدر غریب است وقتی خداوند امتحانش را سخت و سخت تر می کند تا ببیند بنده اش حقیقتا عاشق است یا ادعای عاشقی می کند و همین می شود که هنوز قصه ی پرواز عارف شهیدت به چهلمین روز نرسیده است، پدرت بار سفر می بندد و حالا غلامعلی و عارف و پدربزرگ کنار هم هستند.

به زبان هم سخت است. رمان و قصه هم اگر باشد سخت است. چه برسد به حقیقت. اما برای کسی که «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا،  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا »  را زیسته است، امید به «یُسر» کم بهانه ای برای صبوری بر این همه «عُسر» نیست و می دانستی برای اینکه خدا برای تو باشد باید با خدا باشی چرا که «مَن‌ کَانَ لِلّهِ کَانَ اللَهُ لَهُ »

و تو ایستادی و ایستادی و ایستادی ... بدون شکوه و شکایت با لبخندی از رضایت و ساعت ها و روزها و ماه ها گذشت و گذشت و تو همچنان داغ بر دل، استوار ماندی و نگذاشتی شعله ای از آن آتش درونت را آدم ها ببینند تا بیاموزند صبوری را ، شکیبایی را و مقاومت را درس بگیرند از معلمی که  تمام هستی اش را برای آرمان هایش هدیه کرد.

 و امروز هنوز یک سال از پرواز عارف نگذشته است که تقویم چهل روز از عروج تو را به رخمان می کشد. عجب جمعی جمع شده اند در بهشت برزخی پروردگار. پدربزرگ، پسرها و نوه و عجب دردی مانده است برای آنانکه باید داغ تو را هم اضافه کنند به داغ های قبل.

و عجب تقدیری دارند همسر و دختری که امروز مانده اند و نمی دانند دلشان را باید زائر کدام مزار کنند؟ 

عارفی چقدر زیبا روایت می کرد قصه ی این امتحانات پروردگار را که آهنگرها یک گیره دارند و وقتی می خواهند روی یک تکه کار کنند ، آنرا در گیره میگذارد . خدا هم همینطور است . اگر بخواهد روی کسی کار بکند ، او را در گیره مشکلات می گذارد و بعد روی او کار می کند . گرفتاری ها ، نشانه عشق خداوند است .

 سخت است. به زبان هم سخت است، به قصه و رمان هم اگر باشد سخت است، اما این روایتی که گفتم، روایت تو و خانواده ات، حقیقتی است که اگر صبرش را خداوند دودستی تقدیم آنان که مانده اند ، نکند، کسی در زیر بار مصائب متعددش جان سالم به در نخواهد برد.

 

 اما همانگونه که زینب ایستاد، زینب واره های زندگی تو «حاجیعلی کایدخورده» و فرزند شهیدت «عارف کایدخورده» خواهند ایستاد و سرشان را بلند خواهند کرد بدون اینکه این رادمردهای زندگی بالای سرشان باشند.

 آرام باشید مسافران خانواده ی کایدخورده! آرام باشید و برای آرامش آنان که مانده اند دعا کنید. اینجا یک مادر و یک خواهر دلشان را به مصائب عاشورا گره زده اند و با هر مصیبتی از عاشورا، دردی از خویش را مرهم می گذارند و چشم امیدشان به زیباترین اتفاق عالم است. ظهور را می گویم. آنان چشم انتظارند تا ببینند در قصه ی رجعت چه کسانی باز خواهند گشت؟ عارف؟ غلامعلی؟ یا هر دو؟! پس تا آن روز شیرین، با شیرینی صبر بر تلخی فراق چیره خواهند شد و مردانه خواهند ایستاد. چه لذتی دارد دیدار دوباره ی عارف !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۴:۴۵
علی موجودی

از این تصویر به سادگی نمی توان گذشت!

به بهانه ی خلق یک تصویر ماندگار در مراسم تشییع شهدای تروریستی در دزفول

 

 ستوانیکم پاسدار «محسن ولایتی»، در مراسم تشییع برادرپاسدارش شهید«حسین ولایتی»

از این تصویر به سادگی نمی شود گذشت. این تصویر را باید در عالم تکثیر کرد. باید این تصویر را اول داد به تک تک دشمنان و لیبرال های داخلی که دلشان برای کدخدا غش می رود و عاقبت، خوابِ آشفته ی تعظیم و تسلیم در مقابل آمریکا را به گور خواهند برد.

آنانکه با پول تو جیبی های اربابان امریکایی و سعودی شان سعی دارند ولایت فقیه را از نسل های سوم و چهارم انقلاب بگیرند و در این راه اندکی از تلاش های بی ثمر خویش کوتاهی نکرده و نمی کنند . بگذار ببینند و دق کنند از خشم. از بی ثمری تلاش هایشان، چرا که اگر اندکی به خدا و وعده هایش ایمان داشتند، « وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» را می فهمیدند.

آنانکه به هر بهانه ای می خواهند کربلا و عاشورا را از جوانان بگیرند. اسلام را، عفاف را ، حجاب را ، ولایت را ، روح جهاد را و آنچه را که از جوانان این مرز و بوم، سرباز عاشورایی می سازد.

بگذار ببینند و عین مارزده ها به خود بپیچند که همه ی تیرهایشان به سنگ خورده است.

 از این تصویر به سادگی نمی شود گذشت. این تصویر را باید در عالم تکثیر کرد. باید این تصویر را داد به دست دشمنانی که سال های سال است آن سوی مرزهای این مرز و بوم کمین کرده اند به امید روزی که بتوانند جوانان نسل سوم و چهارم این انقلاب را با خود همراه و همدل کنند. به امید روزی که فرش قرمز برایشان پهن شود که عاقبت آنان نیز این آرزو را به گور خواهند برد.

آنانکه از ترس اقتدار سرزمینی به نام ایران و جوانانی که از کربلای حسین(ع) درس آموخته اند، جرأت ندارند قدم از قدم بردارند؛ آنان که کماندوهای حرفه ای شان از ترس بسیجی های کم سن و سال امام خامنه ای، پوشک می پوشند، تا آبرویشان مثل چهره هایشان زرد نشود.

 از این تصویر به سادگی نمی شود گذشت. بگذار عالم و آدم این تصویر را ببینند تا یقین پیدا کنند که تاریخ مکرر در حال تکرار است. بگذار ببینند هنوز کربلا زنده و زاینده است. بگذار عالم و آدم ببینند، اگر عباس به خاک می افتد، اگر حسین(ع) ناله « الْانَ إِنْکَسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی» سر می دهد، اگر عباسش را کنار علقمه رها می کند و تمام قد در مقابل دشمن می جنگد، امروز هم همین قصه دارد تکرار می شود.

آخرین بوسه محسن بر تابوت برادرشهیدش حسین ولایتی

«محسن» برادر بزرگتر «حسین» است و هر دو سبزپوش یک سپاه، یکی از نسل سوم و یکی از نسل چهارم انقلاب و آن روز موعود، شاید «حسین» لحظه های اصابت گلوله ها «یا اخا ادرک اخاک » سر نداده باشد، اما «محسن» آنگاه که بالای سر «حسین» رسیده است، یقینا « الْانَ إِنْکَسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی» تمام وجودش را فراگرفته است. یقیناً خم شده است و بوسیده است پیشانی خونین برادر را. یقیناً گریسته است در داغی که کمر می شکند و آوار می کند سنگینی درد را روی دل آدم.

 اما محسن و حسین درس آموخته ی یک مکتب هستند و باید پیام همان مکتب را به عالم و آدم مخابره کنند که سر می دهیم، برادر می دهیم، اما یک وجب خاک را نه! یک جو از اعتقاداتمان کم نمی شود و دست به سینه و گوش به فرمان ولی فقیه خواهیم بود.

 از این تصویر به سادگی نمی شود گذشت. این تصویر را باید در عالم تکثیر کرد که یک برادر، با لباس سبز سپاه، زیر تابوت برادر پاسدارش مقتدرانه می ایستد. شانه به شانه ی برادر! مثل گذشته!

 با یک مشت گره کرده به نشانه ی انتقام، که تا گرفتن تقاص خون برادر و دیگر برادران شهیدش آرام نخواهد نشست.

با سینه ای صاف و قامتی استوار که « نحن صامدون » را در گوش دشمنان داخلی و خارجی فریاد می زند و خوار و ذلیل حقیرشان می سازد.

با یک دست به نشان احترام. هم به احترام تابوت شهیدی که شانه به شانه اش ایستاده است و هم به نشان لبیک و فرمانبرداری از رهبری که عشق به او سبزپوشش کرده است.

و البته با یک بغض پنهان. بغضی مستتر در چشم ها و چهره ای غمگین از فراق برادر که با خمیرمایه ی صبر در هم نشکسته است.

 و اگر این تکرار عاشورای حسین نیست، پس چیست و اگر این ثمره ی رشد و بالندگی در مساجد و جلسات قرآن و روضه ها و هیأت ها نیست، پس چیست؟

چگونه ممکن است برادر در اولین روز بی برادری اش ، تصویری این چنین ماندگار خلق کند. تصویری که جز دندان به هم ساییدن برای دشمن هدیه ای ندارد و چه زیبا اماممان فرمود که : « بریزید خون ها را؛ زندگی ما دوام پیدا می کند. بکشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می شود. ما ازمرگ نمی ترسیم »

 عاشورا زنده است و کربلا در کربلا نمانده است. جوانان نسل سوم و چهارم این انقلاب ، با بینش و بصیرتی مضاعف نسبت به جوانان نسل اول و دوم ایستاده اند و گوش به فرمان ولایت فقیه، همان راه را می روند. گوش به فرمان امامشان هستند تا روزی که ان شاء الله امام خامنه ای پرچم انقلاب را با اقتدار به دست صاحبش بدهد و آن روز دیدن حقارت و سرافکندگی و خوار و ذلیل شدن برخی فرومایگان چقدر دیدنی است.

 از این تصویر به سادگی نمی شود گذشت. این تصویر را باید در عالم تکثیر کرد تا دشمنان بدانند ، اگر «حسین»هایمان را بکشند، «محسن»های این دیار رو در رو و چشم در چشم و پنجه در چنجه هایشان خواهند ایستاد. حتی اگر حسین ها و محسن ها برادر باشند.

بدانند حاکمیت بر این دیار عاشقی را و حذف ولایت فقیه را به گور خواهند برد. بدانند این مردم از وحشی ترین نیل های عالم هم عبور خواهند کرد، چون که خدا با موسی این قافله است و سامری ها بروند فکری برای گوساله هایشان بکنند که این قافله موسایشان را رها نمی کنند.

راستی تا نماز جماعت در قدس و نابودی اسرائیل خیلی نمانده است. این بشارت به زودی تحقق خواهد یافت. ان شاءالله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۴:۴۴
علی موجودی

67 و 76

به بهانه ی شهادت حسین ولایتی و سعید زارع در حمله تروریستی اهواز

 

 

سلام بر حسین

هم حسینی که این روزها بیرق عزایش را بر افراشتیم و سیاه پوش داغ سرد نشدنی اش بودیم و هم سلام بر حسینی که حسین(ع) این روزها سلامش را پاسخ داد و هنوز کبودی شانه اش از زنجیرزدن عصرعاشورا ، مرهم نیافته بود، حسین (ع) خریدارش شد.

سلام بر « حسین ولایتی » عزیز که چند ساعت دیگر باید روی شانه های زخم خورده مان ، پیکرش را تا شهیدآباد بدرقه کنیم و همسایگی اش را با سیدمجتبی ابوالقاسمی و علی حاجیوند و مابقی شهدا تبریک بگوییم و با دست های لرزانمان تن زخم خورده اش را بدهیم دست خاک و حسرت به دل تر از همیشه برگردیم.

 

سلام بر سعید

سعیدی که به سعادت رسید و چند ساعت دیگر شانه به شانه ی حسین می روند تا زودتر بر سفره ی مهمانی سیدالشهدا بنشینند.

سلام بر «سعید زارع » سعیدی که دنبال سعادت تا سوریه و عراق هم هروله کرد، اما خداوند در اهواز، در را به رویش باز کرد و دارد می رود تا با «عادل سعد » همسایه شود و سعادتی را تجربه کند به شیرینی سعادتی که سَعَد چشیده است.

 

و سلام بر همه ی آنانی که با رفتنشان تلنگر می زنند بهمان که اگر چه جاده دراز است، اما راه باز است و اگر خودتان بخواهید می شود. تلنگر می زنند که آنقدر بهانه نیاورید که بهشت را به بها می دهند نه به بهانه.

 

سعید متولد 67 بود و حسین 76 .

و این اعداد یعنی این شش ها و این هفت ها و این عدد و رقم ها، عددی نیستند که بین تو و محبوب بتوانند فاصله بیندازند. این تویی که باید بخواهی و عمل کنی. این تویی که اگر مسلح شوی به اخلاص، هیچ دری به رویت بسته نخواهد بود و هیچ مرزی راه را به رویت نخواهد بست. می روی و می روی تا جایی که می رسی به وصال، از جنس همان وصال هایی که «اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا لا فرق بینهم و بین حبیبهم»  که بین تو و محبوب فرقی نیست. یکی می شوید.

 

سعید ها و حسین ها می روند تا قاعده ها و قوانین مصنوعی ما را بشکنند که گمان می کنیم راه شهادت بن بست است. این سن و سال ها چند خط خطی ساده و معمولی بیشتر نیست و آنکس که خود را به اندازه ی لباس تک سایز شهادت درآورد، یقینا خداوند لباس را به پیکرش خواهد پوشاند.

 

سلام بر «حسین» و «سعید» و سلام بر حسین ها و سعیدهایی که هر از چندگاهی با رفتنشان، ماندنمان را به رُخِمان می کشند.

 

مهم نیست آن خوشبخت پرچم پیچ شده در تابوت سه رنگ کیست! مهم این است که دارد فریاد می زند، راه باز است. دارد فریاد می زند بی خیال دنیا! دارد فریاد می زند کمی به خودتان بیایید و جدا کنید خودتان را از این قوانین مادی!

مهم نیست آن روسفیدِ سفید پوشی که در بالاترین معامله و تجارتِ خود توانسته است دومتر از قطعه ی شهدا را به خود اختصاص دهد کیست؟! مهم این است که زیرکانه و هوشیارانه، دل را چنان سیقل داده است و جان را آنچنان پرورش داده است که خداوند مشتری اش شده است و مگر خداوند نفرمود که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»

 

مهم نیست داغ کدام رفیق است که دارد کمر آدم را می شکند، امیر هویدی است یا سید مجتبی ابوالقاسمی یا علی حاجیوند یا حسین ولایتی و یا سعید زارع!

مهم این است که دارند با تمام وجود به ما می گویند: می شود از دروازه ی تنگ شهادت عبور کرد و رسید به همانجایی که شیرینی وصالش شیرین تر از عسل است. جایی بین تمامی بر و بچه های«من قضی نحبه» بین آنان که «احیا عند ربهم یرزقون » هستند

 

و ما اینجا اگر داریم زار می زنیم، اگر سوز حسرت از سینه هایمان شعله می گیرد، همه اش درد فراق نیست. هر چند که فراق رفیقِ هیاتی کم دردی نیست. فراق رفیقی که همین چند روز پیش کنارت سینه می زد و اشک می ریخت. همین چند روز پیش زیر تابوت شهید گمنام را گرفت و صورتش را چسباند به چوبه ی تابوت و زمزمه کرد.

فراق رفیق کم دردی نیست. رفیقی که هیچ گاه گمان نمی کردی اینچنین یکباره دستت را بگذارد توی حنا و برود به آنجا که باید می رفت و تو هنوز احساس می کنی این قصه یک خواب است . یک شوخی است. از جنس همان شوخی های حسین ولایتی و سعید زارع.

 

فراق رفیق کم دردی نیست، اما اگر ما داریم زار می زنیم بیشتر به خاطر خودمان است و دردی که سال های سال است چنگ می زند به سینه هایمان. درد جا ماندن. درد نرسیدن. دردی که با رفتن هر یک از این بچه ها انگار زخمش بیشتر سر باز می کند.

دردی که درمانی جز عمل کردن و اخلاص در عمل ندارد و ما هر روز بیشتر یادمان می رود که برای رسیدن به وصال باید عمل کرد. باید آگاه عامل بود نه ناآگاه کاهل و عجیب است که هر روز که می گذرد بجای عامل شدن، راه کاهلی را در پیش می گیریم و چگونه می شود کاهل، عقلش عاقل شود تا عشقش عاقل شود و مگر چمران نگفت که :«وقتی عقل عاشق می شود، عشق عاقل می شود و آنگاه تو شهید می شوی»

 

حسین و سعید عزیز!

جام شیرین شهادت گوارای وجوتان برادرانم. حق تان بود. مبارکتان باشد که چیزی جز وعده پروردگار نبود این اتفاق که فرمود :« مَن طَلَبَنِی وَجَدَنِی وَ مَن وَجَدَنِی عَرَفَنِی وَ مَن عَرَفَنِی اَحبَنی و مَن اَحبَنی  عَشَقَنِی وَ مَن عَشَقَنِی عَشَقـــتُهُ وَمَن عَشَقـــتُهُ قَتَلــتُهُ » عاشق شدید و خدا هم عاشقتان شد و شد آنچه باید می شد.

 

بروید ، اما دعاکنید که ما هم یاد بگیریم کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم. یاد بگیریم اخلاص را، این اکثیر عاشقی را که مس وجود را به سرعت نور، تبدیل به طلا می کند. دعا کنید ما هم بتوانیم این راهی را که شما رفتید برویم.

دعا کنید ما هم قبل از ظهور شهید شویم که به قول شهید حججی اگر آدم قبل از ظهور شهید شود، شاید بتواند با امامش برگردد و دوباره شهید شود و لذت شهادت و ریخته شدن خونش به پای محبوب را دو بار تجربه کند.

 

بروید برادرانم. گوارایتان باد آن همه وعده ای که خداوند در قبال اعمال صالحتان عملی خواهد کرد.

گوارایتان باد وصال حسین(ع) و دیدار شهدایی که تا دیروز فقط عکس و قاب و سنگی بودند و امروز از نزدیک در آغوششان خواهید گرفت.

گوارایتان باد شهادت.

گوارایتان باد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۴:۴۳
علی موجودی

بالانویس1:
 در ایام حج ابراهیمی لازم است یادی بکنیم از قریب به 300 شهید جمعه خونین مکه ( 9 مرداد 1366) و سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) که در این واقعه رشادت ها از خود نشان داد و به دست نیروهای ملعون سعودی به شهادت رسید و در گلزار شهدای دزفول تا قیام قیامت آرام گرفت.

بالانویس2:

راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.

بالانویس3:

 این روایت را سال 1391 منتشر کردم، اما به مصلحت هایی مجبور شدم بخش هایی از آن را سانسور کنم و آن بخش هم  انتقام خون شهید بادروج و به درک واصل شدن قاتل ایشان توسط یک شیرمرد ایرانی است که کمتر کسی از این ماجرا باخبر است.
 امروز که دستان پلید و خون آشام سعودی در کشتار مردم مسلمان و مظلوم رو شده است، این روایت را در چند قسمت و بدون سانسور  و با اندکی باز نویسی تقدیم می کنم و هر روز یک قسمت از آن در الف دزفول منتشر می شود.



 با بادروج تا عروج  

روایت لحظه به لحظه ی شهادت حاج عبدالحمید بادروج از زبان تنها شاهد عینی ماجرا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۳۷
علی موجودی

راز ظرف خَتمی

روایتی تکان دهنده از مادر چهار شهید دزفولی که خود نیز به شهادت رسید

روایتی برای این روزها، روزهایی که کمتر به رزق حلال و برکت خدا به این رزق توجه می کنیم

فرمانده شهید حسن بویزه و مادرش که هر دو با هم آسمانی شدند

 

مادرم با دسترنج حاصل از فروش خَتمی ( سدر ) بزرگمان کرد. برگ های درخت کُنار(سدر) را خشک می کرد و توی جَوَن ( چیزی شبیه به هاون بزرگ از جنس چوب) می کوبید و ختمی ها را الک می کرد و می فروخت. این تنها رزق حلالی بود که سر سفره مان می آمد.

یک ترازوی زنبیلی داشتیم که مادرم در آن خَتمی وزن می کرد و می فروخت. روزی هنگام فروختن ختمی کنارش بودم و دیدم که  زنبیل وزنه ها بالا رفت و زنبیل ختمی ها آمد پایین. خیلی بیشتر از وزنه های توی زنبیل ختمی کشید برای مشتری. تازه وقتی خواست ختمی ها را به مشتری تحویل بدهد، یک مشت دیگر هم ریخت رویشان.

تعجب کردم و زبانم به اعتراض باز شد. گفتم:«مادر! این چه طرز وزن کردن است؟! خیلی بیشتر از پولی که گرفتی ختمی دادی! اینطوری که ضرر می کنی! پس این چند ساله همه اش اینگونه ختمی فروخته ای؟!»

آرام لبخندی زد و گفت:«مادر! مشتری را دیدی که با لبخند از اینجا رفت؟» گفتم: «آری! دیدم!» گفت :«همین لبخند برای من کافی است! همین که با رضایت و دل خوش از اینجا می رود بیرون، من مزدم را گرفته ام! »

گفتم:«پس رزق  و روزی ما چه می شود؟»

گفت: «رزق و روزی ما دست خداست! تو چرا ناراحت شدی؟! خدا خودش برکت می دهد به درآمدی که داریم!» این را گفت و دستم را گرفت و برد سمت ظرف بزرگ خَتمی ها و گفت: «مادر خوب نگاه کن و بگو این ظرف چقدر ختمی دارد؟!»

گفتم:«تقریباً پر است» لبخند معنادار دیگری زد و گفت: « مادر! سه ماه است که دارم از این ظرف ختمی می فروشم و هنوز کم نشده است!» هر چه بیشتر به مشتری ها می دهم تا تمام شود و دوباره برگِ کنار بیاورم و بکوبم، تمام نمی شود. خدا اینگونه به من می بخشد و من هم همانگونه می بخشم. این برکت خداست پسرم. خدا وقتی به رزق آدم برکت بدهد همین می شود. این را گفت و رفت و من هنوز با چشم هایی بهت زده ظرف ختمی ها را نگاه می کردم.

 

 پانویس: این مادر بزرگوار به همراه فرزندانش فرمانده شهید حسن بویزه، محمدعلی بویزه و صغری بویزه در تاریخ 30/7/1362 در اثر موشکباران رژیم بعث عراق به شهادت می رسد و فرزند دیگرش حسین بویزه در تاریخ 5/12/1364 در عملیات والفجر8 و در حادثه ی اصابت راکت هواپیما به اتوبوس گردان بلال به شهادت می رسد. قصه ی شهادت خانواده ی بویزه که خود داستان غریبی دارد را در پست های بعدی برایتان خواهم نوشت. ان شاءالله

 

راوی: فرزند شهید

با تشکر از عزیزان هیأت محبان ابالفضل العباس(ع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۱
علی موجودی

خورشیدِ شهید


 این تصویر سنگ مزار مردی است که 14 شبانه روز با بخشی از روایت زیستنش ، گریستیم.  
«غلامحسین خورشید»
مردی که تا بود شناخته نشد و وقتی هم که رفت انگار غربتش قرار است دنباله دار باشد
مردی که ده سال در زندان های رژیم بعث عراق زجر کشید و  وقتی با آن همه زخم برگشت، جراحاتش لحظه ای دست از سرش بر نداشتند تا آسمانی اش کردند.
جانباز 50 درصدی که 100درصد  زندگی اش را برای آرامش کسانی تقدیم اسلام و انقلاب کرد که پشت میز بنشینند و  طلبکارانه به دردهایش توجهی نکنند.
اگر برایتان سوال است که چرا بر سنگ مزار چنین مردی که روایت زخم هایش را چهارده شبانه روز خواندید، به جای «شهادت»  ، نوشته اند «وفات» ، از من نپرسید!  قلم من توان نگارشش را ندارد!
بروید از آنان بپرسید که می گویند: « ما باید تشخیص بدهیم که چه کسی شهید است و چه کسی شهید نیست!»
 اما غلامحسین خورشید به استناد آیه «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...» برای ما تا قیام قیامت «شهید غلامحسین خورشید» خواهد بود.
و حالا که در سالروز بازگشت پیروزمندانه حاج غلامحسین خورشید و سایر آزادگان سرفراز این مرز و بوم هستیم، عصر امروز پنجشنبه ، بر مزارش در قطعه ی  صالحین شهیدآباد حاضر می شویم و با اشک و بغض آرام زیر لب می گوییم: «مسافر عزیزِ شهیدمان» سالروز بازگشتت مبارک باد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۳۲
علی موجودی

بالانویس 1:

این متن را دو سال پیش نوشته بودم. چقدر با حال و هوای این روزهایمان سازگار است.

بالانویس2 :

حکایت این روزهایی که بر من می گذرد و حکایت برخی آدم هایش، حکایت بغضی غریب است که چنگ می اندازد بر گلوی آدم. حکایت اتاق تنگ و تاریکی که نفست تنگ می شود در آن. مثل همین هوای پراز ریزگرد خوزستان. حکایت دردی است که هست و باید تحملش کرد، اما برای من جز به نوشتن سبک نمی شود.

بالانویس 3:

این فقط یک داستان است. فقط و فقط یک داستان که در تخیلات خود ساخته ام. نه شخصیت ها واقعی است و نه داستان حقیقی است. این را گفتم که نه به کسی بر بخورد و نه کسی به خود بگیرد . اما تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . . .

 

دست هایی که رو  نشد

یک داستان کوتاه،  برای این روزهایی که به سختی می گذرد

 

 

قصه اول :

 صفحه اول - سال 1354- یک ساختمان نیمه کاره

ابراهیم : اسماعیل! تویی؟!  از کی تا حالا شاگرد بنا شدی؟ پس اون پولایی رو که باهاش برا «فاطمه خانوم» دارو می خریدی و می گفتی یه آدم خَیّر داده از مُزد شاگرد بنایی خودت بوده؟

اسماعیل: ببین! فاطمه خانوم هیچ کس رو نداره! تنها پسرش رو هم ساواک گرفته. قول بده به کسی نگی وگرنه منم دستتو رو می کنم که همه ی دفتر و مدادهات رو میدی به احمد و رحیم که بابا ندارن. بعد دفترای قدیمیتو با پاک کن پاک می کنی و دوباره استفاده می کنی. همیشه هم از آقا معلم بابت کثیفی دفترت کتک می خوری.

 

صفحه دوم  - اوایل سال 1357- نیمه شب

اسماعیل : یا اباالفضل! ابراهیم تویی! زهره ترک شدم تو این تاریکی! پس این عکسای امام رو تویی که شبا می چسبونی به در و دیوار محله؟

ابراهیم : آره! ولی فکر نکن خبر ندارم که کل اطلاعیه های امام رو کی پخش می کنه تو خونه ها! خودم دیدمت! پس بزار بین منو خدا باشه ! وگرنه منم دستتو رو می کنم ها – با خنده –

 

صفحه سوم - سال 1360- مسجد محل

ابراهیم: تو واقعا 16 سالته؟ عجب دودره بازی هستی اسماعیل؟ رفتی شناسنامه تو دستکاری کردی که ثبت نامت کُنَن برا اعزام؟

اسماعیل : دودره باز اونه که الان انگشت شصت پاش جوهریه و به جای اینکه رضایتنامه رو بده باباش، شصت پای خودشو زده زیرِ رضایتنامه! ساکت میشی یا  دستتو رو کنم؟

 

صفحه چهارم - سال 1364- منطقه عملیاتی والفجر8

اسماعیل - بالبخند- : مُجرم پیدا شد! دستا بالا!  باید حدس می زدم باید کار تو باشه . اینکه هر شب بیای و لباسای بچه ها رو بشوری و پهن کنی رو بند. پوتینا رو واکس بزنی و جیم بشی. فردا تو کل منطقه جار می زنم و لوت میدم.

ابراهیم: خب برو بگو! منم به همه میگم اون صدای گریه ی توی نخلستون که شبا تا توی چادر میاد مال کیه! برو بگو تا منم دستتو رو کنم!

 

صفحه پنجم - سال 1365 – عملیات کربلای 4 (اروند رود)

ابراهیم : اسماعیل بدو سوار قایق شو!  فکر نکن ندیدمت که جلیقه ت رو دادی به رضا! آخه تو که خودت شنا بلد نیستی، چرا جلیقه ت رو بخشیدی؟

اسماعیل: راست می گی تو خودت چرا سوار قایق نمی شی!  فقط بچه ها رو سوار می کنی و میگی من خودم با شنا میام! آخه مگه تو شنا بلدی، دستت رو رو کنم تو این وضعیت؟

 

صفحه آخر : سال 1395

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله ازعملیات کربلای 4.

اسماعیل : آخرش حرف حرفِ خودت شد؟  گمنام موندی. نمی دونم چطور ترکش دقیق خورد توی پلاکت و اثری ازش نموند.

ابراهیم- بالبخند- : ساکت شو لطفا اسماعیل خان! کاش می شد دستتو رو می کردم و به این ملت می گفتم که نصف بدنت رو کوسه ها خوردن و پلاکت موند توی شکم کوسه های اروند!

 

 

 قصه دوم

صفحه اول - سال 1354- مدرسه

بهروز: ای نامرد! بهراد! تو که یه بار تغذیه گرفتی ! دوباره اومدی تو صف ؟

بهراد: خفه شو وگرنه به همه می گم هر روز تغذیه ی بچه هایی رو که غایب هستن کِش میری و میزاری تو کیفت. بهروز! دهنت چفت و بست داشته باشه وگرنه دستتو رو می کنم ها !

 

صفحه دوم- اوایل سال 1357- اونجا

بهراد : بهروز ! تو کجا؟ اینجا کجا ؟ شمام بله ؟  فکر نمی کردم  تو هم اهل این برنامه ها باشی؟ بابات می دونه؟ دستتو رو کنم ؟-باخنده-

بهروز : تو خودت اینجا چیکار می کنی بهراد؟ اگه بابا جونت بفهمه که تیکه بزرگت گوشِتِه ؟ دوست داری دستمو رو کن تا منم دستتو رو کنم. . . –باخنده-

 

صفحه سوم- سال 1360- توی کوچه

 بهروز : بهراد! شنیدم بابات می خواد تو رو بفرسته خارج  برا ادامه تحصیل؟ حالا واقعاً برا ادامه تحصیله یا فرار از خدمت سربازی؟ از کدوم مرز قاچاقی می خوای در بری دکتر!!!! –با خنده-

بهراد : ببین بهروز ! هر کی ندونه من که خوب می دونم که بابات چند تا انبار داره که برنج و روغن احتکار می کنه! دهن لقت رو نبندی و جایی حرفی بزنی،  با یه تلفن دستتونو رو می کنم.

 

صفحه چهارم - سال 1368 – اتاق کنفرانس سازمان

بهراد : به . . . ! سلام حاج آقا بهروز! خودتی ؟ شنیدم این پست و مقامت یه گوشه ی کاره! ساخت و ساز! واردات صادرات! راستی ! پایان خدمتتو از کجا خریدی آقای مهندس؟ آخه جبهه هم که نبودی ؟ بنازم به پول بابا جان که چه می کنه !!!!

بهروز: به به! و علیکم دکتربهراد! پایان خدمتمو از همونجا خریدم که تو مدرکتو خریدی!  دیگه مطمئن شدی جنگ تموم شده که برگشتی! حتماً خوب کسایی پشتت بودن که توی این دو سه ماه که برگشتی، تونستی تا اینجا برسی!  در ضمن آخرین بارت باشه اسم بابای منو میاری وگرنه به همه میگم خارج که بودی بجای درس خوندن چه غلطی می کردی ها !!! پس بی خیال شو تا دستتو رو نکنم!!!

 

صفحه پنجم- سال 1380- اتاق مدیرکل

بهروز :  بهراد جان! حالت چطوره ! شنیدم کل قوم و خویشات رو استخدام کردی! توی سالن، فامیلیتو که یه نفر صدا کنه، ده نفر برمی گرده سمت آدم ! – خنده- یه فکری هم برا عروس دامادای ما بکن دکتر!

بهراد : آدم فامیلاشو استخدام کنه ، صد شرف داره به اینکه تو هر مناقصه ای یه سهمی داشته باشه و وام های اونجوری بگیره و حقوقای نگفتنی! بزار دهنم بسته باشه بهروز. می دونی اگه بخوام یه ساعته دستتو رو می کنم ها. پس خفه لطفاً...

 

 صفحه  آخر - سال 1395

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله ازعملیات کربلای 4.

 بهراد : چقدر پیر شدی بهروز !  این همه کارو با هم خودت انجام می دی واقعاً؟ نظارت بر شرکت هات تو دبی و ترکیه! کشتی هات! اداره ی اون شرکت هواپیمایی! انحصار واردات بوق ! و . . . -خنده- تازه الانم اومدی که دوربین ها ثبتت کنن .. - خنده -

 بهروز :  به به! دکتر جانِ عزیز! خوبی ! شنیدم همه ی دختر پسرا و عروس ها و دومادات مدیری شدن برا خودشون! راستی اونام درس خودنشون مث باباجونشون بوده یا نه؟ -خنده -  لابد مدرک باباشون بهشون ارث رسیده ! –خنده- هیچکس که ندونه من که می دونم دکتر- پس بزار مث همیشه ساکت باشم و دستتو رو نکنم . تو مراقب باش تو این عکس هم خوب بیفتی که بعدا به دردت می خوره . . . - خنده -

 و بهروز و بهراد در صف اول تشییع دو شهید گمنام  همپای هم، قدم برمی دارند . با کت و شلوارهای اتوکشیده و پیراهن های یقه دیپلمات و دو تابوت روی شانه های شهر همچنان روان است. یک شهید  گمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله از عملیات کربلای 4.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۶
علی موجودی

هفت یعنی بی نهایت

به بهانه ی 11 مرداد،  تولد هفت سالگی «الف دزفول»

 

«هفت» عدد غریبی است. از سالیان پیش تا کنون. غریب و رازآلود. از «هفت سیاره » و « هفت فرشته مقدس » تمدنهای باستانی تا «هفت اورنگ» و «هفت پیکر» و« هفت الوان» و«هفت گنج» و تا «هفت اقلیم» و «هفت خان رستم » و «هفت شهر عشق» و «هفت دریا».

«هفت» انگار فقط یک عدد نیست. محدود نیست. به قول ریاضی دان ها «شمارا» و «باپایان» نیست. « هفت » سرشار است از راز و رمزهایی است که پشت پرده ای از اسرار، دست نیافتنی شده اند.

«هفت» بجای اینکه نماد محدودیت باشد، نماد کثرت است. نماد وسعت. نماد کمال و پویندگی و زنده بودن. «هفت» بر خلاف ماهیت ریاضی آن انگار میل به بی نهایت دارد. میل به بی کرانگی. میل به نداشتن  حد و مرز.

«هفت» انگار روح دارد و چنان بالنده و حی و حاضر است که برای درک وسعتش لازم نیست ریاضیدان باشی. بی سوادها هم عجایب و شگفتی های «هفت» را حتی شاید بیش از ریاضیدان ها ادراک کنند، مثل «عجایب هفتگانه!»

هر چند در ریاضی «هفت» را عدد اول می نامند، اما «هفت» شاید اصلاً عدد نباشد که بخواهد اول باشد یا نباشد. انگار هفت یعنی «کمال» یعنی «تکامل» یعنی «بلوغ».

وقتی می گویی «هفت هنر»، یعنی تمام هنرها، یعنی مجموعه ای بی نهایت از زیبایی هایی که به ادراک نمی آید.

وقتی می گویی «هفت آسمان» ، داری از وسعت و بیکرانگی اش می گویی.

وقتی از «هفت درِ جهنم » و «هفت طبقه جهنم» نامی به میان می آید ، از گستردگی اش نماد آورده اند و وقتی از «هفت روز هفته» می گوییم، یعنی از تمامیت عمری حرف به میان می آوریم که در حال گذر است.

«هفت» سرشار است از شگفتی و سرگشتگی و بهت و حیرت و راز و رمز!

وقتی می گویی «هفت عضو سجده» یعنی از تمامیت وجودی می گویی که باید در پیشگاه الهی به خاک بیفتد و اظهار بندگی کند.

وقتی می گویی «هفت دور طواف کعبه» ، «هفت» یعنی «همیشه» ، یعنی «مداوم» ، یعنی«بدون توقف» باید پروانه وار دور کعبه آمال و آرزوها و عاشقانه هایت بگردی و از حرکت باز نایستی.

وقتی می گویی «هفت بار سعی صفا و مروه»، «هفت»  یعنی «جریان»، یعنی «حرکت»، یعنی «پویندگی»، یعنی «توقف و سکون ممنوع». یعنی باید مدام در حال دوندگی باشی برای وصال ، برای قرب، برای اتصال.

انگار وقتی قرآن با «هفت آیه » سوره ی حمد آغاز می شود، می خواهد خبر بدهد از استغنا، از فضیلت ، از بی نهایت، از بی شماری ، از رشد، از فضیلت و بدون مرز بودن.

 

همه ی اینها را گفتم تا به «الف دزفول» بگویم، تو امروز «هفت ساله» می شوی.

و این «هفت سال» نه یعنی «هفت» ضرب در 365 روز که یعنی وسعت، یعنی کمال ، یعنی بیکرانگی، یعنی بی نهایت، یعنی تداوم ، یعنی همیشه.  یعنی تو امروز دیگر به «کمال» رسیده ای! به «شور»، به «شعور» ، به «فضیلت»، به «عشق» ، به «گستردگی» ، به «زیبایی»، به «جریان»، به «حرکت» و به «وسعت» و مگر اینها صفات «هفت» نبود و مگر اینها صفات «شهدا» نیست. شهدایی که هفت سال است از پنجره ی تو به دنیایشان سرک می کشم ، تا لحظه ای در نسیم طراوتشان تنفس کنم.

بار ها گفته ام و هنوز هم می گویم، من «الف دزفول» را «قلم» نمی زنم. این «الف دزفول» است که مرا «رقم » می زند و همراهم می کند با آدم هایی که خواندن و نوشتن از آنها جدایم می کند از این «مادیت» در این وانفسای «مال و ماده »

 

الف دزفول!

تو امروز به مرز «هفت سالگی» رسیده ای و من دارم به مرز «چهل سالگی» ام نزدیک و نزدیک تر می شوم.

هم «هفت» کمال است و بی کرانه و هم «چهل» معنای کامل و کمال. اما کمال تو و من کجا و کمال آنها که یک شبه ره صد ساله رفتند و یکسره به همه آنچه عرفا و شاعران عارف در طول سالیان متمادی در پی آن هستند، دست یافتند و عشق به لقاءا...را از شعار به عمل تبدیل کردند.

کاش در اوج کمال تو ، من هم به اوج کمال برسم. از همان کمال ها که گفتم. کاش لیاقتش را داشته باشم که قبل از رسیدن به «چهل»، «چهل پله» بالا بروم و برسم به همان تنها آرزویی که مرا با تو تا مرز «هفت سالگی» آورده است. به همان آرزویی که سال هاست بی قرارم کرده است و کابوس نرسیدن به آن، آرامشم را گرفته است.

الف دزفول! بیا با هم به کمال برسیم. همان کمالی که من می دانم و تو می دانی و آنان که آیینه می شوی برای انعکاس روایتشان.

به آنان که هفت سال ازشان گفتی بگو ، یک نفر اینجا بی قرارتر از همیشه انتظار می کشد.

کاش آنها نگاهی کنند. یک نگاه کوتاه. با همان یک نگاه می توان تا آخر بهشت را خرید.

کاش در این هفت سالگی ات نیم نگاهی کنند و لبخندی و زمزمه ای کوتاه که : « الف دزفول! تولدت مبارک!»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۱
علی موجودی

غیرتمان کجاست؟ وقتی آقازاده ای به شهدا می گوید:«بی سر و پا»

به بهانه ی جسارت به حریم شهدا توسط یک آقا زاده + دانلود فیلم

 

عده ای که  قبل از انقلاب، لاکچری ترین شغلشان  جمع کردن تاپاله ی گاو بود و از فلاکت، پول یک حمام رفتن ساده نداشتند و از ترس شپش، موی سرشان را می تراشیدند  و  به برکت همین انقلاب و نفوذ به بدنه ی مدیریتی کشور، برای خود نان و نامی به هم زدند و هنوز هم سرشان در آخور ثروت های «رانت آورده» است، در این وانفسای معیشت مردم و تنگنای ویرانگر مستضعفین، پا را از هر چه شرم است فراتر گذاشته و سخنانی سخیف تر از همیشه  می زنند و مانده ام که چرا غیرت انقلابی کسی به جوش نمی آید؟

آنان که بر خلاف پابرهنگان، «جنگ» را ، «گنج» خواندند و بجای در طبق اخلاص نهادن «جان و مال» برای خود فقط کیسه دوختند و خوردند و خوردند و تا امروز هم هنوز خوردنشان تداوم دارد و سیر نمی شوند و از هر نوع جنگی برای خویش گنج می سازند ، خودشان و فرزندانی که به غلط «آقازاده» خوانده می شوند، حرف هایی می زنند که از دهنشان خیلی گشادتر است.

آقازادگانی که این روزها، بوی تعفن اشرافیگری و کثافت کاری هایشان در فضای مجازی پخش است و با علم و یقین به مصونیت خویش و اینکه هیچ قانونی کاری به کارشان ندارد، تخته گاز می رانند و در روزگاری که مردم نان شب هم ندارند از قناعتشان می گویند که ماشین بالای 400میلیون سوار نشده اند!

دیروز شنیدم که  یکی از همین مفت خورهایی که اگر پدرش نبود، کسی پس گردنی هم به او نمی زد، وقاحت را به جایی رسانده است که علناً و حق به جانب به محضر شهدا توهین می کند.

رو به دوربین در کمال بی شرمی با لبخند میگوید: «اگر عده ای جان دادند، عده ای هم پول دادند! جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد! آن کس که پول می دهد حساب است!  قرآن گفته است بَأَمْوَالکم و انفسکم »

حالا گستاخی شما به جایی رسیده است که از خط قرمز شهدا هم پا را فراتر می گذارید؟ حالا شهدای ما شدند «بی سر و پا»؟ آنان که اگر نمی رفتند، امثال خواهر و مادر حضرتعالی را باید به کنیزی می بردند و  در بازارهای کشورهای مختلف به پول سیاهی می فروختند؟ و خودت را عین گوسفند، گوش تا گوش سر می بریدند!

از بس خورده اید، مست شده اید و نمی دانید چه چرندیاتی دارد از دهانتان خارج می شود؟ حالا شهدا شدند بی سر و پا؟

آخر تو قرآن می شناسی که به زبان قرآن با تو حرف بزنم؟ که اگر قرآن حالیتان بود، مرز حلال و حرام می شناختید! آنجا که خداوند از أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ حرف زده است، چند واژه قبل هم می فرماید: « إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ »  یعنی از مؤمنین جان و مال را قبول می کند.

شما زبان قرآن حالیتان می شود که بگویم همانجا و در همان آیه ی بعد صفات مؤمنین را هم آورده است که :« التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ »

هشت صفت اول را بیخیال می شوم ، شما فقط بگویید با « وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ » چه می کنید؟ حد و حدود خدا را رعایت کرده اید؟

حد و حدود خدا ، همان بیت المالی است که کیسه کیسه تبدیل کردید به «مال البیت».

حد و حدود خدا همان جایگاه هایی است که حق جوانان نخبه ی این کشور بود و شما در عین بی سوادی و بی لیاقتی به برکت رانت پدرانتان غصب کردید!

حق و حقوق خداوند، همین مستصعفینی هستند که بابت اختلاس های شما و پدرانتان به خاک سیاه نشسته اند.

حق و حقوق خدا این بود که از قدرت و مقام پدرانتان سوء استفاده نکنید که همه جوره کردید.

آن همه فسادهای مالی ، آن همه اشرافی گری درخانه های بالاشهری و ویلاهای متعدد و  لباس های مارک و سفرهای خارجی و اتومبیل های میلیاردی و عروسی های آنچنانی و حقوق های نجومی و  صدها رانت و لابی دیگر و البته به رخ کشیدن تمام این داشته ها، شکستن حد و حدود خدا نیست؟

شما و امثال شما اگر از جنگ، ثروت نیندوخته باشید، یک ریال هم پشتیبان جنگ نبوده اید که امروز ادعایی چنان وقیحانه دارید که «پول مهم است و جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد!»

 أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ مال آن پیرزنی است که تنها دارایی اش چند تخم مرغ بود که آورد و داد برای جبهه!

أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ مال آن مادری بود که شاخ شمشادهایش را یکی یکی فرستاد جبهه و حتی استخوانی ازشان برنگشت . به خاطر امنیت تو! تویی که شرم را خورده ای و حیا را قی کرده ای و حال چشم در چشم این مادرها و پدرهایی که هنوز داغ جگرگوشه شان را دارند، به فرزندانشان لقب «بی سر و پا می دهی!»

تف به غیرتت! تف به غیرت امثال شما و تف به غیرتی که با شنیدن این توهین به جوش نیاید.

اگر جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد، پس لطف کن با چند نفر امثال خودت از این بچه پولدارها،  این متاع بی ارزشتان را بردارید و بروید  یکی دو روزی روبروی تکفیری هایی که در چندثانیه محسن حججی را بی سر و دست و پا کردند، اسلحه دست بگیرید! نگران نباشید، می گوییم در لوازم شخصی تان پوشک بزرگسال هم تحویلتان بدهند.

خوب می دانید و خوب می دانیم که مرد این کار نیستید! که مردانگی با  امثال شما فرسنگ ها فاصله دارد.

 سال های سال است دارید می خورید و می برید و می رقصید و می خندید به ریش این ملت! خوب هم می دانید که هیچ کس نمی تواند بهتان بگوید بالای چشمتان ابروست!  خب مشغول باشید! کسی کاری به کارتان ندارد. دیگر چرا تعدی کرده و افسار پاره می کنید و به حرمت شهدا جسارت می کنید؟!

کجا هستند مدعیان حفظ حریم شهدا؟ کجایند آنان که شبانه روز از با شهدا بودن دم می زنند؟ کجایند آنان که فقط بلدند خاطره تعریف کنند؟ دیگر فقط به نام شهدا نان خوردن کافی است؟ نباید صدایی به اعتراض بلند شود؟ حفظ میزها آنقدر ارزشمند شده است که می گذارید به یاران شهیدتان اینگونه بتازند؟

کجاست دستی که دهان این یاوه گویان را گِل بگیرد؟ و کجاست غیرتی که به جوش بیاید و حق این «بی سرو پا» ها را کف دستشان بگذارد تا دیگر به حریم دل شکسته ی خانواده های شهدا جسارت نکنند!

 

دانلود فیلم یاوه گویی های این آقازاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۰
علی موجودی

شهیدِ زنده ی مسئول  و  شهید زنده ی مجروح!

به بهانه ی یک اتفاق تلخ! زمانی که یک مسئول خود را شهید زنده می داند!


سال ها پیش ، تعدادی از «بچه» های دبستانی به حضرت امام نامه نوشتند که « خواستیم شما را نصیحت کنیم، ولی اماما، ما شما را نمی توانیم نصیحت کنیم. زیرا شما بزرگوارید و...» و حضرت امام در پاسخ با بکار بردن عبارت «فرزندان عزیزم! » برای این «بچه»ها پاسخ دادند که: «کاش شما عزیزان مرا نصیحت می کردید که محتاج آنم!»

این  را گفتم تا برسم به قصه ی دردناک جلسه ی شورای فرهنگی دیروز شهرستان دزفول. آنجا که آن آقای مسئول با اشاره به نیمه تمام ماندن پروژه یادمان شهدای گمنام و گلایه‌ و مطالبه گری دلسوزان این یادمان،خود را «شهید زنده» خطاب کرده و می گوید: «من شهید زنده هستم! فلانی هم شهید زنده است!»  و سپس با تحقیرِ منتقدان دلسوز و «گستاخی» خواندن انتقاد به جنابشان،  منتقدین را «بچه» خطاب می کند و می گوید: «این بچه‌ها کجا بودند که ما مسئولین را که شهید زنده‌ایم نقد می‌کنند؟ چه کسی با گستاخی آنها برخورد می‌کند؟ ـ (دز روز 31-4-97)»

من هنوز هم متحیرم و استفاده از چنین ادبیاتی از این بزرگوار، برایم قابل باور نیست!
فارغ از مسائل یادمان شهدا و نواقص فاحش آن مثل در راه پله قرار گرفتن مزار شهدا، دو سوال کُلی  را مطرح می کنم:

سؤال  اول من این است که  آیا جانبازی و ایثارگری می تواند عاملی برای ممنوعیت نقد یک مسئول باشد؟

آقایان عزیز! بی اعتقادترین دانشجویان من که سن و سالشان به جنگ نمی رسد هم در مقابل واژه ی جانباز  زانوی ادب می زنند. هیچ کس در مقابل ایثار آن روزهای جوانان این مرز و بوم، بی اعتنا نیست و چونان دیوار کعبه، مردم، حرمتِ این افراد را نگه می دارند. اگر مسئولینی که وظیفه شان رسیدگی به جانبازان و خانواده های شهدا و ایثارگران است، کم نگذارند ( که البته می گذارند) مردم کارشان را خوب بلدند.

اما آیا صِرف جانباز بودن یک مسئول نباید به عملکردش ایراد گرفت؟ نباید نقدش کرد؟ نباید از او مطالبه گری کرد؟ یا به خاطر این مهم باید  از او انتظار بیشتری هم داشت؟و آیا این مغایر فرموده مقام معظم رهبری نیست که فرمودند : « مسئولان و دست اندرکاران, هرگز نباید خود را منّزه و مبرای از نقد بدانند. انسان باید ببوسد آن دهنی را که از روی دلسوزی انتقاد میکند»

در مطالبه گری هایی که در خصوص یادمان دیده، شنیده و نگاشته ام، ندیده ام کسی به جایگاه و منزلت جانبازی شما بزرگواران خدای نکرده تعدی کرده باشد، که همیشه در این خصوص سر تعظیم فرو می آوریم؛

اما آقایان عزیز! آیا تحقیر منتقدان و مطالبه گران عرصه ی دفاع مقدس با لفظ هایی چون«بچه» و «گستاخ» مصداق توهین نیست؟ فرمودید شهید زنده اید! آیا شهید زنده توهین می کند؟

آقایان بزرگوار! اصطلاح «شهید زنده» را معمولاً دیگران در قبال عملکرد صحیح، خلوص و تواضع یک جانباز به او نسبت می دهند، گمان نکنم تا بحال شنیده باشم که عزیز جانبازی، خودش به خودش چنین لقبی داده باشد که جای تأمل است و یقیناً این ستایش از خود، به مذاق مردم خوش نخواهد آمد.

آقایان! یک نگاه به دور و برتان بیندازید و ببینید که در این دهه های اخیر بیشترین افرادی که تلاش بدون وقفه در راستای گسترش فرهنگ دفاع مقدس و ترویج و نشر خاطرات و سبک زندگی شهدا داشته اند چه کسانی بوده اند؟ آیا کسی غیراز همین جوانان آتش به اختیاری هستند که شما با تحقیر «بچه» و «گستاخ»خطاب می کنید؟

آیا هر نسل ، بعد از نسل شما «کودک» محسوب می شود و نسل شما فقط «مرد» شد؟

آیا شهدا و حوزه ی دفاع مقدس، ارث پدری یک نسل است و دیگران که کمی دیرتر رسیده اند، باید دهان خود را ببندند و سکوت کنند؟ یا اینکه شهدا به فرد فرد مردم تعلق دارند و هر کس در هر سن و سالی حق دارد از مسئولین مربوطه با تذکر خطاها و ارائه ی پیشنهاد مطالبه گری کند؟ مگر نه امام خامنه ای فرمودند :« انقلاب و انقلابی گری برای همه دوران‌هاست و همه کسانی که براساس شاخص‌های انقلابی گری عمل کنند، انقلابی هستند حتی جوانانی که امام (ره) را هم ندیده باشند.»

چرا همین به قول شما «بچه»ها  وقتی مثل شهید علیرضا حاجیوند و شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی، در سوریه می روند روبروی گلوله، شما از مردانگی و رشادتشان پشت تریبون ها سخن می گویید؟ لابد آنان هم وقتی زبان به نقد عملکرد شما باز می کردند «بچه » بودند؟!

ملاک و معیار «بچه» بودن، مبانی و ارزش ها هستند، یا شخص خودتان؟

و اما سوال دوم :

از «شهید زنده» بودن حرف زدید و اینکه کسی حق نقد «شهید زنده» را ندارد و این گستاخی است! «نقد» را در قبالِ خود، گستاخی می دانید، اما آیا در قبال شهدای زنده ی دیگر هم چنین حساسیتی دارید؟! شیمیایی ها ، قطع نخاعی ها ، اعصاب و روان ها؟ پدر و مادرهای شهدا که از هر شهید و شاهدی زنده تر هستند.


شما هم مثل «بچه» های اهل رسانه، پای درد این شهیدان زنده بنشینید و ببینید دود از دل سوخته شان بلند می شود؟ «بچه»های رسانه ها، وظیفه اطلاع رسانی شان را خوب انجام می دهند، اما شما وظیفه ی پیگیرتان را خوب انجام داده اید؟ اینکه  ببینید چرا اینهمه از عدم رسیدگی به حقوق قانونی و بخشنامه ای خود می نالند؟

اصلاً وقتی همین « شهید زنده» ها ، «شهیدِ شهید » می شوند، حق و شأن و منزلتشان رعایت می شود؟

آن روزی که شهید زنده «منصور مشعلی» بود، برایش چه کردند؟ و وقتی که «شهیدِ شهید» شد، آنگاه که آقایان مسئول روی تابوتش یک پرچم ایران ساده هم نینداختند و در تابوت شهرداری تشییع کردند، دنبال مقصران این گستاخی بودید؟

آن روزی که شهید زنده «غلامحسین خورشید» بود، حتی یک تخت به او که قطع نخاع شده بود ندادند و وقتی که «شهیدِ شهید» شد  و با 119 ماه اسارت و هزاران زخم بر روح و بدن، حتی نگذاشتند در قطعه شهدا دفن شود، در حالی که والدین برخی مسئولین در قطعه شهدا دفن می شوند،  دنبال پاسخگویی به این موضوعات بودید؟

و ده ها مورد دیگر از این دست که ما نوشتیم و شما نخواندید! یا خواندید و برایتان مهم نبود!

ظاهرا شهدای زنده هم دسته بندی دارند! «شهدای زنده ی مسئول» و «شهدای زنده ی مجروح» که یکی حرمت دارد و دیگری بی خیال!

 آقایان مسئول! بجای تهدید منتقدان و دلسوزان و مطالبه گران، عملکردتان را اصلاح کنید و بجای شمشیرکشیدن و توهین و تهدید مطالبه گران، از نظراتشان برای پیشرفت بهره بگیرید که این همان خواست رهبری انقلاب است. بین همین «بچه»ها، دکتر و مهندس و هنرمند خوش فکر زیاد پیدا می شود اگر این «بچه» ها را «بچه» نپندارید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۸
علی موجودی

استجابت یک دعای عجیب

به بهانه ی عروج مادر شهید والامقام عبدالکریم قانعی فر

 

هنوز چند روز نمی شود که خانم خبرنگار راه خانه اش را در پیش گرفت و بجای خیلی از پشت میزنشین ها، نشست پای درد دل هایش. درددل های  مادری که مثل خیلی دیگر از این جنس مادرها ، پشت پرده ی فراموشی آدم ها گم شده اند و دیگر کمتر کسی سراغشان می رود.

و چه زیبا شهید بیدخ 36 سال پیش از امروزمان خبر داد که «حس می کنم فرداها، در راه ها ، وقتی زمان گذشتنه را از یاد می برد و آینده فراموشکده ی گذشته می شود، شهیدان از یاد می روند.»

دیگر نه به پاهایش رمقی مانده بود و نه به جسم و جانش. تختش را گذاشته بود زیر عکس عبدالکریمِ شهیدش تا مثل همیشه زیر سایه اش باشد. تنها کسی که همیشه از مادر سراغ می گیرد و از آسمان نگاهش می کند. حرف هایش را می شنود و گاه برای تسکین غصه هایش به خوابش می رود.

مادر، با صدایی آرام و لرزان زبان به درد دل می گشاید که اینک مجالی برای این درد دل ها نیست، چون آنان که باید گوش شنوای این دردها باشند، پنبه در گوش ، دارند اسکناس هایشان را می شمارند و با چسب «قدرت» دارند پایه های میزشان را روی فرش خون شهدا محکم تر می کنند.

مادر از عبدالکریمی می گوید که با  نان حلال بابایش و با شب نخوابی های مادر و شیری آمیخته با محبت اهل بیت(ع)، قد کشید.

از عبدالکریمی که بعد از یتیم شدن، در کوره ی آجرپزی کارگری می کند تا برای زیستن در کنار سختی ها خوب پخته شود.

از عبدالکریمی که درسش را رها می کند تا تکلیفش را ادا کند.

از عبدالکریمی که یک پایش را زودتر از خودش می فرستد بهشت.

از عبدالکریمی که با یک پای قطع شده، دوباره راه جبهه را در پیش می گیرد  و در حالی که مادر و خواهر در حال آماده کردن سور و سات عروسی اش هستند، خبر پروازش همه چیز را به هم می ریزد.

مادر و خواهر شهید قانعی چند روز قبل از وفات مادر

 

مادر می گوید و می گوید و بغض می کند و می گرید و در نهایت از آرزوهایش می گوید:

«آرزو دارم خوابش را ببینم تا دلتنگی‌هایم که همیشه همراهم هستند، اندکی کمتر شوند. به‌خاطر کسالتم، محروم شده ام از رفتن بر سر مزار عبدالکریم! آرزویم این است که دوباره به زیارت مزارش بروم!»

و اینجا دیگر مادر سکوت می کند و خبرنگار هم و اگر خوب چشم و گوش جان باز کنی، عالم هم در بغضی سنگین، سکوت می کند در مقابل این آرزوها!»

و امروز در نهایت ناباوری دعای مادر مستجاب می شود. آن هم عجب استجابتی! امروز صبح ، تابوت مادر عبدالکریم را به زیارت مزار پسر بردند، تا لحظاتی بعد، به دور از چشم آدم ها، عبدالکریم بیاید و دست مادر را بگیرد و ببرد به همانجا که باید!

عجب قصه ای دارند شهدا و عجب معادلاتی برقرار است در دنیایشان و این وسط ما هستیم که باید از دور نگاه کنیم و حسرت بخوریم. حسرت نرسیدن به قافله و حسرت قدرنشناسی از این مادرها و پدرهایی که هر روز یکیشان به مهمانی آسمان می رود.

 

پیکر مرحومه مغفوره«بتول برکتی» مادر شهید معظم «عبدالکریم قانعی فر» امروز صبح بر شانه های شهر تشییع و به میهمانی فرزند شهیدش رفت. مجلس ترحیم ایشان از ساعت 9:30 الی 11:30 امشب در مسجد امام حسین شمالی برگزار خواهد شد.

 

لینک مصاحبه سایت تسنیم با مادر شهید قانعی در 22/4/97 ، چند روز قبل از وفات ایشان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۶:۳۱
علی موجودی


قصه ی خورشید


بسم رب الشهدا و الصدیقین
«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی  آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است  از زبان همسر صبور و  رزمنده اش « زهرا افضل پور »
خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق  غروب کرد
 هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۵
علی موجودی

«خورشیدی» که غروب کرد

به بهانه ی شهادت آزاده و جانباز سرافراز حاج غلامحسین خورشیدی

 

همه چیز از همین آگهی ترحیم درب مسجد شروع شد. یک روز از تاریخ مراسم تشییع و ترحیم آن گذشته بود. واژه های «در گذشت شهادتگونه» و «آزاده و جانباز دفاع مقدس» کمی توجهم را جلب کرد. نامش آشنا نبود. «حاج غلامحسین خورشید»

خیلی راحت ، مثل سایر آگهی های ترحیمی که روزانه به دیوار نقش می بندند و تصویری دیگر جایگزین آن می شود از کنارش گذشتم.

عصر پنجشنبه وقتی با عمه روی مزار همسر شهیدش «محمد فرخی راد» که در اسارت به شهادت رسیده بود، سلام و احوال پرسی کردم، لابلای صحبت هایش گفت که از مزار حاج غلامحسین خورشیدی برگشته است و می گفت که با «محمدِ» شهیدش در یک اردوگاه بوده اند.

اینجا بود که احساس کردم این نام، برای برخی دردکشیدگان این وادی ناآشنا نیست.

و صبح جمعه وقتی پنچر شدن موتور کارم را به مغازه ی آپاراتی کشاند و حاج غلام حین کارش داشت از اوضاع جامعه شکوه می کرد، دوباره رسیدم به همان نام ناآشنای دیروز.

«حالا اگه مثلاَ این حاج غلامحسین خورشیدی یه مسئولی بود، یه میلیونری بود، یه آقازاده ای بود، اینقده غریبونه تشییعش می کردن! یا دسته دسته مسئولین برا خودی نشون دادن میومدن برا تسلیت گفتن؟ کسی که عمر و جوونیش رو گذاشت واسه این انقلاب! کسی که ده سال از بهترین روزای عمرش رو واسه این مملکت تو زندونای عراق شکنجه شد! باید اینقدر مظلومانه می رفت؟»

شنیدن دوباره ی نام «حاج غلامحسین خورشیدی» عادی به نظر نمی رسید. تلنگر بود و این پیام را برایم داشت که باید فارغ از وامصیبت های مادی متعدد و مکرر این روزها، به قصه ی مردی بپردازم که چندین بار است نامش دارد در مسیر عبورم قرار می گیرد.

باید فارغ از قصه ی گرانی ارز و سکه و مسکن و مایحتاج مردم، لابلای هیاهوی بی نتیجه ی جام جهانی، در بالاو پایین رفتن ریزه های کاغذپاره ی برجام، بین فریادهای بی حیایی دختران خیابان انقلاب، همزمان با توئیت ها و پست های اینستاگرامی بسیاری از سلبریتی های به ظاهر روشنفکر و در تنگنای حقیقت نفوذ جلادان و خائنان به برکت دشمنان داخلی و غرب پرستان و فارغ از آن همه دغدغه های مادی و روحی مردم، قصه ی یک آزاده مرد قهرمان را دنبال کنم.

نامش را در «گوگل» جستجو کردم و جز به دو خط خبر ساده و کلیشه و رسمی  پیوستن یک آزاده ی جانباز دزفولی به یاوران شهیدش، نرسیدم.

لیست اسامی آزادگان دزفول را که کنار دستم گذاشتم، «اولین شوک» به دلم وارد شد. تاریخ اسارت 4/7/1359 یعنی دقیقا چهار روز بعد از شروع جنگ تحمیلی!  یعنی 120 ماه اسارت. یعنی با یک حساب سرانگشتی می شود ده سال.

تا اینجا باز هم همه چیز عادی بود. قصه ی یک جانباز آزاده که یقینا با زخم های یادگاری اش از دوران اسارت، سال ها مأنوس بوده و اینک، به وصال یار رسیده است.

اما قصه ، جور دیگری رقم خورد!

از یکی از دوستان خبرنگار خواستم اگر وقت کرد، اطلاعاتی از این عزیز برای معرفی به مردم به دست بیاورد و وقتی گزارش را برایم ارسال کرد، وجودم گُر گرفت و با مرور خط به خطِ آن، گریه امانم را برید.

روایتی سراسر درد و حماسه که تاکنون مشابه آن را هم ندیده بودم.

چه فکر می کردم و چه شد؟ یقین کردم که آن همه تکرار این نام برایم بی دلیل نبوده است و باید روایتگر یک قصه ی بی نظیر شوم.

به گَنجی عظیم رسیده بودم، ثروتی عظیم که دیگر از دست رفته بود! به خورشیدی که غروب کرده بود!

حال و روز خوشی نداشتم. نمی دانستم باید یقه ی چه کسی را بگیرم. اینکه یکی مثل حاج غلامحسین با آن سرگذشت تکان دهنده و درآور، باید گمنام و غریبانه بین ما زندگی کند و  غریبانه تر از قصه ی زیستنش پرواز کند و شهری بی خبر از قصه ی این مرد باشد.

نمی دانم غربت حاج غلامحسین، از بی عرضگی و بی وفایی و بی غیرتی یکی مثل بوده است یا کم کاری آنانکه می شناختندش و نگفتند و حالا هم که دیگر چقدر زود دیر شده بود.

حال دلم حال خوشی نبود.

شنیدن بخش کوتاهی از زندگی این قهرمان بی نام و نشان از زبان همسر مجاهدش، آنچنان تکان دهنده بود که سنگدل ترین آدم ها را به تواضع و کرنش در می آورد.

شب تا صبح ، با خیال بی معرفتی و بی خبری ام  در خصوص حاج غلامحسین و حاج غلامحسین ها خوابم نگرفت و هنوز که هنوز است، نمی توانم یک جرعه آرامش در کام دلم بریزم.

با خودم می گویم معلوم نیست چند غلامحسین دیگر در گوشه و کنار این شهر ، در گمنامی و عزلت دارند آخرین روزهای این حیات مادی شان را سپری می کنند و ما بی خبریم!

سرگرم بالا و پایین های روزگاری که عمرمان را ربوده است و مسئولینی که طول و عرض میز، خون و ایثار این همه عزیز را از یادشان برده است.

 امان از این بی معرفتی و بی غیرتی ما و البته  امان از سکوت زهرآلود آنانکه باید قصه ی این آدم ها را  بگویند و نمی گویند.

 به محض آرام گرفتن تلاطم های دلم، « قصه ی خورشید » را برایتان روایت خواهم کرد. روایت مردی که ساده و غریبانه زیست، قهرمانانه حماسه آفرید و مظلوم و غریب رفت.

در  دو ـ سه روز آینده ، منتظر «قصه ی خورشید» باشید. قصه ای که در هیاهوی مادی روزگار اطراف دل هایتان را تکان خواهد داد.

«قصه ی خورشید» نه قصه ی مظلومیت یک نفر، که قصه ی قهرمانی و اخلاص و غربت یک نسل و رزمندگی و مجاهدت زنانی از نسل خورشید است.

منتظر «قصه ی خورشید» باشید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۲
علی موجودی

بالانویس:

این دلنوشته را سال 93 منتشر کردم. عصر امروز دوباره یادش افتادم. شما هم مرور کنید، خالی از لطف نیست.

 

«شهیدآباد» شلوغ نیست، «قبرستان »شلوغ است

 

 عصر یک پنجشنبه ، وقتی نیم ساعت دنبال جای پارک می گردی با خودت می گویی «چقدر شهیدآباد شلوغ است». اما وقتی از ورودی گلزار پایت را می گذاری داخل ، می بینی «شهیدآباد» شلوغ نیست بلکه «قبرستان» شلوغ است. چرا که فاصله بین معناو مفهوم «شهدا» و «اموات» زمین تا آسمان هم بیشتر است.

عصرهای پنجشنبه می بینی  محلی که نامش را از شهدا ودیعه گرفته است ، دیگر ارتباطی با شهدا ندارد.

از آن همه ماشین و آدم هایشان ، از آن همه تاکسی و اتوبوس و موتور و ترافیک آدم ها که فوج فوج می روند داخل و برمی گردند ، کسی سراغی از شهدا نمی گیرد.

مردم یا خودشان به تازگی عزیزی را داده اند دست خاک امانت و یا می آیند به احترام قوم و خویش های مرحوم تازه مسافر شده .

تازه بعدش هم کمی بالاتر میوه فروش ها و وانت ها هستند و می توانند خرید روزانه شان را بکنند و دست فروش هایی که روبروی گلزار رزقشان را از این جمعیت به خانه می برند.

هم فال است و هم تماشا.

و من مانده ام این همه آدم چگونه به سادگی از کنار قطعه شهدا رد می شوند، بدون اینکه حتی نگاهی بیاندازند به ردیف ردیف عشق از یاد رفته و فاتحه ای بخوانند برای خودشان که شهدا را به فاتحه چکار؟

زنده تر از شهدا مگر هست؟

به مرور که بزرگترین گنجینه های عشق و دلدادگی و صبوری ( پدر و مادر های همین شهدا را می گویم) دل می سپارند به آسمان و تن به خاک، دیگر کسی سراغی نمی گیرد از دسته گل هایی که روزی به خاطر آرامش امروزمان دل زدند به دریای خون و حماسه  و بعد یا تکه پاره برگشتند و یا اصلا برنگشتند.

عجیب است که این روزها حتی خواهر برادرهایشان هم بی خیال عزیزِ شهیدشان شده اند.

 

عصر پنجشنبه - قطعه 2 گلزار شهیدآباد دزفول

 

هر بار که می روم شهیدآباد تعداد مزارهایی را که زائر دارند می شمارم.

کمتر هفته ای است که عدد شمارشم به 15 برسد با آنکه در قطعه ۲ قریب به 700 شهید داریم.

تازه همین آدم هایی هم که می آیند تکراری هستند. هر هفته می بینی شان.

یا همان تک و توک پدر و مادرهایی هستند که نیمه نفسی دارند و هنوز مث سال ها پیش روقبری گلدوزی شده پهن می کنند روی مزار و میوه و شیرینی می آورند و یا همرزمانی که ماه به ماه سفید شدن موهایشان برایت محسوس تر می شود.

باز هم یاد وصیت همین بچه ها می افتم.

یاد محمود صدیقی راد که گفت : «وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. » که برخی همان بوق را هم دریغ کرده اند.

یاد وصیت حسین بیدخ که گفت : «حس میکنم فرداها ، در راهها وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده فراموشکده گذشته میشود شهیدان از یاد میروند. »

این بچه های عارف مسلک، همان سی سال پیش خبر داده بودند که ما به کجا خواهیم رسید. ما باید روزی جواب بدهیم برای این خلوت بودن. برای این بی مهری. برای این قدرنشناسی. باید جواب بدهیم این همه فراموشی را و این همه وصیتی را که با نصیحت اشتباه گرفته شد و عمل نشد به آن سطرهایی که در واپسین لحظه های حیات این بچه ها نگاشته شد.

آه اگر مردم می دانستند ، مقام برخی از این بچه هایی که سالهاست اینجا خوابیده اند از امام زاده ها هم بیشتر است، دخیل می بستند به این سنگ قبرها. گرد و غبار این سنگ ها را می بردند برای تبرک. اصلا نمی گذاشتند که این سنگ ها را غبار بگیرد. اگر می دانستند که اینها دستشان باز است برای حاجت روا کردن.

اگر می دانستند که این بچه ها زنده اند ، می بینند ، نفس می کشند ، گره باز می کنند ، شفا می دهند ، شفاعت می کنند ، تمام لحظه هایشان را گره می زند به این ردیف ردیف آسمان مانده بر زمین. حیف که خیلی ها ارزش این سنگ قبرها و آدم هایی که آن پایین آرمیده اند و از آن بالا نظاره گر هستند را نمی دانند.

آنان که جمجمه هایشان را دادند دست خدا امانت و خونشان را ریختند به پای آرامش ما و ما چه کردیم با این خون ها ؟

کاش بیشتر قدر این بهشت روی زمین را می دانستیم و البته آنان که خود نمی خواهند بهره ببرند از این بهشت را چه جای اصرار است که بیایید و نسیم عشق تنفس کنید. تازه بماند آنهایی که بیخیال آمدن که شده اند ، هیچ ، گام به گام زندگی و کارشان شده است روی خون این بچه ها پا گذاشتن. از استخوان این بچه ها پله ساختن و بالا رفتن. از روی جنازه این بچه ها گذشتن و به دنیایشان سر و سامان دادن و برای وصال میز ، از عشقی عزیز گذشته اند.

بگذریم.

نزدیکی های غروب که می شود از آن همه ترافیک آدم ها خبری نیست. ماشینت را که با هزار بدبختی برایش جای پارک پیدا کرده ای ، تک و تنها مانده است کنار خیابان. این همه آدم می آیند و می روند ، اما قطعه شهدای شهید آباد زائری به جز فرشته های آسمان ندارد. پس بیایید از این پس به جای جمله غریب و نامأنوس «شهیدآباد شلوغ است» بگوییم «قبرستان شلوغ است» البته اگر شلوغی ملائکه ای را که برای بوسیدن این سنگ ها از هم سبقیت می گیرند بی خیال شویم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۵
علی موجودی

هر هفته یک مرده بشویید!

یک پیشنهاد خاص به مدیران و مسئولین کشور

 

با سلام

بدینوسیله از ریاست محترم جمهور و ریاست مجلس شورای اسلامی ، نمایندگان مجلس و سایر مدیران و مسئولین کشور از رده های بالا تا رده های پایین خواهشمندم هفته ای یک بار با مراجعه به غسالخانه ی شهرستان محل اقامت خود نسبت به غسل دادن و کفن نمودن یک جنازه اقدام فرمایند.

شاید این اقدام علاوه بر استحباب آن در دین مبین اسلام، باعث شود که به وجود مرگ و اینکه این حقیقت سراغ هر انسانی خواهد آمد یقین حاصل کنند و بدانند که بادیگارد، محافظ ، میز ، منسب، رانت ، پارتی ، مِلک و ویلا و ... قادر نخواهد بود در صورت فرا رسیدن لحظه ی وداع، حتی اندکی کاری از پیش ببرند.

با توجه به وضعیت موجود در کشور و دید عامه مردم نسبت به روند عملکرد بسیاری از مسئولین با توجه به اختلاس های مکرر، فساد، اشرافی گری، منفعت طلبی ، آقازادگی ، حقوق های نجومی، سهم خواهی از سفره ی انقلاب و بی توجهی به وضعیت معیشت مردم و فقر حاکم بر مردم در بسیاری از استان های کشور، خصوصاً استان های سیستان و بلوچستان و خوزستان، آدم احساس می کند که مرگ و زندگی پس از مرگی وجود ندارد و حساب و کتابی در قیامت نخواهد بود.

لذا بیم آن می رود که علاوه بر به تاراج و چپاول رفتن اموال، دارایی ها، حق و حقوق اقتصادی و اجتماعی مردم، اعتقادات دینی و مذهبی و خصوصاً اعتقاد به مرگ و زندگی پس از مرگ مردم نیز با نحوه ی عملکرد مدیران به تاراج رود.

مردمی که می بینند مدیرانی در لباس پیامبر(ص) ، مسئولینی با تیپ و ظاهر مذهبی و موجه که همیشه در سخنرانی هایشان انقلاب انقلاب می گویند و امام و شهدا از سر زبانشان نمی افتد، خود و آقازادگانشان چگونه بیت المال مسلمین را «مال البیت» دانسته و ناجوانمردانه و حریصانه و بدون اینکه سیر شوند، چپاول می کنند، چگونه بتوانند به رزق حلال، حق الناس ، ساده زیستی، مرگ و زندگی پس از مرگ و بسیاری دیگر از باورهای دینی اعتقاد داشته باشند و مگر نه علی(ع) فرمودند: « الناس على دین ملوکهم» که دین مردم بر طبق دین رهبران و حاکمان آنان است.

و مگر نه پیامبر فرمود: «هر گاه دو دسته از امت من فاسد شوند همه فاسد مى‏شوند و آن دو دسته دانشمندان و حاکمان هستند.

نامه ای را که امام علی (ع) به مالک نوشت و کاملترین دستورالعمل زمامداری و نحوه­ ی تعامل حاکم با مردم و مسئولین را که آقایان بی خیال شده اند و نگاه هم نمی کنند و نهج البلاغه دیگر زینت طاقچه هایشان هم نیست. لااقل دیگر اعتقادات دینی و مذهبی مردم را با عملکردشان به غارت نبرند که جرم گمراه کردن  حتی یک نفر در قرآن جرمی بزرگ و جزایی شدید دارد.

لذا خواهشمندم این قانون را تصویب کنید تا هر مدیر و مسئول مملکت ، هفته ای یک بار در غسالخانه ، عهده دار مسئولیت غسل و تکفین یک میت شود تا شاید یاد مرگ برایش مکرر اتفاق افتد و شاید اندکی به خود بیاید که «آخرین منزل هستی این است» و پس از مرگ مدیری که با گردش قلمش کشوری را تکان می داد، قادر به پوشاندن شرمگاهش نیز نخواهد بود.

به قول فرمایش امام علی(ع) : شما را سفارش مى کنم که به یاد مرگ باشید و از آن کمتر غفلت ورزید. چگونه از چیزى غافلید که او از شما غافل نیست و چگونه به کسى چشم طمع دوخته اید که به شما مهلت نمى دهد! مردگانى که مشاهده کرده اید خود واعظانى هستند که شما را از هر واعظى بى نیاز مى کنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۲
علی موجودی

وقتی کسی خبر نداشته باشد 

به بهانه ی سالگرد شهادت فرمانده محبوب گردان عمار دزفول

«سردار سرتیپ پاسدار دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده»

 

می شود از همان لحظه ی پاسدار شدنت جنگ شروع شود.

می شود با جهان آرا در آن 35 روز نفس گیر مقاومت خرمشهر باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در همان ایام پا و چشمت ترکش خورده باشد و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در بیت المقدس باز هم هر دو پایت زخم بردارد و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در کربلای 5 کتفت هم آماج تیر و ترکش شود و ریه هایت پر شود از گاز منحوس شیمیایی و کسی خبر نداشته باشد.

اصلاً می شود بیش از هفت بار مجروح شده باشی و هر بار تکه ای از این پیکر امانتی را با خدا معامله کرده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود از شش مرد خانه تان ، 5 تایش در جبهه باشند، حتی پدرت و هیچ کس خبر نداشته باشد.

می شود خط شکن بیش از دوازده عملیات بزرگ چونان فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر1، محرم، خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای 4 و 5 ، والفجر 10 و ... باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود یکی از برادرهایت در خیبر مفقودالاثر شود و خبری نیاید که نیاید و در تشییع برادر دیگرت هم که در بدر آسمانی شده است ، به دلیل حضورت در عملیات شرکت نکنی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود 124 ماه یعنی از سال 1359 تا آخر 1369 در جبهه و مناطق عملیاتی حاضر باشی یعنی بیش از ده سال وطبق قانون فقط سابقه ی 94 ماه و 26 روز یعنی دقیقا مطابق تعداد روزهای جنگ هشت ساله در کارنامه ات باشد و سابقه ی 117 ماه فرماندهی.

از فرماندهی گروهان تا فرماندهی گردان عمار تا فرماندهی محور و کسی خبر نداشته باشد.

می شود گفته باشی تا جنگ تمام نشود، من ازدواج نمی کنم و بر سر حرفت بمانی تا تکلیف  آب و خاکت معلوم شود.

می شود پس از جنگ دنبال پرونده ی جانبازیت نروی و بگویی :«من با خدا معامله کردم و دنبال این امتیازها نیستم.»

می شود بگویی :«تا همه ی نیروهای گردانم دنبال جانبازی شان نروند، من نمی روم»

 

می شود با آن همه مقام و رتبه و سابقه و فرمانده بودنت، تا سه سال پس از ازدواج در اتاقی کنج خانه ی پدرت زندگی کنی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود از سال 1370 ، سرتیپ دوم پاسدار باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود دکتری رشته مهندسی عمران از دانشگاه تهران داشته باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود استاد و رئیس گروه نقشه برداری دانشگاه امام حسین(ع) بوده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود بعد از جنگ ده ها مسئولیت اجرایی و نظامی و تخصصی داشته باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود با این همه که گفتم ، 11 سال در خوابگاهی 50 متری بدون اتاق ، شامل یک سالن و یک بالکن کوچک، در طبقه ی ششم یک ساختمان قدیمی، با همسر و سه فرزند قد و نیم قدت زندگی کرده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود تا سال 1390 هنوز مستأجر باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود تمام زندگی ات خلاصه شود در «صداقت و سادگی و خانه به دوشی، در تحصیل وتهذیب و  تدریس و بیمارستان و درد و رنج  و سکوت»  و کسی خبر نداشته باشد

می شود، آقا زاده هایت، مثل آقا زاده های دیگر نباشند، که از پله های افتخارات پدر بالا بروند و برای خود نانی و نامی بنا کنند.

می شود با شروع ماه مبارک رمضان ، آن قلب عاشق را که سال ها دست خدا داده بودی، نرم نرمک آهنگ رفتن بزند و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در اوج مظلومیت و کنج خانه ، چشم در چشم حسین(ع) و رفقای شهیدت آسمانی شوی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در شهر صدایی بپیچد که فرمانده ی گردان عمار رفت پیش سید جمشید صفویان، فرمانده ی شهید گردان بلال.

می شود هر چه دنبال یک عکس با درجه سرتیپی برای تزئین تابوتت بگردند، دستشان به جایی بند نشود که نشود.

می شود غریبانه بر شانه ی رفیقانت به سمت کنج شهیدآباد دزفول بروی و کنار سیدجمشید و برادران شهید و نیروهای شهیدت تا ابد آرام بگیری و کسی خبر نداشته باشد.

می شود.

همه ی اینها را که گفتم می شود. اگر دنبال گمنامی باشی و سه طلاقه کرده باشی دنیایی را که جز پایبند کردن آدم ها چیزی ندارد.

می شود حتی پس از رفتن هم بی نام و نشان و غریب باشی چرا که از «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء » بودی و چه زیباست آدم در آسمان مشهور باشد تا در زمین. ملائکه بشناسندش تا آدم ها.

می شود، این همه باشی و این گونه مظلوم بروی و هیچ کس خبر نداشته باشد.

همه ی اینها می شود وقتی تو «شهید حاج محمد رضا صلواتی زاده» فرمانده ی گمنام گردان قهرمان و قهرمان پرور عمار دزفول باشی.

و همه ی اینها را که گفتم ، قطره ای است از دریای آنچه من از عظمتی به نامِ «حاج محمدرضا» می دانم.

و وقتی می گویم «سردار سرتیپ پاسدار شهید دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده» می دانم که تو از آوردن این القاب، دلگیر می شوی.

اما قهرمان شهرم!

ای کاش می شد تا تو را در مأمن گمنامی ات رها کنیم و بگذریم، که تو این چنین می خواستی. اما ای عزیز! اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن، تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند

 حاج محمدرضای عزیز! سالروز آسمانی شدنت گرامی باد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۶:۲۱
علی موجودی

حرف هایی که اگر بشنوند ...

به بهانه ی مصاحبه ام با سایت تحلیلی خبری «بیدار دز»


در  مصاحبه با سایت بیدار دز، من و دوست عزیزم عظیم سرتیپی، حرف دل خیلی از  مردم و خصوصاً جوانان دزفول را در خصوص مسائل فرهنگی دفاع مقدس دزفول  و خصوصاً 4 خرداد «روز دزفول »زدیم.
حرف هایی که در سینه ی خیلی از جوانان شهر مانده بود و تریبونی برای بیانش وجود نداشت. حرف هایی مثل:


1- اصل ۴ خرداد مال مردم است، ولی امروزه مال مسئولین است
2- بیایید برنامه  را مردمی کنید. چرا مردمی نمی کنید؟
3-پایگاه های بسیج ما چه نقشی دارند؟ بچه های فعال فرهنگی چه نقشی دارند؟اصلا بیاییم ببینیم میانگین افرادی که در اتاق فکر ۴خرداد هستند چند ساله اند؟
4-آیا کار فرهنگی کردن در دهه ۹۰؛ مثل کار فرهنگی کردن در دهه ۶۰ است؟ ایده های این آقایان مال آن دوره است. اینها چقدر با جوانان ارتباط دارند.
5-اختیار کار را همین طور که نظام در نوجوانی به این ها اعتماد کرد ، به جوانان بدهند وبه جوانان اعتماد کنند.
6-امروز، روز رسانه هست بیش از آنچه تصور بشود میتواند اثر گذار باشد. عزیزانی که هم مسئول هستند بجای اینکه که سواد رسانه ای خود را تقویت کنند با کسانی که اهل رسانه هستند برخورد میکنند
7- آیا مسئول امروز مثل شهید حسین ناجی است که به خواهرش گفت در ماشین سپاه حرف شخصی نزن؟ مسئول امروز این است؟
8-مسئولین باید از بچه های بسیجی تشکر کنند یا بچه های بسیجی باید بیایند از مسئولین تشکر کنند؟؟ماه  ها زحمت در یک یادواره کشیده می شود، بعد باید در برنامه از حضور جناب آقای فلانی تشکر بشود. وظیفه اش بوده که تشریف آورده است. ما چرا باید تشکر کنیم؟آن مسئول باید ممنون دار بچه ها باشد!
9-ایراد از آنجایی است که به ما گفتند شما باید به یک آدم هایی افتخار کنید که امروز پول بلیط هواپیمایشان را هم بدهی دزفول نمی آیند.
10-یکی از آسیب شناسی ها مربوط به تحریف دزفول، مقاومت دزفول و بچه های دزفول در عملیات ها است. آنقدر نگفتیم و آنقدر ننوشتیم که  در فیلم ها؛ در مستند ها، در بسیاری از این موارد تحریف شدیم.
11-ایا مسولین ما توانستند با ان همه ادعا یک دیدار با رهبری بگیرند برای روز دزفول؟
12-ما در دزفول به یک معاونت مقاومت و پایداری و دفاع مقدس نیاز داریم!
13-شهید علی بهار که بعد از 35 سال پیکرش بر میگردد حقش هست که ۳۰۰ متر تشیع بشود؟
14-در دزفول المان های دفاع مقدس  اضافه که نمی شود، بلکه حذف هم میشوند!
15-اتفاقات نادر دارد در دزفول می افتد در حذف آثار و ارزش های دفاع مقدس نه حفظ آثار دفاع مقدس!
16-در نام گذاری های اماکن هم بی سلیقگی وجود دارد و هم عدم توازن.
17-نام را به ما دادند و کام را به یکی دیگر…  اصفهان روزی در تقویم ندارد ولی نمایندگانی دارد که بالاترین اولویت ها را برایش میگیرند.
18-در کجای دنیا در قطعه شهدا و یادمان شهدای گمنام، اموات دفن میکنند که در دزفول دفن می کنند؟
19-نهادهای دولتی ما چرا خودشان کار انجام نمی دهند؟ منتظرند یک هیئتی باشد، یک کاری انجام بدهد، صد تومن پول کم داشته باشد و بگویند این صدتومن را ما به شما میدهیم . صدتومن را که دادند می گویند: ما که پولتان را دادیم؛ آرم ما باید زیر بنر شما باشد.

و ....

از همشهریان عزیز ، رزمندگان ، جانبازان و خصوصاً دوستان جوانم که برای بیان این مسائل پیام تشکر فرستادند ممنونم. ان شاءالله که گوش شنوایی باشد. البته از برخی آقایانی که مورد عنایت !!!قرارمان دادند هم سپاس گزاریم.

از دوستان بزرگوارم در پایگاه خبری و تحلیلی «بیدار دز»  هم ممنونم که دغدغه مندانه به این موضوع پرداختند.

 بچه های بیدار دز ، بُرِش هایی از مصاحبه را به صورت کلیپی کوتاه آماده کرده اند که از اینجا می توانید دانلود کنید.

متن کامل این گفتگوی بلند را  از طریق لینک زیر و در سایت بیداردز ببینید و نظرات خود را ثبت کنید.



http://bidardez.ir/?p=2224
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۰۶
علی موجودی

بالانویس 1:

عصرهای پنجشنبه، یکی از مزارهایی که زیارت می کنم، مزار آقای لحافچی ( دادآفرید) است! «شهید نعمت الله لحافچی» یا همان «مش نعمتِ» خودمان. حق معلمی به گردنم دارد. معلم عزیزی که در اوج ایثار پرگشود و رفت به همانجا که سالها قبل باید می رفت و لیاقتش را داشت! نگاهم را می دوزم توی چشمان تصویری که 18 سال است ، نگاهم می کند و آرام می گویم: «سلام آقا!»

 

بالانویس2:

از «مش نعمت» قبلاً نوشته ام. عکس و فیلم هم گذاشته ام. اگر خواستید اینجا و اینجا را ببینید! اما این هفته که رفتم ، حسی به من می گفت باید این خاطره را تعریف کنم! تصویری را که با چشمان خودم دیدم!

 

مورچه های مأمور

روایت تکان دهنده ای از روز تشییع «شهید نعمت الله لحافچی»

این خاطره برای اولین بار منتشر می شود

 

هنوز داشتم با دلم کلنجار می رفتم که نه! حقیقت ندارد! مگر می شود غواص غرق شود!  اما خیل جمعیتی که تابوت آقای لحافچی را روی شانه می بردند ، حکایت دیگری داشت. آقای لحافچی رفته بود برای نجات دو غریق. یکی را نجات داده بود، اما دومی ...!

پنج سال معلم ورزشم بود. البته اسمش معلم ورزش بود. برای من معلم اخلاق بود. کسی که از او زندگی یاد می گرفتم. کسی که با اینکه کمتر حرف می زد، بیشتر با عملش  خدایی زیستن و اخلاص را یادمان می داد. تصویرش با آن لبخند زیبای گوشه ی لب و آن شلوار و گرمکن خاکستری از پیش چشمانم محو نمی شد.

تازه دانشگاه قبول شده بودم و هنوز وقت نکرده بودم که به آقای لحافچی خبرش را بدهم و حالا هم که کار از کار گذشته بود.

سریع خودم را رساندم بالای مزاری که قرار بود تا چند لحظه دیگر خانه ی ابدی آن مرد بزرگ شود. کسی که با آنکه هر جلسه ی ورزش از شهدا برایمان می گفت و از اخلاق و رفتارشان؛ و می خواست که از شهدا الگو گیری کنیم، حتی یک بار از جبهه رفتن و فرمانده بودن خودش حرف نزد. چه عزت نفسی داشت این مرد. چقدر افتاده و خاضع بود.

گریه امانم نمی داد. اینکه دست تقدیر، پرواز آقای لحافچی را رقم زده بود، برایم باورکردنی نبود! نشستم بالای مزار. چند نفری آنجا بودند و صدای «لااله الا الله » جمعیت تشییع کننده نزدیک و نزدیک تر می شد. تصویر لبخندش پیش چشمم بود و همین بیشتر آزارم می داد، لبخندی که برایم عین روضه بود.

ناگهان مردی که کنار مزار نشسته بود، گفت: «توی لَحَد را نگاه کنید! مورچه ها را ببینید! » چند نفری که آنجا بودند ، مسیر انگشت مرد را دنبال کردند. اشکهایم را پاک کردم تا شفاف تر ببینم. کف قبر، پر شده بود از مورچه های دُرُشت. تعجب کردم! این همه مورچه اینجا چکار می کنند! داشتم به این می اندیشیدم که بروم پایین و فکری به حال این همه مورچه کنم! پیکر آقای لحافچی تا چند دقیقه ی دیگر باید بر آن بستر آرام می گرفت.

صدای آن مرد دوباره مرا به خود آورد که همزمان با بغضی که ترک برمی داشت گفت: «ببینید مورچه ها چه می کنند!» بیشتر دقت کردم. عرق سردی روی بدنم نشست و دستانم شروع کرد به لرزیدن. به چشم خودم دیدم. مورچه ها سنگ ریزه ها و برگ و خاشاکی را که کف لَحَد افتاده بود ، می گرفتند و کنار می کشیدند.

صدای جمعیت نزدیک و نزدیک تر می شد. چند نفری که آنجا بودند، صحنه را به وضوح دیدند. کم کم دور مزار داشت شلوغ می شد و من هنوز محو کار مورچه ها بودم. چند دقیقه ای نگذشت که انگار کف لَحَد را جارو زده باشند، پاکِ پاک شد. بدون هیچ سنگ ریزه و برگ و خاشاک! و عجیب تر اینکه دیگر خبری از مورچه ها نبود!

این جز یک نشانه چه می توانست باشد! نشانه ای که جلوه ای از بزرگی و عظمت مقام مش نعمت را پیش رویمان تصویر می کرد. عظمت مقام مردی که اخلاصش نگذاشت دنبال نام و مقام باشد.

برخاستم و از مزار فاصله گرفتم و تکیه دادم به تنه ی یک درخت! در تلفیق تصویر خندان مش نعمت که پیش روی تابوت حرکت می کرد و  تصویر مورچه هایی که مأموریت داشتند، مزار آقا معلم را جارو بکشند، درد بی آقا معلم شدن داشت امانم را می گرفت. با خودم گفتم: «وقتی مورچه ها برای خانه ی دنیایی مش نعمت چنین مأموریتی دارند، پس خداوند چه مأموریتی به ملائکه اش داده است ، برای همراهی آقا معلم تا بهشت برزخی پروردگار!»

خیل جمعیت، مزار را دوره کرده بودند و من آرام می گریستم و زیر لب می گفتم:«آقا! خداحافظ!»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۰
علی موجودی

مردی از جنس آسمان

به بهانه ی رحلت «حاج حسین علیخانی نیا» ، پدرشهیدان معظم غلامعلی و عبدالعلی علیخانی نیا

 

هنوز صدای اذان  طنین انداز نشده، می توانستی صدای گام هایش را بشنوی که دارد آرام آرام می رود سمت مسجد. پنج نوبت  نمازش را در مسجد می خواند. بسیار آرام بود و متین و مهربان و فوق العاده خوش برخورد. همیشه لبخند ملیحی گوشه ی لبش بود. خیلی باید تلاش می کردی تا بتوانی در سلام کردن، از او سبقت بگیری. دست به خیر بود و برای کمک به مساجد و حسینیه ها و جلسات قرآن کم نمی گذاشت. شنیده بودم بخش زیادی از دارایی هایش را وقف مساجد و امور خیر کرده است.

کسی ندیده بود که دعای توسل و دعای ندبه و نماز جمعه اش ترک شود و البته شهیدآباد رفتنش هم هیچ گاه ترک نشد. همه ی عصرهای پنجشنبه، زائر آن قطعه ی آسمانی بود. قطعه ای که دو پسرش را در آنجا به امانت داده بود دست خاک.

 «حاج حسین»، پدر دو شهید بود.  غلامعلی اش 16 ساله بود که در  سال 62 در پاسگاه زید آسمانی شد و عبدالعلی اش  در سال 65 در عملیات کربلای 4  رفت که رفت و دیگر خبری از او نشد و پس از 11 سال، یک پلاک و  مشتی استخوان  از سروقامت 17 ساله اش دادند دستش و او هیچ گاه خم به ابرو نیاورد و شکوه نکرد.

امسال هم مثل هر ساله ، سفره ی افطاری اش را در شب شهادت مولای متقیان پهن کرد و مراسم احیایش را هم گرفت. عادتش بود که تمام راهپیمایی ها را باشد، از 22 بهمن بگیر تا روز قدس.

امسال هم زیر گرمای 50 درجه ی دزفول ، فرمان امامش را لبیک گفت و فریادهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیلش لابلای جمعیت تا آسمان بالا رفت. اما دست تقدیر این بود که «حاج حسین علیخانی نیا» پدر شهیدان معظم غلامعلی و عبدالعلی علیخانی نیا در راه بازگشت از راهپیمایی روز قدس، رهسپار آسمان شود و چشم در چشم فرزندان شهیدش، آماده شود تا ثمره ی سال ها خدایی زیستنش را از ملائکه ی پروردگار بگیرد.

 امروز صبح تابوتی غریبانه  بر شانه های مردم قدرشناس دزفول، تا قطعه ی صالحین شهیدآباد مسافر شد، که مسافرش مردی بود از جنس آسمان. مردی که دو جگرگوشه اش را برای این انقلاب تقدیم حضرت دوست کرد.

و باز هم قصه ی تکراری نبودن مسئولین شهر که دیگر از نوشتنش حالم به هم می خورد. قدرشناسی از مقام شهدا و والدین شهدا توفیقی است که نصیب هر کسی نمی شود. وقتی آقایان عشقِ میز باشند و برایشان مهم نباشد این میز ثمره ی خون چه کسانی است همین می شود دیگر. عمق فاجعه این بود که حتی آقایان دوربینی شهر هم نیامده بودند. همان مسئولینی که به همراه عکاس هایشان گوشه به گوشه ی شهر حضور می یابند و فقط عکس می گیرند از حضورشان.

بی خیال مسئولین! خوشا به حال حاج حسین که حالا دو شاخ شمشاد شهیدش دارند میزبانی اش را می کنند و بدا به حال ما ، که هنوز برای قبر و قیامتمان توشه ای آماده نکرده ایم.

حاج حسین عزیز! روحت شاد و قرین رحمت الهی و همنشینی با فرزندان شهیدت رزق و روزی ات باد! ان شاءالله  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۲۱
علی موجودی

کجایند چمران ها، آیت ها و دیالمه ها . . .

به بهانه ی قرعه کشی برای اعزام چند نماینده مجلس به جام جهانی روسیه

 

 

شنیده ایم که در مجلس شورای اسلامی قرعه کشی کرده اند که چند نماینده با پول بیت المال برای نظارت و تماشای جام جهانی اعزام بشوند روسیه و لابد حق مأموریت هم بگیرند.

این تقسیم بندی عادلانه از قدیم الایام هم بوده است. جنگ هم که شروع شد پابرهنگان و مردم پایین شهری بودند که بچه هایشان را فرستاند رو بروی گلوله. این جور آدم هاکه یا بارو بندیلشان را بستند و برای ادای تکلیف رفتند آن رو آب و یا چپیدند توی سوراخ هایی و برای غنائم مرد میدان شدند. آخر مگر مملکت بعد از جنگ دکتر و مهندس نیاز نداشت؟!

ما به این جور تقسیم بندی های عادلانه عادت داریم و اعتراضی هم نمی توانیم که داشته باشیم. لکن این وسط من پیشنهادی برای آقایان به ظاهر خادم ملت!! دارم.

لطف بفرمایید چند قرعه کشی دیگر انجام داده و نمایندگان منتخب را به مناطق مربوطه اعزام کنید. حق مأموریت هم بدهید ، اشکالی ندارد!

 

1- اعزم به روستاهای محروم سیستان و بلوچستان و گذران زندگی با پول یارانه

2- اعزام به روستاهای کپرنشین سیستان و تمرین زنده ماندن در آن شرایط سخت

3- اعزام به شهرهای مختلف استان خوزستان هنگام بارش ریزگرد بدون ماسک

4- اعزام به روستاهای مرزی و چندین روز «کولبری»  

5- اعزام به  معادن مختلف ذغال سنگ کشور خصوصاً معدن یورت جهت کارگری

6- اعزام به روستاهای خوزستان جهت کار در زمین های کشاورزی با آب شور سد گتوند

7- اعزام به روستاهای خوزستان و «سنگ شکنی» جهت ارتزاق

8- اعزام به همراه گروه های جهادی دانشجویی و هیأتی جهت کارگری در مناطق محروم

9-  اعزام به هنگ های مرزی میرجاوه و چالدران  جهت مرزبانی

10- اعزام  به سپاه جهت مبارزه و درگیری با گروهک پژاک

11- اعزام به برخی مناطق مسلمان نشین تحت ستم مثل غزه، یمن و ... جهت نظارت بر وضعیت مسلمین

12- اعزام به کشور سوریه جهت مقابله با نیروهای تکفیری داعش

و اعزام به بسیاری از چنین مناطقی که پابرهنگان همین انقلاب برای حفظ و حراستش، خاک می خورند ، ولی خاک نمی دهند تا آقایان فرصت بیشتری برای خدمت!!! به مردم داشته باشند و کیسه هایشان را زودتر و بیشتر پر کنند.

 

البته کاش می شد ترتیبی اندیشید که آقایان خادم ملت، چند روزی به جای افراد زیر هم باشند:

1- پدری که فرزند بیمار دارد، مثل بیمار سرطانی و پول دوا و درمان ندارد.

2- مادری که از درد نداری ، نمی تواند دختران عفیف و دم بخت یتیمش را خانه ی شوهر بفرستد.

3- پدری که شرمنده ی زن و بچه هایش شده است و برای شام شب، پولش به نان خالی هم نمی رسد.

4- کارگری که کارخانه شان به دلیل واردات بی رویه به تعطیلی کشیده شده و ماه هاست درد بیکاری و نداری عذابش می دهد.

5- کارگر شهرداری که ماه هاست جان می کند، اما دریغ از پرداخت یک برج از چندین ماه حقوق عقب افتاده اش.

6- جوانی در اوج خلاقیت و ابتکار و تحصیلات عالیه که مجبور است کنج خیابان دستفروشی کند و هر روز با مأمورین شهرداری دست به یقه شود، برای یک لقمه نان حلال

7- خانواده ای که به دلیل نداشتن اجاره خانه، وسایلشان را ریخته اند توی خیابان!

8- مادری که هنگام عبور از جلو میوه فروشی و رستوران و بوتیک، باید دستش را روی چشم فرزندش بگیرد تا نبیند و بهانه نکند.

9- کودکانی که برای کمک خرجی بابا، باید درس را رها کرده و کارگری کنند.

10- جانبازان شیمیایی که هستی شان را برای انقلاب دادند و حالا باید پول اکسیژن نفس کشیدنشان را هم بدهند.

11- مادری که بجای شب دامادی، باید دور تابوت سه رنگ فرزندش کِل بکشد. جوانی که برای حفظ اقتدار این مملکت گلوله ی قاچاقچیان سینه اش را سوراخ سوراخ کرد.

 و....

 و افسوس که این آقایان اهل مردم داری و خدمت به خلق و رسیدگی به درد مردم نیستند که اگر بودند ، قصه قصه ی دیگری بود.

 حق تان است از سفره ی انقلاب لابد. بروید روسیه و به عشق حالتان برسید. خدا را چه دیده اید! شاید آنجا هم توفیق سلفی حقارت با زنان اجنبی نصیبتان شد و شاید هم خدا عنایتی کرد و باب بیزینسی باز شد و فرزندان مظلومتان دویست میلیون تومنی واردات( بخوانید قاچاق) کردند.

 

کجایند چمران ها، آیت ها ، دیالمه ها تا ببینند چه کسانی بر صندلی هایشان تکیه زده اند و بجای خدمت به خلق الله، دنبال چه هستند؟!! کجایند چمران ها، آیت ها ، دیالمه ها تا از پشت آن میکروفن درد مردم را فریاد بزنند ، نه مصلحت حزب و گروه و فراکسیون هایشان را. کجایند چمران ها ، آیت ها و دیالمه ها ....

 نمی دانم پیامبر برای چه کسانی فرمود: «کسی که متولی کاری از کارهای امت من شود و همان طور که برای خود دل می سوزاند برای امت من دل نسوزاند و خیر خواهانه و با تلاش برای آنان قدم بر ندارد، خداوند در قیامت او را با صورت در آتش می اندازد »

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۹
علی موجودی

این آتش به «خلصنا من النار یارب » سرد نمی شود

یادمان نیمه کاره ی هشت شهید گمنام و مظلوم دفاع مقدس که 16 سال از دفن آنان می گذرد، با حسینیه ای که بزرگترین احیای عمومی شهر در آن برگزار می شود، کمتر از 50 متر فاصله دارد.

در این شب ها که آن همه جمعیت دوست دارند کنار این هشت مظلوم خلوتی داشته باشند، آقایان درب آنجا را می بندند تا بی تدبیری ها از چشم مردم پنهان بماند.

درب بسته ی یادمان شهدا در شب شهادت امام علی(ع)

و جالب است کمی آن طرف مجموعه افرادی که با تقاضایشان، امضایشان و پیگیری شان این شهدا در این محل دفن شدند و با بی تدبیری ، یکدندگی ، بله قربان گویی و ترس از دست ندادن پست و میز و صندلی شان ، این شهدا در راه پله ی این یادمان بدون سقف نیمه کاره، مدفون و رها شدند  و حرمتشان بیش از پیش شکست، 50 متر آن طرف تر ، در مراسم احیا، دست هایشان را بالا برده اند و «الغوث الغوث» می گویند و «خلصنا من النار یارب » می طلبند.

چقدر خنده دار است! طولانی ترین آیه قرآن در خصوص «حق الناس» است و همان امیر مظلومی که آقایان در شهادتش سیاه می پوشند می فرماید: «اَمّا الظّلم الّذی لا یُترکُ، فَظلمُ العباد بَعضُهُم بعضاً» «امّا ظلمی که بخشوده نمی‌شود ظلمی است که بعضی از بندگان خدا بر بعض دیگر می‌کنند.» و چه ظلمی بالاتر از ظلمی که به این شهدای بی نشان روا داشته اند!

این شب ها شب ذکر است. خواستم به  آقایان یادآوری کنم ، آتش دل سوخته ی مادران این هشت مظلوم بی نام و نشان ، آتش تضییع حق و بی حرمتی به این هشت شهید، از جنس حق الناس است و با «الغوث الغوث» و «خلصا من النار یارب » چاره نمی شود. خداوند به عظمتش قسم یادکرده است که از حق الناس نخواهد گذشت.

پس تا فرصت دارید ، عمل کنید. معلوم نیست چه کسی و در کدام ایستگاه ممات از قطار حیات  پیاده می شود. این الغوث ها وقتی چشم در چشم این شهدا، باید پاسخگو باشید، راه بجایی نخواهد برد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۹
علی موجودی

امان از سفره ...

روایت هایی خواندنی از شهیدان والامقام حسین ناجی و بهمن درولی و ...

 

 

سفره اول:

در منزل یکی از دوستان، برای ناهار مهمان بودیم. سفره ­ی رنگینی پهن کرده بودند. در آن شرایط جنگی که مردم، برای غذای معمولی روزانه ­شان هم دچار مشکل بودند، این سفره، سفره ­ای شاهانه بود. شروع کردیم به خوردن، اما متوجه شدم حسین-شهید حسین ناجی- که کنار دست من نشسته است، به دیوار تکیه داده است و نمی ­آید کنار سفره.

گفتم: «حسین! چرا نمیای جلو!» گفت: «من اصلاً انتظار همچین سفره ­ای نداشتم! این سفره مال ما و امثال ما نیست!» این را گفت و با ناراحتی که در چهره ­اش هم مشخص بود، خواست بلند شود که دستش را گرفتم و گفتم: «ببین! الان ما اینجا مهمون هستیم! این سفره رو که ما پهن نکردیم! به ­خاطر لطفی که مادرش به بچه ­ های سپاه داره و میدونه بچه­ ها درست و حسابی غذا نمی­ خورن این کار رو کرده! کار درستی نیست بلند شی و بری!» حسین با این حرف من قانع نشد و زیر بار نرفت و گفت: «امام علی به فرماندار بصره گفت: گمان نمی‌کردم که تو بر سفره کسانی حاضر شوی که فقرا در آن راه ندارند». موقعیت بحث کردن نبود و حسین هم بدجوری با این سفره خورده بود توی بُرجکش! به زور چند لقمه نان و ماست و سبزی خورد و اصرارها و توجیهاتم برای خوردن برنج و مرغ  نتیجه نداد.

 

شهید حسین ناجی

 

سفره دوم:

بعد از شهادت حسین، «بهمن درولی» یکی از اعضای تیم گزینش سپاه شد. بهمن، خُلق و خوی حسین را به ارث برده بود و رفتارهایی داشت شبیه به رفتارهای حسین. یک شب، ماه رمضان، بچه­ های گزینش را برای افطاری دعوت کرده بودم. بهمن، مثل حسین، تأکید کرد که سفره ساده باشد و ریخت و پاشی در کار نباشد؛ گفت: «یه نون و پنیر ساده باشه ها! سفره ­ی رنگین نندازی!».

برخلاف نظر بهمن، سفره ­ی رنگینی پهن کردم و چند نوع غذا گذاشتم سر سفره. بهمن وقتی چشمش به غذاهای سفره افتاد، چهره ­اش در هم رفت و گفت: «سید! بنا بود سفره ساده باشه! من گفته بودم نون و پنیر!» به شوخی گفتم: «اتفاقاً نون و پنیر هم هست! شما نون و پنیر بخور!» اما دیدم واقعاً بهمن رفت سراغ نان و پنیر و به غذاهای دیگر سفره­، لب نزد.

  

 

سفره سوم:

این روزها عده ای به بهانه ی کوچکیِ سفره ی فقرا، بر سفره ی گسترده و رنگارنگ و مجلل و معروفی که قبلاً همیشه حاضر بودند، حاضر نشدند.  نمی دانم آیا اینها به یاد سفره ی بی رونق فقرا، بر سفره های خودشان نان و ماست می خورند؟ یا سَر در سفره های رنگارنگ دیگری دارند و ملت را دارند رنگ می کنند؟

این ها اگر نان و ماست خور بودند که قصه قصه ی دیگری بود! به گمانم حق الزحمه رنگ آمیزی شان را از پیمانکار نگرفته اند.

 

 سفره چهارم:

این روزها عده ای دیگر بر سفره ی شامی حاضر شدند و با یک وعده شام و شاید هم وعده ی اندکی مال و مقام، پشیمان شدند که درد مردم چه بود و قرار بود دادِ مظلوم را بگیرند و ماندن بر صندلی سبز را به فریاد سرخ ترجیح دادند.

 

 سفره پنجم:

 مشهور است که ابوهریره کارش این بود که موقع صرف طعام نزد معاویه می رفت و در کنار سفره چرب و نرمش می نشست؛ هنگام نماز و صلوه در پشت سر علی (ع) نماز می خواند. ولی هنگام مصاف از معرکه جنگ دور می شد و در گوشه ای مبارزه دلاوران را تماشا می کرد. وقتی علت این سه حالت را از او سؤال کردند در پاسخ گفت: نماز در پشت سر علی (ع) کامل ترین نماز است و غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست.»

 

آخرین سفره :

باز هم مجبور شدم سفره ی دلم را باز کنم و بگویم :«عجب حکایتی دارد این سفره!» سفره وقتی رنگارنگ باشد، اینجا دیگر تویی و نَفسَت که کدام را برگزینی؟! نان و ماست حسین را و نان و پنیر بهمن را؟ یا آن لقمه را که ثمره اش بشود ناحق کردن حق یا برای رنگ کردن مردم لب به نان و ماستش هم نزنی ، اما چون به خلوت می روی آن کار دیگر را کنی! یا شاید هم چون ابوهریره آش معاویه را خوردن و پشت سر علی نماز خواندن را عشق است؟!

 

آنان که دردشان درد مردم بود، چون حسین ها و بهمن ها برای آرامش مردمشان از همه چیز گذشتند و هنوز هم  سیدمجتبی ابوالقاسمی و عارف کایدخورده و دیگرانی هستند که با نثار جانشان ثابت کنند که دغدغه شان درد مردم و آرامش و آسایش آنان است و عده ای هم هستند که به نام مردم نان می خورند و عده ای هم هستند که سهمشان را از سفره انقلاب می خواهند و عده ای هم هستند که ابوهریره وار ...

امان از سفره! امان از سفره هایی که به چند دانه گندم، ایمان را درو می کنند و چه لذتی دارد نان و ماست حسین و نان و پنیر بهمن! چرا که هوای نفست را درو می کند نه ایمانت را!

 

   

پانویس:

1- شهید محمدحسین ناجی دزفولی ، مسئول گزینش سپاه دزفول که در عملیات فتح المبین در مورخ 7/1/1361 به فیض شهادت نائل آمد.

2- دانشجوی شهید بهمن درولی  در 20 خرداد 1365 در فاو به شهادت رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۸
علی موجودی

شهدایی که نامشان از خیابان های دزفول حذف شد!

تقاضایی کوچک از شورای اسلامی شهرستان دزفول

 

پس از انتشار پست قبل با عنوان «هفت مزار، هفت سرباز شهید» مربوط به معرفی هفت سرباز مظلوم و غریبی که در جنگ سه روزه ایران و عراق در بهمن ماه 1352 به شهادت رسیده و در شهیدآباد دزفول مظلومانه به خاک سپرده می شوند، پیام های متعددی از مخاطبین الف دزفول دریافت کردم.

در این میان،  از بین پیامهای آقای صائبی ، سعیدی و نیکوروش به نکته ی جالبی دست یافتم که تلفیقی است از یک اتفاق خوب و یک اتفاق بد.

اتفاق خوب اینکه  پس از این حادثه و دفن این شهدای عزیز و مهمانان غریب در دزفول، خیابان هایی به نام این بزرگواران نامگذاری شده است تا نام و یاد این گمنامان و مدافعان وطن زنده بماند.

اما اتفاق بد اینکه با گذشت زمان و به دلایل نامعلوم نام این خیابان ها تغییر پیدا کرده و اسامی این شهدا از تابلوی خیابان ها حذف می شود.

با همکاری مخاطبین و همراهان عزیز الف دزفول،خصوصاً سیدرضا صائبی عزیز و آقای نیکوروش، مشخصات چهار خیابان را به شرح زیر به دست آوردیم:

 ۱-  «خیابان صابری» شمال به جنوب به نام «شهید والامقام غلامعلی صابری»  که هم اکنون به «خیابان صابرین» تغییر نام پیدا کرده ومسجد امام حسین شمالی در این خیابان قرار دارد.

۲- «خیابان سوادکوهی» شمال به جنوب به نام «شهید والامقام ابراهیم سوادکوهی» که در حال حاضر به «خیابان حضرت نوح (ع) » تغییر نام پیدا کرده است و انتهای آن به کوچه زینبیه و بیت الحسین کرناسیان منتهی میشود.

3- «خیابان سلیمانی»  شمال به جنوب به نام «شهید والامقام آیت اله سلیمانی» که هم اکنون به «خیابان حضرت سلیمان (ع)» تغییر نام پیدا کرده است و در حوالی حسینیه ثارالله است.


4- «خیابان سلطانی» غرب به شرق به نام «شهید والامقام محمدعلی سلطانی» که در حال حاضر به «خیابان مقداد» تغییر نام پیدا کرده و پشت حسینیه ثارالله واقع میشود و در تقاطع با خیابان امام خمینی شمالی است.


به احتمال زیاد به نام سه تن دیگر از این شهدا نیز خیابان هایی نامگذاری شده است که موفق به پیدا کردن نام آنان نشدم.

 

حال این تغییر نام خیابان های مذکور در چه دوره ای و به چه دلیل انجام گرفته است را بی خیال می شویم و با توجه به اهمیت حفظ حرمت و جایگاه این شهدایی که مربوط به استان های اصفهان و آذربایجان و فارس و .. می باشند و سال های سال مهمان دزفولِ مهمان نواز بوده اند، از شورای محترم شهرستان دزفول دو تقاضای کوچک دارم:

 1- عاجزانه تقاضا دارم که مانند هشت شهید گمنام یادمان شهدای مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول با آنان رفتار نشود و مزار این هفت شهید عزیز با اندک بودجه ای مرمت و بازسازی گردد و واقعه ی مذکور با نصب یک تابلو در کنار مزار این شهیدان عزیز به اطلاع زائرین گلزار شهدای شهیدآباد دزفول برسد.

 

2- با توجه به اینکه هفت خیابان به نام این شهدا نامگذاری و به هر دلیل تغییرنام یافته است، یک خیابان ، میدان یا بلوار با نظر شورای محترم شهر به نام «شهدای بهمن 52» نامگذاری شود تا نام و یاد این عزیزان در گذر تاریخ، فراموش نشود.

 این شهدای مظلوم و غریب مهمانان شهرستان دزفول هستند و لازم است که دزفول حق میزبانی اش را ادا کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۱
علی موجودی

مملکتی که امام دارد، «خرمشهر»ش در محاصره نمی ماند

 

مملکتی که امام دارد، خرمشهرش در محاصره نمی ماند و رمز فتح «خرمشهر» ها فقط در مقاومت است و مجاهدت و البته زیر لوای فرمان امام مسلمین!

مملکتی که امام دارد و قدر امامش را می داند، حصر «خرمشهر»هایش را که می شکند، هیچ، «فاو»های دشمن را نیز فتح می کند تا حساب کار دست دشمن بیاید و دشمن بداند، مملکتی که امام دارد، در اوج تحریم هم پرچمش بالاست و شیربچه هایش  با ایمان به «فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» شاخ غول های غرب و شرق را خواهند شکست.

و در تاریخ حصر کدام خرمشهر را دیده اید که با «مذاکره» شکسته شده باشد، مذاکره یعنی معامله و در معامله باید هم «داد» و هم «ستاند» و امان از امتی که با «قرآن بر روی نیزه» فریب می خورند و «قرآن ناطق»شان را، فرمان نمی برند! آنجاست که باید حقارت و خفت حکمیت اشعری ها را به جان بخرند و بدون اینکه چیزی «ستانده» باشند، «غارت» شوند.

چه زیبا امام علی(ع) فرمود :« هر کس که به وقت یاری رهبرش در خواب باشد زیر لگد دشمنش بیدار می شود» و این روزها چقدر لگدهای دشمن زیاد شده است، اما کسانی که خودشان را به خواب زده باشند، با لگد هم بیدار نمی شوند.

و این قانون عالم است که تاریخ تکرار می شود. آنانکه حرف امامشان را نشنیدند، روزی فریاد زدند که : « همان‌طور که سرداران نظامی ما خرمشهر را آزاد کردند، سرداران سیاسی هم خرمشهرها را آزاد خواهند کرد» و امروز چقدر زیبا دیدیم که خرمشهری که جز به مقاومت و مجاهدت بخواهد آزاد شود، سرنوشتی جز به یغما رفتن ندارد.

اما زهی خیال باطل! چه دشمنان خارجی و چه دشمنان داخلی بدانند که مملکتی که امام دارد، خرمشهرش در محاصره نمی ماند.

آن روزها عراقی ها  روی دیوارهای خرمشهر نوشتند : «جِئنا لِنَبقی» یعنی : «آمده ایم که بمانیم» اما هنگام فرار، وقت پاک کردن دیوار نوشته هایشان را که هیچ، وقت پوشیدن کفش هایشان را  هم پیدا نکردند و پابرهنه گریختند.

این قانون عالم است که تاریخ تکرار می شود. این روزها در عالم ، خیلی ها گمان کرده اند آمده اند که بمانند. اما نمی دانند مملکتی که امام دارد ، خرمشهرش در محاصره نمی ماند و روزی چشم تمام بدخواهان عالم خواهد دید و گوششان خواهد شنید فریاد شادی پیچیده در عالم را که «خرمشهر آزاد شد»

این روزها خرمشهرهای زیادی در محاصره ست که به برکت امام شیعیان، در آینده ی نزدیک، فریاد آزادیشان عالم را شگفت زده خواهد کرد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

برای عاقبت بخیری باید با امام بود و غدیر تدریس همین درس است. پیامبر فریاد زد: « آنان که رفته اند، برگردند و آنان که عقب مانده اند، برسند»  برای عاقبت بخیری باید با امام حرکت کرد، نه یک قدم پس و نه یک قدم پیش!

مملکتی که امام دارد، خرمشهرش در محاصره نمی ماند، اگر مأموم قدر امام را بداند و گوش به فرمانش باش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۲
علی موجودی

هفت مزار، هفت سرباز شهید

کسی از دفن این هفت سرباز شهید در دزفول خبر دارد؟

این روایت برای اولین بار منتشر می شود

 

پرده اول:

بگذارید قصه را از اینجا شروع کنم که سال ها پیش وقتی در کنجی از قطعه ی موشکی قدم می زدم، چشمم به چند مزار همشکل و قیافه افتاد که وقتی نوشته ی روی سنگ مزارها را مرور کردم به یک نکته عجیب رسیدم. تاریخ شهادت این عزیزان 21 بهمن ماه 1352 بود و در «مهران». مزارها را شمردم و با این تاریخ شهادت هفت مزار را کنار هم یافتم.

ابتدا گمانم این بود که باید از شهدای انقلاب اسلامی ایران باشند و تا سال ها هم همین گمان را داشتم تا اینکه چند سال پیش به دنبال کشف راز این شهدا به دنیای مجازی سرکی کشیدم و ثمره مدت ها جستجو فقط هیچ بود تا اینکه  بالاخره در این کلاف سردرگم اینترنت، در کمال ناباوری پی به این راز بردم که این شهدا، «شهدای جنگ سه ساعته ی ایران و عراق» هستند.


پرده دوم:

قصه از این قرار بود که در سحرگاه یکشنبه 21 بهمن ماه 1352 ، رژیم بعثی عراق به نیت اشغالگری به مرزهای غرب و جنوب ایران  تهاجمی را آغاز می کند.

نیروهای مرزی ایران غافلگیر شده و درگیری سنگینی بین نیروهای تیپ 2 نیروی زمینی ارتش دزقول از  لشکر زرهی خوزستان و نیروهای عراقی شکل می گیرد و  به دلیل اینکه نیروهای مهاجم با چندین لشکر زرهی - مکانیزه هجوم اورده و به صدها دستگاه تاتک پیشرفته روسی ،  نفربر زرهی و آتشبار سنگین مسلح هستند و از پشتیبانی پر قدرت آتش توپخانه ، هلیکوپترهای تهاجمی و نیز پشتیبانی یک گردان نیروی هوایی برخوردارند،  با وجود مقاوت دلیرانه، تعداد زیادی از سربازان و افسران خدوم این تیپ به شهادت می رسند.

سرانجام نیروهای ایرانی در کمتر از سه ساعت، تجاوز را دفع و تمامی لشکر زرهی - مکانیزه را منهدم می کنند.

این موارد بخشی از اتفاقی است که در تاریخ 21 بهمن ماه سال 1352 یعنی حدود 5 سال قبل از انقلاب اسلامی رخ می دهد که به «جنگ سه ساعته» معروف می شود و پس از دخالت شورای امنیت سازمان ملل و اعزام بازرس به منطقه، در 16 اسفندماه آتش بس اعلام و نیروهای طرفین به مواضع خود برمی گردند.

 

پرده سوم:

پس از این واقعه پیکر هفت تن از شهدای این واقعه که از سربازان نیروی زمینی ارتش هستند و مورخ 21/11/1352  در مرز مهران به شهادت رسیده اند،  به دزفول منتقل می شود و طبق اظهار شاهدان ، طی مراسمی غریب و مظلومانه در «معصوم آباد دزفول»- شهیدآباد کنونی-  به خاک سپرده می شوند و طبق اظهار برخی شاهدان نماز این شهدا، توسط مرحوم آیت الله قاضی و با حضور روحانیون و علمایی همچون مخبردزفولی ، فارغ و مدرسیان خوانده می شود.

تصویر سنگ مزار این هفت سرباز شهید مظلوم

پرده چهارم:

با اینکه کمتر کسی از این واقعه خبر دارد، باید گفت که کمتر کسی هم از مدفن این سربازان بی نام و نشان وطن اطلاع دارد که بسیار گمنام و غریبانه و به دور از خانه و خانواده ی خویش کنجی از شهیدآباد دزفول  آرمیده اند.


پرده پنجم:

چندی پیش، «سرکار خانم دقاق نژاد» از خبرنگاران پرتلاش دزفولی برای یافتن نام و نشانی از این شهدا، دست به کار شد، اما تلاش های مکرر ایشان بی ثمر ماند. حتی در سایت اداره کل بنیاد شهید، اطلاعات این عزیزان به عنوان شهید ثبت نشده بود.

همه ی تیرهای ما برای یافتن خانواده ی این عزیزان به سنگ خورد تا اینکه بالاخره به لطف خداوند و با پیگیری های خانم دقاق نژاد رد و نشان خانواده ی برخی از این عزیزان از طریق ثبت احوال در گوشه و کنار این سرزمین پهناور به شرح زیر به دست آمد:

1- سرباز یکم وظیفه شهید جلیل قدیمی ، نام پدر سرافراز ، متولد  1331 ، سروستان استان فارس

 2- گروهبان دوم وظیفه شهید مجید کاظمی زاده ، نام پدر: منوچهر،  متولد  1328 ، آبادان استان خوزستان

3- سرباز یکم وظیفه شهید محمدعلی سلطانی نجف آبادی، نام پدر :حسینعلی، متولد : 1333،  نجف آباد استان اصفهان

4- سرباز یکم وظیفه شهید حسین نقدی، نام پدر: علی،  متولد: 1330 ، میانه آذربایجان شرقی

 و از شهیدان :

5- شهید غلامعلی صابری ، متولد 1327

6- سربازیکم وظیفه شهید آیت اله سلیمانی ، فرزند میرزاخان،  متولد 1332

7- سرباز یکم وظیفه شهید ابراهیم سوادکوهی قره چانک ، متولد 1332

به جز اطلاعات روی سنگ مزارشان هیچ خبری به دست نیامد.


پرده ششم:

خانم دقاق نژاد، حتی توانست با پیگیری های مکرر تلفنی، خانواده ی «شهید حسین نقدی» در شهر میانه آذربایجان شرقی را پیدا کند و با مصاحبه ی با خانواده ی این شهید فهمیدیم که پدر و مادر شهید دار فانی را وداع گفته اند و  پدر شهید فقط یکی دوبار توانسته است به دزفول سفر کرده و مزار فرزندش را زیارت کند.


سرباز یکم وظیفه شهید حسین نقدی

البته به این حقیقت نیز دست یافتیم که علی­رغم خواست خانواده مبنی بر انتقال پیکر شهید ، این خواسته در آن برهه از زمان عملی نشده و آنان حتی در تشییع جنازه فرزند خود نیز شرکت نداشته اند. اتفاقی که گمان می رود برای سایر شهدا نیز رقم خورده باشد.

 

پرده هفتم:

حال با این تفاسیر باید گفت، سنگ مزار این عزیزان پس از سالها فرسوده شده و از بین رفته است و این هفت سرباز شهید بی نام و نشانی که مهمان این شهر و دیار هستند،  مظلومانه در کنجی از قطعه موشکی شهیدآباد، آرام گرفته اند، بدون اینکه زائری داشته باشند و کسی از ماجرای شهادتشان با خبر باشد.

لذا از مسئولین محترم شهرستان دزفول، خصوصاً شهرداری محترم، خواستارم که به حرمت جانفشانی این عزیزان در راه وطن و به حرمت مهمان بودن و مظلومیت این سربازان شهید، مزار این هفت عزیز را بازسازی و مورد تکریم و احترام قرار دهد و از مردم شهیدپرور دزفول خواستارم که در حق این عزیزان مظلوم رسم مهمان نوازی را به کار برده و زائر مزار این عزیزان شوند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۹
علی موجودی

بالانویس 1:

این پست را آذرماه سال 92 منتشر کردم. از ویژه ترین های الف دزفول است. از پدر این شهید، مداح نام آشنای  اهل بیت (ع) حاج حسین آل مبارک، از ارادت بی حد و حسابش به امام حسین(ع). از رازهای سر به مهری که در صدای محزونش است ، اگر خواستید، اینجا را بخوانید.

حاج حسین حتی خانه اش را توی دزفول و اهواز تبدیل کرده است به عباسیه و حسینیه. حاج حسین حتی اسم نخل های توی حسینیه را نخل الحسین و نخل الحسن گذاشته است و خاک کربلا ریخته است پایشان.

حسین نامی است که با لحظه لحظه زندگی حاج حسین گره خورده است و از او جدا شدنی نیست. همه اینها را گفتم تا وقتی حکایت محمدرضای شهیدش را می خوانید تعجب نکنید. نه از عارف مسلکی پسر و نه از صبر و سکوت سوزناک پدر.  این وسط هم جایی باز کنید برای مادری که بدون وضو محمد رضایش را شیر نداد  و برای عمل به وصیت شهید تا 40 روز پس از شهادت هم خم به ابرو نیاورد.

 

  شهیدی که سه بار دفن شد

معرفی شهید محمدرضا آل مبارک،شهیدی که طی 7 سال ، سه بار دفن شد

 

 

 

در انتهای آیینه

محمدرضا کنار مادر نشسته است. سر را بلند کرده و آرام می گوید ، مادر من رفتنی هستم و شهید می شوم. به گونه ای هم شهید می شوم که دیدن پیکرم  ناراحتت می کند.  مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو.  آن لحظه دوستانم تو را نظاره می کنند . مراقب باش مادر . حرفی نزنی ها.

و مادر زل می زند توی چشم های محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور می کند.

 

حکایت آن شب غریب

شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلی اش.  دلش شور عجیبی دارد. حس می کند حال و روزش عادی نیست. می رود سمت حسینیه اعظم. می گوید کمی روضه بخوانم ، آرام شوم.

حاج حسین می داند نام حسین مسکن دردهایش است. توی همان حس وحال خودش است که با موتور می خورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین می رود و روضه عباس  می خواند و یک دل سیر گریه می کند.

حاج صادق آهنگران است که دارد می آید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش. سلام می کند با حاجی و میپرسد : چطوری حاجی ؟ چه می کنی ؟

و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را می فهمد و بدون هیچ مقدمه ای رو به حاج صادق می گوید : «آمده ای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم می دانم»

 

 

امان از دل مادر

حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین می شوند.  دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را می پرسد، اما تلاطم های دل مادر با نسیم آرامش حرف های حاج حسین آرام نمی شود.

به همراه طلوع ، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق می گوید : «محمدرضایم شهید شد؟»

و بغض و اشک های حاج صادق که سوز  و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین  درس گرفته است ، تنها پاسخ است.

مادر هم درس آموخته مکتب زینب است. محکم می ایستد روبروی حاج صادق و می گوید گریه نکن مادر.

«دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند:«این سر را بگیرو شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم»

 

 عاشورا بود یا اربعین ؟

همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می افتد روز اربعین. می رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می کند و همانجاست که حاج حسین زمزمه می کند : «یا اباعبدالله»

 

ام وهب

مادر محمدرضا هم کمی آنطرف تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می گوید : در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد.

ملائکه آنجا ایستاده اند و «تقبل منا » را از زبان حاج حسن و همسرش به آسمان می برند. حاج حسین می رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و سیزده شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می شوند روضه می خواند.

 

 هفت روز بعد

هفت روز است محمدرضا مهمان آسمان است و  حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می خواند. فرمانده گردان محمدرضا کیسه ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می کند : «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست. تازه پیدایش کرده ایم.»

حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می زند.

پاره پیکر فرزند را می گیرد. قبر را می کند و  پاره خورشید را به خورشید بر می گرداند.

هفت سال بعد

حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همینجا تمام نمی شود.  ثانیه های زندگی حاج حسین ، حسینی است.

هفت سال از داستان پرواز محمد رضا می گذرد.  تلفن صدایش در می آید:

«حاج حسین. خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»

 چه سوال بیهوده ای . حاجی دلش را داده است دست حسین(ع).  و صدای پشت تلفن خبر می دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده اند.

حاج حسین می رود بنیادشهید و سر پسرش را توی پارچه ای  می دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می شود. باید لحظه به لحظه روضه هایی را که خوانده است تجربه کند .

سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.

رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد.

دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد.

بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند.  قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند.

حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را  می کند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا.

بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد.

پاره های خورشید دیگر تکمیل شده است  و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت »

اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.

 

حاج حسین شیشه عطر است

حاج حسین ، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز می کند، زمین و زمان می گرید و این سوز و این نفس یقینا هدیه ای است آسمانی که می سوزد و می سوزاند.

 راستی! همسرش هنوز گاهی می رود گوشه ای و عکس هایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است ، نگاه می کند و اشک می ریزد.

 

برای سلامتی حاج حسین دعا کنید و برای همسرش ، مادر شهیدی که ام وهب وار پسرش را داد دست حسین(ع).

شنیده ام مادرشهید در بستر است.

دعا کنید که این دو گوهر گرانبهای آسمانی راخداوند بیشتر مهمان زمین کند.

یک عاشوراست و یک حسین(ع) و یک حاج حسین.

صدایش توی گوشم پیچیده است : «نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب. حسینت اینجا خفته . .  حسینت اینجا خفته . . .»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۰
علی موجودی

الانویس:

عارف و سالک شهید « سیدرضا پورموسوی » را اکثر دزفولی ها می شناسند. چه نسل بچه های جبهه و جنگ و چه نسل سومی ها و نسل چهارمی ها. جوان 22 ساله ای که در سوم فروردین ماه 1367 در عملیات والفجر 10 آسمانی می شود  و دست نوشته هایی که از او به جا می ماند، پرده از اسراری عجیب و تکان دهنده برمی دارد. پرده از ارتباط با سید و آقای غایبش، همان آقایی که خبر شهادت او و سید هبت الله فرج الهی و سید مصطفی حبیب پور را هم بهشان ابلاغ می کند.

روایت زیر قصه ی اولین دیدار سیدرضا با قطب عالم امکان مهدی موعود(عج) می باشد که با دست خط مبارک شهید نگارش شده است و امروز در نیمه شعبان و ولادت مهدی موعود(عج) برای اولین بار منتشر می شود.

 

دیدار یار

روایت اولین دیدار شهید سیدرضاپورموسوی با حضرت بقیه الله الاعظم به قلم خودش

انتشار برای اولین بار

 

مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۸
علی موجودی

آرام باش مادر

 بر اساس خاطره ای شنیدنی از مادر شهید والامقام هادی گندمچین

 

دل مادر است دیگر. کاریش نمی شود کرد. از وقتی که خبر مفقود شدن «هادی» اش را بهش داده اند، آرام و قراری برایش نمانده است. خصوصاً آنجای ماجرا که یکی از رفقای هادی از شهادتش گفته بود و از تیر مستقیم دشمن که به سینه اش خورد و از کمرش زد بیرون.

راه به راه با هادی اش حرف می زند و زبان می گیرد که «دا! قربون سَرت بام! چه سَرِت اومَسَه؟ - مادر! قربونت بشم! چه بلایی سرت اومده؟ » و مدام تصویر کمر متلاشی شده ی هادی را پیش چشمانش تصور می کند.

دل مادر است دیگر. کاریش نمی شود کرد. کربلای 4 به پایان رسیده است و نه هادی برگشته است و نه پیکرش که اما و اگرها خاتمه یابد و مادر هنوز نیم نگاهی به درب خانه دارد.

در حال جارو زدن حیاط است و دلش پیش هادی و آن زخمی که برایش تصویر کرده اند که هادی وسایل حمام به دست از رو به رویش رد می شود. نگاهی به مادر می اندازد و با لبخند می گوید:«دا! میویی قَدمَه کیسه کَشی؟ - مادر! میای کمرم رو کیسه بکشی؟!»

- «آ عزیزُم!  الان میام! »

مادر جارو را می گذارد زمین و دست هایش را زیر شیرِ آب می گیرد و می رود دنبال هادی که مثل همیشه با حیا روی چهارپایه منتظر مادر نشسته است.

مادر کیسه حمام را برمیدارد و زیر شیرآب می گیرد و صابون می زند و شروع می کند به کیسه کشیدن کمر هادی. در این میان هادی می گوید: «دا! بین کمَرُم هیچش نه! – مادر! ببین کمرم سالمه و چیزیش نشده!»

کار مادر تمام می شود. کیسه را می گذارد روی طاقچه حمام و می آید بیرون. هنوز چند قدمی نرفته است که یکباره عین برق گرفته ها خُشکش می زند؟! هادی! این هادی بود؟! هادی که شهید شده است! بلافاصله بر می گردد سمت حمام.

هیچ خبری نیست. حتی کف حمام هم خشک است. نگاهی به دست هایش می اندازد که چند لحظه پیش با آن ها داشت کمر هادی را کیسه می کشید. دست هایش هنوز نمناک است و فضا چقدر بوی گلاب گرفته است. هنوز صدای هادی توی گوشش طنین انداز است. «دا! بین کمَرُم هیچش نه!»

دل مادر است دیگر. خوب حکمت این اتفاق را می فهمد. هادی اش آمده بود تا خیالش را راحت کند که حالش خوب است و از زخم و گلوله و کمر متلاشی شده خبری نیست! تو آرام باش!

هرچند مادر 11 سال بعد چشم از در برداشت، آنگاه که بچه های تفحص استخوان های سوخته ی هادی را برایش هدیه آوردند. اما آرامشی را که آن روز هادی برای مادر هدیه آورد، هیچ گاه از یاد نبرد.

 

شهید هادی گندمچین در عملیات کربلای 4  مورخ  65/۱۰/4  جاویدالاثر گردید و پیکر پاک و مطهرش تیرماه 76 به وطن بازگشت . مزار این عزیز شهید در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۸
علی موجودی

رازهای یک لبخند

یادی از مرحوم ملامهدی قلمباز و مرحوم حاج یوسفعلی صلواتی زاده

 

لبخند بزنید. در این لباس خاکی و با آن پیشانی بندهایی که بزرگترین راز نهفته ی دل هایتان را با رنگی سبز افشا کرده است. لبخند بزنید...

آخر با این محاسنی که در آسیاب روزگار، گرد سفیدی بر آن نشسته است چه جای عاشق شدن است که بر پیشانی بندهایتان نوشته اید «عاشقان شهادت»

درست است که شهادت سن و سال نمی شناسد که اگر می شناخت «حبیب» و «عابس» را باید از عاشورا قلم می گرفتیم؛ اما شما دیگر چرا؟! تکلیفی که برگردنتان نیست!

حاج یوسفعلی! پدرم! تو که «عبدالرحمان» 19 ساله ات، فرمانده ی رشیدت، در اسفند 62 خیبر شکن شد و رفت به همان جا که باید می رفت و حتی استخوان شکسته ای هم از او برنگشت!

و یک سال بعد باز هم در اسفندماه  بود که درب خانه ات را زدند و گفتند که شانه هایت را برای تابوت «علیرضا»ی 22 ساله ات استوارتر از همیشه نگه دار. علیرضایی که طلبه بود، اما با آن همه زخم از نبردهای قبل، در مجنون عشق را طلب کرد و به وصال یار رسید و از بدر راهی به آسمان گشود.

حاج یوسفعلی! پدرم! من یقین دارم حتی اگر امروز که اینچنین چشم در چشم دوربین، نه! چشم در چشم روزگار! ایستاده ای و لبخند می زنی، خبر داشتی که 31 سال بعد سومین پسرت که فرمانده گردان عمار بود، در اثر جراحاتش شربت شهادت می نوشد و روی مزارش می نویسند « سردار سرتیپ پاسدار شهید دکتر محمد رضا صلواتی زاده» باز هم همین طور لبخند می زدی!

 

و اما تو ملامهدی! پیر عارف دوران دیده! کاسب مشهور محل که چقدر لقب «حبیب الله» به قامتت برازنده است! پدرم! تو دیگر چرا؟

درست است که تو پسر نداشتی تا راهی جبهه های نبرد کنی، اما قرار هم نبود درب آن دکان کوچک را ببندی و راه خط را در پیش بگیری و در بین راهِ اعزام  از شوق گریه کنی. پس همان یکی دو لقمه نانی را که برای زن و بچه ات در می آوردی چه کسی باید تأمین کند؟ تو دیگر چرا اینجا ایستاده ای و لبخند می زنی رو به روی عالم و آدم!

 

دست برگردن حاج یوسفعلی و او نیز دست بر گردن تو و انگار کل عالم و آدم بند شده اند به این لبخند و این لبخند چقدر حرف دارد برای گفتن؛ حرف ها دارد برای آنان که دل هایشان در قفس ماده گرفتار نیست و هنوز نسیمی از آسمان در فضای دلشان می وزد.

آخر اگر قرار به تکلیف هم بود، تکلیف از هر دوی شما ساقط بود، اما به فرمان ولیِ زمانتان آمدید تا عالمیان بیاموزند ولایت پذیری به عمل ممکن است نه به حرف و لقلقه!

لبخند بزنید! رو به این آدم هایی که «آن روزهای»گذشته را که از یاد برده اند، هیچ، بی خیال «آن روزهای»  در پیش رو، روزگار می گذرانند. روزهایی که هم باید روبروی امام موعود حساب پس بدهند و هم روبروی شهدایی که زمین و زمان را به ما سپردند و رفتند. دیگر حساب پس دادن پیش ترازوی عدالت پروردگار پیش کش!

اما به یقین حرفی از حرف های این لبخند، اتمام حجتی است با آنانکه باید راهی را بروند که نمی روند و حرف امامی را به گوش جان بخرند که نمی خرند و شرمندگی شان روزی که ولیِ زمان پرچم را به دست ولیِ موعود خواهد داد، بی فایده خواهد بود.

پس لبخند بزنید تا از درون این لبخند بشنویم که «چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد. حرم عشق کربلاست وچگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است وراه کربلا را می شناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می داند جان بهای دیدار است. گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است. لبخند بزنید تا تاریخ در افق وجودتان قله های بلند تکامل انسانی را ببیند.

 

 پانویس:

تصویر سمت راست مربوط به مرحوم ملامهدی قلمباز(وفات 1391)،معروف به «ملامهدی» کاسب نمونه دزفول و تصویر سمت چپ مرحوم حاج یوسفعلی صلواتی زاده( وفات 1394)، پدر شهیدان، عبدالرحمن، علیرضا و محمدرضا صلواتی زاده در جبهه های نبرد حق علیه باطل است و امروز مزار این دو پیرفرزانه با اندکی فاصله از هم در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۳۰
علی موجودی

از کوچه های دزفول تا  مرزهای لبنان

هنرمندی که تخصص او نقاشی چهره ی شهداست

معرفی هنرمند گمنام دزفولی «استاد سید حبیب آذرنگ» که بیش از 3000 نقاشی کشیده است

 

سرآغاز

از کودکی عاشق کار هنری می شود. سال 56 در اوج بگیر و ببندهای ساواک، تصویر حضرت امام را از روی یکی از عکس های پرسنلی ایشان، در ابعاد یک و نیم در دو متر و ظرف سه ساعت می کشد و جوانان انقلابی شهر تصویر را عین قالیچه لوله می کنند و پیش چشم گاردی های شاه می برند و فردا، همان تصویر پیشاپیش تظاهرکنندگان روی یک بوم بزرگ خودنمایی می کند و این آغازی است بر فعالیت های انقلابی یک هنرمند گمنام دزفولی! هنرمندی به نام « استاد سیدحبیب آذرنگ» و  اینجاست که وقتی به کنج بسیاری از تصاویر شهدای دزفول نگاه می کنی ، رمز ترکیب «ح ـ آذرنگ» بر تو مکشوف خواهد شد.

هنرمندی که بدون داشتن استاد و فقط با تمرین و تجربه و پرورش استعداد ذاتی خویش به اوج مهارت در تصویرگری چهره و منظره دست یافته است.

 

 

کلیشه

اولین طراح و مجری ساخت کلیشه ی تصاویر شهدای دزفول، استاد حبیب است و شاید کمتر کسی از این ماجرا خبر داشته باشد. حتی از این ماجرا که همان تصاویر کلیشه ی حضرت امام که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بر در و دیوارهای دزفول خودنمایی می کند، شاهکار استاد حبیب و برادرانش است. کلیشه هایی که با یک اسپره ی رنگ، تصاویری را بر دل دیوارها نقش می زند که خار چشم رژیم پهلوی می شوند و بعد از انقلاب هم او به همراه دیگر برادرانش کلیشه ی تصاویر شهدا را طراحی و آماده می کند که ماندگارترین این کلیشه ها کلیشه ی 13 نوجوان شهید مسجد نجفیه است و شهدایی که تصاویرشان تا مدت ها دور میدان امام خمینی(ره) بر مردم لبخند می زد. کم کم منزل استاد حبیب تبدیل می شود به یک پایگاه تبلیغاتی تمام عیار و محل رفت و آمد بچه های جنگ و جوانانی می شود که امروز سال های سال است مهمان خاک معطر شهیدآباد و بهشت علی دزفول هستند.

 

عشق و عقل

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هنرش را وقف اسلام و انقلاب می کند و در بسیج شاه رکن­الدین به تصویرگری شهدا مشغول می شود ، بر بوم، بر پارچه و بر دیوارهای شهر، جوهره ی اخلاص انقلابی اش نقش می بندد و کم کم این هنردینی و انقلابی­اش تکثیر می شود و تا ایلام و هفتگرد و رامهرمز و خرم آباد و  ماهشهر صادر می شود.

به لطف و برکت شهدا، خداوند در قلم استاد حبیب برکتی تزریق می کند که گاه ظرف یک روز تصویر 19 شهید را ترسیم می کند و این اگر با عقل سازگار نباشد، یقیناً با عشق قابل باور است ، چرا که استاد حبیب تمام حس و علاقه اش را در قلم مویش می ریزد و بر بوم نقش می زند و وقتی ، قصه قصه ی عاشقی باشد ، دیگر عقل را جایی برای میان داری نیست.

کار به جایی می رسد که قلم موی استاد حبیب تصویر شهدای شوشتر و بهبهان و ... را نیز نقش می زند. امروز عکس پرسنلی شهید را تحویل می گیرد و فردایش تصویر نقاشی شده بر بوم را تحویل می دهد و اگر کسی این سطرها و حقایق را اغراق می پندارد، یحتمل با عشق بیگانه است و عاشقی را نمی شناسد.

استاد حبیب گاه شب را تا صبح کنار بوم و قلم مو و رنگ هایش بیدار است و چشم در چشم شهدایی دارد که چهره هایشان را بر بوم نقش می زند و به خاطر ندارد که آن روزها ریالی پول گرفته باشد. فقط و فقط خدا را می بیند و وقتی از او سوال می کنی پس چگونه ارتزاق زندگی می کردی ، نگاه و انگشتش فقط آسمان را نشان می دهد و می گوید هر چه بود خدا بود و هر چه هست از آن خداست. خدا می رساند.

 

مبتکر

رنگ ها را خودش با فرمولی تجربی می سازد. ابتکاری که باز هم ثمره ی استعداد و تجربه اوست و کم کم برای برخی از هنرمندان شهر، با فرمول خودش رنگ می سازد. ترکیب رنگی که با اینکه از نوع رنگ پلاستیک است، اما از رنگ روغن تمیز داده نمی شود.

تا سال 1363 از بقعه متبرک سبزقبا، تا چهارراه قاضی پر است از بوم های یک متر در هفتاد و دومتر در سه متر تصاویر شهدا که همه نتیجه ی قلم موی استاد حبیب است. تصاویری که بسیاری از دزفولی ها در سال های جنگ و بعد از جنگ ، خوب به خاطر دارند.

 

 تو باید بروی

این همه هنر و هنرمندی و فعالیت در جبهه فرهنگی و تبلیغاتی شهر، باعث نمی شود که با خاک جبهه بیگانه باشد و در عملیات ها و جبهه های پدافندی هم حضور فعال دارد. افتخارش به رفاقت با بسیاری از شهداست. از سید هبت الله فرج الهی تا  عبدالحمید صالح نژاد که مدام به او می گوید:«حیف که در دزفول قدر تو و هنرت را نمی­دانند!! تو باید از دزفول بروی!!!»

 

 بهشتی

پس از شهادت شهید بهشتی، استاد حبیب تصویر ایشان را در ابعاد 3متر در 4 متر روی دیوار سیمانی بسیج می کشد که تا آن روز  چنین کاری نه در دزفول که در شهرهای دیگر هم سابقه نداشته است. این تصویر همه را حیرت زده می کند که به گونه ای که از بسیاری از شهرها خصوصاً خرمشهر  و نیز قرارگاه خاتم الانبیاء شیراز و .. دنبال نقاش این تصویر می گردند و دنبال استاد حبیب می فرستند. اما ارادت و محبتی که به شهدای دزفول دارد، باعث می شود که لبیک گوی هیچ یک از پیشنهادات نباشد. اما  در برهه ای از زمان در مقابل اصرار بچه های شیراز کم می آورد و چند مدتی در شیراز هم هنرنمایی هایش تکثیر می شود.

 

 لبنان

یک روز «شهید رحیم بختیاری» درب خانه ی استاد حبیب را می زند و می گوید: باید بروی لبنان! استاد حبیب مشغله های کاری اش را بهانه می کند ، اما بی فایده است و رحیم می گوید: «باید بروی!» استاد حبیب می پرسد:«کِی؟» و رحیم می گوید:«همین فردا!»

و استاد حبیب حدود شش ماه در پادگانی بین بعلبک و مرز سوریه و همچنین حوالی تپه های جولان مستقر می شود. آنجا مجموعه ای از فعالیت ها را انجام می دهد. هم پدافندی ، هم تبلیغاتی و هم اطلاعاتی!

لبنانی ها هم شاید هنوز تصاویر «راغب حرب» ، «امام موسی صدر» و نقاشی های مختلف ضداسرائیلی و حمایت از قدس  استاد حبیب را به خاطر داشته باشند و نمایشگاهی از کارهای او را  و شاید آن آقای دکتر متخصص قلب که استاد حبیب پیشنهاد چندهزاردلاری خرید یکی از تابلوهایش را نمی پذیرد  و می گوید این کارها را فقط برای خدا انجام داده است. برای اسلام! همین!

 

3000

در طی این سال ها استاد حبیب بیش از 3000 نقاشی کشیده است که عمده این نقاشی ها تصاویر شهداست.  این روزها علی­رغم این همه تکنولوژی های عجیب و غریب در کارهای هنری، استاد حبیب هنوز مشغول نقاشی است و می گوید:«ممکن است که گه گاهی فشار مالی داشته باشد ، اما حالش خیلی خوب است و روحیه اش به برکت شهدا عالی است.» می گوید: این بنرها و کارهای تبلیغاتی جدید دوامی ندارند، با گرما و سرما کمرنگ و کدر می شود، اما کار دست آدم روح دارد و ماندگار خواهد بود و رمز ماندگاری تصاویری که کشیده است را نیز در همان روح و احساسی می بیند که برای خلق آن به کار می برد.

 

بی وفایی

جالب است که با این همه پیشینه و کارهای فرهنگی و تبلیغاتی و شخصیت بی نظیر و یکتای استاد حبیب تا کنون هیچ مسئول و مدیری سراغی از او نگرفته است و خودش هم می گوید :«انتظار و توقعی از کسی ندارد ، چون برای خدا و اسلام کار کرده است» می گوید: «لحظه ای از کارها و سختی ها و زحماتی که کشیده است پشیمان نیست و به آن افتخار می کند.  »استاد حبیب از عمق وجودش می گوید:«زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست و به تمام کارهایی که انجام داده است افتخار می کند.»

هنرمندی چون استاد سیدحبیب آذرنگ، در هر شهر و دیار دیگری غیر از دزفول زندگی می کرد، یقینا تا کنون به عنوان چهره ای ماندگار به دنیا معرفی شده بود و تندیسی از او در اصلی ترین میدان های شهر ساخته می شد. اما افسوس که در این شهر، آنچه موج می زند، بی وفایی است و قدرنشناسی!  هنرمند گمنامی مثل استاد حبیب آذرنگ یقیناً در آسمان ها شهرتی پرآوازه دارد. در بین شهدایی که تصاویرشان را با ذره ذره ی احساس و عاشقی اش کشیده است و یقیناً جایگاهی والا نزد پروردگارش دارد.

درست است که نسل امروز  به برکت بی مهری و بی وفایی و قدرنشناسی آقایان مسئول، استاد حبیب و هنرمندی هایش و زحماتی را که برای انقلاب و اسلام کشیده است، نمی شناسند، اما وظیفه ی جوانان انقلابی و نسل سوم و چهارمی است که از او تقدیر کنند و او را و هنرمندی هایش را به عالم و آدم معرفی کنند و فریاد بزنند :« ای کاش می شد تا تو را در مأمن گمنامی ات رها کنیم و بگذریم، که تو این چنین می خواستی. اما ای عزیز! اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن، تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند»

 

 یک دعای خاص

در پایان الف دزفول و همراهان آن برای استاد حبیب آذرنگ از خداوند منان اینگونه طلب می کنند که : « پروردگارا! مجموعه ی نقاشی های استاد حبیب یک قلم کم دارد و آن هم تصویر قطب عالم امکان مهدی موعود است که با قلم این هنرمند عزیز تا قیام قیامت ثبت شود. پس خودت بخواه که در ظهور نور ، استاد حبیب تصویری از حضرت موعود نقش بزند و گوشه ی آن بنویسد: «ح ـ آذرنگ»

ان شاء الله

 

با تشکر از مرکز فرهنگی وارثین دزفول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۳۴
علی موجودی

فیلم بازی نمی ­کرد! سَرِکاری نبود ...

روایت نمازهای تکان دهنده ی  شهید عبدالحسین خبری

نماز خواندنش، نماز خواندنی متفاوت بود. نماز که می­ خواند اصلاً متوجه اطرافش نبود. بارها می­ شد که گمان می­ کردیم دارد برایمان فیلم بازی می­کند و سرِکارمان گذاشته است. با خودم گفتم باید ببینم این واقعاً دارد با این خضوع و خشوع نماز می ­خواند یا این­که فیلمش است و جزئی از شیطنت ­هایش و می­ خواهد سربه­ سرمان بگذارد.

وقتی شروع کرد به نماز، با یکی از دوستان رفتیم سراغش. دو نفری دوره­ اش کردیم و تا توانستیم روبرویش شکلک درآوردیم؛ اما انگار نه انگار. چهره ­اش اصلاً تغییر نکرد. حتی یک لبخند هم نزد. انگار اصلاً ما را نمی­دید. به کارمان ادامه دادیم و هر هنری داشتیم به­ کار بردیم. خندیدیم، شوخی کردیم، سر و صدا کردیم؛ شاید بتوانیم حواس حسین را متوجه خودمان کنیم، اما نشد که نشد. جلوتر رفتم و درحالی که نماز می­ خواند با دستم زدم به کمرش، اما عکس ­العملی نشان نداد. آب ریختم سرش، اما تکان هم نخورد. انگار تمامی حواس پنجگانه ­اش از کار افتاده بود. نه می­ دید، نه می ­شنید، نه بدنش حس داشت. برایم ثابت شد که این تو بمیری از آن توبمیری ها نیست. حسین فیلم بازی نمی ­کند؛ واقعاً دارد در دنیای دیگری قدم می­ زند و اشک­هایی که در قنوتش آرام آرام گل­های قالی را سیراب می­ کرد، بهترین دلیل بود بر این اتفاق.

راوی: محمود یزدی زاده

 

شوخ طبع بود و معمولاً در شیطنت کم نمی­ آورد. مثل خیلی وقت­ ها، داشتیم توی حسینیه هدیه­ های مردمی را برای جبهه بسته­ بندی می­کردیم که باز هم حسین افتاد روی کانال شیطنت. او گفت و من گفتم و زدیم توی سر و کله­ ی همدیگر که یکدفعه حسین افتاد دنبالم.  توی سالن حسینیه، من بدو و حسین بدو و آن­ روز حسابی حالم را گرفت.

وقت اذان مغرب شد. حسین بلافاصله رفت و وضو گرفت و قامت بست برای نماز. من هم در فکر تلافی بودم و این که حال حسین را بگیرم.

رفتم و یک ماشین دوخت آوردم. رکعت دوم یا سوم نمازش بود که رفت سجده. ماشین دوخت را گذاشتم روی قوزک پایش. خواستم شوخی کنم و فقط کمی اذیتش کرده باشم. کمی آن را روی  پایش فشار دادم که ناگهان منگنه­ ی ماشین دوخت در رفت و تا ته رفت توی پای حسین.

حسین همچنان در سجده بود. انگار نه­ انگار که منگنه­ ی ماشین دوخت، پایش را زخمی کرده است. آخ هم نگفت و نمازش را قطع نکرد. حسابی ترسیدم. اصلاً قصد چنین کاری نداشتم. نمی­خواستم این­طوری بشود. قصدم شیطنت بود و خواستم فقط کمی اذیتش کرده باشم.

سریع منگنه را از پای حسین بیرون کشیدم. باز هم تکان نخورد و آهی نگفت. متعجب مانده بودم که این دیگر چگونه بشری است؟ هنوز توی سجده نماز بود. خون از پای حسین جاری شده بود. یک چفیه آوردم و پای حسین را بستم و باز هم هنوز حسین در سجده بود.

نمازش که تمام شد، خیلی عذرخواهی کردم و او هم با لبخند گفت:«فراموشش کن» ولی من هیچ­وقت خاطره ­ی این نماز حسین و کاری را که انجام داده بودم، فراموش نکردم.

راوی: سیدمصطفی عظیمی فر

 

«شهید عبدالحسین خبری» در هشتم مرداد ماه 1361 در عملیات رمضان و در سن 16 سالگی به شهادت رسید و مزار منورش در کنار مزار یادبود برادر جاویدالاثرش «شهید عبدالحمید خبری» در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۰۷
علی موجودی

خسته نباشی دلاور...! خداقوت پهلوان!...



 
تصاویر سمت چپ مربوط به یادمان شهدای گمنام اندیمشک است. این شهدا در سال 1381 در این محل به خاک سپرده شده اند و محوطه ی این یادمان شامل فضای سبز مناسب ، آب نما، نمازخانه ، سرویس های بهداشتی ، حمام ، پارکینگ ، سالن اجتماعات ، فروشگاه ، شمع خانه ، سقاخانه و ... هر ساله میزبان کاروان های راهیان نور می باشد.


این یادمان روزانه میزبان بیش از  60 کاروان راهیان نور و حدود 2500 بازدید کننده از استان های مختلف کشور  و  زائرانی از 17 کشور  جهان می باشد که جا دارد از مسئولین محترم و قدرشناس و بدون ادعای اندیمشک جهت رسیدگی به این فضای نورانی و مقدس و ارج نهادن به مقام شامخ شهدا، تشکر و قدردانی کرد.



تصاویر سمت راست مربوط به یادمان نیمه ساز شهدای گمنام شهرستان دزفول است. این شهدا نیز در سال 1381 در محل مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول به خاک سپرده شدند. ابتدا چندین سال سقفی بالای سرشان نبود. بعد از چند سال یادمانی با عیب و نقص های متعدد ساخته شد. سال 95یادمان قبل تخریب  و پس از 14 ماه و صرف 200 میلیون تومان بیت المال، هنوز به 160 میلیون تومان اعتبار برای تکمیل نیاز دارد.



این یادمان جدید هیچ یک از مزایای یادمان اندیمشک را که ندارد، هیچ، حتی سقف هم ندارد و جالب تر اینکه در شاهکار مهندسی طراحی و ساخت آن مزار 4 شهید گمنام در راه پله ی یادمان قرار گرفته اند. ( محل تقریبی مزار شهدا در راه پله نشان داده شده است)



این یادمان طی این 16 سال میزبان هیچ کاروان راهیان نوری نبوده است و  یا اگر هم  این اتفاق رخ داده باشد به تعداد انگشت شمار بوده است. حتی خیلی از دزفولی ها هم از وجود چنین یادمانی بی خبرند.

لذا جادارد که از مسئولین محترم ،  قدرشناس!! و بدون ادعای!!! دزفول در راستای این قدرشناسی!!!! و رسیدگی!!! به این فضای مقدس تشکر و قدردانی کرده و فریاد بزنیم:

 خسته نباشی دلاور...! خداقوت پهلوان!...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۰۵
علی موجودی

یاد یار مهربان

 به یاد پیر روشن ضمیر دزفول مرحوم ملامهدی قلم باز

 

 شاید همه قدیمی های دزفول او را بشناسند. او را ، مغازه کوچکش را ، شیوه منحصر به فرد کسب و کارش را و رفتار و خلق و خوی مثال زدنی اش را. پیرمردی هشتاد و چندساله، با قدی کوتاه، محاسن سفید ، چهره نورانی و چفیه سفیدی که بر سر می بست. نامش ( مهدی قلمباز )بود اما دزفولی ها همه او را  (ملامهدی ) صدا می کردند.

 از فعالیت هایش در دوره انقلاب که بگذریم ، حضورش در دوره 8 ساله دفاع مقدس ، در دو جبهه، به یاد ماندنی است. یکی در جبهه شهردزفول که آن روزها هدف موشک باران ها بود و دیگری حضورش در جبهه های نبرد حق علیه باطل که هم مردم و هم رزمندگان لشکر7 ولیعصر(عج) آن روزها را خوب به یاد دارند.

 

 

شیوه منحصر به فرد کاسبی :

 (ملا مهدی)نمونه عملی حدیث پیامبر اکرم(ص) است که فرمودند :« الکاسب حبیب الله »شیوه خاص و بی نظیر کاسبی ملا مهدی او را زبانزد خاص و عام کرده است.

 شیوه ای که نهایت حلال خوردن را آموزش می دهد. ارزان فروشی و اینکه از هر جنسی به هر اندازه حتی اندک بخواهید، ملامهدی با گشاده رویی تقدیم می کرد و اینکه او حتی وزن پاکت هایی را که جنس درآن می ریخت را محاسبه می کرد.

 اخلاق نیکو و گشاده رویی با مردم و امر به معروف و نهی منکر از خصیصه های بارز (ملامهدی) بود و عامل به تمامی حرف های خود و دستورات دین. این پیر عارف و روشن ضمیر ، بانوانی را که جهت خرید به مغازه اش مراجعه می کردند سفارش به حجاب اسلامی می کرد و چادر را برای بانوان از مشخصات یک مشتری خوب می دانست.  

 

 حضور در جبهه :

 

 امام خمینی(ره) که حکم جهاد می دهد ، کرکره مغازه را می کشد پایین.می رود پیش سردار رئوفی و از او می خواهد تا اعزام شود و می رود منطقه . کرخه ، جفیر ، کردستان و . . .یک روز در مسیر حرکت به سمت منطقه شروع می کند به گریه کردن. از او علت را که می پرسند، شور و شوق بیش از حدش را دلیل اشک هایش عنوان می کند و جمله معروفی دارد که : من یک دقیقه زندگی با عزت در این انقلاب اسلامی را با تمام عمر هشتاد و چند ساله ام عوض نمی کنم.

 

 

خاطراتی کوتاه از ملامهدی:

 

20 تومان هم سنگی دارد

نخود کیلویی 200 تومان است. زن 20 تومنی را که دارد توی دستش مچاله می شود ، به ملامهدی نشان می دهد و می گوید : « می شود 20 تومان به من نخود بدهی؟». ملامهدی سرش را بالا می آورد و می گوید : «خواهرم ، چرا خواسته ات را اینگونه مطرح می کنی؟ بگو 20 تومان نخود بده. 20 تومان هم برای خودش یک سنگ ترازو دارد». با لبخند 100 گرم نخود وزن می کند و به زن می دهد.

 

به من ظلم نکن

زن پس از خرید منتظر است بقیه پولش را بگیرد. ملامهدی دارد دنبال پول خرد می گردد تا بقیه پولش را بدهد. زن عجله دارد و بدون اینکه نیاز به کبریت داشته باشد، می گوید:«باقی پولم را کبریت بده» و در کمال تعجب ملا مهدی می گوید :«نه خواهرم تو کبریت نمی خواهی. الان بقیه پولت را می دهم» . با هر مشقتی پول خرد جور می کند و به زن می دهد و می گوید :«حالا اگر کبریت می خواهی پول بده به تو کبریت بدهم » و زن می گوید نیاز ندارم. ملا مهدی می گوید : «دیدی گفتم کبریت نمی خواهی، چرا می خواستی در حق من ظلم روا کنی؟ و به جای پولت به اجبار جنس دیگری ببری»

 

 مقاش

باز هم شیطنت جوان­های محله گل کرده است. رفته اند و عکس یکی از خوانندگان زن را انداخته اند توی مغازه اش و از دور نگاه می کنند. ملامهدی  مقاش[1] را بر می دارد. لبه عکس را با آن می گیرد و از مغازه می اندازد بیرون. حتی به آن دست هم نمی زند.

 

 عدالت

وزن پاکتی را که درآن جنس می ریزد محاسبه می کند. یک پاکت مثل همان در کفه ای که وزنه ها را قرار می دهد می گذارد تا وزن پاکت هم محاسبه شده باشد.  به قول دزفولی ها قضای پاکت را هم می گیرد.

 

  سنگ و چوب نمی فروشم.

نخود و لوبیا و عدس و . .  را پاک می کند و سنگ و کاه و چوب را ازشان جدا می کند برای فروختن. می گوید من پول نخود و لوبیا می گیرم. حق ندارم سنگ و چوب به مردم بفروشم.

 

 کم فروشی

بسته های ماکارونی 900 گرمی را قبل از فروختن وزن می کند. اگر بسته ماکارونی وزنش از 900 گرم کمتر باشد، یک بسته پلمب را باز می کند و از ماکارونی های آن می گذارد روی بسته ای که وزنش 900 گرم نیست. می گوید : کارخانه کم فروشی کرده است ، من که نباید این کار را بکنم.

 

 امربه معروف

نمونه عملی امر به معروف و نهی از منکر است. به زنان و دختران بی حجاب و بدحجاب جنس نمی فروشد. اول به آنها تذکر می دهد که خواهرم چادرت را درست کن و یا موهایت را بپوشان و جالب اینجاست که حرفش را به جان می خرند. آنگاه که حجابشان را درست کردند ،  بهشان جنس می فروشد.

 

کفه ترازو

پول از دست زنان و دختران نمی گیرد. کفه ترازو را بلند می کند تا مبلغ مورد نظر را در کفه ترازو قرار دهند و باقیمانده پولشان را در کفه ترازو می گذارد و بهشان می دهد. اگر این وسط زنی دستش پوشیده نباشد به او تذکر می دهد.

 

گره گشا

دو نفر که معلوم است اهل دزفول نیستند دارند در بدر دنبال ملامهدی می گردند. از چند نفری سوال می کنند ، اما کسی او را نمی شناسد . تا می رسند توی خیابان امام خمینی. یک نفر که ملامهدی را می شناسد آدرس خانه او را به شان می دهد. اما کنجکاوانه قضیه را دنبال می کند و می فهمد که اینها از اصفهان آمده اند. برای یکیشان مشکلی پیش آمده و در خواب دیده است که شخصی به او گفته است اگر می خواهد مشکلش حل شود به دزفول برود و سراغ فردی به نام ملامهدی را بگیرد. گفته است که او از یاوران امام عصر(عج) است .

 

حق الناس

 در رعایت حق الناس بسیار دقیق است. در نوجوانی با میخ ، خط انداخته است روی دیوار خانه یک بنده خدایی. بزرگتر که می شود ، می رود و حلالیت می طلبد و برای جبران مافات می رود و از کوره آجر پزی تعدادی آجر می خرد و به صاحبخانه می دهد.

 

شوق حضور

امام خمینی(ره) که حکم جهاد می دهد ، کرکره مغازه را می کشد پایین .می رود پیش سردار رئوفی و از او می خواهد تا اعزام شود و می رود منطقه .کرخه ، جفیر ، کردستان و . . .

یک روز در مسیر حرکت به سمت منطقه شروع می کند به گریه کردن.از او علت را که می پرسند، شور و شوق بیش از حدش را دلیل اشک هایش عنوان می کند.

 

خدمت

در منطقه هر کاری از دستش بر بیاید می کند. وقتی که دیگر دستش به جایی بند نیست ، به بچه ها می گوید: من که بیکارم. بگذارید لباس هایتان را برایتان بشویم

 

دیدار ارواح

این اواخر  حالش زیاد خوب نیست. افتاده است توی بستر. خیلی ها که باید به او سر بزنند سر نمی زنند. اما به دخترش کفته است ، ارواح زیادی به او سر می زنند و با او صحبت می کنند.

 

زیارت

یک هفته قبل از وفات ملامهدی ،  سرهنگ غلامحسین سخاوت ، در خواب می بیند که مقام معظم رهبری تشریف آورده است دزفول. می رود نزدیکی های مسجد جامع به استقبال ایشان و می پرسد :« آقا خیر است. تشریف آورده اید دزفول؟ » و آقا به ایشان می فرماید برای زیارت ملا مهدی آمده ام. آدرس خانه اش را می دانی. می گوید : رفتم و آدرس خانه را نشان دادم. آقا یک ساعتی پیش ملامهدی ماند و با هم حرف زدند و زمانی که آقا رفت ملامهدی مدام استغاثه می کرد و می گفت: آخر مگر من که هستم که آقا مرا قابل دانسته و به ملاقاتم آمده است؟ مدام خدا را شکر می کرد و آرزو می کرد که انقلاب اسلامی به ظهور حضرت ولی عصر متصل شود.

حاج غلامحسین بیدار می شود و مات این خواب است تا اینکه  خبر مسافر شدن ملامهدی را به او می دهند .

 

 بزرگ شهدا

چند شب قبل از وفاتش مادر یکی از شهدا توی خواب فرزند شهیدش را می بیند که بسیار خوشحال است. از او علتش را می پرسد و می گوید :«بزرگ شهدا دارد می آید پیشمان. مادر حتما بروی و توی مراسمش شرکت کنی» و او  می ماند که منظور پسرش در خواب از بزرگ شهدا کیست؟ تا روزیکه می فهمد ملامهدی دار فانی را وداع گفته است

 

 رفع عذاب

هنگام دفنش مردی می گفت : خوشا بحال قبرهای اطراف ملا مهدی. شاید خداوند به خاطر ملامهدی، عذاب احتمالی را از قبرهای اطرافش بردارد. . . .

 

یار امام

بعد از دفن ملامهدی ، مردی سرش را گذاشته بود پایین و آرام اشک می ریخت. می گفت همیشه فکر می کردم ملامهدی تا ظهور آقا باشد. اما می دانم که با ظهور برمی گردد و دوباره اشک می ریزد . . .

 

دانلود 15 کلیپ صوتی کوتاه از نصایح ملامهدی   ظرفیت 9 مگا بایت

 

 مرحوم ملامهدی قلم باز در 29 فروردین ماه 1391 دار فانی را وداع گفت و در قطعه صالحین شهیدآباد به خاک سپرده شد. روحش شاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۵۰
علی موجودی

بالانویس:

چقدر برایم سنگین است دقیقاً بعد از پستی که از درد دل های مادر شهیده معظم عصمت پورانوری نوشتم، این پست تلخ را در الف دزفول ماندگار کنم.

 

 روی همین پل بود . . .

به بهانه ی تصویری که دل دارالمؤمنین را به درد آورد

روی همین پل بود. دقیقاً همین حوالی که ایستاده اید و عفتتان را به باد داده اید. روی همین پل بود. همین حوالی که حیای نداشته تان را به حراج گذاشته اید.

روی همین پل بود که «عصمت» بر زمین افتاد تا عصمت دختران شهرش بر زمین نیفتد. «شهیدعصمت پورانوری!»را می گویم.  روی همین پل بود که «مرضیه» تکه پاره شد، تا عفت دختران این شهر به دست دژخیمان تکه پاره نشود! «شهید مرضیه بلوایه» را می گویم.

آری! دقیقاً همین حوالی که ایستاده اید و با افتخار پرده از نجابتتان برداشته اید؛ اگرچشم نابینایتان را کمی بازتر کنید هنوز جای ترکش های آن راکت را می بینید که دو نوعروس این شهر ، «عصمت» و «مرضیه» را که هنوز دو ماه از پوشیدن چادر سفید عروسیشان نگذشته بود، کفن پوش کرد. اگر نگفتم لباس سفید برای این بود که عصمت به احترام جوانان شهید همسایه شان، در شب عروسی اش لباس سفید هم نپوشید.

شما را چه به حرمت و احترام! وگرنه برایتان می گفتم کمی آن طرف تر از همین پل در بهشتی به نام «بهشت علی» صدها جوان زیر خاک آرام گرفته اند، تا آرامش امروز شما تضمین باشد.

شما را چه به غیرت! چرا که غیرت را خورده اید و حیا را قی کرده اید! وگرنه از غیرت این بچه ها برایتان می گفتم. غیرتی که راهیشان کرد روبروی گلوله تا دست اجنبی به ناموسشان نرسد.

شما را چه به شرم!  وگرنه می گفتم از چادر پاره پاره  و غرق خون عصمت و مرضیه شرم کنید! آنان که حتی شب ها را با چادر و حجاب می خوابیدند تا اگر زیر آوار ماندند، جنازه شان هم بی حجاب نباشد!

چه می فهمید آخر شما؟

مگر تکه پاره های عزیزتان را از گوشه و کنار خانه ی ویران شده جمع کرده اید و داده اید دست عبدالحسین مرده شور تا قنداق پیچ کند برایتان و بدهیدش دست خاک؟

مگر تکه گوشتی توی سردخانه نشانتان داده اند و گفته اند از قامت رعنای تک پسرتان فقط همین را پیدا کرده ایم؟

مگر سالها چشمتان به در مانده است تا شاید  تکه استخوانی از شاخ شمشادتان برایتان بیاورند.

شما چه می فهمید از درد، از داغ، از انتظار ، از صبوری ، از اشک، از بغض! از اینکه سالهای سال سنگ صبورتان عکسی باشد و سنگ مزاری و خاطره ای و یادی و دیگر هیچ!

گرسنگی نکشیده اید که عاشقی از سرتان برود. از روزی که چشم باز کرده اید ، در امنیت و آرامشید و چه خبر دارید که برای این آرامش هر روز جوانی در مرزهای این سرزمین به خون می غلتد  و مادری باید تمام آرزوهایش را برای شب دامادی شاخ شمشادش در تشییع تابوتی سه رنگ به خاک بسپارد!

چه خبر دارید از جوانانی که آن سوی مرزها به دست داعشیان خونخوار با خنجر ذبح می شوند و پیکرهایشان مثله می شود تا خم به ابروی آرامش مردمشان نیفتد.

شما را چه به حرمت و احترام شهدای شهرتان!

بیچاره ها! اگر همین حالایش بچه های مکتبی و انقلابی امام خامنه ای نبودندکه در مرزهای آبی و خاکی و هوایی و در فراسوی مرزها، مدافع حریم آرامشتان باشند،  باید یا بردگی بعثی ها را می کردید یا سرتان را عین گوسفند زیر تیغ داعشی ها می بریدند.

اگر شما را هم مثل ناموس ایزدی ها در خیابان ده دلار معامله می کردند و به کنیزی می گرفتند، اگر نام شما هم روزی سه بار در لوحه ی جهاد نکاح داعشیان قرار می گرفت و روزی سه بار عفتتان به باد می رفت، امروز چتر آرامش و آسایش را از سرتان برنمی داشتید و در هوای نفس و بی خیالی نمی چرخاندید!

چه زیبا گفته اند که اگر بی حجابی تمدن است، حیوانات از همه آدم ها متمدن تر هستند.

پس چگونه با شما از شرم و غیرت و حیا و عصمت و عفت و نجابت بگوییم چرا که همه اش را به تاراج داده اید! اما خوب بدانید در این شهر مادران شهیدی هستند که به آهشان عالمی آتش می گیرد. از آن آه بترسید!

آقایان مسئول! این ها شال و روسری این مترسک های فریب خورده نیست که در دست باد می رقصد! این آبروی دارالمؤمنین است! مراقب باشید که شهدا آبرو و عزت و عظمت این شهر را به شما سپرده اند!  روزی چشم در چشم شهدا باید جوابگویشان باشید که با آرمان هایشان چه کردید!

آقایان مسئول! اگر هنوز از غیرت و معرفت چیزی باقی مانده است، این افراد را پیدا کنید تا تاوان بی حرمتی به شهدا و دلشکستی مادران و خانواده های شهدا را بدهند، اگرچه هیچ تاوانی درد مادران شهدا را آرام نخواهد کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۱
علی موجودی

بالانویس:

خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد دزفول ، درابتکاری زیبا، در سالروز وفات ام البنین و روز تجلیل از مادران شهدا، در مراسمی مادر سه شهید از سه نسل را  برنامه ای به نام «بوسیدن روی ماه» دعوت کردند و پس از شنیدن سخنان گرانبهای آنان مورد تجلیل قرار دادند. مادر شهید عظیم اسدی مشکال از شهدای انقلاب اسلامی دزفول، مادر شهیده عصمت پور انوری و جاویدالاثر علیرضا پورانوری از شهدای جنگ تحمیلی و مادر شهید عارف کاید خورده از شهدای مدافع حرم شهرستان دزفول.

در این بین سخنان انقلابی و تکان دهنده ی مادر شهیدان پورانوری دل ها که هیچ، دنیا را تکان داد. چه خوب است که هم مردم و هم مسئولین چند دقیقه ای این سخنان را بخوانند و در آن تأمل کنند.

 

 ای کاش کور بودم و رنگ امروز را نمی دیدم

سخنان آتشین ، تکان دهنده و  انقلابی مادر شهیدان عصمت و علیرضا پورانوری

 

ما این انقلاب را به سادگی به دست نیاوردیم. جوانانِ الان، دارند روی زمین زعفران راه می روند. ما در تاریخ، در عکس ها، داریم همه چیز را می بینیم. این هشت سال که طول کشید کم نبوده، افتخار می کنیم که جهان بوسیله انقلابمان زنده شده است؛ جهان را زنده کرده است امام عزیزمان؛ جهان را زنده کرده اند شهدای عزیزمان؛ ولی من به عنوان مادر شهدا، الان عزادار هستم؛ ما در دروان جنگ عجب حجابی داشتیم. عجب ایمانی داشتیم. نسل جوان و پیر عجب تقوا و حجابی داشتند. اما الان چه بر سر ما آمده؟؟ چه می بینیم؟؟  فردای قیامت  چه جوابی داریم؟ و لا یمکن الفرار من حکومتک ... من به لطف خدا،شش دختر داشتم که هر کدام با مهریه یک جلد کلام الله و بیست مثقال نقره ازدواج کرده اند. چرا الان نسل جدید باید به این شکل باشند؟ این مزد شهداست؟ این مزد آنهاییست که خیلی زحمت کشیدند؟ ما نسل آینده را چکار کنیم؟ از کجا بگویم؟ از بی حجابی؟

خدا شاهد است ای کاش من کور بودم و رنگ امروز را نمی دیدم. شهدا در خاک و خار و خون غلطیدند، الان با این وضعیت حجاب در دزفول، دارالمؤمنین؛ اینها در حق شهداست؟ در حق قرآن است؟ در حق انقلاب است؟ خدا شاهد است که ما مدیون امام هستیم، مدیون قرآنیم، مدیون شهیدانیم؛ هر کس که سکوت می کند و می گوید امروزه این شکلی مد شده است؛ چه جوابی می خواهد به خدا بدهد؟!!

زندگی های الان همه اش لهو و لعب شده است. چرا ما باید بگذاریم زندگیمان اینطور شود؟ چرا باید اینطور نسل آینده آزاد باشد؟ فرزند شهیدم عصمت می گفت: من مغزم جا دارد، باید اول خودم را بسازم بعد آدم سازی کنم. ما در جنگ ساخته شده ایم؛ چرا الان بگذاریم این جوانان عزیز، این راه را بروند؟

 دختران من از سنین کودکی قرآن می خواندند. هدفشان این بود که حجابشان را حفظ کنند. هدفشان آینده سازیشان بود. عصمت، عصمتی بود که شب عروسی اش رفت دعای کمیل. عصمت، عصمتی بود که می گفت: من لباس عروسی میخواهم برای چه؟ عصمت، عصمتی بود که می گفت: من اصلا هدیه نمی خواهم. آیا امروزه ما واقعا این شکلی هستیم؟ الان جوانی که می خواهد ازدواج کند چه بر سرش می آید؟ دختر، پسر، خانواده... اینها اسلام است؟ ما خودمان به خودمان ظلم می کنیم.

خدا الکی به کسی مقام نمی دهد. الکی کسی را بالا نمی برد. شاعر می گوید: ملا شدن چه آسان....آدم شدن چه سخت است. ما همه انسانیم که باید آدم شویم. تو را به خدا به حجابتان رسیدگی کنید. کسی که معتاد است ضرر به خودش می زند. ولی ما با بی حجابی چه بر سرمان می آید؟ همه ما ناراحتیم از بی حجابی؛ جلوی این ناراحتی را باید بگیریم. خواهش میکنم از همه مردم، تورا به خدا رسیدگی کنید و جلوی فساد را بگیرید. من افتخار میکنم به بچه هایم.  برادرِ پنج خواهر 35 سال است که گمنام است. من افتخار میکنم. اما الان عزادارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۰
علی موجودی

بالانویس:

شاید کمتر کسی از سرنوشت گردان قائم متشکل از نیروهای دزفول و اندیمشک  در عملیات خیبر خبر داشته باشد. گردانی که اکثر نیروهایش در 11 اسفند 1362 در نبردی نابرابر و مظلومانه به شهادت رسیدند و پیکرهای پاک و مطهرشان در منطقه  طلائیه باقی ماند.  روایت زیر بخشی از اتفاقی را به تصویر کشیده است که در آن شام غریبان رخ داده است.

 

 

آنان که بر نگشته بودند

یادی از شهدای مظلوم و گمنام دزفول و اندیمشک گردان قائم در عملیات خیبر

به یاد شهید سید احمد سیدقلندر

 

شب عملیات خیبر است. 11 اسفندماه 62 . آقا محسن، فرمانده گردان قائم روبروی نیروهایش می ایستد و خبری را به نیروهایش می دهد.

«فرماندهان ارشد دستوری به من داده اند که من زیر بار آن نرفتم. اما وقتی دیدم که مدام فرماندهان رده بالا پشت بی سیم می آیند و دستور را تکرار می کنند، به دلیل لزوم تبعیت و تکلیف قبول کرده ام ،برخود واجب دیدم که دستور را به شما بگویم تا آگاهانه انتخاب کنید.

 به من خبر داده اند که هزاران نفر از نیروهایمان در جزیره مجنون محاصره شده اند. دشمن شیمیایی هم زده است و بچه ها دارند همگی شهید می شوند.

ماموریت ما این است که به سمت دشمن برویم و درگیر شویم و این امر باعث شود تا حجم آتش روی بچه های محاصره شده کم شده و بتوانند از محاصره خارج شوند.

داستان این است. این رفتن بازگشتی ندارد. اگر حاضر هستید که برویم می رویم و هر کس هم با این وجود نمی تواند بیاید، می تواند  همین جا بماند.»

آقا محسن نیروهایش را به خط می کند و خودش پشت نیروها می ایستد و در تاریکی شب برای اینکه کسی از رفتن همرزم خود خبردار نشود چنین می گوید :

« هر کس می خواهد برگردد، عقب عقب از جمع جدا شود »

محسن آن شب کربلایی برپا می کند توی طلائیه.


آقامحسن نفرسوم ایستاده از چپ و شهید سیداحمد سیدقلندر نفردوم نشسته از راست

حدود سی نفر از نیروها عقب عقب از جمع خارج شده و پس از عذرخواهی از فرمانده و روبوسی برمی گردند.

آقا محسن در نهایت غیرت و شجاعت و علم به اینکه این رفتن ، رفتنی بی بازگشت است ، گردان آسمانیش را به سمت جلو حرکت می دهد و پس از آنکه که گردان وارد یک شیار می شود ، تمامی نیروهای گردان به جز تعداد اندکی در زیر انواع آتش نیروهای عراق به شهادت می رسند و تعداد زیادی از پیکرهای مطهرشهدا در منطقه باقی می مانند.

محسن مجروح شده و به همراه تعداد اندکی از نیروها اسیر می شود.

 

هنگامی که آزادگان برگشتند، رفتم سمت محسن. گفتم : « اون شب من با گردان شهید صالح نژاد بودم. پس چی شد؟ چه اتفاقی براتون افتاد؟ سید احمد (برادرم) هم که اون شب شهید شد و  جا موند.»

 محسن تا نام سید احمد را شنید ، زد زیر گریه و گفت : « سید شهید شد؟ من سید و غفاری و بصیری رو یه گوشه ای از شیار مستقر کردم و گفتم جلو نیان.»

گفتم:« یکی از بچه ها سیداحمد رو دیده که تیر خورده توی سینه اش و شهید شده »

محسن مدام گریه می کرد .

 بارها من و محسن برای پیدا کردن پیکر بچه ها رفتیم منطقه طلائیه. اما باتلاقی بودن اجازه هیچ کاری نمی داد تا سال 71 یا 72 بود که منطقه تقریبا خشک شد.

محسن از روی کروکی ها شیار را پیدا کرد و شروع کردیم به پیدا کردن شهدا. مادرم گفته بود تا پیکر برادرت را نیاورده ای ، خانه نیایی.  قبل از عملیات من و سید احمد انگشترهایمان را با هم عوض کرده بودیم و همان روز پیکر برادرم سید احمد را از روی انگشتر شناختم.

 

پیکر شهدا را به عقب منتقل کردیم . پس از مشخص شدن لیست شهدا از روی پلاک هایشان وقتی لیست شهدا را به محسن نشان دادیم، عکس العمل او بسیار غیر منتظره بود.

نشست و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن و مدام بر سر می زد. خیلی سعی کردیم آرامش کنیم اما نمی شد. محسن مرد روزهای سخت بود. فرماندهی که سخت ترین لحظه ها را تجربه کرده بود.در نبرد و در اسارت. اما این گریه کردن ها و بر سر زدن هایش همه را به تعجب وا داشته بود.

در بین فریاد هایش گفت : «سید محمود! می دونی این اسامی کیا هستن؟ »

گفتم :«نه! مگه کی ان؟»

گفت : «همون سی نفری که شب عملیات برگشته بودن، اسمشون بین ایناس. اینا دوباره اومدن دنبالمون . برنگشتن عقب. این همه سال فکرمی کردم که اینا برگشتن. فکر نمی کردم شهید شده باشن. حتی یکی از اونا نرفته عقب. آخه تنها من می دونستم کیا برگشتن»

 

 

راوی: دکتر سیدمحمود سید قلندر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۱
علی موجودی

برای بابایم دعا کنید!

هدیه به بزرگمرد کوچک، ابوالفضل نظری فرزند شهید مدافع حرم مهدی نظری

 

ستوان دوم پاسدار «مهدی نظری» از بر و بچه های مخلص اندیمشک، خردادماه 1395 در سوریه به فیض شهادت می رسد ، اما پیکر پاک و مطهرش می ماند همان جا و هنوز که هنوز است خبری از پیکر آن مسافر کربلایی نیست که نیست!

«ابوالفضل» و «زینب» دو یادگار مهدی هستند که هنوز چشم به راهی دارند که روزگاری پدر از آن جاده مسافر شد. شاید خبری بازگردد. خبری که به آن همه دلتنگی پایان دهد.

ابوالفضل و زینب را در این یکی دو ساله به مجالس زیادی دعوت کرده اند و در اکثر این مجالس، ابوالفضل با لباس سبز سپاه بر تن، نامه هایی را که برای پدر می نویسد ، برای مردم می خواند.

ابوالفضل وقتی نامه هایش را می خواند، چقدر مرد به نظر می رسد! مرد تر از خیلی آدم های به ظاهر مرد!  بغض نمی کند و سرش را بالا می گیرد و غیرتمندانه با بابا حرف می زند. می گوید بابایش وقت رفتن به او گفته است که تو مرد خانه ای و باید مواظب خواهر و مادرت باشی و او عجیب این خواسته ی بابا را جامه ی عمل پوشانده است. غم و دلتنگی در چشم هایش موج می زند، اما آنچنان سرافراز و سربلند می ایستد که کسی از آتش درونش با خبر نشود! عجب غیرتی دارد این پسر!  غیرتی که باعث شده است، با آن همه بارِ غم روی دوشش، سر خم نکند و مردانه بایستد.

ابوالفضل  در نامه هایش از دلتنگی­هایش هم می گوید، اما همان دلتنگی ها را هم مردانه به زبان می آورد. انگار این فراق از او مردی بزرگ ساخته است که از هر مردی مردتر به نظر می رسد. وقتی کنار خواهر می ایستد هم می شود غیرت برادرانه اش را دید و هم مهربانی پدرانه اش را.

عجیب محکم و استوار روی قولی که به بابایش داده است، ایستاده است این غیورمرد غیرتمند کوچک!


تصویر یکی از نامه های ابوالفضل به پدر شهیدش مهدی نظری

 اما این وسط یک نکته برایم خیلی عجیب است. ابوالفضل همیشه، وقتی نامه هایش را می خواند، قبل از اینکه جمعیت را به دسته گل صلوات مهمان کند، یک جمله ی مشترک می گوید که «برای بابایم دعا کنید!»

و اینجاست که صدای شکستن دلم را می شنوم!

عجب جمله ی قصاری دارد این آقا ابوالفضل؛ جمله ای که هر گاه بر زبان می آورد، وجودم سرتا پا آتش می شود.

دعا کنیم که چه به شود عزیزم؟! دعا کنیم که چه اتفاقی رخ بدهد؟ ما را چه به دعا برای بابایت؟ ما کجا و بابایت کجا پسرم؟! بابایت باید برای ما دعا کند! بابایت باید گوشه ی چشمی به ما بیندازد عزیزم!

نمی دانم!

شاید هنوز ابوالفضل منتظر است! شاید هنوز در دلش امید به بازگشتن بابا دارد!  امید به اینکه در باز شود و یک بار دیگر بابایش ساک به دست در چارچوب در ظاهر  شود و آغوش باز کند!  شاید در دلش هنوز کورسوی امیدی وجود دارد.

نمی دانم! ابوالفضل واقعاً چه دعایی از مردم طلب می کند؟!

رفقای «مهدی» شهادتش را تأیید کرده اند، اما وقتی پیکری نباشد، نمی توان چشم از در برداشت!  نمی توان دل برید! نمی توان بی خیال شد، حتی اگر عالم و آدم هم بگویند که دیگر مسافر برنمی گردد، اما نگاه آدم همیشه به انتهای جاده خیره است، تا شاید اتفاق جدیدی رخ دهد.

از همه ی همراهان الف دزفول می خواهم برای بابای ابوالفضل دعا کنند. این تنها خواسته ی این بزرگمرد کوچک است!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۰۸
علی موجودی

شاهکار مهندسی!

مراقب باشید روی شهدا پا نگذارید!

مزار شهدا در راه پله ی یادمان شهدای گمنام قرار دارد!

 

 تعدادی از همراهان الف دزفول طی پیام هایی خواستار دانستن این واقعیت هستند که آیا واقعاً مزار شهدای گمنام یادمان دزفول در راه پله ی سازه ی جدید  قرار گرفته است؟

در پاسخ باید به عرض برسانم که متأسفانه این موضوع علی رغم تکذیب مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول ، کاملاً صحت دارد.

ای کاش ایشان به جای اینکه دلسوزان فرهنگی و منتقدان این حوزه را دشمن خود بدانند و تذکرات آنان را بلافاصله تکذیب کنند، یک بار هم کارشناسی شده رفتار کرده و دست دوستی و همدلی با آنان داده و از پیشنهادات و انتقادات آنان استقبال می کردند.

 در ادامه توجه شما را به تصاویر این حقیقتِ تلخ ( در راه پله قرار گرفتن مزار شهدا ) جلب می کنم.

 «الف دزفول» در مورخ 13 /5/ 96 یعنی حدود شش ماه قبل از افتتاح نمایشی یادمان، این موضوع را به صورت زیر مطرح کرد:

« ظاهرِ امر بر این است که نقشه ی یادمان بدون در نظر گرفتن محل دقیق دفن شهدا طراحی شده است و مزار شهدا، در در مرکزیت سازه ی یادمان قرار نمی گیرد. شواهد نشان می دهد که مزار دو تن از شهدا، اصلا ًخارج از محوطه  یادمان و طبق  مقایسه با تصویر طرح نهایی یادمان ، تقریباً در راه پله های ورودی و مزار چهار شهید دیگر نیز جنب ستون های یادمان قرار گرفته است.»

 پس از انتشار این موضوع ، مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس طی مصاحبه ای که در سایت رهیاب نیوز مورخ 96/6/19 منتشر شد، این موضوع را تکذیب کرده و به شرح زیر موضوع را «صرفاً جوسازی»  اعلام کرد:

«سرهنگ بهزادجولایی مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس شهرستان دزفول، نقص موجود در یادمان جدید را تکذیب و اظهار داشت: درخصوص یادمان شهدا باید از شهرداری مطالبه گری کنید. تمام طرح به شهرداری واگذار و درحال اجراست. در محل راه پله قرار گرفتن شهدای گمنام را تکذیب می‌کنم. هنوز طرح اجرا نشده و هیچ کدام از شهدای گمنام در راه پله قرار نمی‌گیرد و در این خصوص صرفا جوسازی شده است.»

حال واقعاً حقیقت ماجرا چیست؟  به تصاویر زیر که مقایسه محل قرارگیری مزار شهدا، قبل و بعد از ساخت یادمان است توجه کنید:

 

دو شهید مدفون در ضلع جنوب غربی یادمان در راه پله قرار دارند

 

دو شهید مدفون در ضلع شمال غربی یادمان در راه پله قرار دارند

 

دو شهید مدفون در ضلع جنوب شرقی یادمان، کنار ستون و درمرز راه پله قرار دارند

 

آیا روشن تر از این تصاویر هم وجود دارد؟ آیا باز فرافکنی و جوسازی است ؟

یادمانِ قبل تخریب شد و پس از هزینه 300 میلیون تومان بیت المال، یادمانی در حال ساخت است که علاوه بر اینکه تمامی نقص های یادمان قبل را دارد، دو عیب عمده دیگر به آن اضافه شده است. یکی اینکه سقف ندارد و دیگر اینکه مزار 4 شهید آن در راه پله قرار گرفته است و مجدداً باید سنگ مزار شهدا  به صورت فانتزی و تزئینی در وسط یادمان قرار گیرد! نه روی محل دقیق دفن شهدا! و با پانهادن مردم به روی محل دفن این عزیزان، ناخواسته به آنان بی حرمتی شود!

مدیر محترم مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول چه پاسخی برای این حقایق مطرح شده دارد؟

آیا باز هم قصد تکذیب این اسناد را دارد ؟ آیا این تصاویر واضح و روشن هم جوسازی است؟

آیا بهتر نیست ایشان به جای تکذیب مکرر عیب های اساسی موجود در یادمان ( علی رغم علم به وجود آن) ، از مردم و دلسوزان فرهنگی شهر بابت این اشتباه در ساخت یادمان عذرخواهی کند؟ اشتباهی که متاسفانه هیچ راه جبرانی  هم ندارد!!

قضاوت را به مردم واگذار می کنم!

و از مردم بزرگوار می خواهم مراقب باشند هنگام ورود به یادمان روی محل واقعی مزار این شهدای عزیز پا نگذارند!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۳۲
علی موجودی

بیت المال و دیگر هیچ!

نقدی کوتاه بر افتتاح نمایشی یادمان شهدای گمنام دزفول و شروع مجدد ساخت و ساز بلافاصله پس از افتتاح

 

1- خواهر «حسین ناجی» در بسیج خواهران سپاه مشغول فعالیت است. وقتی حسین با ماشین سپاه قصد دارد خواهرش را برساند به محل بسیج، خواهرش سر صحبت را باز می کند تا درباره ی ازدواج، نظر حسین را بداند تا برایش آستینی بالا بزنند. حسین می گوید: «دوست ندارم در ماشینی که متعلق به بیت المال است، حتی حرف شخصی بزنم!» ( شهید حسین ناجی – شهادت عملیات فتح المبین -1361)

 

2- «عبدالحمید صالح نژاد» خواهر و همسر باردارش را می بیند که از بازار قصد بازگشت به خانه دارند. خواهرش می گوید: « همسرت با این وضعیت خسته شده! ما رو برسون خونه!» عبدالحمید می گوید: این ماشین بیت المال است! حق استفاده ی شخصی ندارم! ( شهید عبدالحمید صالح نژاد- شهادت عملیات والفجر 8- 1364)

 

3- یک جعبه کیک تاریخ مصرف گذشته در انباری دانشگاه پیدا شده است. بچه ها به شوخی هر کدام یک کیک بر می دارند و می گویند:«بخوریم ببینیم فاسد شده اند یا نه؟!» سید مجتبی ابوالقاسمی می گوید: «من لب نمی زنم! فاسد هم که شده باشند، از اموال بیت المال هستند!» ( شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی- شهادت سوریه -1394)

 

4- یادمان شهدای گمنام هنوز تکمیل نیست! اما باید افتتاح  انجام شود تا کم کاری ها به چشم مدیران کشوری نیاید!  داربست ها با هزینه ی بیت المال باز می شود!  با هزینه ی بیت المال محوطه تمیز می شود به گونه ای که انگار نه انگار محوطه ی کارگاهی است. با هزینه ی بیت المال، تمام آن محدوده با موکت فرش می شود. سنگ مزارها به صورت نمایشی روی موکت قرار می گیرد. با هزینه بیت المال دسته دسته گل خریداری می شود.

افتتاح انجام و فیلم تمام می شود. سنگ مزارها برداشته می شود. موکت ها جمع می شود . داربست ها دوباره  با هزینه ی بیت المال نصب می شود و کار ساخت و ساز ادامه می یابد. ( دزفول – دهه فجر -1396)

 و قرار است 300 میلیون تومان بیت المال هزینه شود برای ساخت یادمانی که مزار 4 شهیدش در یک شاهکار مهندسی درراه پله های یادمان قرار گرفته اند، یادمانی بدون سقف در گرما و سرمای خوزستان که طراحش هم از  بیت المال مزد طراحی اش را گرفته است!

 در شهرمان چقدر زیبا راه شهدا دنبال می شود!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۹
علی موجودی

قاب رسانه ی ملی جای زینب واره هاست نه سلبریتی ها!

 

در تلفیق ایام فاطمیه و ایام پیروزی انقلاب که باید زمین و زمان از فاطمه بگوید و از فاطمی زیستن و از مادرانی که جلوه ای از فاطمه در وجود خویش دارند، در ایامی که در و دیوار این مرز و بوم باید از شیربچه های خمینی کبیر یاد کند، همانان که خون سرخشان ، سربلندی و سرسبزی برای این سرزمین به همراه آورده است، قاب رسانه ی ملی هنوز  دارد سلبریتی هایی را به تصویر می کشد که بجای «زیبایی اندیشه» ، «زیبایی اندام» را ترویج و تلقین می کنند؛ آنانکه زیباترین مراسم زندگی شان جشن تولد سگ هایشان است  و محبت را بجای نثار کردن به عزیزترین های زندگی، پیش پای سگ ها می ریزند. نمی دانم رسانه ی ملی چه اصراری دارد تا از آدم هایی برای جوانان الگو بسازد که هیچ تقارنی بین آنان و موازین اسلامی نیست! چه در ظاهرشان ، چه در اندیشه هایشان و چه در سبک زیستنشان!

می خواستم به رئیس رسانه ی ملی بگویم، هزاران طرح دشمن نمی تواند به پای شتاب و سرعت شما در حذف و نابودی الگوهای اسلامی برسد.

قاب رسانه ی ملی ، جای این آدم ها نیست و نه در فاطمیه که در سرتاسر ایام، باید علی گونه ها و زینب واره را به مردم بشناسانید! خدا رحمت شهید سید هبت الله فرج الهی را که می فرمود:«نظر کردن در زندگی شهید، شهید ساز است» و بر این اساس مگر می شود نگاه در زندگی این  «علی گونه» ها و «زینب واره» ها، انسان ساز نباشد!

من مادری را می شناسم که عبدالمجیدش سال 1360 در جبهه شوش آسمانی شد، اما شاکر بود. محمدرضایش سال 1363 در عملیات بدر، رفت که رفت و خبری نشد از او که نشد و باز شاکر بود.  عبدالحمیدش سال 64 در والفجر 8 رفت پیش دو برادر و او باز هم شاکر بود. همدم سختی هایش، همسرش،حاج نبی، داغ سه فرزند در دل، سال 71 مهمان بچه ها شد و او باز هم شکر کرد. سال 74 بیمارستان بستری بود که استخوان و پلاک محمدرضایش برگشت.  بدون اینکه خبرش کنند، قنداقه وار دادند دست خاک و وقتی او قصه ی بازگشت محمدرضایش را شنید، باز هم شکر کرد  و لابلای این سال ها دو دخترش را نیز از دست داد و هنوز که هنوز است با زخم شش داغ استوار ایستاده است و شاکر. مادر شهیدان صالح نژاد را می گویم! این مادر باید مشهور شود! باید پرده ی گمنامی این مادر را کنار زد تا عطر زینب را در عالم تکثیر کند.

 

مادرشهیدان عبدالحمید، عبدالمجید و محمدرضا صالح نژاد

من مادری را می شناسم فروردین ماه سال  61 خبر پرواز «حسین»ش را به او دادند، خم شد، اما خم به ابرو نیاورد. چهل روز بعد پیکر «علی دوستانی» برادرش را از بیت المقدس برایش آوردند و او باز هم مردانه ایستاد و هنوز سال 1361 به پایان نرسیده بود که دامادش«محمد روغن چراغی» در وسعت والفجر مقدماتی چنان جاویدان شد که پیکری هم از او به شهر برنگشت و او باز هم گفت: فدای سر امام و بجای اینکه مانع جبهه رفتن فرزندان دیگرش شود، دکمه های پیراهن فرزندان دیگرش را هم بست و راهی شان کرد. والفجر 8 پایان یافت و سوغات والفجر 8 برای او بیش از دیگران بود. دومین پسرش «امیر» و دومین برادرش «محمود» و اکنون با سوز 5 داغ ، شاکر است و تسلیم و راضی به رضایتی که خواست پروردگارش است. مادر شهیدان حسین و عبدالامیر ناجی را می گویم! باید حریم گمنامی این مادر را شکست و صبوری اش را پیش چشم مردم به نمایش گذاشت.

مادرشهیدان حسین و عبدالامیر ناجی دزفولی

و از این مادرها در سرتاسر سرزمین مان فراوان داریم.  اینان هستند که می توانند حال و هوای خدایی زیستن را در عالم تکثیر کنند، نه آنان که جز اشرافی گری و زندگی های بی هدف و پوچ، پیامی برای مردم ندارند.

مراقب باشید! قاب رسانه ی ملی جای زینب واره هاست، نه سلبریتی ها!  و روزی باید پاسخگوی خون شهدایی باشید که قاب این رسانه را به دست شما سپردند. قرار نبود با خون بچه های این مملکت و داغی که تا ابد بر دل پدرها و مادرهایشان ماند، آدم هایی مشهور شوند که بویی از اسلام و انقلاب و آموزه هایش نبرده اند. قرار نبود شهدا جاده صاف کن عیش و نوش برخی ها باشند. قرار چیز دیگری بود. یادتان نرود چرا که اگر یادتان رفت، روزی باید پاسخگو باشید که نه میز و نه قدرت و نه رابطه به کارتان  نمی آید.

چه زیبا شهید حسین بیدخ فرمود: «برادر ، میروم تا تو بیائی ، این راه اگر بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای .» این روزها دزدان زندگی حسین چقدر زیاد شده اند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۸
علی موجودی

بالانویس:

به دلایلی با خودم عهد کرده بودم پیگیری مسئله ی یادمان شهدای گمنام دزفول را بی خیال شوم. اما این نمایشی که آقایان با شهدا به راه انداختند تا بی تدبیری هایشان را بپوشانند، سکوت قلمم را شکست.

 

 شهدا  فیلم تبلیغاتی شما نیستند!

به بهانه ی نمایشی که در افتتاح یادمان نیمه ساخته ی شهدای گمنام دزفول به راه افتاد

 

با یک حساب سرانگشتی 18 سال از روزی که کلنگ احداث مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول خورده است می گذرد. شهرهایی که صدای یک تیر هم نشنیدند صاحب موزه های دفاع مقدسی بی نظیر شده اند به طوری که در طول هشت سال جنگ انگار آنان مورد هجوم و موشک باران عراق بوده اند، اما  موزه ی دزفول  تا کنون بیش از چند بار!!! فاز اول آن!!! به دست با کرامت مسئولین متعددی افتتاح شده است و در بیلان کاری مسئولین مختلفی، افتتاح این مرکز وجود دارد.

اما حرف من این مرکز نیست. چون تکلیف آن، سال هاست برای مردم مشخص است و دیگر کسی امید به افتتاح واقعی آن ندارد و همه خوب می دانند از این مرکز آبی برای شهر گرم نمی شود و هر بار بخشی از آن تخریب و دوباره ساخته می شود و به عمد یا غیر عمد، دوباره نقشه عوض می شود و روز از نو و روزی از نو!

حرف من موزه نیست!

حرف من شهدای گمنام هستند. هشت شهید گمنامی که در سال 1381  در محوطه ی این مرکز دفن شده و هنوز که هنوز است بعد از گذشت 15 سال، سر و سامان نگرفته اند.

در 12 بهمن ماه سال گذشته، در نهایت بی حرمتی و با بیل مکانیکی یادمان این عزیزان به بهانه ی بازسازی و رفع عیوب تخریب شد و مسئولین برای افتتاح یادمان جدید وعده ی 4 خرداد 96 را دادند.

وعده ای که مشخص بود سر خرمن است و تحقق نخواهد یافت!  4 خرداد فرا رسید و هنوز پی ریزی یادمان جدید هم انجام نگرفته بود. چرخ زمان چرخید و سرپرست شهرداری وعده ی پایان مهرماه را برای افتتاح یادمان داد که در پایان مهر ماه هم بجز چند ستون سیمانی ، چیزی از یادمان مشخص نبود.

وعده ی بعدی آقایان دهه ی فجر بود. اینکه یادمان به همراه افتتاح نمایشی و چندین باره ی فاز اول مرکز فرهنگی دفاع مقدس، تکمیل خواهد شد.

دهه ی فجر فرا رسید و در اتفاقی تعجب برانگیز در بنرهای تبلیغاتی افتتاح مرکز فرهنگی دفاع مقدس، بجای تصویر واقعی یادمان شهدا،  از تصویر ماکت یادمان استفاده شد.

بنر تبلیغاتی افتتاحیه  در سطح شهر که بجای تصویر واقعی یادمان از تصویر ماکت آن استفاده شده است

حال می خواهم از مدیر محترم مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول که نقدها و دلسوزی های  فعالان فرهنگی شهر را در مصاحبه هایشان عمدتاً جوسازی، سیاه نمایی  و فرافکنی عنوان می کند این پرسش را داشته باشم که چرا از تصویر واقعی یادمان استفاده نکردید؟ یادمانی که پس از یکسال هنوز تکمیل نیست! مگر چندین بار وعده ی تکمیل آن را ندادید؟

حال که به عهدتان وفا نکردید، چرا تصویر ماکت یادمان را در بنرهای تبلیغاتی افتتاحیه قرار دادید؟ آیا این کار پوشاندن حقیقت و اطلاعات غلط دادن به مردم نیست؟ این کار سرپوش گذاشتن بر روی بی تدبیری های موجود نیست؟ شما که برای برچسب زدن به فعالان فرهنگی و دلسوزان شهدا استادید!  لطفا برای این عمل خودتان هم یک واژه ی در خور شأن پیدا کنید!من که واژه ای محترمانه برای این کارتان پیدا نمی کنم.

 آیا هنگام افتتاح نمایشی یادمان، موکت پهن کردن و سنگ مزارها را قرار دادن و گلباران کردن و تکمیل جلوه دادن یادمان شهدا پیش چشم مسئولین و دوربین های تلویزیونی و عکاسان رسانه ها، فیلم بازی کردن و کتمان حقیقت تلخ موجود نیست؟ برای این کارتان از چه واژه  و اصطلاحی باید استفاده کرد؟

خب لااقل ظاهر را حفظ می کردید و چند روز آن دکوراسیون مصنوعی و نمایشی را نگه می داشتید. نه اینکه بلافاصله پس از افتتاح موکت ها جمع شود، سنگ مزارها برداشته شود و باز هم همان شود که بود!

آیا باز هم این حرف هایمان سیاه نمایی و فرافکنی است؟ جو سازی است؟ خدا را شکر که تصاویرش موجود است.

 آقایان مسئول! بی اعتقادترین و بی خیال ترین آدم ها هم حرمت شهید و شهادت حالی شان می شود. آنان که با دین و دیانت و مذهب هم کاری ندارند، در مقابل شهدا زانوی ادب می زنند و دست بر سینه دارند. آنان هم خونشان به جوش می آید اگر ببینند کسانی شهدا را بازیچه ی اهداف تبلیغاتی و بیلان کاری شان قرار داده اند.

کاش حداقل با شهدا این فیلم تبلیغاتی را بازی نمی کردید!

 خداوندا! به ما غیرتی عطا کن که برای حفظ پست و مقام و صندلی مان، پا روی خون شهدا نگذاریم و استخوان های پوسیده ی فرزندان گمنام خمینی کبیر را دستمایه و بازیچه ی اهداف دنیاییمان نکنیم. شهدایی را که حتی نخواستند نامشان فاش شود و مادرانشان هنوز برای بازگشت شان چشم به در دارند!

خدایا! به ما غیرتی عطا کن که بی نام و نشانی این شهدا را ابزار نام و نشان خود نکنیم و به نام شهدا نان نخوریم!

خدایا! به ما شجاعتی عطا کن که حق را بگوییم و حقیقت را کتمان نکنیم برای اینکه دو روز بیشتر بر مسندی پوسیده تکیه زنیم.

 آمین

الف دزفول این اقدام وقیح را که شأن و منزلت والای شهدای گمنام را به بازی گرفته است محکوم کرده و از تمامی مسئولین می خواهد که به فرموده ی شهید محمود نژاد «میراث دار شهدا باشند نه میراث خوارشهدا!»

 

پانویس:

گمان نکنم غربت این شهدای گمنام، اهمیت خاصی داشته باشد که برخی رسانه ها بخواهند این اقدام وقیح را پوشش داده و محکوم  کنند. به گمانم تصادف ، خودکشی ، آتش سوزی ، ازدواج و طلاق سلبریتی ها  و بیماری سگ یک بازیگر، بازدید و کلیک خوری بالاتری داشته باشد. حقیقتاً که باید از برخی رسانه ها پرسید: «نان به نرخ روز دانه ای چند؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۳۲
علی موجودی

 

افتتاح نمایشی

به بهانه ی افتتاح نمایشی یادمان نیمه کاره ی شهدای گمنام دزفول پس از 15 سال

 

 وقتی می گوییم  افتتاح ها نمایشی است، به برخی ها بدجوری بر می خورد!

یک نگاه بیندازید! در افتتاح امروز یادمان شهدای گمنام دزفول،حتی  موکت ها وسنگ مزار شهدا هم جزء فیلم بود و بعدازمراسم جمع آوری شد!!

خب نتوانسته اید بعد از سه چهار بار وعده یادمان را آماده کنید، افتتاح نکنید!

دیگر این فیلم بازی کردن ها چیست؟!!!

و گویا تر از این تصاویر مگر حرفی هم هست ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۳۱
علی موجودی

این نامه را به رئیس جمهور نشان دهید!!

نامه ی کم نظیر «علیرضا موجودی» کودک ده ساله ی دزفولی به معلمش

 

پیامبر اکرم(ص) فرمودند :«إنَّ لِقَتْلِ الحسینِ حَرارَةً فی قلوبِ المومنینَ لا تَبْرُدُ أبداً؛ همانا به خاطر کشته شدن حسین (ع) حرارتی در دل های مومنین است که هرگز سرد نمی شود»

همین شد که روزگاری با اینکه قبر شریف امام حسین (ع) را ویران نموده و خانه های اطراف را ویران کردند و آن محل را شخم زده و زراعت کردند و زائران  را از زیارتبازداشته  و به زندان انداخته و شکنجه دادند و کار به قطع دست زائران حسین(ع) رسید، اما همان شد که پیامبر گفت و این حرارت روز به روز بیشتر شد تا جایی که پس از 1400 سال،  جهان  بالاترین جلوه ی این حرارت را در اجتماع میلیونی اربعین  به زیارت نشسته است.

 

روزگاری هم حضرت امام(ره) فرمودند : «خون شهیدان ما،امتداد خون پاک شهیدان کربلاست.»  به این معنا که اگر خون شهدای کربلا شورآفرین و حرارت بخش قلب هاست، خون شهدای ما هم از همان نوع است.

پس خوب است بسیاری از آقایان بدانند خیلی کوچک تر از آن هستند که با حذف درس «شهید حسین فهمیده» از کتب درسی، کودکان را از واژه و فرهنگ شهادت دور کنند.  آقایان بدانند خیلی حقیر تر از آن هستند که با حذف بیت «در هر کجایت خون شهیدان    پیوسته جاری است ای خاک ایران » در کتاب فارسی دبستان، بچه ها را از این مسیر جدا کنند.

رهبر عزیزمان چند ماه پیش فرمودند: «انگیزه‌هایی وجود دارد برای‌اینکه یاد شهدا به فراموشی سپرده بشود؛ انگیزه‌های بسیار شدیدی وجود دارد که اینها را به فراموشی بسپارند؛ چیزهای دیگری را مطرح کنند و جلوه‌های کاذب و عظمتهای دروغین را مطرح کنند تا عظمتهای واقعی از یادها برود.»

آقایان عزیز! این انگیزه های شما در ایجاد جلوه های کاذب و حذف شهدا، هر چند خیانتی بزرگ است ، اما یقین بدانید که بی اثر خواهد بود، چرا که به قول شهید سیدهبت الله فرج الهی « نظر کردن در زندگی شهید، شهید ساز است»

شما حسین فهمیده را حذف کردید تا کسی نگاهش به شهید نیفتد و شهیدسازی اتفاق نیفتد و خداوند «محسن حججی » را نه در پیش چشم کودکان دبستانی که در پیش چشم عالمیان عَلَم کرد تا این کارخانه ی شهید سازی در عالم ، با سرعت بیشتری شهید بسازد  و به قول حضرت آقا « شهید حججیِ عزیز در دنیایی که روزنه‌های اغواگر صوتی و تصویری فراوانی وجود دارد، چنین درخشید و خداوند او را همچون حجتی در مقابل چشم همگان قرار داد»

شما حقیرتر از آن هستید که بتوانید سرخی خون شهید را پاک کنید چرا که به قول حضرت آقا «زمان، همه چیز را کهنه مى‌کند؛ مگر خون شهید را و یاد شهیدان و خون شهیدان، روزبه‌روز اثرش برجسته‌تر شده است.»

این روزها هم که بخشنامه کرده اید برای مدارس ابتدایی که  «عیادت از جانبازان و حضور در گلزار شهدا ممنوع است»


سند بخشنامه آموزش و پرورش در ممنوعیت ملاقات جانبازان و بازدید از گلزار شهدا برای دانش آموزان دبستانی


باز هم بدانید که این نیرنگ بی اثر خواهد بود. زمان راه خودش را می رود و خون شهید اثری را که باید بگذارد، می گذارد. فقط این شما خواهید بود که خوار و خفیف و شکست خورده ، باید شهیدپروری را در این کشور مشاهده کنید، همانگونه که بچه های دهه هفتادی در سوریه شگفتی آفریدند و تابوت های سه رنگشان بر شانه های شهر، شهید سازی کرده و می کند.

 

همه ی این ها را گفتم تا برسم به یک نامه. نامه ای از علیرضا، یک بچه دبستانی در یکی از همین دبستان های دولتی پایین شهر دزفول که برای معلمش نوشته است. این نامه را منتشر می کنم تا بدانید اگر گلزارهای شهدا را هم با خاک یکسان کنید و بجایش برج بسازید ، خون شهید از راهی که خدا می خواهد اثرش را بر جان و دل همه می گذارد. حتی بر جان و دل بچه دبستانی ها!

در این نامه «علیرضا موجودی» دانش آموز کلاس چهارم دبستان ، در نامه ای جهت تقدیر از معلمش، می نویسد: « ما هزاران معلم شهید داشتیم، باز هم برای شما دعای خیر و مقام بلند پایه ی شهادت را آرزو می کنم.» نامه ای که آقای عباسی، معلم علیرضا را هم شگفت زده می کند!

«علیرضا» مُشتی است نمونه ی خروار، از همان نسلی است که شما نخواستید حسین فهمیده را بشناسد، اما در دیدگاه اعتقادی اش، شهادت بالاترین مقام است. پس بدانید که تمام زحماتتان برای محو شهدا، به باد رفت و کشور پر است از علیرضاهایی که محسن حججی های آینده خواهند بود.

از شما همراهان عزیز  الف دزفول می خواهم تا این نامه را بخوانید و در کشور نشر دهید تا همه، خصوصاً مسئولینی که در خیانت حذف فرهنگ شهید و شهادت نقش اول را بازی می کنند، بدانند، آدم ها بسیار حقیرتر از آن هستند که بخواهند اثر خون شهید را از بین ببرند. کودکان ما، عشق به اهل بیت(ع) و عشق به شهدا و عشق به شهادت را در رگ و خون خود دارند. نه خون شهدا محو می شود و نه راهشان بدون رهرو باقی می ماند.


آقایان مسئولین مربوطه! این نامه ی یک بچه ی ده ساله است که خواستید شهید و شهادت را نشناسد. این نامه را بخوانید و تا می توانید از حرص دندان بر هم بسایید.  دهه شصتی ها و دهه هفتادی ها که در سوریه به شما ثابت کردند که به قول حضرت امام « راه و رسم شهادت کور شدنی نیست؛ و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود» و این هم از دهه هشتادی ها!  

آفرین بر علیرضا و آفرین بر علیرضاهایی که سربازهای جوان امام زمان(عج) خواهند شد. ان شاءالله!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۵
علی موجودی

بالانویس1:

شهدا رفتند تا مظلومی از بی عدالتی کنجی از این کشور آه نکشد. اگر شهدا هم بودند ، از مظلوم و مظلومیت دفاع می کردند. من، این سطرها را در دفاع از مظلومیت هم استانی هایم نوشته ام. از من همین ساخته بود!  امید که مسئولین ببینند و بیاندیشند و از مظلومیت این خاک شریف و مقدس دفاع کنند.

 

بالانویس2:

درد و مظلومیت و بی عدالتی که بیشتر باشد، متن هم طولانی تر است. بخوانید و  به دست مسئولین برسانید.  

 

آقای معاون! آهِ مظلومیت خوزستان،خرمن آخرتِ مسئولین رابه آتش نکشد!

 

 

آقای معاون سلام

بی مقدمه می روم سر اصل مطلب تا وقت شریفتان گرفته نشود.

این روزها حال و هوای دردناک خوزستان نه دیدنی است و نه شنیدنی! باید کسی در این وضعیت فاجعه بار باشد و سرگرم کار و زندگی تا به درد و مظلومیت این مردم واقف شود. این روزها یاد حرف شما در دفاع از دختر یکی از وزرا که می افتم، بدجوری حال دلم بد می شود. آن دختری که با 200 میلیون تومان قاچاق، واژه ی «مظلوم» را برایش به کار بردید.

 آقای معاون

لطفا این دلنوشته را به چشم نقد نگاه نکنید! چرا که تکلیف انتقاد معلوم است. به چشم درد دل خوزستانی ها ببینید تا شاید ، تأکید می کنم شاید، اندکی معنا و مفهوم مظلوم و مظلومیت برایتان واضح شود.

 آقای معاون

نیازی نیست ازتان بپرسم حالتان چطور است ، چرا که مگر می شود معاون باشی و حالت بد باشد، اما حال من بد است؛ یعنی حال ما بد است. ما مردم خوزستان!

 آری خوزستان!

مردمی که هر چه دارید و ندارید ، از قدرت و ثروت، مدیون این مردم ساکت و نجیب و صبور هستیدکه هر چه بر سرشان می آید از همین نجابتشان است.

آن روز وقتی سخن ازدختر بیکار وزیر شد، از مظلومیت حرف زدید. خواستم برایتان کمی ازمظلومیت حرف بزنم و ازمظلومینی بگویم که یقیناً روزی باید پاسخگوی مظلومیتشان باشید.

از مردم خوزستان!کسانی که سال های سال است،چشم مسئولی به سمتشان نچرخیده است و جز وعده و وعید نشنیده اند. مردمی که روی گنج نشسته اند، اما از آن ثروت بی نهایت خوزستان سهمی ندارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۱۰
علی موجودی

قصه ی جعبه آیینه و راز روقبری

پرده برداشتن از راز مادر شهید محمد شنبول که چرا روی مزار محمدش روقبری پهن نمی کند؟!


دومین سالگرد عبدالمحمد نزدیک بود. برای تزئین جعبه آیینه ی مزارش مقداری وسیله خریدم، اما عصر پنجشنبه وقتی رسیدم کنار مزار، تازه یادم افتاد که وسیله ها را جا گذاشته ام. ناراحت شدم. به هر کس گفتم که برود و از خانه وسایل را بیاورد، قبول نکرد. دلم شکست و کنار مزارش خیلی گریه کردم و فریاد زدم. جوری ناله کردم که روز تشییع و تدفینش هم چنین نکرده بودم. آنقدر که گلویم زخم شد و صدایم گرفت! آخر دوست داشتم برای سالگردش جعبه آیینه را به بهترین شکل تزئین کنم، اما همه چیز دست به دست هم داد که این اتفاق نیفتد.

دو شب بعد خواب عبدالمحمد را دیدم. در یک باغ بزرگ روی یک تخت دراز کشیده بود و ملحفه ی سفیدی هم رویش کشیده بود. با ذوق و شوق رفتم سراغش. گمانم این بود که از جبهه برگشته است. تا مرا دید از تخت پایین آمد و بلافاصله او را در آغوش گرفتم. تمام بدنش می لرزید. بد جوری هم می لرزید. گفتم:«محمد ! مادر! پس چِت شده؟»  گفت:« تو باعث شدی حال و روز من اینطوری بشه!  از اون روز که سر مزارم گریه کردی و داد  زدی ، من بدنم داره می لرزه! دوست ندارم گریه کنی! دوست ندارم خودتو اذیت کنی مادر! مگه من طوریم شده که تو بی تابی می کنی؟! »

قفل آغوشم را باز کرد و دستم را گرفت و با خودش برد تا گلزار بهشت علی. رسیدیم کنار مزارش. دست کرد توی جیبش و کلید انداخت و درب جعبه آیینه را باز کرد. ناگهان دیدم آن جعبه آیینه ی کوچک به اندازه ی یک اتاق بسیار بزرگ وسعت پیدا کرد. در و دیوارش به بهترین زینت ها تزئین شده بود و نسیم خنک و معطری می وزید و تمام تزئینات رنگارنگ آنجا را آرام تکان می داد.

عبدالمحمد رو کرد به من و گفت:«حالا این تزئینات قشنگ تره یا اونایی که تو خریده بودی؟!»  گفتم:« نه مادر! اینا خیلی قشنگ تره! » گفت: « مادر! نیت تو مهمه! تو همون که نیت کردی، بچه ها میان و اون کاری رو که تو می خوای برا من انجام می دن!  ببین چقدر قشنگ اینجا رو تزئین کردن!»


سرم را از شرمندگی انداختم پایین! چشمم افتاد به سنگ مزار که اسم محمد رویش نوشته شده بود. سنگ مزار و نوشته هایش را می دیدم و محمد هم کنارم ایستاده بود. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یک لحظه دیدم که روقبری سبزی که برای مزارش دوخته بودم، روی مزار پهن است. عبدالمحمد خم شد و گوشه ی روقبری را کنار زد و گفت: «اینو دیدی مادر! تو حتی اینو که رو مزار پهن می کنی من اذیت می شم!  من انتظار می کشم تا پنجشنبه بشه و تو بیای و من ببینمت! اما اینو که پهن می کنی رو مزار من دیگه صورتتو نمی بینم!  مادر! اینو رو مزارم نذار که خوب ببینمت!»

از خواب بیدار شدم! حرف های عبدالمحمد به وجودم آرامشی عجیب داده بود. محمد می خواست به من پیغام بدهد که این زینت ها و پارچه ها و ... ارزش آنچنانی ندارد. مهم یاد شهداست که باید باشد و سراغ شهدا را گرفتن. همین! اما من  از آن روز به بعد روی مزارش روقبری پهن نکردم و رازش را هم به کسی نگفتم. خیلی ها به من ایراد می گیرند که چرا روقبری روی مزار محمد نمی گذارم، اما این راز را در سینه ام نهفتم! سالگردش که می شود  و بچه ها روقبری پهن می کنند، آرام گوشه ی آن را کنار می زنم. آخر خود  عبدالمحمد به من گفت که می خواهد صورتم را ببیند.

عبدالمحمد همیشه برای من زنده است. زنده تر از همیشه! از شهادتش راضی ام! آنقدر راضی ام که حد و حسابی ندارد.

 «شهید محمد شنبول متولد 1347 در مورخ 1367/4/5  در پادگان کرخه به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و مزار منورش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول، زیارتگاه عاشقان است»


با تشکر از مرکز فرهنگی وارثین دزفول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۴
علی موجودی

بالانویس:

الف دزفول را هیچ گاه به مسائل سیاسی نخواهم آلود. این پست عبرتی بزرگ دارد! برای همه! خصوصاً برای آنان که در گذشته خدمات زیادی به اسلام و انقلاب کرده اند!  عبرتی که آدم ها به آنچه که بوده اند، ننازند! گردش زمانه خیلی ها را عوض می کند!

 

 برخی ها شهید نشدند تا بمیرند!!

به بهانه ی اظهارات وقیحانه ی یک به ظاهر خادم ملت!

 

این روزها همه جا صحبت از سخنان نماینده ای از نمایندگان مجلس و به عباراتی خادمی از خادمان ملت است که چنین افاضه فرموده اند:

«زمانی در دانشگاه فقط می‌خوابیدم و ۸ میلیون می‌گرفتم. اما الان صبح تا شب و دور از خانواده مشغول کار هستم و این حقوق مجلس فاجعه است. بعدا نگویند چرا نماینده دزد شد. مدیر را باید تامین کنید تا فساد ایجاد نشود. می‌گویند برای اسلام کار کن! تا کی؟».

 خیلی ها این سخنان وقیحانه را با نامه ی « شهید والامقام ذبیح الله عالی» قیاس کرده اند که به کارگزینی سپاه نوشت :

«محترما به عرض می رسانم چون اینجانب دارای چهار هکتار زمین زراعتی آبی و خشکه می باشم و دارای درآمد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد می باشد؛ لذا درخواست می نمایم که در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان کسر نمائید. خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد. آمین »

 فارغ از وقاحت ماجرا و تأسف به خاطر وجود چنین خادمانی!!! اینجا حرف من ، حرف دیگری است. یک نکته!  نکته ای عبرت آموز! می خواستم بگویم این وسط هیچکس به مهم ترین بخش ماجرا توجه نکرد! بیوگرافی این آقای نماینده را یک دقیقه که مرور کنی به این جمله می رسی: « در دوران ۸ سال دفاع مقدس رهسپار جبهه شد تا از انقلاب اسلامی و میهنش در مقابل دشمن متجاوزگر دفاع کند و در منطقه شلمچه بر اثر اصابت خمپاره دچار مجروحیت شدید و قطع نخاع گردید. وی جانباز ۷۰% جنگ تحمیلی بوده و  ویلچر نشین است»

 الله اکبر!

چقدر زیبا شهید باکری این جملات را به یادگار گذاشت که : «دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند: یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند. دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند. سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود»

 چقدر زیباست این جمله :« اگر شهید نشوی ، باید بمیری! » و من جز مرگ تمامی ارزش ها در اظهارات وقیحانه ی این آقا ندیدم. کسی که روزی تا مرز شهادت رفت! اما به مصالحی ماند!  ماند تا خود واقعی اش رو شود برای خودش!  ماند تا بداند با خودش، ملتش و خدای خودش چند چند است!

چه همراهانی از علی(ع) که تبدیل به «شمر» داستان کربلا می شوند و چه آنان که در تاریخ با نام « حُر » تا قیام قیامت ماندگارند و تاریخ مکرراً در حال تکرار است!

چه دعای زیبایی است عاقبت بخیری!  « الهم الجعل عواقب امورنا خیرا ... »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۳
علی موجودی

بالانویس:

این پست را با به هم پیوند دادن خاطره ی شهادت غریبانه ی «شهید حسن اسدمسجدی» از زبان چند راوی نوشته ام. روایت عروج «حسن» روایت فوق العاده دردناکی است.  با تشکر از دوستان عزیزم مسعود پرموز و علی عطاران که برای این پست همکاری کردند.

 

شب ششم

روایت لحظه به لحظه ی شهادت مظلومانه ی «شهید حسن اسدمسجدی»

 

پرده ی اول : روایت زخم

راوی: حجه الاسلام والمسلمین ناصر قمر

 از سال 1361 «حسن» را می شناختم ؛پدرش نفت فروش بود؛ خودش هم نجاری می کرد تا گذران زندگی کند. اما وقتی شیپور جنگ نواخته شد ؛ مثل خیلی از بچه های دیگر راهی جبهه شد.

پائیز سال 1366 بود و هوای کردستان بسیار سرد و برای بچه های اطلاعات عملیات لشکر7 ولی عصر(عج) کار شناسائی برای عملیات نصر 8،  به مراحل سختی رسیده بود.

«حسن» از آن دست بچه های پر شر و شور بود و آن روز طبق معمول فضولی اش گل کرده بود و با داد و فریاد، به دنبال یکی از بچه ها می دوید تا در آن هوای سرد، آب بر سر و رویش بریزد و من که تازه خبر شهادت «مرتضی گریزی نژاد» را شنیده بودم دمغ بوده و حال و حوصله خندیدن نداشتم؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۰:۳۰
علی موجودی

بالانویس:

این متن را تیرماه 95 منتشر کردم. طولانی ترین پست الف دزفول که بیش از ده ساعت نگارش آن طول کشید و پس از انتشار، برخی آقایانی که به خود گرفته بودند و به خودشان شک که نه! یقین داشتند، به شدت مرا مورد عنایت قرار دادند!!!

شاید در طولانی ترین شبهای سال ، مرور مجدد طولانی ترین متن الف دزفول ، خالی از لطف نباشد. منتظر لطف و عنایات مدیران محترمی هستم که به جای اینکه تلنگر بخورند، دنبال خط و نشان کشیدن و پیچاندن گوش و شکستن قلم و مهرزدن بر دهان ها هستند!

 

 

به سبک اهل بیت(ع) و طبق وصیت شهدا مدیریت کنید

صریح و بی پرده ، برای مسئولین و مدیران شهرم ، در این روزهایی که مردم همه جوره گرفتارند

 

روزگار غریبی است. بسیاری از آدم ها دارند سر و دست می شکنند برای پست و مقام و مسئولیت و میز و بهتر بگویم برای قدرت. بدون اینکه نگاهشان و نیت شان و خیالشان به دنبال آسودگی و آسایش مردمی باشد که ولی نعمتشان هستند. روزگار علم بهتر است یا ثروت گذشته است و روزگار «قدرت» فرا رسیده است. چرا که اگر کسی به «قدرت»برسد هم ثروت را برایش به دنبال دارد و هم  گواهینامه ی هر عِلم دلخواهی را با ثروتش خواهد خرید.

این وسط برخی آقایان به لطف «میز» انگار همه چیز را فراموش کرده اند و به تعبیر قرآن  به «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ» رسیده اند که برایشان هم «لا یسمعون » را به دنبال داشته است و هم «لایبصرون» را و ظاهراً « لَا یَرْجِعُونَ » 

 

این روزها خیلی ها، بیخیالِ مشکلات و گرفتاری های مردم ، سرخوش از قدرت مقام و مسئولیتشان روزگار می گذرانند و بیخیالِ خون شهدا و مسئولیتی که در قبال مردم دارند ، چسبیده اند به میز و همینکه جیب خودشان همیشه پر است و طیف و جناحشان را راضی نگه داشته اند، برایشان کافی است.

اگر کسی دو کلام هم حرف حساب زد بهشان، از جایگاه قدرتشان با تهدید و تهمت و فشار ، دهانت را می بندند تا پاپیچشان نشوی در راهی که دارند به اشتباه می روند و «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنینَ» برایشان مصداق ندارد.

به همین دلیل، امروز آمده ام که نه از زبان خود که هم از زبان شهدا و هم از زبان اهل بیت(ع) با مسئولین شهرم سخنی داشته باشم تا شاید!، تأکید می کنم ، شاید!! تلنگری باشد برای یادآوری و مرور مفاهیم و معناهایی که خیلی هاشان فراموش کرده اند. امروز آمده ام تا سخن بگویم، برای همه ی مدیران و مسئولین شهرم ، از هر طیف و جناحی، با هر فکر و عقیده و اعتقادی،  با هر کس که نام مدیر و مسئول را در پیشوند نام خویش دارد و همه از باب تذکر است و یادآوری و شاید گفتن مطالبی که بدان آگاه نیستند و شاید! مشغله های کاری اجازه نمی دهد که مروری کنند بر این مطالب مهم و سخنان ارزشمند و اگر می دانند هم اتمام حجتی باشد، هم برای ما که گفتیم ، هم برای آنان که نشنیدند و عمل نکردند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۷
علی موجودی

بالانویس:

«شهید محمد حسین اثنی عشری » متولد 1337 در 10 آذرماه 59 در جنوب لبنان و حین درگیری با نظامیان رژیم صهیونیستی به شهادت می رسد و از پیکر پاک و مطهرش چیزی باقی نمی ماند.

به اطلاع مردم شهیدپرور دزفول می رساند که پس از گذشت سی و هفت سال از شهادت ایشان، به تازگی و در نهایت سکوت خبری و پوشش رسانه ای، در قطعه دوم گلزارشهدای شهیدآباد برای این عزیز شهید، مزار یادبودی ساخته شده است. جهت آشنایی بیشتر با این شهید اینجا کلیک کنید!

 

این رسم قدرشناسی از شهداست ؟

وقتی آرم بنیاد، مهم تر از نام شهید می شود!

روایت شهیدی که چند هفته پیش، بی سر و صدا و بدون هیچ مراسمی، در قطعه شهدای شهیدآباد دزفول ، صاحب مزار شد

 

هوای عارف به سرم زده است، با دلم کلنجار نمی روم. راه کج را به سمت شهید آباد راست کرده و چند دقیقه بعد کنار عارفم. عارفی که پیکر زخم خورده اش را  چند هفته پیش، کنار عموی شهیدش دادیم دست خاک.

برمی گردم سمت مزار سید مجتبی و زانو می زنم کنار سنگ مزارش و چند دقیقه ای هم با سید حرف می زنم که چشمم در انتهای ردیفِ مزارها به مزاری جدید می افتد. تعجب می کنم. این دیگر مزار کیست؟ دستی برای سید تکان می دهم و به سرعت خودم را بالای مزار می رسانم تا پاسخ سوالم را پیدا کنم!

تصویر حک شده روی سنگ برایم آشناست. اما سنگ نوشته های روی مزار که با رنگ پلاستیک نوشته شده و  با پای رهگذرانی که از روی مزار رد شده اند، پاک شده است، اندکی مشکل است. نوشته ی زیر عکس هنوز قابل خواندن است. «شهید انقلاب و انتفاضه ی فلسطین» و برای من که همین چند ماه پیش از «شهید محمدحسین اثنی عشری» نوشته بودم، تشخیص نامش که تقریباً از روی سنگ مزار پاک شده است کار سختی نیست!

عین برق گرفته ها خشکم می زند! دوباره نوشته های رنگ و رو رفته را مرور می کنم. اشتباه نکرده ام و آرم بنیاد شهید که در پایین مزار حک شده است، گویای تمامی ماجراست!

یاد مطلبی می افتم که حوالی روز قدس و خردادماه گذشته برای این شهید نوشتم. مطلبی با عنوان «این شهید مزار یادبود هم ندارد!» مطلبی برای معرفی شهید محمد حسین اثنی عشری که دهم آذرماه 59 در ماجرای انتفاضه ی فلسطین شهید می شود و به دلایل مختلف به مردم معرفی نشده و حتی مزار یادبود هم ندارد.

و حالا ظاهراً در سکوت کامل خبری و پوشش رسانه ای و بدون اطلاع رسانی مردمی و بدون برگزاری هیچ مراسم و یادبود و یادواره ای، حوالی سالگرد شهادتش مزار یادبودی به او اختصاص داده شده است. مزاری که آقایان ظاهراً حتی برای سنگ نوشته اش هم نخواسته اند هزینه کنند و فقط با رنگ پلاستیکی مشخصات شهید را روی آن نوشته اند که در عبور و مرور مردم پاک شده است!

مغزم سوت می کشد!

به لطف بی خیالی بسیاری از نهادها و مدیران و مسئولین شهری و خصوصاً بنیاد شهید، این اتفاق مهم و بی نظیر که شاید در ایران هم نمونه ی مشابه نداشته باشد، در نهایت غربت و سکوت انجام می شود.

آن قدر غریبانه که حتی برای مردمی که در قطعه ی شهدا رفت و آمد می کنند، به چشم نمی آید! و هیچ کس از خودش نمی پرسد این مزار، چگونه یک شبه در قطعه ی شهدا، سر در آورد؟!

تصویر سنگ مزار رنگ و رو رفته ی شهید

آقایان مسئول!  نباید رونمایی مزار یادبود برای شهیدی اینچنین ارزشی و تأثیرگذار و فوق العاده خاص و ویژه که به نوعی در دوران خود شهیدی مدافع حرم محسوب شده است، طی یک مراسم رسمی با پوشش خبری مناسب و اطلاع رسانی گسترده انجام می شد؟

نباید این اتفاق مهم در رسانه ی استانی و ملی ، به نمایش در می آمد؟!

آیا قدر شناسی از شهیدی که حتی پیکرش هم به شهر و دیارش بازنگشته است، این چنین است؟!

آیا نباید ظهور این اتفاق بی نظیر، درفضای شهری و چهره ی شهر مشاهده می شد؟!

آیا نباید این قهرمان ملی و فراملی به مردم شهر و دیارش معرفی می شد؟!!

آیا نباید مردم از این مهم آگاه می شدند؟!

آیا نباید به جای اینکه تابلوهای تبلیغاتی شهر در قبضه ی تبلیغات تجارتخانه ها باشد، چند روزی از در و دیوار شهر تصویر «محمدحسین اثنی عشری» بر روی مردم لبخند می زد؟!

بازهم ماستمالی و رفع تکلیف؟!! و این رفع تکلیف و ماستمالی که می گویم از چهره ی سنگ مزار هم مشخص است، چرا که آرم بنیاد روی آن با لیزر «حک» شده است اما مشخصات شهید با رنگی رنگ و رو رفته!

«بنیاد شهیدو امورایثارگران شهرستان دزفول» به عنوان متولی رسمی و اصلی این مسئله، نباید حداقل حتی یک بنر در خصوص شهید چاپ و نصب می کرد؟!  کارهای دیگر پیشکش!

با این وجود، دیگر از سایر نهادهای فرهنگی و انقلابی شهر چه انتظاری داشته باشیم؟! که یقیناً اگر فلش انتقاد را به سمتشان بگیریم، اظهار بی اطلاعی می کنند از این اتفاق!

چاپ و نصب یک بنر که هزینه اش به صد هزار تومان هم نمی رسد، آیا برای این همه نهاد و ارگان شهری ، هزینه ی زیادی است؟

خداییش اگر یکی از مسئولین دولتی بخواهد به دزفول بیاید ، باز ارگان ها و نهادها چنین عملکردی دارند؟ یا  اینکه در و دیوار و ورودی شهر را بنرباران می کنند و هر کاری که از دستشان بر می آید جهت نمایش ارادت انجام می دهند! یادمان نرفته است آن بنرباران شهر در انتخاب شهردار، که آنقدر از حد گذشت که اعتراض شهردار منتخب را هم درآورد و نمونه های متعدد دیگر!

آقایان مسئول!

آیا واقعاً فقط برای شهدا پول ندارید؟ آیا فقط برای شهدا وقت ندارید؟ آیا سر و ته یک برنامه را هم آوردن فقط برای برنامه های شهداست؟!

می دانم که این «دو صد گفته» ، «نیم کردار» برای مسئولین نخواهد بود. اما من از باب تکلیفم نوشتم. من «اختیار قلم» را دارم- البته اگر برخی ها بگذارند- و مسئولین «اختیار عمل».

کاش آنان که اختیار عمل دارند، می دانستند ، این اختیار از برکت عمل به تکلیف شهداست و از برکت خون هایی که ریخت تا آقایان صاحب قدرت و میز و مقام شوند. کاش برای شهدا این همه کم نمی گذاشتند!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۱:۴۷
علی موجودی

بالانویس:

دیشب در دومین سالگرد شهادت سید مجتبی، به همراهی مجری توانمند و برادر هنرمندم مسعود پرموز، دلنوشته ای را قرائت کردیم. متن کامل دلنوشته و فایل صوتی اجرای آن را تقدیم می کنم. آنچه قرائت شد، خلاصه ی متن زیر بود.

 سید زنده است...

چند کلامی از زبان شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی به قلم الف دزفول

 «تمام این متن تصاویر ذهنی من است»

 

 با این که بارها و بارها به دلم افتاده بود که ماندنی نیستم، با این که بارها و بارها ندایی در دلم از شهادتم می گفت، اما زمانی دست به قلم بردم برای وصیت نوشتن که دور و بَرَم پُر شده بود از ملائکه.

صدای بال بال زدنشان را می شنیدم و عطر حضورشان را حس می کردم. سینه ام تنگ شده بود. تنگِ تنگ. حس غریبی تمامی وجودم را گرفته بود.

خدا قسمتتان کند این حس غریب را! وقتی این تقدیر شیرین نزدیک و نزدیک تر می شود، وقتی آدم به پروازش یقین پیدا می کند و وقتی از در و دیوار برایش نشانه می بارد، چنان شوقی سراسر وجودش را فرا می گیرد و چنان شعله ای در دلش زبانه می کشد که احساس و ادراکش کجا و شنیدنش کجا؟!

 همان چند خط را هم در اوج شورِ وصال نوشتم. در گرماگرم بشارت فرشتگانی که دور و برم بال بال می زدند.

حس غریبی است. قدم از قدم که بر می داری ، ضربان قلبت به اوج می رسد. می دانی داری به وصال نزدیک و نزدیک تر می شوی. تپش تپش ، نفس نفس ، قدم قدم و صدای آن رگبار گلوله و از اینجا به بعد، تصاویری که شما دیدید و جلوه هایی که من دیدم، تفاوت دارد. تفاوتی از زمین تا آسمان.

شما دیدید که من آرام و بی صدا و بدون حتی یک ناله، افتادم روی زمین و من دیدم که پس از صدای آن گلوله ها، سبک شدم. سبک تر از همیشه. بدون احساس ذره ای درد! خودم را دیدم روی زمین و خونی را که آرام آرام  به سردی خاک، گرما می داد. سبک تر از همیشه ایستاده بودم بالای سرِ خودم که دیدم همه­ی  اطراف پرشد از نور. نه تنها نور، که تلفیقی بود از نور و گرما و عطر، در آن تاریکی و سرمای محض! دیگر نه سینه ام تنگ بود و نه قلبم تپش تپش بی تابی.

گِرد من پر شده بود از کسانی که ویژگی مشترکشان نور بود.  نورهایی که مثالش را ندیده بودم. برخی ها را انگار دیده بودم. قیافه شان آشنا بود و برخی دیگر چهره هایشان چشمه ی نور بود و من فقط نور می دیدم. چیزی شبیه  نُوراً لَیْسَ کَمِثْلِهِ نُورٌ.

قاعده ی های زمان و مکان تغییر کرده بود. هم می شد بچه ها را ببینم که در آن سرمای سوزان، با گریه، سید سید می گفتند و شانه های سیدِ افتاده بر زمین را تکان می دادند و هم می شد حرارت دل انگیز حضور آن همه نور را با تمام وجود حس کنم و تصاویر زیبای آن دنیای متفاوت را ببینم. اینجا بود که دیگر باورم شد، این تصاویر دیگر خواب نیست! عین حقیقت است. حقیقتی به زیبایی شهادت! من به مقصد رسیده بودم.

بیناتر از همیشه می دیدم. همه ی تصاویر را. هم لبخندهای ملائکه را و هم گریه بچه هایی را که سیدِ افتاده بر زمین را با اشک می بردند و این وسط من فقط لبخند می زدم. اصلاً آدم وقتی به اینجای داستان می رسد، نمی شود که لبخند نزند. حسی است که خدا قسمتتان کند.

باید می رفتم. به همراه آن پیکری که سال های سال بارم را به دوش کشیده بود. پیکری که سال ها نگذاشتمش آرام و قرار داشته باشد. پیکری که سال ها تاب و قرار را از او گرفتم و اینک در نهایت آرامش و سکون روی دست بچه ها می رفت. نه شرط معرفت بود تنهایش بگذارم و نه قاعده ها اجازه می داد. باید می رفتم و گام به گام با او همراه می شدم.

با پرواز قرار شد مرا برسانند به شما. پرواز در پرواز. سیدِ سفیدپوشِ خوابیده در تابوتِ سه رنگ را هواپیما پرواز می داد و من خود حین پرواز، درپرواز. تا اینکه رسیدم کنارتان. از آن بالا همه چیز را می دیدم. اشک هایتان را ، گریه هایتان را ، حرف هایتان را و بی قراری هایتان را!

گفتم که بچه ها! حس غریبی است. دنیای غریبی است. اینجا قاعده هایش خیلی فرق می کند. انگار آدم تکثیر می شود. کنار هر کدامتان بودم و سنگِ صبور ِتک تک تان و این برای خودم هم غریب بود و شما گمان می کردید که مرا روی شانه هایتان این جا و آن جا می برید، در صورتیکه من، خودم هر جا که می­خواستم می رفتم. فقط لازم بود اراده کنم.

سرخوش از طراوتی که حس می کردم، هروله می کردم به هر طرف. می رفتم و می آمدم. یک سر به خانه، به پدر و مادر، یک سر به شما و به  بی قراری هایتان ، یک سر به سیدِ سفیدپوشِ خوابیده در تابوتِ سه رنگ و یک سر به شهیدآباد و مزاری که قبلاً خودم جایش را به «محمدباقر» نشان داده بودم.

سبکبال به هر سو می رفتم  تا اینکه تابوت را دیدم که روی شانه هایتان می رود. شما می دیدید که تابوت روی شانه هایتان در آن شور جمعیت  به شتاب می رود و من چیز دیگری می دیدم.

شما می دیدید که سیدتان را سرازیر کردند در آن حفره­ی تنگ و من چیز دیگری می دیدم!

شما می دیدید سنگ لحد می­گذارند و آرام آرام خاک می ریزند و من چیز دیگری می دیدم!

شما می دیدید و من می دیدیم و این دیدن های شما و دیدنِ من، همه جوره فرق می کند و اینکه من چه دیدم و پس از آن بر من چه گذشت، همه اش بماند. اینها همان اسراری است که خداوند اجازه­ی فاش کردنش را به ما نمی دهد.

آن روز برای شما همه چیز تمام شد و برای من همه چیز آغاز. شما مدام زمزمه می کردید که سید شهید شد و من آمده ام تا بگویم: «من زنده ام!» «سید زنده است» و این مزار و این سنگ و این عکس، نشانه هایی است که ره گم نشود.

امروز آمده ام کنارتان تا  بگویم من هم بینتان هستم. همیشه. دمادم. «من زنده ام»«سید زنده است»

بچه ها! وعده­ی ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتاً حق و حقیقت است و من زنده ام! می بینم و می شنوم! بیناتر و شنواتر از همیشه!

بچه ها! من بین شما هستم! کنارتان و بیشتر و بیشتر از زندگی زمینی ام به شما سر می زنم.  فقط دست تقدیر و قاعده ها نمی گذارد شما  مرا ببینید. اما بین خودمان باشد. دیدن همیشه چشم نمی خواهد. سربسته بگویم. شاید زینب(س)، بین گودال، حسینش را از عطر و بویش شناخته باشد.

بچه ها! آن روز همه ی شهدا به استقبالم آمدند و مرا با خود بردند و فرشتگان مأمور راهم دادند در شهرالشهدای این دنیای غریب که همه ی قاعده هایش تفاوت دارد با دنیا و هر کس لحظه ای از اینجا را تجربه کند، کل دنیا و زیباییهای آن از چشمش خواهد افتاد. یک ثانیه اش می ارزد به آن همه سال زندگی زمینی!

بچه ها!  آمده ام بگویم خدا به تمام وعده هایی که داده بود عمل کرد. اینجا مرا آورده اند کنار مابقی شهدا. همان قاب و سنگ هایی را  که شب ها در خلوتِ آرامشان قدم می زدم و مناجات می کردم، امروز کنارشان هستم. همه هستند. همه! و من هر سو را که نگاه می کنم، نگاهم در نگاهی گره می خورد که آن نگاه را با تمام ثروت های دنیا نمی شود عوض کرد! همانان که تا دیروز چشم در چشم عکسشان در شهیدآباد و بهشت علی بودم، یکی یکی در آغوشم گرفتند و خوش آمد گفتند.

با اینکه از نسلشان نیستم، اما انگار سال های سال است عقد اخوت داریم با هم. اینجا در گستره ای وصف نشدنی ، همه ی بچه ها دور همند و خانه هایشان در همسایگی هم. جایتان خالی است اینجا بچه ها!

عجب دنیای زیبایی است اینجا، نه به خاطر نعمت هایش که به خاطر آدم هایش! و چه نعمتی بالاتر از همنشینی با شهدا. دیدنشان، حس کردنشان و هم نفسی و همصحبتی شان لذتی دارد که با وصف قابل توصیف نیست.

بچه ها! اینجا همه چیز ثبت شده است.  نیت هایمان ، ذکرهایی که گفتیم، قدم هایی که برداشتیم،  مناجات هایمان ، شوخی هایمان ، خنده هایمان ، گریه هایمان ، همه و همه را ثبت کرده اند.

به ازای هر کاری که خالصانه در راه خدا انجام داده ایم، چنان پاداش هایی به ما داده اند که مدام آرزو می کنم ای کاش در دنیا حتی نفسی هم جز برای خدا نمی کشیدم.  اینجا آدم  بخاطر لحظه هایی که بدون یاد خدا بوده است سراسر  وجودش حسرت می شود. حتی برای همان نفس کشیدن هایی که خمیرمایه ی ذکر و شکر و عشق نداشته است.

تا قیامت برسد و حساب و کتاب ها شروع شود، خداوند  قصرهایی به ما داده است که گذران روزگار کنیم و اگر این همه نعمت بیشماری که اینجا داریم، بهشت نیست، پس بهشت دیگر کجاست؟

اینجا همه چیز هست. سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ  ،  مُتَّکِئِینَ عَلَیْهَا مُتَقَابِلِینَ  ،  یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ ، أَکْوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکَأْسٍ مِّن مَّعِینٍ  ،  فَاکِهَةٍ مِّمَّا یَتَخَیَّرُونَ ، لَحْمِ طَیْرٍ مِّمَّا یَشْتَهُونَ ،  همه چیز هست.  همه چیز . . .

اما فرشتگان خدا هنوز هم در کار شهدا متحیرند. همه و همه خانه هایی وسیع و نعمت هایی فراوان دارند، اما هیچکدامشان دل به این نعمت ها خوش نکرده اند. آخر اگر دلبسته خانه و حور و شراب و میوه بودند که دل از شهر نمی کندند.

اینجا بچه ها همین که دورهمند یعنی بزرگترین نعمت را دارند. میوه و نهر و سایه و عسل به کارشان نمی آید!

 اینجا بچه ها همیشه تشنه دیدارند. گوش به زنگ و منتظر تا کی وعده دیدار باشد. آخر هر از چندگاهی بچه را می برند پابوس امام حسین(ع).

بچه ها دور آقا حلقه می زنند و باز هم هق هق گریه  است و شانه هایی که می لرزد، اما اینبار از شادی وصال، از شوق دیدار و منِ تازه وارد هم آنجا می نشینم و مات می شوم به تصاویر پیش رویم و مثل همیشه ساکتم.

شهدا قانون بهشت برزخی را هم به هم  زده اند که خداوند بهشت را برای لذت ساخته است و اینان لذتی جز وصال یار ندارند. اینجا شور، شورِ وصال است و شوق، شوقِ دیدار و ما اینجا همه سرخوشیم به وصال.

بس است دیگر. خسته تان کردم! نه؟

می دانم کسی توی دنیای شما باشد و از جایگاه شهدا برایش بگویند چه حالی می شود که بارها و بارها این حال را تجربه کرده ام. اما خبرهای خوبی هم برایتان دارم. خبرهایی که بال درمی آورید با شنیدنش!

بچه ها! می خواهم بگویم پریشان نباشید! این­قدر بی قراری نکنید! هر کدامتان نوبتی دارد. وقتش که برسد می آیید اینطرف! سمت ما. چه راه شهادت معبری تنگ باشد و چه دروازه ای بزرگ!

بچه ها! اینجا خانه هایی دیده ام که بر سردرشان نام برخی از شما با نور می درخشد. قصه را از فرشتگان که پرسیدم، ابتدا طفره رفتند ، اما وقتی اصرارهای مداومم را دیدند ، واقعیت ماجرا را برایم روایت کردند. گفتند که قرار است برخی از رفقایتان  بیایید اینجا و ما این خانه ها را برایشان آماده کرده ایم.

شرمنده! اینکه کدامتان و کی! این را اجازه ندادند که بگویم. اما پیامی که برایتان دارم این است که «من ینتظر » بمانید  و « ما بدلو تبدیلا» که پایان شیرین این داستان نزدیک است.

بچه ها! فقط دل نبندید که اینجا آمدن و  دل بستن به دنیایتان،  دو راه جدای از همند. اینجا دل هایی را انتخاب می کنند که وقتی فرشتگان خدا می شکافندشان جز خدا در آن نمی بینند.

بچه ها! می دانم حال خیلی از شماها را . آخر خودم کشیده ام درد فراق را و فکر نکنید حالا که خودم در این سایه سار رحمت پروردگار آرمیده ام، بیخیال شما هستم. نه من، که همه ی شهدا به فکر شما هستند. من از همه ی این بچه ها برای شفاعت کردن شما قول گرفته ام. اما این شفاعت شرطی دارد و آن هم در خط ولایت بودن است و راه شهدا را رفتن! و فراموش نکردن این بچه ها!

آخر اینجا شهدا از برخی مردم گله دارند.

می گویند: عصرهای پنجشنبه چرا گلزار خلوت است؟ بچه ها وقتی پایین می آیند و خلوتی گلزار را می بینند، دلگیر می شوند. این که خیلی ها دارند راه و مرام شهدا را فراموش می کنند. اینکه خیلی ها دل می بندند به دنیا و بی خیال شهدا، راهشان را نمی روند . . .

اینجا هنوز حسین بیدخ دارد زمزمه می کند که برادر! می روم تا تو بیایی ! اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای. اینجا هنوز حسین بیدخ نگران است. نگران روزی که از آن خبر داده بود که شهدا از یاد می روند.

اینجا هنوز مجید طیب طاهر می گوید : «دیدید وصیتمان را با نصیحتمان اشتباه گرفتند و راهمان را نرفتند!»

اینجا هنوز محمود صدیقی راد دارد فریاد می زند: « هرگاه که از جاده روبروی شهیدآباد رد می شوید، از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را به جای فاتحه از شما قبول می کنم!» و گمان نکنید محمود اینجا محتاج یک فاتحه است! نه! می خواهد چیزی گیر خودتان بیاید که فردا بهانه ای برای با یادِ شهدا بودن داشته باشید.

اینجا همه نگران شما هستند و گرنه خودشان که در عند ربهم یرزقون پروردگاردارند جرعه جرعه وصال می نوشند.

 راستی خبر خوب دیگری برایتان دارم.

اینجا بین بچه ها و فرشته ها زمزمه هایی است. زمزمه هایی از یک اتفاق بزرگ. زمزمه هایی از ظهور. بعضی بچه ها اینجا هنوز لباس رزم بر تن دارند و مشغول تمرین. فکر می کنم همان ها هستند که قرار است در رجعت باز گردند. شرمنده! نام آنان را هم اجازه ندارم بگویم! اما من با اینکه تازه رسیده ام حس می کنم خبرهایی در راه است. خبرهایی که به زودی منتشر می شود.

قرار است آن اتفاق بزرگ که همه منتظرش هستیم فرا برسد.  کمربندهایتان را محکم ببندید و همه جوره مهیا شوید که قرار است معبر تنگ شهادت دوباره دروازه شود!

بچه ها! دیگر باید برگردم آسمان.

اما دوباره تأکید و تکرار می کنم. من همیشه کنارتان هستم. بیناتر از قبل می بینمتان و شنواتر از همیشه، کلامتان را و درددل هایتان را می شنوم. چه آن لحظه که چشم در چشمِ آن تصویرِ رویِ سنگ مزار بغض می کنید و چه آن ثانیه هایی که یاد من از دل هایتان عبور می کند. حتی گاهی بدون اینکه یاد من باشید، یادتان می کنم! مثل همان روزهایی که در زندگی زمینی با هم بودیم. من بیشتر از قبل بینتان هستم!«من زنده ام!» «سید زنده است»

بین خودمان باشد! گاهی خدا ، به واسطه ی امام حسین(ع)، برخی درخواست های مرا هم برای شما اجابت می کند! همان گره هایی که مرا واسطه ی باز کردنش می کنید و من امام حسین(ع) را و خدا به برکت نام حسین، گره گشایتان می شود و این هم از برکات و عجایب این دنیای غریب است.

بچه ها! دیگر باید برگردم آسمان.

راستی همه ی شهدا سلام می رسانند! خصوصاً امیر و علی و محمد و عادل و تازگی ها هم که عارف!

من همیشه کنارتان هستم. من زنده ام. سید زنده است.

خداحافظتان باشد، دارند از آسمان صدایم می کنند.

 

دانلود فایل صوتی اجرای دلنوشته در یادواره سید مجتبی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۵:۲۹
علی موجودی

بالانویس:

این خاطره برای اولین بار منتشر می شود.

 

مگر می شود شفاعت نکنم؟

روایت پیامی از  سیدمجتبی پس از شهادت و شرطی که  سید برای شفاعت رفقایش گذاشت

خبر شهادت سیدمجتبی، مانند یک زلزله­ ی چند ریشتری دزفول را تکان داده بود. کوچه به کوچه و گوشه به گوشه­ ی شهر حرف سیدمجتبی بود. پیامک­ ها، شبکه­ های اجتماعی، در و دیوار شهر، همه و همه را سید تسخیر کرده بود. مراسم وداع با سید هم پایان گرفته بود و وعده بر این بود که فردا صبح، همزمان با سالروز شهادت امام رضا(ع)، پیکر سید بر شانه­ های ماتم گرفته­ ی شهر، جاری و ساری شود به سمت شهیدآباد. همان بهشت کوچکی که سال­های سال، شبانه در لابلای ردیف­ های خاک گرفته­ اش قدم ­زده و نجوا ­کرده بود و حالا خودش قرار بود، بر آمار شهدای آن قطعه، یکی بیفزاید و آرام بگیرد در کنار آنان که سال­های سال است در جوار قرب الهی به آرامشی دست نیافتنی رسیده ­اند.

از اهواز آمده بودم دزفول، اما بی­تابی و التهابی که وجود گُرگرفته­ام را احاطه­ کرده بود، آرام شدنی نبود. دو قدم می­ رفتم سمت خانه و یک قدم برمی­ گشتم. اصلاً حال و حوصله­ ی خانه رفتن و خوابیدن را نداشتم. همین­طور بی­ هدف در خیابان­های شهر می­ چرخیدم و چشم در چشم تصاویر سیدمجتبی، پشت فرمان اشک می­ ریختم. دلم آرام شدنی نبود. راهی شهیدآباد شدم. در همان چند قدم اول، در ورودی مزار شهدا، چشمم افتاد به تپه­ ی کوچکی از خاک و یقین کردم که باید مزار سیدمجتبی باشد. برای آرام شدن رفته بودم شهیدآباد، اما با دیدن این صحنه، آتش درونم شعله کشید و شعله ­ورتر شد و چه خیال باطلی بود که گمان کردم شهیدآباد آمدن، برایم آب بر آتش می­شود!

گریه­ ی بی صدایم که فقط اشک­ها رسوایش می­ کردند، تبدیل شد به هق هق! همین طور که جلوتر می­ رفتم بیشتر صدای گریه ­ام بلند می شد. جلوتر رفتم تا رسیدم کنار مزار. مدت­ ها بود که زمین قطعه ­ی دو، شکافته نشده بود و سیدمجتبی آمده بود تا رکورد و رخوت و سکون آنجا را به هم بریزد. سرم را کمی بالاتر آوردم و چشمم افتاد به خانه­ ی تنگ وکوچکی که قرار بود، فردا به مساحت بهشت برای سیدمجتبی وسعت یابد. چند جوان و نوجوان هم آنجا بودند که حال و روزی بهتر از من نداشتند.

زنگ زدم به محمدباقر! محمدباقر رفیق فابریک سید بود و خدا می­ دانست و دلش. حالا توی این هیر و ویری معلوم نبود او چه حال و روزی دارد. چندین بار تماس گرفتم تا توانستم حوالی ساعت 2 بامداد پیدایش کنم. با هم نشستیم کنار مزارخالی سید! هنوز چند ساعتی مانده بود که این خاک، با حضور سید سربلند شود و عزت بگیرد.

محمدباقر که آمد، با هم سفره ­ی دلهایمان را گشودیم کنار همان تپه­ ی کوچک خاک و قبری که طبق وصیت سید، پایین پای مزار داییش­ آماده کرده بودند.

گفتیم و گفتیم تا محمدباقر رسید به قصه­ ی گفتگوهای آخرش با سید. زمانی که سید از سوریه تماس گرفته بود. محمدباقر گفت: «بهش گفتم: آقاسید! قول می­دی من و این بچه­ هایی که دارن این همه خدمت می­کنن در راه انقلاب و شهدا رو فراموش نکنی و شفاعتشون کنی؟! و سید درجواب گفت: محمد! مگه ممکنه من این بچه­ ها رو فراموش کنم! »

دیگر تاب گریستن هم نداشتم. رو کردم سمت محمدباقر و گفتم: «خوش به­ حالت که تو قول شفاعت گرفتی از سید!» و هر دو دوباره خیره شدیم به همان حفره! به همان لحد! همان آخرین خانه­ ی سیدمجتبی!

ساعت حدود چهار صبح را نشان می­داد که محمدباقر را رساندم و خودم هم رفتم خانه! لذت گرمایی که نرمی پتو در آن سرمای استخوان سوز به آدم می­ داد هم فکری به ­حال بی­قراری­ ام نمی­ کرد. سرم را گذاشتم کنار سجاده­ ی بی بی و خیره شدم به سقف اتاق. چشم­ هایم خسته بودند. خسته ­تر از وجودم، اما خواب، بی­ خواب. همان طور که خیره شده بودم به سقف و هر از چندگاهی گرمای قطره ­اشکی گونه­ ام را قلقلک می­ داد، داشتم به حرف محمدباقر و گفتگویش باسیدمجتبی فکر می­ کردم! مدام این ابهام توی ذهنم رفت و آمد می­ کرد که چطور سیدمجتبی قول شفاعت همه­ ی بچه­ هایی را داده است که در مسیر ولایت و شهدا خدمت می­ کنند؟! مدام این قصه توی ذهنم رفت و آمد می­ کرد که چطور یک نفر می­ تواند آن همه آدم را شفاعت کند؟ در این فکر و خیال بودم که ناگهان حس کردم تمام قد روبروی قطعه شهدا ایستاده ­ام. خواب بودن یا بین خواب و بیداری­ اش را هیچ گاه نفهمیدم، اما سید بود که با لباسی سراسر سفید و لبخند زنان و شاداب ایستاده بود کنار همان تپه­ ی خاک! از دور داشتم تماشایش می­ کردم. همان­طور که چشم توی چشمم انداخته بود گفت:« فکر کردی من که گفتم شفاعت می­کنم، خودم تنها می­ خوام این کار رو انجام بدم؟ فکر کردی من یه نفر می­ خوام همه بچه­ ها رو شفاعت کنم؟! » بعد دستانش را باز کرد و بالا آورد مثل حالتی که آدم ها می­ خواهند ادای پرواز کردن را دربیاوردند. دستانش را باز کرد، به گونه ­ای که حس کردم همه ­ی مزارهای قطعه­ ی دو ، پشت دستانش قرار گرفت و گفت: « این شهدا رو دیدی؟! من با همه­ ی اینا برای شفاعت هماهنگ کردم! شما از خط ولایت خارج نشید! شما راه ما را ادامه بدهید! فراموشمون نکنید! من با همه­ ی این بچه­ ها برای شفاعت هماهنگ کردم! همه­ مون میایم برا شفاعت!»

 

راوی: حمید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۴
علی موجودی

باز هم غیرت بچه های مسجد

به بهانه ی تشکر از رفقای عزیزم در بسیج و جلسات قرآن مسجد نجفیه

 

اهل شرکت در جشنواره نیستم. از دوران نوجوانی که سر و کار دلم با نوشتن افتاد، فقط برای دل خودم نوشتم. نوشتن؛ بخش مهمی از اوقات زندگی ام را تشکیل می دهد. چه شعر باشد، چه دلنوشته و چه پست های مکرر الف دزفول که بیش از شش سال است ، جریان دارند.

نوشتن آرامم می کند ، آنگاه که سرم گرم نوشتن می شود ، موج های پر تلاطم دلم ، اندکی از خروش می افتد.

من برای خودم می نویسم! برای آرام دل بی قرار خودم.

اما هر از چند گاهی، برخی کارهایی را که برای دلم نوشته ام، اگر با موضوع برخی جشنواره ها تناسب داشته باشد، ارسال می کنم. لکن هیچگاه برای جشنواره ها قلم نزده و نمی زنم.

خداوند عنایت کرد و چند روز پیش به برکت اهل بیت(ع) و شهدای شهرم ، در بیست و دومین جشنواره هنر و ادبیات دینی و پژوهشی که بین اساتید واحدهای دانشگاه آزاد کشور برگزار می شود، رتبه ی دوم شعر و چهارم داستان نویسی را کسب کردم.

این موفقیت ملی را هم مثل سایرمقام های ملی دیگر تقدیم می کنم به شهدای شهرم دزفول!

خصوصاً سه شهید والامقام شهید عبدالحسین خبری، حسین ناجی و شهید مدافع حرم سیدمجتبی ابوالقاسمی.

صبح جمعه ، وقتی برای دعای ندبه به مسجد رفتم، غافلگیر شدم! بچه های مسجد بنر نصب کرده بودند و تبریک گفته بودند و شب هم در جلسه قرآن لوح تقدیر و هدیه ای را که مهیا کرده بودند، دستم دادند.

حقیقتاً هم غافلگیر شدم و هم شرمنده! آخر لیاقت این همه لطف و محبت را نداشتم! اینکه بچه ها بلافاصله بعد از شنیدن خبر، این همه زحمت به خودشان داده بودند، مرا بر آن داشت تا در الف دزفول از آن همه صفا و صمیمیت و محبتشان تقدیر کنم و عرض ارادتی کرده باشم به دریای لطف بیکرانشان و قدرشناس و سپاس گزار مهربانی و محبت تک تک بچه های مسجد نجفیه باشم!

باز هم غیرت بچه های مسجد! باز هم غیرت همین بچه های جلسات قرآن و بسیجی ها که حواسشان هست. برخی آقایان مسئول که بی خیالی هایشان به گونه ای در اوج قرار گرفته است که حاضر نیستند حتی برای شهدای مدافع حرم هم که بالاترین افتخار شهر هستند، اندکی هزینه کنند ، حتی در حد یک بنر!

باز هم غیرت بچه های مسجد! باز هم غیرت همین بچه بسیجی های ساده ی بی آلایش و با صفا!

باز هم از تمامی بچه های جلسات قرائت قرآن و پایگاه بسیج مسجد نجفیه ممنونم و امیدوارم که لیاقت این همه مهر و محبت شما را داشته باشم!

از رفقای مسجدی ام در مسجد نجفیه و هم از همه ی همراهان الف دزفول خواستارم که دعا کنند به تنها آرزو که همان عاقبت بخیری و شهادت است برسیم؛ وگرنه این مقام ها ورق پاره ای بیشتر نیست! خوشا بحال آنان که به آن زیباترین و بالاترین مقام می رسند.

آنان که مثل «عارف کاید خورده» در اوج جوانی خود، بالاترین مدال افتخار را برای خود و برای شهر و کشور و سرزمینشان کسب می کنند. نه آنان که بدون میز عزیز نیستند و نیمچه حرمت و احترامی هم اگر دارند ، مال پست و مقامشان است!

پروردگارا، از آن مدال ها که به عارف دادی، به همه ی دوستدارن عنایت بفرما!

 

پانویس:

جا دارد از عزیزانم در بسیج هنرمندان شهرستان دزفول  و برخی رسانه ها که در این خصوص به حقیر اظهار لطف داشتند نیز کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۰:۰۳
علی موجودی

بالانویس:

برخی دوستان تماس گرفتند و خواستار دلنوشته ای شدند در شب وداع با ششمین شهید مدافع حرم شهرستان دزفول ، «شهید عارف کاید خورده» خواندم. می گفتند سیستم صوتی کیفیت نداشته است. گفتم: سیستم صوتی خیلی اذیت کرد. یک جورهایی مجبور بودم داد بزنم. فایل صوتی اش را ندارم، اما متن آن را تقدیم می کنم. به امید نیم نگاهی از عارف ...

 

 

آن شب عارفانه

دلنوشته ای که در شب وداع، کنار تابوت سه رنگ شهید عارف کاید خورده، در حسینیه ثارالله خواندم

 

سلام عارف جان!

رسیدن بخیر! زیارت قبول! خسته نباشی برادرم!

چه می گویم! آخر خسته نباشی که جایش اینجا نیست!  مگر می شود کسی با تابوت سه رنگ از سفر برگردد و خسته باشد؟!

تمام خستگی های عمر آدم وقتی توی این تابوت خوابیده باشد، از بین می رود!

خسته نباشی، مال آن روز بود که زخم خورده از نبل و الزهرا برگشتی! آن روز که تا مرز های بهشت رفتی و برگشتی!

مال آن روزها که می دیدی تابوت رفقای شهیدت بر شانه های شهر می رود و بار آن حسرتی که بر دلت سنگینی می کرد مثل این بود که کل خستگی های عالم را ریخته باشند روی شانه ات.

اما امروز که از البوکمال به آخرین پله ی کمال رسیده ای و رسیده ای به آنجا که فوق کل ذی بر بر حتی قتل فی سبیل الله و لا فوقه بر!  رسیده ای به بالاترین نقطه ، همانجا که بالاتر از آن زیبایی دیگری نیست چرا خسته باشی؟!

چرا خسته باشی برادر؟

مگر می شود این همه ملائکه الله دور آدم در طواف باشند؟ مگر می شود آدم آن همه جوان لبخند به لب  به استقبال آمده را که تا دیروز فقط سنگ مزاری و قابی ازشان می دید، به چشم ببیند و خسته باشد؟

دیگر آن همه خانه و نهر و باغ و درخت های پیچیده در هم را بی خیال می شوم که تو خوب می دانستی بهشت با آدم هایش بهشت است، نه با آن همه خانه و باغ و نهر و غذاهای رنگارنگ که اگر دلبسته ی اینها بودی، قصه قصه ی دیگری بود.

عارف جان! خسته نباشی برای تو مصداق ندارد!

آخر مگر می شود کسی آن لحظه ی آخر، آن دمی که همه از آن وحشت دارند، سرش روی زانوی حسین باشد، و نگاهش گره خورده به عباس و قامتی به بلندای فاطمه و سایه ای به مهربانی زینب بالای سرش باشد، و آن نسیم بهشتی که از بال بال ملائکه جریان گرفته است ، چهره اش را نوازش دهد و خسته باشد!

مگر می شود کسی آن لحظه ی آخر کامش از شهد کمیاب شهادت شیرین بشود و خسته باشد ؟! و مگر می شود کسی آن همه زیبایی را در آخرین لحظه های زندگی به چشم ببیند و خسته باشد و مگر خودت نگفتی که شهادت قشنگ است، اما شهادت درراه حضرت زینب قشنگی خاصی دارد. مگر می شود کسی چشمانش به آن قشنگی خاص باشد و خسته باشد؟!

 عارف جان!

خوب می دانم که هم اکنون کنار تابوت ایستاده ای و داری نگاهمان می کنی!

تصویر یکایکمان را داری مرور می کنی و دیگر این نگاه با نگاه های دنیایی تفاوت کرده است. به گمانم هم اکنون کنار هر کدام از این دلسوختگانی که برای وداع با تو آمده اند، یک عارف ایستاده است، تا بشنود درد دلهایشان را و دستی بکشد بر پریشانی وجودشان!

به گمانم هنوز خودت هم سرخوش از زیبایی عالم پس از شهادتی! و مبهوت آن همه قشنگی که خودت می گفتی!

یک نگاه به آن عالم متفاوت و یک نگاه به این آدم هایی که اشک و بغض لحظه ای رهایشان نمی کند.

یک نگاه  می کنی به بابا! که نگاهش گره خورده است به این تابوت سه رنگ که تمام هستی اش در آن آرام گرفته است! آرامشی از جنس و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون. آرامشی از جنس فرحین آتاهم الله من فضله!

یک نگاه به خواهر که چشم های مضطربش دنبال تکیه گاهی می گردد که به ظاهر دیگر نیست! و ترسم از این است که امشب روضه خوان روضه ی زینب بخواند برایش!  نه روضه ی گودال را نه! که او مثل زینب از روی تل آن اتفاق آخر را ندید.  او می دوید و من می دویدم را ندید! قصه ی او می نشست و من می نشستم را و نهایتا  روضه ی جانسوز او می برید و من می بریدم را!

اما می ترسم روضه خوان اینجا روضه ی وداع بخواند برادر! روضه ی آن لحظه های آخر وداع خواهر و برادر را! جایی که یکی باید می رفت و یکی باید می ماند! اینجا دیگر خودت باید زیر بغل های خواهر را بگیری عارف جان!

 خوب می دانم که هم اکنون کنار تابوت ایستاده ای و داری نگاهمان می کنی!

یک نگاه به مادر! و پشت بند آن لبخندی دنباله دار! لبخندی از رضایت! از همان اتفاق دیشب. آنجا که مادرت ام وهب وار آبادان را با آن سخنرانی آتشین کربلا کرد! تا مردم بدانند هنوز نسل مادرهای عاشقِ عاشق پرور از بین نرفته است! و او می گفت و تو لبخند می زدی! و سرت را بالاتر می گرفتی بین آن همه ملائکه ی دور و برت!

عارف جان!

محمد زلقی و عادل سعد که از نسل دیروز بودند و امیر هیودی و سیدمجتبی ابوالقاسمی و علی حاجیوند، پرچم دهه شصتی های دزفول را بالا گرفتند، مانده بود دهه هفتادی ها! و تو پرچم دهه هفتادی ها را هم بالا گرفتی! تا دشمن بداند این خاک هم مختار دارد و هم عمار! و هم علی اکبر! و نسل آن شیربچه های خمینی کبیر نه تنها از بین نرفته است، بلکه امروز در مکتب امام خامنه ای، بیش از پیش پرورش یافته اند.

و تو این پرچم دفاع از حرم را بالا گرفتی تا دشمن بداند:

در این قبیله نخل تناور همیشه هست

مقداد هست مالک اشتر همیشه هست

اینجا که کوفه نیست خوارج علم شوند

سلمان نمرده است اباذر همیشه هست

همواره دست ها به علمداریت بلند

آسوده خاطرت که برادر همیشه هست

صف بسته اند این همه سردارها به شوق

یعنی برای پیشکشت سر همیشه هست

عارف جان! خوب می دانم که هم اکنون کنار تابوت ایستاده ای و داری نگاهمان می کنی!

اما بیش از آنکه نگاهت به مادر و پدر و خواهر باشد، بیش از آنکه نگاهت به این همه عاشقی باشد که برای تبرک کردن دستشان به چوبه ی تابوتت ، مثل اسپند روی آتشند!  نگاهت محو در افق است! چند متری آن طرف تر! شهیدآباد را می گویم!

آری همانجا که عمو غلامعلی ات ایستاده است با خیل رفقایش و دارد اشاره می کند به تو که زودتر بروی!  و همخانه اش شوی!

و این بی تابی ات کنار تابوت مال همین اشاره های عمو غلامعلی و رفقای شهیدش است.

عارف جان! کمی برایمان حرف بزن و از تصاویری که می بینی بگو! قطعه شهدای گلزار شهید آباد چه شکلی است؟! شنیده ام وقتی آدم شهید می شود آنجا دیگر سنگ و عکس و قاب نمی بیند! شنیده ام وقتی پرده ها برای عارفی کنار می رود، گلزار شهدا را جور دیگری می بیند.

تو عارف بودی و امروز دیگر به حق عارفی و هر چه پرده بوده است، کنار رفته است برایت! تو را به جان عمو غلامعلی بگو ببینم چه می بینی؟ آنجا چه خبر است؟! عمو غلامعلی همچنان همان نوجوان 16 ساله است ؟ شبیه عکسش در قاب یا نه ؟

شهدای همه آمده اند استقبال؟ چه می گویند؟ چکار می کنند ؟

عارف جان! خوب می دانم همینطور که این همه آدم اینجا برای وداع با گریه امده اند، آن طرف آدم هایش با لبخند برای استقبال آمده اند و چقدر این دو دنیا با هم تفاوت دارد! و اینک تو مانده ای بین اشک این همه و لبخند آن همه!

عارف جان! روسپید سفید پوشم! برادر!

سال های سال وقت داری که با آدم های آنجا باشی. عزیز برادرم! ثانیه های با تو بودن دارد تند و تند از دست ما می رود.

تو را به همان گنبد طلائی زینب کمی هم نگاه ما کن!

نگاه به این همه دلسوخته ای که برای وداع آمده اند. وداع با تو! با این تابوت سه رنگ!  تصویری که همیشه برای عاشقان شهادت بارانی از حسرت است!

و تو خودت تجربه کرده بودی!

هر بار که یکی از رفقایت می رفت و قسمتت این بود که زیر تابوت باشی و با حسرت زمزمه کنی با مرد سفیدپوش خوابیده در آن .

عارف جان!

زیاد زیر تابوت بوده ای و زیاد حسرت خورده ای و برای همین، حال اینک ما را خوب می فهمی!

پس برادر! اینک که در آخرین ثانیه های نبرد ، بالاخره توانستی به آرزویت برسی و از معبر تنگ شهادت عبور کنی و بالاخره بی بی زینب تو را پذیرفت،  دستی به دعا بردار!

برای این همه دلداده ی  دلسوخته که دستشان هنوز به بلندای شهادت نرسیده است!

 دستی به دعا بردار برای اینکه موعود منتظر زودتر بیاید!

دستی به دعا بردار! که دعایت جز اجابت سرنوشتی نخواهد داشت و مگر نه امام فرمود که شهدا امام زادگان عشقندو مگر می شود این امام زاده ها دعا کنند و مستجاب نشود.

عارف جان!

خوشا به سعادتت که در قطعه ی شهدا راهت دادند.

تو در این 25 سالگی جاودانه خواهی شد و ما روز به به روز پیرتر خواهیم شد. تا ببینیم دست سرنوشت چه عاقبتی برایمان رقم زده است.

به همان زخم های تنت قسم ، دعا کن دیگر آقای سفرکرده مان باز گردد.  

برگردد تا دوباره این معبر تنگ شهادت دروازه شود .

اینگونه هم گره از کار ما باز می شود و هم شما دوباره می توانید برگردید. برگردید تا دوباره شهید شوید. و چقدر لذت دارد، شهادت بعد از شهادت. اینکه آدم دوبار شهید شود.

عارف جان!

به دعایت محتاجیم! به نگاهت!

به اینکه هر گاه به تو سر می زنیم نگاهت را از ما نگیری، که تو خود طعم جا ماندن را سال ها مزمزه کرده ای!

عارف جان!

زنده تر از تو نیست!  هر چند که  پندار آدم ها  این است که ما مانده­ایم و شهدا رفته­اند، اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده­اند.

پس ای ماندگارترین تصویر عاشقی! دعایمان کن و دستمان را بگیر!

عارف جان دیدار به ظهور!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۲
علی موجودی

راز بستنی

مرور قصه ای شیرین لابلای دلتنگی های تلخ این روزها

بیادشهیدان والامقام بهمن درولی و مصطفی کمال

 

تنها جایی که می شود آرامش گرفت همین جاست! سکوت شبانه ی اینجا عالمی دارد برای خودش! خصوصاً وقتی آرام آرام قدم برمی داری و جز صدای گام های خودت، هیچ صدای دیگری نیست که بخواهد تو را برگرداند به عالمی که آمده ای تا چند دقیقه ای جدای از قواعد و قانون ها و گرفتاری هایش ، هوایی دیگر را تنفس کنی!

خصوصاً وقتی که یک روز پر از مشغله را سپری کرده باشی، مشغله هایی که هر چه بیشتر در پی شان می دوی، بیشتر حس «اسب عصاری» بودن به تو دست می دهد، همان اسبی که روزانه کیلومترها راه می رود، اما وقتی پرده از چشمش برمی دارند، می بیند، سر جای خودش است، با یک عالمه خستگی و کوفتگی!

ناخواسته پاهایم، راه خانه ی «بهمن» را در پیش می گیرند! سال های سال است که خانه اش طبق خواسته ی خودش همین طور ساده و سیمانی مانده است و آن عکس روی سر در خانه اش که سال هاست نگاهش به من تغییر نکرده است.

سرم را می اندازم پایین و همزمان بغضم را هم قورت می دهم. چشم هایم دوباره همان نوشته ای را مرور می کند که بیست سال است از خواندن آن خسته نشده ام: «پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی!»

نگاهم را از واژه ها می گیرم و سرم را دوباره بلند می کنم و زل می زنم توی چشم های بهمن! و همزمان گرمای عبور اشکی را از روی گونه ام حس می کنم که آرام پایین می رود و  روی «آستان» سیمانی بهمن فرود می آید!

نیاز به حرف زدن نیست! بزرگان می گویند، شهدا به ضمیرتان هم آگاهی دارند. پس فقط نگاه می کنم و هر چه را می خواهم به زبان بیاورم، از دلم عبور می دهم! شاید اینطوری بهمن بهتر بتواند دردهایم را ببیند!

نگاهم را از بهمن می گیرم و ناخواسته به سمتی دیگر می روم. سنگینی سکوت، صدایی شبیه به سوتی ضعیف را در گوشم تداعی می کند.  صدای گام های خودم آن سوت را هم گم و گور می کند.  بغضم بی صدا شکسته است و چشم هایم در پرتو نوری سبز رنگ، بی هدف بین آن همه تصویر می چرخد. قدم هایم سنگین شده است. دیگر پاهایم تاب و تحمل سرپا نگهداشتنم را ندارد. همان جا می نشینم روی لبه ی یکی از مزارها و وقتی زل می زنم به قاب عکس پیش رو، دلم هًری می ریزد زمین!

مصطفی! نمی دانم چه شد که از این مسیر آمدم. چشم هایم گره می خورد به چشم های مصطفی! همان چشم های نافذ و همان ریش پرپشت! و نگاهش تا عمق وجودم نفوذ می کند.

سال ها می شد که از این مسیر نیامده بودم. مسیری که از بهمن به مصطفی برسد. همین که نگاهم را گره می زنم در عمق آن چشم های نافذ، صدای گریه ام بلند می شود و ناخودآگاه ، خاطره آن روزهایی برایم زنده می شود که بعد از بهمن ، مسیرم به مصطفی می رسید! ناخودآگاه می روم به بیست سال پیش!

 

پنج شنبه ها،  زنگ تفریح آخر که می خورد، توی حیاط دبیرستان دور هم جمع می شدیم. یکی از بچه ها می گفت:«امشب بریم بستنی بخوریم؟!» و همه موافتشان را با لبخندی نشان می دادند که شیطنتی کودکانه در آن موج می زد. «بستنی خوردن» اسم رمز عملیات بود. دیگران نباید می فهمیدند. حتی پدر و مادرهایمان!

دعای کمیل که تمام می شد، تازه راه می افتادیم سمت بهشت علی. من با همان دوچرخه ی قرمز و وحید هم با آن موتور هفتادسرخ و سفیدش!  محمد هم اگر توانسته بود که موتور هوندای 125 سربی رنگ بابایش را دودره کند، با موتور بود، وگرنه می شد راننده ی دوچرخه ی من و من هم باید یک وری، روی میله ی دوچرخه می نشستم و وسط فرمان را می گرفتم و محمد نفس زنان رکاب می زد. مهدی و مجید و هادی و محمدعلی هم با دوچرخه!

از سبزقبا تا بهشت علی فاصله ی زیادی نبود. کمتر از پنج دقیقه طول می کشید تا برسیم  لابلای آن ردیف های عاشقی و اولین مقصد هم بهمن بود. گرد مزار بهمن می نشستیم و زیارت عاشورا می خواندیم! شیرینی آن عاشورا ، از بستنی هم شیرین تر بود. از «بستنی خوردن»ی که رمز عملیات بهشت علی رفتن شبانه مان بعد از دعای کمیل بود.! عملیاتی که نگذاشتیم هیچ کس از آن باخبر شود.

مهم نبود چه کسی عاشورا می خواند. مهم حس و حالی بود که دلمان در آن فضا تجربه می کرد. تازه دعای کمیل خوانده بودیم، اما انگار طعم این عاشورا طعم دیگری بود. طعمی متفاوت که گاهی شیرینی اش تا هفته ی بعد هم زیر زبانمان بود.

عاشورا که تمام می شد، هر کس برای خودش خلوتی پیدا می کرد. هر کس گوشه ای می رفت و می نشست و زل می زد به یک قاب. به یک تصویر. به یک سنگ و در این بین پاتوق وحید همیشه کنار مزار «مصطفی» بود.

گاهی می رفتم کنارش. نمی خواستم خلوتش را به هم بزنم. فقط برایم جالب بود که چرا وحید، بعد از بهمن سراغ مصطفی می رود. اول از دور کمی نگاهش می کردم! زل زده بود به عکس مصطفی. پلک هم نمی زد. کمی جلوتر می رفتم و می گفتم:«وحید! چرا مصطفی؟! چرا همیشه اینجا میای؟!»  می گفت:«همینطوری! خودم هم نمی دونم! نگاه مصطفی نگاه غریبیه! دوست دارم فقط بهش نگاه کنم!» راست می گفت وحید! نگاه مصطفی نگاه عجیبی بود. با آن لبخند مستتر در چهره اش! و من هم غرق می شدم در نگاه مصطفی!

 

صدای زنگ تلفن همراهم بلند می شود! همه چیز به هم می ریزد! آن سکوت سنگین و دوست داشتنی! رشته ی اتصال نگاه من و مصطفی! مرور داستان بستنی خوردن  شب های جمعه ی بیست سال پیش! طعم شیرین آن بستنی که سال ها بود تجربه اش نکرده بودم! عبور تصاویر خاطرات دوره ی نوجوانی ام.  همه چیز ! همه چیز به هم می ریزد!

دوباره سنگینی دنیا را روی دوشم حس می کنم! دوباره حس همان اسب عصاری به من دست می دهد و تلخی اینکه باید آن حرکت دوار و خسته کننده را شروع کنم!

بله! بفرما! صدای آن طرف گوشی می پرسد: «کجایی!» چه سوال آشنایی! سوالی که چند ثانیه ای دوباره برمی گرداندم به همان ایام. آن شب هایی که بستنی خوردن طول می کشید. تلفن همراه و این بند و بساط ها هم که نبود. خانه که می رسیدیم ، تازه سین جیم بابا و مادر شروع می شد که : «کجا بودی تا این وقت شب؟! آخه دعای کمیل مگه تا ساعت چنده؟!»  می گفتیم :«رفته بودیم با بچه­ها بستنی بخوریم!» دروغ هم نگفته بودیم! چیزی شیرین تر از بستنی ، کاممان را شیرین کرده بود. پاسخمان قانع کننده نبود و یک دعوای پدر و مادر دار هم باید می خوردیم.  اما خداییش به شیرینی آن بستنی که خورده بودیم می ارزید.

صدا دوباره می پرسد : «کجایی!» و من لابلای آن همه گریه ، خنده ام گرفته است! خیلی دلم می خواهد بگویم :«اومدم بستنی بخورم!» اما سعی می کنم این بغض و خنده ی تلفیق شده در هم را پنهان کنم و حرفی نزنم!

کمی آرام تر شده ام. باید برگردم! از این بهشت! از این قطعه آسمانِ بر زمین افتاده، با این همه ستاره که پیش رویم مدام چشمک می زنند!

چاره ای نیست!  باید برگردم! به سمت همان روزمرگی های تکراری! اما چقدر امشب شیرین بود. شیرینی اش ، طعم همان بستنی های بیست سال پیش را داشت! آن شب هایی که با بچه ها می رفتیم و بستنی می خوردیم!

یادش بخیر!

 

 پانویس:

وحید، مجید، هادی، محمد و اکثر دوستانی که در این قصه حضور داشتند، امروز هر کدامشان از نیروهای انقلابی و ارزشی این مرز و بوم هستند و مشغول خدمت به نظام و انقلاب. اکثرشان دکترا دارند و هنوز که هنوز است راه شهدا را می روند. خداوند عاقبت همه مان را ختم به خیر کند. ان شاء الله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۳۷
علی موجودی

 بالانویس :

از بهمن ماه 94 که حاج حسین سعادت خواه(قفلی) جاویدالاثر شد، بنا به مصلحت هایی مأمور بودیم به سکوت! اما دیگر دلم نمی تواند تاب بیاورد. قفل سکوت را می شکنم به امید روزی که عاقبت قفل این فراق با شور و شوق وصال حاج حسین، بشکند.

 

عاقبت قفل این فراق خواهد شکست

برای جاویدالاثر مدافع حرم حاج حسین سعادت خواه ( قفلی ) بعد از قریب به دو سال سکوت!

 

تصویر اول : دیروز تر

برای اولین بار،  سال 83 وقتی خدمت سربازی افتادم پادگان کرخه، دیدمش.  با آن قد بلند و چهارشانه و آرامش خاصش در راه رفتن که مصداق « عِبَادُ الرَّحْمَانِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلىَ الْأَرْضِ هَوْنًا » بود.

بسیار متین بود و خوش برخورد. احساس می کردم کوهی از آرامش است ، هرچند که به مرور فهمیدم درون این کوه، آتشفشانی نهفته است. آتش فشانی از جنس فراق و حسرت و جاماندن. به مرور فهمیدم آنچه من می بینم فقط زیبایی ها و طراوت و اقتدار این کوه آرامش سر به فلک کشیده است که در هیبتش می توان خدا راحس کرد و مذاب های آن آتشفشان ، آنچنان درونش مستتر است که فقط اهلش می توانند ببینند.

بر خلاف بسیاری از نیروهای نظامی که در لباسِ فرم، فقط اُبهت نظامیشان را به نمایش می گذارند، در سایه سار ابهت مقتدرانه­ ی نظامی اش با آن قد بلند و چهارشانه، نسیم محبتی داشت که به راحتی می توانستی حسش کنی و مهربانی غریبی در چشمانش بود که از پشت آن عینک فتوکرومیک هم  به دلت می نشست.

وقتی می آمد توی اتاقمان، خیلی آرام حرف می زد و گاهی هم لبخندی گوشه ی لب داشت که آن اُبهت سبزقامت را زیباتر جلوه می داد و البته همیشه پیشقدم بود در سلام کردن، حتی با من که سرباز بودم هم این خصوصیت تفاوتی نداشت.

سربازها خیلی دوستش داشتند. نه این که چون بی خیال سربازها و کارهایشان بود، نه!   با این که آخرِ نظم و قانون بود، اما مغناطیس غریبی داشت که جذبت می کرد.

همان روزهای اول از حاج حسن پرسیدم، سرهنگ قفلی از بچه های جنگ است؟ حاجی سری تکان داد و تأیید کرد.

سوال بیراهی نپرسیده بودم. آخر خلق و خویَش به کسانی می خورد که من سرگذشت هایشان را در کتاب ها خوانده بودم و در خاطره ها شنیده بودم. خلق و خویش مشابه کسانی بود که ازشان فقط قابی مانده بود و سنگ مزاری و خاطراتی و دیگر هیچ و همین باعث شد که حرمتش پیش من صد چندان شود.

خداییش دوست داشتم مدام ببینمش تا احترام نظامی بگذارم. شاید کسی باورش نشود ولی برخی از نیروهای تیپ بودند که من وقتی احترام نظامی بهشان می گذاشتم لذت می بردم و یکیشان سرهنگ قفلی بود.

آن روزها گذشت . . .  و آنچه گفتم تنها تصویری است که از سرهنگ قفلی به یاد دارم.

 

تصویر دوم : دیروز

سید عزیز می گفت :« حسین بدجوری بیتاب بود. قرار به سینه نداشت. می گفت: سید! دری باز شده است برای شهادت! هشت سال دنبالش بودیم که راهمان بدهند برویم آن طرف که نشد. من باید بروم. نمی خواهم این بار جا بمانم! خیلی دلتنگ بچه ها هستم!»

سید عزیز می گفت: «وقتی خواست برود گفت: سید! من می روم و آن قدر می مانم تا شهید شوم! » کوله بار را انداخت روی شانه اش و رفت  . . .

برایم عجیب و غریب نبود دل کندن و رفتنش و پشت پا زدنش به دنیایی که سال ها پیش دل کنده بود از آن! آن دل بی قرار و آن آتشفشان فروخفته باید روزی جوشش و غلیان می کرد و به قول سید مرتضی آوینی :«حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است و راه کربلا می شناسد و چگونه از جان نگذرد، آنکس که می داند جان بهای دیدار است . . . »

 

جاویدالاثر حاج حسین سعادت خواه در کنار شهیدان مدافع حرم مجدی و قربانی

 

تصویر سوم : امروز

و حاج حسین رفت تا برسد به کاروانی که سال ها پیش از آن جا مانده بود. رفت و رفت و رفت و دیگر خبری نشد.

اینکه دنباله ی قصه ی حاج حسین را دست خداوند چگونه رقم زده است، جز خداوند هیچ کس خبر ندارد.

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان دلشده را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند

آن را که خبر شد خبری باز نیامد

و ما واژه ای جز جاوید الاثر برای پیشوند نام قهرمانمان سراغ نداریم!

 

و اینک حاج حسین عزیز!

روزها و ماه هاست از تو بی خبریم و کم کم دارد عمر این بی خبری دو ساله می شود.

محرم امسال هم گذشت و جای خالی ات بار دیگر دلمان را مچاله کرد و کماکان  خبر از تو بی خبری بود. بی خبری از سرداری که هنوز از میدان برنگشته است.

حاج حسین! گمان مکن که بی وفاییم، چرا که دستان دعایمان همیشه بالاست برایت. برای اینکه برگردی و دوباره مهربانیت در شهر تکثیر شود.

گمان مکن که به یادت نیستیم و بی خیالت شده ایم، نه! منتظریم ببینیم پایان ماجرا چه می شود! منتظریم تکلیفمان روشن شود! منتظریم ببینیم باید در و دیوار شهر را برای شهادتت آذین ببندیم یا آنگاه که خبر بازگشتت به صحت و سلامت در شهر می پیچد، برای استقبالت حلقه های گل بیاراییم؟!

حاج حسین! خودت دعا کن که قفل این فراق بشکند و خبری از تو به خانواده ات و به شهر و دیارت برسد. سردار ! برگرد که شهر به مهربانی تو نیاز دارد!

حاج حسین! از یک سو سختمان است که نام شهید در کنار نامت بگذاریم  و  از دیگر سو و سخت تر از آن همین جاویدالاثری است و این چشم به راهی و این انتظار که دارد پیرمان می کند.

حاج حسین ! برای بازگشتت همیشه دست به دعاییم  و «امن یجیب» خوان! و در این بین چگونه بازگشتنت را به خواست و تقدیر پروردگار سپرده ایم! اینکه شهید برگردی یا شاهد! و تو نیز ما را از دعا فراموش نکن.

راستی حاج حسین! هر چقدر هم که برگشتنت طول بکشد، چه زنده و سر حال باشی و چه همراه یاوران شهیدت «هم فیها خالدون» شده باشی، امید بزرگی برای دیدنت در دل هایمان شعله می کشد.

قصه ی ظهور و نزدیکی اش را همه شنیده ایم و قصه ی رجعت را! اینکه برخی شهدا با امامشان بازخواهند گشت. حال آخرین قسمت داستان تو، به شهادت ختم شده باشد یا نشده باشد، دنباله اش می تواند پیوند بخورد به رجعت و بازگشتت در رکاب امام زمان(عج)! شهید شده باشی ان شاءالله  برمی گردی و اسیر هم که باشی در حکومت عدالت گستر موعود برخواهی گشت!! و عاقبت قفل این فراق خواهد شکست و همین دلخوشی، دلواپسی هایمان را برای بازگشتت می کاهد.

پس به امید آن روز چشم به راهت می مانیم! هر چند که آرزو داریم همین روزها در بین شور و شادی مردم شهر ، حلقه ی گل بر گردنت بیاندازیم و بازگشتن را به صحت و سلامت خوش آمد بگوییم.

به امید آن روزهای زیبا

یا علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۲
علی موجودی

روضه ی مکشوف

به بهانه ی تشییع پیکر شهید محسن حججی

 

محسن عزیز!

کاری کرده ای که هر چه می خواهم ننویسم، نمی شود. هر چه صبوری می کنم تا روزه ی قلمم را نشکنم نمی شود. اصلاً با این همه ماجرایی که آفریده ای، روزه ی تمام قلم های عالم باید بشکند و اصلاً باید بشکند قلمی که از تو ننویسد.

خوش غیرت! کمی هم فکر دل ما باش! دل ما که به اندازه وسعت دل تو نیست برادر!

نمی دانم چه کرده ای؟! نمی دانم! واقعاً نمی دانم!

نمی دانم چه کرده ای که روضه ی مجسم شده ای برایمان!

خوش غیرت! دلمان توان این همه روضه را ندارد!  روضه ات، روزه ی چشم های عالمی را شکسته است و چشمه چشمه اشک روان کرده است.

نمی دانم! نمی دانم چه کرده ای برادر! این شب های هیأت رفتن هر گاه به تو می اندیشم، می بینم می شود از ماجرای تو به هر روضه ی کربلا گریز زد!

نه !

شاید بالعکس گفتم! می شود از هر روضه ی کربلا به ماجرای تو گریز زد! 

نمی دانم! سرتاسر کربلا پیش رویمان آفریده ای برادر!

نمی دانم چه کرده ای که از هر شهید کربلا نشانه ای داری و با هر ماجرای کربلا تشابهی!

از دست های بریده ی عباس تا دست های بریده ی تو!

از حلقوم بریده ی حسین تا حلقوم بریده ی تو!

از ارباً اربای اکبر! تا ارباً اربای تو!

مؤمن! مگر نمی گویند روضه ی مکشوف نخوانید! پس چرا تو سرتاسر روضه ی مکشوفی!

امان از دل ما! امان از دل زینب!

چه کرده  بودی مؤمن! چه کرده بودی توی این 26 سال عمری که از خدا گرفتی برادر؟!

عالمی را به هم ریخته ای محسن!

تمام قاعده ها را به هم ریخته ای برادر!

گمانم این بود که با برگشتنت، دیگر قصه ی این روضه ها تمام می شود! اما نه!

انگار برگشتنت آغاز روضه هایی مکرر است!

از آن کودک که دور تابوت کودکانه می گشت، بی خبر از داغی که بعدها سینه اش را خواهد سوزاند تا قصه ی آن بوسه و آن عبا!

جز شهدای کربلا ، کمتر یاد دارم شهیدی را که آقایش به بالینش حاضر شود و بوسه بزند بر پیکرش!

خوش غیرت!

از این قسمت ماجرایت هم باید به کربلا گریز زد؟! به آن جا که « فَجاءَ الْحُسَیْنُ حَتَّى وَقَفَ عَلَیْهِ، وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلى خَدِّهِ»  به آن جوان که آقایش خم شد و صورت بر صورتش گذاشت و آنگاه که آقا خم شد و تابوت تو را بوسید، باز هم روضه شد برایم!

محسن جان!

چه کرده ای برادر! راه را هم به ما نشان بده!

راستی دیشب که روضه خوان می گفت پیکر علی اکبر را با عبای آقایش برگرداندند، باز هم در دلم  از کربلا به قصه ی تو گریز زدم.

شنیدم تو را به همراه عبای آقایت دفن کردند!

نمی دانم این همه گریز، رمز و راز است یا روضه؟

مؤمن! دلمان تاب این همه روضه ی مکشوف ندارد!

نگاهم کن محسن!  و دعایم کن!  ای روضه ی مکرر! راه را نشانم بده!

راستی محسن جان!

در دلم روضه ای دیگر در حال جوشش است. روضه ای که تصورش هم دلم را شعله ور می کند!

سرت! آری همان سری که سربلند ایستاد و امروز معلوم نیست کجا افتاده است!

آری همان سر!

در نقل ها آمده است، بعد ها سر امام را در جوار پیکرش به خاک سپردند!

خوش غیرت! نکند برای این قصه هم قرار است روزی از قصه ات به ماجرای کربلا گریز بزنیم!

نکند باز هم قرار است روضه ی مکشوف شوی برایمان!

آن روزی که سرت پیدا شود و باز هم غوغایی دیگر!

من که دیگر دلم تاب روضه ی مکشوف ندارد!

صلی الله علیک یا اباعبدالله!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۴
علی موجودی

به احترام استخوان های سوخته ی محمد جواد

به بهانه ی تشییع مسافری که بعد از 35 سال به زادگاهش برگشت

 

حضور شهدا در شهر همیشه سرشار پیام هایی است که اگر درک نشود، تشییع شهید با تشییع یک میت هیچ تفاوتی نخواهد داشت. فلسفه ی حضور شهدا این است که شور بیافرینند در شهر، بین مردم، بین مسئولین و روحیه ی انقلابی مردم را تقویت کنند.

حضور شهید باید شهر را درگیر خودش کند. از در و دیوار شهر بگیر تا دل های مردمی که همیشه عاشقانه محضر این دسته گل های پرپر اظهار ارادت کرده اند و می کنند.  فلسفه ی حضورشان این است که شهر نیمه خواب و خواب آلود را بیدار کنند و مردم و خصوصاً مسئولینی را که اسیر قصه ی فراموشی هستند ، تذکری باشند برای  یادآوری اینکه میز و پست و مقام را مدیون که هستند!

اما متاسفانه می بینیم که در مسئله­ی شهدا، انگار برخی مسئولین خسته تر از همیشه اند! و این خستگی و بیخیالی و عدم روحیه­ی انقلابی، در بی برنامگی­ها و بی نظمی­های برنامه­ی تشییع شهدا به وضوح مشخص است. از تبلیغات فراگیری که باید باشد و  نیست، تا مسیر تشییعی که به بهانه ی خستگی مردم هر بار تغییر می کند و مدام کوتاه و کوتاه تر می­شود.

یک ماه پیش را یادمان نرفته است و آن بی نظمی و آشفتگی و به هم ریختگی را در تشییع شهید دیمی و شهید گمنام و چه مظلومانه آن شهید عزیز گمنام بر دوش حدود 200 نفر تشییع شد که اکثرشان هم طلبه های حوزه علمیه بودند.

این روزها دیگر آن جمله ی تکراری «مسئولین نیامدند» یا «عکسهایشان را گرفتند و رفتند» را هم دیگر نمی نویسم، چرا که دیگر امیدی ندارم به اینکه برخی هاشان حتی برای عکس گرفتن هم بیایند. اصلاً کاش می شد این برنامه ی تشییع شهدا را هم مثل بسیاری دیگر از برنامه های خودجوش بچه مذهبی ها و بچه هیأتی ها و بسیجی ها، می دادند دست همین جوانان! جوانانی که احترام و اشتیاقشان به شهدا را به هیچ قیمتی نمی فروشند!

و فردا قرار است «محمد جواد علی بهار » فرزندی از پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان!  بر شانه های شهر تشییع شود؛ او که استخوان های سوخته اش پس از 35 سال فراق آمده اند تا تکانی بدهند به دل های در رکود و سکون. آمده است تا فریاد بزند که ما رفتیم، اما شما در مقابل خون شهدا چه کردید! البته اگر بلندای پست و مقام، مانع دیدن برخی ها نشود، مانع دیدن تابوت سه رنگی که بالای دست ها به گلزار شهدا می رود.

فردا فرزندی از پایتخت مقاومت ایران برمی­گردد، بعد از 35 سال دوری، تا چشمهای به در مانده ی پدر و مادری اندکی آسودگی را تجربه کنند، اما در و دیوار شهر را تبریک به آقای وزیر فراگرفته است! و اکثر تابلوهای تبلیغاتی شهر هم همچنان در قبضه ی تبلیغات بانک ها و شرکت ها و شامپوها و چیس و پفک هاست و بر در و دیوار شهر کمتر نام محمدجواد نقش بسته است.

«محمد جواد علی بهار » برمی­گردد. سبکبار تر از روزی که رفت و فردا یقیناً خیلی ها حتی برای عکس گرفتن هم نخواهند آمد. می خوابند، سنگین تر از همیشه. بی خیال تر از روز قبل. هر روز بی خیال تر از دیروز. آخر در این گرمای 60 درجه و شرجی که نمی شود کت و شلوار پوشید! و فردا باز عموم مردم بصیر هستند در اوج گرما و شرجی دزفول، به بدرقه ی شهیدشان خواهند آمد.

راستی آقای وزیر و فرزند پایتخت مقاومت ایران! عکس شما را خیلی درشت تر از عکس محمد جواد شهیدمان به در و دیوار شهر زده اند! و گوشه و کنار شهر با پول بیت المال تبریک گفته اند به شما! آیا شما به این هزینه کردن ها رضایت دارید! حتماَ بی خبرید و رضایت ندارید. ما هم تبریک می گوییم و آرزوی عاقبت بخیری داریم برایتان! اما خوب است بدانید که همین آقایان، آخر همین ماه، برای هفته ی دفاع مقدس و شهدا، فریادشان به آسمان می رود که :«پول نداریم!» انگار فقط برای شهداست که کفگیرهایشان به ته دیگ می خورد.

 بی خیال! قصه همیشه همین بوده است و خواهد بود. مردم! فردا صبح تشییع محمدجواد یادتان نرود. شهدا امام زادگان عشقند! هر کس به نیتی و حاجتی بیاید زیر تابوت! و به حرمت خون هایی که بر زمین ریخت، تا عزت ایران بر زمین نیفتد. فردا همه خواهیم آمد تا خاطره ی آن تشییع های تاریخی دوران حماسه و ایثار تکرار شود. فردا همه خواهیم آمد و به احترام استخوان های سوخته ی محمد جواد، تمام قد خواهیم ایستاد. فردا همه خواهیم آمد.


شهید محمدجواد علی بهار در 26 تیرماه 1361 در عملیات رمضان جاویدالاثر گردید و پیکر پاک و مطهرش بعد از 35 سال غربت، شناسایی و به زادگاهش دزفول قهرمان رجعت کرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۰
علی موجودی

تشییع نور

 یادکردی از شهید مدافع حرم ، سیدمجتبی ابوالقاسمی

 


و تو گمانت این است که مردم دارند پاره ای از نور را بر شانه می برند.

نه! من  خودم این عکس را گرفتم.  آنگاه که بر  پشت بام قطعه ی 2 شهیدآباد دزفول مشغول ثبت تاریخ بودم.

این تابوت  شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی، شهید جوان مدافع حرم دزفول است که در نورباران فرشتگان، تا رسیدن به مزارش چند قدم بیشتر فاصله ندارد.

و تو گمانت این است که مردم دارند پاره ای از نور را بر شانه می برند.

و آنگاه که پس از تشییع ، عکس هایی را که گرفته بودم، نگاه کردم، ناباورانه چشمم افتاد به همین عکس.

و با خودم گفتم شاید انعکاس نور «وجه الله» است که بر چهره ی سید انعکاس یافته است و مگر امام خمینی (ره) نفرمود که «شهید نظر می کند به وجه الله»


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۰
علی موجودی

 

بالانویس:

 این پست را مردادماه 6 سال پیش نوشتم. مرور آن خالی از لطف نیست.

 

!آقا معلم

 روایت شهید محمد فرخی راد، اهل دزفول ، معلمی که در اسارت نیز از تعلیم و تعلم دست نکشید تا آنکه به همین جرم به شهادت رسید.

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۶
علی موجودی

254 کیلومتر جهالت!

به بهانه ی افاضات برخی ها در خصوص شهادت شهید حججی

 

شهریورماه 59، رؤیای صدام برای تصرف یک هفته ای تهران در کوچه پس کوچه های خرمشهر گم شد. حال آنکه فاصله ی خرمشهر  تا تهران قریب  به 1000 کیلومتر است.

مرداد ماه 67 ، مجاهدین خلق آرزویشان را برای فتح 48 ساعته ی تهران در کوچه های خاکی اسلام آباد غرب، به گور بردند در حالی که فاصله ی اسلام آباد غرب تا تهران حدود 600 کیلومتر است.

حالا برخی ها دارند فریاد می زنند فاصله ی محل شهادت «محسن حججی» تا حرم حضرت زینب (س) 254 کیلومتر است. چرا سپاه پاسداران به بهانه ی دفاع از حرم مردم را فریب می دهد!  

بچه هم وقتی نمی خواهد، کودک همسایه دست به اسباب بازی هایش بزند، از همان درب خانه جلویش را می گیرد و نمی گذارد وارد خانه شان شود، چه برسد به اتاقش و کمد اسباب بازی هایش!

با این استدلالِ برخی ها، یا اهمیت ناموسشان برایشان از اسباب بازی کمتر است، یا قدرت استدلالشان از بچه ها ضعیف تر!   

با این استدلال باید می گذاشتیم عراق و مجاهدین خلق برسند تا چند کیلومتری تهران ، بعد دفاع می کردیم. واقعاً باید اینجا به برخی ها گفت:«خسته نباشی دلاور! خداقوت پهلوان!»

 

پانویس:

علی (ع) در خطبه ی 27 نهج البلاغه می‌فرمایند: «بارها من به شما گفته‌ام که از خانۀ خود بیرون بروید و در آن نقطه‌ای که دشمن می‌خواهد به سوی شما حمله کند، در همانجا به دشمن ضربه بزنید! نگذارید دشمن به لبِ مرز خانه‌های شما برسد که آن‌گاه ذلیل خواهید شد و ضربه خواهید خورد»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۹
علی موجودی

از «سَلَفی» تا «سِلفی»

به بهانه ی تحقیر ایران و ایرانی به برکت حقارت یک مشت نماینده

 

بین «رحیم» و «رجیم» یک نقطه فاصله است، اما « از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!»

از «حُریّت» تا «خَریّت» هم فقط یک نقطه فاصله است، اما «حُریّت» در سپاه حسین(ع) اتفاق می افتد و «خریّت» در سپاه عمر سعد!

اما «سَلَفی» را دقیقاً عین  «سِلفی» می نویسند و حتی در همان یک نقطه هم با هم تفاوت ندارند.

اما برایم عجیب است که برخی ها دارند با «سَلَفی»ها می جنگند و بین سر و پیکرشان با سرنیزه ی سَلَفی ها فاصله می افتد، تا ناموس «برخی دیگر» را به کنیزی نبرند و در بازارها نفروشند، اما همان «برخی دیگر» دارند با اربابان همان سَلَفی ها «سِلفی» می گیرند.

فاصله ی بین آن «سَلَفی» تا این «سِلفی» ، کیلومترها بیشتر است از فاصله ی بین «رحیم» تا «رجیم» و فاصله ی بین «حُریّت» تا «خَریّت».

گاهی ظاهر دو نام شبیه هم نوشته می شود، اما باطنشان خیلی با هم متفاوت است. خیلی!  چیزی توی مایه های تفاوت «عزت» تا «حقارت!»

«نماینده» را مثل «نماینده» می نویسند. اما شما محاسبه کنید فاصله ی بین «شهید آیت! شهید چمران! شهید دیالمه» تا «برخی ها» چقدر است؟ همان فاصله ی «عزت» تا «حقارت»

خدا رحمت کند شهید عبدالحسین خبری را که در وصیتنامه اش نوشت: « مسئولین! هرکسی که می خواهد باشد! مواظب باشید که ریاست میدان آزمایش افراد است. بی تعارف می گویم هر کسی لیاقت ندارد، نباید مسئول باشد»

حسین جان! به دنیای ما سرکی بکش! باز هم وصیتت را لگدکوب کرده اند! ببین چقدر بی لیاقت ها زیاد شده اند!

 

پانویس:

تصویر فوق مربوط به شهید مدافع حرم«محسن حُجَجی» است که چند روز  پیش در مرز عراق و سوریه، به اسارت سَلَفی های ملعون درآمد و در نهایت  قساوت ، سر از تنش جدا گردید. روحش شاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۹
علی موجودی

سقفی که فروریخت! وعده ای که تحقق نیافت!

به بهانه ی گذشت 6 ماه از تخریب یادمان شهدای گمنام دزفول و نقص موجود در یادمان جدید

 

شش ماه از 12 بهمن ماه 95 گذشته است. همان روزی که یادمان هشت شهید گمنام دفاع مقدس دزفول با تیشه ی بی تدبیری و در نهایت تعجیل و بی حرمتی و به بهانه ی عدم سازگاری دکوراسیون آن با دکوراسیون محوطه، فروریخت و وَعده داده شد که در 4 خرداد 96 یادمانی جدید و در شأن این شهدای والامقام ساخته خواهد شد. وعده ای که همان طور که پیش بینی می شد و همانند سایر وعده هایی که برای این شهدا داده شده بود، سر خرمن از آب درآمد و تا کنون بعد از گذشت 6 ماه از تخریب، کار اجرای سازه یادمان هنوز در حال اجرا و آخرین  وضعیت یادمان به صورت زیر است.

 

وضعیت یادمان جدید مورخ 12 مردادماه 96

 

وضعیتی که طبق وعده آقایان قرار بود 4 خرداد 96 ببینیم!!!

و اما بعد . . .

دزفولی ها مَثَلی دارند که می گویند : «اَ خُل نِشِسَه خاکِستر! » این مَثَل را برای زمانی به کار می برند که وضعیت زندگی یک نفر با گذشت زمان به جای اینکه بهتر شود، بدتر می شود و حالا حکایت این یادمان شهدای گمنام  است.

یادمان مُسَقف ، تخریب شد و به جای آن قرار است یادمانی بدون سقف ساخته شود که فقط با دکوراسیون آنجا جور دربیاید. یادمانی که در گرمای شدید دزفول، سایه ساری برای زائران نداشته باشد و در سرما و باران  نتواند چتری باشد برای کسانی که می خواهند لحظاتی با این « مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء » خلوت کنند.

از این نقص مهم که بگذریم، نقص فاحش دیگری در حال وقوع است. ظاهرِ امر بر این است که نقشه ی یادمان بدون در نظر گرفتن محل دقیق دفن شهدا طراحی شده است و در حال حاضر با بتن ریزی ستون ها مشخص است که مزار شهدا، در محوطه ی وسط یادمان و بین ستون ها، در مرکزیت سازه ی یادمان قرار نمی گیرد.

شواهد نشان می دهد که مزار دو تن از شهدا، اصلا ًخارج از محوطه  یادمان و طبق  مقایسه با تصویر طرح نهایی یادمان ، تقریباً در راه پله های ورودی و مزار چهار شهید دیگر نیز جنب ستون های یادمان قرار گرفته است. این موضوع را با یکی از دوستان دست اندرکار مطرح و ایشان طی تماس با یکی از عوامل اجرایی پروژه این موضوع  را تأیید کرد. ( در تصویر زیر این مسئله کاملا مشخص است)

 

 

مزار دو شهید خارج از یادمان و 4 شهید جنب ستون های یادمان کاملا مشخص است. در صورتیکه مزار هر 8 شهید باید بین ستونهای یادمان قرار می گرفت. ( قبل و بعد از بتن ریزی)

در یادمان قبلی این مشکل وجود داشت که سنگ مزار شهدا، روی محل دقیق دفن آنان قرار نداشت و ظاهراً همین نقص در طراحی جدید هم تکرار شده است. با این نقص موجود در طراحی جدید، نمی دانم مسئولین امر چه تدبیری اندیشیده اند؟ آیا باز قرار است سنگ مزارها در محلی متفاوت از محل دفن قرار گیرد؟

یعنی این وسط 300 میلیون تومان پول بیت المال هزینه می شود تا یادمان مسقف به یادمانی بدون سقف تبدیل شود و همان نقص بزرگ قبلی نیز وجود داشته باشد؟ این که همان مصداق مَثَل دزفولی است که ذکر شد: «اَ خُل نِشِسَه خاکِستر! » بدین معنی که «اوضاع  بهتر که نشد ، هیچ، بدتر هم شد.»

 اگر این مسئله صحت دارد که آقایان باید پاسخگوی اتلاف بیت المال باشند و اگر این مسئله حقیقت ندارد، از مسئولین مربوطه خواهشمندیم در خصوص نقشه ی سازه ی جدید و محل قرار گرفتن مزار شهدا و  ابهام موجود، یا احیاناً تغییرات احتمالی در نقشه شفاف سازی لازم را انجام دهند.

در پایان از کلیه مسئولین محترم دزفول ، خواهشمندم در تسریع روند ساخت یادمان شهدای گمنام و رفع نواقص و عیوب آن با توجه به هزینه مجدد 300 میلیون تومان از بیت المال ، اهتمام لازم را داشته باشند واز طرفی حق میزبانی را بجا آورده و حفظ حرمت این شهدای عزیز را بر خود فرض بدانند؛ شهدای گمنامی که 15 سال است به دلیل بی تدبیری در دزفول غریب مانده اند؛ عزیزانی که اهل بیت(ع) و فرشتگان الهی زائران همیشگی آنان هستند. شهدایی که معلوم نیست سال های سال است کدام مادر چشم انتظارشان چشم به در دارد و یا چشم از دنیا فروبسته است.

 و البته بد نیست  یک بار دیگر برخی مسئولین این حدیث را با خود مرور کنند شاید به نتیجه ای رسیدند. پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: « اگر کسی مسئول عده ای از مسلمانان گردد در حالی که می‏داند در بین مسلمین‏ فردی شایسته تر از او وجود دارد، پس خائن به خدا، رسولش و مسلمانان خواهد بود.» و امام رضا(ع) می فرماید : « زیانی که دو گرگ گرسنه به گله گوسفندی بی چوپان می زنند از زیان ریاست طلبی در دین مسلمانان بیش تر نیست»

 به امید آن چهارم خردادی که یادمان قرار است افتتاح شود. چهارم خرداد امسال که نشد، ببینیم روایت افتتاح در چهارم خرداد چه سالی سال اتفاق خواهد افتاد ؟

 

پانویس1:

بد نیست اشاره ای هم داشته باشیم به موضوع تشکیل اولین!!! جلسه هیات امنای یادمان که بعد از گذشت 15 سال !!! از تدفین شهدا، بالاخره برگزار شده است که خود رکوردی بی نظیر!!! نه در کشور ، بلکه در دنیاست که  البته هیچ گزارشی از مباحث مطرح در آن و یا نتایج احتمالی برگزاری آن در سایت ها و تلکس های خبری مشاهده نگردید.

 

پانویس2:

لازم است این تذکر به مسئول مرکز فرهنگی دفاع مقدس داده شود که هشت شهید والامقام گمنام  در 21 اردیبهشت ماه سال 1381 در  شهرستان دزفول تشییع و تدفین شده اند. چون ایشان در تمامی مصاحبه های خبری، سال دفن شهدا را سال 82 اعلام می کنند. ذکر این تذکر لازم است که اطلاع از تاریخ تدفین این شهدا حداقل اطلاعاتی است که باید در اذهان و اسناد مسئولین مربوطه موجود باشد که متأسفانه مسئولین محترم با گذشت سال های سال از تصدی مسئولیت، از این اطلاعات اولیه نیز بی خبرند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۶
علی موجودی

بالانویس1:

رسم است وقتی برای کسی جشن تولد می­گیرند، مهمانان برایش هدیه می برند. هدیه ی شما برای الف دزفول، باشد همان پیام­ هایی که در قسمت نظرات وبلاگ ثبت می کنید.

 

بالانویس2:

جشن تولد «الف دزفول» بی زرق و برق است. ساده و خودمانی. مثل خودش که یک وبلاگ بیشتر نیست، یک پنجره ی کوچک که همیشه رو به شهدا باز است. مثل زندگی قهرمانانی که روایتگر زندگی آنان می شود. جشن تولد الف دزفول همین چند خط دلنوشته ی من و همین چند خط پیام شما در این دورهمی مجازی است و مگر جشن تولد فقط به کیک و شیرینی و شربت و نقل و نباتش جشن تولد می شود؟ که جشن تولد بهانه ای است برای دورهم بودن. همه تان دعوتید به این جشن ساده ی خودمانی. خوش آمدید به جشن تولد شش سالگی الف دزفول؛ اما ای کاش شهدا هم آمده باشند! چرا که شش دانگ الف دزفول بنام شهداست.

 

«الف دزفول» من تو را قلم نمی زنم

به بهانه ی شش ساله شدن و سالروز تولد شهیدآباد مجازی «الف دزفول»

 

 چقدر روزگار سریع می گذرد و  شهید بیدخ چقدر زیبا این عبور عمر را توصیف کرد که : «شبیه رودی که به دریا می پیوندد»

 «الف دزفول» عزیزم!

از11 مرداد ماه 1390، آن روزی که پنجره شدی برایم رو به شهدا، تا از لابلای رنگارنگ فریبنده دنیای اطرافم به دنیای ساده و با صفای شهدا سرک بکشم و اندکی تنفس کنم از رایحه دل انگیز عطرآسمانیشان ، شش سال گذشت.

 و در این شش سال چه فراز و نشیب هایی که بر من نگذشت. از تشویق ها و تشکرها و دعاهایی که از لطف شهدا، مردم شهرم نثارم کردند و تا ابد شرمنده شان خواهم بود و از توهین ها و تهمت ها و تحقیر ها و تهدیدهای آنان که واژه ی واژه ی الف دزفول را تهدیدی بر ثبات میزشان و مقامشان دیدند و موی دماغ بی مسئولیتی و بی لیاقتی شان و جز آزار و اذیت ثمری نداشتند و من همه شان را به خدا واگذار کردم.

اما خوب می دانم که قدم در راه شهدا گذاشتن سختی دارد و باید صبور بود و یقین دارم که اگر دعای خیر شهدا نبود، بارها زمین خورده بودم.

 

«الف دزفول» عزیزم!

هر تصویرت را با ذره ذره وجودم ساختم. وضو گرفتم و نوشتم و با نگارش واژه واژه ات گریستم و شاید دیگران هم پی برده باشند که من تو را قلم نمی زنم و این تویی که مرا رقم می زنی.

این تویی که هر بار نسیم کرامت شهیدی را از خانه ی قلبم عبور می دهی تا گرد فراموشی را پاک کند و نگذارد سینه ام غبار بی تفاوتی و بی خیالی بگیرد.

این تویی که در این وانفسای دنیای اطراف، امید هستی برای بودن و نفس کشیدنم و تحمل دنیایی که هیچ دلخوشی و دلبستگی برایم ندارد.

دوستت دارم. خیلی و وقتی می گویم خیلی، تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم ، تا برسی به خیلی من.

شش سال با تو زندگی کردم و ثانیه هایم با تو گره خورد. اشک هایم و لبخندهایم.

 

«الف دزفول» عزیزم!

چه خوب است که تو هستی تا من در وانفسای این روزگار وقتی هوا برای تنفس کم می آورم، پنجره ات را باز کنم و و در هوای شهدا تنفس کنم برای حیاتی مجدد. برای اینکه بتوانم این زندگی مادی را تاب بیاورم که حیات بی شهدا عین ممات است برای آدم هایی که دل در گرو مهر شهدا دارند.

 

«الف دزفول» عزیزم!

همدم تنهایی های من، ای واژه واژه ات تفسیر بغض های رسوب شده در گلو و دغدغه­هایی که پریشانم کرده است، ای زیباترین پنجره ی زندگی من رو به شهدا، ای که لحظه ای تنفس در کنار تو را به سال ها با برخی آدم ها بودن نمی دهم! با من بمان و بگذار این رفاقت را فقط خاک بهم بزند.

«الف دزفول!» من به تو محتاجم وحالا همه حیرانند که چگونه می شود به واژه هایی که به ظاهر خودم نقش می­دهم، محتاج باشم ؟ و این همان رمز و راز بین من و توست که تا ابد سربسته و سربه مهر خواهد ماند.

 

«الف دزفول»! دوستت دارم. به اندازه ی بی اندازه.

دستم را به برکت شهدا بگیرو همیشه پنجره باش برایم. رو به شهدا! در روزگاری که میز و مقام و مال خیلی ها را دارد به سمت بیراهه می­برد.

دستم را بگیر تا به اتکای تو و به اتکای شهدایی که آیینه ی یادشان شده ای به بیراهه نروم که عاقبت بخیری، بهترین سرنوشت و بهترین دعاست اگر مستجاب شود.

لحظه لحظه یاری ام کن تا به عشق شهدا قدم بردارم. خدا را چه دیده ای، شاید زیباترین اتفاق عالم رقم خورد و آن موعود سفر کرده برگشت. خدا را چه دیده ای! شاید این بی لیاقت هم روزی لیاقت پیدا کرد.

« الف دزفول » عزیزم!

برخی ها دوست دارند نفست قطع شود، تا نفس بکشند اما بدان تا نفس می کشم ، نمی گذارم نفست قطع شود.

«شش سالگی» ات مبارک الف دزفول!

با من بمان، تا همیشه! تا روزی که شاید من هم . . . .

تولدت مبارک «الف دزفول» و چه زیبا تولدت با  دهه ی کرامت همزمان شده است، چرا که تو برای من نسیم کرامت شهدایی!

تولدت مبارک الف دزفول

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۳
علی موجودی

آیینه داران عباس(ع)

به بهانه ی انتشار تصویر پیام ارتش بعث برای بسیجیان فاتح فاو -برای اولین بار-

 

 

تصویر اول: عصر تاسوعا

«شمر» برای چهار فرزند رشید و دلاور ام البنین یعنى عباس ، عبدالله ، جعفر و عثمان امان نامه می آورد و می گوید: بدانید تا ساعتى دیگر شعله هاى جنگ برافروخته مى گردد و از یاران حسین بن على کسی زنده نمى ماند. من براى شما امان نامه اى از عمر بن سعد آورده ام . شما از این ساعت در امان هستید، مشروط بر این که دست از یارى حسین بردارید و سپاهش را ترک کنید. عباس فریاد می زند:  بریده باد دست هاى تو و لعنت خدا بر تو و امان نامه ات. اى دشمن خدا، ما را دستور مى دهى که دست از یاری مولایمان حسین (ع) برداریم؟

 

تصویر دوم:  عملیات والفجر 8

در جریان عملیات والفجر۸ که شهر فاو عراق به تصرف درمی آید، رژیم  بعث صدام که شیرازه اش از هم پاشیده و در مقابل سربازان خمینی(ره) مجبور به زانو زدن شده است، حیله ای در پیش می گیرد و آن هم پرتاب اطلاعیه هایی از طریق هواپیماهایش برای عباس های خمینی کبیر(ره) است. در این اطلاعیه ها، جان برکفان سپاه اسلام را از مرگ می ترساند و می خواهد که دست از یاری امامشان بردارند.

و چقدر نادان و حقیرند سردمداران کفر که گمان می کنند بسیجیان خمینی(ره) به کاغذ پاره ای، بی خیال یاری امامشان می شوند، بسیجیانی که اهل کوفه نبودنشان را با خون ثابت کرده اند.

 

تصویر اطلاعیه ای که حدودا سه کیلومتر خارج از شهر فاو بطرف بصره توسط هواپیماهای ارتش بعث بر روی نیروهای ایرانی ریخته شد ( این تصویر برای اولین بار منتشر میشود)

تصویر سوم: امروز

ظاهراً هرجایی دشمن کم می آورد، هرجایی مجبور می شود که سر خم کند، هر جایی که دیگر هیچ غلطی نمی تواند بکند، باز همان داستان ترساندن از مرگ را تکرار می کند. یک روز به امان نامه ای دست شمر، یک روز به بارش کاغذ پاره هایی بی ارزش و یک روز هم به یاوه گویی ها و تحریم و ترساندن مردم از جنگ و به قول امامان لاف در غریبی زدن هایش!

افسوس که دشمن نمی داند امت امام خامنه ای ( مد ظله ) همان امت خمینی کبیرند  وعباس هایش ، آیینه داران عباس (ع) و چشمشان لحظه ای از تصاویر عاشورا جدا نبوده و نیست و شهادت برایشان « احلی من عسل » است.

تاریخ مدام در حال تکرار است و آدم ها تکلیفشان عبرت آموختن . هم دوستان و هم دشمنان این آب و خاک بدانند که «مَن جَرَّبَ المُجَرب حَلَّت بِهَ النَدامَه» که هر آنکس که آزموده را بیازماید ، جز پشیمانی برایش حاصلی ندارد و «در خانه اگر کس است یک حرف بس است»

 

 

تصویر چهارم: فردا

مردی تکیه به کعبه زده است و بانگ برآورده است:«اناالمهدی» شیربچه های امام خامنه ای(مد ظله) فوج فوج دارند برای بیعت می روند و کمی آنسوتر شیر بچه های خمینی کبیر(ره) – شهدا- هم با امامشان رجعت کرده اند. چه طراوتی زمین و آسمان را فراگرفته است. چقدر عباس دارند دور کعبه ی مهدی(عج) طواف می کنند. این عباس ها را با کدام امان نامه و کاغذ پاره و گزینه ی روی میز و زیر میز می توان از طواف امامشان پشیمان کرد ؟  

 با تشکر از استاد عزیزم، برادر رزمنده و جانباز «حاج امیر ابراهیمیان» برای اهدای این عکس به الف دزفول
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۴
علی موجودی

پلاک تیر خورده

تصویر پلاک تیر خورده و خودکار شهید غلامحسین دیمی پس از 35 سال



رفیقت گفته بود، تیر خورد به سینه ی غلامحسین و چشمانش را برای همیشه بست.

برادر! پلاک تیر خورده ات، چه زیبا اثبات کرد این حقیقت را و نشان گلوله ای را با خود آورد تا آدم ها ببینند برای آرامش آنها چه سینه هایی که شکافته شد و چه سروقامتانی که برای انقلاب و اسلام تکه پاره شدند.

برادر! پلاک تیرخورده ات را باید دست به دست بین مسئولین شهر گرداند تا بدانند میزشان ثمره ی خون صاحبان همین پلاک های تیر خورده است.

 و این خودکار! خودکاری که پس از 35 سال هنوز قامت افراشته است تا فریاد بزند :«بشکند قلمی که ننویسد بر یاوران خمینی(ره) چه گذشت!»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۴۸
علی موجودی

خبری در راه است

یادکردی از شهید جاویدالاثر «غلامحسین دیمی» به بهانه ی خبری که فردا در شهر خواهد پیچید

 

پرده ی اول :

« غلامحسین» دلشکسته از فراق رفقای شهیدش، رو می کند به آسمان  و با گریه می گوید : « خدایا! دیگر روی این را ندارم که چشم در چشم مادران شهدا بیندازم! خدایا!  چرا من بارها و بارها می روم جبهه و برگردم، اما دست تقدیر برایم شهادت را رقم نمی زند؟!  خدایا! چرا قبولم نمی کنی؟ هرچند خودم خوب  می دانم که لیاقت دیدار ندارم! خدایا! اگر لیاقت دیدارت را پیدا کردم، کاری کن که پیکرم به شهر باز نگردد. آرزویم این است که گمنام بمانم! » و این زمزمه را مادر می شنود.

 

 پرده ی دوم:

شب نوزدهم ماه رمضان،  « غلامحسین » رو می کند سمت بابایش و با لبخندی پر از شور عارفانه می گوید: «اگر خدا بخواهد، این بار که می روم، بار آخر است» وهیچ کس از رمز و راز حالی که بر او گذشته است باخبر نمی شود، اما مدام زیر لب زمزمه می کند :« چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب قدر که این تازه براتم دادند!» و این زمزمه را هم مادر می شنود.

 

پرده ی سوم:

دعای آن شب غلامحسین را فرشتگان را بالابرده اند و در عملیات رمضان و در هُرم گرمای تیرماه 61 خداوند مهر اجابت می زند بر آن و  تنها فرشتگانی که مأمور طواف بر پیکرش هستند خبر دارند از مزار گمشده اش و آن بی بی که خودش طعم بی حرمی را سال های سال است که چشیده است.

 

پرده ی چهارم:

مادر است دیگر! بچه اگر ده دقیقه از مدرسه دیرتر برسد خانه، خدا می­داند چه جوشش سیر و سرکه ای می شود در دلش. مادر است دیگر! اگر ناخن بچه به سنگ بخورد، انگار خشتی از دلش را با تیشه جدا کرده اند.

مادر است دیگر! و دل مادر با هیچ یک از قوانین بشر سازگاری ندارد. عشق است که فرمان می دهد دل مادر را و جایی که عشق وارد می شود تو دیگر دنبال قاعده و قانون نباش!

و حالا اگر مادر، کودکش را از آب و گل در بیاورد و سال ها خون دل بخورد تا شاخ شمشادش قد علم کند و سایه ی سرش شود و عصای دستش، آنجاست که چشمه ی عشق مادر و فرزندی بیشتر غلیان می کند و دلبستگی ها بیشتر و بیشتر می شود.

مادر است دیگر! اگر آن شاخ شمشادش برود و دیگر خبری از او باز نگردد، تو بنشین و تصور کن که دل مادر چه بلایی سرش می آید. همان دلی که ده دقیقه تأخیر فرزند، تاب و قرارش را می گیرد، سال ها بی خبری، چه بر سرش خواهد آورد. بی خبری از جوانی که حسرت داماد کردنش به تنهایی برای مچاله کردن دل مادر کفایت می کند.

 

 پرده ی پنجم:

برخی خواب ها چقدر شیرینند. خواب هایی که وصالند برای آنان که در فراق به سر می برند و غلامحسین گاهی طعم خواب مادر را شیرین می کند با آمدنش. گاهی در خواب به مادر می گوید: «مادرم! عزیزم! نگران من نباش! گریه نکن برایم! جایم خوب است! اینجا همه چیز خوب است! اینجا اصلاً بجز خوبی وجود ندارد! اینجا باران خوبی هاست» و حتی برای آرامش مادر گاهی لباسش را بالا می زند و جای گلوله ای را که بر قلبش بوسه زده است، روبروی مادر به تصویر می کشد و می گوید: «جای زخمم هم خوب شده است.»  

 

 پرده ی ششم:

فراق عین زخم است. درست است کهنه می شود، اما هیچ وقت خوب نمی شود. انتظار هم عین زخم است.  اما انتظار وقتی کهنه تر می شود، داغ خیز تر می شود و مگر می شود به مادری که 35 سال چشمش را به در دوخته است، از قوانین دنیا گفت. اینکه غلامحسین پلاک ندارد. دیگر حتی پیدا هم بشود، شناسایی نمی شود.

مگر می شود، برایش گفت که غلامحسین خودش آرزو داشت گمنام باشد و خدا آرزویش را برآورده کرده است. دل مادر است دیگر. در همان پرده های قبلی هم گفتم که جایی که عشق وارد می شود تو دیگر دنبال قاعده و قانون نباش.

دل مادر است دیگر! چشم از در بر نمی دارد. هنوز هم منتظر است زنگ در را بزنند و از شاخ شمشاد بیست و یک ساله اش خبری بشود.

خدا را چه دیده اید! شاید دعای مادر، غلبه کرد بر دعای پسر و از غلامحسینش خبری شد!

 

 پرده ی هفتم:

و مگر می شودپرده پرده از عشق گفت و به پرده ی هفتم نرسید. اصلاَ هر چه که به عشق مرتبط باشد ، هفت پرده می شود. مثل طواف خانه ی خدا، مثل سعی صفا و مروه، مثل هفت آسمان، مثل هفت دریا و مثل هفت شهر عشق.

اما پرده ی هفتم ممکن است وصال باشد. کسی نگفته است تمام قصه های عاشقانه باید به فراق ختم شود. 35 سال فراق ، ارزش لحظه ی وصال را دارد. این روزها  عطر عجیبی از غلامحسین به مشام مادر می رسد. انگار از غلامحسین خبرهایی شده است. کسی دارد در گوش مادر می خواند: «بوی خوش می آید از گل های مفقود الاثر»

انگار خبری از غلامحسین در راه است. همین دیروز سالگرد غلامحسین بود، اما انگار بعد از 35 سال در سالروز شهادتش خبری در راه است...خبری از غلامحسین ... خبری که قرار است به 35 سال فراق پایان دهد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۵۳
علی موجودی

رزمنده ای که آگهی مجلس ترحیم خود را دید !

روایت یک رزمنده ی دزفولی، که پیکر شهیدی را به جای او دفن کردند

 

 

چهار روز از عملیات والفجر 8 گذشته بود. از خط برگشتم و با قایق زدم به دل اروند. طناب قایق را بستم به اسکله و برای برداشتن تعدادی لوازم رفتم به سمت پایگاه اورژانس توی نخلستان .

حاج قاسم ( شهید حاج قاسم خورشید زاده)  و چند نفر دیگر آنجا بودند که نمی­شناختمشان! یکی شان پیراهن مشکی تنش بود. حاج قاسم تا مرا دید، لبخندی انداخت روی لبهایش و گفت: «سلام امیر! جلو بودی؟!» گفتم :«آره! چطور مگه!» گفت: «محمود رو کی دیدی؟» گفتم:«محمود! کدوم محمود رو میگی؟!» گفت:«محمود رابطیان!» گفتم:«همین چند دقیقه پیش!» تا این جمله را گفتم، آن بنده خدایی که پیرهن مشکی داشت، زد زیر گریه و پرید توی بغلم و همینطور که زار می زد گفت: « یعنی محمود زنده اس؟ مطمئنی دیدیش؟!  تو رو خدا منو ببر پیشش! »

حاج قاسم رو کرد به آن بنده خدا و گفت:« نمیشه شما رو ببریم اون طرف اروند! اونجا خط مقدمه! » الان میگم بچه ها برن و محمود رو بیارن این طرف که خیالتون راحت بشه!»

من که از ماجرا بی اطلاع بودم، هاج و واج فقط نگاه می کردم. چشمانم را دوختم به چشمان حاج قاسم و با اشاره  دستم پرسیدم که این بنده خدا چشه؟ حاج قاسم گفت:« دیروز پیکری تحویل خونواده ی محمود دادن و اونام مراسم تشییع و تدفین برگزار کردن! اما مادر محمود به هیچ وجه قبول نکرده که اون محمود بوده! مدام گفته اگه من بزرگش کردم این محمود نیست!  این بنده خدا هم عموی محموده! اومده پیگیر ماجرا بشه! »

 

 

تصویر مراسم تشییع در دزفول

  آن بنده خدا همینطور که زار می زد و هنوز اشک هایش بند نیامده بود، دست کرد توی جیبش و آگهی شهادت محمود را درآورد و به من نشان داد. حالا دیگر تعجب من بیشتر شده بود، آخر من محمود را همین چند لحظه ی پیش دیده بودم! گفتم: «غیر ممکنه! محمود سالم و سرحال  توی خطه! الان میرم  و میارمش! »

راه افتادم سمت ساحل و قایق را روشن کردم و به سرعت رفتم خط. مدام توی دلم خدا خدا می کردم که اشتباه نکرده باشم! اما مگر می شد! مطمئن بودم که محمود را دیده ام. قایق را گوشه ای بستم و دوان دوان رفتم سراغ سنگری که محمود را آنجا دیده بودم.  محمود راحت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خواند. صدایش کردم:«محمود!» سرش را از کتاب بیرون آورد و برگشت سمت من! گفتم:«پاشو مرد حسابی! راحت گرفتی اینجا خوابیدی! تو شهید شدی خودت خبر نداری!»

 
 

تصویر پیکر شهید درویشی که به جای محمود رابطیان در دزفول دفن شد

نیم خیز شد و با تعجب گفت:«چی؟! چی داری می­گی! شهید شدی یعنی چی! » ماجرا را با آب و تاب برایش تعریف کردم و در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود، آوردمش سمت قایق و برگشتیم سمت اورژانس.

عموی محمود تا چشمش به ما افتاد دوید سمت محمود و در حالی که صدای گریه اش بیشتر شده بود محمود را بغل کرد و سرتا پایش را ورانداز کرد و مدام او را می بوسید. بیچاره محمود! هاج و واج فقط نگاه می کرد. حالا مجبور بود برای اثبات زنده بودندش برگردد عقب.

چیزی از این ماجرا نگذشت که مشخص شد آن پیکر مطهر مربوط به شهید والامقام عبدالرحیم درویشی از هندیجان بوده است  که به دلیل تشابه چهره اش به محمود این اشتباه صورت گرفته است. به درخواست مادر شهید و  پیگیری خانواده اش و اجازه ی علمای قم، نبش قبر صورت گرفته و پیکر ایشان از دزفول به هندیجان منتقل و در گلزار شهدای آنجا دفن گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد.

راوی : حاج امیر ابراهیمیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۳
علی موجودی

به حرمت نام کوچه مان

یادکردی از وصیتنامه شهید علیرضا خراط نژاد به بهانه ی وفات پدر بزرگوارش

 

و شاید تنها همین مانده باشد از شما. همین نام به یادگار مانده  بر کوچه ها و خیابان هایمان . تازه اگر همین ها را هم محو نکنند. مثل میدان امام خمینی(ره) که عکس امامش و تمثال شهدایش را برداشتند و چندتا پِلیت و ورق آهنی لانه زنبوری زنگ زده گذاشتند و گفتند سرشار معناست و شما نمی فهمید دریا دریا مفهوم این نماد را.

و شاید تنها همین مانده باشد از شما. همین نام به یادگار مانده بر کوچه ها و ما هر روز، بارها عبور می کنیم از کوچه ای که بودنش مدیون  نبودن شماست؛ اما یک بار هم یاد و نام پهلوانی که  نامش برکت داده است به نام کوچه، از ذهنمان عبور نمی کند.

اما من هر روز تو را سر کوچه می بینم. آن تمثال خندان تو و گاهی حاج کاظم را که گه گاهی می نشیند روی  سکوی درب خانه. زیر عکس خندان تو و همیشه لبخندی روی لب دارد، عین لبخند تو و من سلام می کنم به بابایت. آن مرد آرام و سربه زیر و مؤمن و با هر بار دیدن تمثال تو و لبخند بابایت  نام کوچه مان را با افتخار بیشتری به زبان می آورم. کوچه­ ای که اولین خانه اش، خانه ی شماست.

« علیرضای عزیز!»

تمثالت را که می بینم، گاهی وصیتت را مرور می کنم. آن واژه های نابی را که به یادگار گذاشتی و امروز مسئولینی که میزشان ، ثمره ی خون توست، بی خیال این وصیت و وصیت هایند.  آن روز را هیچ گاه از یاد نمی برم که وصیتت را منتشر کردم که «من از مسئولین شهرمان (دزفول) می خواهم که طبق قوانین قرآن با مردم رفتار کنند و دست به اموال بیت المال نزنند به نیتی دیگر و تبعیض بین مردم قائل نشوند وبدانند که هر چه دارند از این خون ها دارند خون هایی که در راه خدا ریخته شده. خون هایی که با آن باید اسلام در سر تا سر جهان سر افراز باشد و بدانند که هر خیانتی به این مملکت کنند در آخر باید جواب گو باشند » و یکی از آقایان مدعی برایم نوشت : «مگر هر کس دو خط وصیت نوشت، باید نصب العین باشد؟!»

خدا رحمت کند شهید محمود نژاد را که گفت:« میراث دار خون شهدا باشید ، نه میراث خوار» و برخی ها کردارشان بیشتر به میراث خواری شبیه است تا میراث داری.

 

تمثالت را که می بینم، گاهی وصیتت را مرور می کنم که «خدایا، می دانی که چه می کشیم، پنداری که چون شمع ذوب می شویم ، ما از مردن نمی هراسیم، اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و اگر بسوزیم هم که روشنائی می رود  و جای خود را دوباره به شب می سپارد! پس چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند، هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود، عجب دردی! کاش می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم! آری همه یاران سوی مرگ رفتند ،در حالیکه نگران فردا بودند!»

و تو چه خوب سی و چند سال پیش، امروز ما را دیدی  و نگرانش بودی و دعا کردی که شهید شوی و در روزگار ما دوباره زنده شوی برای شهادت. چون می دانستی بسیاری از آدم ها راهت را نخواهند رفت  و بی خیال خونت خواهند شد.

علیرضای عزیز!

تو برای من از نام یک کوچه بسیار فراتری! و غالب روزهایی که از کوچه مان عبور می کنم و نام تو را و تصویر تو را می بینم، وصیت هایت را با خود مرور می کنم چرا که شهدا چنین گفته اند که: «یاد من ، راه من است!»

 راستی چند مدتی از بابایت حاج کاظم خبری نبود و می گفتند حالش خوب نیست. تا چند روز پیش که آن حجله ی درب خانه تان را دیدم که عکس تو بود و عکس حاج کاظم و خبر مسافر شدن بابایت و خوشا به سعادت حاج کاظم که تو را دارد و وقتی تو را دارد چه ندارد؟

خوش به سعادت مسافری که در مقصد آشنایی دارد و وقتی پایش را می گذارد توی شهر غریب ، کسی به استقبالش می آید. آن جا، دیگر درد غربتی نخواهد بود، بلکه شوق وصال هم بی قرارترش می کند و این قصه ی حاج کاظم است وقتی که تو و پسر عمویت «شهید خدایی خراط نژاد» به استقبالش می آیید.

 و من این روزها، وقتی از کوچه مان عبور می کنم و سر کوچه،  درب خانه تان پرده های تسلیت و آن حجله را می بینم،  هم تو را و وصیتت را مرور می کنم و هم حاج کاظم را و حاج کاظم هایی را که جگرگوشه هایشان را داند برای این انقلاب. برای اسلام. برای آرامش این خاک و ناموس مردم.

و ای کاش مردم بدانند، وقتی از کوچه ای عبور می کنند، از گذرگاه کدام شهید عبور کرده اند و یادشان بیاید تمامی آنچه را که نباید فراموش می کردند.

علیرضای عزیز!

نام تو عزت و افتخار کوچه ی ماست. هم تو ، هم پدرت و هم مادری که عطر حضورش، هنوز  و همیشه کوچه مان را معطر می کند.

 

شهید علیرضا خراط نژاد  متولد 1342 در مورخ 63/12/26 در عملیات بدر و در جزیره ی مجنون به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

پانویس:

کوچه ای که منزل شهید در آن قرار دارد به نام مبارک «کوچه شهید علیرضا خراط نژاد» نامگذاری شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۱۵:۱۷
علی موجودی

بالانویس:

این متن را پس از شهادت حاج محمدرضا نوشته بودم. مرور مجددش خالی از لطف نیست.

 

فرمانده! معادلاتم را به هم ریختی !

به مناسبت دومین سالروز شهادت فرمانده ی قهرمان و گمنام گردان عمار

سردار سرتیپ دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده

 

 

چه تکلیف سختی دارم. باید از تو بنویسم بدون اینکه بشناسمت. بدون اینکه حتی یکبار تو را دیده باشم. باید از تو بنویسم بدون اینکه از تو شنیده باشم و این «باید» را که می گویم، تو گمان مکن که از جبر است. نه! فرمانده! اختیار است. اختیاری که عشق اسبابش را مهیا می کند. عشق به رفقای شهیدت.

اصلاً ! نمی دانم در این بچه­ ها چه راز و اسراری نهفته است که هرچه با آنها اندک ارتباطی هم پیدا می کند، زیبا می شود و دوست داشتنی. از آن دوست داشتنی هایی که «حُب» اش آدم را می کشاند  به سمت «عشق» و هر چه به این بچه­ ها متصل باشد ، دل می برد از آدم. عاشق می کند. از خاک بگیر تا یک خواب. از یک دست خط بگیر تا یک قاب. همه اش مقدس می شود و جلوه می کند پیش چشم آدم و البته این را هم بگویم فرمانده! از این عشق، نه وصال، که فقط فراقش به نسل من رسید. اینکه فقط یک شهیدآباد ببینیم با ردیف ردیف انسان کامل و در هر قدم یک قاب که شهد وصال لبخندهاشان را شیرین تر کرده است.

و حالا دیگر باید دلیل آن «باید»  را که اول حرف هایم گفتم، بدانی فرمانده. اینکه چرا گفتم:«باید از تو بنویسم»

عکس این بچه ها و غبار مزارشان دل برده است از ما ، چه برسد به فرمانده شان. آن هم فرمانده ای که من دیر پیدایش کردم. چقدر هم دیر. زمانی که دیگر دست تقدیر نمی گذارد لام تا کام حرفی بزند برایم و باز من می مانم و یک تصویر که آرام روبرویم لبخند می زند و باز هم دیر رسیدن و نرسیدن و باز هم عکس و باز هم قاب و باز هم همان قصه ی همیشگی.

دیدی فرمانده! دیدی !  دیدی گفتم از این عشق تنها فراقش سهم ما شده است. اصلاً نمی دانم این چه تقدیری است که من دارم. باز هم باید بنشینم و تصویرت را بگذارم روبرویم و نگاه کنم تا باب صحبت باز شود.

اما می توانم با تو حرف بزنم فرمانده، بدون اینکه دیده یا شنیده باشمت.  درست است که کار خیلی سختی است اما این سال ها « دکترای ارتباطات» گرفته ام. گرایش « یکسویه گویی با قاب».  اینکه هر بار روبروی تصویر یکی از این بچه ها بنشینم و ساعت ها حرف بزنم و جوابی نشنوم و «گفت و گو» یی نباشد. همه اش «گفتِ» منِ گوینده است و « گو» که مربوط به مخاطب می شود، وجود ندارد و همین سخت می کند مکالمه را.

راستی گفتم «دکترا». بگذار همین جا حلالیت بطلبم فرمانده. وقتی در پیشوند نامت عنوان دکتر را دیدم، در دل گفتم که حتماً شما هم از این « دکتراهای  چینی » داری که امروزه خیلی ها دارند و چقدر هم پُزَش را می دهند،  اما وقتی از زبان برادرت شنیدم که رتبه اول دکترای رشته عمران – نقشه برداری بودی و استاد دانشگاه امام حسین (ع) ، معادلاتم به هم ریخت.

وقتی گفت که خواسته ای کسی از تحصیلاتت با خبر نباشد، یک مجهول به مجهولات  معادله ها اضافه شد.

وقتی چشمهایم دنبال تصویر یک سرتیپ پاسدار با شانه هایی سنگین از خوشه و ستاره می گشت و پیدا نکردم و فهمیدم که کل خانه ات را برای یک تصویر با درجه نظامی زیر و رو کرده اند و دست خالی برگشته اند، باز هم مجهول دیگری اضافه شد به مجهولات قبل. آخر چطور ممکن است سرداری که دوره دافوس را سالهای 65 و66 گذرانده است، عکس با درجه سرتیپی نداشته باشد؟ اصلاً بگذار آخر داستان را همینجا بگویم، همه ی معادلاتم با آمدنت به هم ریخت فرمانده. همه ی معادلات.

این همه گمنامی و بی نام و نشانی برایم قابل هضم نبود. آن زندگی ساده که برادرت می گفت برایم قابل درک نبود و مگر می شود یک نظامی و این همه افتادگی و تواضع.گمان نکنم تا کنون شهیدی چنین معادلاتم را به هم زده باشد.شهیدی که سومین شهید خانواده است و مادر داغ دو برادر دیگر هم دیده است. دو برادری که از یکیشان پلاک و استخوانی هم برنگشته است.

اینکه وقتی « مش عبدالحسین» آن روزها و «حاج عبدالحسین خضریان» امروز را دیدم که تا دستش را گذاشت زیر تابوتت ، بغضش شکست، فهمیدم که ماجرای تو باید ماجرای غریبی باشد. آخر خضریان و گریه ؟

یعنی می خواهی بگویی جاری شدن اشک خضریان به هم خوردن معادلات نیست فرمانده؟

حاج مصطفی می گفت آخرین بار که گریه اش را دیده است، شب بعد از شهادت «سید جمشید» بوده است و اینبار هم بعد از شهادت تو.

حاج عبدالحسین خضریان (سمت راست) - حاج محمد رضا صلواتی زاده ( سمت چپ)  دوش به دوش هم

 

 

پیکر حاج محمدرضاصلواتی زاده  روی دوش حاج عبدالحسین خضریان

گفتم «سید جمشید»! راستی اصلاً این چه رمزی است بین تو و سید؟ این سه تا قبر خالی کنار سید جمشید ، سی سال بود که همینطور خاک می خوردند. یکیشان که شد نصیب حاج ابراهیم مقامیان.

سید چه زیبا حق رفاقت را برایت ادا کرد.معمولاً میزبان بهترین جای مجلس را نگه میدارد برای عزیزترین میهمان و سید اینجا را از همان سی سال پیش برایت نگه داشت تا با هم همسایه شوید. دوباره دوش به دوش هم. عجب رمز و رازی  هست بین شما فرمانده ها.

توهم که مثل خضریان سردار سکوتی و اگر بینمان بودی هم که این راز را افشا نمی کردی ، اما دلم یک جورهایی گواهی می دهد که از این همسایگی با سید جمشید خبرهایی داشته ای. حاج مصطفی می گفت ، دزفول که می آمدی، زیاد آن حوالی قدم می زدی.

بگذریم فرمانده!

معادله هایم را به هم ریخته ای. خودم هم نمی دانم که دارم  چه می گویم.

خسته ات نکنم فرمانده! همه ی بچه های گردانت منتظرند تا بروی بینشان. من این وسط خودم را چسبانده ام به تو که شاید یک نیم نگاهی . . . .

فرمانده!

بگذار آخر این یکسویه گویی هایم یک گله هم داشته باشم. هم از تو و هم از رفقایت. این گله را بگذار به حساب گستاخی ام، اما باید بگویم.

این سکوت شما و نسل شما، درست است که گمنامی تان را می افزاید و اجر شما در گمنامی صعود می کند به آسمان. اما تکلیف من چه می شود؟ تکلیف نسل من! اگر شما نگویید، اگر امثال شما نگویند، نسل من از کجا حقایق را بشناسد؟ آدم هایی را که مدیونشان است بشناسد؟ این خاطرات حق من است و حق نسل من  و شما نباید با خود می بردید به آسمان!! من از این گله دارم.

دیدی که در تشییع مظلومانه ات فقط رفقای خودت بودند که فقط آسیاب دنیا سپیدمویشان کرده بود. دیدی از نسل جوان کسی نبود؟ دلیلش همین است که گفتم و گرنه نسل من با همه ی افسارگسیختگی اش ، قدر قهرمانانش را خوب می داند.

رفقایت باید زودتر از اینها برایم از تو می گفتند تا من مجهولاتم را با تو معلوم می کردم و نگفتند تا امروز و امروز گفتنشان چه به کارم می آید،  وقتی که دیگر تو کنار سید جمشید آرام گرفته ای؟

این سکوت ، سم است برای نسل من و دیوار این سکوت را شکستن، دیوار گمنامی تان را فرونخواهد ریخت. درست است که اجر تو در کتمان است ، اما اجر ما در افشا کردن است تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند.

و من اینجا از تمام رفقایت می خواهم که پرده های گمنامی سرداران ساکت را کنار بزنند. از همه می خواهم مهرسکوت را از لب ها بردارند. این دینی است که به تاریخ دارند.

آن روز به فرمان امام آن همه حماسه آفریدید و امروز فرمان امامتان این است : « آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است. »

  پر حرفی هایم را برمی دارم و می روم.

 

سردار سرتیپ پاسدار دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده فرمانده قهرمان گردان خط شکن عمار ، پنجم تیرماه 94 به دو برادر و سایر یاران شهیدش پیوست و در شهیدآباد دزفول در جوار شهید سیدجمشید صفویان، فرمانده گردان همیشه قهرمان بلال به خاک سپرده شد.

 

به مناسبت دومین سالگرد شهادت این فرمانده ی شهید، عصر امروز پنجشنبه 8 تیرماه، مراسمی بر مزارش در قطعه شهدای گلزار شهدای شهیدآباد برگزار خواهد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۹:۵۷
علی موجودی

زنی که مردانه ایستاد

تجلیلی از چهره ی ماندگار پزشکی دزفول دکتر اورورا باتارا

 

حکایت مقاومت مردم دزفول و ایستادگی هشت ساله ­شان زیر موشک­های 12 متری دشمن ، حقیقتی است که اگر چه برخی ها خواسته یا ناخواسته به دنبال محو آن هسستند ، اما همیشه ماندگار خواهد بود.

این که مردمی ببینند عزیزانشان پیش چشمشان تکه و پاره می شوند، اینکه ببینند خانه هایشان ویران می شود، اینکه 2600 شهید را بر شانه های شهر تشییع کنند ، اما باز هم بمانند و شهر را ترک نکنند تا پشتوانه ای عظیم برای فرزندانشان باشند که در میدان های نبرد می جنگند، روایت ساده ای نیست!

در این میان اگر کسی دزفولی نباشد و بماند ، مهم است. خوزستانی نباشد و بماند مهم تر و اگر ایرانی نباشد و بماند آنجاست که باید نشست و کنکاش کرد که چه عِرق و غیرتی است که او را نگه داشته است در خاکی که ریشه در آن ندارد!

در دوره ای که بسیاری از آقاها و آقازاده ها با اینکه خانه هایشان مثل دزفول در تیر رس موشک ها قرار ندارند، فرار می کنند از ایران ( شما بخوانید می روند دنبال تکلیف شان که درس خواندن است)  یک غیر ایرانی بیاید و دقیقاً وارد مرکز هجوم دشمن شود و آنجا بماند، جای تعجب دارد و جای تأمل و حالا اگر این غیر ایرانی زن باشد، باید بیشتر تعجب کرد و اگر این زن پزشک باشد، دیگر حرفی برای گفتن نمی ماند. باید تجلیل کرد از این شیرزن ، زنی که مردانه می ماند، تا با تعهدی که دارد، تخصصش را در راه خدمت به مردمی به کار گیرد که هر روز زیر توپ و موشک­های عراق تکه تکه می شوند.

آن غیرتی را که آن آقاها و آقازاده ها ندارند ، این زن دارد و این شجاعت و جسارت و تعهدی را که این زن دارد، آنان ندارند.

«اورورا باتارا » در سال 1329 در مانیل کشور فیلیپین متولد می شود و پس از اخذ مدرک پزشکی عمومی از دانشکده پزشکی مانیل قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، وارد ایران شده و به عنوان اولین پزشک فیلیپینی در دزفول طبابت خود را آغاز می­کند.

با شروع جنگ تحمیلی و موشکباران دزفول ، در خانه های سازمانی بیمارستان یازهرا(س) دزفول ساکن می شود و  به همراه مردم شهر را ترک نمی کند و به مداوای مجروحین می پردازد به گونه ای که به اعتراف بسیاری از پرستاران و پزشکان، هنگام موشک باران ها و عملیات ها، هفته ها بیمارستان را ترک نمی کند و مشغول خدمت رسانی به مجروحین و مصدومین حملات موشکی  می شود و هر بار که از او می پرسند، چرا به کشور خود بر نمی گردد، اظهار می کند:«کشور من ایران است و من به دزفول و دزفولی ها علاقه دارم!» و با اینکه هیچ قوم و خویش و آشنایی نه در دزفول که حتی در ایران هم ندارد، اما همیشه می­گوید:«شما بستگانم هستید!»

مهربان است، دلسوز و متعهد و البته به معنای واقعی انسانیت را می شناسد و «انسان» است.

دکتر باتارا به عنوان اولین پزشک بخش دیالیز در دو نوبت صبح و عصر سال های سال  در بیمارستان افشار دزفول به بیماران دیالیزی خدمت می کند و کار مداوای مجروحین و مصدومین را نیز به همراه سایر پزشکان دنبال می کند.

او همزمان، دوران رزیدنتی اش را در رشته داخلی بصورت مکاتبه‌ای و حضوری در دانشگاه مانیل ادامه داده و بورد تخصصی را از آن دانشگاه دریافت می کند.

پس از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نیز حاضر به بازگشت به فیلیپین نمی شود و کار طبابت را در دزفول دنبال می کند و بیش از 40 سال از عمر طبابتش را در دزفول گذرانده و در سال 94 به عنوان «چهره ی ماندگار پزشکی » از ایشان تجلیل می شود.

«دکتر اورورا باتارا» یک قهرمان است. یک قهرمان بومی و شاید یک قهرمان ملی! کسی که در سخت ترین شرایطی که لحظه به لحظه جانش در خطر بود، دزفول را ترک نکرد و تا توان داشت به مردم دزفول و به مصدومین و مجروحین جنگ خدمت کرد.

«دکتر اورورا باتارا» 4 اردیبهشت امسال دارفانی را وداع گفت و پس از طی تشریفات اداری و اجازه رسمی خانواده اش، فردا پنج شنبه ، در دزفول مشایعت و در جوار ملکوتی شهدای موشکی دزفول ، شهدایی که روزی شانه به شانه شان در شهر مقاومت و خدمت می کرد، به خاک سپرده می شود.

 و اما بر ما دزفولی هاست که این شیرزن را که حقیقتاً مردانه در کنار مردم دزفول ماند و خدمت کرد ، چونان یک قهرمان بدرقه کنیم و به پاس بیش از 40 سال خدمت صادقانه اش به دزفول، ارج نهیم.

 

وعده ی ما فردا پنج شنبه ساعت 9 صبح از بیمارستان افشار دزفول به سمت گلزار شهیدآباد

حضور مردم در این مراسم در واقع تجلیل از یک شیرزن قهرمان است


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۳
علی موجودی

بالانویس1:

معمولاً کم کاری و فراموشی و بی خیالی خودمان را در خصوص عدم معرفی بسیاری از شهدای دیار مقاومت، دزفول قهرمان، توجیه می کنیم با این جمله که خودشان می خواستند گمنام بمانند، در صورتی که اجر آنان در گمنام بودن است و اجر ما در افشا کردن، تا تاریخ در افق وجودشان قله های بلند تکامل انسانی را ببیند.

 

بالانویس 2:

«شهید محمد حسین اثنی عشری» ، شهید دزفولی انتفاضه ی فلسطین و رهایی قدس شریف است که کمتر کسی نامش را شنیده است و کمتر کسی خبر دارد که دزفول در انتفاضه ی فلسطین هم شهید داده است و کمتر کسی می داند که شهیدی هست و مزاری نیست. حتی مزاری به عنوان یادبود.

 

این شهید مزار یادبود هم ندارد

معرفی شهید دزفولی انتفاضه ی فلسطین و رهایی قدس شریف، شهید محمد حسین اثنی عشری

 

پرده ی اول:

سال 1337 است که خداوند محمدحسین را هدیه می ­دهد به پدر و مادری که اهل دین و دیانتند و زندگی ساده­ ای دارند. محمدحسین در دامان خانواده­ای مؤمن رشد می کند تا اینکه دست تقدیر در هفت سالگی، طعم تلخ یتیمی را به او می چشاند و می شود مرد خانه.

مجبور می شود که هم کار کند و هم درس بخواند تا بتواند یک لقمه نان سر سفره ی خانواده اش بگذارد. از بنّایی بگیر تا کار در شرایط  سخت کوره ی آجرپزی و شاگرد مکانیکی و در نهایت زیر بار فشارهای اقتصادی مجبور می شود قید درس و مدرسه را بزند و کمر همت ببندد به کار و چون طعم محرومیت را خوب چشیده است، وقتی دستمزدش را دست مادر می دهد، می گوید، بخشی از آن را به فقرا بخشیده ام.

مدتی برای کار راهی اهواز می شود که مصادف است با اوج گیری انقلاب اسلامی و محمدحسین می شود یکی از جوانان فعال در کارهای مبارزاتی علیه رژیم و کار تا جایی ادامه پیدا می کند که در تظاهرات های اهواز زخمی هم می شود.

 

پرده ی دوم:

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ، در سپاه اهواز و در ستاد مبارزه با قاچاق و مواد مخدر مشغول به خدمت می شود و در این راه  تلاش های فراوانی انجام می دهد. روزها مشغول کار مکانیکی خودش می شود و شب ها به همراه برادران پاسدارش  مشغول گشت و نگهبانی و عاملین تهیه و توزیع مواد مخدر را دستگیر می کند. به گفت ی خودش،  بعضی وقت ها مجبور می شود که برای دستگیری اراذل و اوباش، شب را تا صبح روی درخت کشیک بدهد. جالب اینجاست که در این مدت حتی  یک ریال هم از سپاه حقوق نمی­گیرد و اصرار های مسئولین هم برای حقوق گرفتن محمدحسین، بی نتیجه می ماند.

 

 

پرده ی سوم:

کم کم حرف از فلسطین و رژیم صهیونیستی پیش می آید و علاقه ی محمدحسین برای اعزام به آنجا و مبارزه با آن غده ی سرطانی. خانواده مخالف رفتنش هستند و ازدواج را بهانه می کنند برایش که می خواهیم دیگر دامادت کنیم و سر و سامان بگیری.

به مادر می گوید:«می روم! یک دوره ی شش ماهه می بینم و بر می گردم! بعدش هرچه گفتی و هرچه خواستی به روی چشم!»

مادر می گوید: «ببین محمد حسین! بروی و بلایی سرت بیاید من از غصه دق می کنم !» و پاسخ می شنود:« مادر مادر است! چه یک مادر فلسطینی و چه تو! باید برای نجات مردم مظلوم و ستمدیده جنگید! »

به هر ترتیب رضایت مادر را می گیرد و به همراه تیمی از بچه های اهواز به سرپرستی شهید محمد منتظری راهی جنوب لبنان می شود.

 

پرده ی چهارم:

پنج ماهی از رفتن محمدحسین گذشته است که در دهم آذرماه 1359 و در کمال ناباوری خواهرش، خبر شهادت برادر را از تلویزیون می شود و آنگاه که خبر به گوش مادر می رسد، مادر فریاد می زند: «الحمد لله رب العالمین! من همیشه می دانستم این پسر برایم ماندنی نیست!  الحمدلله که با شهادت رفت و خیالم راحت است که بهترین مرگ را انتخاب کرد»

مجلس تحریم محمدحسین در مسجد جامع دزفول برگزار می شود. زمانی که دزفول زیر موشک باران حزب بعث عراق است، اما  در مجلس تحریم و تکریم محمد حسین، جای سوزن انداختن نیست.

 

 پرده ی پنجم:

 از سفارت که می آیند برای سرزدن به خانواده ی محمد حسین، اینچنین تعریف می کنند:

« محمد حسین اثنی عشری، برای دفاع از مردم مظلوم فلسطین رشادت های بی نظیری از خود نشان داد. دانش فنی و تخصصش در مکانیکی، باعث طراحی و ابداع وسیله ای برای حمل توپ های نظامی شد که جابجایی این تسلیحات سنگین را تسهیل کرد وهمین باعث شد که نقش مهمی در پیروزی علیه رژیم غاصب اسرائیل داشته باشد.

همین شجاعت ها و ابتکارات، باعث شناسایی او توسط نیروهای رژیم صهیونیستی شد و سرانجام در عملیاتی که در دهم آذرماه سال 1359 در سواحل جنوب لبنان انجام شد، قایق حامل محمدحسین و تعدادی از رزمندگان فلسطینی و لبنانی مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید و چیزی از محمد حسین برای تقدیم به مادرش باقی نماند.

 

آخرین پرده:

محمد حسین اثنی عشری مزار هم ندارد. حتی یک مزار یادبود. نه در دزفول، نه در لبنان و نه در هیچ کجای دنیا، و این خواسته ی خانواده ی محمد حسین است که برای محمد حسینشان سهمی به اندازه ی یک مزار هم نخواستند.

روی هیچ سنگ قبری نام او ثبت نشده است و نام زیبای شهید محمد حسین اثنی عشری، فقط بر دل هایی نقش بسته است که نام او و یاد او همیشه به مهمانی شان می آید.

 محمد حسین اثنی عشری ، شهید دزفولی انتفاضه ی فلسطین و رهایی قدس شریف است که کمتر کسی نامش را شنیده است و کمتر کسی خبر دارد که شهیدی هست و مزاری نیست. حتی مزاری به عنوان یادبود.

 

در این روزهای نزدیک به روز قدس ، یادی کنیم از محمد حسین، شهید بی مزار دزفولی . تنها شهید انتفاضه ی فلسطین دزفول که در پرده ی گمنامی خویش ، عاشقانه پنهان شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۸
علی موجودی

بالانویس:

دیروز مهمان برنامه ی ماه عسل، همسر جانبازی بود که در دوران جنگ،  چند ماهی را در دزفول زندگی کرده بود. ایشان متأسفانه آن چنان شهر دزفول را در دوران جنگ توصیف کردند که انگار شهر خالی از سکنه بوده است و چنان از سوت و کور بودن و ترسناکی شهر و تنهاییشان در خانه  گفتند، که انگار نه انگار دزفولی ها هشت سال، زیر بیش از سه هزار توپ و موشک و راکت های عراقی زندگی کردند و شهر را ترک نکردند و بیش از 2600 شهید دادند که قریب به هزار شهید آن موبوط به شهدای موشکی است.

متن زیر پاسخی است مشروح به سرکار خانم زرگر ، میهمان برنامه ماه عسل جمعه 26 خرداد ماه 96.

 

 

  افتخارات دزفول را به یغما نبرید

به بهانه ی ارائه ی تصویری نادرست از دزفول در برنامه ماه عسل

 

سرکار خانم زرگر!

سلام علیکم!

خوب است یک بار دیگر خاطراتتان را مرور کنید. این دزفولی که شما توصیف کردید کدام دزفول بود؟!  مطمئن هستید آن روزها در دزفول بوده اید یا گذشت زمان و کهنگی خاطرات، شما را به اشتباه انداخته است.

آن شب هایی که شما دم از سکوت و ترس و تنهایی اش می زنید، اگر کمی گوش هایتان را تیز می کردید، صدای اذان را از مأذنه های مساجد شهر می شنیدید و صدای پای بچه بسیجی ها و بچه مسجدی هایی را که تا ساعت ها پس از نماز جماعت در مسجد، جلسه قرآن هایشان را برگزار می کردند و بعد هم تا صبح برای تأمین امنیت شما گشت و نگهبانی می دادند.

شهری که شما دم از دلهره و وحشت شب هایش می زنید، طی هشت سال حتی یک شب، دعای کمیل شبهای جمعه اش تعطیل نشد.

مردم دزفول حتی یک روز شهرشان را ترک نکردند و زندگی جریان داشت.  شهری که امام جمعه اش حتی گاهی به پناهگاه هم نمی رفت و نماز جمعه اش حتی یک هفته تعطیل نشد و خانواده های یک تیپ، تکرار می کنم، یک تیپ رزمنده ی دزفولی که در جبهه می جنگیدند، در همین شهر مستقر بودند.

شهر سوت و کور بود؟ دزفول قلب تپنده جنگ و شریان زندگی بخش رزمندگان بود و این را از هر رزمنده ای که پایش به خاک جنوب باز شده باشد، می توانید بپرسید.

بروید از رزمندگانی بپرسید که نهارشان را صلواتی در حسینیه ی پیر نظر می خوردند و درب خانه های شهر به رویشان باز بود برای حمام کردن، تلفن زدن و استراحت کردن.

خیاط های شهر لباس هایشان را صلواتی تعمیر می کردند و کفاش ها، کفش هایشان را می دوختند. در آن روزهایی که خانه های دزفولی ها ، مسافرخانه ی صلواتی بود.

آن روزها ما در خیابان های دزفول بازی می کردیم. در مدرسه هایش درس می خواندیم. در رودخانه اش شنا می کردیم و با تکه پاره های ترکش و پوکه های گلوله ها صد جور بازی ساخته بودیم برای خودمان!

این را از همان پدری بپرسید که وقتی دزفول موشک خورد، کودکش در خیابان بازی می کرد و بعد از اینکه سرش قطع شد، هنوز می دوید. همان پدری که سر پسرش را توی جوی آب پیدا کرد و بر ترک دوچرخه اش برد شهید آباد.

و اگر همه ی این ها که گفتم نبود، امام (ره) برای چه فرمود دزفول دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کرد و نیز فرمود اگر قرار باشد روزی پایم را از جماران بیرون بگذارم، به دزفول می روم؟

دزفول سوت و کور بود و وحشتناک؟ یا شما گوشه ی خانه مانده بودید و پشت پنجره هایتان پتو کشیدید که واقعیت را نبینید؟ در دزفولی که شما چند ماهی مهمانش بودید و برای شما حضور در منطقه جنگی محاسبه شد، ما هشت سال زیر باران گلوله و موشک های 9 متری و دوازده متری ، صدام را به سخره گرفته بودیم با زندگی کردن. هر چند برای رزمندگانمان حضور در منطقه جنگی هم محسوب نشد.

 

گفتید: «هیچ در خانه نبود. مجبور شدم نان خشک کفک زده به فرزندم بدهم»، اگر از خانه می زدید بیرون، می دیدید نانوایی های شهر همه شان نان می پختند، سندش همان «شاطر انقلاب» که موشک  9 متری، درست خورد روبرویش و همه مشتری های توی صف نان را ، تکه و پاره در صف شهدا قرار داد.

گفتید گوشت نبود، پس مش عبدالحسین کیانی و ده ها قصاب دیگر گوشت های تازه ی توی مغازه شان را به چه کسی می فروختند؟ شما پایتان را از خانه بیرون گذاشتید و ببینید؟

 

نمونه ای از حضور مردم دزفول در نماز جمعه در دوره دفاع مقدس

دزفول سوت و کور بود و ترسناک و خالی از سکنه؟ یا شما پایتان را از خانه بیرون نگذاشتید تا جریان زیبای زندگی در دزفول را ببینید؟ به قول خودتان از پادگان برایتان غذا می آوردند. چون اگر یک بار پایتان را از خانه بیرون گذاشته بودید، می دیدید که بازار دزفول حتی شبیه به بازار یک شهر جنگ زده هم نیست، چه برسد به یک شهر خالی از سکنه. شاهد آن هم، روزی که بازار دزفول مورد هجوم توپخانه دشمن قرار گرفت و 80 نفر شهید و 112 نفر زخمی شدند و همین بهترین سند بر وضعیت شلوغی و عادی بودن  بازار دزفول است.

پس نگویید نان نبود، گوشت نبود، ما نان خشک کپک زده خوردیم. بفرمایید من از خانه پایم را بیرون نمی گذاشتم.

 

شهری که خالی از سکنه و سوت و کور باشد، قریب به یک هزار شهید فقط در حملات موشکی تقدیم انقلاب می کند؟ اگر دزفول سوت و کور بود و دلهره آور و خالی از سکنه، مثل این شهرهای مخروبه ی توی کارتون لوک خوش شانس، پس 28 آذر 61 وقتی  ظهر و بعد از ظهر، شهر موشک خورد، آن 62 نفر که شهید شدند و آن 287 نفر که مجروح ، چه کسانی بودند؟

اگر دزفول  ساکت و ترسناک بود و خالی از سکنه، عبدالحسین روبندی ، مرده شور معروف شهر، چرا صدایش درآمد که دیگر من مرده نمی شویم؟ خجالت می کشم از شاخ شمشاد های زیر دستم؟

خدا را شکر این روزها دیگر همه معنای «الف دزفول» را می دانند که در لیست عراق همیشه گزینه­ ی الف برای موشک باران دزفول بود و اگر دزفول سوت و کور خالی از سکنه بود، عراقی ها مگر مریض بودند که هر بار، باران موشک های دوازده متریشان را بر سرمان آوار می کردند و مگر رادیو عراق دیوانه بود که به ساکنین دزفول هشدار می داد که شهر را ترک کنند چرا که عراق آماده ی شلیک موشک است.

 

خدا را شکر هنوز شهیدآباد و بهشت علی مان پر است از ردیف های ده تایی و بیست تایی قبرهای مشابه، که اعضای یک خانواده در آن آرام گرفته اند.

خدا را شکر هنوز آقای آریان پور هست که برایتان بگوید 23 نفر از اعضای خانواده اش چگونه در یک لحظه پودر شدند.

خدا را شکر هنوز خانواده ی خوشروانی هستند که کل خانواده شان یک جا شهید شدند و خانه شان را به خاطر متبرک شدن خاکش به خون شهدایشان تبدیل به حسینیه کردند!

خدارا شکر هنوز مسجد نجفیه هست تا در و دیوارش برای شما روایت کند در یکی از همان شب ها که شما گفتید شهر خالی بود، 13 نوجوانش که شب برای نگهبانی در مسجد بودند، زیر آوار موشک جان باختند. اگر شهر خالی بود، آن سیزده نوجوان چگونه شهید شدند، آن همه مردمی که برای نجات آمدند، از کجا آمدند و اصلاً  آن ماشین حامل 300 ـ 400 کپسول گاز  برای چه کسانی سیلندر گاز آورده بود توی شهر؟

از این نمونه ها در دزفول زیاد است که قلم یارای نوشتن است و نه شما را حوصله ی شنیدن!

و خدا را شکر هنوز سنگ قبر شهدای موشکی مان خواناست و می شود تشخیص داد که زیر این خروارها خاک، از کودک سه روزه تا پیرزن و پیرمرد هشتاد ـ نود ساله خوابیده است.

خدا را شکر هنوز قطعه ی دست و پای شهیدآبادمان هست که 80 متر مربع فقط دست و پا و انگشت قطع شده ی شهدای موشکی در آن دفن است که صاحبانشان هیچ وقت معلوم نشد.

 

خواهرم! شما از کدام دزفول حرف می زنید؟ جایی که شما توصیف کردید دزفول نبود.

شهر سوت و کور بود و خلوت بود و خالی از سکنه؟

شما گفتید که می ترسیدید عراقی ها از دیوار خانه تان بریزند داخل و کلت آماده کرده بودید برای دفاع از خودتان؟

مگر بچه های دزفول، آن روزهای اول جنگ  که عراق سرش را انداخته بود پایین و عین گاو می آمد در خاک ایران، اجازه دادند بعثی ها از پل کرخه این ور تر بیاید؟

تازه این حکایت روزهای اول جنگ است. بعد از آن که عراق پشت مرزهای خودش زمین گیر که بود، هیچ ، این بچه ها فاو را هم از چنگش در آورده بودند.

خواهرم! زنان و دختران ما کلت نداشتند، چون یقین داشتند که برادرانشان در جبهه مراقب ناموسشان هستند. زنان و دختران ما فقط با چادر و مقنعه و جوراب می خوابیدند که اگر دشمن زبون و بزدل، با موشک خانه را به سرشان آوار کرد؟ جناره شان بدون حجاب نباشد.

عجب مهمانی هستید که حرمت میزبان را نگه نداشتید. البته شما اولینش نیستید و آخرینش هم نخواهید بود که نمک دزفولی ها را می خورید و نمکدان می شکنید.

خواهرم! صحبت های شما برایمان جدید نیست. از این حرف و حدیث ها زیاد بسته اند بیخ ریشمان. ما هم خودمان مقصریم! چون زبانی در دزفول برای پاسخ گویی به این توهین ها و تحریف ها وجود ندارد و آقایانی که باید پاسخگوی این موارد باشند فقط کوهی هستند از ادعا و چسبیده به میز و مسند. کسانی که این مسائل ارزنی برایشان اهمیت ندارد. غیرت ندارند. معرفت ندارند. کسانی که باید روزی جوابگوی خون شهدایی باشند که ارزش دلاوری ها و قهرمانی هایشان به یغما رفته است.

خواهرم! ما از شما گله داریم و از رسانه ی ملی هم، که اجازه می دهد چنین تحریف هایی روی آنتن زنده سیما برود. نه خودمان از شما می گذریم و نه شهدایمان.  مدیون خون شهدای موشکی دزفولید. مدیون خون نوعروسان و تازه داماد هایی که حجله ی عروسی شان، حجله گاه شهادتشان شد. مدیون کودکان شیرخواره ای که زیر آوارهای شهر خفه شدند. مدیون کودکانی که ترکش به آرزوهای کودکی شان پایان داد. مدیون مادرانی که داغ فراق عزیزانشان را هنوز به دل دارند و حسرت عروس کردن دختران و دیدن شب دامادی شاخ شمشادشان را!

اگر بعد از جنگ ، منفعت و سودی برای دزفولی ها نداشته اید، حداقل افتخاراتشان را به یغما نبرید.

از دزفولی ها عذرخواهی کنید!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۳
علی موجودی

 

آمده اید که بمانید؟

به بهانه ی رجز آشنای تروریست های حادثه ی تهران

رجزخوانی تروریست های فریب خورده ی قصه ی دیروز تهران برایم جالب بود: «اتظنون انا سنرحل؟ اتخالون انا سننتهی؟ اننا باقون باذن الله عز و جل» یعنی «آیا گمان می‌کنید ما رفتنی هستیم؟ آیا می‌پندارید ما پایان‌یافتنی هستیم؟ هرگز. ما به اذن خداوند باقی می مانیم»

چقدر این شعار برای بچه بسیجی ها آشناست. شبیه همین رجز را سی و پنج سال پیش هم بر دیوارهای خرمشهر دیده بودیم. عراقی ها روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند : «جِئنا لِنَبقی» یعنی «آمده ایم که بمانیم» اما وقتی شیربچه های خمینی کبیر وارد خرمشهر شدند ، دیدند که شهر پر است از پوتین و بزدل ها، پا برهنه گریخته اند.

شیربچه های امام خامنه ای، تداوم همان شیربچه های امام خمینی(ره) هستند. با همان ایمان، همان غیرت و همان ولایت پذیری و همیشه محافظ امنیت و خاک و ناموس. چه در داخل خاک ایران و چه خارج از مرزها.

اما آنان که همنوا با دشمن،  تیکه و کنایه زدند به مدافعان حرم، به همین بچه های سپاه که جانشان همیشه کف دستشان است و به تمام شیربچه های امام خامنه ای، امروز در کدام سوراخ قایم شده اند؟ مگر نمی گفتند «جانم فدای ایران!» بسم الله! بفرمایند! پس چرا باز خبری ازشان نبود؟

چه زیبا امام علی(ع) فرمود :« هر کس که به وقت یاری رهبرش در خواب باشد زیر لگد دشمنش بیدار می شود» و این اتفاق همان لگد دشمن بود، اما کسانی که خودشان را به خواب زده باشند، با لگد هم بیدار نمی شوند.

مردم آسوده باشند چرا که شیربچه های امام خامنه ای چشمشان به سرچشمه ی نور لبهای امامشان است و راهی را می روند که مسیر انگشت مولایشان نشان می دهد و ما بقی حرف و حدیث ها برایشان حاشیه است. یقیناً به قول امام خامنه ای «فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» وعده ی حتمی پروردگار اتفاق خواهد افتاد و روسیاهی به ذغال.

یک روزهایی به قول شهید چمران شیپور جنگ مرد را از نامرد تشخیص می داد و امروز هم موقعیتی فراهم شده است که مردها از نامردها تفکیک شوند. آخر امام زمان(عج) مرد احتیاج دارد برای پا در رکابی اش. آن روز اصرار و التماس نامردها نتیجه نخواهد داد.

بار دیگر باید تأکید کنم. مملکتی که امام دارد، خرمشهرش در محاصره نمی ماند.

برای عاقبت بخیری باید با امام بود و غدیر تدریس همین درس است. پیامبر فریاد زد: « آنان که رفته اند، برگردند و آنان که عقب مانده اند، برسند»  برای عاقبت بخیری باید با امام حرکت کرد، نه یک قدم پس و نه یک قدم پیش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۲۰
علی موجودی

 

بالانویس:

این روزها مجالی پیش آمده است که با زندگی و خاطرات طلبه و پاسدار شهید حسین ناجی محشور باشم. کتاب زندگی حسین، توسط بچه های گروه روایتگران شهدای دزفول، دارد آخرین مراحل تدوین را طی می کند و ان شاالله به زودی منتشر می شود.

این جملات حسین ناجی ، بدجوری با دلم بازی کرد. دلتان را بسپارید به گرمای کلام عاشقانه اش. چقدر این جملات حال آدم را خوب می کند.

 

بچه ها! عاشق هیچ وقت تظاهر به علاقه نمی­ کند

بخشی از کلام و نصیحت های طلبه و پاسدار شهید حسین ناجی

 

 اگر عبادت ما بدون روح باشد،‌ بدانید که یقیناً به مرور پوسیده شده و از بین خواهد رفت. اگر عبادت روح نداشته باشد تبدیل می­شود به عادت و عادت هم که ویران­ کننده و عامل مخرب حس و حال معنوی و طراوت روح انسان است

سعی کنید نماز  که می­ خوانید، عاشقانه بخوانید! روزه که می­ گیرید، عاشقانه امساک کنید! ارتباط برقرار کنید با محبوب و معشوقی که مدعی دوست داشتنش هستید.در عبادتان تفکر کنید. بیاندیشید که آیا این عبادت شما، فقط یک ریاضت است یا یک رابطه­ ی صمیمانه و دوستانه­ ی عاشق و معشوق؟!

 بچه­ ها! عاشق هیچ وقت در مقابل معشوقش تظاهر به علاقه نمی­ کند، هیچ وقت! اگر اظهار علاقه، تظاهر باشد، دیگر رابطه عاشقانه نیست و اصلاً عشقی وجود ندارد.

بچه­ ها! سعی کنید عاشق باشید! عاشق خدمت کردن!‌ منتظر نباشید که کسی به شما بگوید خدا قوت، کسی ازتان تشکر کند و یا کسی قدر کار و تلاش و مشقتی را که کشیده­ اید بداند. بلکه تازه منتظر باشید که در این راه تشر و نهیب هم بخورید.

منتظر باشید تازیانه ­ی زمانه به شما برخورد کند چرا که هیچ کدام از معصومین در آسایش و آرامش به سر نبرده اند.

بچه­ ها! ما خاک پای خادمین و دربانان معصومین هم نمی­شویم!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۴
علی موجودی

خانه های آسمانی

واژه های این دلنوشته را فقط دزفولی ها خوب می فهمند

 

گاهی که چشمم را میان قاب خاطرات قدیمی ام می گردانم، وقتی به خود می آیم که گونه هایم را آرامش حرکت قطره اشکی نوازش داده است. قطره اشکی که باعث و بانی اش حسرت ارزش های فراموش شده ی دیروز است.

کوچه خیابان های خاک گرفته ای که در خاطراتم مانده است، پر است از زیبایی ها و سادگی ها و صفا و صمیمیت های به باد رفته و حرمت ها و همسایگی ها و دلنزدیکی هایی که به گمانم توی همان خاطرات ماندگار شد و دیگر بر نمی گردد.

یاد آن سر و صدا و شور و شوق بچه هایی که وسط خیابان «فیتال» و «رابط» و «چوگته» بازی می کردند و گاهی هم «گاری بازی» با گاری هایی که با تخته و بلبرینگ می ساختند

یاد تصویر مشترک شلوارهایی که سرزانوهایشان همیشه پاره بود و سرهای تراشیده ای که پر از جای شکستگی بود.

یاد دخترهایی که نمد پهن کرده بودند گوشه ی پیاده رو و خاله بازیشان به راه بود با چارتا استکان و نعلبکی و قوری پلاستیکی!

یاد تابستان هایی که پسرها یا «تَختَخون» داشتند و یا سینی «تُخمریه» به دست، توی کوچه خیابان ها فریاد می زدند «بُدو تَخمریه!» و گمان نکنم تخمریه ای توی سینی مانده بود که با انگشت لیسش نزده باشند.

یاد آن پیرمرد نابینای «حلواقُبیت»فروش که قابلمه حلوا را روی شانه اش با یک دست نگه داشته بود و با دست دیگر چوبدستی اش را، تا توی چاله چوله ها و جوی آب نیفتد و فریاد می زد: «حلوا قُبیتِ شِکَرَه!» و گُردانی از بچه های محل که پشت سرش فریاد می زدند«شِکَر ندارَه پَنچَرَه».

و آدم بزرگ ها هم برای خودشان دنیایی داشتند.

مردهایی که آفتاب نزده کرکره های مغازه هایشان را با ذکرخدا بالا می دادند و شروع می کردند به «رَشو کردن» درب مغازه و زن های «علاگه» به دستی که کله ی سحر می رفتند خرید، تا برای نهار دیگ آبگوشت بار بگذارند و اگر یکی از خانه های محل «تنیر گِلی» داشت، دیگ آبگوشت را برسانند به آتش تنور، چون مزه ی «دیگ تنیری» خداییش چیز دیگری بود.

عجب سادگی و صفایی موج می زد آن روزها.

چقدر خوشبحال اهل محل می شد اگر یکی از همسایه ها عروسی داشت، چرا که دو هفته ای جشن و سرور و دورهمی بود برای اهل محل و اقوام و فامیل. کاری نبود که روی زمین بماند. از سبزی پاک کردن و آشپزی تا شستشوی ظرف ها و جارو کردن فرش ها. همه با هم و دور هم.

و چقدر همه غمگین بودند اگر از کسی از اهل محل وفات می کرد. باز هم همه با هم و دور هم، نمی گذاشتند آب توی دل خانواده ی صاحب عزا تکان بخورد.

و این وسط برخی خانه های محل عجیب حرمت داشتند. حرمتی بیشتر از خانه ی پیرها و ریش سفیدهای محله و آن هم خانه ی علمای شهر بود. خانه هایی که انگار خشت هایش هم برای مردم محل حرمت داشت و چقدر در مراوده هایشان با آن خانه ها و اهالی شان دقت می کردند.

اما خانه هایی هم بود که حرمتش از همه ی این ها بیشتر و بیشتر بود. خانه هایی که حرمتش ربطی به بزرگ و کوچکی اش و یا به ریش سفیدی و مُلا و عالم بودن صاحبخانه نداشت.

حرمتش مال عکس و پرده هایی بود که آویزان بود به دیوار خشتی یا کاهگلی خانه و نشان می داد که آن خانه شهید داده است. گاهی یک شهید ، گاهی دوتا و بیشتر.

آخر آن روزها زیر موشک بودن دزفول از یک طرف و حضور یک تیپ نیروی جوان دزفولی در جبهه ها از طرف دیگر، باعث شده بود که تعداد این خانه ها در محله های شهر بیشتر و بیشتر شود. خانه هایی که از دید آسمان چونان ستاره در زمین می درخشیدند.

از هر محله ای که رد می شدی، نشانه ی خانه ی شهدا همین پرده هایی بود که درب خانه ها نصب بود و گاه عکس هایی که به رهگذران لبخند می زدند.

مردم چقدر حرمت قائل بودند برای خانه ی شهدا!

از بچه هایی بگیر که میدان بازیشان را کمی دورتر می بردند تا نکند سر و صدایشان پدر یا مادر شهید را بیازارد تا دخترانی که وقتی از محله ی شهدا عبور می کردند ، چارقد و مقنعه شان را جمع و جورتر می کردند به حرمت شهید و خانواده اش.

از زنان و مردانی که مدام سر می زدند بهشان تا اگر کاری دارند برایشان انجام دهند و به حرمت اینکه عصای دستشان برای آسایش اهل محل سینه ی شهیدآباد خوابیده است،  عصای دستشان می شدند.

اگر در محل عروسی بود به حرمت این خانه ها ، مردم حرمت نگه می داشتند و عروس و داماد هم. نمی گذاشتند سر و صدا و شور و شادیشان به گوش همسایه برسد و اشک مادری در حسرت دامادی شاخ شمشاد شهیدش جاری شود.

عجب نشانه ای بودند این عکس ها و پرده ها، برای رهگذرانی که با انگشت خانه را نشان بدهند و با حسرت نام جوانی را بیاورند که جوانی اش را برای ناموس و خاک کشورش داد و مرور کنند خاطرات شهید آن خانه را و همین مرور خاطرات نگذارد که آن شهدا و راهی که برایش خون دادند فراموش شود.

عجب نشانه ای بودند این عکس ها و پرده ها که رهگذرها همیشه یادشان باشد از گذرگاه کدام شهید عبور می کنند و یادشان نرود که داغی تا ابد به دل اهل این خانه مانده است تا دل آنان هیچ وقت داغ نبیند.

اصلاً مردم  وقتی می خواستند نشانی بدهند ، می گفتند روبروی خانه ی فلان شهید، کنار خانه ی فلان شهید، چون خانه ی شهید را با همان نشانه ها که گفتم راحت می شد پیدا کرد و شاخص محله بود.

 

دیوار منزل شهیدان غلامحسین، غلامرضا و عبدالمحمد سپهری


و چرخ زمانه چرخید و چرخید و چه زود آن همه حرمت، کمتر و کمتر شد و رنگ باخت و چقدر زود آن خانه ها و اهالی اش از عزت افتادند برای مردم و مسئولین و دیگر کمتر کسی سراغی ازشان می گیرد.

از آن پرده هایی که در سالگرد شهیدشان، بنیاد می آورد و می زد روی دیوار خانه، دیگر خبری نشد که نشد و ظاهراً خرج اضافه ای بود برای بنیاد و عکس روی دیوار خانه را هم آفتاب و باد و باران کمرنگ و کمرنگ تر و پوسیده تر کرد و از بین برد.  

و چه زود آن نشانه ها از بین رفت و به دنبالش ارزش ها و حرمت ها هم.

نه در عروسی ها و جشن ها، حرمت خانه شان را نگه می دارند و نه کسی سراغ از تنهایی و خانه نشینی صاحبخانه ها می گیرد و بچه های محل هم که همه با تبلت هایشان سرگرمند و از کتابهایشان هم که شهید و شهادت را حذف کرده اند و بابا و مادر هم برایشان کمتر از آن روزها می گویند.

خیلی ها چسبیدند به میز و مقام و منصب و دیگر یادشان رفت که این همه را که دارند ، از برکت خون شهدا و خانواده هایشان دارند.

خیلی ها یادشان رفت، نشانه ی آن خانه هایی را که روزی چونان کعبه حرمت داشت برای مردم، دوباره برگردانند و پررنگ کنند و شد آنچه امروز گرفتارش شده ایم.

در کوچه ها و خیابان ها هیچ نشانه ای از آن خانه ها نمی شود پیدا کرد و مثل حرمت شهدا و یادشان که در رنگارنگ زندگی مادی گم شدند، خانه هایشان هم لابلای آپارتمان های نوساز و خانه های مجلل ، گم شد و دیگر کسی نمی داند دارد از گذرگاه کدام شهید عبور می کند.

 

همه ی اینها را گفتم تا برسم به اصل داستان.

برادر بزرگوارم مهندس توحیدی ، معاونت فرهنگی شهرداری دزفول در طرحی خلاقانه و ابتکاری شروع کرده است تا آن خانه های آسمانی شهر را دوباره نشان دار کند.

قرار است عکس شهدای شهر را درب خانه هایشان نصب کند تا این خانه ها دوباره برای مردم دزفول نشان دار شوند که من همینجا به نوبه ی خود از ایشان و مجموعه ای که برای این کار زیبا که عین زنده نگهداشتن یاد شهداست هزینه کرده است،تشکر و قدردانی می کنم.

در دوره ای که بسیاری از مردم و مسئولین بی خیال حفظ این ارزش ها هستند و گاه حتی در حذف این آثار قدم بر می دارند که نمونه اش در دزفول زیاد است، معاونت فرهنگی شهرداری دزفول این کار ارزشمند را کلید زده است.

در آغاز این پروژه منزل «شهدای سپهری» که سه فرزند خویش را تقدیم انقلاب و اسلام کرده اند، نشان دار گردید. به گفته ی مهندس توحیدی این پروژه تا نشان دار کردن تمامی منازل شهدای دزفول که خانواده شهید در آن منزل سکونت دارند، ادامه پیدا خواهد کرد.

خداوند تمامی کسانی را که در زنده نگه داشتن یاد شهدا در این وانفسای فراموشی ارزش ها می کوشند، اجر عظیم عنایت فرماید.

و اما آخرین حرف و شاید مهم ترین حرف اینکه این منازل مقدس که پرورشگاه و مأمن و مأوای شهدای والامقام است، یکی یکی قرار  نشان دار شود، اما آیا مردم، حرمت این خانه ها و صاحبخانه های دلشکسته شان را نگه می دارند؟

 

 

پانویس:

 حذف تمثال شهدا در میدان امام(ره) ، تخریب یادمان شهدای گمنام رودبند، عدم رسیدگی به یادمان شهدای جاویدالاثرشهیدآباد، طولانی شدن 17 ساله ساختن موزده دفاع مقدس دزفول ، بی محلی به قطعه دست و پا در شهید آباد، دفن میت در یادمان شهدای گمنام شهیدآباد و بسیاری موارد دیگر نمونه هایی از عدم توجه و حذف آثار و ارزش های دفاع مقدس در دزفول است. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۶
علی موجودی

دیروز 4 خرداد بود! پس یادمان جدید کجاست ؟

به بهانه ی عدم تحقق وعده ی آقایان در افتتاح یادمان جدید شهدای گمنام در 4 خرداد

 

دیروز همه جا سخن از افتتاح بود. افتتاح هایی که برخی هایش از جنس همان افتتاح های مکرر و چند باره ی یک پروژه ی ناتمام بود که هر بار به بهانه ای افتتاح می شوند و این روزها چنین افتتاح هایی مرسوم است. بگذریم. گفتنش، دردی درمان نمی کند و آقایان کار خودشان را می کنند.

حرف من چیز دیگری است. آقایان 12 بهمن ماه 95 در اوج بی تدبیری و تعجیل ، یادمان هشت شهید گمنام را به بدترین شکل ممکن و در نهایت بی حرمتی به شهدا تخریب کردند و هیچ جواب منطقی  هم برای آن شیوه ی تخریب  ارائه ندادند.

حرف من این هم نیست. حرف من این است که وعده دادند که یادمان شهدا در 4 خرداد 96  افتتاح می شود.  دیروز هم 4 خرداد بود. بسم الله! بفرمایید. پس یادمان جدید کجاست؟! یا هست و ما باید برای دیدنش عینک بزنیم؟! عملیات پی ریزی  یادمان جدید هم که به دلیل مشکلات و موانع موجود و قابل پیش بینی، هنوز انجام نشده است.

از قدیم گفته اند: «هر کسی منار را می دزدد، اول فکر چاهش را می کند».  وقتی بدون مطالعه، برنامه ریزی، تدبیر، عجولانه و بدون پیش بینی مشکلات و موانع موجود، یادمان قبلی تخریب می شود، باید هم طرح بازسازی اینچنین دچار مشکل شود.

 دیروز 4 خرداد بود و من از ساعت 9 تا ساعت 11 در جوار شهدای گمنام بودم. در چند متری یادمان شهدا، مراسم افتتاح!!! فاز اول !!! موزه دفاع مقدس در حال برگزاری بود. مدعوینی چون استاندار، نماینده مردم دزفول در مجلس شورای اسلامی و بسیاری از مسئولین و شخصیت های دیگر، جهت بازدید، در محوطه ی موزه چرخی زدند و نکته قابل توجه این بود که مسیر به گونه ای برایشان طراحی شده بود که از کنار مزار شهدای گمنام رد نشود و وضعیت آنجا را نبینند.

آقایان! این وضعیت را از چشم استاندار و مسئولین پنهان کردید. آیا از چشم خدا، شهدا و مادران چشم به راه این عزیزان هم پنهان می ماند؟ آقایان! حداقل دیروز استاندار را می آوردید تا وضعیت یادمان را ببیند، شاید دلش بسوزد و تدبیری بیاندیشد و یا هزینه ای را تقبل کند. ایشان که سال گذشته برای بازسازی قبرستان ارامنه و لهستانی ها در اهواز هزینه کردند و گفتند تا پایان سال 95 این قبرستان را آماده ی بازدید گردشگران می کند. یعنی کسی که برای قبرستان لهستانی ها هزینه می کند، برای مزار شهدای گمنام کشور خودش بی خیال است؟ چرا آقایان نگذاشتند استاندار وضعیت پروژه یادمان را ببیند، نمی دانم؟!!!

4 خرداد هم آمد و رفت و باز هم وعده ی آقایان برای یادمان جدید سرخرمن از آب درآمد.  تابستان سال 90 هم همین آقایان فرمودند در آینده ی نزدیک یادمان را ساماندهی می کنند که این آینده ی نزدیک شش سال طول کشید تا فقط یادمان تخریب شد.

وضعیت پروژه یادمان شهدای گمنام دزفول- 4 خرداد 96

حرف دیگری  ندارم. فقط خواستم به آقایان بگویم، کسی که از شما نقد می کند، دشمن شما نیست. دوست دارد کارها بهتر و سریع تر و معقولانه تر جلو برود. بجای وعده دادن یک بار هم بنشینید و حرف منتقدینتان را گوش کنید، شاید! شاید خدای نکرده، زبانم لال، کسی  بهتر از شما فکر کرده باشد و شاید طرحی بهتر از طرح شما داشته باشد. به جای وعده هایی که مکرر سرخرمن از آب در می آید، یکبار هم پای درد دل ها و انتقادات و پیشنهادات منتقدین بنشینید و بجای تخریبشان ، کمی تحویلشان بگیرید.

 چهار ماه از تخریب یادمان گذشته است. ما هنوز روزها را می شماریم و تا رسیدن به تصویر وعده داده ی شما ، دست از مطالبه گری برای ساخت یادمانی در شأن شهدا، برنخواهیم داشت.

تصویری که قرار بود 4 خرداد 96 ببینیم

راستی خوب است برخی مسئولین این دو حدیث را چندبار با خودشان مرور کنند ، شاید به نتیجه ای رسیدند. پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: « اگر کسی مسئول عده ای از مسلمانان گردد در حالی که می‏داند در بین مسلمین‏ فردی شایسته تر از او وجود دارد، پس خائن به خدا، رسولش و مسلمانان خواهد بود.» و امام رضا(ع) می فرماید : « زیانی که دو گرگ گرسنه به گله گوسفندی بی چوپان می زنند از زیان ریاست طلبی در دین مسلمانان بیش تر نیست»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
علی موجودی

مملکتی که امام دارد، خرمشهرش در محاصره نمی ماند

 

آنان که کارشان ظلم و دروغ و تهاجم است، هرگاه به حیله، خرمشهرها را می گیرند، گمانشان این است که «آمده اند که بمانند»

عراقی ها هم روی دیوارهای خرمشهر نوشتند : «جِئنا لِنَبقی» یعنی : «آمده ایم که بمانیم» اما هنگام فرار، وقت پاک کردن دیوار نوشته هایشان را که هیچ، وقت پوشیدن کفش هایشان را  هم پیدا نکردند و پابرهنه گریختند.

مملکتی که امام دارد، خرمشهرش اگر سقوط کند، در محاصره نمی ماند. اگر خرمشهرش سقوط کند، ایمان سقوط نمی کند و  به برکت همان امام ، همان نَفَس و همان ایمان، روزی در عالم فریاد می زنند « خرمشهر آزاد شد.»

این قانون عالم است که تاریخ تکرار می شود. این روزها در عالم ، خیلی ها گمان کرده اند آمده اند که بمانند. اما نمی دانند مملکتی که امام دارد ، خرمشهرش اگر سقوط کند،  در محاصره نمی ماند و روزی چشم تمام بدخواهان عالم خواهد دید و گوششان خواهد شنید فریاد شادی پیچیده در عالم را که «خرمشهر آزاد شد»

این روزها خرمشهرهای زیادی در محاصره ست که به برکت امام شیعیان، در آینده ی نزدیک، فریاد آزادیشان عالم را شگفت زده خواهد کرد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۶
علی موجودی

بالانویس:

هنوز چند روزی از بی حرمتی برخی کاندیداهای شورای شهر، به تصاویر شهدا نگذشته است که دیشب در جشن پیروزی انتخابات، عده ای تصاویر شهدا را به آتش کشیدند!

 

فقط می توانم بگویم: «بی غیرت! »

به بهانه ی آتش زدن تصاویر شهدا در دزفول

 

 

انگار این تصاویر قرار است، از هر سرمستی شما  سهمی داشته باشند! و آن هم عجب سهمی! سهمی از یک تقسیم بندی عادلانه!

اینکه عده ای بروند در معرکه ی کارزار، چشم در چشم دشمن بجنگند و خون بدهند تا عده ای دیگر در آسایش و آرامش آنقدر بخورند ، تا بالابیاورند و فرزندانشان در بهترین دانشگاه های دنیا به تکلیفشان عمل کنند.

اینکه عده ای بروند و با صدها زخم در چنگال دشمن اسیر شوند تا عده ای به پاس آقازادگیشان مدیر شوند.

وسهم  عده ای باغ و زمین و ویلا باشد ، در حالی که سهم برخی ها دو متر زمین  باشد در شهیدآباد شهر برای جگر گوشه هایشان!

این تقسیم بندی عادلانه را همیشه بوده است و خواهد بود!

مثل همین امروز که سهم عده ای که فراسوی مرزها می جنگند تا ناموس عده ای دیگر را مثل زنان ایزدی به ده دلار حراج نکنند، جز تهمت ها و کنایه های دسته ی مقابل نیست.

 آنان که اگر می خواستند تابع اسلام رحمانی امثال شما باشند و توی خانه بنشینند و دست دوستی به این و آن دراز کنند، امروز معلوم نبود همین داعشی ها چه بر سر ناموستان آورده بودند.

حق دارید که حرمت شهدا حالیتان نشود!حق دارید.

آخر از همان روز که چشم گشوده اید، به برکت جوانان انقلابی این مرز و بوم که از مرزها حراست می کنند، در امنیت کامل هستید. به مصیبتی گرفتار نشده اید که قدر عافیت بدانید. امنیتی که به برکت مرزبانانی است که هر از چند گاهی تابوت سه رنگشان را می دهند دست مادرانشان و مادر، باید ظرف حنای دامادی پسر را بجای دور سرش، دور تابوتش بگرداند.

آن سربازانی که گردن کلفتی پارتی شان طوری نبود که بدون خدمت رفتن، کارت پایان خدمتشان را مثل شما بیاوردند درب خانه شان و یا اینکه زیر کولرگازی در اداره ی بابایشان خدمت کنند و همزمان در ده شرکت عضو هیات مدیره باشند.

 

حق دارید.

مگر تکه پاره های عزیزتان را از گوشه و کنار خانه ی ویران شده جمع کرده اید و داده اید دست عبدالحسین مرده شور تا قنداق پیچ کند برایتان و بدهیدش دست خاک؟

مگر بعد از موشک باران، سر کودکتان را از توی جوی آب پیدا کرده اید و روی ترک بند دوچرخه رسانده اید غسالخانه تا پیکر فرزندتان بدون سر دفن نشود؟

مگربرادرتان در کنارتان تکه پاره شده است و مجبور شده اید پیکرش را بگذارید میان میدان و دست خالی پیش مادر برگردید؟

مگر تکه گوشتی توی سردخانه نشانتان داده اند و گفته اند از قامت رعنای تک پسرتان فقط همین را پیدا کرده ایم؟

مگر سالها چشمتان به در مانده است تا شاید  تکه استخوانی از شاخ شمشادتان برایتان بیاورند.

مگر داغ یتیمی کشیده اید که داغ بی باباییتان یک طرف باشد و تیکه و کنایه های سهمیه ها و زمین و خانه و ماشین های نداشته یک طرف دیگر.

مگر داغ جوان رشیدی که آرزوی دامادیش را داشتید کمرتان را خم کرده است.

شما چه می فهمید از درد، از داغ، از انتظار ، از صبوری ، از اشک، از بغض! از اینکه سالهای سال سنگ صبورتان عکسی باشد و سنگ مزاری و خاطره ای و یادی و دیگر هیچ!

از همان روزی که چشم باز کرده اید سرمستی بوده است و خوش گذرانی و عشق و حال!

شما را چه به حرمت و احترام شهدای شهرتان! غیرت را خورده اید و معرفت را قی کرده اید و سرخوش از پول های باد آورده ی بابایتان با پلاک اروندهای شاسی بلند مستانه دور دور می کنید. شما که جز همین مستی کردن ها و عربده کشیدن ها چیزی حالیان نمی شود.

بیچاره ها! اگر همین حالایش بچه های مکتبی و انقلابی امام خامنه ای نبودندکه در مرزهای آبی و خاکی و هوایی و در فراسوی مرزها، مدافع حریم آرامشتان باشند،  باید یا بردگی بعثی ها را می کردید یا سرتان را عین گوسفند زیر تیغ داعشی ها می بریدند و تکلیف ناموستان هم که مشخص بود. البته اگر ناموس حالیتان بشود که نمی شود!

 

این تصاویر تا کی باید ، از سرخوشی ها وعربده های  مستانه ی شما ، سهمشان سوختن باشد؟

خودشان که سوختند تا شما امروز خم به ابروهایتان نیاید، آیا تصاویرشان هم باید در آتش وحشیگری های شما بسوزد؟

 

آنان که آگاهانه رفتند، با علم و آگاهی به بی غیرتی شما، با علم  به بی معرفتی شما! با علم به قدر نشناسی شما! با علم به اینکه می دانستند راهشان را که نمی روید هیچ، روزی اینچنین بی حرمتی شان هم می کنید! اما رفتند! چون خاک سرشان می شد! ناموس سرشان می شد! رفتند بدون اینکه سهمی بخواهند از این انقلاب با علم به اینکه خوب می دانستند سهمشان از سفره ی انقلاب سرب است و سهم عده ای دیگر سکه .


و چه زیبا نوشت شهید مجید طیب طاهر برای امثال شما که :

«درباره ی مظلومیت شهدا می گویم. آنها رفتند از یک سو خوشحال که به کمال رسیدند و از سوی دیگر نگران که آیا کسی پا روی خونشان نمی گذارد؟ پس بدانید ای مردم که شهدا با بعضی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و صحبتی نکردند . اما بدانید در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گرانمایه ی شهدا چه کردید»

 

مجید و امثال مجید خوب می دانستند، روزی عده ای بی غیرت مثل شما پیدا می شود که حرمت تصویرشان را هم نگه نمی دارند و به عکسشان هم رحم نمی کنند. اما با این وجود رفتند، چون غیرت حالیشان می شد.

تف به غیرتی که عکس شهدای شهرش را آتش می زند. در کشورهایی که بویی از اسلام هم نبرده اند، کشته شدگان جنگ برای مردمشان حرمت دارد و نه شنیده ام و نه دیده ام که در دنیا کسی چنین بی حرمتی هایی کرده باشد.

البته این را هم بگویم، در شهری که برخی  مدعیان قانون مداری اش آنقدر بی غیرتند که عکس های تبلیغاتی شان را روی تصاویر مقدس شهدا می چسبانند، تعجبی نیست که سرمستان پیروزی یک کاندیدا! بدمستانه، عکس شهدای شهر را به آتش بکشند.

 

آقایان مسئول! اگر هنوز از غیرت و معرفت چیزی باقی مانده است، این افراد را پیدا کنید تا تاوان بی حرمتی به شهدا و دلشکستی مادران و خانواده های شهدا را بدهند که هیچ تاوانی این درد و آتش شعله ور در دلهای ما را آرام نخواهد کرد.

اگر غیرتی مانده است، این بی غیرت ها را به سزای اعمالشان برسانید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۸
علی موجودی

بالانویس:

مختصر و مفید برای برخی از کاندیداهای شورای شهر که به عکس شهدا هم رحم نکرده اند.

 

من باور نمی کنم تو خادم باشی!

احساس تکلیف کرده ای لابد! مثل خیلی های دیگر! آمده ای خدمت کنی به مردم؟ می خواهی مرجع قانون باشی و شعار قانون مداری نوشته ای روی پوستر هایت؟ از تعهد حرف می زنی ! از اخلاق! از فرهنگ! از ولایت مداری! از تخصص! از تجربه! واز آبادانی شهر می گویی.

چه شعارهای قشنگی این روزها از تو در شهر پیچیده است! اما من همه ی این ها را فقط شعار می دانم. چرا که عالم بی عمل جز زنبور بی عسل نیست.

لابد داعیه دار پیمودن راه شهدا هم هستی! تویی که شاید توی تمام عمرت وصیت نامه ی یک شهید را هم باز نکرده ای تا بدانی از تو چه خواسته اند. تویی که همه چیز گوش کرده ای الا درد دل مادران شهدا را.

من که هیچ کدام از آن شعارهای  چسبیده به در و دیوارت را باور نکرده ام. اما خداییش به تندیس ها و درخت ها و تابلوهای متعدد کوچه و گذر و خیابان، رحم نمی کنی ، به  تمثال شهدا رحم کن. راهشان را نمی روی، پایت را روی عکسشان مگذار.

جالب است! امروز تو که ادعای خدمت به خلق را داری ، آمده ای ، عکست را و شعارهایت را چسبانده ای روی عکس کسی که خدمت به خلق را نه به شعار بلکه به عمل و با دادن خونش اثبات کرد. من چگونه با این همه قانون شکنی، قانون مداریت را باور کنم! تویی که چهار نفر نیروی ستادت را نمی توانی مدیریت کنی که حرمت شهدا را نگه دارند،  ادعای مدیریت شهر را داری؟من باور نمی کنم تو خادم باشی، کسی که عکس شهدا را از بین می برد و عکس شهداعمل می کند، خادم نیست. من باور نمی کنم تو خادم باشی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۵
علی موجودی

بالانویس1 :

دیشب وقتی گشتی نوی شهر می زدم، یاد این متن افتادم که  4 سال پیش ، خرداد 92، هنگام انتخابات شورای شهر منتشر کردم. اوضاع فرقی نکرده است. بدتر نشده باشد، بهتر نشده است. گفتم بد نیست دوباره این پست را بدون کم و کاست با هم مرور کنیم. 


بالانویس2:

این دلنوشته درد دلی بیشتر نیست. فقط خواهشی دارم. نه عروس خانم های جوان بخوانند و نه کاندیداهای خانم شورای شهر. همین.

 

کجا داریم می رویم؟

 

 

 

قدم می زنم. آرام آرام در بین ردیف ردیف کعبه غبار گرفته. سکوت شب های شهیدآباد ، آرامشی دارد که هرجایی نمی شود پیدایش کرد. می رسم به مزار«سید جمشید». روبرویش و نگاه در نگاهش. یاد گرفته ام که با نگاه حرف بزنم. سال هاست.

بوق بوق بوق . . .

آرامشم به هم می ریزد. برمی گردم سمت خیابان. ماشین عروس در بین ده ها موتور سوار محصور شده است. بوق بوق بوق .

یک لحظه برمی گردم سمت مزارها. مزار شهید صدیقی کمی دورتر است. محمود را مخاطب قرار می دهم و می گویم : «محمود جان ! می شنوی؟ بوق! بوق! یادت هست گفتی که وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. این هم بوق محمود جان!»

بوق بوق بوق .

برمی گردم سمت خیابان. داماد از ماشین پیاده شده است و دارد بین رفیق هایش می رقصد. عروس خانم نیمه عریان، دستش را از شیشه ماشین بیرون آورده است و با تکان دادن دسته گل ،هم آهنگ بوق بوق ، همسرش را همراهی می کند.بین آن همه نامحرم! که ظاهراً در چنین شبی نامحرم معنا ندارد. حیا هم بی معناست. انگار همه چشم ها باید عروس خانم را زیارت کنند و انتخاب داماد جوان را تحسین، و در این بین عروس خانم چقدر به خود می بالد که کانون این همه نگاه است.

مزار شهیدبیدخ آن طرف قطعه دوم گلزار است. بر می گردم سمتش و با بغض و اشک می گویم:

حسین! یادت هست گفتی : «خواهرم، حجاب تو سنگری است آغشته به خون من. یادت هست گفتی:خواهرم! بدان تفنگی که در دست من است چادری است که بر سر توست، اگر میل به سلاحم داری چادرت را سلاحم بدان » حسین جان پس سلاحت کو؟ چادر که هیچ! کاش سفارش به لباسی می کردی که نیمه عریان نباشد.

بوق بوق بوق

انگار توی سرم پتک می کوبند. می نشینم لبه مزار سید. سرم را می گذارم بین زانوهایم. بوق بوق بوق. صدای بوق مثل بمب توی سرم صدا می کند.

****************

صدای انفجار می پیچد توی گوشم. مردم آمده اند برای نجات افراد زیر آوار. دختر جوان غرق در خاک و خون افتاده است. می خواهند بلندش کنند و بگذارند روی برانکارد. در اوج بی رمقی فریادش بلند می شود.  نه. تو رو خدا نه! به من دست نزنین. شما نامحرمید.

- خیلی خون ازت رفته. تو این واویلا مَحرم از کجا بیاریم؟ زن این دور و بر نیست که.

و دختر فریاد می زندو گریه می کند، نه از درد زخم هایش. از درد اینکه مبادا نامحرمی پیکر نیمه جانش را بلند کند و بگذارد روی برانکارد.

- نمیدونم. تو رو خدا به من دست نزنید. قسمتون می دم.

فریاد دختر توی گوشم می پیچد. به همراه گریه هایش گریه می کنم. سرم را بلند می کنم.

****************

 جیق و بوق و فریاد است که بدرقه می کند تازه عروس جوان را. کجا دارد می رود؟  خانه بخت را نمی گویم. راه را می گویم. کجا داریم می رویم؟یک نگاه به خیابان و یک نگاه به مزارهای خاک گرفته. چه حس غریبی است. سوار موتور می شوم و  با بغض راه می افتم.خیابان ها شلوغ است. درو دیوار پر است از عکس های نامزدهای انتخابات. رنگ در رنگ و هر کس با یک ژست و فیگور.

ملت دارند مدام به در و دیوار عکس می چسبانند و در این میان عکس خانم ها هم به چشم می خورد. عکس هایی که ویژگی هایشان قابل توصیف نیست و گاه در قالب بنرهایی بزرگ با ژست های خاص و بَزَک های آنچنانی و چه راحت در معرض دید همه قرار گرفته است این تصاویر. این از آن صحنه قبل که دیدم و این عکس ها هم که پشت بندش. خیابان امام. خیابان شریعتی. آهنگ هایی که ستادهای انتخاباتی پخش می کنند. سرم گیج می رود.توی سرم صدایی مهیب می پیچد.

****************

 موشک خورده است در کوچه پس کوچه های اطراف خیابان شریعتی.مردم می دوند سمت محل انفجار. زن میان سالی نشسته است وسط خاک ها. خون آلود و شوکه. بچه هایش چند لحظه قبل تلویزیون تماشا می کردند.کمی که بهتر می شود جای بچه ها را نشان می دهد. اولی را مردم در می آورند. پسر بچه است. دومی را هم. او هم زنده است. کر و لال است و به زحمت به مردم می فهماند که یکی دیگر هم آن جا است. سومی دختر است. از زیر آوار که بیرون می آید: فریاد می زند: «روسری بهم بدین. چادرم کو؟»

****************

 کدام خیابان بود. راه خانه را گم کردم. کجا دارم می روم؟ کجا داریم می رویم؟ دختران دیروز دزفول ، شبها با جوراب و  مقنعه و چادر می خوابیدند تا اگر حتی قرار بود به بهشت هم بروند، بی حجاب نباشند. تا چشم نامحرم حتی به جسم بی جانشان هم نیفتد. مانده ام. بهشت که هیچ، یک صندلی شورا که بیشتر نیست. آن هم فقط برای چند سال. چقدر ارزان؟

برخی ارزش ها که دارد به حراج گذاشته می شود، قیمتش خیلی بیشتر است.کجا داریم می رویم؟ کجا دارم می روم.

 

خانه را پیدا کردم. سرکوچه ما هم انگار از همین تبلیغات نصب کرده اند. اما نه. بالایش نوشته است : «انا لله و انا الیه راجعون»

مادر همین همسایه بغلی است که فوت کرده است. به جای عکسش یک دسته گل گذاشته اند. چه دسته گل زیبایی است. عطرش کل کوچه را پر کرده است.

 

پانویس :

دو واقعه مطرح شده در متن فوق  واقعی بوده و مربوط به موشکباران های دزفول می باشد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۱
علی موجودی

بالانویس1:

این داستان را اسفندماه 94 ، حوالی انتخابات مجلس نوشتم. مرور دوباره اش، خالی از لطف نیست.

بالانویس 2:

فردا هم پنجشنبه است. احتمالا عصر این پنجشنبه های مانده به انتخابات، شهیدآباد پر بشود از بهروزهای داستان «پلاک اروند»



 پلاک اروند

داستان کوتاهی در خصوص این روزهایی که دارد می گذرد

 با کت و شلوار جدیدش و قامتی که سعی می کرد با راست راست راه رفتن، جلب توجه کند ، وارد بهشت آباد شهر شد. به آدم های کت و شلواری همراهش گفته بود که طوری دور و برش راه بروند که همه متوجه شوند آدم مهمی آمده است.

هنوز چند قدمی نرفته بود که  حرکت تعدادی آدم کت و شلواری دیگر توجه اش را جلب کرد.  خوب که دقت کرد ، یکی دیگر را دید مثل خودش. با آدم هایی که دور و برش مثل عصا قورت داده ها راه می روند.

این وسط لبخند مردمی که داشتند نگاه می کردند و با انگشت آنان را به هم نشان می دادند،  واضح به چشم می خورد. راهش را ادامه داد.  دقایقی چرخید بین مردم؛ اما کسی تحویلش نگرفت.  بجز همین آدم های دور و برش که مدام بادیگارد وار ، انگشت را می گذاشتند روی هنزفریِ توی گوششان و با آدم های خیالی آن سوی خط  زمزمه می کردند برای جلب توجه. کسی توجهی نمی کرد بهشان. برخی آدم ها فقط از دور، سلامی می دادند و یا دستی بلند می کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۱۶
علی موجودی

بالانویس:

روز به روز بیشتر شاهد درد و رنج کشیدن بچه های جانباز هستیم. شیمیایی ها ، قطع نخاعی ها، جانبازان اعصاب و روان و هر کس که به نوعی زخمی و دردی از آن روزهای حماسه و ایثار در وجودش به یادگار دارد.  اما چقدر حق و حرمت این بچه ها در جامعه نگهداری می شود؟ بجز تهمت ها و نیش و کنایه هایی که از این ور  و آن ور می شنوند، چه سهمی دارند؟

در کشورهایی که بویی از اسلام نبرده اند، مجروحین جنگ هایشان حرمتی دارند وصف نشدنی و حق و حقوقی که کمتر کسی از شهروندانشان دارد؛ اما در کشور ما، جز اینکه ده ها مدل تهمت ببندیم بیخ ریش خودشان و خانواده هایشان و روز به روز بیشتر بی خیالشان شویم، برایشان چه کرده ایم؟

آنان که امروز میزها را تصاحب کرده اند، آن روزی که این بچه ها خون می دادند که خاک و ناموس ندهند، در کدام جزیره ی خوش آب و هوا آفتاب می گرفتند؟

چه خوب بود تنها نشانه از جانبازان را که همین «روز جانباز» موجود در تقویم است را هم برمی داشتند. مثل بسیاری از حقوق و حرمت هایی که در خصوص جانبازان این مرز و بوم برداشته شده است.

 

ثبت با سند برابر نیست!

این فقط یک داستان کوتاه است. اماشاید گاهی به حقیقت هم پیوسته باشد! خدا بهتر می داند!

برو بیرون دیگه! اینقدر روی اعصاب ما راه نرو! این استکان چای را زهرمارمون کردی آخه!چقدر بگم نمیشه! چقدر بگم ! زبونم مو درآورد. کمیسون بنیاد تایید نمیکنه؛ تا گواهی مجروحیت و بستری تو بیمارستان نباشه، جانبازی شما تایید نمیشه. برو بیرون آقا!برو بیرون بزار به کارمون برسیم.

دکتر از پشت میزش بلند می شود و می آید سمتت. دستت را می گیرد تا به سمت بیرون اتاق هدایتت کند. محترمانه تَرَش این است که بندازدت بیرون از اتاق! مجبور می شوی همگام با قدم های او تندتند گام برداری که نخوری زمین. دستت را می گیری به چهارچوب در و سرفه هایت دوباره شروع می شود. زانوهایت خم می شوند و احساس می کنی چشمت دارد سیاهی می رود. صدای فریادهای دکتر توی سرت مثل بمب صدا می کند. بوم...! بوم...!

******** 

بوم...!  بوم...! 

انفجار پشت انفجار! مهدی ، کنارت می خورد زمین. جفت پاهایش ترکش خورده است. هنوز داری با چفیه زخم هایش را می بندی که بوی سیر می پیچد توی فضا! فریادها بلند می شود: «شیمیایی! شیمیایی!» ماسکت را برمی داری. یک نگاه به مهدی می اندازی که دارد از درد به خودش می پیچد.

مهدی! پس ماسکت کو؟! مهدی در حالی که دندانهایش را از درد به هم فشار می دهد و چشم هایش را می بنند، می گوید: « نمی­دونم! انگاری افتاده!»

ماسکت را می گذاری روی دهان و بینی مهدی.دست هایش چنان توانی ندارد که مانع کارت شود. چفیه ات را با ته مانده آب قمقمه خیس می کنی و می گیری جلوی دهنت و با دست دیگر بازوی مهدی را می گیری. بلند شو...! بلند شو...!

 ******** 

بلند شو...! بلند شو...!

دکتر است که بازویت را گرفته است و می خواهد از بین چارچوب در بلندت کند. بلندشو بابا! از این فیلم ها زیاد دیدیم ! هر کس هر جوری نفسش بالا نمیاد، میخواد یه جوری بچسبوندش به جنگ! به شیمیایی! اصلاً از کجا معلوم شیمیایی باشی؟! باید ثابت کنی مجروح شدی! چندبار بگم باید گواهی مجروحیت داشته باشی! گواهی بستری تو بیمارستان! بلند شو برو بیرون وگرنه زنگ می زنم حراست ها!  

نای بلند شدن نداری ، اما سعی می کنی بلند شوی. تمام بدنت می لرزد و سرفه امانت نمی دهد. بغضی غریب توی گلویت بالاو پایین می کند. این بار با دو دستش می زند زیر بغل هایت و همزمان هل می دهدت به سمت بیرون اتاق! بلندشو...! بلندشو دیگه...!

 ******** 

 بلندشو...! بلندشو دیگه...!

باید برگردیم عقب مهدی جان! فایده ای ندارد. مهدی از هوش رفته است. چفیه را می بندی دور دهان و بینی ات و مهدی را کول می کنی. وزنش انگار چند برابر سنگین تر شده است. چپ و راست خمپاره می خورد کنارت و تو نفس نفس زنان می دوی. از دور چشمت می افتد به خاکریز خودی! نور امید در دلت شعله می گیرد و به مهدی که صدایی از او بلند نمی شود می گویی: «مهدی ! یه کم دیگه طاقت بیاری رسیدیم! فکر نکن میزارم زودتر از من بری ها! »

سرعت گام هایت را که بیشتر می کنی، حس می کنی چیزی دارد می چکد روی صورتت. بارش خمپاره کمتر شده است. مهدی را می گذاری زمین. چشم در چشم های نیمه باز مهدی که می اندازی ، دلت هری می ریزد پایین! سرش! صورتش! باورت نمی شود! همین چند دقیقه ای که روی کولت بوده است، ترکش مأمور کار خودش را کرده است.

ماسک را برمیداری. ماسک دیگر نه به درد مهدی می خورد نه به دردتو. با دست تند و تند می زنی توی صورتش.  مهدی دیگر نفس نمی کشد. اما تو مدام فریاد می زنی: جان من چشماتو باز کن...! جان من چشماتو باز کن...!

 ******** 

جان من چشماتو باز کن...! جان من چشماتو باز کن...!

دخترک کوچک توست که دارد می زند توی صورتت! بابا! جون زهرا چشماتو باز کن! دکتر زیربغل هایت را ول می کند و می رود توی اتاقش!

بابا! چرا دوباره اومدی اینجا! چرا باز اکسیژنتو نبردی با خودت! مامان الان میاد! بابا نگران نباش!گوشواره هام بود که برا تولدم خریده بودی! من گوشواره میخوام چیکار! با مامان بردیم فروختیمشون و داروهاتو گرفتیم! چشمانت را به زور باز می کنی!هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است تا ببیند تو چرا زمین خورده ای! یک چشمت مات اشک های زهراست که تند و تند پایین می آید و می چکد روی صورتت و چشم دیگرت دوخته شده است به ته راهرو!  

زینب روزهای سختی تو دوان دوان دارد می رسد. سید! سید! جان زینب بگو چت شده باز؟! چرا دوباره اومدی اینجا آخه!؟ مگه نگفتم نیا. مگه نگفتم شده خونه ی این و اون رخت بشورم ، امانمی ذارم بی دارو و دوا بمونی! چند بار اومدی و نتیجه نگرفتی.چندبار اومدی و دوا و داروت که ندادن ، چند تیکه هم بارت کردن. بغض زینب لابلای گریه های دخترت زهرا به گریه تبدیل می شود.

مگه قرار نبود نیای! دیگه باید انگ معتاد و تریاکی بزن بهت که نیای! قرار بود دیگه پاتو اینجا نذاری! قرارمون این نبود! بخدا قرارمون این نبود!

  ******** 

قرارمون این نبود! بخدا قرارمون این نبود!

مهدی جون قرارمون این نبود تنهایی بری! یادته؟! خودت قول داده بودی! آخه من چطور به مادرت خبر بدم! با چه رویی برگردم شهر؟! جواب مادرت رو چی بدم آخه! و مهدی انگار که صدایت را شنیده باشد، آرام دارد لبخند می زند.

چشاتو باز کن مهدی! نفس بکش مهدی!  نفس بکش...! جان زهرا نفس بکش...!

  ******** 

نفس بکش...! جان زهرا نفس بکش...!

دست همسرت است که سرت را بالا می آورد و ماسک را می گذارد روی صورتت. نفس بکش! جون زهرا نفس بکش سید! هیچی نیست! من پیشتم سید! فقط نفس بکش عزیزم! و هنوز هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است.

از دور داری یک نفر را می بینی که می آید سمتتان. چقدر قیافه اش آشناست. هنوز تار می بینی. صدای زینب رنج کشیده ات، هنوز در گوشت می پیچد که: نفس بکش! نفس بکش سید! جان زهرا نفس بکش سید!  اما نگاه تو محو انتهای راهرو همچنان مانده است.

صدای شیون همسر و دخترت دارد کم کم در گوشت آرام و آرام تر می شود و کم کم  دیگر قطع می شود و تو فقط دهانشان را می بینی که باز و بسته می شود.

نزدیک تر می آید. چقدر آشناست این قیافه. تصویر پیش رویت شفاف تر می شود. اشتباه نمی کنی! مهدی است! آری خود مهدی است! مگر می شود بعد از آن همه سال رفاقت مهدی را نشناسی!  مثل همان روزها. جوان و شاداب و سرحال. با خنده می آید سمتت!  دستش را دراز می کند، اما تو نمی توانی دستت را بلند کنی! دوباره دستش را جلوتر می آورد. تمام توانت را می گذاری توی دستت و دستت را بلند می کنی.

دستت که به دست مهدی می خورد ، گرمایش را حس می کنی. دستت را می فشارد و آرام می گوید: پاشو بریم سید. پاشو پهلوون! دیگه همه چی تموم شد.

گرمای دست مهدی از دستت به کل وجودت سرایت می کند و تکثیر می شود در تار و پودت و انگار نه انگار که دردی داشته ای. عجب عطر خوشی این اطراف پیچیده است. عجیب تر اینکه داری بدون اکسیژن به راحتی نفس می کشی. سالها می شد که چنین راحت نفس نکشیده بودی. چه لذتی دارد برایت این نفس های بدون درد.

مهدی دستت را می گیرد و بلندت می کند؛اما یک لحظه برمی گردی. خودت را می بینی که روی زمین افتاده ای و از دهانت خون می آید.زینب دارد می زند توی سر خودش و شیون کنان فریاد می زند: کمک! مردم کمک کنین!  سید! سیدم! نفس بکش! تو رو خدا نفس بکش! و زهرا دخترت مدام دستهایت را تکان می دهد. بابا! بابا پاشو! بابا چی شده!

فریاد دختر کوچکت در شیون های همسرت گم شده است.اما هنوز هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است که ببیند چه شده است.

چقدر سبک می توانی حرکت کنی!می روی و  توی اتاق دکتر سرک می کشی. چشمش را دوخته است توی مانیتور و دارد چایش را سر می کشد. مهدی دوباره دستت را می کشد! بیا بریم سید! بیا بریم بچه ها منتظرتن!

 

دوباره مسیر نگاهت می رسد به زینب و زهرایی که بالای سر سیدِ افتاده روی زمین، فریاد می زنند! می خواهی برگردی سمتشان که مهدی دستت را دوباره می کشد و می گوید: « بیا! از آسمون بهتر می تونی مراقبشون باشی سید! بیا بریم»

تو و مهدی آرام آرام پله های بنیاد را پایین می آیید و صدای شیون همسرت هنوز توی گوشت آهنگ درد می زند. نفس بکش سید! تو رو خدا نفس بکش!

هنوز هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۴۹
علی موجودی

بالانویس1:

داشتم برای روز جانباز مطلب می نوشتم که خبردار شدم پدر شهیدان عبدالحسین و عبدالحمید خبری به فرزندان شهیدش پیوسته است. کسی که حسینش را با دست های خودش داد دست خاک و 35 سال چشمش به در ماند تا از پیکر حمیدش خبری بیاید که نیامد و در این بین همسرش هم سال ها پیش به مهمانی فرزندان شهیدش رفت.

 

بالانویس 2:

روایت عارف شهید، عبدالحسین خبری را بچه های « گروه روایتگران شهدای دزفول» سال گذشته در کتاب «آسمان خبری دارد» به چاپ رساندند. حسین خبری حق بزرگی بر گردن من دارد، حقی که مرا مکلف می کند، چند کلامی از بابای زجرکشیده و صبورش بنویسم.

 

بالانویس 3:

حسین در شب میلاد امام حسین(ع) به دنیا آمده است و اینک عجب جشن تولدی خواهد شد در آسمان با حضور حسین، حمید ، مادر و  فرشتگانی که روی بالشان ، پدر را به جشن تولد حسینش خواهند رساند و البته عجب دیدنی خواهد بود دیدار پدر با حمیدی که 35 سال بی خبری از او «حاج عبدالنبی خبری» را یعقوب واره کرده بود.

 

به نام پدر

چند کلامی در خصوص مرحوم حاج عبدالنبی خبری ، پدر شهیدان عبدالحسین و عبدالحمید خبری

 

 

به­ نام پدر

قبل از این­که از حسین حرفی به­ میان بیاید، باید از«حاج عبدالنبی»گفت؛ پدری که نمونه­ ی ادب و اخلاص و احترام است و حسین و حمید، هردو تربیت یافتگان مکتبش بودند و مدیون رزق حلالی که بر سر سفره ­شان می­ گذاشت. مدیون تربیت دینی او و پرورش در دامان پاک مادری فاطمی. حاج عبدالنبی، در لحظه لحظه ­ها­ی زندگی­ اش سختی را تجربه کرده است. سختی­ هایی که فقط دو موردش شهادت حسین و حمیدش هستند. «حمید»ی که تنها چندماه بعد از شهادت حسین رفت و دیگر برنگشت که برنگشت. اما این مرد، ایوب­ وار خم به ابرو نیاورد. در مقابل هیچ مشکلی کم نیاورد و ذکر از زبانش قطع نشد و هیچ­گاه ندیدم از مشکلاتش شِکوه کند و جز شُکر خدا کلامی بر زبان جاری کند. با وجود تمامی مشکلات گفته بود که حقوق هر دو فرزند شهیدش را به حساب کمیته­ ی امداد واریز کنند.

وقتی پدر این است، وقتی پدر کوهی از صبر و استقامت است، وقتی پدر آینه­ ی تمام نمای یک مؤمن واقعی است که گام به گام در مسیر قرب قدم برمی­ دارد، این­که حسین و حمیدش به درجاتی معنوی در دنیا می­ رسند و به بالاترین درجه در آخرت، جای تعجب نیست.

راوی: عظیم مقدم دزفولی

 

دائم الذکر

  پدرش دائم ­الذکر بود. من همیشه ایشان را در حال ذکر می­ دیدم. گاهی که برای احوال­پرسی یا پرسیدن مسئله­ ی شرعی مراجعه می­ کرد، به گونه ­ای حرف می­ زد و چنان قیافه­ ی بشاش و مصممی داشت که انگار هیچ غم و غصه­ ای ندارد، در حالی­که من از بسیاری از مشکلات ریز و درشت او باخبر بودم. مشکلاتی که هر کدامشان می­ توانست کمر آدم را خم کند؛ اما او مصداق «اَلمُؤمِنُ بُشرُهُ فی وَجِهِهِ وَحُزنُهُ فی قَلبِهِ » بود. حسین پسر چنین پدری بود.

 راوی: حجه الاسلام مرتضی بیگدلی

 

میوه درخت عشق  

 حسین و حمید ثمره و میوه­ ی زندگی پدر و مادری بودند که همواره در مسیر رضایت پروردگار طی طریق می­ کردند. پدری که رزق حلالش بهترین هدیه و ارمغانش برای خانواده بود و دفاع از حریم انقلاب را تکلیف می دانست.

او پس از شهادت دو پسرش گفت:«منم دوست دارم بِرَم جبهه، اما اجازه نمی­دن که بِرَم» گفتم:«شما که با تقدیم حسین و حمیدت دینت رو به اسلام و انقلاب ادا کردی! »

گفت: «حسین و حمید برا خودشون رفتن! منم می­ خوام برا خودم برم! » اما مسئولین هیچ گاه اجازه ندادند که این پدر بزرگوار پایش به جبهه برسد.

بعد از شهادت دو فرزندش، روزی در سرمای زمستان بار سفر بست و راهی قم شد. شنیدم تمامی وجهی را که بنیاد شهید به او داده بود، سپرده بود دست علما و برگشته بود. حسین در چنین مکتب­ خانه ­ای سواد عاشقی آموخته بود. 

 راوی: سید سعید مرتضوی

 

 مدیون پدر

حسین، «حسین بودن» خود را مدیون پدرش بود؛ پدری که با رزق حلال و زحمات فراوان و تحمل زجر­های فراوان توانسته بود فرزندانش را بزرگ کند و از همان کودکی پایشان را باز کند به مسجد و حسینیه و هیأت. از همان کودکی اهل نماز و روزه بارشان بیاورد. اهل انجام واجبات و ترک محرمات و سرانجام، هم حسینش را داد و هم حمیدش را.

این پدر خم به ابرو نیاورد. حتی خودرو پیکانی را که بنیاد شهید بهشان داده بود، بخشید به جبهه. وقتی همسرش (مادر شهیدان حسین و حمید خبری) هم از دنیا رفت حتی نگذاشت بچه­ های بسیج برایش مراسم ویژه­ ای بگیرند. گفت: «این بچه­ ها را در راه خدا داده ­ایم و بچه­ ها هم وظیفه ­ای داشته ­اند که انجام داده­ اند. این بچه­ ها برای هدایت من آمده بودند و در راه خدا رفتند»

بدیهی است از چنین پدری، باید هم چنین فرزندانی به جامعه تقدیم شود.

راوی: آقای بصیری

 

 این پسر متفاوت است  

 در جلسات قرآن حسینیه ­ی اباالفضل(ع) و نیز مسجد لب خندق با هم بودیم. یک شب پدرش آمد و نشست کنار مسئول جلسه­ مان و شروع کرد با او درباره­ ی حسین حرف زدن.

می­ دانستم که پدرش به او علاقه­ ی فراوانی دارد و حسین را از سایر فرزندانش بیشتر دوست دارد. طوری حرف می­ زدند که می­ شد صدایشان را شنید. پدرش با انگشت، حسین را نشان داد و گفت:«این پسرم غیر از بقیه­ ی بچه­ هامه !» 

برایم جالب بود که یک پدر، یکی از فرزندانش را متفاوت از دیگر فرزندانش بداند. البته حسین برای ما هم متفاوت بود. در همان سال­ های نوجوانی، مدام می­ گفت:«دوست دارم شهید بشم و از دنیا و گناهاش راحت بشم. انسان به دنیا اومده که بره پیش خدا، اما دوست ندارم به مرگ طبیعی از دنیا برم » و این صحبت­ ها از زبان کسی که سیزده­ - چهارده  سال بیشتر ندارد، عادی نبود.

راوی: محمد صیاف

 

به اطلاع امت شهید پرور دزفول می رساند، مراسم تشییع «مرحوم عبدالنبی خبری » پدر شهیدان والامقام عبدالحسین و عبدالحمید خبری ، فردا سه شنبه رأس ساعت 16:30 از مقابل آستانه متبرکه سبزقبا به سمت گلزار شهدای شهیدآباد و مجلس ترحیم آن مرحوم از ساعت 21 الی 23 در مسجد لب خندق برگزار خواهد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۳۱
علی موجودی

آیا این وعده وفا می شود ؟

 روایت وعده ای که مسئولین برای بازسازی یادمان شهدای گمنام دزفول داده اند

12 بهمن ماه 95  یادمان شهدای گمنام دزفول تخریب می شود و سپس دنباله ی ماجرا . . .

 

( 40 روز بعد از تخریب )  

مصاحبه مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در 21 اسفند ماه 95 :

« شهرداری برای تقلیل هزینه ها تخریب مقبره را به عهده گرفت و حالا دیگر پیمانکار باید مشغول به کار گردد و ان شاء الله اگر مسئولین مربوطه همکاری لازم را صورت دهند، برای سوم خرداد بخش اعظم آن آماده می شود

 

( 55 روز بعد از تخریب )

7 فروردین 96، سردارکارگر، رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، ضمن زیارت قبور شهدای گمنام خواستار تسریع در روند ساخت بارگاه این عزیزان شد.

 

( 64  روز بعد از تخریب )

مصاحبه مدیرکل مرکز حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خوزستان مورخ 16 فروردین 96 :

« در سفر اخیر سردار کارگر به استان و بازدید ایشان از مرکز فرهنگی دزفول مقرر شد که مرکز و یادمان شهدای گمنام این شهر در (چهارم خرداد ماه) سال جاری که مصادف است با روز مقاومت مردم دزفول به بهره برداری و افتتاح رسمی برساند .»

 

( 66 روز بعد از تخریب ) 

با پیگیری های مکرر یکی از اعضای شورای شهر، در مورخ 18 فروردین 96، پیمانکار بالاخره  کار پی کنی  را آغاز  و روند بازسازی شروع شد.

 

(و بالاخره امروز 7 اردیبهشت ماه 96 ، 86 روز بعد از تخریب )

وضعیت مزار این هشت شهید در تصویر زیر مشخص است:

 

 

تصویری یادمانی که قرار است ساخته شود ( با عیوب مختلف در طرح ، که حداقل این عیوب مسقف نبودن آن است) به شکل  تصویر زیر است:

 

و حالا یک سوال :

آیا به نظر شما تا روز موعود آقایان، یعنی چهارم خرداد، یادمان تصویر شده  ساخته می شود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۶
علی موجودی

به یاد «بی بی»

 

 

*** در پیچ و خم کوچه ی تنگ بازارچه، چشمم می افتد به سینی پر از گوجه سبزهایی که از دور هم چشمک زدنشان را حس می کنم. بزاقم بدجوری ترشح می کند و دهنم پر از آب می شود. کودک درونم در مقابل این «اُلی سُز»ها بدجوری بهانه می گیرد. چند قدم جلوتر می روم. می دانم وقتی «اُلی سُز»ها نوبرانه باشند، قیمتشان بالاست. اما در مقابل شیطنت کودک درونم، کم می آورم و نزدیک تر می شوم و قیمت را می پرسم.

 

 سی سال پیش:

فروشنده که قیمت را می گوید، بابایم چهره اش در هم می رود و می گوید: «چا غارَتَه ؟»  دستش را می کِشَم و می گویم:« نَمخِری ؟ » می گوید :«بابا! دو هفته دگه ارزونِ بووِن! اوسون سیته خِرُم!»

بهانه گیری نمی کردم. نسل ما این طوری بود. تلاش شبانه روزی باباهایمان را که برای درآوردن یک لقمه نان می دیدیم، می فهمیدیم که نباید روی حرف بابا و مادری که همیشه تکیه گاه بابا بود، حرفی بزنیم. اما حکایت این «اُلی سُز»ها چیز دیگری بود. هر جوری هم که با دلم کشتی می گرفتم، نمی توانستم بی خیالشان شوم. از کنار مرد فروشنده که رد می شدیم، بر می گشتم و با حسرت نگاهشان می کردم و آب دهانم را قورت می دادم.

همیشه حکایت همین بود. میوه ی نوبرانه را نه من، که بسیاری از دوستان و همشاگردی هایم هم، نمی توانستند بخورند. همه حال و روزمان شبیه هم بود. اما من یک برگ برنده داشتم. برگ برنده ای که باعث می شد همه ی  میوه های نوبرانه را در اوج نوبرانه بودنشان، بخورم.

برگ برنده ی من «بی بی» بود. یک لحظه نور امید در دلم جوانه زد. فردا پنجشنبه بود و مثل همیشه برنامه ی خانواده ی ما این بود که برویم «شهیدآباد».

می دانستم بی بی همیشه میوه های نوبرانه را می خرد و می آورد سر مزار «عمو هادی»! نه اینکه وضع مالی اش خوب بود! نه! «بی بی»  توی آن اوضاع و احوال روزگار قدیم، سیزده تا بچه بزرگ کرده بود. توی خانه گلاب و عرقیات می گرفت و کمک خرجی بود برای بابابزرگ، اما همیشه برای عمو هادی سنگ تمام می گذاشت. با همان شندرغازی که از گلاب گیری اش به دست می آورد، هر هفته می رفت و از میوه فروش محل بهترین میوه ها را می خرید و می آورد شهیدآباد.

مادرم می گفت:«خدا رحمت کند هادی را! از وقتی که هادی شهید شد، بی بی شکست! انگار بی بی فقط همین یک پسر را داشت!» من آن روزها، زیاد از این حرف ها سر در نمی آوردم! لحظه شماری ام برای شهید آباد رفتن، خوراکی هایی بود که بی بی می آورد شهیدآباد.

اول قبر عمو هادی را می شست و بعد روقبری پولک دوزی شده ی سبزی را که خودش با گریه دوخته بود و هر سال هم عید نوروز عوضش می کرد، از توی «علاگه» در می آورد و پهن می کرد روی قبر عمو هادی. بعد هم قرآن و بعد هم دو تا گلاب پاش را که یا از گلاب پر کرده بود و یا از عرق نعنا! می گذاشت روی روقبری!

و بعد نوبت می رسید به خوراکی ها! و من چشم بر نمی داشتم تا سبد پر از «اُلی سُز»  های درشت را بگذارد روی رو قبری! کمی دورتر می ایستادم تا خودش صدایم کند. هر کس که می آمد و می نشست کنار مزار عموهادی و فاتحه اش را می خواند، بی بی از توی گلاب پاش ها، گلاب و عرق نعنا می ریخت کف دستش و می گفت:«کُتِه زَن رییت!»

عجب گلاب و عرق نعنایی هم بود خداییش! طوری که وقتی می خواست برود خانه و باقیمانده ی گلاب و عرق نعنا ها را می ریخت روی سنگ قبر عموهادی، عطرش توی کل قطعه ی یک شهیدآباد می پیچید!

لحظه شماری می کردم تا بی بی صدایم کند! « علی! عزیزم بیو اُلی سُز».  قند توی دلم آب می شد و می رفتم نزدیک. صبر می کردم تا خود بی بی مشتش را پر کند و بریزد توی دستم، آخر مشت بی بی از مشت من بزرگ تر بود و بیشتر اُلی سُز می گرفت.

اُلی سُزها را که می گرفتم، می ریختمشان توی جیب های کوچکم و هر کدامشان را با چند گاز کوچک و آرام آرام می خوردم تا دیرتر تمام شوند و چندتایش را هم می گذاشتم تا برسم خانه و با نمک بخورمشان و به گمانم اُلی سُزهایی که بی بی می آورد شهید آباد ، از همه ی اُلی سُزهای عالم خوشمزه تر بود.

 

*** صدای مرد فروشنده مرا به خود آورد! «آقا! اَر نخی خِری، فرما!» . نمی دانم چند دقیقه روبروی آن بیچاره و سینی گوجه سبزهایش ایستاده بودم و کاسبی اش را کساد کرده بودم.

پهنای صورتم را چند قطره اشک خیس کرده بود. رفتم سمت ماشین. غروب پنجشنبه بود. با بغض راه افتادم سمت شهیدآباد! قطعه ی شهدا خلوت خلوت بود. نه از روقبری ها خبری بود و نه از بی بی هایی که بیایند و به شهیدشان سر بزنند.

آن روزها، نه حکایت بی بی من، که حکایت  همه ی مادران شهدا همین بود. اینکه عصرهای پنجشنبه، بهترین خوراکی های خانه را بیاوردند روی مزار شهیدشان و تعارف کنند به کسانی که برای فاتحه خواندن می آیند و چه شوری بود در قطعه شهدا و چقدر شلوغ بود آنجا! سنت عصر پنجشنبه اکثر دزفولی ها ، رفتن به شهیدآباد بود و بهشت علی! چرا که هر کدام از دزفولی ها ، از شهید و شهادت سهمی داشتند. اما این روزها قصه خیلی تفاوت دارد و قطعه شهدا مشتری های همیشگی اش را از دست داده است.

سنگ مزار عموهادی مثل همان روزها، خیس بود و بوی گلاب می داد و چند شاخه گل رویش بود. یحتمل کار یکی از عمه ها بود که وارث سنت بی بی بودند.

بی بی کمی آنطرف تر، توی «قطعه صالحین» خوابیده بود. رفتم کنار مزارش. چشمم را دوختم به نوشته های روی مزار و سعی کردم چهره ی بی بی را با همان لبخند همیشگی اش تصور کنم. اشک هایم  بی اختیار سرازیر شده بود. از پشت پرده ی اشک هایم، چهره ی بی بی را می دیدم که مشتش را پر کرده است از اُلی سُزهای نوبرانه و می گوید: «علی! عزیزم بیو اُلی سُز»

 --------------------------------------------

 شادی روح عموی شهیدم، محمدهادی موجودی و بی بی و بابا نبی که سال هاست مهمان عموهادی هستند و شادی روح کلیه پدران و مادران شهدایی که به فرزند شهیدشان پیوسته اند، صلوات و فاتحه ای قرائت کنید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۶
علی موجودی

این خواب ها تلنگر است

روایت خوابی دیگر در خصوص عدم رسیدگی به شهدای گمنام دزفول

 

بالاخره بعد از دو ماه این در و آن در زدن و مطالبه از مسئولین در خصوص تخریب یادمان شهدای گمنام دزفول، که پاسخی جز سکوت برایمان در بر نداشت و هیچ یک از مسئولین تحویلمان نگرفتند و تره هم برایمان خرد نکردند، تلاشمان به ثمر نشست و آقای گلستان باغ از اعضای محترم شورای شهر، پای درد دلمان نشست و حرف هایمان را مو به مو گوش داد و گفت:« حق دارید! من پیگیر ماجرا می شوم! » و خداییش هم پیگیر شد و با تماس های مکرر و پیگیری های ایشان بالاخره پس از 66 روز بی خیالی آقایان، پیمانکار مربوطه، عملیات زیرسازی و پی کنی  یادمان را آغاز کرد و همین شروع پروژه ی ساخت یادمان، جای بسی شکر از درگاه ایزد منان و تشکر از آقای گلستان باغ دارد.

امیدواریم که این آغاز، پایانی داشته باشد و هر چه زودتر به سرانجام برسد. سردار علی پور مدیرکل مرکز حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خوزستان در گفتگو با خبرنگار جهاد رسانه ای شهید رهبر به تاریخ 16 فروردین ماه اظهار داشته اند : « در سفر اخیر سردار کارگر به استان خوزستان و بازدید وی از مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول، مقرر شد که این مرکز و یادمان شهدای گمنام این شهر در چهارم خردادماه سال جاری که مصادف با روز مقاومت مردم دزفول است به بهره برداری و افتتاح رسمی برسد»

ما از 12 بهمن روز شمارمان را به کار انداخته ایم، تا ببینیم این یادمان کی به سرانجام خواهد رسید و قول مسئولین برای تکمیل یادمان در 4 خرداد96 عملی خواهد شد یا خیر؟!

 

عملیات پی کنی جهت ساخت یادمان جدید شهدای گمنام دزفول

و اما بعد

چهارشنبه صبح، یکی از آزادگان جانباز همشهری مان با من تماس گرفت و با اظهار تأسف در خصوص مسئله‌ی یادمان شهدای گمنام، مرا در جریان خوابی قرارداد که برادرش دیده بود. خوابی که هم کام ایشان را تلخ کرده بود و هم شنیدنش دل مرا به درد آورد. ایشان قصه را این‌چنین روایت کرد:

«برادرم خواب‌دیده است که تشییع‌جنازه‌ی باشکوهی در دزفول برگزار است و تعدادی شهید روی شانه‌های مردم شهر، تشییع می‌شوند. ناگهان یکی از شهدا از درون تابوت برمی‌خیزد و فریاد می‌زند: شمارا به خدا مرا در دزفول به خاک نسپارید! مرا ببرید خرمشهر!   »

ایشان می‌گفت :« من بلافاصله معنا و مفهوم و دلیل این خواب را فهمیدم و دانستم که باید ارتباطی داشته باشد با این بی‌محلی و بی‌حرمتی نسبت به شهدای گمنام که در این چند مدت رخ‌داده است!»

 

و این خواب نیز، مثل خواب قبلی که در پست « این شهید از جایش ناراحت است» ذکر شد، مؤید نارضایتی شهداست. این ها فقط خواب است! و خواب هم که اسمش روی خودش است، فقط خواب! اما همین خواب ها می تواند برایمان پیغام های مکرر داشته باشد و باید تلنگری باشد ، هم برای مردم و هم برای مسئولین!  

چقدر خوب است که مردم و مسئولین یک بار دیگر وصیت نامه ­ی «شهید مجید طیب طاهر» را مرور کنند که فرمود: « درباره ی مظلومیت شهدا می گویم. آنها رفتند از یک سو خوشحال که به کمال رسیدند و از سوی دیگر نگران که آیا کسی پا روی خونشان نمی گذارد؟ پس بدانید ای مردم که شهدا با بعضی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و صحبتی نکردند . اما بدانید در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گرانمایه ی شهدا چه کردید ؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۵۲
علی موجودی

شهیدی که فقط کلاه نیم سوخته اش برگشت

معرفی «شهید جاویدالاثر عبدالحسین نوروزی نژاد» به بهانه ی عروج مادر چشم انتظارش

 

تصویر اول :

عبدالحسین در وصیت نامه اش می نویسد :« خانواده ی عزیزم! اگر در جبهه شهید شدم، جسم مرا بدون غسل و کفن و با همان لباس هایم به خاک بسپارید » و با بقیه ی رفقایش در «ستاد ذخیره سپاه» دزفول، راهی می شود برای عملیات بیت المقدس.

 

تصویر دوم:

هوا گرم است و قبل از عملیات، تعدادی از بچه های ذخیره سپاه، می روند و کلاه های پارچه ای  تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند. یکی شان با خنده می گوید :«اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه ، شناساییمان می کنند» و بقیه هم می زنند زیر خنده!

 

تصویر سوم:

مرحله دوم عملیات بیت المقدس است. نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛ درگیری روی دژ مرزی عراق ادامه دارد؛ دشمن تلاش می کند  با پاتک سنگین خود بچه ها را  عقب براند. تانک های تی ٧٢  عراق، از گوشه ی جاده، به دلیل عمل نکردن یگان مجاور، بچه ها را دور می زنند و به وسیله انواع سلاح ها و تیربارهای سنگین و گلوله های مستقیم تانک، نیروها را هدف قرار می دهند.

این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند و آنقدر گلوله های تانک در گوشه و کنار شان منفجر می شود که  منطقه از شدت دود و خاک و غبار تیره و تار می شود. کار به جایی می رسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله ی تانک شلیک می کند؛  بعضی از بچه ها به وسیله اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت می رسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی مانده ی پیکر قابل شناسایی نیست.

در آن شرایط بچه ها مجبور می شوند که یک خاکریز برگردند عقب. غروب می شود، اما خبری از «عبدالحسین» نیست. شب بچه­ها دوباره برای بازپس گیری مواضع قبلی و شناسایی و انتقال پیکر شهدا می روند ، اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین  پیدا می شود، فقط یک کلاه نیم سوخته است.  

 

کلاه نیم سوخته ی شهید عبدالحسین نوروزی

تصویر چهارم:

کلاه می ماند پیش مصطفی، تا نشانه ای دیگر از پیکر عبدالحسین پیدا شود. اما نشان فقط بی نشانی است. برای تسکین دل مادرِ عبدالحسین، هیچ نشانه ای پیدا نمی شود و مادر مجبور می شود، در مزار یادبود، یک دست از لباس های شاخ شمشاد هجده ساله اش را دفن کند، اما مصطفی قصه ی کلاه را رو نمی کند.

هر چه به دلش التماس می کند که تنها نشانه ی باقیمانده را بدهد دست مادرِ عبدالحسین و کنار لباس ها دفن کنند، دلش راضی نمی شود که نمی شود.

 

  کلاه نیم سوخته ی شهید عبدالحسین نوروزی

تصویر پنجم :

سی و دو سال این کلاه نیم سوخته، همدم مصطفی می شود و در دلتنگی های وانفسای روزگار سراغش می رود و بوی عبدالحسین را از آن استشمام می کند و تصویر چشم های زیبای عبدالحسین را در شعاع نورانیت این تکه پارچه ی سوخته تصور می کند و با او همکلام می شود و مدام به دلش وعده ی بازگشت استخوان و پلاک رفیق  را می دهد ، اما  پیکر « شهید عبدالحسین نوروزی نژاد» همچنان میل جاویدالاثر بودن دارد.

 

تصویر ششم:

در 18 اردیبهشت 93 ، سی و دو سال بعد از شهادت عبدالحسین، مصطفی با دلش کنار می آید و با قراری که با برادر شهید نوروزی روی مزار عبدالحسین می گذارد، تنها یادگار باقیمانده ی رفیق شهیدش، یعنی همان کلاه نیم سوخته را به همراه یک نامه تحویل می دهد و با هم قرار می گذارند که مادرِ چشم انتظار، بویی از این ماجرا نبرد. شاید دلش طاقت دیدن این تنها یادگاری را نداشته باشد.

 

وقتی برادر ، آخرین یادگار برادرش را بعد از 32 سال می بیند

آخرین تصویر :

در آستانه ی فرارسیدن سی و پنجمین سالگرد شهادت عبدالحسین، دیگر دل مادر طاقت از کف می دهد و همان چشم های زیبای عبدالحسین، آنقدر روبروی مادر جلوه می کنند ، که مادر بالاخره هروله کنان می رود تا عبدالحسینش را در آغوش بگیرد.

در همان خانه ای که روزی لباس های عبدالحسین را به امانت گذاشتند ، پیکر خسته ی مادر آرام می گیرد. چقدر زیباست دیدار مادر و پسر ، بعد از سی و پنج سال. انگار صدای مادر است که در اولین دیدار پسر دارد زمزمه می کند که :

 عزیزُم  مَر نگفتی بِرووُم زیتَره بِمیایُم

کور بیِسنَه دو تیام،  بس که ره تَ دارُم !

 

روح مادر و پسر شاد و قرین رحمت الهی باد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۵
علی موجودی

این شهید از جایش ناراحت است

روایت خوابی که در خصوص یادمان شهدای گمنام دزفول دیده شد

 

امروز 12 فروردین است و دقیقاً شصت روز می گذرد از آن روزی که دست بی­تدبیری آقایانِ مدعیِ دغدغه مندی راه شهدا، در نهایت بی حرمتی، یادمان هشت شهید گمنام شهرستان دزفول را تخریب کرد و تا امروز هنوز هیچ گونه اقدامی جهت بازسازی آن صورت نگرفته است  و تمامی وعده های داده شده، هنوز سر خرمن هستند و هیچ کس را هم کَک نمی گزد.

چند روز پیش، در درخواست عاجزانه ای که از یکی از مسئولین شهری داشتم، از ایشان با التماس خواستم، حالا که این آقایان کار خودشان را کردند و یادمان را به بهانه ی اینکه دکوراسیونش با دکوراسیون باغ موزه هماهنگ نیست، در بدترین زمان ممکن و به بدترین شکل ممکن تخریب کردند، حداقل تا پایان غیبت کبرای پیمانکار، با یک سیمانکاری ساده، جلو نشت آب باران به لحد این شهدای والامقام را در بارندگی های در پیش رو بگیرند.

ایشان پیگیری های لازم را انجام داده و فرمودند، مقرر شده، پیمانکار از 14 فروردین کار بازسازی را آغاز کند و تا شروع بازسازی مزارهای مطهر، توسط پلاستیک و بنر پوشانده شود تا از نفوذ آب به پیکرهای مطهر جلوگیری شود.

امروز صبح، بعد از بارندگی شدید دیشب، رفتم تا وضعیت شهدا را ببینم. بله. طبق پیش بینی، آب گرفتگی های مختلفی در اطراف مزارها دیده می شدو محل مزارهای مطهر پوشیده شده بود با بنر، اما تصاویرش را گذاشتم تا ببینید و بدانید در شهری که روزی به مهمان نوازی رزمندگان و شهدا مشهور بوده است، حرمت شهدایی که 15 سال است مهمانمان هستند، چگونه نگهداری شده است؟ حتماً با این تدبیر مهندسی!!! دیگر آب به درون مزارها نشت نکرده است.

 

یعنی مثلاً عایق کاری مزارها برای جلوگیری از نشت آب باران

 

آبگرفتگی اطراف مزارها

 

راستی امروز رضا را دیدم. حرف شهدای گمنام شد. گفت: مطلب «نبار ای باران! نبار!» را که در وبلاگت خواندم، یکدفعه خواب چند مدت پیشم را به یادم آوردم! همان خواب که برایت تعریف کردم!  

یک لحظه بدنم یخ کرد. آن خواب را رضا تابستان گذشته دیده بود و  برایم تعریف کرده بود. خودم هم فراموش کرده بودم آن خواب رضا را. چشمانم مات شد به چشمان رضا. گفت همین الان بیا برویم شهدای گمنام. گفتم:«من صبح آنجا بوده ام، اما بیا دوباره برویم! »

در راه گفتم:« رضا! با خودم عهد کرده بودم، آن خواب را جایی نقل نکنم، اما حالا با تناسب خواب تو با اتفاق اخیر و تداوم بی حرمتی­ها، در الف دزفول منتشر می کنم.»

رضا از دوستان قدیمی من است. چند ماه پیش ( تابستان گذشته و قبل از تخریب یادمان ) با من تماس گرفت و گفت :«خواب دیده ام در محل یادمان شهدای گمنام، فضای اطراف خیلی به هم ریخته و کثیف است. از راه پله رفتم بالا و دست زدم به دیوار. ناگهان دیوار شکافته شد و آب با شدت به بیرون ­ریخت. مثل یک لوله ی بزرگ که یکدفعه باز شده باشد. در اوج ترس و تعجبم پیکری به همراه آب به بیرون پرتاب شد و افتاد بین گل و لای. به سرعت خودم را بالای سرش رساندم. چشمانش بسته بود. انگار که آرام خوابیده باشد. یک دستم را گذاشتم زیر سرش و یک دستم را هم زیر زانوهایش و بلندش کردم. گفتم: خدایا این دیگر کیست؟

زنی با چادر سیاه آنجا ایستاده بود. روبند مشکی هم داشت. به سمت من آمد و گفت: این شهید فلانی است. اینجا خرابه است، اینجا کثیف است، از جایش ناراحت است! او را ببرید، دوباره غسل دهید و به سنت مسلمین دوباره به خاک بسپارید. همانطور که پیکر شهید روی دستم بود، قدم برداشتم و شهید را گذاشتم در تابوتی که همان حوالی بود و از خواب بیدار شدم!»

رضا می گفت : «آن زن، نام شهید را هم به من گفت. هم اسمش را و هم فامیلش را. اما بعد از بیدار شدن از خواب فراموش کردم! اما قیافه­ی آن شهید هنوز که هنوز است در ذهنم مانده و اگر عکسش را ببینم می­شناسم. آن زن مدام با ناراحتی می گفت: اینجا خرابه است. اینجا کثیف است. او از جایش ناراحت است . او را ببرید ودوباره غسل بدهید و به سنت مسلمین دفن کنید! »

در آن مقطع خیلی سعی کردیم با استفاده از بخش­هایی از نام شهید که در خاطر رضا مانده بود و با کمک بچه هایی که در تهران کانال هایی دارند، نتیجه ای بگیریم، اما نشد که نشد.

 

حالا با این باران و آب گرفتگی ها، حالا با این وضعیتی که یادمان از ثمره ی بی توجهی و بی تدبیری مسئولین به خود گرفته است و البته بی خیالی مردم و خصوصاً مذهبی ها و حزب الهی ها و رسانه های شهر، خواب رضا دارد بیشتر به واقعیت و تعبیر نزدیک می شود. خواب رضا، یک خواب معمولی نباید باشد. شاید خواب رضا همان گلایه ی شهدا باشد. نمی دانم. خواب رضا فقط یک خواب است ، اما می تواند تلنگر هم باشد. به گمانم دیگر گلایه ی شهدا هم به گلایه های ما از مسئولین اضافه شده است.

 باید بگویم : مردم! مسئولین!

شصت روز است که مزار این هشت شهید، به امان خدا رها شده است و با توجه به اینکه لحد این مزارهای مقدس، از سطح زمین فاصله ای ندارد، با این دو بارندگی اخیر، احتمالاً آب به پیکرهای مطهر نفوذ کرده است. هر کس دستش می رسد کاری بکند.

اما انگار باید فریاد بزنم: مردم! مسئولین!

آسوده بخوابید! هیچ اتفاقی نیفتاده است. مشغول گشت و گذارتان در طبیعت باشید و سیزده­تان را به باغ و بستان بروید. نگران نیمچه خانه ی خراب شده ی این شهدا نباشید. چیزی که زیاد است شهید و سنگ قبر.

چقدر زیبا و دقیق شهید حسین بیدخ سال 1360 در وصیت نامه اش نوشت: «حس می کنم فرداها، در راه ها ! وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده، فراموشکده ی گذشته می شود، شهیدان از یاد می روند!»

 

پانویس:

رضا ـ راوی این خواب ـ حی و حاضر است و در دسترس. شاید برخی ها شک داشته باشند و البته دوستانی هم که تابستان از تهران پیگیر ماجرا بودند در جریان این خواب هستند. آن روز بیشتر بحث شناسایی آن شهید برایمان مهم بود، تا تخریب یادمان و وضعیت اسف بار فعلی آن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۷
علی موجودی

به کجا داریم می رویم ؟

به بهانه استفاده از واژه ی «کشته » به جای «شهید» در نقشه گردشگری دزفول

 

عجب روزهای سختی دارد بر ما می­گذرد این ایام. روزهایی که بجای اینکه وقتمان را صرف معرفی شهدا و سبک زندگی و وصایایشان کنیم، مجبوریم مدام از بین رفتن آثار و ارزش های روزگاران حماسه و ایثار را شاهد باشیم و تذکر دهیم و البته تأثیری هم نبینیم.

دست تنهایی بد دردی است. این همه رسانه ی محلی توی این شهر هستند که از تصادف پراید با تیر چراغ برق را پوشش می دهند تا آخرین عکس سلفی بازیگران مشهور را، اما انگار نگران از بین رفتن میراثی نیستند که باید بماند و یاد و نام بچه­ هایی را زنده کند که هر چه «داریم» ، از «نبودن» آنهاست که اگر این رسانه ها دست به دست هم بدهند و مطالبه گری کنند حفظ آثار دفاع مقدس و تکثیرش را، مسئولین مجبورند پاسخگو باشند.

انگار در شهرمان کسی نگران «فرهنگی» نیست که کم کم دارد به فراموشی سپرده می شود و  شاید «میراثی» مهم تر از این «فرهنگ» و این آثار و ارزش ها وجود نداشته باشد.

از کجا بگویم؟ کدام را بگویم ؟ چقدر بگویم و بی فایده باشد و گوشی بدهکار نباشد.

از «قطعه ی دست و پای شهدا» در شهیدآباد بگویم که بِکرترین سند دفاع مقدس دزفول است و نظیرش در دنیا وجود ندارد و همچنان چونان زباله دان رها شده است و هیچ کس دغدغه ی رسیدگی به آن را ندارد؟

از «تندیس شهدای جاویدالاثر» شهیدآباد بگویم که عکس­های شهدایش یکی یکی سقوط می کند و خرد و خاکشیر می شود و خیالی در این شهر، چونان دل مادرهای این شهدا، پریشان نمی شود؟

از «تندیس میدان امام» بگویم که تصویر امام و شهدایش سقوط کرد و بعد از چند سال تندیسی برگشت که اثری نه از امام در آن بود و نه از شهدا؟ و کسی معترض حذف تصویر امام وشهدا نشد و شد میدان امام بدون امام.

از «یادمان شهدای  گمنام شهید آباد» بگویم که آقایان مجوز دفن میت بین شهدای گمنام را دادند که در تاریخ ایران بی سابقه بود و  کل نظم یادمان شهدای گمنام را به هم ریخت.

از «قطعه ­ی شهدا» در گلزارهای شهدای شهیدآباد و بهشت علی بگویم که دفن اموات در آن ممنوع است، اما چند مدتی است که اموات منتسب به برخی از آقایان مجوز دفن می­گیرند و فضای سنتی و بکر و دست نخورده و منظم این قطعه ها دارد کم کم از بین می رود و آن حس و حال سابقش را از دست می دهد.

از موزه ی دفاع مقدسی بگویم که قریب به بیست سال است هنوز قرار است تکمیل شود و میراث دار یادگارهای به جا مانده از شهدا باشد و هنوز که هنوز است، مدام قسمت های مختلفش تخریب و بازسازی می شود!

یا از شاهکار دو ماه پیش آقایان بگویم که زدند و از بیخ یادمان شهدای گمنام روبروی رودبند را ویران کردند و هنوز آجری روی آجر نگذاشته اند.

و یا از جدیدترین شاهکار! شاهکاری که کل این متن را به این بهانه نوشته ام. عزیزان و بزرگواران ما در «میراث فرهنگی» که باید میراث دار فرهنگ اصیل ملی و اسلامی باشند، انگار «شهادت» را جزو فرهنگ هایی که باید میراث دارش باشند نمی دانند.

شاید برایتان جالب باشد که در «نقشه ی راهنمای شهری و آشنایی با جاذبه های گردشگری دزفول» که توسط روابط عمومی این سازمان تهیه شده است، زمانی که در خصوص مقاومت مردم دزفول سخن به میان آمده است ، این جمله دیده می شود که بسیار جای تأمل دارد :

«از خودگذشتگی های این مردم و اهدای کشته های فراوانِ این شهر خبرساز شد»

تصویر بخشی از معرفی دزفول در نقشه گردشگری

خواستم بگویم از زحماتی که برای تهیه این نقشه کشیده اید باید تشکر کرد که معرفی دزفول و دزفولی به کشور، از ضرورت هاست، اما خداییش «کشته» با «شهید» تفاوت ندارد؟ شهری که 2600 جگرگوشه اش را تقدیم انقلاب کرده است ، خودش با قلم خودش باید شهدایش را کشته خطاب کند؟ این نص صریح قرآن است که شهدا را مرده مپندارید، اما ظاهراً شما مرده پنداشته اید و شما عزیزانی که باید میراث دار فرهنگ این شهر باشید، بدانید که میراثی گران بها تر از شهادت نیست، فلذا بر اساس تکلیف شغلی خویش که باید پاسدار میراث این شهر باشید، باید پاسدار واژه ی «شهید» هم می بودید.

اگر این اتفاق سهواً رخ داده است، باید بلافاصله در چاپ های بعدی اصلاح شود و اگر عمداً اتفاق افتاده و شیطنتی در کار بوده است، باید با فرد یا افراد خاطی برخورد شود.

عجب روزهای سختی دارد بر ما می­گذرد این ایام. روزهایی که مجبوریم مدام از بین رفتن آثار و ارزش های روزگاران حماسه و ایثار را در دزفول شاهد باشیم و تذکر دهیم و البته تأثیری هم نبینیم و این در حالی است که شهرهایی که بویی از جنگ 8 ساله به مشامشان نرسیده است مدام در حال توسعه این آثار هستند؛ به طوری که انگار کل 8 سال را درگیر جنگ بوده اند. می گویید نه، بروید و مثلاً موزه دفاع مقدس همدان را ببینید

پیشنهادی دارم برای آقایان مسئول شهر!

بیایید و یک کمیته در دزفول تأسیس کنید به نام «کمیته ی جلوگیری از حذف و محو آثار و ارزش های دفاع مقدس دزفول!!!!»  آخر با این موج حذف و محو آثار دفاع مقدس که در دزفول دارد اتفاق می افتد، خداییش به چنین کمیته ای نیاز داریم.

 باز هم خدا پدر و مادر پیمانکار تندیس «فلکه ی موشک» را بیامرزد که مصالح خوب به کار برده است و تندیسش مثل تندیس میدان امام ، چینی از آب در نیامده است. وگرنه با این شتاب حذف آثاری که در دزفول وجود دارد، اگر تندیس فلکه ی موشک بلایی سرش بیاید، با توجه به سلایق برخی آقایان، احتمالاً به جای تندیس «موشک»، تندیس «تنبک» جایگزین و «فلکه ی موشک » به «فلکه ی تنبک» تغییر نام یابد.

باز هم خدا پدر و مادر سپاه دزفول را بیامرزد که طی چند کار ارزشی، هم عکس شهدای والامقام روی دیوار سپاه را ترمیم کرد و هم در اقدامی ارزشی تر ، تصویر شهدای والامقام دو و سه برادر را در بلوارهای دزفول نصب کرد.

باز هم خدا پدر و مادر معاونت فرهنگی شهرداری را بیامرزد که در دو ورودی شرقی و غربی شهر، تصویرسرداران و  شهدای عزیزمان را نصب کرده اند و طراوت و صفای خاصی به ورودی شهر داده اند.

که اگر اینها هم نبود، دیگر نمی دانم به کدام آثار و ارزش دفاع مقدس در دزفول باید افتخار می کردیم. همه ی این آثار دارد از بین می رود. آقاین مسئول! مردم! کمی به خود بیاییم که کجا داریم می رویم.

به خداوندی خدا روزی در مقابل همین شهدایی که دیگر کسی سراغ از یاد و نامشان نمی گیرد باید جوابگو باشیم و باز هم تکرار می کنم وصیت شهید حسین بیدخ را که « برادر! می روم تا تو بیایی! این راه اگر بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای! برادر! یاد من راه من است.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۴
علی موجودی

نبار ای باران! نبار!

به بهانه ی گذشت قریب به دوماه از تخریب یادمان شهدای گمنام دزفول و عدم شروع بازسازی

 

نبار ای باران! نبار! و ای ابرها فقط سایه بیفکنید، اما شما را بخدا باران ، نه!

در کودکی هایمان می گفتند :«باران گریستن ابر است» و ای ابرهای متراکم. می دانم که باران این چند روزه، حاصل گریه های بی امان شما بر غربت این بچه هاست. گریه بر تصویری که بر آن سایه زده اید.

با احتساب امروز می شود 54 روز که غیرت مرده است و تدبیری جز بی تدبیری وجود ندارد.

نبار ای باران نبار! و ای ابرها فقط سایه بیفکنید، اما شما را بخدا باران ، نه!

اگر می گویم نبارید خودتان بهتر دلیلش را می دانید. آخر این استخوان های سوخته ، خودشان سال ها زیر باد و باران و خورشید، خاکستر شده اند. این استخوان های شکسته،  سال های سال در خاک غربت و در کنج بی خبری آدم ها روزگار گذرانده اند.  برخی گفتند بیاوریمشان اینجا تا در بیابان ها غریب نباشند، اما چه می دانستیم تدبیر آقایان که جز بی تدبیری نیست، بیش از پیش گمنامشان خواهد کرد.

همان چند سالِ اولِ بی خانه و کاشانه بودنشان که غریب ترشان کرد، هیچ! آن سال ها که سقفی روی سرشان بود هم که یا ممنوع الملاقات بودند و یا اسیر دست ساخت و ساز شهرنشینان و اسیر موزه ای که ساختنش آنقدر طول کشید که دیگر باید دنبال موزه ای بگردیم که در موزه بگذاریمش. موزه در موزه.

نبار ای باران! نبار! و ای ابرها فقط سایه بیفکنید، اما شما را بخدا باران ، نه!

مگر نمیبینید که 54 روز است که حکم تخلیه گرفته اند برای این 8 نفر.  نه اینکه بیرونشان کنند و اسباب و اثاثیه نداشته شان را بریزند توی خیابان که شاید هم اگر میسر بود . . . .

نه! سقفشان را روی سرشان خراب کرده اند و 54 روز است که این هشت شهید گمناممان ، حتی سنگ مزار که هیچ ، با اندکی سیمان هم رویشان را نپوشانده اند.

نبار ای باران! نبار! و ای ابرها فقط سایه بیفکنید، اما شما را بخدا باران ، نه!

سنگ لحدهای این بچه­ ها خیلی پایین نیست و این زمین هم که جنسش از خاک است. آب نفوذ می کند به  لحد این بچه ها. این استخوان های سوخته و شکسته ای که هر کدامشان سال های سال اسیر باد و باران و طوفان و آفتاب بوده اند و به زعم ما اینجا اندکی آرام گرفته اند و آن هم چه آرام گرفتنی، دیگر تاب نفوذ آب و باران خوردن مجدد ندارند.

خاکستر می شوند این استخوان های سوخته.

نبار ای باران! نبار! و ای ابرها فقط سایه بیفکنید بر این هشت مزاری که دست بی تدبیری ، خانه خرابشان کرده است.

و شما ای مردم!

کسی را سراغ دارید که مزار پدرش، مادرش ، برادرش و هر عزیزی که روزی دلش به دل او گره خورده بود، این چنین خاکی باشد و 54 روز بی سنگ و سیمان بماند؟ نمی دانم! نمی دانم چه باید گفت از غیرتی که نیست و از ادعایی که هست.

کاش می گذاشتند این بچه­ ها ، همانجا توی همان دشت و بیابانی که بوده اند،  بین باد و طوفان و خاک و آفتاب و باران می ماندند. آنوقت درد فقط یک درد بود که پیدا نشدند. اما الان درد هزار درد است که پیدا شده اند ، اما دیده نمی شوند و حرمت گذاشته نمی شوند.

نبار ای باران نبار! و ای ابرها فقط سایه بیفکنید، اما شما را بخدا باران ، نه!

میت اگر بی کس و کار هم باشد، مزارش بی سنگ و سیمان نمی ماند، چه برسد به این بچه هایی که کس و کارشان فرشتگان مقرب پروردگار هستند و بانویی است که وارث بی مزاریش هستند.

آقایان مسئول! اگر یکی از بستگان خودتان هم وفات کند، وضعیت مزارش این است ؟ آقایان! از کس و کار این 8 شهید بترسید، نفرین کس و کار این بچه ها خانه خرابتان نکند.

و اما تو ای باران!

نبار ! و ای ابرها فقط سایه بیفکنید، اما شما را بخدا باران ، نه! به فدای مزارهایی که در بقیع سال های سال است خاکی مانده اند.

 

 پانویس:

یادمان 8 شهید گمنام دفاع مقدس دزفول ، بعد از 15 سال بی مهری ، 12 بهمن ماه 95 تخریب و بعد از گذشت 54 روز هنوز هیچ اقدامی برای باز سازی صورت نگرفته است. سنگ لحد این شهدا از سطح زمین زیاد فاصله ندارد و با باران های اخیر احتمال نفوذ آب به پیکر مقدس این شهدا وجود دارد. هر کس دستش می رسد کاری بکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۵۵
علی موجودی

بالانویس 1:

مردادماه 95 بود که طلبه و پاسدار شهید حسین ناجی در «الف دزفول» معرفی شد. (اینجا ) حسین شخصیتی دارد که با یکی دو خاطره نمی شود به آن پرداخت، همانگونه که نمی شود دریا را در لیوان جا داد، اما مرور سبک زندگی و تفکر و دیدگاه های حسین ناجی را باید به عموم مردم توصیه کرد. خصوصاً طلبه ها ، پاسداران و نیروهای نظامی و انتظامی ، مدیران  و خصوصاً مسئولین مجموعه های فرهنگی. حسین شخصیتی خارق العاده ، کم نظیر و از دیدگاه من،  بی نظیر است.

 

بالانویس2:

کتاب خاطرات شهید حسین ناجی نیز که به همت جوانان گروه «روایتگران شهدای دزفول» که یک گروه کاملاً مردمی است و وابسته به هیچ نهاد و ارگانی نمی باشد،  در حال نگارش است و تا کنون شصت درصد پیشرفت داشته است و به یاری خدا تا اواخر اردیبهشت ماه، کار نگارش اولیه آن به پایان خواهد رسید و اگر لطف خداوند و عنایت شهید همچنان مداوم باشد، در نیمه اول سال 96 به چاپ خواهد رسید.

 

بالانویس3:

همایش بررسی ابعاد شخصیتی طلبه و پاسدار شهید حسین ناجی به همت خانواده و رفقای مخلص و بی ریای حسین، قرار است به یاری خدا، چهارشنبه دوم فروردین ماه96، ساعت 8 شب در حسینیه ثارالله برگزار شود. به تأکید توصیه می کنم که حضور در این برنامه را از دست ندهید.

 

 ناجی دل ها

مروری بر چند خاطره ی کوتاه از عارف شهید حسین ناجی به بهانه ی برگزاری یادواره ی شهید

 

معلم بی حجاب

کلاس سوم دبستان، از مدرسه فرار می­ کرد. گاهی کار به تنبیه هم می­ کشید، اما اعتراضی نمی­ کرد و فقط در برابرم ساکت می­ نشست. روزی نشاندمش و در نهایت محبت و ملایمت با او حرف زدم و اصرار کردم که دلیل مدرسه نرفتنش را بگوید. زبان باز کرد و پرده برداشت از رمز و راز قصه­ اش. گفت: «چرا معلم ما یه خانمه؟! من خوشم نمیاد! اون بدون حجاب میاد سر کلاس! من تحملشو ندارم! خوشم نمیاد برم روبروی یه خانم بی­ حجاب بشینم! وقتی چشمم بهش میفته وحشت می­ کنم! ازش بدم میاد مامان!» حرف­ های حسین کودکانه نبود. باطن مصفا و روح بزرگِ بزرگمرد کوچکی که روبرویم با بغض نشسته بود، با اصرار و دلیل و برهان آوردن و توجیه­، آرام نمی­ گرفت. حسین آنجا تصمیم بزرگی گرفت و من هم به دلیل خدایی بودن تصمیمش، مخالفتی نکردم. او مدرسه را ول کرد و به قول امروزی ها ترک تحصیل کرد.

راوی : مادر شهید

 

شکنجه

در طول دوره ­ی آموزشی خدمت سربازی و در آن گرمای طاقت­ فرسای دزفول کل ماه رمضان آن سال را روزه گرفت که به دلیل همین روزه گرفتن چقدر آزارش داده بودند، خدا می­ داند. یکی از ظهرهای تابستانِ ماه رمضان، به دلیل اینکه در مسجد برای سربازان سخنرانی می­ کند، او را روی آسفالت داغ پایگاه، با زبان روزه، سینه خیز می­ برند و از او می­ خواهند که بگوید چرا چنین برنامه­ هایی در پایگاه برگزار می­ کند. اما حسین لام تا کام حرف نمی­زند و دست از کارش هم نمی­ کشد.  این قصه ، غیر از داستان چند هفته زندانی و شکنجه شدنش در زندان پایگاه، با انواع شکنجه های روحی و جسمی بود.

راوی : مادر شهید

 

 مسیر ما، مسیر وقت گذرانی نیست!

همیشه از وقتش به بهترین شکل ممکن استفاده می­کرد. در دوران جنگ و در آن جمع­ های صمیمی بچه­ ها هم کمتر می­ شد حسین را در حال شوخی و مزاح و بگو و بخند دید. نه اینکه آدم عبوس و به قول امروزی­­ ها خشکه مقدسی باشد، نه! خصیصه­ اش شوخ طبعی و بذله­ گویی نبود. گاهی در دورهمی­ های بچه ­ها و گاهی هنگام ورزش کردن و گه­گاهی که زمینه ­اش فراهم بود،  شوخی و خنده هم با او داشتیم، اما آنچه در غالب ذهن ها از حسین به یادگار مانده است، بیشتر تصاویر قرآن و دعا خواندن حسین در گوشه و کنار منطقه است.

شاید تاثیرگذارترین امربه معروف­های حسین از طریق عمل خودش بود. حسین را عمدتاً در حال عبادت و راز و نیاز می­ شد پیدا کرد و این عمل به همان تذکر معروفش بود که «مسیر ما، مسیر وقت گذرانی نیست! »

راوی : سردار عطار زاده

 

 بیت المال

اوایل شروع جنگ تحمیلی ، حسین در سپاه مشغول بود و من مسئول بسیج خواهران بودم. حسین با ماشین سپاه آمده بود خانه. از او خواستم تا مرا با ماشین برساند به محل بسیج خواهران. سوار شده و با خودم گفتم، الان فرصت خوبی است تا با حسین در خصوص ازدواجش صحبت کنم. اما ضبط ماشین را روشن کرد اجازه حرف زدن نداد.

بعدها گفت :« خواهر! آن روز نمی­ خواستم به هیچ نحوی از ماشین سپاه استفاده شخصی کرده باشم، حتی دوست ندارم توی ماشینی که متعلق به بیت­ المال است حرف شخصی بزنم!» تا این اندازه حساس بود به مسائل بیت المال.

راوی : خواهر شهید

 

 کمیل به سبک حسین

رفتم و نشستم کنار حسین. ضبط صوتش را روشن کرد. نوای دعای کمیل در سکوت سرد شهیدآباد پیچید. هنوز اولین بند دعا بود که حسین شروع کرد به گریستن. سرم را انداختم پایین تا حسین راحت­تر باشد. بند به بند دعا گریه­ اش شدیدتر می­شد  و شدت گریه ­هایش به حدی رسید که با خودم گفتم با این وضعیت گمان نکنم حسین را سالم به ستاد برگردانم.

صحنه­ ی غریبی بود. هر گاه حسین سرش را بلند می­کرد و چشمش به کوره­ های گُرگرفته­ ی آهک پزی می­ افتاد، صدای گریه ­اش بلندتر می­شد و ضجه می­ زد و وقتی سرش را دوباره می­ انداخت پایین کمی آرام­تر می­شد. حالا چه تصاویری از پیش چشمش عبور می­ کرد و به چه تصاویری می­ اندیشید، فقط حسین می­ دانست و خدای حسین. تا آخرین فقره­ ی دعا هم همین ماجرا بود. دعا که تمام شد، ضبط صوت را خاموش کرد، اشک­ هایش را پاک کرد و گفت: «پاشو برگردیم!»

راوی: مجید هفت تنانیان

 

دانشگاه ذخیره

 تأسیس ذخیره ­ی سپاه حاصل تفکر پویا و از ابتکارات حسین بود. مجموعه ­ای با کیفیت و کمیتِ ذخیره سپاه، در دزفول نمونه و نظیر نداشت. شیوه­ ی جذب ذخیره سپاه از طریق جلسات قرآن مساجد بود و از هر جلسه­ ی قرآن دو نفر انتخاب می­ شد.

در واقع افرادی که شرایط سنی جذب در سپاه را نداشتند، در ذخیره سپاه جذب می­ شدند و تحت آموزش­ قرار می­ گرفتند تا نیروهای آینده­ ی سپاه باشند. آموزش نظامی و اردوهای چند روزه و آموزش کارهای تشکیلاتی، جزو برنامه­ های ذخیره سپاه بود، اما در واقع پرورش اندیشه، تقویت اعتقادات و نیروی مقتدر و معتقد ساختن بیش از اهداف نظامی مد نظر این مجموعه ­ی با برکت و هدفمند بود.

ذخیره سپاه، دانشگاهی بود که تحت مدیریت مبتکرانه و مقتدرانه­ ی حسین ناجی، زبده­ ترین نیروها را چه در زمینه­ های معنوی و چه در زمینه­ های نظامی، تحویل جبهه­ های نبرد می­ داد. نیروهایی که بسیاری از آنان به شهادت رسیدند. ذخیره سپاه، دانشگاه رزمنده­ سازی دزفول بود.

 راوی: محمدرضا اکرام فر

  

سبزقبا

سرش را انداخت پایین وگفت: «مجید! ببین! من تو همین عملیات شهید می شم! می خوام یه وصیتی بهت بکنم! » بغضی که در گلویم چنگ می­ انداخت حتی اجازه نمی­ داد که به حسین بگویم:«بگو!» خودش ادامه داد و گفت:« حضرت سبزقبا رو فراموش نکنید! من تا حالا هر مشکلی داشتم همین آقای بزرگوار برام گره ­اش رو باز کرده!» بعد لبخندی انداخت روی لبش تا جو را عوض کند وگفت: «ببین نیاز نیست که حتماً بری توی حرمش! همین از سر چهارراه هم که مشکلت رو بگی، برات حلش می­کنه! من سفارش آقا سبزقبا رو بهتون می­کنم! حرمتش رو داشته باشید و مدام به زیارتش برید!»

راوی : مجید هفت تنانیان

  

قصه ی دیدار

«شهید غلامرضا عارفیان» که از رفقای صمیمی حسین و از بچه­ های خودساخته و اهل دل و باصفای مسجد امام حسن عسکری(ع) بود، می­ گفت: حسین در همان یکی دو روز مانده به عملیات فتح المبین، در حالی که غرق در مناجات با پروردگار بود، چنین زمزمه می­کرد: « خدایا! می­دانستم که به دیدارت خواهم شتافت! اما گمان نمی­ کردم به این زودی  باشد. حالا در این فرصت کم چه چاره کنم؟ » این جمله ­ی حسین را روی تابلوی بالای مزارش نوشتیم و تا مدت­ها بالای مزارش جلوه می ­کرد.

 راوی : برادر شهید

 

بشارت رجعت

خواب دیدم که با تعدادی از دوستانش آمدند خانه. دامادم، محمد ، هم با آنها بود. آمدند داخل اتاق و چند دقیقه­ ای  نشستند و هنگامی که خواستند بروند، حسین را صدا زدم و گفتم: «حسین! مادر! نمی مونی مگه؟!»  گفت : «نه! اومدم محمد رو تحویلتون بدم و برم! بچه­ ها منتظرن! باید سریع برم!» محمد روغن چراغی، شوهر خواهر حسین، مفقودالاثر بود. زمانی این خواب را دیدم که خبر بازگشت پیکر محمد را بهمان داده­ بودند.  به گمانم حسین هم آمده بود تا در مراسم محمد، سهمی داشته باشد.

 راوی: مادر شهید

 

مزار مطهر شهید «حسین ناجی» در جوار مزار برادر شهیدش «عبدالامیر ناجی» در قطعه دوم گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۳۸
علی موجودی

بالانویس:

مراسم 19 اسفند امسال مسجد نجفیه، قیامتی شد با حضور قابل لمس شهدا. هر کس بود، حس کرد و هر کس نبود . . . . متن زیر چند کلامی است تقدیم به تیم 45 نفره ی کار نمایشی «بی قراران آگاه»

 

 

سال ما 19 اسفند تحویل می شود

به بهانه ی اجرای کار نمایشی «بی قراران آگاه»  در یادواره ی شهدای مسجد نجفیه که قیامتی برپا کرد

 

 

سلام بچه ها

خسته نباشید. همه تان. از کوچک تا بزرگ. تک تکِ 45 نفری که امسال دست به دست هم دادید تا در محضر شهدا و در حضور خانواده هایشان، آبرومندانه مراسم سالگرد 13 نوجوان شهیدمان را برگزار کنیم.

خسته نباشید ، هرچند که می دانم خسته که نیستید، هیچ، آنقدر سبکبار و سرحالید که هیچ گاه  این قدر حالتان خوب نبوده است.

خسته نباشید، هر چند که با مزدی که آن شب گرفتید، خستگی دوماه تلاش و کار و تمرین از تنتان که رفت، هیچ، قدرت و توانی در وجودتان حس کردید که منشأ و ریشه­ی آن را خوب می دانید از کجاست.

سلام بچه ها!

سلامی  گرم، سلامی که هنوز گرمی اشک های عاشقانه­ی آن شبتان را می شود در لابلای حروفش حس کرد.

سلامی گرم ، سلامی که هنوز گرمای حضور شهدا را با خود به همراه دارد.

سلام بر آقا سعید، آقا ابوالفضل و مش عزیز! و سلام بر همه ی بچه هایی که « بی قراری آگاه » شدند در کار نمایشی «بی قراران آگاه»

گمان نکنید اگر امسال از 19 اسفند و روایتی که بر ما گذشت ننوشتم،  عادی شدن داستانی است که از جانب این سیزده شهید، هر ساله بر ما می گذرد و یا بی خیالیِ دل هایی که هر ساله مکرراً حضور شهدا را حس می کنند. نه! هیچکدام از این ها نیست.

نوشتن از این بچه ها اجازه ی خودشان را نیاز دارد و دلی را که خلوتی پیدا کرده باشد در ساحلی آرام و من چگونه با پس لرزه های زلزله ای که آن شب شهدا در مسجد برپا کردند و با دست و دلی که هنوز از آن اتفاق تکرارنشدنی می لرزید، می توانستم قلم به دست بگیرم.

 دیدید چه شد بچه ها؟!  دیدید چه کردند شهدا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۷
علی موجودی

تریلر خوشبخت

روایتی کوتاه از حضور 165 شهید تازه تفحص شده در شهرستان دزفول

 


و این «تریلر» امروز ارزشمندترین و گران بهاترین کالاهای دنیا را با خود به دزفول آورد. کسانی را که روزی با «کامیون» رفته بودند. ناگهان صدایی در شهر پیچید. «فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»

برخی شتافتند و معامله کردند. از جنس همان معامله هایی که «فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ » و برخی نشتافتند و معامله کردند، از جنس همان معامله هایی که « وَاشْتَرَوْا بِهِ ثَمَنًا قَلِیلًا فَبِئْسَ مَا یَشْتَرُونَ»

برخی دنبال «سرمایه» بودند، از کسانی که روزی از «سر» هم «مایه» گذاشتند برای دفاع از ناموس و خاک و برخی دنبال سرمایه بودند، از همان سرمایه هایی که «مایه»داران دارند.

برخی دلشان را زدند به دریای کاروان شهدا و برخی در مسیر حرکت کاروان، حاضر نشدند حتی ظاهر را حفظ کنند و کمی شرم کنند از کسانی که آرامش امروز و هر روزشان را و همین شادی و نشاط دم عیدشان را مدیون آنان بودند و بی خیال بازارها را گز می کردند دنبال آجیل و لباس شب عید.

کمی دلم به حال این تابوت های سه رنگ سوخت که مجبور بودند تازه از سفربرگشته، چه راهی را طی کنند و شهری را در برگشتن ببینند که هنگام رفتن چهره ای دیگر داشت.


اینبار بهشان نگفتم:«شهدا شرمنده ایم!» که شرمندگی چه به کارشان می آید. با بغض گفتم:« ببینید ما چه می کشیم؟! پس بیشتر هوایمان را از آن بالا بالاها داشته باشید!»

و در نهایت این «تریلر» امروز ارزشمندترین و گرانبهاترین کالاهای دنیا را با خود از دزفول برد.

برخی آمدند و برخی هم نیامدند. برخی «سود» بردند از همان سودهایی که می شود تا آخربهشت را هم با آن خرید و برخی سود بردند، از همان سودهایی که با آن همه چیز می خرند، الا بهشت.

و غریبانه ترین لحظه، لحظه­ی جدایی بود. از جنس همان لحظه­هایی که می گویند : «تا نگاه می کنی، وقت رفتن است، باز هم همان حکایت همیشگی! ناگهان چقدر زود دیر می شود.»

داشتند یکی یکی سوار مرکب می شدند برای رفتن که تصویری قلبم را فرو ریخت. کمی آن طرف تر از گنبد فیروزه ای سر به فلک کشیده ی گران­ترین حسینیه ی شهر. . . ، در کنار بقایای گنبد کوچک مخروبه­ای، هشت نفر- هشت شهید گمنام یادمان فروریخته – مظلومانه داشتند برای مسافران تریلر دست تکان می دادند. هشت نفر که امروز «چهلمین روز » بی خانمانیشان بود. در تقابل دو تصویر – آن عمارت آیینه کاری شده ی ایستاده و این کلبه ی فرو ریخته -  اشکم جاری شده بود. انگار صدایی به گوشم می رسید. « بروید بچه ها! خدا به همراهتان! اما خداکند حتی یکی از 165 تای شما، عاقبتش چون عاقبت ما نشود! ما 15 سال است که خانه و زندگی نداریم! گمنامی دیروزمان کجا و گمنامی امروزمان کجا! »


وضعیت شهدای گمنام دزفول در چهلمین روز تخریب یادمان- 15 سال پس از دفن

با خودم گفتم: «کاش هر کجا که قرار بود این گمنامان بی نشان را ببرند، غیرتی باشد. غیرتی که حداقل سقفی بالای سرشان بسازند. سقفی غیر از بال ملائکه ای که همیشه سایه ی سرشان بوده است»

و بالاخره رفتند. رفتند با همان «تریلر خوشبخت» تریلری که ارزشمند ترین کالای عالم را با خودش می برد. رفتند با تصویری که در قاب دل خیلی ها ماندگار شد و البته در اینستاگرام برخی ها! آخر عکس گرفتن با شهدا به درد لایک جمع کردن می خورد. من می نویسم لایک و تو خودت همان واژه را بخوان که باید بخوانی.

رفتند و واقعاً چه آمدنی بود و چه رفتنی. به فدای دل مادرانی که دیگر نبودند تا لحظه ی رجعت  جگرگوشه شان را ببینند. به فدای دل سوخته ی مادران مفقودالاثر. به فدای دل سوخته ات یا ام البنین . . .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۱۵
علی موجودی

«آینده ی نزدیک» همان وعده ی سر خرمن است

نقدی در خصوص تخریب یادمان شهدای گمنام شهرستان دزفول

 

یادمان شهدای گمنام دزفول بعد از گذشت 15سال از دفن شهدا و  15 سال عدم رسیدگی به محوطه آن، بعد از 15 سال گمنام اندر گمنام کردن این عزیزان و بی خیالی بسیاری از مردم و مسئولین و با وعده ی بازسازی مجدد، بالاخره با لودر بی تدبیری فروریخت و با خاک یکسان شد و ارائه انواع طرح ها  و راهکارهای عملی جوانان و دلسوزان فرهنگی شهر، به مذاق آقایان خوش نیامد و بالاخره شد آنچه نباید می شد و آقایان کارخودشان را کردند و حالا معلوم نیست توپِ رسیدگی به وضعیت یادمان شهدا در زمین کیست؟

آنان که رنگ گوشی تلفن خانه شان را با رنگ مبلمانشان هماهنگ می کنند  ، می گویند، معماری یادمان به معماری محوطه سازی پارک موزه نمی خورد و نمی دانم چه کسی باید بهشان بگوید، شهدا دکور نیستند که بخواهید معماری مقبره هایشان را با در و دیوار هماهنگ کنید. با محوطه ای که دکوراسیونش سال هاست که هر بار تخریب می شود و با طرحی دیگر ساخته می شود.

کاری به هیچ یک از این مسائل ندارم که بیش از 5 سال نوشتیم و بی فایده بود و برخی آقایانی که نمی خواهند دست از سر مدیریت فرهنگی این شهر بردارند و کابوس فراق بین خودشان و صندلی شان که اسمش را هم «احساس تکلیف»گذاشته اند، بی خوابشان کرده است، نگذاشتند کاری از پیش برود و من نمی دانم با وجود این همه جوان خلاق و خوش فکر در این شهر ، چرا کابینه ی مدیران فرهنگی دزفول را هنوز  پیرمردها تشکیل می دهند؟ جوانان توانمندی که به دلیل دیده نشدن و عدم میدان دادن بهشان، عاقبت هجرت می کنند و سکان مدیریت فرهنگی شهرهای دیگر را به دست می گیرندو شهرهای دیگر را عاقبت بخیر می کنند.

مگر آقایان این حدیث امام علی (ع) را نشنیده اند که «هنگامى که در پیش آمدى احتیاج به مشورت داشتى ابتدا به جوانان مراجعه نما زیرا که آنان ذهنى تیزتر و حدسى سریع تر دارند سپس آن را به نظر بزرگسالان و پیران برسان تا پیگیرى نموده، عاقبت آن را بسنجند و راه بهتر را انتخاب کنند زیرا تجربه آنان بیشتر است. »

که یقیناً شنیده اند، اما امان از حب میز و  شیرینی ریاست طلبی!

 

بگذریم.

بالاخره آقایان کارشان را کردند و یادمان را با وعده ی بازسازی و نیت خیر، تخریب کردند و من از مسئولین امر خواستارم به سوالات زیر پاسخ دهند:

1- سازه یادمان چه مشکلی داشت که طرح تخریب آن در دستور کار قرار گرفت؟ مگر مشکل آنجا عدم روشنای مناسب، عدم وجود نگهبان، عدم وجود سرویس بهداشتی و آبخوری ، عدم وجود محوطه سازی مناسب و عدم امنیت مناسب در شب ها برای زوار و ...نبود؟  چرا به جای حل مشکلات محوطه ی یادمان، سازه ی یادمان تخریب شد؟ چرا همین یک دلخوشی و خلوتگاه کوچک را هم از کسانی که خلوتی با شهدا داشتند گرفتید؟

2- این همه تعجیل برای تخریب یادمان به چه دلیل بود؟ آن هم دقیقاً هنگام آغاز سفر راهیان نور! در حالی که روزانه بیش از 60 کاروان راهیان نور یعنی حدوداً 2000 نفر و حتی گردشگران خارجی، مهمان یادمان شهدای گمنام اندیمشک می شوند ، اما در یادمان دزفول جز سوت و کوری خبری نیست و حالا هم که نورٌ علی نور شد و از یادمان جز تلی از خاک باقی نماند.

وضعیت فعلی یادمان بعد از گذشت قریب به 40 روز

3-  حالا که تخریب کردید، چرا با یک روش مهندسی و به سبکی محترمانه گنبد یادمان را که مزین به کاشی کاری های قرآنی بود، برنداشتید و به بدترین وجه ممکن و با عدم نگهداری حرمت شهدا ، یادمان را تخریب کردید؟

 

دانلود فیلم نحوه ی تخریب یادمان بدون توجه به حرمت شهدا و کاشی کاری های قرآنی

 

4- چرا طبق هر بازسازی و نوسازی دیگر ابتدا مصالح و تجهیزات و ... را آماده نکردید و بعد تخریب کنید. مگر تخریب چقدر زمان می برد؟ خب هر وقت مصالح و پیمانکار و .. اماده می شد، تخریب را شروع می کردید!

 

5- حالا که تخریب کردید، چرا با گذشتن قریب به چهل روز از تخریب یادمان هیچ اثری از تجهیز کارگاه، شرکت پیمانکار، ناظر و . .  مشاهده نمی شود و محل عبور و مرور ملائکه مقرب پروردگار ، شبیه به زمینی شخم زده رها شده است و هیچ گونه اثری از بازسازی دیده نمی شود؟

6- چرا تکه پاره های کاشی های مزین به آیات قرآن را به طور کامل از محوطه جمع نکرده اید که ناخواسته زیر پای زائران این بارگاه فروریخته نرود ؟

کاشی های منقش به آیات قرآن که در محیط اطرف رها شده اند

7- چرا مدت زمان بازسازی را به مردم اطلاع رسانی نمی کنید و اینکه قرار است چقدر طول بکشد تا دوباره خلوتگاهی برای عاشقان دلداده بسازید و البته تازه به جای اول برگردیم. یعنی وجود یک یادمان شهدای جدید با مشکلات موجود قبل که در بند اول اشاره شد.

 خواهشمندم در پاسختان از عبارت «آینده ی نزدیک»  استفاده نکنید  که آینده ی نزدیک همان « وعده ی سر خرمن است» چرا که سال 90 هم فرمودید در آینده ی نزدیک یادمان بازسازی می شود و این «آینده ی نزدیک»، قریب به شش سال طول کشید تا تازه یادمان تخریب شود.

امیدوارم در چند روز آینده پاسخ سوالاتمان را بگیریم نه اینکه در آنجا یک بنر از تصویری که قرار است ساخته شود، نصب کنید و بگویید در آینده ی نزدیک یادمان ساخته می شود و بعد هم بروید دنبال کارهای دیگرتان . ما به واژه ی آینده ی نزدیک حساسیت داریم.

 در ضمن از 12 بهمن که خلوتگاه راز و نیازمان را با شهدا تخریب کرده اید، شمارش روزها را آغاز کرده ایم تا ببینیم وعده ی شما عملی می شود یا باز هم باید آدرس سر خرمن را دنبال کنیم.

 

یاعلی

 

پانویس :

جهت اطلاع همراهان الف دزفول، در تابستان سال 1390 در خصوص عدم رسیدگی به یادمان شهدای گمنام متنی در خبرگزاری تابناک منتشر شد که واکنش رئیس مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول و نیز معاونت مهندسی اداره کل حفظ آثار را به دنبال داشت که هر دو آینده ای نزدیک را برای حل مشکلات یادمان نشان داده بودند که برخی از  آن وعده ها، کم و بیش، بعد از گذشت حدود شش سال هنوز عملی نشده و یادمان شهدای گمنام هنوز که هنوز است اسیر ساخت و ساز  هستند. در ادامه، متن این جوابیه ها را می توانید مشاهده کنید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۷
علی موجودی

سبک مدیریت شهدا و سبک مدیریت بعضی ها

روایت بخشنامه ای که شهید باکری به مدیرانش ابلاغ کرد


 این خبری است که این روزها تیتر اول رسانه های کشور است. خبری که دل بسیاری از زجرکشیدگان و پابرهنگان و محرومان و مستضعفینی را که قرار بود صاحبان اصلی این انقلاب باشند، به درد آورده است :

 « با تصویب نمایندگان مجلس، حقوق یک روز مدیران،  معادل  یک ماه  حقوق کارگران شد و سقف قانونی حقوق مدیران 24 میلیون تومان در ماه تعیین گردید.»

 این آقایان که حرف رهبری را هم گوش نمی کنند، دیگر دو خط نوشته ی من برایشان پرکاهی است در دست باد، اما خواستم تکلیفم را ادا کرده باشم و بخشنامه ی ابلاغی مدیری از «مدیران جهادی» شهید  8 سال دفاع مقدس را به «مدیران نجومی» یادآور شوم. به آنان که امروز برای کیسه دوختن جیب های خودشان آیین نامه می سازند و خوب هم می دانند که از برکت خون این شهدا ست که امروز میز و مسندی دارند. خوب می دانند که روزهایی که مستضعفان و محرومان و پابرهنگان، روبروی دشمن می جنگیدند و به خاک می افتادند، اینان در کدام جزیره ی خوش آب و هوا، نانشان توی روغن بود.

 تصویر زیر،  بخشنامه ای است که شهید مهدی باکری فرمانده ی لشکر 31 عاشورا در 12 فروردین ماه 1362 به مدیرانش ابلاغ می کند و شما این ابلاغیه را با ابلاغیه های این روزهای مدیران و مسئولین مقایسه کنید. آن روزها چه خبر بود و این روزها چه خبر است. جای هیچ توضیح و تفسیری نیست که اگر چنان مدیرانی احساس شرم را بشناسند، باید با خواندن آن سراسر وجودشان را شرم فرا بگیرد که البته خوب می دانیم که نمی گیرد. کاش دوباره شهدا برمی گشتند و مدیریت می کردند.

 

"قابل توجه کلیه فرماندهان و مسئولین واحدها 

سلام علیکم، گرچه خودتان آشنا به موارد ذیل هستید ولی چون اکثراً در نامه‌های برادران بسیجی نوشته می‌شود لازم دانستم مجددا متذکر شوم.

1ـ بعد از همه نیروها غذا بگیرید، کمتر و دقیقا هم نوع آنها باشد.

2ـ  در داشتن وسایل چادر و پتو و غیره فرقی با بقیه نداشته باشید.

3ـ  در داشتن مواد غذایی، کمپوت و میوه و چای و غیره همانند بلکه کمتر از بقیه باشید.

4ـ در گرفتن لباس و پوشاک و کفش کمتر از بقیه داشته باشید.

5ـ اولین کسی باشید که در اول وقت در صف مقدم نماز و دعاها می‌باشد.

6ـ  مراسم بزرگداشت و ترحیم و ... برای شخصیت‌ها و شهدا و غیره بگیرید و فعالانه شرکت کنید.

7ـ در توجیه مسائل به نیروها جهت روشن شدن نسبت به مسائل کوتاهی نکنید که عدم توجه موجب به وجود آمدن خیلی از ابهامات و مشکلات است".

 

 برخی ها که این روزها بی خیال وصیت شهدا هستند و فقط به نام شهدا نان می خورند، برخی ها که این روزها خیلی سنگ امام(ره) را به سینه می زنند و چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند.  آنان بدانند که کلام صریح امام (ره) در مورد سبک زندگی مدیران این انقلاب چه بوده است. جملات زیر را بخوانند و اگر احساسی به نام شرم را می شناسند، باز هم لحظاتی آن احساس را تجربه کنند:

 آن روزی که دولت ما توجه به کاخ پیدا کرد، آن روز است که باید ما فاتحۀ دولت و ملت را بخوانیم. آن روزی که رئیس جمهور ما خدای نخواسته، از آن خوی کوخ‏نشینی بیرون برود و به کاخ‏نشینی توجه بکند، آن روز است که انحطاط برای خود و برای کسانی که با او تماس دارند پیدا می‌‏شود. آن روزی که مجلسیان خوی کاخ‏نشینی پیدا کنند خدای نخواسته، و از این خوی ارزندۀ کوخ‏نشینی بیرون بروند، آن روز است که ما برای این کشور باید فاتحه بخوانیم.( ۰۱/۰۱/۱۳۶۲)

 

دولت‌ها بفهمند که قدرت به این نیست که ظرف طلا باشد و ظرف نقره باشد، قدرت به این نیست که پرده‏های کذا باشد، بزرگی و عظمت به این نیست که پرده‏های کذا باشد و مبل های کذا باشد از مال این ملت ضعیف! خود ملت توی این غار‌ها زندگی بکند و شما در کاخ های دادگستری و در کاخهای نخست‏وزیری؟! تعدیل کنید خودتان را؛ اگر از خودتان شروع نکنید نمی‌‏توانید اصلاح کنید.(۱۵/۱۲/۱۳۵۷)

 

سرچشمۀ همۀ مصیبتهایی که ملت‌ها می‌‏کشند این است که متصدیان امورشان از قشر مرفه و از اشراف و اعیان ـ به اصطلاح خودشان ـ از آن‌ها باشد. و آن‌ها این طور هستند، اشراف و اعیان این طور هستند که تمام ارزش‌ها را به این می‌‏دانند که آنجایی که زندگی می‌‏کنند بهتر از دیگران باشد، آن رفتاری که مردم با آن‌ها می‌‏کنند، رفتار عبید با موالی باشد؛ تمام افکارشان متوجه به این مسائل است. باید حتماً چند تا پارک داشته باشد، چند تا باغ داشته باشد در شمیران، در تهران، در کجا، تا اینکه بشود یک نفر آدم ـ عرض می‌‏کنم که ـ نخست وزیر یا یک نفر آدم وزیر کذا. و این‌ها وضع روحیشان، به حسب نوع، وضع روحیشان این طور بود که چون قدرت را، تمام ارزش‌ها را به قدرت می‌‏دانستند، تمام ارزش‌ها را به قدرت مالی می‌‏دانستند، به قدرتهای دیگر می‌‏دانستند، در مقابل قدرت بالا‌تر از خودشان خاضع و عَبد بودند، در مقابل ضعفایی که قدرت ندارند، فرمانفرما و حکومت بودند.

این وضع طبیعی این است که یک قشر اشراف و اعیان ـ به اصطلاح خودشان ـ و مرفه به یک کشوری حکومت کنند و قابل اجتناب نیست این. وقتی حکومت آن طور شد، دیگر نمی‌‏شود این را کسی خیال کند که قابل این است که این با مردم چه جور باشد، از آن‏ور با دولتهای خارجی چه جور باشد. مقابل آن‌ها، از باب اینکه می‌‏دیدند آن‌ها قدرتشان بیشتر است، خاضع بودند. هر جایی که توهّم می‌‏کردند که به قدرتشان یک قدرت بالاتری یک صدمه‏ای بزند، مقابل او لنگ می‌‏انداختند و همه جور تواضعی می‌‏کردند؛ برای اینکه آنجا را به دست داشته باشند. به مردم هر چه گذشت، گذشت و هرچه خواستند، بکنند با مردم.( ۰۷/۰۶/۱۳۶۱)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۴
علی موجودی

بالانویس1:

شهید سید هبت الله فرج الهی را به گواهی دست نوشته های فراوانی که بر جای گذاشته است و در آن نوشتارها با خدای خویش و با دوستان شهید و نفس خویش به گفتگو نشسته است،باید عارف شهید خواند.. دست نوشته هایی که خود جزوه هایی از کلاس انسان سازی و خودسازی است.

بالانویس2:

چندماه پیش خیلی فکر و ذکرم درگیر شهید سیدرضا پورموسوی بود. یک روز توی دانشگاه داشتم روایتی از سیدرضا را برای یکی از دوستان نقل می کردم که همان روز به لطف شهید یک سی دی حاوی تمامی دستونشته ها و عکس ها و حتی فیلم مصاحبه با سید رضا به دستم رسید.

در کنار پوشه مربوط به سید رضا ، پوشه ای حاوی تعداد زیادی دستنوشته و نیز عکس از« شهید سیدهبت الله فرج الهی» هم وجود داشت.

اولین تصویر از دستوشته ها را که باز کردم با این نوشته سید مواجه شدم :

 

و همین باعث شد ، مردد بمانم که این عدم اجازه دادن سید برای مطالعه ی دستوشته هایش ، مربوط به دوره حیاتش بوده است ، یا پس از شهادتش هم راضی به مطالعه آنها نیست. چون شنیده بودم حتی وصیت کرده است یکی از مجموعه دستنوشته هایش را پس از شهادتش بیندازند توی رودخانه .

پس فقط چند روایت از سید را نقل می کنم.

 

بالانویس3:

شنیده هایم حاکی از این است که «آهبت» نیز مانند «آرضا» ، سر و سری با مولایش داشته است.

 

سید هبت الله ،  شهادت را به خودش تبریک گفت

 

 

مناجات

مادر ، شبی از اتاق سید ، صدای گریه می شنود. سریع خود را می رساند به اتاق و در را آرام باز می کند. می بیند ، سیدهبت الله سر به سجده نهاده است و با سوز اشک می ریزد و ناله می کند. مادر آرام در را می بندد و سید را در مناجات خویش تنها می گذارد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۹
علی موجودی

بالانویس:

کاشف این روایت بی نظیر دوست عزیزم حاج مسعود پرموز بود که خرداد ماه 93 با کمک رزمنده ی جانباز حاج علیرضا بی باک، پرده از این روایت برداشت. حیفم آمد مرور مجددی نشود. به مناسبت ایام فاطمیه و سوگواری بی بیِ  بی مزار و بی حرم این روزها، آن را باز نویسی و منتشر می کنم.

 

وقتی تقدیر گمنام بودن نیست

روایت معجزه آسای شناسایی پیکر شهیدی از شهدای دزفول که قرار بود به عنوان شهید گمنام دفن شود

 

 

پرده ی اول ( بهمن ماه 1361 ـ فکه )

21بهمن ماه سال 61 است که «محمد حسین» در والفجر مقدماتی  و در منطقه فکه، گم می شود. از همان گم شدن هایی که آن روزها می­گفتند مفقودالاثر.  خبر از محمدحسین فقط بی خبری است و کسی نه اسارتش را دیده است و نه شهادتش را.

چشم مادر به در است . آزاده ها هم می آیند ، اما از گمشده­ی خانواده­ی «شیرزاد نیلساز» خبری نمی شود که نمی شود.

شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز- نفر وسط

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۵
علی موجودی

زینب واره ها هنوز هستند

به بهانه ی آشنایی با مادر شهیدان «ناجی دزفولی»، زنی که داغ 5 شهید دید

 

 

آن قدر خودمان را درگیر ظاهر کرده ایم و باطن را بی خیال شده ایم که این داستان دارد کم کم نفوذ می کند به سرتاسر زندگیمان و این شده است قصه ی همیشگی ما آدم ها.

آنقدر که به فکرپرورش اندام مان هستیم، دغدغه ی پرورش اندیشه مان را نداریم و آنقدر که به زیبایی ظاهرمان می رسیم، کاری به کار، آراستگی باطن نداریم.

گاهی نان شب نداریم برای خوردن ، اما حتماً باید لباسمان، ماشینمان و دکوراسیون خانه مان جوری باشد که توی چشم بیاید و چشم دیگران را دربیاورد.

و این قصه ی دنباله داری است که کم کم دارد فرا می گیرد گوشه گوشه ی زندگی هایمان را و به یقین حجمی از فضای زندگی که با غیرخدا پر شود، از خداوند تهی خواهد شد.

یکی از همین بازی هایی که داریم در زندگی در می آوریم همین نامگذاری روزهاست. روز مادر ، روز پدر ، روز دختر و ده ها روز دیگری که فقط یادگرفته ایم به بهانه ی آن برویم و کادو بخریم و بده و بستان هدیه راه بیندازیم و قاعده می کنیم هرچه کادو گران تر باشد یعنی قیمت عشق بالاتر است و دیگر محبت های کلامی قیمتی ندارد برای مردم.  این روزهای ستاره دار شده می آیند و می روند، اما اصلاً به دلیل آن نامگذاری دقت نمی کنیم و بازهم اسیر ظاهر هستیم و بس.

دیروز روز میلاد حضرت زینب(س) بود و بیش از آنکه مردم دنبال نامی به بزرگی زینب باشند، دنبالی کادویی بودند که بدهند دست پرستارهای زندگی شان و باز هم ظاهر، بی خیال باطن.

بی خیال اینکه وقتی می گویی زینب(س) ، باید دلت برود دنبال نفر ششم پنج تن. دنبال زینب(س) و با او جذر و مدهای روزگارش را مرور کنی و بیاموزی از او واژه ای به بلندای «صبر» را و اصلاً روز زینب(س) روز مرور صبر و الگو گرفتن از صابرین است.

وقتی می گویی زینب(س)،  یعنی آیات صبر  را مدام  زمزمه کردن  و به کار بستن و چشم بازکردن رو به تصویری به نام عاشورا و جلوه ی تمامی آن آیات صبر را دیدن .

باید مدام با خودت تکرار کنی :« الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.»

باید یادت باشد که «وَاسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ وَإِنَّهَا لَکَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِینَ» و مدام چنگ بزنی به این دو ریسمان الهی.

باید دل ببندی به «وَ اصْبرِ لِحُکمْ‏ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا وَ سَبِّحْ بحَمْدِ رَبِّکَ حِینَ تَقُوم‏»  دل ببندی به «إِنىِ جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبرَواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون»

باید « فَاصْبرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لَا یَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِینَ لَا یُوقِنُون » سراسر وجودت را فرابگیرد و عاشقانه دنبال « یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلکم تفلحون» باشی.

وقتی می گویی زینب(س)، باید در سراسر وجودت تمرین صبوری کنی. وقتی می گویی زینب(س)  ، باید بیاموزی شاکر باشی در فراز و نشیب زندگی ات و مدام بگویی: « وَ اصْبرِ فَإِنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِین‏»

وقتی روزی را بنام زینب(س) می گذارند، برای تکرار و تمرین صبر است. برای اینکه در سختی ها کم نیاوری و زبانت از شکر غافل نشود. برای اینکه درد را و زخم را ببینی و با تمام وجود لمس کنی، ولی دم بر نیاوری و همه را بسپاری به خدا و «تسلیم» را بیاموزی و «رضا» را هم.

وقتی می گویی زینب(س)، برای تمرین این است که با کوچکترین مشکل در زندگی ات، خودت را نبازی و دیوار توکلت فرو نریزد. برای این است که در امتحانات الهی، پیش خدایت اگر سر خم می کنی به تواضع و شکر ، اما کمر خم نکنی به شکست و اعتراض که «چرا من؟!»

و وقتی می گویی زینب(س)، خیلی ها گذشت زمان را بهانه می کنند و تغییر شرایط را که نمی توان چونان زینب(س) بود.

بله ! واقعاً که نمی توان چونان زینب بود که در نصف روزی برادرها و فرزندانت را پیش چشمت قربانی کنند و تو باز هم در خلوت شب، نماز شبت را هر چند نشسته ، اما بخوانی!

نمی توان چونان زینب(س) بود که پیامبری کرد برای عاشورا و کربلا را تکثیر کرد در تمام عالم، با قدی خمیده و دلی که از بار مصیبت، مچاله شده است.

نمی شود. نمی شود که نمی شود، اما می شود تمثالی از زینب(س) بود. می شود مَثَلی شد از آن کوه صبر و زینب(س) را مدام دید و زینبانه، مدام ایستاد.

و تو می گویی مگر می شود، و من می گویم می شود! خوب هم می شود. اگر چشمانت را کمی باز کنی و بخواهی ببینی می شود. توی همین شهر ، توی همین کوچه ها، زنانی هنوز ایستاده اند و نفس می کشند که اگر چه آسیاب روزگار و داغ های مکرر، دست به دست هم داده اند برای سفید کردن گیسوهایشان و خم کردن قامتشان، اما هنوز هم ایستاده اند و تو اگر بخواهی ببینی، می بینی شان.

مادرانی که قرآن گرفتند بالای سر بچه هایشان و خودشان روانه شان کردند به کربلاهای مکرر و خودشان هم بالای سرشان ایستادند هنگام تکفین و تدفین و خم به ابرو نیاورند و گفتند، فدای سر زینب(س).

و همه ی اینها را گفتم تا به زنی برسم که هنوز مردانه ایستاده است و در هجوم داغ های مکرر ، هنوز که هنوز است زمزمه می کند، فدای سر زینب(ع).

زنی که دو پسرش، دو برادرش و دامادش را تقدیم می کند و باز هم دستان شاکرش سمت آسمان است و پیشانی شکرش روی زمین.

عجیب قصه ای دارد ، این مادر و عجیب صبری و سکینه ای خداوند نازل کرده ست بر دلش، تا اسوه ای باشد برای ما و مَثَلی باشد از واژه ای به نام زینب(س).

 

 

فروردین ماه سال  61 خبر پرواز پسرش «حسین ناجی» را در فتح المبین می دهند. مادر است دیگر. دلش می شکند ، ولی اعتقادش هرگز!

دارد تدارک چهلم حسینش را می بیند که در می زنند و می گویند: «علی دوستانی دزفولی»، برادرت هم پر کشید و فرشتگان مقرب در بیت المقدس او را بردند سمت آسمان. چهلم حسین و تشییع برادرش علی را یک روز برگزار می کنند و او کمر خم می کند، اما خم به ابرو نمی آورد.

بهمن ماه 61 ، که هنوز دلش در میان داغ پسر و برادر در حال جوشش است، داغ دیگری راه دلش را در پیش می گیرد. داغی که خودش می شود دو داغ، وقتی که خبردار می شود، دامادش، «محمد روغن چراغی» در والفجر مقدماتی از دروازه ی شهادت عبور کرده است و از پیکرش هم خبری نیست که نیست و فقط ملائکه دور کعبه ی جسمش در طوافند. اینجاست که او می ماند و مجموعه ای از مصائب. داغ پسرش حسین، فراق برادرش علی و اکنون سوگ دامادش محمد و غم فرزندان محمد که دیگر بابا ندارند و این وسط سال ها با یک چشم اشک و یک چشم خون، خیره می ماند به در ، تاشاید کسی درب خانه را بزند و خبری از  محمد برایش بیاورد. آخر وقتی پیکر باز نگردد، یک جورهایی هنوز امیدی به بازگشت در دل سوسو می زند.

و مگر یک دل چقدر می تواند طاقت داشته باشد و مگر ظرفیت یک قلب چقدر باید وسیع باشد تا این حجم بزرگ از مصیبت را در خود جای دهد و باز هم شاکر باشد و زبان جز به حمد پروردگار باز نکند.

بیش از سه سال از این ماجراها گذشته است که اسفندماه 64 باز کسی در می زند خانه شان را و او که منتظر است تا شاید خبری از محمد گمشده اش  بشنود، اما خبری سهمگین را می شنود. بند دلش پاره می شود، اما بند توکلش و تسلیمش و رضایش به رضای الهی پاره که نمی شود هیچ، محکم تر هم می شود.

پاهایش سست می شود، اما عقیده اش نه!

اشکش بر گونه جاری می شود، اما شکایتش بر زبان،  نه!

دستانش می لرزد، اما ایمانش، نه!

اینبار خبر سنگین تر و داغ خیز تر از خبرهای قبل است. خبری که آن سه داغ قبل را از یادش می برد. دومین پسرش«عبدالامیر ناجی» و دومین برادرش «محمود دوستانی دزفولی» در والفجر 8 ، به میهمانی آن سه شهید دیگر خانواده رفته اند و این بار دو تابوت دیگر روی دستش می ماند و دو پیکر دیگر و دو داغ دیگر.

اما باز زینب وار می ایستد.

حتی وقتی سال 74 دوباره در می زنند و می گویند: استخوان و پلاک محمد پیدا شده است و زخم کهنه اش سر باز می کند، باز هم می ایستد. مردانه هم می ایستد.

و تو اگر دنبال زینب(س) می گردی، باید بیایی و این زینب واره را از نزدیک تماشا کنی. بیایی و دقایقی همنشینشان شوی تا بیاموزی که در امتحانات الهی، این صبر است که برگ برنده ی آدم می شود، نه شکوه و شکایت از اینکه «من نمی توانم!. من ظرفیتش را ندارم! چرا من!»

باید ببینی این مُسلم های تسلیم را ، تا تصویرگونه ای از زینب(س) در پیش رویت نقش ببندد.

اگر روزی را بنام زینب(س) می نامند، برای تمرین صبر است و مرور روایت زندگی صابرین.  صابرینی که « هُمُ الْفَائزُون » هستند.

اگر روزی را بنام زینب(س) نامیده اند، برای کادو دادن و کادو گرفتن نیست و این ظاهر ساده و پوسته ی نازک و شکننده ی ماجراست. باید دنبال اصل بود و کدام اصل زیباتر از صبر است در وادی زینب(س) و کدام اسوه و الگو در صبر، پس از اهل بیت(ع) ، زیباتر از مادران شهداست. مادرانی مثل مادر شهیدان ناجی که 5 داغ می بیند. دو پسر، دو برادر و یک داماد.

زنی که مردانه هنوز ایستاده است و می گوید: «فدای سر زینب(س)»

روز زینب(س) روز تمرین صبر و الگو گرفتن و تجلیل از صابرین است.

روز زینب واره هایی مثل مادر شهیدان ناجی.

ای زینب واره در صبوری ، روزت مبارک.

 برای سلامتی و طول عمر با برکت این اسوه ی صبر و شکیبایی و مادربزرگوار که داغ 5 شهید را بر دوش صبر کشیده است ، دستان دعایمان را راهی آسمان کنیم.

 

پانویس:

لازم به ذکر است که پسر دایی های این مادر معظم، شهیدان مسعود  و محمد عیدی عطار زاده نیز در سال های 61 و 66 در عملیات های بیت المقدس و والفجر 10 به فیض شهادت نائل آمده اند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۳
علی موجودی

بالانویس 1:

این روزها خاطرات « شهید حسین ناجی» ، از بزرگمردان سالهای حماسه و ایثار دزفول، توسط گروه روایتگران شهدای دزفول در حال نگارش است و امید است که در نیمه اول سال 96 به چاپ برسد.

شهید حسین ناجی مسئول ستاد ذخیره سپاه دزفول است که در فروردین ماه 1360 و در عملیات فتح المبین شهید می شود  و در «الف دزفول» نیز به این عزیز شهید پرداخته شد.(اینجا)

شهید ناجی، در ستاد ذخیره سپاه،  نیروهای ارزشی زیادی را تربیت کرده و پرورش داده است. بسیاری از تربیت یافتگان مکتب شهیدناجی، در همان سال های دفاع مقدس آسمانی می شوند و برخی ها هم که تقدیرشان ماندن می شود، هنوز هم یاد و خاطرات حسین، بر دیواره ی دلشان حک شده است.

در مرور زندگی شهید ناجی از شخصی نام برده می شود به نام «عزت الله کابلی» و از رفاقتی صمیمی بین شهید ناجی و عزت الله سخن به میان می آید، بطوریکه عزت الله، رازدار حسین معرفی می شود.

تکلیف حسین را که شهادت مشخص کرده است، اما وقتی پیگیر نام  عزت الله کابلی می شوی، شاهنامه ای پیش رویت باز می شود که ورق های آخرش بدجوری تلخ است.

 

بالانویس2:

این پست مروری است بر برخی خاطرات « دکتر عزت الله کابلی » که هرچه به دلم فشار آوردم تا نام «مرحوم» را پیشوند نامش کنم، نتوانستم و نام «شهید» را هم استفاده نکردم که برخی ها گیر ندهند. اما به حاج مصطفی گفتم: «رفیقتان عزت الله، در دلم، عزت یک شهید را دارد، نه یک ذره کم ، نه یک ذره زیاد . . . »

 

بالانویس 3:

رو شدن نام عزت الله  بعد از چندین سال را  نیز از کرامات شهید حسین ناجی می بینم. حس می کنم این خواسته ی حسین است که عزت الله را پس 22 سال دوباره مرور کنیم و  معرفی اش کنیم به آنانی که او را نمی شناسند.

 

 سایه ی عزت

 

مرور خاطراتی از حماسه آفرین هشت سال دفاع مقدس،عارف واصل، اسوه ی پارسایی و تقوا

برادر پاسدار زنده یاد «دکتر عزت الله کابلی» متخصص جراحی عمومی

 

شهره ی شهر

 عزت الله از همان نسلی است که سال 42 در گهواره بود و سال 1359 در جلسات قرآن مسجد امام حسن عسکری(ع) ، توسط شهید حسین ناجی کشف شد. نوجوانی خوش فکر، منظم، خوش برخورد، خوش خط، خنده رو، پرکار، با استعداد و فوق العاده مقید به مسائل دینی که تحت تعلیمات آسمانی شهید ناجی، تبدیل به جوانی عارف پیشه و متقی و خودساخته شد که هم در میدان علم و تخصص یکه تازی کرد و پزشکی شد که خدمت به خلق کردنش شهره ی شهر بود و هم شیری شد در میدان های دفاع مقدس و حماسه آفرینی هایی کرد به یاد ماندنی. هم پاسدار بود و هم پزشک.

راوی: حاج مصطفی

 

 پیش نماز

عزت الله، آنقدر در مسیر خودسازی و تهذیب نفس گام برداشته بود و  آنچنان دقیق و منظم و پرکار بود که از معتمدین شهید ناجی در ستاد ذخیره سپاه دزفول شد.  شهید ناجی علاقه و اعتماد زایدالوصفی به عزت الله داشت. هم کارهای پرسنلی و اداری ستاد را به او واگذار کرد و هم او را به عنوان امام جماعت معرفی کرد و خودش هم پشت سر عزت نماز می خواند.

عزت الله، عمدتاً روزه بود و مناجات و نماز شب خواندن و مناجات هایش همیشه به راه بود.

راوی: حاج مصطفی

 

 

زنده یاد دکتر کابلی در کنار مزار شهید حسین ناجی

 تخم مرغ

تخم مرغ به دست می آمد و با لبخندی شیرین می­گفت: « میشه اینو برام سرخ کنی؟! برا سحری می­خوام!» ماه رمضان نبود، اما روزه گرفتن های عزت الله ماه رمضان و غیر ماه رمضان نداشت.  جای تعجب هم نبود که با آن همه غذای اضافی موجود در آشپرخانه­ ی ستاد، برود و یک تخم مرغ بیاورد برای خوردن. پرورش یافته مکتب «حسین ناجی» بود دیگر و نیروهای حسین ناجی هم که اغلبشان اهل معنا بودند و اهل تهذیب و طی طریق در مسیر کمال الهی.

راوی: حاج مصطفی

 

 سایه ی عزت

نوبت نگهبانی ام بود.  نیمه های شب باید دل از خواب شیرین و رختخواب گرم می کندم و می رفتم سر پست. پله های زیرزمین مسجد را یکی یکی بالا آمدم و رسیدم توی حیاط مسجد. در آن تاریک و روشن، احساس کردم سایه ای درون محراب مسجد می بینم. جلوتر رفتم و چشمانم را مالیدم و دوباره نگاه کردم.  قیافه اش به عزت الله می خورد. بی خیالش شدم و رفتم سر نگهبانی ام. شب های بعد هم این اتفاق تکرار شد. آن سایه. سایه ی عزت. عزتی که هرشب کنجی از مسجد می ایستاد و در تاریکی و آرامش شب، نماز شب می خواند.

راوی: حاج مجید هفت تنانیان

 

مرید و مراد

 عزت الله بعد از شهادت حسین به من ­گفت: « بارها، وقتی حسین شبانه به شهیدآباد می­فت، راه می ­افتادم دنبالش! می­ رفت و یک قبر خالی پیدا می­ کرد و شروع می­ کرد به خواندن دعای کمیل و من از دور صدای ضجه­هایش را می­ شنیدم و به حس و حالی که داشت، غبطه می­ خوردم!»

راوی: برادر شهید حسین ناجی

 

 سجاده ی عاشقی

بعد از شهادت حسین، عزت­ الله سجاده ­ای فوق­ العاده زیبا و مرغوب آورد و داد دستم و گفت:« این سجاده رو بگیرین و بجاش اون سجاده ای که حسین روش نماز می­خوند رو بدین به من! » سجاده ی حسین، یکی از مهم­ترین و باارزش­ترین یادگاری­ هایی بود که داشتیم، اما وقتی به رفاقت و انس و الفت حسین با عزت­ الله اندیشیدم، با خودم گفتم شاید بهترین کسی که بتواند این سجاده را حفظ و نگهداری کند، عزت­ الله باشد. سجاده ­ی حسین را آوردم و دادم به عزت­ الله. سجاده را گرفت و بوسید و به صورتش کشید و با اشک شوق رفت. می ­دانست سجاده ­ی حسین چه کالای گرانبهایی است.

راوی: برادر شهید حسین ناجی

 

 خرید عروسی

برای خرید عروسی، می روند بازار. عزت به مادرش می گوید:« من همین جا کنار ماشین می مونم تا شما برگردین!  فقط باید سر وقت برم مسجد! دیر نکنین ها !!! » خرید طول می کشد و وقتی برمی گردند، عزت را  می بینند که در شلوغی رفت و آمد بازار اهواز، روی پیاده رو ،  یک تکه مقوا انداخته است و دارد نمازش را اول وقت می خواند.

راوی: حاج مجید هفت تنانیان

 

 دو نفر

بعد از اینکه عزت ­الله متأهل شد، با خنده به او گفتم:«ها عزت! با متأهلی چطوری؟» لبخندی زد و پاسخ داد: «اون موقع یک نفر گریه می کرد، الان گریه کنا شدن دو نفر! »

پاسخش نیاز به تفسیر نداشت. اهل نماز شب بود و حالا نماز شب خوان ها شده بودند دو نفر. همسرش را هم اهل نماز شب کرده بود.

راوی: حاج مجید هفت تنانیان

 

راز عزت

به یکی از بچه ها گفتم: «چه خبر؟! عزت رو می بینی؟!» گفت :«آره! میاد بیمارستان شهید بقایی!  اما بزار یه داستانی از عزت برات بگم! » و روایتش از عزت را اینگونه تعریف کرد:

« مدتی می دیدم وقتی دکتر می رسد بیمارستان، چند دقیقه ای توی ماشینش می ماند و بعد می رود سر کارش! کنجکاو شده بودم ببینم ماجرا چیست و چرا با تأخیر از ماشین پیاده می شود!؟؟ یک روز رفتم نزدیک و در ماشینش را باز کردم. دیدم دارد گریه می کند. متوجه من که شد، سریع اشک هایش را پاک کرد.

گفتم: چی شده دکتر؟! چرا گریه می کنی!؟ گفت: چیزی نیست. از من اصرار و از دکتر انکار که بالاخره زبان باز کرد و گفت: در مسیر خانه تا بیمارستان زیارت عاشورا گوش می کنم. فهمیدم که بین راه آرام اشک می ریزد و وقتی می رسد بیمارستان تا خودش را جمع و جور کند و اشک هایش را پاک کند که کسی متوجه گریه کردنش نشود، قدری طول می کشد.»

راوی: حاج مجید هفت تنانیان

 

مزار زنده یاد دکتر کابلی در گلزار شهدای بهشت علی دزفول

 قصه ی پیرزن

یک روز رفته بودم مطبش. پزشکی از همکاران عزت هم آنجا نشسته بود. دکتر به پیرزن بیماری که برای ویزیت آمده بود، گفت: «مادر! باید عمل بشی!» پیرزن که معلوم بود، پول و پله ای در بساط ندارد و وضع مالی اش مناسب نیست، گفت: «دکتر! خرج عمل چقدر میشه! » عزت بگمانم گفت:« پنج هزار تومن مادر! »  پیرزن گفت:«من اینقده پول ندارم!» عزت گفت:«شما سه هزارتومن بده» پیرزن گفت :«ندارم!»  گفت :«دوهزار تومن بده!» پیرزن گفت:«اونم ندارم»

عزت دوباره به پیرزن گفت:«مادر جون! چقدر می تونی بدی؟!» گفت: «دویست تومن! من فقط دویست تومن دارم!» دکتر گفت:« باشه! خوبه! همون دویست تومنو بده!» و برای پیرزن نوبت عمل زد.»

بعد از رفتن پیرزن، همکارش رو به عزت الله کرد و گفت: «دکتر! یا مزد تموم! یا منت تموم!  دویست تومن ارزشی داره؟! خب همینو هم نمی گرفتی!» عزت گفت:«ببین برادر! می خواستم عزت نفسش حفظ بشه! نخواستم فکر کنه بهش ترحم کردم! خواستم از اینجا که میره بیرون احساس کنه که دستمزد منو داده و حس حقارت نداشته باشه!»

راوی: حاج مجید هفت تنانیان

 

 مهمان حسین

عزت به همراه همسر و علی آقای کوچکش چند روزی مهمان امام رضا(ع) در مشهد  است که شبی در خواب، شهید حسین ناجی را می بیند که به او می­ گوید: «کجایی پس عزت؟ چرا نمیای پیش ما؟!  من اینجا براتون یه اتاق آماده کردم!» عزت در همان عالم خواب از حسین می پرسد: « برای من یا برای ما؟» و حسین هم پاسخ می دهد: « برا دو نفرتون!» و عزت مدام دنبال این است که نفر دوم کیست که قرار است مهمان حسین شود، تا اینکه چند روز بعد، هنگام بازگشت از مشهد خواب عزت، با آن تصادف تلخ،  تعبیر می شود و دومین مهمان حسین ناجی مشخص می شود. «علی» کوچولوی سه ساله­ ی عزت همان نفر دوم است.

راوی: برادر شهید حسین ناجی

 

سنگ مزار شهید کابلی و پسر خردسالش علی

رزمنده حماسه ساز هشت سال دفاع مقدس، پزشک متعهد ، دکتر عزت الله کابلی در چهارم شهریور ماه 1373 هنگامی که از پابوسی امام رضا(ع) در حال برگشتن به شهر و دیار خویش است، در اثر سانحه تصادف به همراه فرزند خردسالش «علی» به ملکوت اعلی می پیوندد و در تشییعی با شکوه و چندین هزار نفره، میهمان سفره ی رفقای شهیدش می شود.

مزار این عزیز بزرگوار در گلزارشهدای بهشت علی دزفول قرار دارد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۸
علی موجودی

بالانویس:

یادواره هایی که سید برگزار می کند، یادواره های متفاوتی است. متفاوت از هر جهت که فکرش را بکنی و این نیست مگر ثمره ی اخلاص سید توی کار. من هنوز شیرینی یادواره ی شهید صالح نژاد را که سال 90 برگزار شد، زیر زبانم می توانم مزمزه کنم. یادواره شهید قربانی هم از همان دست بود. وقتی از سالن بیرون می آمدم، حالم خیلی خوب بود. حس خوبی سراسر وجودم را فراگرفته بود و عهدهایی جدید با خودم بستم. خوشا بحال آنانکه بودند و هر کس هم که نبود، بگمانم ثروت زیادی از دست داد. ثروتی از جنس ثروت هایی که شهید قربانی به دنبالش بود.

دست آقا سید و همه ی بروبچه های بسیجی که همراهیش کردند برای یادواره ی شهید قربانی درد نکند.

 

تقدیر غریب تو 

چندکلامی برای شهید مدافع حرم ، الگوی مدیریت ولایی و انقلابی سردار شهید حاج علی قربانی

 

برخی آدم ها تقدیر غریبی دارند و وقتی می گویم « غریب »، تو باید بدانی واژه ی غریب خودش خیلی کم دارد  برای حرفی که روی دلم تلنبار شده است. باید واژه ای پیدا کنم که خیلی از واژه های دیگر، درون  آن مستتر باشد و آنگاه آن واژه را پیوند بدهم به تقدیر و بعد، از تقدیر مردی بگویم که واژه ی« مرد » هم برای نمایش بلندای نامش کم دارد.

کدام واژه را بردارم برای توصیف تقدیری که از یک طرف سرشار باشد از  سختی، از مشقت، از بالا و پایین روزگار،  از فراز و نشیب سرنوشت، از اشک ، از بغض، از سوز، از بی قراری  و از هر چه جنسش از جنس درد است و از طرف دیگر موج بزند از شکر، از لبخند، از مهربانی، از مناجات، از صبر، از امید، از عشق، از شور، از شوق  و  در یک کلام از هر چه جنسش، جنس لطافت است و محبت و از سوی دیگر مملو باشد از مردانگی، از غیرت و از شجاعت.

 و کدام واژه جز «غریب»می تواند توصیف کند، سرنوشتی را که تلفیقی از آن همه واژه است که گفتم و این ناشناخته ترین و غریب ترین تقدیرهاست  و اصلاً مگر چنین تقدیری را هم فرشتگان تا کنون در ورق پاره های سرنوشت آدم ها نوشته اند؟

 آری چنین تقدیری نوشته ­اند! خوب هم نوشته اند! و من آن همه واژه را در لحظه لحظه ی زیستن غیرتمندانه مردی دیدم که امروز به نامش و به یادش حال خوبی دارم.

و «حاج علی» تقدیرش از همین جنس بود. مردی که در تقدیرش تمام آن واژه ها رقم خورد و حتی آن همه واژه، قطره ای بود از دریایی که هیچ گاه شناخته نشد و  دل بسته بود به « إنَّ فی الخُمولِ لَراحَةً » و برایش آسایش در گمنامى بود.

 آری! چنین تقدیری نوشته اند! خوب هم نوشته اند و مگر نه خداوند خودش فرمود که  «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ »و همین «کَبَد»،«مرد» می­ کند آدم ها را. البته نه همه را که «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی خُسْرٍ» که به تحقیق انسان ها در زیانند و آن­ها را که در گرداب خسران می چرخند چه به مرد شدن؟  آنان مرد می شوند که فاصله می گیرند با زیانکاران. آنان که « آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ »

و «حاج علی» همین بود .

و تو گمان مکن که این «آمنو» که خداوند می فرماید،  همان شهادتین است که لقلقه­ ی زبان برخی هاست. نه! آن «آمنو » که به «وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ» ختم می شود، به بشارتِ بهشت پایان می­ گیرد، برای آدم­ هایی است که «التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ » هستند . اینان هستند که پرونده شان مهر «وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ» می گیرد.

و «حاج علی» همین بود.

اینان هستند که خداوند وعده شان می دهد به «فوز عظیم» که «إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ»

و «حاج علی» همین بود.

 او که بارها و بارها از جان و مال  و همسر و فرزند به قیمت رضایت پروردگارش دل برید و اهل جهاد شد و رفت برای « یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ » تا جانش را محبوب مشتری شود و لحظه هایی را هم که باب جهاد بسته بود، باز هم از مجاهدت دست بر نداشت و مگر آنکس که در این وانفسای دنیا، بر عهد و پیمانش با شهدا می ماند و اسیر طول و عرض میز نمی شود و پا روی خون رفقایش نمی گذارد و راهشان را می رود تا یادشان زنده باشد، مجاهد نیست؟

آنکس که در مقابل زر و زیور دنیا سر خم نمی­ کند تا بتواند در درگاه محبوب سر به سجده خم کند را جز مجاهد چه می خوای بنامی ؟

و «حاج علی» همین بود.

و  اصلاً باید تقدیرت غریب باشد، باید مسیر حرکتت پر باشد از فراز و نشیب، باید درد فرابگیرد سراسر وجودت را تا لایق شوی برای وعده های شیرین پروردگارت، برای بشارت هایش و برای آن فوز عظیم.

و مگر می شود مومن باشی و درد نکشی که «أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُم مَّثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِن قَبْلِکُمۖ مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُوَالضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُاللَّهِۗ أَلَاإِنَّ نَصْرَاللَّهِ قَرِیبٌ»

و «حاج علی» همین بود.حاج علی می­دانست که أَلَاإِنَّ نَصْرَاللَّهِ قَرِیبٌ،که یاری خدا نزدیک است.

ایمان که داشته باشی ، مومن که باشی ، با تمام وجودت حس می­کنی که « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ » و به امید این قریب بودن یاری پروردگارت که به زودی فرا می رسد ، صبور می شوی  و دل می بندی به « انىّ‏ِ جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبرَُواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون » و مدام چشم به راه همان یاری پروردگار می مانی و آن «قریب» که گفتم و آن «قریب» که خدا گفت، بسته به توست که چقدر اوج گرفته باشی. اگر زمینی باشی کوتاه ترین فاصله ها دور است و اما به هر اندازه که فاصله گرفته باشی از زمین، دورترین فاصله ها هم نزدیک می شود.

و حاج علی همین بود و همین بود رمز این که او شهادت را همیشه «نزدیک» می دید.

 

ایمان که داشته باشی ،  آن گاه دیگر شکوه ای نداری از آن همه درد، از آن همه انتظار، از آن همه چشم به راهی . . .

ایمان که داشته باشی ، خوب می فهمی که حتما و بدون تردید « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا» و « إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا» اتفاق می­افتد برایت. و «حاج علی» به قریب بودن این «یُسر » ایمان داشت، یُسری که برایش به یقین غیر از شهادت نبود.

ایمان که داشته باشی همان«مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» ، کفایت می­ کند تو را و آرام می شوی حتی اگر بین طوفان باشی و مگر نمی دیدی که چهره ی حاج علی همیشه آرام بود و لبخند روی لب. حتی همان لحظه ی آخر که بین شقایق های در دست باد،  افتاده بود روی زمین و محانسش را باد شانه می­کرد و تو آرامش را فقط از آن پیکر مطهر می خواندی.

 ایمان که داشته باشی « قالوا رَبُّنَا اللَّهُ » ذکر دمادمت می شود و «ثُمَّ استَقاموا » تکرار مکرارت زیستنت و چه زیباست پس از آن،  تصویر فوج فوج ملائکه ای که نازل می شوند بر تو و «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ»

 ایمان که داشته باشی می دانی که باید تلاش کنی  و خسته نشوی در راه وصال و در بزنی. باید با شوقِ « َالَّذِینَ جَاهَدُواْ فِینَا» حرکت کنی تا پیش چشم هایت  وعده ی«  لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا » تحقق یابد.

و چه زیبا برای حاج علی تحقق یافت و راه را و سبیل موعود را یافت و یافت  آن کوره راه شهادت را در معبری تنگ و بالاخره عبور کرد از آن.

و باز هم می گویم که باید تقدیرت غریب باشد و این غریب که می گویم دیگر خودت خوب می­دانی که منظورم امتحانات ریز و درشت پروردگار است که باید مهر قبولی بگیری ازشان و آنگاه که ندا بر می آید برگه ها بالا، تو با لبخند برگه ات را بالابگیری.

باید تقدیرت غریب باشد برای این همه نور که بتابد بر وجودت و بر زندگی ­ات و جرعه جرعه اطمینان بریزد در قالب نفست تا این نفس، به اطمینان کامل برسد و بشنود ندای  «یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة»را  که فرامی خواند:« إِرجعی إِلی ربِّکَ » و مگر می شود اینجا آدمی که دمام، دم از« الهی رضا برضائک» زده است و «تسلیم لامرک»زیسته است، «راضیةً مَرضیة» نباشد و آنگاه دیگر از آن همه درد و سختی و فراق و غربت اثری نمی ماند، آن لحظه که تمام وجودت می شنود « فَادخلی فِی عِبادی وَادخلی جَنََّتی » و چه شیرین است منتهای  این تقدیر غریب.

 که پیامبر هم تقدیرش غریب بود، فاطمه هم ، علی هم ، حسن هم و حسین هم . . . . 

و مگر عباس تقدیرش غریب نبود، دست هایش . . .  چشمش . . .  علمش . . .  و آخر مشکش . . و همین تقدیر غریب رمز ماندگاری عباس می شود.

و مگر زینب تقدیرش غریب نبود، بی مادر شدنش . . .  بی بابایی اش ، جگر پاره پاره در تشت دیدنش  و آخر قصه هم آن سر بالای نیزه که قرآن خواندش غریب تر می­کرد تقدیر زینب را ...

و در همین تقدیرهای غریب است که انسان ها به اوج می رسند. به وصال. به وصالی که «اذا وصلوا اتصلوا» و اتصالی که «لا فرق بینهم و بین حبیبهم»  اتصالی از جنس وصال «حاج علی» و آنچه سال ها در طلبش سر از پا نشناخت.

 

و همه ی این ها را گفتم تا از تو بگویم ، ای آرامش گرفته در جوار قرب الهی.

حاج علی قربانی

از تو که تقدیرت غریب بود و خدا خواست که هر روز کامل­ترت کند. تو را برای خود ساخته بود و اگر این همه فراز و نشیب بود در تقدیرت، همان سختی های راه بود که عاشق باید به جان بخرد و هر چه راه خانه ی دوست پیچیده تر باشد، لحظه ی وصال شیرین تر است.

 

حاج علی عزیز

«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ » را که یادت هست . . . خدا خواست تا بند بند این آیه اش را در تقدیرت بنویسد و تو چه خوب سربلند بیرون آمدی از این امتحان.  تو که از ثانیه ­های اول آن نبرد هشت ساله و در اوج روزهای نوجوانی­ات، پوتین هایت بوسه می ­زد بر خاک­های مقدس کربلاهای ایران و تا آنگاه که پیام جام زهر قطعنامه را نشنیدی، تفنگت را زمین نگذاشتی و جوانی ­ات همه اش در میدان­های عاشقی گذشت. تو که سال های سال در خاک­های مقدس جبهه ها اثبات کردی که «صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ » هستی و عباس شدی برای حسین زمانت. زخم دیدی و کمر خم نکردی و باز هم تمام زندگی ات شد همان «صدقوا» و آنگاه که خداوند نخواست تا تو « قَضَى نَحْبَهُ » شوی و نگه داشت تو را برای رسالت زینبی و تو با آن همه زخم جانبازی­ات «مَّن یَنتَظِر» ماندی تا اثبات کنی که « مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا» یی.

و چقدر سخت است که آدم « مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا» بماند. چقدر سخت است انسان ولایی بماند و گوش به فرمان ولایت و در پست و مال و مقام غرق نشود در حالی که یک مدیر توانمند است. مدیری که باز هم نوع مدیریتش، مجاهدت است و جهادی اکبر و مگر نه اینکه همین میز و مقام خیلی ­ها را عوض کرد، آنان را که راه بی تفاوتی را برگزیدند و در زندگی مادی غرق شدند و همه چیز را فراموش کردند.

هیچ­گاه حب دنیا و ریاست و آن میز و مقامی که داشتی،تو را دور نکرد از آرمانهایت وهمیشه تنها راهی که پیمودی خط امام و راه شهدا بود و لحظه­ ای آن عهد را نشکستی!

اما تو ماندی بر عهدت، با آن همه آزارها و اذیت­ها که دیدی، با آن همه نامهربانی­ها و زخم زبان­ها ، اما راهت را به بیراهه کج نکردی و تمام آنانی را که دلت را شکستند، فقط دعا کردی! و مانده ام که آنان که آزارت دادند و دلت را شکستند، فردا چگونه می ­خواند چشم در چشمت بایستند؟

و چقدر مظلوم بودی همیشه بین بچه ­ها، بین رفقایت و بین تمامی آدم هایی که دوستت داشتند و حتی آنانی که دوستت نداشتند و تو لحظه­ ای نامهربانی نکردی در حقشان و فقط لبخند زدی روبرویشان و همین مظلومیت را هم که گفتم باید بنویسم جزو همان تقدیر غریب تو که این همه از آن حرف زدم.

 حاج علی عزیز!

روزگاری عباس شدی ، زینب شدی و فقط مانده بود یک اتفاق تا تکمیل تمامی کمالات و آن حسین شدن بود و سری که در راه محبوب تقدیم شود و « قَضَى نَحْبَهُ » شدن و باز خدایت خواست و از معبر تنگی که باز شد برای دفاع از ناموس اهل بیت(ع) عبور کردی و رفتی . . .

 و این تقدیر هر کسی نمی شود که هم از «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ » باشد و هم از«مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ» و آنگاه « قَضَى نحبه» تقدیرش شود تا تمام آیه برایش تکمیل شود  و تمام آیه  تقدیرِ تقدیرش باشد.

 

مبارکت باشد سردار، این بهشتی را که به بهای عشق بدست آوردی و به بهای صبر و به بهای مجاهدت و به بهای ایستادگی در خط امام و شهدا و به بهای مظلومیتت و به بهای تمامی آن واژه هایی که در تقدیر غریبت گفتم و یا نگفته ماند.باید کتاب شود تقدیر غریبی که بر تو گذشت.

از آن روزهایی که در رکاب مش حمید صالح نژاد بودی، تو، مجید طیب طاهر، نونچی، سیفی، اکبری، چگله، طاهری، ابراهیمی، رحمانی، جاری، ایزدپورودیگر آسمانیان گردانحمزهتا روزی که بر شانه های غربت گرفته­ ی شهر چونان کشتی  تلاطم کردی و به استقبالت آمدند تمامی آن نام­ های مقدسی که خواندم و آغوش گشودند برایت و  آرام گرفتی در جوار آنان که سال ها چشمشان به راه آمدنت بود و چشمت به راهی که به دیدارشان ختم می­شد. و آخر قصه، وصال شد برایت. وصالی که «اذا وصلو اتصلوا و اذا اتصلو لافرق بینهم و بین حبیبهم» و اینک تویی که در جواب قرب محبوب جرعه جرعه وصال سر می­کشی و «فَرِحینَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ» لبخند می­زنی به مایی که داریم تلخی هجرانت را مزه مزه می­کنیم.

 ای سردار! ای مرد! ای مردترین مرد، تقدیر غریبت تا ابد بر تقویم تاریخ دل ها خواهد ماند تا روزی که باز گردی.

آری! گفتم باز گردی! آخر شنیده ام آن ها که تقدیر غریبی دارند هنگامه ی هنگامه ، آن روز که مردی تکیه می دهد بر کعبه و فریاد می زند «انا المهدی» رجعت می کنند.

و امید دارم که تو نیز بین همان مردانی باشی که در رکاب حضرت موعود شمشیر می زنند و چه لذتی دارد شهادت در رکاب یار. شهادت پس از شهادت.  شاید در تقدیر غریب تو، دو بار تابوت سه رنگ را نوشته باشند. یک بار در رکاب ولی و یک بار در رکاب موعود .

خدا پشت و پناهت باد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۱۴
علی موجودی

بالانویس 1 :

امروز 16 دیماه و سالروز حماسه شهدای غیور عملیات هویزه در سال 1359 است. حماسه ای که هنوز که هنوز است گمنام مانده است و شهدایی که از حماسه ای که آفریدند گمنام ترند.

 

بالانویس2 :

اگر این پست خاطره ای ندارد. اگر از شهیدی که می­خواهم معرفی کنم، خاطره ای نیست، گردن آنهایی که می دانند و نمی گویند. دلیل نگفتن هر چه می خواهد باشد. یا می خواهند ریا نشود و یا دیگر بی خیال این قضایا شده اند. اما بدانند که این نگفتن ها بدهکارشان می کند. چون حضرت آقا فرمودند :« آخرین حلقه ی رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکاراست»

 

 بهاءالدین نباید غریب باشد

به بهانه ی معرفی حماسه ساز  دزفولی عملیات هویزه « مهندس شهید محمد بهاءالدین »

 

اولین باری که نامش را شنیدم ، حدود سال های 86 ـ 85 بود. حاج کاظم مسئول مرکز فرهنگی دفاع مقدس برای شرکت در جلسه ای از من و تعدادی دوستان دعوت کرده بود که برای بحث تجهیز محتوایی موزه دفاع مقدس دزفول ـ که هنوز هم راه نیفتاده ـ  نظراتمان را بگوییم.

آنجا وقتی از غربت شهدای دزفول حرف به میان آمد، ایشان گفت: دزفول شهیدی دارد که درجه اش در پرونده ی شهادت «سپهبد » است ـ که البته صحت این مطلب را هم نمی دانم  و چون برایم جالب بود در ذهنم ماند ـ و بعد نام  «مهندس شهید محمد بهاءالدین» را آورد که مهندسی عمران از دانشگاه اهواز داشته است.

همین موجب شد که نامش در خاطرم ماندگار شود و روایت این شهید را دنبال کنم، اما فقط به این نتیجه رسیدم که ایشان از رفقای دانشگاهی امیر دریابان علی شمخانی است و ایشان علاقه ی زیادی به شهید داشته اند. همچنین اینکه شهید حسین علم­ الهدی اصرار بر این داشته که بهاءالدین فرمانده منطقه هویزه باشد که محمد قبول نمی کند و به عنوان جانشین حسین در عملیات هویزه شرکت می کند.

نهایتاً، محمد بهاءالدین، در 16 دی ماه 1359 به همراه شهید علم الهدی، به شهادت می­ رسد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای هویزه مدفون و مزار یادبودی هم در دزفول برای ایشان ساخته می شود.

اینها تنها اطلاعات من از بهاءالدین است، شهیدی که یقیناً بیش از این ها باید روایت و ماجرا داشته باشد. البته سرنخ هایی برای تحقیق درباره ی این شهید هم طی این مدت پیدا کرده ام که ان شاءالله در اختیار بچه های مخلص گروه روایتگران شهدای دزفول قرار می دهم تا شاید بتوانیم زندگی این شهید عزیز را به کتاب نزدیک کنیم.

اینکه عملیات هویزه چه بود و دانشجویان غیور ما چه حماسه ای آفریدند و چه بلایی سر پیکرها آمد و بعد از یکی دو سال پیکرها چگونه شناسایی و تدفین شد و . . .  همه اش را می توان به راحتی مطالعه کرد، اما اینکه چرا بهاءالدین این همه غریب مانده است وکمتر نام و نشانی از او بر در و دیوار شهر می بینیم را چه کسانی باید جوابگو باشند؟  چه کسانی باید می گفتند و می نوشتند، که نگفتند و ننوشتند؟ و به قول حضرت آقا «بدهکاران»!! بیایند و این بدهی خود به تاریخ و آینده و آرمانشان را در خصوص بهاءالدین با گفتن از او بپردازند.

از تمامی عزیزان و همراهان الف دزفول خواستارم اگر خاطره ای ، روایتی و سرنخی در خصوص  این شهید والامقام دارند، در بخش نظرات وبلاگ ثبت یا از طریق شبکه های اجتماعی برای الف دزفول ارسال کنند.

 

 مزار شهید بهاءالدین در گلزار شهدای هویزه

 

پانویس1:

خوب است بدانیم که علاوه بر شهید محمد بهاءالدین، شهیدان محمدحسین آقا رضا زاده، علیرضا رکابساز، محمدرضا شمس زاده قصاب، محمود فروزش و محمد دلجو هم از حماسه سازان دزفولی هویزه و یاوران علم الهدی هستند که هیچ نام و نشانی از این حماسه سازان روزهای اول دفاع مقدس نیست و جا دارد که این عزیزان و حماسه ای که آفریدند به مردم معرفی شود.

 

 پانویس2:

خوب است همراهان الف دزفول بدانند که من به بیش از دویست نفر، پیام دادم و تقاضا کردم تا از شهید بهاءالدین برایم بگویید و همگی پیامم را دیدند و بجز یکی دو نفر، هیچ کس حتی جواب سلامم را هم نداد. ای کاش می شد فهمید، فاز برخی ها چیست؟ برخی که تا از شهدا می گوییم و خاطراتشان، ساکتند. وقتی ازشان می خواهیم از شهیدی برایمان بگویند، بیخیال تر از همیشه ساکتند. اما وقتی بحث عمل به خواسته ی شهدا مطرح شد، یا سخنی از شهدا ذکر شد که میزشان را به خطر می انداخت و یا اینکه با فاز حزب و باند و گروهشان و یا دیدگاه سیاسی شان زاویه داشت، همه جوره می تازند و همه برچسبی می زنند و بلافاصله پیام می دهند. خدا عاقبت همه مان را ختم به خیر کند. ان شاءالله



پانویس3:

دزفول در عملیات هویزه 11 شهید تقدیم می کند که طبق تحقیقات من 6 شهید مربوط به تیم شهید علم الهدی است. اسامی مابقی شهدای هویزه به استناد کتاب دایره المعارف شهدای دزفول آقای مهدی پور به شرح زیر است:

سرباز شهید احمد قربان جمالی شهادت 16/10/1359   مدفن گلزار شهید آباد
استواریکم ارتش شهید مجید بشمه شهادت 17/10/1359 مدفن گلزار شهید آباد
سر باز شهید رحمن دباغچی شهادت 17/10/1359  مدفن گلزار شهید آباد
جاوید الاثر بسیجی شهید محمد حسین گلبهاری  شهادت 16/10/1359  مدفن گلزار بهشت علی
گروهبانیکم ارتش شهید عبدالرحیم کلانتریان  شهادت 18/10/1359   مدفن گلزار بهشت علی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۴
علی موجودی

نیم خط وصیت، یک دنیا پیام

روایت شهیدی که فقط نیم خط وصیت نوشت

 

داشتم به حوادث و جریان های این روزهای کشورم فکر می کردم که دلم یکباره یاد «شهید احمدرضا احدی» افتاد. شهیدی از بچه های اهواز که  سال 64 رتبه ی اول کنکور سراسری در رشته ی پزشکی را بدست آورد و  در کربلای 5 سال 65، ماندگاری در بهشتِ رضایت پروردگار را به پزشکی گرفتن از دانشگاه شهید بهشتی ترجیح داد.

 با دستنوشته هایش در کتاب «حرمان هور» از دوره دبیرستان آشنا شدم و تأثیر عجیبی در من گذاشت.  هیچگاه خواندن دستنوشته هایش برایم تکراری نبود و تا کنون هم که بیش از ده ها بار خوانده ام حس تکراری بودن این واژه ها را ندارم.

اوج خوب شدن حالم با دستنوشته های احمد رضا، شروع تدریسم در دانشگاه بود. می توانستم بیشتر و بیشتر درک کنم و بیشتر غواصی کنم در اعماق مطالبی که تدریس می کردم و جرقه شد برایم که در همه ی درس ها دنبال خدا باشم.

دانشجویانم در دهه ی 80 خوب به یاد دارند که همیشه جلسه اول تدریس  پای تخته می نوشتم «در هر درسی نور خدا چشمک می زند »  و بهشان یاد می دادم که این همه درس و جزوه و امتحان بهانه است. باید از لابلای این ها دنبال گمشده ای دیگر باشید.

دانشجویانم خوب به یاد دارند، زمانی که دستنوشته های احمد رضا را سر کلاس برایشان می خواندم و با هم گریه می کردیم. حال بچه های کلاس، حتی آن هایی که زیاد توی این خط و خطوط نبودند هم با نوشته های احمدرضا خوب می شد و خیلی هایشان کتاب «حرمان هور» را خریدند و خواندند.

چه روزگاری داشتم با احمد رضا و چه روزگاری دارم با او. ولی این وسط همیشه یک نکته از شهید احدی برایم مبهم بود. اینکه چرا احمد رضا فقط نیم خط وصیت نامه نوشت. با آن همه وسعت دید و قلبی که گنجایش دریا دریا محبت خداوند را داشت، چرا بیشتر ننوشت و به همین یک نیم خط اکتفا کرد که : «فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند! همین!»


امروز به یک باره پرده از آن راز برایم برداشته شد.  وصیت احمد رضا،  نیم خط نبود. یک خط مستقیم بود که راه را نشان می داد. راهی که جز صراط مستقیم نبود.

ا

این روزها وقتی می بینم به برکت دنیاطلبی و قدرت طلبی بسیاری از آقایان و بی خیال انقلابی بودن و شاخصه های آن، این چند سال، حرف­های امام مسلمین، مکرر روی زمین می ماند و دارد چه بلایی سر ملت و کشور می آید، رمز همان نیم خط وصیت احمدرضا برایم مکشوف می شود.

وصیت احمد رضا نیم خط نبود. یک دنیا حرف توی همین نیم خط وجود دارد که اگر مردم و مسئولین به همین نیم خط عمل می کردند، حال و روز کشور خیلی بهتر از این روزها بود.

روزهایی که تا برگشتن به روزهای اوج از دست رفته، باید همه کمر همت ببندیم و شاید نیاز باشد احمدی روشن ها و شهریاری های دیگری به قربانگاه بروند.

چه حرف زیبا و پرمغزی امام عزیزمان فرمود که : «پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند، یک روز هم یکى از این وصیتنامه ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید» و امان از کسانی که راه شهدا را که نمی روند، هیچ، کف کفش هایشان هم همیشه خونین است.

امیدوارم که این نیم خط وصیت را  برسر در شهرها و اداره ها و خانه ها و قلب هایمان بزنیم و آنگاه ثمره اش را به نظاره بنشینیم که:  «فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند! همین!» این رمز عاقبت بخیری ایران است.

 

برخی از دستنوشته های زیبا و بی نظیر شهید احمدرضا احدی را در ادامه ی مطلب برایتان آورده ام. بخوانید! مطمئن باشید حالتان را خوب می کند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۴
علی موجودی

کجایند مردان پر ادعا !!!

چند خطی در خصوص بی انصافی در انتشار یک خبر مهم در حوزه دفاع مقدس دزفول

 

 

« نگذاریدپیشکسوتان جهاد و  شهادت  در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی سپرده شوند » و این جمله­ ی همان امامی است که این روزها خیلی­ ها سنگش را به سینه می­زنند و از نامش پله می سازند برای بالا رفتن از پله ­های نازک و شکننده­ ی دنیاطلبی.

برای ماندگاری دو روز بیشتر مسئولیت­شان و ثبات صندلی گردانی که گرم و نرم­تر از آن جایی در عالم، حالشان را خوب نمی کند.

این حرف همان امامی است که روزی عده­ ای به فرمانش زمین و زمان را به دوختند و امروز حب و بغض ریاست، از امام فقط عکسی مصلحتی بالای میزشان گذاشته است.

عجیب مانده ام به این شهر! به شهری که اگر فرزندی منتسب به آقایان در مسابقه ­ی «منچ و مارپله»­ی دبستان برنده شود، شهر را پر می­کنند از بنر! و سایت ­ها را شلوغ می­کنند از خبر آن اتفاق میمون، اما زمانی که قهرمانی گمنام برای شهر افتخار می آفریند، بیخیال، لم داده اند روی صندلی شان و دستشان برای نوشتن دستوری برای تقدیر از پهلوان و قهرمان ارزشی شهرشان فلج می شود.

حالا دیگر اگر این قهرمانی به موضوع دفاع مقدس مرتبط شود که دیگر هیچ. آقایان هنوز «دال» دفاع مقدس و «شین» شهید را نشنیده اند، ندای وااسرافایشان به اوج می رسد و دم از نداری می زنند. چرا که اکثر مسئولین این شهر هیچ گاه نه برای دفاع مقدس  ارزش قائل  بوده اند و نه برای شهید و شهادت و نه روزی ریالی به عشق هزینه کرده اند  که اگر ارزش قائل بودند این وضعیت یادگارها  و آثار سال های دفاع مقدس در دزفول نبود. افسوس باید خورد برای پایتخت مقاومت ایران که از بیرون چگونه نگاهش می کنند و از درون چه آشوبی دارد در حوزه ی دفاع مقدس و شهدا و جانبازانش.

این همه سایت خبری در عصر رسانه و در دنیای دیجیتال کجا هستند تا پوشش دهنده ی قهرمانی­های شهدای شهر باشند. درست است این چنین خبرهایی دیگر از رونق افتاده و بازدید کننده اش کم است و رتبه سایت ها را افزایش نمی دهد. اما پس غیرت چه می شود آخر؟ غیرت نسبت به قهرمانان واقعی شهر!

متولیان و مدعیان دفاع مقدس و شهدای دزفول کجا هستند ؟ آنان که ادعایشان کمر کوه می شکند ، اما در عمل قدمی برای شهدا و دفاع مقدس بر نمی دارند.

ولش کن. بی خیال . ادامه بدهم فقط سوز دل خودم را مرور می کنم و آقایان را کَک هم نمی گزد.

 

همه اینها را گفتم تا بگویم شهید بزرگوار «عبدالحسین کیانی » از شهدای عملیات فتح المبین پایتخت مقاومت ایران ، دزفول قهرمان ، به عنوان «شهید شاخص سال 1395 سازمان بسیج اصناف و بازاریان سپاه حضرت ولی عصر(عج) خوزستان» معرفی گردید و طی مراسمی از خانواده ی این شهید معظم در استان تقدیر شد. اما متاسفانه در هیچ رسانه ی خبری استان و شهرستان این افتخار بزرگ منعکس نگردید.

الف دزفول،  این انتخاب شایسته را به مردم پایتخت مقاومت ایران ، دزفول قهرمان و همچنین به خانواده معظم و صبور این شهید والامقام تبریک عرض نماید.

 

**جهت آشنایی بیشتر با این شهید والامقام ، مطلبی را که در آذرماه سال 1393 در خصوص این شهید والامقام در الف دزفول  منتشر و سپس در رسانه های مطرح کشوری همانند فارس نیوز ، مشرق نیوز و . . .  تکثیر گردید را می توانید در اینجا مشاهده بفرمایید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۲
علی موجودی

بالانویس1:

قصد نداشتم تا نتیجه گرفتن وضعیت جانباز آزاده محمد عیسوند، الف دزفول را به روز کنم. اما فرا رسیدن سالگرد شهادت سیدمجتبی و پیدا شدن دستنوشته ی گمشده ام  و البته تداوم بی لیاقتی و قدرنشناسی مسئولین در رسیدگی به وضعیت آقای عیسوند، باعث شد که الف دزفول به روز شود.

 

بالانویس2:

این متن را نوشته بودم تا در مراسم اربعین سید بخوانم. اما وقت نشد و از همان روز، هم فایلِ متن گم شد و هم متن چاپ شده­اش. خیلی دنبالش گشتم اما فایده نکرد. گذاشتم به حساب عدم رضایت سیدمجتبی و امروز در سالگرد شهادت سید، فایل متن را پیدا کردم و وقتی دوباره مرورش کردم ، رمز و راز گم شدنش را ادراک کردم.  وقتی با سطر به سطر متن گریستم، فهمیدم که این متن باید زمانی منتشر می شد که من به واژه واژه ی آن یقین پیدا کنم نه اینکه دلنوشته ای باشد و روضه ای و دیگر هیچ. با نیمچه شناختی که طی این یک سال از سید پیدا کرده ام، با اتفاقاتی که یکی پس از دیگری ، پس از شهادتش رخ می دهد، با خوابهایی که از سید برایم تعریف می کنند، فهمیدم اگر چه آن روز گمان کردم که این متن دستنوشته ی من است، امروز فهمیدم که نیست!!!

 

من زنده ام

چند کلامی از زبان شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی به قلم الف دزفول


«تمام این متن تصاویر ذهنی من است»

 

با این که بارها و بارها به دلم افتاده بود که ماندنی نیستم، با این که بارها و بارها ندایی توی دلم از شهادتم می گفت، اما زمانی دست به قلم بردم برای وصیت نوشتن که دور وبرم پر شده بود از ملائکه.

صدای بال بال زدنشان را می شنیدم و عطر حضورشان را حس می کردم. سینه ام تنگ شده بود. تنگ تنگ. حس غریبی تمامی وجودم را گرفته بود.

خدا قسمتتان کند این حس غریب را که  آدم وقتی می خواهد شهید شود، وقتی یقین می کند به پرواز و وقتی در و دیوار برایش نشانه می شوند ، شوقی سراسر وجودش را می گیرد و شعله ای توی دلش زبانه می کشد که دیدن کجا و شنیدن کجا.

 همان چند خط را هم در اوج شور وصل نوشتم. در گرماگرم بشارت فرشتگانی که دور و برم بال بال می زدند.

حس غریبی است. قدم از قدم که بر می داری ، ضربان قلبت به اوج می رسد. می دانی داری به باب وصال نزدیک و نزدیک تر می شوی. تپش تپش ، نفس نفس ، قدم قدم و صدای آن گلوله و از اینجا به بعد تصاویری که شما دیدید و من دیدم، تفاوتی دارد از زمین تا آسمان هفتم.

شما دیدید که من آرام و بی صدا و بدون اینکه ناله ای کنم ، افتادم روی زمین و من دیدم که پس از صدای آن گلوله، سبک شدم. سبک تر از همیشه. خودم را دیدم روی زمین و خونی را که آرام آرام  به سردی خاک، گرمی می داد. سبک تر از همیشه ایستاده بودم بالای سر خودم که دیدم همه اطراف پرشد از نور. تلفیقی بود از نور و از عطر. دیگر نه سینه ام تنگ بود و نه قلبم تپش تپش بی تابی.

گِرد من پر شده بود از فرشتگان و آدم هایی که ویژگی مشترکشان نور بود. برخی هاشان را انگار دیده بودم. قیافه شان آشنا بود و برخی هاشان هم صورتشان چشمه ی نور بود و من فقط نور می دیدم. قاعده ی های زمان و مکان تغییر کرده بود. هم می شد آدم های دور و برم را ببینم و هم تصاویر آن دنیای متفاوت را.

هم لبخندهای این فرشتگان را و هم گریه بچه هایی را که سیدِ افتاده بر زمین را با اشک می بردند و این وسط من فقط لبخند می زدم. اصلاً اینجا لبخند نزنی نمی شود. حسی است که خدا قسمتتان کند.

باید می رفتم. به همراه آن پیکری که سال های سال بارم را به دوش کشید. پیکری که سال ها نگذاشتمش آرام و قرار داشته باشد. پیکری که سال ها تاب و قرار را از او گرفتم و اینک در نهایت آرامش و سکون روی دست بچه ها می رفت. باید می رفتم و گام به گام با او بودم.

با پرواز قرار شد مرا برسانند به شما. پرواز در پرواز.  سیدِ خوابیده در تابوت را هواپیما پرواز می داد و من خود حین پرواز ، درپرواز. تا اینکه رسیدم کنارتان. از آن بالا همه چیز را دیدم. اشک هایتان را ، گریه هایتان را ، حرف هایتان را.

گفتم. حس غریبی است. اینجا قاعده هایش خیلی فرق می کند. انگار آدم تکثیر می شود. کنار هر کدامتان بودم انگار و مَحرم درد تک تک تان و این برای خودم هم غریب بود. عجب دنیای غریبی است اینجا و عجب قاعده هایی دارد برای خودش.

و شما گمان می کردید که مرا دارید روی شانه هایتان این جا و آن جا می برید ، در صورتیکه من خودم هر جا که می­خواستم می رفتم. فقط لازم بود اراده کنم.

یک سر رفتم خانه ، کنار مادرم. کنار بابا! که محکم ایستاده بود. اما من خبر داشتم که آشوبی است در دلش. اما همانجا فرشته ای دفتری نشانم داد که برگ هایش را نمی شد بشمارم. می گفت: این ها اجر و پاداش صبری است که برای مادرت و پدرت داده اند دستمان و بعد گفت: الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ. گفت این ها همان صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ است.

و عده ای ملائکه را می دیدم که دور بابا و مادر دارند طواف می کنند و می گفتند که این همان وعده ی تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ است برایشان و رفته اند تا در گوششان أَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ را زمزمه کنند.

من سرخوش از طراوتی که حس می کردم، هروله می کردم به هر طرف. بین خانه و سیدِ توی سردخانه و شهید آباد و مزاری که قبلاً خودم جایش را به «محمدباقر» نشان داده بودم. می رفتم و می آمدم.

 تا اینکه تابوت را دیدم که روی شانه هایتان می رود. شما می دیدید که تابوت روی شانه هایتان در آن شور جمعیت دارد به شتاب می رود و من چیز دیگری می دیدم. شما می دیدید که سید را سفیدپوش سرازیر کردند توی آن حفره و من چیز دیگری می دیدم.

 

شما می دیدید و من می دیدیم و این دیدن های شما و دیدن من همه جوره متفاوت است و اینکه من چه دیدم و پس از آن چه گذشت، همه اش بماند. اینها همان اسراری است که خداوند اجازه فاش کردنش را به ما نمی دهد.

فقط امروز آمده ام کنارتان تا بگویم من هم بینتان هستم. همیشه. دمادم.  «من زنده ام»

وعده ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتاً حق و حقیقت است و من زنده ام و می بینم و فقط دست تقدیر و قاعده ها نمی گذارد شما  مرا ببینید. اما بین خودمان باشد. دیدن همیشه چشم نمی خواهد بچه ها. سربسته بگویم. شاید زینب(س)، حسینش را از بویش شناخته باشد.

بچه ها!  آمده ام بگویم خدا به تمام وعده هایی که داده بود عمل کرد. اینجا مرا آورده اند کنار مابقی شهدا. همان قاب و سنگ هایی را  که شب ها در خلوت آرامشان قدم می زدم و مناجات می کردم، امروز کنارشان هستم. همه هستند. با اینکه از نسلشان نیستم، اما انگار سال های سال است عقد اخوت داریم با هم. همه شان تحویلم می­گیرند.

 همه ی شهدا به استقبالم آمدند و مرا با خودشان بردند و فرشتگان مأمور هم راهم داده اند در شهرالشهدای این دنیای غریب که همه ی قاعده هایش تفاوت دارد با دنیا و هر کس لحظه ای از اینجا را تجربه کند، کل دنیا و زیباییهایش از چشمش خواهد افتاد. عجب دنیای زیبایی است اینجا، نه به خاطر نعمت هایش که به خاطر آدم هایش.

 بچه ها! اینجا همه چیز حساب و کتاب دارد و ثبت شده است. تا قیامت برسد و حساب و کتاب ها شروع شود، خداوند فعلاً قصرهایی به ما داده است که گذران روزگار کنیم تا روز حساب و غریب روزگاری است اینجا، غریب روزگاری است.  اگر این همه نعمت بیشماری که اینجا داریم، بهشت نیست ، پس بهشت دیگر چگونه جایی است و چه نعمتی بالاتر از همنشینی با شهدا. شهدایی که دیگر سنگ و عکس و قاب نیستند. دیدنشان، حس کردنشان و هم نفسی و همصحبتی شان لذتی مضاعف دارد و وصف نشدنی.

بچه ها! اینجا همه چیز ثبت شده است.  نیت هایمان ، ذکرهایی که گفتیم، قدم هایی که برداشتیم،  مناجات هایمان ، شوخی هایمان ، خنده هایمان ، گریه هایمان ، همه و همه ثبت شده است.

به ازای هر کاری که خالصانه در راه خدا انجام داده ایم، چنان پاداش هایی  به ما داده اند که مدام آرزو می کنم ای کاش در دنیا حتی نفسی هم جز برای خدا نمی کشیدم و اینجا آدم  بخاطر لحظه هایی که بدون یاد خدا بوده است سراسر  وجودش حسرت می شود.

با اینکه اینجا بهشت برزخی است اما همه چیز هست. سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ  ،  مُتَّکِئِینَ عَلَیْهَا مُتَقَابِلِینَ  ،  یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ ، أَکْوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکَأْسٍ مِّن مَّعِینٍ  ،  فَاکِهَةٍ مِّمَّا یَتَخَیَّرُونَ ، لَحْمِ طَیْرٍ مِّمَّا یَشْتَهُونَ ،  همه چیز هست.  همه چیز . . .

اما فرشتگان خدا هنوز هم توی کار شهدا متحیرند. همه و همه خانه هایی وسیع و نعمت هایی فراوان دارند ، اما هیچکدامشان نزدیک این نعمت ها هم نمی شوند. آخر اگر دلبسته خانه و حور و شراب و میوه بودند که دل از شهر نمی کندند.

اینجا بچه ها همین که دورهمند یعنی بزرگترین نعمت را دارند. میوه و شیر و عسل به چه کارشان می آید؟ اینجا بچه ها همه تشنه دیدارند. گوش به زنگ و منتظر تا کی وعده دیدار باشد. آخر هر از چندگاهی بچه را می برند پابوس امام حسین(ع).

اینجا بچه ها دور آقا حلقه می زنند و باز هم هق هق گریه  است و شانه هایی که می لرزد از شادی وصال و شوق دیدار و منِ تازه وارد هم آنجا می نشینم و مات می شوم به تصاویر پیش رویم و مثل همیشه ساکتم.

این بچه ها قانون بهشت را به هم می زده اند که خداوند بهشت را برای لذت ساخته است و اینان لذتی جز وصال یار ندارند. اینجا شور، شور وصال است و شوق شوق دیدار و واقعاً بهشت با آدم هایش بهشت است نه با نهر و درخت و شیر و عسل و سایه و حورش و ما اینجا همه سرخوشیم به وصال.

بس است دیگر. خسته تان کردم! نه؟

می دانم کسی توی دنیای شما باشد و از جایگاه شهدا برایش بگویند چه حالی می شود که بارها و بارها این حال را تجربه کرده ام. اما خبرهای خوبی هم برایتان دارم.

می خواهم بگویم عجله نکنید. هر کدامتان نوبتی دارد . وقتش که برسد می آیید اینطرف سمت ما. معبر تنگ شهادت ، کم کم دروازه خواهد شد برایتان و بازار شهادت دوباره رونق از سر خواهد گرفت.

اینجا خانه هایی دیده ام که بر سردرشان نام برخی از شما با نور می درخشد. قصه را از فرشتگان که پرسیدم، گفتند قرار است برخی از رفقایتان  بیایید اینجا و ما این خانه ها را برایشان آماده کرده ایم.

ذوق زده شدید! نه؟ شرمنده! اینکه کدامتان و کی! این را اجازه ندادند که بگویم. اما آمده ام که بگویم «من ینتظر » بمانید  و « ما بدلو تبدیلا» که پایان شیرین داستان نزدیک است.

بچه ها فقط دل نبندید که اینجا آمدن و  دل بستن به دنیایتان،  دو راه جدای از همند. اینجا دل هایی را انتخاب می کنند که وقتی فرشتگان خدا می شکافندشان جز خدا توی آن نبینند.

بچه ها! می دانم حال خیلی از شماها را . آخر خودم کشیده ام درد فراق را و فکر نکنید حالا که خودم در این سایه سار رحمت پروردگار آرمیده ام بیخیال شما هستم. ما به فکر شما هستیم ، اما شما هم باشید. آخر اینجا شهدا از برخی مردم گله دارند. این گله را به گوش مردم برسانید.

بگویید اینجا بچه ها می گویند: عصرهای پنجشنبه چرا گلزار خلوت است؟ بچه ها وقتی پایین می آیند و خلوتی گلزار ا می بینند، دلگیر می شوند. این که خیلی ها دارند راه و مرام شهدا را فراموش می کنند. اینکه خیلی ها دل می بندند به دنیا و بی خیال شهدا می شوند. اینکه خیلی ها راهشان را نمی روند . . .

اینجا هنوز حسین بیدخ دارد زمزمه می کند که برادر! می روم تا تو بیایی ! اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای. اینجا هنوز حسین بیدخ نگران است. نگران روزی که از آن خبر داده بود که شهدا از یاد می روند.

اینجا هنوز مجید طیب طاهر می گوید : «دیدید وصیتمان را با نصیحتمان اشتباه گرفتند و راهمان را نرفتند!»

اینجا همه نگران شما هستند و گرنه خودشان که در عند ربهم یرزقون پروزدگارشان دارند جرعه جرعه وصال می نوشند.

راستی خبر خوب دیگری برایتان دارم.

اینجا بین بچه ها و فرشته ها زمزمه هایی است . زمزمه هایی از ظهور. بعضی بچه ها دارند دوره می بینند. فکر می کنم همان ها هستند که قرار است در رجعت باز گردند. شرمنده! نام آنان را هم اجازه ندارم بگویم! اما من با اینکه تازه رسیده ام حس می کنم خبرهایی هست. خبرهایی در راه است. به زودی. . .

قرار است آن اتفاق بزرگ که همه منتظرش هستیم فرا برسد.  کمربندهایتان را محکم ببندید و همه جوره مهیا شوید.

 

دیگر باید برگردم آسمان.

امروز خبر پیچیده بود بین بچه ها که قرار است شهدا را با آقا امام حسین(ع) ببرند امام رضا(ع) زیارت و بعدش هم ببرند بقیع.

نمی دانم! شاید قرار است زائر آن قبر گمشده هم باشیم، آخر آقا نشان قبر مادرش را خوب می داند.

آنجا حتماً دعایتان می کنیم.

راستی! من همیشه کنارتان هستم. من زنده ام. تأکید می کنم سیدمجتبی زنده است.

فعلا خداحافظتان باشد، دارند از آسمان صدایم می کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۶
علی موجودی

بالانویس:

در پست قبلی از جانبازی گفتیم که در اوج غربت به شهادت رسید. در این پست از جانبازی می گویم که در اوج غربت زندگی می کند. پس قدربدانیم و حرمتش کنیم و از مسئولین بخواهیم آرزوی کوچکش را برآورده کنند.

 

 

آزاده ی جانبازی که  سی سال نخوابیده است!

روایت «محمد عیسوند زیبایی » آزاده ی جانباز دزفولی که در اثر شکنجه های بعثیان عراقی و ضربه ی کابل به سرش،  سی سال است که نمی تواند بخوابد و در درمانگاه تأمین اجتماعی دزفول در بدترین شرایط کارخدماتی انجام می دهد.

 

برگ اول: آشنایی

صدای تلفن همراهم بلند شد. اسم «دکتر سیدقلندر» افتاده بود روی صفحه ی گوشی. دکتر از جانبازان دوران دفاع مقدس است و آدم اهل دل و با صفا و خوش مَشربی است. یقین کردم در خصوص  «الف دزفول» حرفی دارد؛ چون وقتی تماس می گیرد، محور حرفمان در خصوص قصه ی آن هشت سال عاشقی است. گوشی را برداشتم. دکتر قصه ی آزاده ی جانبازی را برایم روایت کرد که بی قراریم برای دیدنش یک روز بیشتر دوام نیاورد. وقتی از « محمد عیسوندزیبایی» و وضعیتی که دارد، خبردار شدم، بلافاصله ساعتی را برای دیدنش هماهنگ کردم تا از نزدیک ببینمش و دقایقی را پای درددل هایش بنشینم، غافل از اینکه جنس درد دل های آقای عیسوند جنس دیگری بود.

 

 

برگ دوم: دیدار

اواخر تایم اداری بود که رفتم درمانگاه تأمین اجتماعی دزفول. تجدید دیدار با دکتر سیدقلندر بعد از مدت ها برایم شیرین بود. بعد از خوش و بشی با دکتر، از او خواستم آن گمنام بی نام و نشان شهرم را صدا کند. دلاور و پهلوانی را که تا کنون پشت پرده ی گمنامی که نه، پشت دیوار بی خیالی ما آدم ها، دیده نشده بود.

دکتر تماس گرفت و چند لحظه بعد، آقای عیسوند با لبخند وارد اتاق شد. قد بلند، با صورتی کشیده و موهایی که بهشان نمی آمد توی آسیاب گَردِ سفیدی گرفته باشند. به احترام حرمتی که نزد فرشتگان دارد، تمام قد ایستادم. به گونه ای در آغوشم گرفت که گویی سالهاست رفیق گرمابه و گلستانیم. صفا و سادگی از وجودش می بارید. نشست رو برویم. دکتر گفت : «این تو و این آقای عیسوند! هر چی می خوای بپرس ازش!»

آقای عیسوند که معلوم بود عجله دارد که برود و به کارهایش برسد، گفت:«در خدمتم!» و من هم بی مقدمه رفتم سراغ اصل موضوع.

 

برگ سوم:  روایت زخم

گفتم: «از قصه ی اسارت برایم بگویید؟»

گفت: «بیست ساله بودم و جمعی تیپ 55 هوابرد ارتش که در منطقه ی نفت شهر سومار به اسارت دشمن درآمدم و در مدت اسارت، زندان های متعددی را تجربه کردم. از العماره و بعقوبه بگیر تا کرکوک. ما جزو مفقودالاثرها بودیم و مدام به ما می گفتند که هیچ کس از شما خبری ندارد و همین بهترین بهانه بود که همه جوره شکنجه مان بدهند»

آقای عیسوند، آنقدر ساده و صمیمی و بی ریا، حرف هایش را شروع کرد که آدم مشتاق می شد بیشتر با او دمخور شود. گفتم: «از شکنجه ها بگویید!»

گفت : «از کجایش بگویم؟ مگر بلایی مانده بود که سر ما نیاورند! در بعقوبه، همه شان بعثی بودند و شیعه بین آنها نبود. رحم و مروت حالیشان نبود. پایه ثابت شکنجه ی ما این بود که روزی سه بار به قصد کشت کتکمان می زند، با انواع کابل ها و چوب و هر چه که دم دستشان بود. مشت و لگدهایشان دیگر بماند. آنقدر می زدند تا خودشان خسته می شدند و این حکایت تکراری هر روزمان بود. تعدادی از بچه ها در اثر همین شکنجه ها شهید شدند. گاهی فاضلاب را زیر پایمان باز می کردند و گاهی داغمان می کردند و گاهی هم بچه ها را می گذاشتند توی قیر داغ. توی یک سالن زیر زمینی که هزارمترهم نمی شد قریب به 700 نفرمان را نگه داشته بودند که دستشویی هم نداشت. از سوراخ پنجره برایمان نان خشک و پوست سیب زمینی و پوست بادمجان می ریختند و این غذایمان بود.»

آقای عیسوند به اینجا که رسید از توی گوشی اش کلیپی برایم پخش کرد که صحنه ی واقعی شکنجه ی اسرا بود و  آنقدر با کابل و میله گرد،  اسرا را می زدند تا بیهوش می شدند. کلیپ که به پایان رسید گفت: «ما را بدتر از اینها می زدند»

 

گفتم :«از زخم و جراحات خودتان بگویید!»

گفت: «آنقدر با کابل روی پاهایم زدند که پنجه ی پایم تقریباً بی حس است. از درد کمر که دیگر اصلاً حرف نزنم بهتر است که خدا می داند چقدر ضربه ی کابل خورده و از لگدی که یکیشان به شکمم زد و آنقدر اوضاعم به هم ریخت که مجبور شدند مرا به بیمارستان بغداد انتقال داده و همانجا عمل جراحی روی شکمم انجام دهند! اما مهمترین یادگاری که از آنجا برایم مانده است، همین نخوابیدن است»

و آقای عیسوند رسید به اصل داستان! همان قصه ای که شاید بزرگترین یادگاری تلخ او از اسارت باشد و تمام آنچه تا اینجا از زخم های اسارت گفته بود، در مقابل این داستان فرعیات باشد.

«در اثر ضربه هایی که با کابل به سرم زده اند، دیگر نمی توانم بخوابم. سال های سال است که طعم خواب را تجربه نکرده ام. دراز می کشم، بدنم خستگی را حس می کند، روی چشم هایم پارچه ی سیاه می کشم، اما خواب ، بی خواب . . . »

 گفتم :«یعنی شما قریب به سی سال است نخوابیده اید؟» و آقای عیسوند به تلخی سری تکان داد به نشانه ی تأیید و من دوباره پرسیدم: «پیگیر حل این مشکل شده اید؟»

و از اینجا دکتر سید قلندر ادامه داد : «همه جور دارویی را روی او امتحان کرده ایم. همه جور درمانی را پیگیری کرده است، اما داروها روی بدنش جواب نمی دهد. حتی با مورفین هم نتوانسته ایم چند لحظه خواب را به چشمان آقای عیسوند بیاوریم!»

چند لحظه ای سکوت اتاق را فرا گرفت. نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه دکتر سیدقلندر و نه آقای عیسوند که با لبخندی تلخ داشت به من نگاه می کرد و معلوم بود عجله دارد که برود و به کارهایش برسد.

سکوت را شکستم و گفتم : «در مدت اسارت صلیب سرخ سراغتان نیامد؟ »

گفت: «نه! اصلاً. نزدیکی های آزادی مان، صلیب آمد و برای اولین بار بهمان لباس دادند و کمی وضع غذایمان بهتر شد. آزاد هم که شدیم، آنقدر قیافه ام در اثر شکنجه ها و وضعیت بد آنجا عوض شده بود که تا شش ماه هنوز خانواده ام قبول نمی کردند من محمد هستم! آخر برایم حتی مزار هم درست کرده بودند. می گفتند این پسر ما نیست!» و بعد عکس جوانی هایش را نشانم داد و تنها عکسی را که از دوران اسارت به یادگار داشت.

 

برگ چهارم: روایت امروز

 پرسیدم: « حالا درصد جانبازی بهتان داده اند؟»

گفت:«30 درصد جانبازی دارم! شیمیایی هم شده ام که قرار است همین روزها بروم کمیسیون برای تعیین درصد شیمیایی! علاوه بر همه ی اینها که گفتم، 60 درصد ریه هایم مشکل دارد و مدام باید اسپره همراهم باشد. سه کیسه دارو دارم توی خانه! »

پرسیدم: «حالا برای داروهایت بنیاد کمکتان می کند!»

در نهایت نجابت و با لبخند گفت: «خدا را شکر! الحمد لله! برای داروها مشکل خاصی ندارم، تأمین می کنند. دستشان درد نکند. روی این مسئله گله ای ندارم!  اما مشکل من چیز دیگری است! مشکل من کارم است! کاری که دارم با آن زجر می کشم و شکنجه می شوم و کسی به دادم نمی رسد! شما را بخدا اگر می توانید مرا از این «خدمات» نجات دهید!»

 

اینجای داستان را دکتر سید قلندر توی تلفن اشاره هم نکرده بود! نگاهی به دکتر انداختم که داشت مدام سرش را به حسرت تکان می داد. با تعجب گفتم : «خدمات! شما که روی اتیکت لباستان نوشته است : «منشی پزشک»! مگر شما منشی نیستید؟! »

گفت : «نه! ردیف شغلی من منشی پزشک است، اما مجبورم کرده اند کار خدماتی انجام دهم! و اعتراض هایم هم راه به جایی ندارد!»

گفتم:«یعنی خالی کردن سطل و ضدعفونی کردن و تمیز کردن زمین و ... ؟! این کار شماست؟»

گفت: «اینجا حرمتم حفظ نمی شود! منِ جانبازِ آزاده، با این وضعیتی که شرح دادم، باید کار خدماتی بکنم!؟ این موادی که برای نظافت استفاده می کنم برای ریه ام مضر است. مدام باید اسپره دستم باشد! حالم بد می شود! اما کسی محل نمی گذارد!»

چشمم را دوباره چرخاندم سمت دکتر سید قلندر! با آن همه روحیه شاداب و سرزنده اش، سرش پایین بود و حرف نمی زد و من دقیقاً زمانی که فکر می کردم سوژه ی مصاحبه ام،«سی سال نخوابیدن» این جانباز سرافراز است، فهمیدم داستان، داستان دیگری است و دکتر اینجای ماجرا را نگفته است تا من خودم به چشم ببینم و به گوش بشنوم.

 زبانم بند آمده بود و اینجا انگار که سرِ درد دل آقای عیسوند باز شده باشد، گفت: «اینجا، در سالروز ورود آزادگان به من حتی یک تبریک زبانی هم نگفتند! دیگر هدیه و تقدیرنامه و . . . پیشکش! حتی زمانی که به دلیل مشکلات جسمی ام مرخصی می روم، جز بداخلاقی نمی بینم، جز طعنه و کنایه و زخم زبان! و اینکه نباید مرخصی بروم و اینکه برو خودت را بازنشست کن! چون سنم هنوز به 50 نرسیده نمی توانم بازنشست شوم. شما را بخدا نجاتم دهید از این خدمات! یک کاری کنید برایم! من از هیچ کس و هیچ نهاد و ارگانی برای دردهای جسمی ام انتظاری ندارم. خدا را شکر! اما مرا از این خدمات خلاص کنید! من اینطوری زجر می کشم!»

به دکتر گفتم : «من دیگر حرفی ندارم! سوالی ندارم! » برخاستم و دوباره آقای عیسوند را در آغوش گرفتم و گفتم:«خدا بزرگ است! حل می شود ان شاءالله»

 

تصویربخشی از داروهای آقای عیسوند

برگ پنجم : امان از فراموشی

آقای عیسوند رفت و من هم با دکتر خداحافظی کردم و با بغض از درمانگاه زدم بیرون. کل راه خانه را داشتم به این فکر می کردم که برخی مسئولین چقدر می توانند قدرنشناس باشد و با غیرت فاصله بگیرند!

چه عقده و کینه ای با این بچه های جانباز می تواند چنین شرایطی را برای آقای عیسوند رقم زده باشد؟

آن روزگاری که محمد عیسوند و همرزمانش زیر مشت و لگد و کابل عراقی ها ، طعم مرگ را روزی سه بار تجربه می کردند و پوست سیب زمینی و بادنجان می خوردند، تا عزت سرزمینمان زمین نخورد؛ عده ای که امروز حب و بغض ریاست دارند، در کدام سوراخ پنهان بودند؟

آن روزی که عیسوند ها دست دشمن افتادند، تا ناموس مان دست دشمن نیفتد و بر وجبی از خاکمان ردپای دشمن نماند، عده ای که امروز ادعای سواد و مهندسی و دکترایشان کمر کوه می شکند کجا بودند؟

آن روزی که سیاهی قیرداغ رامی ریختند روی بدن این بچه ها، عده ای که در خنکای مصنوعی بی خیالی، شانه به شانه ی دنیاطلبی ، نان داغ بر سفره های رنگین لقمه می گرفتند کجا بودند؟

آن روزی که بدن عیسوند ها را با کابل و میله گرد کباب می کردند، عده ای که برخی شان امروز خط اتوی کت و شلوارمدیریتشان سر خروس می برد، کجای عالم، کباب داغ می زدند به بدن؟

همانانکه به بهانه ی درس خواندن و اینکه فردا مملکت دکتر و مهندس می خواهد، پایشان لحظه ای به میدان های نبرد باز نشد و هنگام غنایم برگشتند و امروز چسبیده اند به میزها و مسئولیت ها  و بجای اینکه خود را مدیون محمد عیسوندها بدانند و حرمتشان کنند، سوهان روحشان می شوند و زور می گویند بهشان.

نمی دانم چگونه می خواهند روزگاری پاسخگوی چنین بی حرمتی هایی باشند که در حق جانبازان مملکت می کنند؟ کسانی که طول و عرض میزشان را مدیون این بچه ها هستند، اما ذره ای احترام و قدرشناسی و غیرت نیاموخته اند.

آقای عیسوند ، این آزاده ی جانباز، هر کجای دنیا که زندگی می کرد و مدال افتخارِ زخم برداشتن در جنگ را بر سینه داشت، به بلندای کوه حرمت داشت و به وسعت دشت آسایش. اما امروز باید برای لقمه ای نان حلال که برای زن و بچه اش می برد، با آن همه مدال افتخار و آن همه زخمی که بر بدن و بر دل دارد، کارهای خدماتی درمانگاه را با بدترین شرایط جسمی اش، انجام دهد. سطل زباله خالی کند و زمین را تی بکشد و . . . .

 

برگ آخر : یک تقاضا

همه ی اینها را نوشتم تا از مسئولین محترم شهرم بخواهم، تنها آرزوی این آزاده ی جانباز را برآورده کنند. آخر در شهرمان هنوز مسئول دلسوز و غیرتمند هم پیدا می شود. کار سختی که نیست. آقای عیسوند می گوید: «مرا از خدمات نجات دهید! همین!».  آقایان مسئول! این خواسته ی بزرگی نیست! در مقابل آن همه زجر و شکنجه ای که او برای آسایش امروز ما کشیده است. این کمترین خواسته اش را برآورده کنید و با تغییر نوع مسئولیت آقای عیسوند در درمانگاه،کمترین آرامش را به او هدیه کنید.

فرماندار محترم! نماینده محترم مردم دزفول در مجلس شورای اسلامی ! مسئولین محترم سازمان تأمین اجتماعی! چشم ما و چشم آقای عیسوند و چشم تمام کسانی که برای این قهرمانان و پهلوانان وطن حرمت قائلند، به دست شماست.

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۰
علی موجودی

مجهولون فی الارض . . .

روایت جانگداز اولین جانباز قطع نخاع ایران، شهید محمدرضا ساکی پور

روایت یک  قهرمان دزفولی که هیچ وقت شناخته نشد

 

 

برگ اول:

روزهای اول جنگ است و دزفول تازه دارد تجربه ی تلخ راکت های هواپیما و توپ و موشک های عراقی را به جان می خرد. حوالی ساعت 2 عصر است. کریم و رضا نشسته اند توی اتاق و مشغول خوردن چای هستند و قرار است که آماده شوند و بروند برای تشییع حمید، که در اثر حمله هوایی دشمن به شهادت رسیده است. یکباره صدای مهیب اصابت یک گلوله ی توپ به پشت دیوار خانه، همه چیز را می ریزد به هم.

ترکش به شکم کریم می خورد و روده هایش می ریزد بیرون و کمی آن طرف تر، رضا برمی خیزد، چند قدم راه می رود و دوباره می افتد روی زمین.

کریم درحالی که روده هایش را با دست محکم گرفته است که بیرون نریزد خودش را می رساند به یک موتور سیکلت و می رود سمت بیمارستان افشار و از اینجای داستان از سرنوشت برادرش رضا  بی خبر می شود.

مدام از بستگانش سراغ رضا را می گیرد و فقط پاسخ می شنود که حالش خوب است. اما بعد از ترخیص از بیمارستان خبردار می شود که برادرش قطع نخاع شده و در بیمارستان تجریش تهران بستری است و این آغاز سرنوشت پر دردی است که برای رضا و البته برای کریم رقم می خورد.(هرچند هر دو همیشه شکرگزار خداوند بوده و گله و شکایتی نداشته اند)

 

برگ دوم:

سال 1360 که رضا از بیمارستان تهران مرخص می شود، دچار سردردهایی می شود به گونه ای که از شدت درد، سرش را می کوبد به در و دیوار و تخت و گاه سرش زخمی می شود از این اتفاق. دکتر ها برای رضا «شنت مغزی»  وصل می کنند تا مایع تولید شده در مغز، از طریق معده دفع شود.

کریم جانش بسته است به جان رضا. سَر و ِسرّی دارند این دو برادر با هم. حکایت برادری این دو، حکایت غریبی است و کریم از همان روزها، می شود پرستار برادر.

 

شهید حاج رضا ساکی پور(سمت راست)  و جانباز حاج کریم ساکی پور(سمت چپ)

برگ سوم:

چه زجرها که کریم برای لبخند برادرش رضا نمی کشد. برای آرامشش! برای کاهش دردش! اما زخمِ دل کریم از زخم های دیگر بدخیم تر است. یاد آن روزهای دهه شصت، همیشه دلش را خون می کند. آن روزکه رضا را برای درمان در بیمارستان مصطفی خمینی پذیرش نمی کنند و وقتی برای گرفتن معرفی نامه می رود، به او می گویند «مشکل برادرت به ما ربطی ندارد» و کریم می گوید که «این طرز رفتار با یک جانباز قطع نخاعِ جنگ نیست!» . یاد آن روز که بازوهای کریم را می گیرند و از اتاق می برند بیرون و پرتش می کنند توی راه پله! و بعد از ساختمان می اندازند بیرون، همیشه برایش سخت و سنگین است.

و از آن روز به بعد کریم با خودش عهد می بندد که پشت سرش را هم نگاه نکند و تا قیام قیامت خودش بشود خادم برادرش و نیم نگاهی هم به آقایان نداشته باشد. با خودش عهد می بندد که بند دلش را گره بزند به آسمان و تا نفس دارد ، برادری کند در حق برادرش.

 

برگ چهارم:

اوایل دهه هفتاد، پدر و مادرشان که تصویر غریبی رضا همیشه در قاب پنجره ی چشمشان است و غصه ی رضا روز به روز بیشتر آبشان می کند ، به فاصله ی دوسال ، آسمانی می شوند و باز کریم می ماند و برادر بزرگترش رضا و قصه ی زیبای برادری.

داستانی همنفسی این دو برادر باید در عالم تکثیر شود تا مردم بدانند ، هنوز هم آدم هایی هستند که عشق و محبت و غیرت و وفاداری را می شناسند و وجودشان پیوند خورده است با  نام آن باوفا برادر کربلا و قصه ی عاشقانه ی این برادری 32 سال طول می کشد و در این میان همسر کریم هم،  رضا را عزیزتر از برادر تیمار می کند و به پرستاری اش افتخار می کند.

و این داستان 32 سال به طول می انجامد. 32 سال ! حرف یک روز و دو روز و یک سال و ده سال نیست. 32 سال به حرف آسان است ، اما در عمل 32 سال پرستاری کنی از جانبازی که قطع نخاع است، کار بزرگ و سختی است که جز به پشتوانه ی عشق و محبتی خالصانه ممکن نمی شود.

 

آخرین نفس های حاج رضا

برگ آخر:

قصه ی «حاج کریم» و «حاج رضا» ادامه پیدا می کند تا مهر91 که حال حاج رضا به دلیل  بد عمل کردن شنت مغزی خراب می شود و به کما می رود و در کمتر از یک ماه پس از طی دوره های  درمان در بیمارستان دزفول و خاتم الانبیای تهران در شامگاه سوم آبان ماه 1391 ، پس از 32 سال تحمل انواع درد و رنج ها، کامش به شربت شهادت شیرین می شود.

وحاج کریم می ماند  و جای خالی حاج رضا  و یادی و خاطره ای و کمری که از شدت فراق تا ابد خمیده خواهد ماند.

 

 

حرف آخر:

جانباز شهید « محمدرضا ساکی پور» با اینکه اولین جانباز قطع نخاعی  ایران  در جنگ تحمیلی با 70 درصد جانبازی است، لکن تا زمان شهادت نامش در لیست جانبازان قطع نخاع قرار ندارد و البته باید گفت که در نهایت گمنامی و بدون اینکه نام و نشانی از محمدرضا بر سر زبان ها باشد، روزگار سپری کرده و در نهایت هم در نهایت گمنامی به شهادت می رسد.

محمدرضا، در تشییعی غریبانه بر شانه های مردم و ملائک به بهشت رهسپار می شود و غریبانه تر اینکه بعد از شهادت نه هم نه  نامی ازاوهست و نه یادی و مثل همیشه گمنام!

کسی که جزء اولین های ایران است، جانبازی که اولین جانباز قطع نخاعی ایران در جنگ تحمیلی است، بدون نام و نشان زندگی می کند، گمنام شهید می شود و پس از شهادت هم غریب تر از قبل از یادها محو می شود و تنها جایی که شهرت دارد ، در دل برادران و خواهرانش است، خصوص حاج کریم، که دمادم  یاد حاج رضا در وجودش موج می زند.

همه ی این داستان را نوشتم تا بگویم حاشا به غیرتمان! مانده ام که روزی چگونه می خواهیم چشم در چشم رضا و امثال رضا نگاه کنیم. چگونه می خواهیم پاسخگوی بی خیالی هایمان نسبت به این آسمانی ها باشیم که چند روزی در زمین مهمان هستند؟ هم ما و هم مسئولینی که باید خادم چنین آدم هایی باشند که نیستند!!

رضا که رفت! چهار سال است که رفته است!  تا فرصتی هست، رضاهای دیگر را دریابیم . به خاطر خودمان هم که شده. بخاطر آن روزی که شهید طیب طاهر در وصیتش نوشت :« شهدا در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گرانمایه ی شهدا چه کردید »

بیایدد فرصت را دریابیم تا پاسخی برای رضاها و مجیدها داشته باشیم و سرافکنده سرمان را نیندازیم پایین که آنجا جمله ی «شهدا شرمنده ایم» به کار نمی آید.

 یاد رضا بخیر و یاد همه ی آنانی که سال ها بر زجر جانبازی صبرکردند و البته بر بی غیرتی و بی وفایی ما! کاش کاری کنیم. چرا که ناگهان خیلی زود دیر می شود.

 

جانباز قطع نخاع شهید محمدرضا ساکی پور متولد 1337 در سال 1359 مجروح و قطع نخاع گردید و پس از تحمل 32 سال رنج و درد در سوم آبانماه 1391 آسمانی شد. مزار منور این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.

 

«با تشکر از مدیر وبلاگ دیسون، حاج مهران موزون که متن حاضر بر اساس مصاحبه های ایشان با برادر شهید ساکی تنظیم شده است. »
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۲
علی موجودی

بالانویس:

در اسفندماه 94( اینجا) به طور مفصل از «شهید سلطانعلی شاه محمدی» نوشتم. اما این خاطره ی آقای الله وردی و تناسبش با این روزهای محرم ، باعث شد دوباره از سلطانعلی یاد کنم.

 

سقایی سلطانعلی

روایتی از شهید سرافراز سلطانعلی شاه محمدی

 

در اوج درگیری های عملیات کربلای 5 ، در  منطقه «نون 14 » تشنگی امانمان را بریده بود. چند لشکر برای تصرف آن منطقه عمل کرده بودند، اما موفقیتی به دست نیامده بود و ما هم  از دیشب که درگیر شده بودیم تا عصر فردایش که آفتاب  رنگ و بوی غروب به خودش گرفته بود، لب به غذا که نزده بودیم، هیچ، جیره ی  آبمان هم تمام شده بود. زبانمان چسبیده بود به سقف دهانمان و نمی شد با آن حتی لب های ترک خورده مان را مرطوب کنیم. آتش دشمن زیاد بود و ما هم به شدت مشغول نبردی تنگاتنگ بودیم برای تصرف نون 14 و از فرط تشنگی کم کم داشتیم از پا می افتادیم.

قمقمه ها خالی بود و آب توی منطقه نبود. باید یکی می رفت و از عقبه منطقه ی درگیری آب می آورد. در آن هیر و ویر عملیات، «سلطانعلی» را دیدم که راه افتاد سمت عقب و گفت : «من میرم آب بیارم»

آرپی جی زن بود و دلاوریهایش را در بحبوحه ی عملیات کربلای 4 با آن قبضه ی آرپی جی اش دیده بودم. زمانی که چشم توی چشم تانک دشمن تمام قد ایستاد و بدون ذره ای ترس، شکارش کرد. مدتی گذشت و داشتم یکی از بچه ها را که مجروح شده بود، می آوردم انتهای کانال که دیدم سلطانعلی با یک گونی پر از کیسه های پلاستیکی آب دارد خودش را می رساند به بچه ها. آن موقع بطری آب معدنی مثل الان نبود. آب را در کیسه های پلاستیکی پرس شده می دادند دست بچه ها. سلطانعلی کمر خم ، با گونی پر از کیسه های آب خوردن رسید و کیسه را گذاشت زمین.

سرش را بلند کرد و گفت : « نگران نباشین! بالاخره آب آوردم!» یک نگاه انداختم به گونی پر از کیسه های آب خوردن که هنوز درِ آن باز نشده بود و یک نگاه به لب های سلطانعلی که هنوز خشک و ترک خورده بود. این همه راه را رفته بود عقب، گونی پر از کیسه های آب را به دوش کشیده بود و تا نون 14 خودش را رسانده بود، اما خودش لب به آب نزده بود.

نگاهم در نگاه سلطانعلی گره خورد و بغض کردم. دلم رفت جایی دیگر. اشک توی چشم هایم حلقه زده بود. نیاز نبود کسی برایم روضه ی عباس بخواند. روضه ی علمدار و سقایی که در نهایت عطش به آب رسید و بیاد تشنگی اهل حرم، آب نخورد.

روایت این سقایی، شده بود روایت سقایی اباالفضل العباس(ع) و شباهت این سقایت زمانی به اوج خود رسید که لحظاتی بعد پیکر «سلطانعلی شاه محمدی» بوسه باران ترکش ها شد و افتاد روی زمین. روضه ی پرواز سلطانعلی را باید به همراه روضه ی عباس تلاوت کرد. صلی الله علیک یا اباعبدالله

شهید سلطانعلی شاه محمدی متولد 1347 در هشتم اسفندماه 1365 در عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید و مزار مطهرش در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم شهر امام زیارتگاه عاشقان است.

 

راوی : محمد الله وردی - همرزم شهید

بازنویسی : الف دزفول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۳
علی موجودی

بالانویس :

آقای «امین آزاد» ، آهنگ زیبایی برای اولین شهید مدافع حرم دزفول «شهید امیر علی هویدی» خوانده است به نام «قصه ی تو» که در این پست الف دزفول ضمن تشکر و تقدیر از ایشان و گروه همکارشان ، این آهنگ رونمایی می شود و جهت دانلود در الف دزفول قرار می گیرد.

 

انگار همین دیروز بود

به بهانه ی اولین سالگرد شهادت اولین شهید مدافع حرم دزفول ، شهید امیر علی هویدی

به همراه رونمایی از آهنگ « قصه ی تو» کاری از امین آزاد برای شهید هویدی

وقتی به گذشته و اتفاقات تلخ و شیرینش نیم نگاهی می اندازیم، آهی می کشیم و می گوییم «چقدر زود گذشت» اما این «گذشت زمان» برای آدم های مختلف فرق دارد. بسته به شرایط و وضعیت و روحیه­ ی آدم ها این گذشتن، تند و کند، می شود.  همیشه قاعده همین بوده است و قاعده همین خواهد بود. برای برخی ها، هر ثانیه، به اندازه ی یک سال می گذرد و برای برخی، هر سال به اندازه ی یک ثانیه زمان می گیرد.

و این همه گفتم تا برسم به دلیل حرف های امروزم که بگویم: «چقدر زود گذشت!» انگار همین دیروز بود که در و دیوار شهر پر شد از تصویر« امیر».  انگار همین دیروز بود که خبر دادند، امیر در روز عاشورای حسین(ع)، چونان مولایش، در نبرد با شمر سیرتان و عمرسعدهای دوران، در دیار غربت و غریبانه،  جام شهادت نوشیده است  و پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان، اولین هدیه ی خود را تقدیم آستان حضرت زینب (س) کرده است.

انگار همین دیروز بود که خبر رسید، پیکر امیر، همانند پیکر امیرعشق، حسین بن علی (ع)، در معرکه نبرد مانده است و سایبانی جز بال ملائک ندارد.

انگار همین دیروز بود که «یسنا»ی مهربانش با دسته گل به استقبال تابوت بابایش رفته بود و انگار همین دیروز بود که شانه های شهر، در ازدحام عاشقان قدرشناس«شهید امیر علی هویدی» را تا شهید آباد بدرقه کردند تا آنگاه که در کنار شهدای هشت سال دفاع مقدس روی سفره ی مهمانی حسین(ع) نشست.

و من می گویم «انگار همین دیروز بود» ولی می دانم برای عده ای این یک سال ، یک عمر گذشت. برای مادری که عادت داشت همیشه در چارچوب در، قامت رعنای پسر را ببیند. برای همسری که همراه و همراز سال های عاشقی اش، آسمانی شده بود و برای دختری که نفسش بند بود به نفس «امیربابایش»

برای آنان که وجود امیر دلیلی بود برای بودنشان و حضور امیر تکیه گاهی برای روزهای سختشان. برای آنانکه به هر دلیل ، به رشته ای از ریسمان محبت و مهربانی« امیر» گره خورده بودند.

برای آنان، دیگر نمی شود گفت که «چه زود گذشت». چرا که ثانیه های بی امیر بودن، هر کدامشان حکم یک سال را دارد برایشان و عجیب است که داغ فراق شهید ، با گذشت زمان کهنه نمی شود. چیزی مثل داغ کربلا، که روز به روز تازه تر می شود و این حقیقت را می شود با مادرانی ثابت کرد که بیش از سی سال از شهادت فرزندشان می گذرد و هنوز که هنوز است ، اشکی که بر مزار فرزند شهیدشان می ریزند، داغ خیزتر است.

اینجا باید دعا کرد برای خانواده ی «امیر» که خداوند صبورشان کند و جرعه جرعه شکیبایی بریزد در جام وجودشان. هر چند که خوب می دانند«ان الذین قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» را و ادراک کرده اند «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ» را و  به وعده ی«أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا» راه امیر را خواهند رفت ودر انتهای جاده « وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ » را به گوش جان خواهند شنید.

و باید از باب «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنینَ» زمزمه کرد برایشان وعده های پروردگار را که «وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ» و بشارت داد که «أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ»

باید بشارت داد که این ثانیه هایی که برایشان هر کدام به اندازه ی یک سال سپری شد ، روزی گره می خورد به ثانیه های شیرین و دلنشین ظهور! به سالهایی که هر سالش  به شیرینیِ گذشتِ یک ثانیه خواهد گذشت و شاید در آن روزها، امیربابای یسنا هم در رکاب موعود، بازگردد و چه خوش لحظه هایی خواهد بود که دوباره یسنا دسته گل به دست ایستاده باشد برای دیدار بابایش!

و همه ی اینها که گفتم دور از ذهن نیست، چرا که «رجعت» وعده ی الهی است و به یاری خدا تحقق خواهد یافت و امام زمان به همراه جمعی از شهدا بازخواهد گشت.

پس تا آن روز باید به برکت آرامش آیات وحی، دل متلاطم را آرام کرد و مدام زیر لب زمزمه کرد که :« الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُون»

و به یاری خدا چه زود این روزهای بی قراری و دلتنگی سپری خواهد شد و چه زود روزهای نورانی ظهور فراخواهد رسید. پس دعا کنیم برای زودتر آمدنش چرا که «الدعا یردّ القضاء ولو ابرم ابراماً»

 

معرفی و دانلود  آهنگ «قصه ی تو» هدیه به شهید امیرعلی هویدی 

نام آهنگ : قصه ی تو

آهنگ ساز و خواننده : امین آزاد

تنظیم : امید آزاد

میکس و مسترینگ: سعید عروج

تهیه کننده: محمدصفامنش

دانلود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۲
علی موجودی

تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود!

دلنوشته ای به بهانه ی غم های تنهایی این روزهای دلگیر

 

آقای مهربانم سلام

چند روز است که از سر دلتنگی، هی می نویسم و هی پاره می کنم. حال و روز خودم را هم نمی فهمم، در این روزگاری که همه جوره بر ما سخت می گذرد و در دنیایی که همه جوره از آن به تنگ آمده ایم.حالمان خوب نیست آقا و خوب می دانم و خوب می دانی که تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود، چرا که اگر قرار به «حَوِّل حالِنا» باشد، «اَحسَن الحال»ی جز شما وجود ندارد.

عجب دنیایی است آقا جان! با آدم هایی که برای رسیدن به مال و مقام می جنگند و در جاده ی بی انتهای دنیاطلبی از هم سبقت می گیرند و دوربین خدا را بیخیال شده اندکه دارد همه ی تخلفاتشان را ثبت می کند.

از مسئولینی که واژه واژه، سنت و سیره و حدیث اهل بیت(ع) را بالای میزشان می زنند و عکس شهدا را روی میزشان، اما راهی که می روند راه دیگری است تا مردمی که به  قول امام علی(ع) : «الناسُ بِاُمَرائهِم أشبَه مِنهُم بآبائهم ، شباهت مردم به مسئولینشان ، از پدران و مادرانشان بیشتر است.»

خیلی درد تنهایی سخت است آقا جان! و شما  درد «تنهایی» را بهتر از هر کس دیگر حس کرده اید.

آقای مهربانم.

اینجا گرد فراموشی پاشیده اند به شهر، در روزگاری که ارزش ها، روز به روز بیشتربرای مردم رنگ می بازد و فاصله ای که روز به روز بیشتر می شود با خدا و شما خوب می دانید دردی لاعلاج­تر از فراموشی نیست. بیماری مسری شهرم. بیماری که روز به روز بیشتر شیوع می یابد. فراموشی راه اهل بیت(ع)، فراموشی یاد شهدا و فراموشی اینکه پرونده اعمالمان را شما هفته ای دوبار مرور می کنید.

آقای مهربانم!

چقدر روزگارمان شبیه آخرالزمانی شده است که پیامبر برای سلمان توصیف کرد که « ای سلمان! همانطور که نمک در آب حلّ می شود، دل مؤمن و اندرون او آب می شود و حلّ می گردد؛ چون منکرات را در برابر دیدگان خود می بیند و قدرت تغییر و اصلاح آنها را ندارد.

ای سلمان! آن روز راستگو را دروغگو شمارند و به گفتار او ترتیب اثر ندهند و هر گونه دسترسی به بیت المال و ربودن اموال عامّه را غنیمت و بهره می شمارند.

ای سلمان ! در آن روزگار رباخوری در بین مردم ظاهر و آشکارا می گردد، و مردم با یکدگر با غیبت و رشوه معامله می کنند و دین در نزد مردم ضعیف و به درجات نازلی پائین می آید، ولیکن دنیا قویّ و به درجات عالی در بین مردم بالا می رود.

ای سلمان ! در آن هنگام افراد ثروتمند بیش از همه کس از فقر نگرانند، به فقراء و ضعفاء کمکی نمی شود و کسی بر آنان رحمت نمی آورد»

آقای مهربانم!

همه ی این توصیفاتِ آن روز پیامبر را امروز دور و برمان به وضوح می بینیم و این یعنی وصال شما و زمان دیدار شما، اگر خدا بخواهد نزدیک است و در همه ی روایات هم که اوصاف دوران حکومت شما را شنیده ایم. عدالت و امنیت و رفاه و آسایش به معنای واقعی و زمینی که« إِنَّ الأَرضَ لِلَّهِ یورِثُها مَن یَشاءُ مِن عِبادِهِ وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقینَ»  و مستضعفینی که « وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ » و اینکه « فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» و اینها همه وعده هایی تغییرناپذیر از آینده ای روشن هستند.

وحال سوالی که پریشانم کرده است این است که  مگر می شود ظهور اتفاق نیفتد؟ مگر می شود آن همه وعده های زیبای دوران ظهور به وقوع نپیوندد. مگر می شود آن همه آیات و روایات تحقق نیابد؟

پس چرا آدم ها از این فرصت باقیمانده تا ظهور استفاده نمی کنند برای اینکه لبخند بیاورند روی لبهای شما؟ چرا نمی دانند این روزها شما دارید یاورانتان را انتخاب می کنید برای آن روزهای بزرگ بعد از ظهور؟

آقای مهربانم!

«دفاع مقدس» فرصت هشت ساله ای برای عاقبت بخیری بود و این روزهای مانده تا ظهور، همه اش «ثانیه های مقدس» و «فرصت مقدس» است برای راضی کردن شما! برای اینکه دل شما را به دست بیاوریم! برای اینکه  انتخاب شویم و توفیق سربازی پیداکنیم در رکابتان! پس چرا آدم ها بی خیالِ این «فرصت مقدس» هستند.

آنها که از با یاد شما بودن فقط لقلقه ای دارند در گردش تسبیحشان ، چرا فکر می کنند تا ابد عمر مسئولیتشان دنباله دار است و مردم چرا بی خیال حساب و کتاب پروردگار و بازخواست شهدا، راه شهدا را نمی روند؟ و ما هم هرچه فریاد می زنیم، صدایمان به جایی نمی رسد!

خیلی درد تنهایی سخت است آقا جان! و شما  درد «تنهایی» را بهتر از هر کس دیگر حس کرده اید.

آقای مهربانم!

وقتی اینها می دانند همین روزهاست که شما بیایی و حکومت کنی، چرا اینقدر باد به غبغب دارند و تکبرهایشان کمر کوه می شکند؟ آنان که فقط کت و شلواری از مدیر و مسئول بودن دارند و بسیاری شان قیمتشان هم به اندازه ی همان کت و شلوار است و برخی مردم هم که قیمتشان به اندازه ی همان لباس های مارک داری است که تنشان کرده اند، چرا که امام علی علیه السلام فرمود: « قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَی قَدْرِ هِمَّتِهِ، وَ صِدْقُهُ عَلَی قَدْرِ مُرُوءَتِهِ، وَ شَجَاعَتُهُ عَلَی قَدْرِ أَنَفَتِهِ، وَ عِفَّتُهُ عَلی قَدْرِ غَیرَتِهِ . ارزش هر کس به اندازه همت او و راستگویی و صداقتِ هر کس به اندازه شخصیت اوست و شجاعت هر کس به اندازه بی اعتنایی وی به ارزش های مادی است و عفت هر کس به اندازه غیرت اوست. » و امروز نه همتی مانده است و نه صداقتی  و نه شجاعتی و گاهی هم باید گفت: نه  غیرتی!

عجیب است حال آدم هایی که می دانند قرار است روزی چشم توی چشم امام زمانشان بیاندازند و روز حساب هم چشم در چشم شهدا،  اما همچنان بی خیال در جاده ی دنیاطلبی می تازند  و از ظلم به زیر دست ترسی ندارند  و برای کیسه دوختن برای بیت المال و مالِ مردم، ده ها خیاط استخدام کرده اند.

آقای مهربانم!

به یقین آنان که حق و حقیقت و عدل و انصاف را فدای پست و مقام و مال و باند و حزب و گروهشان کرده اند ، در روز موعود روسیاهند در پیشگاهتان و به مانند روز حساب که « یقول الانسان یومئذ این المفر» دنبال سوراخی هستند برای پنهان شدن، هرچند که نمی دانند « کَلَّا لَا وَزَرَ» که راه فرار و پناهگاهی وجود ندارد ، چرا که قرآن فقط زینت کتابخانه­هایشان بوده است.

و البته خوشابحال آنانکه راهی را رفته اند که باید می پیمودند. آنانکه با تمام سختی های پیش رو ایمانشان را به دانه های گندم نفروختند و روسفید، هنگام حضورتان صف می کشند در برابرتان. همانان که پیامبر (ص) در موردشان فرمود: « لَأَحَدُهُمْ أَشَدُّ بَقِیَّةً عَلَى دِینِهِ مِنْ خَرْطِ الْقَتَادِ فِی اللَّیْلَةِ الظَّلْمَاءِ أَوْ کَالْقَابِضِ عَلَى جَمْرِ الْغَضَا ؛  ثابت ماندن یکى از آنها بر دین خود، از صاف کردن درخت خاردار (قتاد) با دست در شب ظلمانى، دشوارتر است. و یا مانند کسى است که پاره‏اى از آتش چوب درخت (غضا) را در دست نگاه دارد.»

و باز هم بدا بحال روسیاهانِ آن روز!  و امروز بگذارشان به حال خودشان که با شیرینی پست و مقام و منسب و قدرتشان حال کنندو اسب ظلم بتازانند، تا روزی که روسیاه، آوازه ی خیانت هایشان در شهر بپیچد و به یقین که در حکومت شما توصیه امام علی(ع) در نهج البلاغه اجرا می شود و آنان دیگر، مصونیت قدرت و ثروت بکارشان نمی آید. و مگر امام علی(ع) به مالک نفرمود:« اگر یکى از همکاران نزدیکت دست به خیانت زد و گزارش جاسوسان تو هم آن خیانت را تأیید کرد، به همین مقدار گواهى قناعت کرده او را با تازیانه کیفر کن، و آنچه از اموال که در اختیار دارد از او باز پس گیر، سپس او را خوار دار، و خیانتکار بشمار، و طوق بد نامى به گردنش بیفکن.»

چقدر حالمان خوب می شود وقتی که می بینیم مستضعفین دیگر کوخ نشین نخواهند بود و آنانکه پست و مقام ها را به ناحق غصب کرده اند و فقط دغدغه ی جیب و حزب و باند و گروهشان را داشتند و نه دغدغه ی مردم را، به دست با کفایت شما طوق بدنامی بر گردنشان می افتد و خوار و خفیف می شوند و کسی نیست که به پشت گرمی اش بچسبند به میز و همچنان کیسه پرکنند و دیگر نمی توانند برای مردم در رسانه ها، فیلم بازی کنند.

چقدر حالمان خوب می شود و خوب می دانی که تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود! و مظلوم مظلوم است و ظالم همچنان ظالم.

چقدر زیباست صحنه ای که حضرت آقا لبخند زنان، پرچم انقلاب را به دستتان می دهد و چشم خیلی ها که خیال زمینگیر شدن این پرچم را داشتند کور خواهد شد.

چقدر حالمان خوب می شود وقتی حضرت آقا لبخند بزند و شما هم لبخند بزنی و همه مظلومان عالم  لبخند بزنند و چقدر حالمان خوب می شود که روسیاهی برخی ها را ببینیم. آنان که در لباس ریا و سرمست از جاه و مقام و قدرت و ثروت ، دل شما را ، دل ولی را  و دل مردم را خون کردند.

چقدر حالمان خوب می شود و خوب می دانی که تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود!

 

آقای مهربانم!

این روزها خودتان عزادار جد غریبتان حسین(ع) ، در هروله اید . از بین الحرمین  مدینه تا بین الحرمین کربلا. گاهی بر قبری که تنها شما نشانه اش را دارید، بغض تنهاییتان می شکند و گاهی زمانی که روضه ی علی اکبر می خوانند در حرم حسین(ع). می دانم حال و روز این روزهای شما، مساعد درددل گفتن های من نبود، اما بگذار آخرِ این نامه را اینجور تمام کنم که « چقدر حالمان خوب می شود وقتی در کنار شما انتقام خون امام غریبمان را بگیریم و انتقام پهلوی شکسته را و چقدر حالمان خوب می شود وقتی داریم برای مادرت حرم می سازیم.»

چقدر حالمان خوب می شود و خوب می دانی تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود.

پس بی قرار آمدنت ، جهاد اصغر می کنیم و جهاداکبر و جهاد کبیر.

به امید دیدار


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
علی موجودی

آقایان مسئول! راه شهید بیدخ را رفته اید؟

به بهانه ی عدم حفظ حرمت شهدا در هفته ی دفاع مقدس

 

چه ناجوانمردانه برای یادآوری و پاسداشت هشت سال حماسه و ایثار، در طولِ یک سالِ پر از دنیاطلبی، یک هفته را اختصاص داده ایم و چه ناجوانمردانه تر، در همین یک هفته هم نه ادای دینی می کنیم به شهدا و نه به واقع حرمتشان می کنیم و البته بهتر است بگوییم که حرمتشان را هم نگه نمی داریم.

انگارکه مسئولین و مدیران، حقیقتاً اسیر درد فراموشی شده اند و بی خیالِ بار مسئولیتی که شهدا به دوششان نهاده اند، فقط برای حفظ میز و سِمَت، روزگار می گذرانند، نه برای کار انقلابی کردن و تلاش برای رفاه و آسایش و رضایت مردم.

از تلویزیونی که برای رفع تکلیف از میان آرشیوهای خاک گرفته اش، فیلم های دهه شصت و هفتاد مربوط به دوران دفاع مقدس را پخش می کند، تا ارگان ها و اداراتی که انگار نصب یک بنر چندهزارتومنی هم برایشان گران تمام می شود، چه برسد به پرپایی نمایشگاه یا اجرای برنامه های متنوع و خلاقانه ی دیگربرای زنده نگهداشتن یاد و نام شهدا.

همانان که اگر خبردار شوند یکی از سران مملکتی قصد نزول اجلاس دارد، در و دیوار شهررا رنگارنگ می کنند از خوش آمدیدهای رنگارنگ و روز و شَبِشان برای استقبال قاطی می شود، اما وقتی حرف از کار برای شهدا و دفاع مقدس به میان می آید، کفگیرشان را نشان می دهند که دارد ته دیگ را خط خطی می کند، مثل همان روز که حتی پول خرید پرچم برای تابوت جانباز شیمیایی شهید را هم به ظاهر نداشتند.

 ما به این بی خیالی و در اولویت نبودن شهدا، در «پایتخت مقاومت ایران» به برکت مسئولین خدوم و قدرشناس عادت کرده ایم.

عادت کرده ایم به اینکه در حوزه شهدا و دفاع مقدس و گرامیداشت یاد و خاطره سال های حماسه و ایثار ، اکثر ارگان های مسئولِ  شهر را در ساحل آرام بی خیالی ببینیم. 

عادت کرده ایم به اینکه همه ی بارِ کارهای فرهنگی شهر را بر دوش معاونت فرهنگی و اجتماعی شهرداری ببینیم و اگر این معاونت تلاشی در جهت یادآوری و گرامیداشت چنین مناسباتی نداشته باشد، هیچ بخاری از هیچ نهادی بلند نشود.

عادت کرده ایم به اینکه برخی مسئولین نگاهشان و دغدغه شان و اولویتشان هرچیزی غیر از مسائل مربوط به حفظ ارزش های دفاع مقدس  و شهدا باشد. از قطعه ی بی نظیر «دست و پا » که چونان زباله دان مانده است تا یادمان شهدای گمنام که 14 سال است بی صاحب رها شده است. از یادمان فاطمیون گلزار شهیدآباد که تصاویر شهدایش یکی یکی می افتد روی زمین و می شکند، تا میادین شهر که اگر از تندیس های ارزشی خالی نشوند، پُر نمی شوند و ده ها  مورد دیگر  و البته امسال این واقعیتِ در اولویت نبودن شهدا را واضح تر از هر سال دیگر به چشم دیدیم.

اینکه در شهر کمتر نشانه ای از هفته ی دفاع مقدس نمایان باشد و مدیری برای شهدا، خود و نهاد تابعه اش را به کوچکترین حرکتی وادار کرده باشد.

اینکه نمایشگاه «فروش صنایع دستی» را همزمان و همجوار «نمایشگاه مدافعین حرم » برگزار کنند و به بهانه ی فروش صنایع دستی، به اجرای زنده ی موسیقی های آنچنانی بپردازند و ساز و تنبک بزنند و آواز بخوانند. اینکه در هفته ای که حرمت گرفته است به نام شهدا و در محلی که همجوار است هم با «شهیدآباد » و هم با نمایشگاه منتسب به شهدا، حرمت شهدا را نگه ندارند. نمایشگاهی که می توانست به راحتی در زمان و مکان دیگری برگزار شود و اگر به ساز و آوازش و یا به پوشش زننده ی غرفه دارانش هم اعتراض کنیم، متهم می شویم به اینکه با شادی ملت مخالفیم، در صورتیکه حرف ما فقط حفظ حرمت شهدا در هفته منتسب به شهدا است.

عادت کرده ایم برخی مسئولین شهر دغدغه ی شهدا را نداشته باشند و خودشان اثبات هم کردند چراکه دیدیم قبل از اینکه اولویتشان بازدید از نمایشگاه دفاع مقدس باشد، در نمایشگاه بغل دستی شرکت کردند و میلیون ها ریال هدیه دادند به ساز و تنبک نوازان و آوازخوانان، در حالی که در همان شب، فرزند یکی از شهدای مدافع حرم مهمان نمایشگاه شهدا بود و هیچ مسئولی برای دلجویی و ادای احترام به این عزیز حضور نداشت و مسئولین گرامی صدمتر آنطرف تر، مشغول تماشا و استماع آواز محلی بودند.

اینکه چندین شب بعد بازدید از نمایشگاه صنایع دستی که همجوار نمایشگاه شهداست، تازه یادشان آمد که باید سراغی هم بگیرند از نمایشگاه مدافعین حرم.

به فرض هم که خوشبین باشیم. این همه بی خیالی را  به حساب چه بگذاریم؟  آیا جز به حساب اولویت نداشتن مسائل حوزه شهدا برای مسئولین، فکر دیگری هم می شود کرد؟

امسال، اگر نبودند جوانان بسیجی شهر که با دست خالی و فقط با عشق به شهدا ، شبانه روز از دل و جان مایه بگذارند برای گرامیداشت و پاسداشت یاد شهدا، در پایتخت مقاومت ایران، هیچ رنگ و بویی از هفته دفاع مقدس به چشم نمی خورد.

 حالا تازه همه ی اینها به کنار، قصه ی شب گذشته ی نمایشگاه را چه کنیم که بسیاری از مردم دیدند که در نمایشگاه گرامیداشت یادشهدا چه اتفاقی افتاد و همه دیدند که صدها تن از دراویش، ریختند توی نمایشگاه شهدا و تا توانستند توهین و بی حرمتی و فحاشی کردند به روحانیون و بسیجیان ودست اندرکاران و مردم و غرفه ی نمایشگاه را به هم ریختند و خسارت ها زدند و ترس و وحشت انداختند بر دل خانواده هایی که برای بازدید آمده بودند و شیرینی تماشای رزمایشی زیبا را که به همت بسیجیان ولایی اجرا شده بود، به کام مردم تلخ کردند.

روایت اینکه به همت و اقتدار برادران بسیجی، برخی از آنان دستگیر و برخی نیز فراری شدند و صبح شنیدیم که همه ی برهم زنندگان نظم نمایشگاه و حرمت شکنان حریم شهدا و خانواده هایشان به قید وثیقه آزاد شده اند.

روی سخنم با مسئولین شهر است که آیا همه ی آن نامرادی ها و کج حرمتی ها که بود، کم نبود که این هم اضافه شد؟ یعنی واقعاً حرمت شکنی محفل شهدا و توهین و تحقیر مردم و خانواده های شهدا و درگیر شدن این آدم های معلوم الحال با بسیجیان و به هم ریختن نمایشگاه، این قدر بی ارزش بود که به همین راحتی با موضوع برخورد شود و آیا چنین برخوردی با خاطیان، احتمال تکرار مجدد آن را به وجود نخواهد آورد؟ و خداییش آیا اگر این اتفاق در نمایشگاه صنایع دستی و هنگام اجرای ساز و تنبک می افتاد هم همین برخورد بود؟

من دیگر حرفی ندارم. یعنی اصلاً حرفی برای گفتن نمی ماند. فقط باید بگویم آقایان مسئول! حرمت شهدا در هفته ی منتسب به آنان حفظ نشد و حق بود که به برکت آن همه جانفشانی ها، «مدال شهادت» حداقل برایتان به اندازه ی مدال یک ورزشکار  ارزش می داشت و بدانید که این شیوه ی پیمودن راه شهدا و ارزش قائل شدن برای وصایایشان نیست. دوباره یاد وصیت شهید حسین بیدخ می افتم که: «برادر! می روم تا تو بیایی! اگر این راه بی یاور بماند، زندگی را از من دزدیده ای! »

آقایان مسئول! کمی بیاندیشید! کمی در خلوت خودتان، حق و حقیقت را قاضی کنید. آیا راه شهید بیدخ را رفته اید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۰
علی موجودی

بالانویس:

دیروز با دیدن آن همه فیلم بازی کردن برخی آقایان روبروی دوربین های عکاسی و فیلم برداری، دلم رفت به بیست و چند سال قبل که هفته ی دفاع مقدس و حضور آقایان در گلزار شهدا اینهمه فرمایشی و نمایشی نبود.

 

 

گلباران های نمایشی

روایت گلباران های نمایشی  و فرمایشی مزارشهدا در هفته دفاع مقدس

عکس تزئینی است

 

تصویر اول :

 کنار مزار دایی علیرضا، دارم از کلوچه های خانگی «دایه» که برای شهیدآباد پخته است می خورم و چشمم مدام دارد آسمان را ورانداز می کند. با خودم می گویم: « اینبار نمی دانم از کدام طرف می آید. اما هر طور شده باید این دفعه گل های بیشتری جمع کنم»

هنوز نصف کلوچه ام را نخورده ام که صدای هلیکوپتر از دور به گوشم می رسد. کلوچه را می اندازم روی گلدوزی های روقبری دایی علیرضا و می دوم وسط شهیدآباد، جایی که بشود بهتر آسمان را ببینم.

همه ی بچه های هم سن و سال من هم می دوند در فضاهای باز، جایی که آسمان بهتر معلوم باشد. مدام سرم را می چرخانم. صدای هلیکوپتر به وضوح شنیده می شود، اما هنوز از خودش خبری نیست. چشمم را از آسمان می گیرم و به بچه ها نگاه می کنم. دارم توی ذهنم جمع و تقسیم می کنم که با این همه بچه ی قد و نیم قد، چند گل به من می رسد؟ و دوباره آسمان را نگاه می کنم.

صدای جیغ و فریاد بچه ها دوباره نگاهم را از آسمان می گیرد. دوباره اضطراب سراسر وجودم را می گیرد. بچه ها بیشتر و بیشتر شده اند و فکر اینکه بین این همه نتوانم یک شاخه گل گیر بیاورم، حالم را بد می کند.

جهت انگشت بچه هایی را که دارند از شوق فریاد می زنند را دنبال می کنم. یک نقطه ی قهوه ای رنگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود.

بچه ها بالاو پایین می پرند. الان است که باید با این همه آدم هم سن و سال خودم مسابقه بدهم و دنبال هلیکوپتر بدوم. مادرها  و خواهر های شهدا ، روقبری ها را محکم با دست نگه داشته اند ،چون می دانند الان است که با طوفان گرد و خاک هلیکوپتر همه چیز به هم بریزد.

هلیکوپتر نزدیک و نزدیک تر شده است و صدایش دیگر نمی گذارد چیزی بشنوم. گرد و خاکی هم شبیه گردباد، هلیکوپتر را دنبال می کند و من فقط سرم را بالا نگه داشته ام تا ببینم کی گل می ریزند پایین.

دو نفر که لباس خلبانی دارند و به راحتی دیده می شوند ، دارند برای ما دست تکان می دهند و من هم مثل همه ی بچه ها دست تکان می دهم. هر کدامشان یک دسته از گل های رنگارنگ توی دستشان دارند. هلیکوپتر صاف رسیده است بالای سرم و من خدا خدا می کنم که این خلبان ها ، همین جا گل ها را بریزند پایین.

عکس تزئینی است

هلیکوپتر از بالای سرم رد می شود و گرد و خاک چشمانم را پر می کند، اما از لابلای خاک ها آن بغل گل را می بینم که می ریزند روی مزار شهدا و همه ی بچه ها هم می دوند به همان سمت.  من هم می دوم.

باد همه چیز را به ریخته است. روقبری ها و پرچم ها را اگر زن ها نگه ندارند، اسیر دست باد می شوند. گل ها مثل باران می افتند روی مزارها و اینجا دیگر هر کس زرنگ تر است و قلدرتر بیشتر می تواند گل بردارد. گاهی یک شاخه گل در بِکِش بِکِش های بین دونفر گیر می افتد.

چند شاخه ای پیدا می کنم. هلیکوپتر که به سرعت دور شده است، چرخی می زند و دوباره برمی گردد سمت مزار شهدا و بچه ها دوباره همه با هم می دوند به سمتی که هلیکوپتر دارد می آید.

آنقدر پایین پرواز می کند که لبخند آن خلبان هایی که دارند گل می ریزند را می شود دید. این بار به همراه گل یک مشت کاغذ رنگارنگ هم می ریزند.

بچه ها دوباره می دوند سمت گل ها . کاغذها زیاد مشتری ندارند. دوباره گل جمع می کنم و این چرخیدن هلیکوپتر و گل جمع کردن ما چند بار تکرار می شود تا اینکه هلیکوپتر پس از دور شدن، دیگر چرخ نمی زند تا برگردد سمت مزار شهدا.

حالا نوبت گل هایی است که افتاده اند روی سایبان ها و دیوارها. بچه هایی که زبر و زرنگ تر هستند از در و دیوار و پنجره ها و میله های سایبان ها می روند بالا و گل ها را بر میدارند. هر گل را که برمیداری ، انگار شکار بزرگی کرده ای.

کاغذهای رنگی که نوشته هایی هم دارند، بدون مشتری ، در دستِ باد می چرخند و گاهی  برخی آدم بزرگ ها برشان می دارند و من با هفت هشت شاخه گل و خوشحال از این عملیات موفقیت آمیز دارم می روم سمت قبر دایی علیرضا.

دوان دوان خودم را می رسانم به مزار دایی تا گل ها را به مادر و خاله ها نشان دهم و با هیجان و آب و تاب برایشان روایت کنم که چطور گل ها را صاحب شده ام. نفس نفس زنان می رسم کنار مزار دایی.

 

عکس تزئینی است

 

تصویر دوم:

گل ها را می گذارم روی مزار دایی علیرضا و «دایه» که 17 سال است کنار علیرضا خوابیده است. گلزار شلوغ تر از هر هفته به نظر می رسد. آدم های کت و شلواری که دنبال هر کدامشان یکی دوتا دوربین عکاسی و فیلم برداری حرکت می کنند ، دارند با گارد و پرستیژی خاص گل می گذارند روی مزارها و صدای دوربین ها که «چِرَق و چِرَق» عکس می گیرند ، روی مغزم دارد راه می رود.

کسانی که سال تا سال اینجا پیدایشان نشده است، آمده اند که خودشان را نشان دهند به مردم و عکسشان را بگیرند برای گزارش کاری که باید برای مافوق ارسال کنند یا برای انتخابات های آینده  و برای صفحه های اینستاگرام و توئیتر و فیسبوکشان تا «لایک» هایشان را بالاتر ببرند و «فلوور»هایشان بیشتر شود.

می دانم که فردا تمامی سایت ها و شبکه های اجتماعی پر می شود از تصاویر نمایش تَصَنعی امروزشان، آنان که برخی هاشان امروز با شهدا عکس می گیرند و فردا عکسِ راه شهدا قدم بر می دارند.

حالم دارد بد می شود. نگاهم را می دوزم به چشم های دایی علیرضا که دارد لبخند می زند. خاله صدایم می کند.

 

تصویر سوم:

«علی! انگار اینبار بیشتر تونستی گل برداری!»  گل ها را از دستم می گیرد و من شروع می کنم با آب و تاب داستان هلیکوپتر را تعریف می کنم و خلبانی که دست تکان می داد و گل ها را پرت می کرد پایین.

چند جوان محجوب و لاغر اندام و سربه زیر با پیراهن هایی که روی شلوار است، می ایستند کنار قبر دایی و زل می زنند به عکس علیرضا.

حرفم را بریده ول می کنم و نگاه می کنم به صورتشان. اشک توی چشمشان حلقه زده. خاله یواش می گوید: «از بچه های سپاه هستند» دایه بهشان کلوچه تعارف می کند. گل می گذارند روی قبر دایی و می روند.

 

تصویر چهارم:

به محض اینکه گل می گذارند روی مزار دایی علیرضا و می روند، عکاس می دَوَد جلوتر تا از روبه رو هم عکس بگیرد. حالم بدتر می شود از دیدن این کت و شلواری هایی که توی تابستان هم بیخیال کت پوشیدن نمی شوند. آخر فرق بین مدیر و غیر مدیر همین کت و شلوار است دیگر. دوربین های فیلم برداری هم دنبالشان راه می افتند.

بر می گردم سمت مزار شهید بیدخ و وصیتش را زیر لبم زمزمه می کنم :«دوربین فیلمبرداری خدا را که هیچگاه ندیده بودم ، حالا دیدم. گویی فرشتگان مأمور در حال گرفتن فیلم از مایند. برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین فیلمبرداری خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی»

یکی از این کت و شلواری ها فریاد می زند سر عکاس: «سریع تر بیا اینجا هم یکی دوتا عکس بگیر، بریم » و یک گل را دراز می کند سمت مادر شهیدی که سالهاست تک و تنها روی مزار پسرش می آید.

دوباره به عکاس می گوید: « خوب شد این عکس؟، اینو حتماً امشب بزنی تو اینستام ها . . . »

 

آخرین تصویر:

انگار همه ی تصاویر توی قاب ها دارند لبخند می زنند. لبخندی که تلخی اش را می شود با تمام وجود حس کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۹
علی موجودی

بالانویس:

این پست را دوسال پیش در هفته دفاع مقدس نوشتم. یکی از خاطره انگیزترین  پست ها شد. برای دهه شصتی ها خاطرات زیادی را زنده خواهد کرد. ارزش انتشار دوباره را دارد.

 

کودکی هایمان با جنگ گره خورده بود

دانلود ترانه های کودکانه بسیار خاطره انگیز دفاع مقدس (دهه 60) و سرودهای گروه سرود آباده

 

 

توی دزفول جنگ رنگ و بوی دیگری داشت. مردم دزفول در دوجبهه می جنگیدند. یکی جبهه نبرد و دیگری زیر باران موشک های عراق. عراقی ها اسم  دزفول را گذاشته بودند «بلدالصواریخ» یعنی شهر موشک ها. دزفولی ها حاضر به ترک شهر نمی شدند. موشک های 12 متری و گلوله های توپ زندگی را از جریان نمی انداخت، بلکه شور مقاومت را بیشتر می کرد و تشییع جنازه هایی با هفتاد هشتاد شهید ، روح ایستادگی را در مردم از بین نمی برد.

اما در این میان دنیای کودکی ما هم در همین فراز و نشیب های جنگ گذشت. مهد کودک که هیچ ، حسرت یک بازی کودکانه ی با آرامش ماند به دلمان.  صدای آژیرقرمز کابوسمان و روزی چند بار با دلهره و ترس دویدن به سمت پناهگاه ها و شوادون ها ( زیر زمین خاص دزفولی ها)  عادتمان شده بود.

کودکی هایمان بدجور گره خورده بود با جنگ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۶
علی موجودی

سعادتی از «سَعد»

روایت  آرامشی که به لطف شهید می شود تجربه کرد

 

 درب سردخانه با آن صدای وحشتناکش باز می شود و سوز سرمایش ، سمباده می کشد روی صورتم. با «علی» می روم داخل و همان تصویر تکراری و هولناک، پیش چشم هایم نقش می بندد. تعدادی درب آهنی بزرگ که روی هر کدامشان یک کارت صورتی رنگ است و  نام و نشان مستأجر چند ساعته اش را نشان می دهد.

علی، مستقیم می رود سمت یکی از درها و همین که در باز می شود، احساس می کنم کل آن هول و پریشانی و خوف از بین می رود. انگار کن که در تاریکی محض چراغی روشن شود یا اینکه در اوج غربت چشمانت بیفتد به یک آشنای دور. یا اینکه هنگامی که دارد نفست قطع می شود ، یک نسیم ملایم تمام وجودت را محاصره کند.

پیکر کفن پوش «شهید سعد» در آرامش محض ، جلوه می کند پیش رویم و انگار نه انگار که اینجا آخرین نقطه ی زمین است و خط پایانی که همه مان روزی در اوج وحشت تجربه اش خواهیم کرد.

حسی به من می گوید، این آرامشی را که من با دیدن این پاره ی ماه دارم تجربه می کنم، حتی اموات خوابیده در این مسافرخانه ی تنگ و تاریک هم حس می کنند. حسی به من می گوید ، سعادتی نصیب این اموات شده است که حتی چند ساعتی را با یک شهید همسایه باشند و نور بگیرند از نورانیتش.

عجیب قصه ای است «شهادت» و عجیب داستانی دارد «شهید». تمام وعده های خدا را می شود حس کرد در این آرامشی که شهید دارد و در این آرامشی که در شعاع حضور شهید قابل درک است.

عجیب قصه ای است شهادت و عجیب داستانی دارد شهید و تو هر چه هم که با چشم و دلت بگردی، ذره ای خوف و حزن را نمی توانی در این شعاع آرامش پیدا کنی. نه در شهیدی که روبه رویت آرام گرفته است و نه در فضای دهشتناکی که امروز به اختیار و فردا به اجبار و در اوج هول و هراس و وحشت تجربه اش خواهی کرد و «دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد».

و حرف امروزم همین «آرامش» است. آرامشی که شهید تزریق می کند به وجودت. آرامشی که هولناکترین نقطه ی زمین هم برایت هول و هراسی ندارد و تو به چشم می بینی تفسیر حرف حرفِ کلام وحی را که «فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَیَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»  و به عینه می بینی «بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»  و باز هم تأکید من روی همین خوف نداشتن است. روی همین آرامش ، روی همین « وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ » و آنقدر این خوف نداشتن حقیقی است که خوف تو را هم از بین می برد، وقتی در شعاع حضورش قرار می گیری.

پیکر «عادل سعد » را می بریم در اتاق کناری. باید تابوت را برای مراسم تشییع آماده کنیم. «علی» انتخاب شده ی شهداست برای تزئین زیباترین و گرانبهاترین هدیه هایی که تقدیم می شوند به بزرگترین و مهربان ترین معشوق.

علی، درب تابوت را می گذارد و  تو گمان نکن که ماهِ مانده در تابوت خسوف خواهد کرد با این کار! نه! من همان آرامش قبلی را دارم. همان حسی که تداومش حالم را دارد خوب و خوب تر می کند. همان حسی که نمی شود در قالب واژه بیاورم .

اینجا «علی» استادکار است و من شاگرد و وردستش و  او می گوید و من اجرا می کنم  و چه لذتی دارد، شاگردِ استاد باشی در چنین پیشه ای. کاری که اولین بار است دارم تجربه اش می کنم و تا همیشه تصویرش و خاطره اش برایم به یادگار خواهد ماند.

اول باید در پرچم سه رنگ پیچید این تابوت چوبی را  و من دستم را می گذارم روی تابوت و می گویم، چوب ها هم تقدیر و سرنوشتشان متفاوت است. یکی در کنج صحرا طعمه ی آتش می شود و یکی طعمه ی موریانه، اما چه خوش تقدیری دارد چوبی که خدا سرنوشتش را در تابوت شهید بودن رقم زده است.

چوبه ی تابوت که پرچم پیچ می شود، روبرویم همان تصویری شکل می گیرد که دلم بدجوری حساسیت دارد به آن. «تابوت سه رنگ» و من هیچوقت تا کنون اینقدر از نزدیک در شعاع تابوت سه رنگ نبوده ام و اینقدر دستهایم لمس نکرده است ضریح سه رنگ را. اما نمی دانم چرا دلم آن حال همیشگی اش را ندارد. نه بغض دارم و نه اشک. آرام تر از همیشه دارم گل می زنم به تابوت و شاید سرمستی از اولین تجربه ام  در تزئین تابوت در این ثانیه های تکرار نشدنی است که این حال غریب را موج موج بر ساحل دلم می آورد.

مدام با خودم می گویم : این همان تابوتی است که دقایقی دیگر بر امواج دستها شناور می شود و تو برای اینکه دستت را به آن برسانی و زمزمه کنی با مسافر خوابیده در آن، باید خودت را بیندازی بین دریای مواج مردم. به دلم نهیب می زنم، اما انگار نه انگار. حال دلم را نمی فهمم. اصلاً زبانم به زمزمه ی با «عادل» در دهان نمی چرخد و من در حیرت این حال غریب می مانم.

شاید تلفیق سرخوشی ام از توفیقی که دارم و آرامشی که «عادل» دارد در فضا می گستراند، این حال غریب را به من داده است. حسی که تازگی دارد برایم و تا کنون هیچ جای عالم نداشته ام و اکنون در این اتاق کوچک، حال و هوای دلم را خوب کرده است.

علی می گوید:«عکس ها را بگذار مرحله ی آخر، فعلا گل ها را بچسبان» و من از استاد اطاعت می کنم. دو شاخه مریم و یک شاخه رز به ترتیب تا کل طول تابوت گلباران شود و می رسم به آخرین مرحله.

عکس «شهید عادل سعد» را برمی دارم و می چسبانم به تابوت و اینجاست که چشمم گره می خورد به چشم های شهید که دارد نگاهم می کند. او نگاه می کند و من نگاه می کنم و من انگار سالهاست که او را می شناسم با اینکه حتی یک بار هم ندیده ام او را و این خصوصیت همه ی شهداست که با اینکه آنها را ندیده ای ، از هر آشنایی برایت آشناترند.

همینطور که چشم هایم را گره زده ام به نگاه عادل و او دارد لبخند می زند برایم، میگویم:«دعا کن ماهم عاقبت بخیر شویم. همین»

و هنوز جمله ام تمام نشده است، صدای بلندگوها به گوش می رسد و در اتاق باز می شود و رفقای عادل آشفته تر از همیشه می آیند توی اتاق و خودشان را می اندازند روی تابوت.

و من هنوز مبهوت حال غریب خودم و حال پریشان آنانم که تابوت را برمی دارند و می گذارند روی شانه و به یکباره انگار دنیا روی دلم آوار می شود.

آن تصویر همیشگی. «تابوت سه رنگ» . تابوت سه رنگی که روی شانه می رود و من نگاه می کنم از دور و یکباره بغضم می شکند و آن حس و حالی سراغم می آید که دیگر غریب نیست برایم. هر چه تابوت دورتر می شود، حال و روز من بیشتر به هم می ریزد. حس می کنم باید بدوم دنبال تابوت.

پرده ی اشک تصاویر را تار می کند برایم. تابوت عادل را می گذارند توی آمبولانس و  آمبولانس چقدر سریع محو می شود در افق و من دیوانه وار نگاه می کنم به جاده ای که آمبولانس در آن کوچک و کوچکتر می شود. نگاه می کنم به خودم که هنوز یک شاخه گل توی دستم مانده است. به این اتاق خالی که من و علی و عادل دوساعتی کنار هم بودیم و چه ثانیه های غریبی گذشت بر من.

کنج اتاق می نشینم و زار زار گریه می کنم.  شاخ و برگ های گل ها کف اتاق افتاده است. اتاق دیگر آن آرامش قبلی را ندارد. دیگر آن حسی که حالم را خوب می کرد وجود ندارد.

چه آرامشی بود و چه حس و حالی. طراوتی که جز در جوار شهید نمی شود احساسش کرد و آرامشی که نظیر ندارد و من تازه متوجه می شوم که چرا وقتی تلاطم دنیا به سراغم می آید، تنها جایی که آرامم می کند شهید آباد است و قرار گرفتن در مغناطیس حضور آن همه شهید.

از اتاق می زنم بیرون. چشمم دوباره می افتد به درب بزرگ سردخانه که باز شده است تا مرده ای را ببرند برای غسل. چقدر وحشتناک است این نقطه از زمین. نقطه ای که وقتی عادل بود، وحشت و خوفی نداشت.

می روم سمت ماشین. اشک امانم را بریده است. باید خودم را دوباره برسانم به عادل. هنوز فرصت هست که در شعاع حضورش آرامش بگیرم. راه می افتم اما هنوز دلم سرمست آن حس و حالی است که در آن اتاق داشتم. حس و حالی غریب که هدیه ی عادل بود و شاید حس کردن قطره ای از دریای « وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ »

می روم تا دوباره خودم را برسانم به عادل. شاید بشود در امواج خروشان جمعیت دستم را به چوبه ی تابوت برسانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۲
علی موجودی

از «ساحل دز» تا «ساحل نجات»! غیرتی باید !!!

در خصوص وضعیت یادمان شهدای گمنام دزفول 

و آنگاه که سیل آمد و رودخانه ی آرام شهرم طغیان کرد، تمام حاشیه ها را با خود برد. با خود می گفتم: این ساحل دیگر ساحل نمی شود. اما تلاش شبانه روزی مسئولین، تمام حاشیه ها را دوباره برگرداند و در کمترین زمان ممکن، ساحل دوباره ساحل شد، و هنوز هم مسئولین، کمر همت بسته اند برای زیباتر شدنش و بهتر ساختنش. در کمتر از چند ماه همه چیز مثل روز اول و شاید بهتر از روز اول شد و دارد می شود که جای خسته نباشید دارد.

و البته همه جا دم از «پیوست فرهنگی» است، برای ساحل آرامی که به نام مردم شهرم است و به کام برخی میهمانان ناخوانده، کسانی که قلیان چاق می کنند و چادر می زنند و دود آتششان چشم دلسوختگان شهرم را کور کرده است و دیگر سرمستی شان از آنچه می نوشند بماند.

ساحلی با این همه حاشیه ، در کمتر از چند ماه از هیچ دوباره ساخته شد، تا برخی بیخیال حاشیه ها، به تفریحشان برسند و برخی مردم شهرم بمانند و حاشیه های وارداتی ساحل. ساحلی که حاشیه هایش مردم شهرم را کم بهره کرده است از آن.

 

 و اما بعد

کاری به ساحل و حاشیه هایش ندارم. خب بزرگترهای شهر لابد می دانند باید ساحل باشد و بودن ساحل برتری دارد به حاشیه های وارداتی اش. سود دارد برای شهر لابد و سود مادی اش به ضرر فرهنگی اش می چربد لابد. اما حرف امروزم حرف دیگری است. حرف «ساحل دز» نیست. حرف «ساحل نجات» است. حرف شهداست. شهدای گمنام.

 

بیش از 14 سال است یادمان شهدای گمنام، این خانه ی محقر هشت مهمان بی نام و نشان شهر، بی سرو سامان، گوشه ی شهر افتاده است و سیل بی مسئولیتی و بی خیالی مسئولین ویرانه اش کرده است و غیرت هیچ مسئولی برای سامان دادنش به جوش نیامده است.

بیش از 14 سال است که مهمان دعوت کرده ایم، آن هم چه مهمانانی، آن وقت حرمتشان نمی گذاریم و مگر نشنیده اید که «حرمت امام زاده را باید متولی اش نگه دارد » که متأسفانه این امام زاده متولی ندارد!!

آنان که شعار «پیوست فرهنگی» سر می دهند و آنان که فریاد شعارگونه ی «وافرهنگ»شان گوش شهر را کر کرده است، چرا چشم باز نمی کنند تا چشمه ای از نور را که گوشه ای از شهر خشکیده است، ببینند و به جریان بیندازند.

یادمان شهدای گمنام، بزرگترین پیوست فرهنگی هر شهر است که باید به زیباترین شکل ممکن و در بهترین محل ممکن، مرکز ثقل امورفرهنگی شهر باشد که در دزفول اینگونه نیست.

قلب تپنده ی فرهنگِ ارزشی ـ اسلامی  هر شهر، می تواند یادمان شهدای گمنام آن شهر و مجموعه های وابسته به آن باشد.

آقایانی که خود را داعیه دار فرهنگ شهر می دانند و در هر جلسه ای واژه ی «کار فرهنگی»  از روی لبشان جدا نمی شود، چرا به فکر سامان دادن این یادمان نیستند؟

تصویر یادمان شهدای گمنام دزفول مربوط به تیرماه 94

تمامی ارگان های دولتی شهر باید در قبال این یادمان احساس مسئولیت کنند، چرا که اکثریتشان عضوی از هیات امنای رسیدگی به امور یادمان شهدا هستند. هیات امنایی که جلسه اش هیچ گاه برگزار نشده است. چرا بیش از 14سال است هیات امنایی که باید برای سامان دادن یادمان تشکیل شود، تشکیل نمی شود؟

چرا هیچ کس خودش را در قبال این شهدا و مشکلات موجود در این یادمان مسئول نمی داند؟ چرا کسی غیرتی نمی شود برای این شهدا؟

چرا همه، دیگری را مسئول رسیدگی و سامان دهی می دانند و از پذیرش بخشی از بار مسئولیت شانه خالی می کنند؟

پس مابقی شهرهای کشور که سال ها بعد از دزفول شهید گمنام دفن کرده اند ، چگونه بهترین و زیباترین سازه ها را طراحی و اجرا کرده و بهترین محوطه سازی و نورپردازی ها را انجام داده اند؟

چرا دزفول از این امر مستثنی است؟

آن آقایانی که سال 81 امضا کردند که این شهدا در این مکان دفن شوند، مکانی که بر خلاف سایر شهرها که بهترین مکان را انتخاب می کنند ، شاید بدترین مکان ممکن بود، الان دوران بازنشتگی خود را در کدام شهر خوش آب و هوا دارند می گذرانند و آیا شب ها سر راحت به بالین می گذارند؟آیا عذاب وجدان ندارند که این غریبان گمنام،  سالهاست چه وضعیتی با سوءتدبیر آنان پیدا کرده اند؟

 

«الف دزفول» از سال 1390 تا کنون بیش از 55 صفحه در خصوص این شهدا نوشته است و پیگیری های لازم از طرح مشکل تا ارائه راهکارهای مختلف را انجام داده است، چه پیگیری مسئله از عوامل مسئول در تهران و چه مطرح کردن موضوع در کمیسیون فرهنگی شورای شهر ، اما متاسفانه جز بداخلاقی و بی خیالی از مسئولین ندیده است.

مسئولینی که می توانند ضررهای میلیاردی آن سیل بی سابقه را در کمتر از دوماه بازسازی کنند ، چرا غیرت و تعصبی برای سامان دهی یادمان شهدای گمنام ندارند؟ شهدایی که همه چیزشان را مدیون آنان هستند. از زن و زندگی و خانواده شان تا پست و مقام و میزشان!

مسئولین بدانند و آگاه باشند که هرگونه کوتاهی و قصوری را در خصوص این عزیزانِ غریب و میهمانان آسمانی شهر، باید روزی در محضر عدل الهی پاسخگو باشند.

از فرماندار محترم و از شهردار محترم و از تمامی مسئولین عزیز خواستارم که یادمان شهدا هم به اندازه ی یک صدم درصد ساحل و تفریحات سالم و ناسالم ساحل، برایشان اهمیت داشته باشد، چرا که ساحل ده ها «ضد فرهنگ» را به سمت شهر سوق می دهد، اما وجود یادمان با محوطه سازی زیبا و در خور شأن سراسر مزیت است و «ساحل نجات» برای مردم و می تواند مرکز آمد و رفت مردمی باشد که با هر نوع اعتقادی ، شهدا برایشان محترمند. یادمان می تواند سرمنشأ تحول و بیداری برای بسیاری باشد و بزرگترین پیوست فرهنگی که مسئولین محترم دارند به اشتباه در جاهایی دیگر به دنبالش می گردند.

محل یادمان می تواند محل برگزاری بهترین برنامه های مذهبی و ارزشی شهر باشد و مانند بسیاری از شهرهای کشور، زیباترین مجموعه زیارتی ـ سیاحتی گردد.

من گمان نمی کنم که مسئولین و البته مردمِ هیچ شهری مانند دزفول نسبت به یادمان شهدای گمنامشان این چنین بی خیال باشند که یادمان شهدایشان پس از 14 سال هنوز سر و سامانی نداشته باشد و چه خوب است کمی آن طرف تر یادمان شهدای گمنام اندیمشک را نگاهی بیندازند که همه جوره زیباست   و « همه چیزتمام» است و همیشه زائر دارد.

                                                 یادمان شهدای گمنام شهرستان اندیمشک

«مردم» را برای این گفتم که اگر مطالبه گری مردم و رسانه های شهر برای این موضوع وجود داشت، مسئولین نمی توانستند اینچنین بیخیال موضوع باشند، چرا که ساحل را مطالبه گری مردم بود که دوباره ساحل کرد.

بار دیگر از مسئولین می خواهم که به حرمت این شهدای بی نام و نشان هرچه زودتر هیات امنای این یادمان را تشکیل دهند و به وضعیت آن رسیدگی شود.

خواهشی که دارم این است که مسئولین محترم یک شب دست زن و بچه شان را بگیرند و بروند برای زیارت یادمان. ببینند که وضعیت آنجا در شب چگونه است و چه ها می بینند!!! و این مشکلی است که سال هاست حل نشده است.

راستی شهرداری در هفته دولت پروژه هایی به ارزش  337 میلیارد  ریال را افتتاح کرد. از تمامی مجموعه پر تلاش شهرداری سپاسگزارم. اما یک سوال هم دارم. آیا به حق نبود که یادمان شهدای گمنام نیز از این 337 میلیارد سهمی داشته باشد؟

غیرتی باید ... غیرتی برای «غیرتی ترین» مردان عالم که به اندازهی یک نگ قبر هم از ما نخواستند.

غیرتی باید . .

 

 

پانویس

پست ها و پیگیری های مرتبط با یادمان شهدای گمنام منتشر شده در الف دزفول عبارتند از:

1- بقیع شهدای گمنام دزفول - مرداد ماه 90

2-مهمان نوازی به سبک مسئولین دزفول - فصل اول - فروردین 93

3- مشکلات موجود در یادمان شهدا و انتقادات وارد بر مسئولین - 4 اردیبهشت 93

4- اولین پیشنهاد برای حل مشکلات یادمان شهدای گمنام - 9 اردیبهشت 93

5- دومین پیشنهاد اجرایی برای حل مشکلات یادمان  -16 اردیبهشت 93

6- کمک کنید مشخصات شهدای گمنام یادمان دزفول را پیدا کنیم  -19 اردیبهشت93

7- مشخصات هشت شهید گمنام یادمان دزفول پیداشد- 25 اردیبهشت 93

8- بیایید همه خادم الشهدا شویم - 24 خرداد 93

9- به زیارت اهل آسمان برویم - 28 خرداد 93

10- میزبان های غریب - گزارش مراسم های عصر پنجشنبه یادمان - 4 تیرماه 93

11- همراه فرشتگان به زیارت برویم - گزارش روند پیشرفت وضعیت ظاهری یادمان - 21 مرداد93

12- زیارت شهدای گمنام اکیداً ممنوع - 5 تیرماه 94

13- ثروت یا غیرت - 20 اسفندماه 94

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۲
علی موجودی

بالانویس 1:

«شهید حسین ناجی» را در یک کتاب هم نمی شود معرفی کرد چه برسد به یک پست از وبلاگ. البته به گمانم قرار است بچه های گروه روایت گران شهدای دزفول، در کتابی روایت گر زندگی حسین باشند.

 

بالانویس2:

عجیب است تمام شهدای «حسین» نامی را که تا کنون معرفی کرده ام، « بی قراری»، خصوصیت مشترکشان بوده است. حسین بیدخ، حسین خبری، عبدالحسین کیانی و .. امروز هم حسین ناجی.  اما بی قراری حسین ناجی اندکی تفاوت دارد با بقیه. بگمانم شهید حسین ناجی را یک جورهایی باید از «بکائین» - کسانی که بسیار گریه می کنند- دانست.

 

 

انگار همه ی «حسین»ها  بی قرارند

به بهانه ی معرفی عارف شهید حسین ناجی

 

فرار از مدرسه

حسین کلاس اول و دوم ابتدایی را با موفقیت در دبستان رازی دزفول پشت سر می گذارد، اما کلاس سوم بی رغبت می شود برای مدرسه رفتن و مدام فرار می کند از مدرسه، به گونه ای که مادر گاهی دستش را می دهد دست مستخدم مدرسه تا مراقبش باشد که در نرود.

روزی مادر، حسین را صدا می کند تا با محبت و مهربانی دلیل فرارش را ازمدرسه، از زیر زبانش بیرون بکشد و پاسخ حسین، مادر را شگفت زده می کند: «مامان! خانم معلم بی حجاب میاد سر کلاس! ازش بدم میاد! نمی تونم بی حجاب بودنشو تحمل کنم!»

مادرکه تازه می فهمد باطن و روح مصفا و چشم های پاک حسینش، او را رویگردان کرده است از مدرسه رفتن، به تصمیم فرزند 9 ساله اش احترام می ­گذارد و با ترک تحصیل حسین از مدرسه ی روزانه موافقت می کند.

حسین درس را ول می کند و می شود شاگرد میوه فروش، هرچند بعدها وقتی طلبه می شود در مدرسه آیت الله نبوی دزفول و مدرسه فیضیه قم، همزمان با طلبگی، دوره ابتدایی و راهنمایی را هم به بهترین شکل می­گذراند.

 

 بی قرار

دوران طلبگی و همسایگی با حریم فاطمه ی معصومه(س)، از حسین استاد اخلاقی بی نظیر ساخته است که در تمامی حرکات و سکناتش نمود دارد. اینکه در خدمت سربازی اش در رژیم ستمشاهی، به جرم روزه داری ساعت ها روی آسفالت داغ سینه خیز برود و صدایش در نیاید. اینکه آنقدر رقیق القلب باشد که با شنیدن آهنگ «مناجات خمس عشر» ، «زیارت جامعه کبیره»، «دعای کمیل» و هر نجوای عاشقانه ای دیگر، اختیار از کف دهد و ضجه هایش تا عرش بالا رود. گریه هایی که تصویرش را بارها و بارها رفقایش می بینند و ضجه هایی که بارها از حسین می شنوند و در یک کلام حسین کوهی می شود از بی قراری برای فتح  سلسله جبال وصال.

چنانکه گاهی اوقات در بین روز صدای بلند گریه‌ای از دور دوستانش را متوجه خود می‌ کند و آنگاه که به دنبال صدای ناله می روند، تصویر حسین را می بینند که لابه لای صخره ها خلوتی برای خود ساخته است و مفاتیح به دست، دارد با معبود نجوا می کند.

 

این عکس را حتما بی خبر از شهید، شکار کرده اند

کار به آنجا نمی رسد

چند روزی به فتح المبین مانده است که دوستی او را مشغول لباس شستن می بیند. کنایه ای می زند به حسین که «دیگه باید یکی پیدا کنی لباساتو برات بشوره!» و حسین برمی گردد و با لبخند می گوید: «کار به آنجا نمی رسد . . . »

  

سوزان مثل کوره

شب جمعه دست مجید را می گیرد و می گوید: «باهام میای ؟» مجید می پرسد: «کجا؟» و حسین در جوابش می گوید:«حالا میریم می بینی!» نوار دعای کمیل حاج صادق و ضبط صوت کوچکش را برمی دارد و راه می افتند. توی ماشین دوباره مجید سوالش را تکرار می کند: «حسین! کجا می خوای بری؟» و پاسخ حسین به التهاب مجید پایان می دهد. «شهیدآباد»

حسین می رود و کنار مزار شهدا و رو به کوره های آجر پزی که مانند قله ای از آتش در دل شب نور می دهند، می نشیند. نوار دعای کمیل را روشن می کند و چشمانش را می دوزد به آتش کوره ها! آنچنان غرق در گریه می شود که مجید دارد به این مسئله فکر می کند که آیا حسین امشب زنده از شهیدآباد برخواهد گشت یا نه؟  

 

شهید حسین ناجی - سمت چپ

سبزقبا

هر کس گمان می کند که می تواند مانع شرکتش در عملیات شود، می رود و همکلام می شود با حسین، اما دست خالی برمی گردد. نوبت مجید می شود: «حسین! بخدا سپاه بهت احتیاج داره! کسی نمی تونه جای خالیتو پر کنه!» و حسین که این حرف ها برایش تکراری شده است می گوید:«اینا همه حرفه! مگه من کی ام آخه؟»

برای اینکه دیگر مجید ادامه ندهد، حسین او را در آغوش می گیرد و می گوید:«من حتماً برا عملیات میرم و شهید هم میشم» مجید بغضش توی آغوش حسین می شکند و می گوید: «پس حالا که تصمیمت رو گرفتی، یه قول بهم بده! مثل الان که منو تو بغلت گرفتی، روز قیامت هم دستمو بگیر و رهام نکن!» و حسین می گوید : «اگه اجازه داشتم، حتماً» و وصیتی در گوش مجید زمزمه می کند:

« من هرگره و مشکلی تو زندگیم داشتم، «آقا سبزقبا» برام حلش کرده! نیازی نیست که حتی بری تو حرمش!، سر چهار راه هم که بگی برات حلش می‌کنه. من سفارش این آقا رو می‌کنم بهتون!  به بچه ها بگو که این سید با کرامتیه! خیلی  کم توقع و سریع الاجابته ؛ بهش توسل کنید مشکلاتتون حل میشه!  هوای آقا سبزقبا(ع) رو داشته باشید که حق بزرگی بر گردن مردم دزفول داره  و اعتبار ویژه ای هم پیش خدا داره »

 

و بی قراری حسین 7/ فروردین/61 در مرحله دوم عملیات فتح المبین قرار می یابد، چه آنگاه که آرام در کنار لاله های بهاری محور عملیاتی سایت 5 بر زمین می افتد و چه آنگاه که پیکرش در شهیدآباد دزفول کنار رفقای شهیدش تا قیامت آرام می گیرد.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۱
علی موجودی

بالانویس:

نیت کرده بودم از شهید غلامرضا آلویی بنویسم. حالا اینکه دقیقاً نگارش مطلبِ غلامرضا افتاد روز تولد امام رضا(ع) اتفاقی بود یا معنایی دارد، الله اعلم!

 

مادر این شهید، هیچ وقت ماهی نخورد

بیاد شهید جاویدالاثر «غلامرضا آلویی» که پیکرش در امواج خروشان دریای خزر تا ابد جاودانه شد

 

روایت عروج

به همراه «غلامرضا آلویی» از نیروهای توانمند اطلاعات ـ عملیات لشکر 7 حضرت ولی عصر(عج)  در تیرماه سال 65، آخرین روزهای دوره عالی آموزش غواصی را در «زیباکنار» و در آب های دریاچه خزر سپری می کردیم. دوره خیلی طولانی شده بود و هوا هم در شمال کشور به شدت گرم بود و شرجی. « غلامرضا » اکثر شب ها بیدار بود و نوارهای درس اخلاق استاد جوادی آملی را گوش می داد و گاهی هم از شدت خستگی، حین گوش دادن سخنرانی ها، خوابش می­گرفت. غلامرضا، این روزهای آخر دوره، عجیب کم حرف شده بود و حس و حال غریبی داشت.

خبر دادند که  قرار است آخرین تمرین غواصی را در عمق 60 متری انجام دهیم. سر از پا نمی شناختیم و می گفتیم که باید رکورد بزنیم.  صبح روز هفتم تیرماه حدود ساعت ده و نیم صبح، حدود 9 کیلومتر از ساحل فاصله گرفتیم. دریا مواج بود و اکثر بچه ها دچار دریازدگی.  گروه اول، کار را آغاز کرد، اما به دلیل مشکلات تنفسی تا عمق 57 متری بیشتر نتوانستند کار را ادامه دهند. تیم دوم هم نتوانستند از مرز 40 متر عبور کنند و تیم سوم  که «غلامرضا» هم جزو آنان بود، کار را شروع کردند. هنوز چند دقیقه ای از زیر آب رفتن بچه ها نگذشته بود که بر اثر تنش امواج، طناب جدا شد و «غلامرضا آلویی» به همراه «محمود یزدان جو» از بچه های فسا، در دل امواج خزر، گم شدند و برای همیشه ازشان یادی ماند و خاطره ای و راهی که نباید نیمه تمام بماند.

برای «غلامرضا» مزاری به یادبود در شهیدآباد دزفول ساختیم. مزاری که هیچ گاه پیکری در آغوش نگرفت. پیکری که برای همیشه ساکن امواج خروشان خزر شد.

 

سید هبت الله

در همان لحظه ای که غلامرضا آلویی در اعماق آب های خزر به شهادت می رسد، «شهید سید هبت الله  فرج الهی» که در دزفول و در منزل حضور دارد، بدون اینکه کسی او را از واقعه با خبرکرده باشد، در دفترش این گونه می‌نویسد: « امروز یکی از بچه‌ها شهید شد» و کنج خانه زانوی غم بغل می کند. وقتی خواهرش دلیل ناراحتی اش را می پرسد، سید جواب می دهد: «یکی از بچه‌ها شهید شده» و وقتی خواهر می خواهد نام شهید را بداند، سید می گوید : «بعداً می‌فهمی!» و عصر همان روز خبر شهادت «شهید غلامرضا آلویی» به دزفول می رسد.

 

 

 آخرین لباسی که شهید آلویی پوشید همین لباس غواصی بود

 

رؤیای صادقه

شهادت غلامرضا خیلی دردناک بود. هم اینکه در اعماق دریا و در غربت به شهادت رسید و هم اینکه پیکر پاک و مطهرش در آغوش امواج خزر هیچ گاه پیدا نشد و هم اینکه وصیت نامه ای از او به دست نیامد.

شبی با یاد غلامرضا سر به بالین گذاشتم و خاطراتش، مکرر از پیش چشمانم عبور می کرد. هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود که دیدم انگار در حیاط مسجد جامع با دوستان در حال صحبت کردن هستم. غلامرضا وارد مسجد شد، با پیراهنی سفید که نور سفیدش چشم را خیره می کرد. با خوشحالی در آغوشش گرفتم و در خواب به شهادت غلامرضا واقف بودم، اما غلامرضا تأکید کرد که زنده است.

با هم رفتیم و روی سکوی گوشه ی مسجد نشستیم و با هم شروع کردیم به قرآن خواندن. یک لحظه چشمم افتاد به جیب پیراهنش که هنوز نورباران بود. وصیت نامه اش در جیب لباسش بود. یادم افتاد که وصیت نامه ی غلامرضا پیدا نشده است. گفتم : « غلامرضا! وصیت نامه ات رو بده من که تو مجلس ترحیم بخونم!» وصیت نامه را از جیبش بیرون آورد و گرفت سمت من و گفت: «این کُپیه! اصلش تو خونه اس»  و وصیت نامه را دوباره گذاشت توی جیبش.

خواب را برای یکی از دوستان نقل کردم تا برای خانواده اش نقل کنند و بالاخره وصیت نامه ی غلامرضا توی خانه شان پیدا شد.

 

شهید غلامرضا آلویی در کنار شهید فرج الهی و شهید پور محمدحسین

و آخرین کلام

شنیده ام از روزی که پیکر غلامرضا را امواج خزر با خود برد، مادرش هیچگاه لب به ماهی نزد. نه مادر غلامرضا، که بسیاری از مادرانی که شاخ شمشادهایشان در آب های این مرز و بوم، جاودانه شدند و پیکرهایشان هیچ گاه پیدا نشد، تا آخر عمر هیچ گاه، لب به ماهی نزدند. این ماهی نخوردن، خودش یک جور روضه است. آخر شنیده ام  هرگاه برای امام زین العابدین(ع) هنگام افطار غذا می آوردند، یا نگاهش به آب می افتاد، می گریست و می فرمود: «قتل‏ ابن رسول الله جائعا، قتل ابن رسول الله عطشانا » و یا اینکه بعد از عاشورا که پیکر امام حسین(ع) ماند زیر آفتاب، رباب هیچ گاه زیر سایه نرفت.» این ماهی نخوردن هم می شود یک جور روضه. تازه بماند که غلامرضا هم مثل اربابش بدون کفن ماند. صلی الله علیک یا اباعبدالله

 

با تشکر از روایان جناب محمدحسین مفتح و محمد حسین درچین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶
علی موجودی

بالانویس:

گاهی می گویم «الف دزفول» تا خاطرات شهدا را روایت می کند، مشکلی ندارد. اما وقتی انتقادی از مسائل مربوط به دفاع مقدس می کند یا خواسته ی شهدا را مطرح می کند و در یک کلام، مطالبه گری می کند،  آماج تهمت و نیش و کنایه برخی می شود، حالا یک نمونه اش را ببینید و خودتان قضاوت کنید. البته بدانید که چنین پیام هایی نتنها الف دزفول را دلسرد نمی کند، بلکه باعث می شود با انگیزه ی بیشتری به راهش ادامه دهد. ان شاءالله

 

اگر به وصیتها عمل نمی کنید،به شهدا توهین و وصایایشان را تحقیرنکنید

به بهانه ی یک پیام که شهدا را « هرکس » و وصیتنامه ی ارزشمند شهدا رو (دو خط وصیت) می داند که نباید نصب العین باشد.

نمی دانم در پست های قبلی که از مدیران و مسئولین خواستم «به سبک اهل بیت(ع) و طبق وصیت شهدا مدیریت کنید» به چه کسی برخورده است که اینچنین در تحقیرِ شهدا و وصایایشان قلم زده است و برای الف دزفول پیام گذاشته است. پیامی که هم توهین به وصیت و شخصیت شهداست و هم تهمت به الف دزفول.

تهمت به الف دزفول، باشد حق الناسی که ایشان باید روزی جوابگو باشد، چون تهمت از گناهان کبیره است و تکلیف جزایش مشخص. لکن دلیل نگارش این پست این بود که من، توهین به شهدا را نتوانستم تاب بیاورم. لذا از باب امر به معروف و نهی از منکر و دفاع از خون شهدا، چند جمله ای در پاسخ می آورم. مخاطبان عزیز الف دزفول هم اگر پاسخی به این عزیز دارند، از باب تذکر در قسمت نظرات وبلاگ ثبت کنند.

 

پاسخ الف دزفول

دوست گرامی! اولاً سلام

و اما بعد

نمی دانم چرا اینقدر تلخ از شهدا و وصایایشان می گویید، اما از باب تذکر مطالب زیر را خدمت شما عرض می کنم:


1- دیدگاه شما خلاف نظر قرآن است زیرا قرآن شهدا را در بالاترین جایگاه ها معرفی می کند و می فرماید« وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» و نیز « فوق کل ذی برٍّ برٌّ حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه برٌّ» که یعنی شهادت اوج همه ی نیکی هاست و شهید همیشه در اوج است. بالاترین مقام را دارد. اما شما برای نام بردن از شهدا، در نهایت تحقیر عبارت «هرکس» را استفاده می کنید. یعنی شهدا در دیدگاه شما «هرکسی» هستند؟ برادرم! بی اعتقادترین دانشجویان من که نماز هم نمی خوانند، برای شهدا ارزش قائل هستند و چنین عبارتی به کار نمی برند.


2-  دیدگاه شما خلاف دیدگاه امام خمینی (ره) است، زیرا امام در خصوص وصیت شهدا می فرمایند: « پنجاه سال عبادت کردید، خدا قبول کند، یک روز هم یکى از این وصیتنامه‏ ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید» و شما به راحتی و با تحقیر و تضعیف می گویید:«هرکس دوخط وصیت نوشت می شود نصب العین؟» و من نمی دانم این همه اعتماد به نفس را از کجا آورده اید و خودتان چقدر عالِم و عارف هستید که وصایای ارزشمندی چون وصیت عارفان شهید حسین بیدخ و حسین خبری را که نه کم نظیر،بلکه بی نظیرند، «دو خط نوشته» تلقی می کنید؟ حتی اگر عالِم و عارف باشید هم موظفید که برای وصیت شهدا ارزش قائل شوید.


3- گفتید « آنچنان برایشان تبلیغ می کنید که برای رفتن سبقت می گیرند». دیدگاه شما همسو با «بی بی سی» و «وی اُ اِی»، شهدا را جوانانی جوگیر و احساسی می بیند که با چند تبلیغات راهی جبهه شدند و جانشان را از دست دادند و تمام. آیا این توهین به شهدایی نیست که با بصیرت و شناخت و تبعیت از ولی فقیه، عمل به تکلیف کردند و جانشان را دادند تا امروز من و شما به راحتی نان بخوریم؟ بخاطر تبلیغات بود که از هم سبقت گرفتند برای جبهه رفتن؟ و متعجبم از این تفکر در حالی که شهدا هر کدامشان عارفی است و متفکری که ورود به زندگی اش انسان را به حیرت وا می دارد و بهترین الگو برای زیستن هستند و چنین دیدگاهی توهین به شخصیت شهداست. در ضمن برادرم! خوب است یادآوری کنم که در آن سال ها، نه الف دزفول بود و نه نویسنده اش که بخواهند تبلیغات کنند برای جبهه رفتن این بچه ها.

 

4- گفتید « برای شهدا گریه می کنید» ما برای شهدا گریه نمی کنیم که شهدا گریه می خواهند چکار. مدام داریم راهشان و خواسته هایشان را تذکر می دهیم و یادآوری می کنیم اول برای خودمان و بعد برای مردم  که فراموش نکنند و اگر دلتنگی و اشکی هم هست ، از دوری و فراق و درد نرسیدن به این بچه هاست که حرجی بر آن نیست. شما دلتنگ نمی شوید ؟ گریه نمی کنید؟ این عیب و نقص است؟


5- گفتید: «این کسانی که شما ازشان بد می گویید و معتقدید به راه و مرام شهدا پشت کرده اند از همین نظام حکم مسئولیت گرفته اند» . اولاً ما از کسی بد نگفتیم! فقط مدیران را یادآوری کردیم که شهدا ازشان چه خواسته اند و چسبیدن به میز و مقام چه تبعات اخروی دارد و اینکه  فردای قیامت باید پاسخگو باشند و ثانیاً مگر حکم مسئولیت گرفتن از نظام دلیل بر وجود تقوای الهی و خادم بودن فرد است؟ چه بسیار افرادی که از این نظام حکم مسئولیت گرفتند و سپس خیانتشان ثابت شد. مگر بنی صدر حکمش را از دست امام نگرفت؟ عاقبتش چه شد؟ آیا این استدلال رقیق شما می تواند دلیلی برای نرفتن راه شهدا برای یک مدیر باشد؟ و اینکه یک مدیر، مسئولیتش به اندازه ی تقوایش نباشد؟

6- گفتید « از خون جوانان مردم هزینه می کنید» پس برای تذکر به مدیران چه کنیم؟ «ایسم»های غربی را بهشان یادآوری کنیم؟ یا قرآن و حدیث و خواسته ی شهدا را؟ این می شود هزینه کردن؟ و اگر شهید برای بیدارکردن و درس دادن به دیگران شهید نشده پس برای چه جان داده؟ و مگر شهید بیدخ نفرمود:«می روم تا تو بیایی، اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای!» راه را نشان دادن و خواسته شهدا را یادآوری کردن می شود هزینه کردن خون؟

7- گفتید«نه شما از کسی وکالت دارید و نه شهدا به شما اختیار تام داده اند». آیا هر کس می خواهد از شهدا بگوید و وصیت و راهشان را یادآوری کند باید وکالتنامه ثبتی داشته باشد؟ باید سندی دال بر وکالت بلاعزل از شهدا دستش باشد؟ آیا شهدا همه ی مردم را به پیمودن راهشان فراخواندند یا به عده ای خاص وکالت دادند که: شما فقط از ما حرف بزنید. شما فقط حق دارید راه ما و خواسته ما را فریاد بزنید؟ اگر اینطور است که همه سکوت کنیم و شهدا را بسپاریم به دست زمان که خاک بخورند و مگر رهبری در تبیین اولین شاخصه های انقلابی گری نفرمودند : «پایبندی به ارزشها و اصول مبنایی» و مگرذکر وصیت شهدا و راه شهدا از مصادیق پایبندی به ارزش ها و اصول نیست؟

مگر رهبری نفرمودند :« انقلابی بودن فقط منحصر به دوران مبارزه یا دوران امام (ره) نیست، انقلاب و انقلابی گری برای همه دورانهاست و انقلاب یک رود جاری است و همه کسانی که براساس شاخص های انقلابی گری عمل کنند، انقلابی هستند حتی جوانانی که امام (ره) را هم ندیده باشند». شاید شما بر خلاف سخن صریح رهبری خود را انقلابی می دانید و دیگران را یک مشت جوان و نوجوان نپخته وجوگیر و جویای نام ؟ راستی این وکالت تام و بلاعزل از شهدا را خودتان دارید؟

 
 8- گفتید «شهدا دستشان از دنیا کوتاه است»، پس هنوز تفاوت شهید و میت را نمی دانید. رجوع کنید به همان «بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» شهدا از من و شما بیشتر زنده اند و می توانند دخل و تصرف داشته باشند. دختر شهید صالحی یادتان رفته؟ مگر بابای شهیدش کارنامه اش را امضا نکرد؟ دستش از دنیا کوتاه بود؟


و 9 - تهمت دکان داری و نفاق به الف دزفول زدید که واگذار می کنم به خداوند. حق الناسی که بعدها باید جوابگو باشید.

و تمام این موارد را از باب تکلیف و تذکر و امر به معروف گفتم تا خدای نکرده روزی مدیون شهدا نباشید و شهدا سر راهتان را نگیرند و من دوباره وصیت شهید مجید طیب طاهر را به شما یادآوری می کنم که «درباره ی مظلومیت شهدا می گویم. آنها رفتند از یک سو خوشحال که به کمال رسیدند و از سوی دیگر نگران که آیا کسی پا روی خونشان نمی گذارد؟ پس بدانید ای مردم که شهدا با بعضی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و صحبتی نکردند. اما بدانید در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گرانمایه ی شهدا چه کردید ؟»

والسلام. و من الله التوفیق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۲
علی موجودی

برای باباها، هر روز، روز دختر است

برای یسنا، دختر شهید هویدی، برای زهرا دختر شهید نیکی، برای سارا دختر شهید مشعلی و برای تمامی دختران سرزمینم که امسال بابایشان از آسمان برایشان هدیه خواهد فرستاد

 

باباها، تا وقتی بابا نیستند، انگار زندگی­شان چیزی کم دارد. هرچقدر هم که زندگی شان زیر باران مهرو محبت باشد، انگار گمشده ای وجود دارد که بی قرارشان می کند و این حیرانی و سرگشتگی دنباله دارد تا وقتی که آن همه استرس و اضطرابِ توی بیمارستان تمام می شود و پرستار قنداقه را می دهد دستشان. بیشتر باباها تصویر این قنداقه را تار می بینند، زیرا از پشت پرده ی اشکِ شوق، هیچ کس واضح نمی تواند ببیند و دست هایشان می لرزد، چون هر کس بخواهد از دستان خدا هدیه بگیرد، عظمت لطف خداوند تمام وجودش را به لرزه در می آورد.

این روزها دیگر پسر باشد یا دختر فرقی ندارد، اما خیلی از باباها دوست دارند، آن قنداقه ای که می دهند دستشان دختر باشد. همین که قنداقه را گرفتند و نگاهشان گره خورد به کودکی که به آرامشِ تمام خوابیده است، تمام تصاویر آینده از پیش چشمشان عبور می کند. شیرین زبانی های دختر، نازکردن هایش، بوسیدن هایش و زمانی را که از سرکار برمی گردند و دختر می دود سمتشان و دستانش را حلقه می کند دور گردنشان و بوسه باران می کنند باباها را.

و این روزها دیگر همه می دانند دخترها بابایی هستند و باباها هم انگار هر روزشان روز دختر است. خوابشان، بیداریشان و کارکردنشان و رفتن و آمدنشان به عشق دخترشان است و آنقدر محبت و عشق می ریزند پای دخترشان که گاهی مادرها به دخترها حسودیشان می شود.

و اما اگر روزی بابایی ، همسرش را و دخترش را و چتری از محبت و عاطفه و احساس را که زیر آن چتر کوهی از آرامش دارد، رها کرد و در راه خدا واهل بیت(ع) راه جهاد در پیش گرفت، باید دانست که آن بابا با همه ی باباهای دنیا تفاوت دارد.

پشت پا زدن به این همه که گفتم خیلی سخت است، تازه! همه یک طرف، دل کندن از دختر و دلبستگی هایی که دارد یک طرف.

بابایی که می رود و شهید می شود و برای دخترش فقط یادی می ماند و سنگ مزاری و دلی پر از غصه و دیگر هیچ! عجیب بابایی است و دخترهایشان هم دخترهایی که برگزیده شده اند برای این امتحان و البته امتحانی سخت و نفس گیر.

خیلی ها فکر می کنند، دخترهایی که بابایشان شهید می شود، بابا ندارند، اما این دخترها خوب می دانند که بابایشان هست و علاوه بر اینکه بابایشان هست، همه ی فرشتگانی را که خدا مأمور طوافِ دوربابایشان کرده است، هم هستند.

این دخترها خوب می دانند بابایشان همه جوره هوایشان را دارد. آخر بابایی که خانه اش توی آسمان باشد تا بابایی که روی زمین خانه دارد، خیلی باهم فرق دارد. باباهای آسمانی بیشتر می توانند مراقب دخترانشان باشند بدون اینکه دیده شوند و یا شاید حس شوند.

و البته همه ی اینها را که گفتم به زبان ساده است و هر کس جای این دخترها باشد، لحظه لحظه اش دلتنگی است و بغض و اشک برای بابا، خصوص وقتی دخترانِ دیگر و باباهای دیگر را می بیند و جای خالی بابا بیشتر برایش محسوس می شود.

همه ی این حرف ها از دور ساده است. اما اگر دختری قدر بابایش را و جایگاه بابایش را و هدفی را که بابایش برای آن جان داد و قدرت ها و توانایی هایی را که خدا به بابایش می دهد، خوب شناخت، دلتنگی هایش کمتر می شود.

این روزها، روز دختر، دلتنگی دختران شهدا بیشتر و بیشتر است. خصوصاً آنهایی که سال پیش از دست بابایشان هدیه گرفتند و امسال بابایشان یا در راه دفاع از حرم شهید شد و یا از درد و زجرهای جانبازی رها شد. این دخترها ، جای لبخند، تمام وجودشان سرشار بغض است و تنها خلاء زندگیشان جای خالی باباست.

به حرف ساده است دلداری دادن این دخترها، به حرف ساده است تاب دادن به دل بی تاب این بچه ها و به حرف ساده است ثانیه ای از ثانیه های دلتنگی آنها را تجربه کردن.

من آمدم تا فقط یک جمله بگویم! می شود بابایی با آن همه دلبستگی به دختر، روز دختر برایش هدیه ای نیاورد؟؟

و اما بابایی که شهید شده است، آسمان نشین است و هدیه ای که بابا برای دختر خواهد آورد از جنس هدیه های آسمانی است که ممکن است به چشم دیده نشود.

باید هدیه ی بابا را حس کرد، درک کرد. با تمام وجود.

به همه ی دخترهایی که بابایشان آسمان نشین است باید گفت: منتظر هدیه ی بابایتان باشید. ممکن است این هدیه «آرامش »باشد و تسکین قلب، مثل تسکینی که امام حسین(ع) هنگام رفتن بر قلب زینب عطا کرد.

ممکن است این هدیه بازکردن یک گره باشد، ممکن است یک لبخند که شیرینی اش را با تمام وجود حس کنید و ممکن است هرچه باشد که من نمی دانم. اما یقین دارم روز دختر، شهدا به دخترانشان هدیه می دهند، هدیه ای که نمونه اش در دنیا پیدا نمی شود.

روز همه تان مبارک! منتظر هدیه ی بابایتان باشید.

باباها وقتی هستند هر روزشان روز دختر است و وقتی شهید می شوند هم هر روزشان روز دختر است.

روزتان مبارک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱
علی موجودی

 

بالانویس1:

رسم است وقتی جشن تولد می­گیرند برای کسی، مهمانان برایش هدیه می برند. هدیه ی شما برای الف دزفول، باشد همان پیام­ هایی که در قسمت نظرات وبلاگ ثبت می کنید.

 

بالانویس2:

جشن تولد «الف دزفول» هم مثل زندگی شهدا ساده است. همین چند خط دلنوشته و همین چند نظری که می گذارید و مگر جشن تولد فقط به کیک و شربت و چای و نقل و نباتش جشن تولد می شود؟  جشن تولد بهانه ای برای دورهم بودن است. همه تان دعوتید به این جشن ساده ی خودمانی. خوش آمدید. اما ای کاش شهدا هم آمده باشند! چرا که شش دانگ الف دزفول بنام شهداست.

 

 

«الف دزفول» پنج ساله شد

به بهانه ی پنجمین سالروز تولد پنجره ی مجازی الف دزفول

 

 

چقدر روزگار سریع می گذرد و  شهید بیدخ چقدر زیبا این عبور عمر را توصیف کرد که : «شبیه رودی که به دریا می پیوندد»

«الف دزفول» عزیزم

از آن روزی که پنجره ای شدی برایم رو به شهدا، تا از لابلای رنگارنگ فریبنده دنیای اطرافم  به دنیای ساده و با صفای شهدا سرک بکشم و اندکی تنفس کنم از رایحه دل انگیز عطرآسمانیشان ، پنج سال گذشت.

 

و در این پنج سال چه فراز و نشیب هایی که بر من نگذشت. از تشویق ها و تشکرها و دعاهایی که از لطف شهدا، مردم عزیز نثارم کردند و تا ابد شرمنده شان خواهم بود و از توهین ها و تحقیر ها و تهدیدهای آنان که واژه ی واژه ی الف دزفول را تهدیدی بر ثبات میزشان و مقامشان دیدند و جز آزار و اذیت ثمری نداشتند و من همه شان را به خدا واگذار کردم.

اما خوب می دانم که قدم در راه شهدا گذاشتن سختی دارد و باید صبور بود و یقین دارم که اگر دعای خیر شهدا نبود، بارها زمین خورده بودم.

 

«الف دزفول» عزیزم

هر تصویرت را با ذره ذره وجودم ساختم. وضو گرفتم و نوشتم و با نگارش واژه واژه ات گریستم و شاید دیگران هم پی برده باشند که من تو را قلم نمی زنم و این تویی که مرا رقم می زنی.

این تویی که هر بار نسیم کرامت شهیدی را از خانه ی قلبم عبور می دهی تا گرد فراموشی را پاک کند و نگذارد سینه ام غبار بی تفاوتی و بی خیالی بگیرد.

این تویی که در این وانفسای دنیای اطراف، امید هستی برای بودن و نفس کشیدنم و تحمل دنیایی که هیچ دلخوشی و دلبستگی برایم ندارد.

دوستت دارم. خیلی و وقتی می گویم خیلی، تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم ، تا برسی به خیلی من.

پنج سال با تو زندگی کردم و ثانیه هایم با تو گره خورد. اشک هایم و لبخندهایم.

 

«الف دزفول» عزیزم

همدم تنهایی های من، ای واژه واژه ات تفسیر بغض های رسوب شده در گلو و دغدغه­هایی که پریشانم کرده است، ای زیباترین پنجره ی زندگی من رو به شهدا، با من بمان و بگذار این رفاقت را فقط خاک بهم بزند.

«الف دزفول!» من به تو محتاجم وحالا همه حیرانند که چگونه می شود به واژه هایی که به ظاهر خودم نقش می­دهم، محتاج باشم ؟ و این همان رمز و راز بین من و توست که تا ابد سربسته و سربه مهر خواهد ماند.

 

«الف دزفول»! دوستت دارم. به اندازه ی بی اندازه.

همیشه پنجره باش برایم. رو به شهدا! در روزگاری که میز و مقام و مال خیلی ها را دارد به سمت بیراهه می­برد.

دستم را بگیر تا به اتکای تو و به اتکای شهدایی که آیینه ی یادشان شده ای به بیراهه نروم که عاقبت بخیری، بهترین سرنوشت و بهترین دعاست اگر مستجاب شود.

لحظه لحظه یاری ام کن تا به عشق شهدا قدم بردارم.

خدا را چه دیده ای، شاید زیباترین اتفاق عالم رقم خورد و آن موعود سفر کرده برگشت.

خدا را چه دیده ای! شاید این بی لیاقت هم روزی لیاقت پیدا کرد.

دستم را به برکت شهدا بگیر.

 

« الف دزفول » عزیزم

تا نفس می کشم ، نمی گذارم نفست قطع شود.

«پنج سالگی» ات مبارک الف دزفول!

با من بمان، تا همیشه! تا روزی که شاید من هم . . . .

تولدت مبارک «الف دزفول»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۶
علی موجودی

بالانویس:

در پست قبل که برخی خواسته های شهدا و اهل بیت(ع) از مدیران در حکومت اسلامی را مطرح کردم و چیزی نبود جز نص صریح کلام شهدا و اهل بیت(ع)، واکنش های متعددی به دنبال داشت. از پیام های تشکر مردم تا انواع برچسب ها، از طرف آقایانی که بهشان بر خورده بود. لکن در این میان فقط یک دسته از واکنش ها دلم را شکست که به برکت کلام وحی دوباره دلم آرام گرفت.

 

  برخی  می خواهند شهدا فقط توی قاب باشند

روایت افرادی که از مطرح شدن وصیت شهدا هم هراس دارند

 

روزگار غریبیست. خیلی غریب. شناختن آدم های دور و اطراف، خیلی سخت شده است. برخی آدم ها هزارجور رنگ عوض می کنند و برای حفظ مال و مقام و میزشان به هر رنگی در می آیند. حاضر می شوند پشت پا بزنند به آنچه که روزی برایش حاضر بودند حتی جان بدهند.

این روزها اگر جوانانی که دوران هشت سال دفاع مقدس را درک نکرده اند، یا افرادی که در همان سال ها هم تکلیفشان مشخص بود، راهی را بروند که با راه شهدا زاویه دارد و حرفی را بزنند که خلاف عقیده و آرمان شهدا باشد، آدم کمتر دردش می گیرد. کمتر غصه می خورد. کمتر وجودش را حسرت فرا می گیرد. اما وقتی برخی آدم هایی که روزگاری همرنگِ بی رنگی شهدا، لباس خاکی به تن داشتند و زخم دیدند و خدا به هر دلیل برای پرواز انتخابشان نکرد، موضع می گیرند روبروی شهدا و راهشان و وصیتشان، آدم دلش بدجور به درد می آید.

هیچ وقت وصیت شهید باکری را فراموش نمی کنم. سال اول دبیرستان بود که در صفحه ی جبهه و جنگ روزنامه جمهوری اسلامی خواندمش که « دعا کنید خداوند شهادت را نصیب شما کند که در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند:

۱- دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته ی خود پشیمان می شوند.

۲- دسته ای راه بی تفاوتی را برمی گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند.

۳- دسته سوم به گذشته ی خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد.

پس از خدا بخواهید با وصال شهادت، از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن، سخت و دشوار خواهد بود »

 

بیست سال پیش هیچ گاه نمی توانستم درک کنم این حرف را. اینکه کسی در کنار شهدا تنفس کرده باشد و همگام با آنان قدم برداشته باشد و زخم دیده باشد، اما روزی بخواهد پشیمان شود و یا فراموش کند آن روزهای عاشقانه اش را. اینکه کسی تا مرز عاقبت بخیری برود و در نهایت به سمت عاقبت به شری گام بردارد. اصلاً نمی توانستم درکی داشته باشم و از هر کس می پرسیدم، تاریخ عاشورا و آدم های عاقبت بخیر و عاقبت به شر آن را برایم مثال می زد، اما با خود می گفتم : «نه! نمی شود! مگر می شود کسی عاشورا را خوانده باشد و درس نگیرد از عاقبت آدم هایش.»

اما امروز با گوشت و پوست و خونم درک می کنم. عجیب است حال برخی از آدم ها. آدم هایی که خود را دوست دار شهدا نشان می دهند، اما پشت پرده ی زیستنشان داستانِ دیگری است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۳
علی موجودی

بالانویس:

پنجره ای را که رو به شهدا باز کرده ام دوست ندارم رو به جایی دیگر باز شود، لکن گاهی احساس می کنم، سکوت، عمل به تکلیف نیست و باید حرف زد. چرا که این خواسته ی شهداست که در کوتاهی ها و قصور و فراموشی ها ، راهشان را فریاد بزنیم.

 

به سبک اهل بیت(ع) و طبق وصیت شهدا مدیریت کنید

صریح و بی پرده ، برای مسئولین و مدیران شهرم ، در این روزهایی که مردم همه جوره گرفتارند

 

روزگار غریبی است. بسیاری از آدم ها دارند سر و دست می شکنند برای پست و مقام و مسئولیت و میز و بهتر بگویم برای قدرت. بدون اینکه نگاهشان و نیت شان و خیالشان به دنبال آسودگی و آسایش مردمی باشد که ولی نعمتشان هستند. روزگار علم بهتر است یا ثروت گذشته است و روزگار «قدرت» فرا رسیده است. چرا که اگر کسی به «قدرت»برسد هم ثروت را برایش به دنبال دارد و هم  گواهینامه ی هر عِلم دلخواهی را با ثروتش خواهد خرید.

این وسط برخی آقایان به لطف «میز» انگار همه چیز را فراموش کرده اند و به تعبیر قرآن  به «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ» رسیده اند که برایشان هم «لا یسمعون » را به دنبال داشته است و هم «لایبصرون» را و ظاهراً « لَا یَرْجِعُونَ » 

 

این روزها خیلی ها، بیخیالِ مشکلات و گرفتاری های مردم ، سرخوش از قدرت مقام و مسئولیتشان روزگار می گذرانند و بیخیالِ خون شهدا و مسئولیتی که در قبال مردم دارند ، چسبیده اند به میز و همینکه جیب خودشان همیشه پر است و طیف و جناحشان را راضی نگه داشته اند، برایشان کافی است.

اگر کسی دو کلام هم حرف حساب زد بهشان، از جایگاه قدرتشان با تهدید و تهمت و فشار ، دهانت را می بندند تا پاپیچشان نشوی در راهی که دارند به اشتباه می روند و «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنینَ» برایشان مصداق ندارد.

به همین دلیل، امروز آمده ام که نه از زبان خود که هم از زبان شهدا و هم از زبان اهل بیت(ع) با مسئولین شهرم سخنی داشته باشم تا شاید!، تأکید می کنم ، شاید!! تلنگری باشد برای یادآوری و مرور مفاهیم و معناهایی که خیلی هاشان فراموش کرده اند. امروز آمده ام تا سخن بگویم، برای همه ی مدیران و مسئولین شهرم ، از هر طیف و جناحی، با هر فکر و عقیده و اعتقادی،  با هر کس که نام مدیر و مسئول را در پیشوند نام خویش دارد و همه از باب تذکر است و یادآوری و شاید گفتن مطالبی که بدان آگاه نیستند و شاید! مشغله های کاری اجازه نمی دهد که مروری کنند بر این مطالب مهم و سخنان ارزشمند و اگر می دانند هم اتمام حجتی باشد، هم برای ما که گفتیم ، هم برای آنان که نشنیدند و عمل نکردند.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۸
علی موجودی

تو از من بیشتر اوج گرفتی

 به بهانه ی اربعین شهادت چهارمین شهید مدافع حرم دزفول شهید محمد زلقی

 و به بهانه یادداشت خلبانی که پیکر شهید زلقی را به دزفول انتقال داد

 حس خوبی دارد پرواز. اینکه آدم زمین را از آن بالا نگاه کند. آدم ها ، ماشین ها ، خانه ها ، حتی کوه ها و دره ها هم کوچک می شوند و آنجاست که وقتی هواپیما بیشتر اوج می گیرد و تو زمین را می بینی که کوچک و کوچکتر می شود، بیشتر به ضعف و حقارت خود و بیشتر و بیشتر به عظمت پروردگارت پی می بری.

آنجا، توی آسمان، عجیب حس و حال مناجات به آدم دست می دهد. دوست دارد فقط از پنجره هواپیما بیرون را نگاه کند. چه لذتی دارد وقتی از لابلای ابرها رد می شوی و آن پایین را نگاه می کنی. رودهایی که در دل کوه ها و دره ها روان هستند و کوه هایی که راسخ تر از همیشه عبور رودها را مرور می کنند و تو دوست داری پرواز بیشتر طول بکشد، حتی اگر مقصدت بهترین نقطه ی عالم باشد.

اینجاست که به پرنده ها حسودیت می شود. چرا که هرگاه دلشان تنگ می شود، هر گاه اراده می کنند، کافی است فقط بالشان را باز کنند و اوج بگیرند و به تماشا بنشینند تمام تصاویری را که تو به لطف پرواز خلبان داری تجربه می کنی، نه با اراده ی خودت و نه با بال های خودت.

و چه خوب بود که آدم ها هم می توانستند پرواز کنند. چه خوب بود که بال داشتند و با اراده ی خودشان پر می گشودند. حس می­کنم اگر آدم ها می توانستند پرواز کنند، کمتر نافرمانی خدا را می کردند، چون عظمت پروردگار از آن بالا خیلی بیشتر نمود دارد و کسی که بیشتر عظمت پروردگار و ناچیز بودن خود را درک کند، کمتر مغرور می شود به خودش. کمتر دل می بندد به میز و مقام . کمتر مَن مَن می کند، چون اصلاً « من» برایش معنایی ندارد و به آرامشی می رسد که تمام وجودش را فرا میگیرد و به گمانم دلیل آرامش کبوترها هم همین است.

گفتم آدم ها ! گفتم پرواز! یادم آمد که آدم ها هم می توانند پرواز کنند. می توانند بال بگشایند و بروند هر جایی که خودشان اراده می کنند و آنجاست که بیشتر از هر هواپیمایی اوج می گیرند و سریع تر از هر جنگنده ای سرعت می گیرند در آسمان.

اصلاً پرنده اگر پرواز کند که هنر نکرده است. چون پرواز در غریزه اش هست. اگر پرواز نکند باید یقه اش را گرفت که پس چرا بال نمی گشایی؟ هنر این است که کسی پرواز کند که خدا در طبیعت و خلقتش بال نقاشی نکرده است.

حس می کنم آدم ها هم در غریزه شان پرواز هست. اوج گرفتن هست. بالا رفتن هست. اما ابزارش را خدا در طبیعتشان قرار نداده است. آدم ها باید بال را پیدا کنند. باید بگردند. باید تلاش کنند. آخر بال ارزش دارد برای آدم ها.  باید اصلاً هدف از زیستنشان همین پیدا کردن بال باشد برای پریدن و اگر خدا به آدم ها بال نداده است برای این است که همیشه در به درِ بال باشند و هرگاه به آن رسیدند ، قدرش را بدانند و مثل کبوترها ، پرواز برایشان عادت نباشد.

دلنوشته خلبانِ پروازِ انتقال شهید زلقی به دزفول روی تابوت شهید

هنر این است که بی بال بپری و بی بال پریدن است که لذت دارد. پروازش . . . اوج گرفتنش . . .  و تمام تصاویری را که گفتم. اینکه خودت و به اراده ی خودت پرواز کنی نه با هنر خلبان و قدرت علم، که این را همه می توانند.   

ما خودمان را در بند زمین گرفتار کرده ایم وگرنه پرواز کردن، شدنی است. امکان پذیر است. راه پرواز کردن را خدا نشان داده است ، اما کو کسی که مردانه راه بپیماید و مگر خداوند خودش نفرمود «عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی» یعنی بنده ی من! اطاعتم کن تا تو را شبیه خود کنم. «أنا اقول لشیء کن فیکون و أنت تقول لشیء کن فیکون » و مگر پرواز کردن از دسته ی «کن فیکون» نیست که خداوند وعده داده است.

رمز پرواز کردن آدم ها در« اطاعت » است و آنجاست که در سایه ی اطاعت پروردگار، انسان ها پرواز هم می کنند و اوج می گیرند و تا کجا بودن اوج این پرواز، شاید معلوم نباشد و نهایتی برای این اوج نتوان در نظرگرفت.

و «شهادت» بالاترین اوج است. بالاترین درجه و نهایت اوجی که پرنده بتواند تجربه کند و «شهید» همان «پرنده» است که به اختیار خود و به اراده ی خود می تواند بال بگشاید و پرواز کند. چه در حریم زمین و چه در حریم آسمان.

و این پرواز است که نهایت لذت است و آخر شوق و انتهای شور.  این پرواز است که ارزش دارد و شهید به بالاترین ارزش ها رسیده است، چرا که « فَوقَ کُلِّ ذی بِرّ بِرٌّ حَتَّی یُقتَلَ فی سَبیلِ اللهِ فاذا قُتِلَ فی سَبیلِ اللهِ فَلَیسَ فَوقَهُ بِرٌ.»  بالای هر نیکی ، نیکی دیگری هست، مگر اینکه انسان در راه خدا شهید شود که دیگر بالاتر از آن نیکی وجود ندارد و همین است که می گویم  شهید ارزشمندترین پرنده است و شهادت ارزشمندترین پرواز.

پروازی که پریدن دارد ، اوج گرفتن دارد ، اما هیچ گاه فرودآمدنی در آن نخواهد بود.

و آنگاه که قرار بود تابوت شهید مدافع حرم« محمد زلقی» را بیاورند تا بر امواج شانه های شهر برود در اقیانوس عشق و محو شود در افق نگاه ها، گفتند که با پرواز می آورند تابوت را.

و من آنجا مانده بودم که مگر می شود پرنده ی در حال پرواز را پرواز داد؟ مگر می شود آنکس را که خود در اوج است، به اوج رساند.

چگونه می شوند پرنده ای را که بدون بال پریده است ، محدود کرد در قاب پرنده ای مصنوعی؟

چگونه می شود به اوجی محدود رساند کسی را خود در اوج است، در اوجی که نهایتی ندارد ؟

و «شهید زلقی» همان پرنده ی در اوج بود.

پرنده ای که بیخیال  زمین و آدم ها و قاعده و قانون هایشان ، بی خیال همه ی زرق و برق هایی که آدم ها را زمینی کرده است و فاصله شان داده است از پریدن، بر گستره ی آسمان با شوق  پر باز کرده بود.

و چه خوب خلبانِ پروازی که پیکر شهید زلقی را آورد ، فهمیده بود که نمی شود برای پرنده ای که در اوج بی نهایت پرواز می کند و لذت پرواز در بیکران را تجربه کرده است، از اوج گرفتن گفت.

و چه خوب خلبانِ پرواز، درک کرده بود این اوج گرفتن را و تفاوت اوج گرفتن پرنده ی خودش، با پرنده ای را که با خود به همراه داشت .

چه زیبا خلبان پرواز کنج تابوت « شهید محمد زلقی » نوشت : «شهیدم! تو از من بیشتر اوج گرفتی»

اینجا بود که فهمیدم خلبان ها هم با تمام لذتی که از پرواز می برند ، عاشق اوجی از جنس شهادت هستند.

 

پاسدار شهید محمد زلقی، چهارمین شهید مدافع حرم دزفول،در 13 خرداد ماه 95 در شهر حلب به خیل شهدا پیوست و پیکر پاک و مطهرش در روستای سربیشه دزفول به خاک سپرده شد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۶
علی موجودی

 بالانویس1 :

حکایت این روزهایی که بر من می گذرد و حکایت برخی آدم هایش، حکایت بغضی غریب است که چنگ می اندازد بر گلوی آدم. حکایت اتاق تنگ و تاریکی که نفست تنگ می شود در آن. مثل همین هوای پراز ریزگرد خوزستان. حکایت دردی است که هست و باید تحملش کرد، اما برای من جز به نوشتن سبک نمی شود.

بالانویس 2:

این فقط یک داستان است. فقط و فقط یک داستان که در تخیلات خود ساخته ام. نه شخصیت ها واقعی است و نه داستان حقیقی است. این را گفتم که نه به کسی بر بخورد و نه کسی به خود بگیرد . اما تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . . .

 

دست هایی که رو  نشد

یک داستان کوتاه،  با حال و هوای این روزهایمان

 

 

آلبوم اول :

 تصویر اول - سال 1354- یک ساختمان نیمه کاره

ابراهیم : اسماعیل! تویی؟!  از کی تا حالا شاگرد بنا شدی؟ پس اون پولایی رو که باهاش برا «فاطمه خانوم» دارو می خریدی و می گفتی یه آدم خَیّر داده از مُزد شاگرد بنایی خودت بوده؟

اسماعیل: ببین! فاطمه خانوم هیچ کس رو نداره! تنها پسرش رو هم ساواک گرفته. قول بده به کسی نگی وگرنه منم دستتو رو می کنم که همه ی دفتر و مدادهات رو میدی به احمد و رحیم که بابا ندارن. بعد دفترای قدیمیتو با پاک کن پاک می کنی و دوباره استفاده می کنی. همیشه هم از آقا معلم بابت کثیفی دفترت کتک می خوری.

 

تصویر دوم  - اوایل سال 1357- نیمه شب

اسماعیل : یا اباالفضل! ابراهیم تویی! زهره ترک شدم تو این تاریکی! پس این عکسای امام رو تویی که شبا می چسبونی به در و دیوار محله؟

ابراهیم : آره! ولی فکر نکن خبر ندارم که کل اطلاعیه های امام رو کی پخش می کنه تو خونه ها! خودم دیدمت! پس بزار بین منو خدا باشه ! وگرنه منم دستتو رو می کنم ها – با خنده –

 

تصویر سوم - سال 1360- مسجد محل

ابراهیم: تو واقعا 16 سالته؟ عجب دودره بازی هستی اسماعیل؟ رفتی شناسنامه تو دستکاری کردی که ثبت نامت کُنَن برا اعزام؟

اسماعیل : دودره باز اونه که الان انگشت شصت پاش جوهریه و به جای اینکه رضایتنامه رو بده باباش، شصت پای خودشو زده زیرِ رضایتنامه! ساکت میشی یا  دستتو رو کنم؟

 

تصویر چهارم - سال 1364- منطقه عملیاتی والفجر8

اسماعیل - بالبخند- : مُجرم پیدا شد! دستا بالا!  باید حدس می زدم باید کار تو باشه . اینکه هر شب بیای و لباسای بچه ها رو بشوری و پهن کنی رو بند. پوتینا رو واکس بزنی و جیم بشی. فردا تو کل منطقه جار می زنم و لوت میدم.

ابراهیم: خب برو بگو! منم به همه میگم اون صدای گریه ی توی نخلستون که شبا تا توی چادر میاد مال کیه! برو بگو تا منم دستتو رو کنم!

 

تصویر پنجم - سال 1365 – عملیات کربلای 4 (اروند رود)

ابراهیم : اسماعیل بدو سوار قایق شو!  فکر نکن ندیدمت که جلیقه ت رو دادی به رضا! آخه تو که خودت شنا بلد نیستی، چرا جلیقه ت رو بخشیدی؟

اسماعیل: راست می گی تو خودت چرا سوار قایق نمی شی!  فقط بچه ها رو سوار می کنی و میگی من خودم با شنا میام! آخه مگه تو شنا بلدی، دستت رو رو کنم تو این وضعیت؟

 

تصویر آخر : سال 1395

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله ازعملیات کربلای 4.

اسماعیل : آخرش حرف حرفِ خودت شد؟  گمنام موندی. نمی دونم چطور ترکش دقیق خورد توی پلاکت و اثری ازش نموند.

ابراهیم- بالبخند- : ساکت شو لطفا اسماعیل خان! کاش می شد دستتو رو می کردم و به این ملت می گفتم که نصف بدنت رو کوسه ها خوردن و پلاکت موند توی شکم کوسه های اروند!

 

 

 آلبوم دوم

تصویر اول - سال 1354- مدرسه

بهروز: ای نامرد! بهراد! تو که یه بار تغذیه گرفتی ! دوباره اومدی تو صف ؟

بهراد: خفه شو وگرنه به همه می گم هر روز تغذیه ی بچه هایی رو که غایب هستن کِش میری و میزاری تو کیفت. بهروز! دهنت چفت و بست داشته باشه وگرنه دستتو رو می کنم ها !

 

تصویر دوم- اوایل سال 1357- اونجا

بهراد : بهروز ! تو کجا؟ اینجا کجا ؟ شمام بله ؟  فکر نمی کردم  تو هم اهل این برنامه ها باشی؟ بابات می دونه؟ دستتو رو کنم ؟-باخنده-

بهروز : تو خودت اینجا چیکار می کنی بهراد؟ اگه بابا جونت بفهمه که تیکه بزرگت گوشِتِه ؟ دوست داری دستمو رو کن تا منم دستتو رو کنم. . . –باخنده-

 

تصویر سوم- سال 1360- توی کوچه

 بهروز : بهراد! شنیدم بابات می خواد تو رو بفرسته خارج  برا ادامه تحصیل؟ حالا واقعاً برا ادامه تحصیله یا فرار از خدمت سربازی؟ از کدوم مرز قاچاقی می خوای در بری دکتر!!!! –با خنده-

بهراد : ببین بهروز ! هر کی ندونه من که خوب می دونم که بابات چند تا انبار داره که برنج و روغن احتکار می کنه! دهن لقت رو نبندی و جایی حرفی بزنی،  با یه تلفن دستتونو رو می کنم.

 

تصویر چهارم - سال 1368 – اتاق کنفرانس سازمان

بهراد : به . . . ! سلام حاج آقا بهروز! خودتی ؟ شنیدم این پست و مقامت یه گوشه ی کاره! ساخت و ساز! واردات صادرات! راستی ! پایان خدمتتو از کجا خریدی آقای مهندس؟ آخه جبهه هم که نبودی ؟ بنازم به پول بابا جان که چه می کنه !!!!

بهروز: به به! و علیکم دکتربهراد! پایان خدمتمو از همونجا خریدم که تو مدرکتو خریدی!  دیگه مطمئن شدی جنگ تموم شده که برگشتی! حتماً خوب کسایی پشتت بودن که توی این دو سه ماه که برگشتی، تونستی تا اینجا برسی!  در ضمن آخرین بارت باشه اسم بابای منو میاری وگرنه به همه میگم خارج که بودی بجای درس خوندن چه غلطی می کردی ها !!! پس بی خیال شو تا دستتو رو نکنم!!!

 

تصویر پنجم- سال 1380- اتاق مدیرکل

بهروز :  بهراد جان! حالت چطوره ! شنیدم کل قوم و خویشات رو استخدام کردی! توی سالن، فامیلیتو که یه نفر صدا کنه، ده نفر برمی گرده سمت آدم ! – خنده- یه فکری هم برا عروس دامادای ما بکن دکتر!

بهراد : آدم فامیلاشو استخدام کنه ، صد شرف داره به اینکه تو هر مناقصه ای یه سهمی داشته باشه و وام های اونجوری بگیره و حقوقای نگفتنی! بزار دهنم بسته باشه بهروز. می دونی اگه بخوام یه ساعته دستتو رو می کنم ها. پس خفه لطفاً...

 

 تصویر  آخر - سال 1395

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله ازعملیات کربلای 4.

 بهراد : چقدر پیر شدی بهروز !  این همه کارو با هم خودت انجام می دی واقعاً؟ نظارت بر شرکت هات تو دبی و ترکیه! کشتی هات! اداره ی اون شرکت هواپیمایی! انحصار واردات بوق ! و . . . -خنده- تازه الانم اومدی که دوربین ها ثبتت کنن .. - خنده -

 بهروز :  به به! دکتر جانِ عزیز! خوبی ! شنیدم همه ی دختر پسرا و عروس ها و دومادات مدیری شدن برا خودشون! راستی اونام درس خودنشون مث باباجونشون بوده یا نه؟ -خنده -  لابد مدرک باباشون بهشون ارث رسیده ! –خنده- هیچکس که ندونه من که می دونم دکتر- پس بزار مث همیشه ساکت باشم و دستتو رو نکنم . تو مراقب باش تو این عکس هم خوب بیفتی که بعدا به دردت می خوره . . . - خنده -

 و بهروز و بهراد در صف اول تشییع دو شهید گمنام  همپای هم، قدم برمی دارند . با کت و شلوارهای اتوکشیده و پیراهن های یقه دیپلمات و دو تابوت روی شانه های شهر همچنان روان است. یک شهید  گمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله از عملیات کربلای 4.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۳
علی موجودی

بالانویس1:

عارف شهید نوجوان شهید«عبدالحسین خبری» را در اردیبهشت ماه گذشته معرفی کردم (اینجا) و گفتم که قرار است به زودی کتاب روایت زندگی اش چاپ شود. به یاری خدا و به همت گروه روایتگران شهدای دزفول کتاب «آسمان خبری دارد» روایت زندگی و خاطرات این عارف شهید به چاپ رسید.

 

حسین تکثیر شد

به بهانه ی چاپ کتاب«آسمان خبری دارد» ، روایت زندگی و خاطرات شهید عبدالحسین خبری

 

 

هر چند خیلی دیر، اما بالاخره به همت جوانان پرشور و انقلابی « گروه روایتگران شهدای دزفول » کار جمع آوری و چاپ خاطرات شهدای مظلوم و گمنام پایتخت مقاومت ایران ، دزفول قهرمان ، چند سالی است آغاز شده است. کاری که باید سی سال پیش صورت می گرفت تا هم خاطرات شهدا در ذهن راویان کم رنگ نشده باشد و هم شهدای دزفول در سطح کشوری مطرح شوند و مقصر این کم کاری ها و بی خیالی ها، چه ارگان ها ، نهاد ها و یا چه کسانی بوده اند را هم که نیازی به لیست کردنشان نیست زیرا این بی خیالان در عرصه ی شهدا و دفاع مقدس را همه خوب می شناسیم و البته اکنون موضوع بحث هم نیستند. هرچند هرگاه هم که موضوع نقد بوده اند، برای پوشیده ماندن قصور و تقصیر و ضعفشان با چوب تهدید و تهمت  قد علم کرده اند.

 این روزها بچه های «گروه روایتگران شهدای دزفول» در حال جبران کم کاری هایی هستند که باعث شد، شهدای دزفول با آن همه عظمت و کم نظیری، نتنها در کشور و استان ، بلکه در شهر خود نیز غریب و ناشناخته باشند. چاپ کتاب «هیچ کس به او التماس دعا نگفت» مربوط به زندگی «شهید محمدحسین کرم عنایت» ، چاپ کتاب «حاج عظیم» مربوط به خاطرات فرمانده «شهیدحاج عظیم محمدی» و اکنون نیز چاپ کتاب «آسمان خبری دارد» مربوط به عارف شهید نوجوان «شهید عبدالحسین خبری» از جمله کارهای این گروه است و کتاب های مربوط به شهدای دیگر دزفول  نیز به همت این گروه در مسیر چاپ قرار گرفته اند.

 

اولین جلد از کتاب «آسمان خبری دارد» از طرف بچه های گروه روایتگران شهدای دزفول تقدیم به محضر مبارک امام هشتم علی بن موسی الرضا(ع) گردید و به کتابخانه ی مرکزی آستان قدس رضوی تقدیم شد.

 

در خصوص شهید عبدالحسین خبری یک بار دیگر باید یادآور شوم که یقیناً راهی را که «حسین» رفته است بی شباهت به راه عرفا نیست. پس باید بر اساس قاعده « عَبدی اَطِعنی حَتَّی اَجْعَلَکَ مثْلِی أَنا اَقولُ لِشَیءٍ کُن فَیَکون فَأنتَ تَقولُ لِشیءٍ کُن فَیَکون » پرده­هایی برای حسین در این سیر و سلوک­ها کنار رفته باشد. حسین کمتر در این خصوص زبان باز کرده است، چراکه «آن­که را اسرار حق آموختند، قفل کردند و دهانش دوختند» اما گاه به اشاراتی، برای رفقایش یقین حاصل می­شود که آن­چه را که حسین می­بیند با آنچه دیگران می­بینند، تفاوت دارد. حسین چشمی دارد که گاه نیم نگاهی به آن سوی پرده می­اندازد. و الله اعلم . . .  و البته این مطالب بیشتر جایش توی دل­ها باید باشد تا روی زبان­ها و بین کتاب­ها. اما چون دیگر حسین آسمانی شده است، بازگو کردن این موارد شاید انگیزه­ای باشد برای افرادی که از درگاه پروردگار فاصله دارند. دلیلی واضح و روشن بر: «رسد آدمی به­جایی که به­جز خدا نبیند» و صدالبته ممکن است که برای خیلی­ها مشاهدات و حالات حسین باورپذیر نباشد، اما تمامی این حالات نمک سیر و سلوک است و هدف اصلی،  وصال. هدفی که حسین در نهایت به آن دست می­یابد.

کتاب «آسمان خبری دارد» توسط انتشارات نیلوفران و در تعداد 3000 جلد به چاپ رسیده است و این روزها نیز یک مسابقه ی کتابخوانی از این کتاب برگزار شده است. خواندن این کتاب می تواند مصداق بارز مرور سبک زندگی اسلامی برای آحاد مردم ، خصوصاً نوجوانان و جوانان باشد که خواندنش را به همه ی عزیزان توصیه می کنم. ضمناً دوستان می توانند این کتاب را از کتاب فروشی های مختلف شهر همانند کتابفروشی سبزقبا ، فروشگاه وارثین و . . . تهیه کنند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
علی موجودی

«آنان که اسیر خاک نیستند »

یادی از شهدای مدافع حرم پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان

 

دیشب مداح داشت همان جمله ی معروف هر ساله اش را تکرار می کرد : «چه آدم هایی که سال پیش بینمان بودند و امسال نیستند تا مناجات کنند.دیگر دستشان از دنیا کوتاه است. نیستند تا العفو بگویند و فریاد الغوث الغوثشان برود تا عرش . چه آدم هایی که امسال اسیر خاکند و نیستند تا تجربه کنند این ساعت های عزیز را و استفاده کنند از این لحظه های آسمانی!»

قصه ی مداح به اینجا که میرسد،  هر کس یاد عزیزی می افتد که از دست داده است و بغض فراق ، لرزه می اندازد به شانه هایش و باران می گیرد در آسمان تنهایی اش.

اما من دلم رفت جایی دیگر. چرا و چگونه اش را نمی دانم ، اما اول لبخندی نشست روی لبهایم. لبخندی که جنسش خیلی با لبخندهای دیگر تفاوت داشت. لبخندی که کم کم تبدیل شد به بغضی که پنجه می کشید در گلویم و پس از آن ، گریه و اشک هایی که اختیارش را نداشتم. خواستم بروم و میکروفن را از مداح بگیرم و بگویم این داستان تکراری را دیگر بی خیال شو برادر. این داستان مکرر رفتن آدم ها و عبرت نگرفتن ما را. خواستم بروم و بگویم مردم! بگذارید من برایتان روضه ای دیگر بخوانم!

آی مردم! چه آدم هایی که سال پیش بینمان بودند و امروز جایی دارند مناجات و عشق بازی می کنند با محبوبشان، که دست ما به آنجا نمی رسد.  آی مردم! چه آدم هایی که دستشان از دنیا که کوتاه نشده است،هیچ، بلکه بیشتر می توانند دستمان را بگیرند و با همان دست راه را نشانمان بدهند.

آنان که دیگر العفوی نمی خواهند و الغوث به کارشان نمی آید، آخر کسانی را که خدا عاشق بشود و ببرد جایی که خودش می داند ، در بهترین جایگاه ها، دیگر العفو و الغوث گفتنی در کارشان نیست. هر چه هست شکر است و هرچه هست نعمت و رزقی که پایانی ندارد.

آی مردم! آدم هایی سال پیش بینمان بودند که امروز نه اینکه اسیر خاک باشند، بلکه خاک اسیر آن هاست و خاک که هیچ، زمین و آسمان اسیرشان است، اسیر نورشان ، اسیر عزتشان ، اسیر جاه و مقامی که دارند.

آی مردم! آدم هایی سال پیش بینمان بودند که خودشان «اَحیاءٌ» هستند و آنان که «اَحیاءٌ» باشند، ثانیه به ثانیه ی «حی» بودنشان «احیا»ست .  هر جا اراده کنند می روند و سفره ی احیایشان را پهن می کنند. از نجف تا کربلا بگیر تا قبر گمشده ای که نشان از بی نشانش نمی دانیم.

آی مردم! همه ی آنان که می روند، اسیر خاک نیستند و دستشان از دنیا کوتاه نیست. بیایید به آنان بیندیشیم و به راهشان و پیامشان و تکلیفی که بر عهده مان گذاشتند. بیایید فراموششان نکنیم چرا که خودشان در وصایایشان نوشتند که «در روز حساب از شما خواهند پرسید که در مقابل خون شهدا چه کرده اید؟»

چه بغضی شد دیشب و چه اشکی بود و چه لبخندی وقتی که یاد شهیدان مدافع حرم «امیر علی هویدی»، «سید مجتبی ابوالقاسمی»، «علیرضا حاجیوند» و «محمد زلقی» از ذهنم عبور می کرد . آنان که سال پیش بینمان بودند و شب های قدر امسال میهمان سفره ی پربرکت پروردگارشان هستند و آنجا  باز من ماندم و حسرت جاماندن و نرسیدن. درد کهنه ای که دست از سرم بر نمی دارد. دردی که بدترین درد عالم است.

 

نه اشک بود و نه لبخند ، حال را مثال نبود        شبی که غیر خیالت به دل خیال نبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۲
علی موجودی

بالانویس:

اسفند ماه 93 بود که تصمیم گرفتم برای «علی مَلِک» بنویسم. اما دست تقدیر قصه را آورد تا اسفند 94 ، تا مجدداً ، علی ، حسی غریب را برایم تکرار کند و البته باز هم نوشتن به درازا کشید تا پدرِ علی که پدر «شهید غلامرضا مَلِک» از شهدای موشکی مسجد نجفیه است هم آسمانی شد. حالا این همه بهانه را می ریزم روی هم و از «علی» می نویسم، از علی که مفهوم « شهید» را بهتر از خیلی ها می فهمد و درک می کند. اینکه من چرا من سوژه ای مثل «علی» را برای نوشتن انتخاب کردم، ممکن است برای برخی ها عجیب و غریب جلوه کند، اما «علی» می تواند درس های بزرگی برای برخی آدم ها داشته باشد.

 

 از مَلِک تا ملکوت

روایت حالاتی که در یادواره ی شهدا بر «علی» می گذرد

از همان دوران کودکی که پایم  به«مسجد نجفیه» باز شد ، «علی»  چهره ای نام آشنا بود برایم. نه برای من که هر کس چند روزی مهمان نجفیه بوده باشد، علی را هم دیده است و هم شنیده است. «علی» بیماری «سندرم داون» دارد وچهره اش گویای این حقیقت تلخ است، اما با این وجود همه ی بچه های مسجد را به اسم و گاه به فامیل می شناسد و به زبان خودش گاه همکلام بچه ها هم می شود و البته همه ی بچه ها هم علی را دوست دارند و هم همه جوره مراقبش هستند و هوایش را دارند. علی، چهل و چند سالی باید داشته باشد و به همین دلیل از نسل قدیم تا نسل جدید بچه های نجفیه ، علی را می شناسند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۶
علی موجودی

بالانویس:

داشتم آرشیو دستنوشته هایم را مرور می کردم که رسیدم به این متن. دقیقا 30 خرداد 91 منتشر کرده بودم. پس از چهار سال هیچ تغییری در حال و هوایمان نمی بینیم. بدتر نشده باشد، بهتر نشده است. خالی از لطف نیست اگر یک بار دیگر مرورش کنید.

 

 نگران نباشد! ما خاکشش داریم!!!

به بهانه ی حال و هوای خاکی این روزهایمان

 

تصویر اول:  مسئول پایتخت نشین

صبح نه خیلی هم زود از خواب بیدار می شوی. حس می کنی شب خیلی زود تمام شد. اما چون به خدمت به خلق الله فکر می کنی و شوق خدمت به مستضعفان و پابرهنگان داری ، بر می خیزی.  پنجره اتاق را باز می کنی. نسیمی خنک و مطبوع به دور از آلودگی های پایین شهر ، مشامت را نوازش می دهد. نفس عمیق می کشی و می روی سر میز صبحانه.

اول آب پرتقال و سپس لیوان شیر را سر می کشی. چند لقمه هم خامه و عسل که می خوری ، دلت یاد سفره مستضعفان می کند و برای همدردی با آنها از خوردن تخم مرغ آب­پز، نیمرو، کره ، پنیر و انواع مرباهایی که به تو چشمک می زنند خودداری می کنی.

می روی سر کمد لباس هایت. باز هم تردید. باز هم گیر می افتی این وسط که کدام کت و شلوار را بپوشی؟ یادت می افتد امروز جلسه مهمی داری. پس خیلی راحت این بار تصمیم می گیری، از بین آن بیست و پنج دست کت و شلوار معمول انتخاب نکنی و به تناسب کلاس جلسه یکی از آن کت و شلوارهای جدید را افتتاح کنی.

راننده یک ساعتی بیشتر است که منتظر است. بیچاره سرش را گذاشته است روی فرمان و خوابیده است. مال مسافر کشی دیشب است با آن پیکان پکیده مدل 70 .

می زنی به شیشه. انگار برق گرفته باشدش ، از جا می پرد. در را باز می کند. می آید بیرون. در حالی که چشمانش را می مالد در ماشین مدل بالایت را برایت بازمی کند. و تو با چشم غره ای که می روی ، حساب کار دستش می آید.

سوار می شوی و بین راه با او حرفی نمی زنی. رادیو را روشن می کنی تا سرودی ، سازی ، نوایی گوش بدهی تا این اول صبحی حال و هوایت عوض شود و بتوانی خوب خدمت کنی، که از شانس بدت اخبار است. صدای گوینده است که می گوید : «گرد و غبار دوباره فضای استان های جنوبی کشور را فرا گرفت . اداره هواشناسی غلظت گرد و غبار در خوزستان را 70 برابر حد مجاز اعلام کرده است».

زیر لبت چیزی می گویی که نمی دانم چیست و شبکه رادیویی را عوض می کنی. راننده زیر چشمی نگاهت می کند. در همین حین موبایلت زنگ می خورد.

با دیدن شماره ابروهایت می رود در هم. مسئول خوزستانی است. گوشی را بر می داری و هنوز او سلام نکرده می گویی: «حاجی ، بابا پیگیریم . . . چند ساله پیگیریم . . .  همین الان دارم پیگیری می کنم . . .یه کم دیگه تحمل کنید» .

گوشی را که قطع می کنی ، زیر لب چیزی می گوییی . ابن بار راننده هم می فهمد. « این خوزستانی ها ، ول نمی کنند. آخر نفت و گاز که زیر پایتان است . 8 سال دفاع مقدس هم که از شما یاد می شود. این همه لقب و عنوان و اسم و رسم هم که داده ایم بهتان . ارث پدرشان را می خواهند . این همه ثروت دارید ، کمی هم خاک و ریزگرد تحمل کنید. تازه تربت کربلا هم هست. مجانی مجانی . ببینید ما هم دود تنفس می کنیم.» رادیو را می بندی. سرت را تکیه می دهی به پشتی صندلی. دکمه ضبط ماشین را می زنی.  : « همه چی آرومه . . . غصه ها خوابیدن . . . »

 

تصویر دوم: مسئول همشهری

بوق بوق بوق . . .

ماشین مدل بالای پلاک قرمز که کولرش را راننده نیم ساعت پیش زده است و الان کاملا فضایی خنک و مطبوع را دارد، درب منزل منتظر است تا شما مسئول محترم لطف کرده و جلوس بفرمایید.

از خانه که می زنی بیرون تازه می فهمی چشمت نیست که خمار خواب دیشب است و دارد تار می بیند ، انگار دیشب خاکباران شده است و هنوز ادامه دارد. زیر لب زمزمه ای می کنی که نمی دانم چیست و سری تکان می دهی.

سر راه مرد هندوانه فروش را می بینی که مثل هر روز صبح زود آمده است سر خیابان. امروز دهان و بینی اش را پوشانده است. از توی ماشین نگاهش می کنی و زیر لب چیزی می گویی که من نمی دانم.

ماشین می رود و دقیق پشت ساختمانی که اتاق شما قرار دارد ترمز می کند. اگر خیلی مخلص و متواضع باشی خودت در را باز می کنی و گرنه این هم باز کار راننده است.

به سرعت می روی توی اتاقت.اتاق کمی سرد به نظر می رسد. کولر از دیشب روشن است. آخر بخشنامه کرده ای که رئیس و معاونین می توانند بعد از تایم اداری، کولرشان را خاموش نکنند. تلفن را برمی داری. زنگ می زنی به مسئول پایتخت نشین.

گوشی را بر می دارد و هنوز تو سلام نکرده ای که می گوید :

«حاجی ، بابا پیگیریم . . . چند ساله پیگیریم . . .  همین الان دارم پیگیری می کنم . . .یه کم دیگه تحمل کنید» .

گوشی را قطع می کنی و افتخار می کنی به چنین مسئول پیگیری. با خودت می گویی خدا خیرش دهد. این چقدر پیگیر است که زودتر از من فهمیده است اینجا هوا گرد و خاک است. خدا خیرش بدهد. واقعا چنین مسئولین پیگیری کم پیدا می شوندو از خدا می خواهی که مثل او توفیق خدمت داشته باشی و در دل تصمیم می گیری مثل او باشی.

خوشحال از این همه پیگیری برای خاکباران. خوشحال از اینکه به فکر مردم شهرت هستی و اینکه تکلیفت را درمقابل مردم همشهریت انجام داده ای ، تلفن را برمی داری. مش رحیم : «این صبحانه من چی شد؟ »

 

تصویر سوم : یک شهروند 

دیشب از بس خاک از این درز و ترک های در و پنجره آمد توی اتاق ، باز هم حساسیت ریه هایت بازی درآورد و تا صبح سرفه کردی و نتوانستی بخوابی. کولر هم که مدتی است موتورش سوخته است. این پنکه هم لامذهب هم انگار خاک ها را دوبرابر می کند.

بر می خیزی. همسرت با لبخند سفره صبحانه را انداخته است.کمی نان پنیر و چای شیرین.  اولین لقمه را بر می داری و یک لحظه نگاهت به بچه ها می افتد که هنوز خوابند . لقمه نان و پنیر را می گذاری زمین و فقط چای شیرین را سر می کشی. می روی سمت حیاط. همسرت می آید بدرقه ات.

درب حیاط را باز می کنی تا وانت هندوانه ها را ببری بیرون.  یک نگاه به آسمان و خاکباران می کنی و زیر لب چیزی می گویی که من نمی دانم.  همسرت می گوید : مواظب خودت باش. دهان و بینی ات را بپوشان. بازهم حالت خراب نشود. و تو آرام سرت را تکان می دهی.

دوباره می گوید : داروهایت را برده ای؟ سر ساعت بخوری ها. زیاد هی داد نزن هندوانه شیرین هندوانه قرمز. عزیزم رزق دست خداست و تو اینبار زیر لب چیزی می گویی که همسرت می فهمد : الهی به امید تو . راضی ام به رضایت.

می گویی : بچه ها رو بیدار کن مدرسه شون دیر نشه. رادیو هنوز نگفته تعطیله. همسرت با خنده می گوید : این بیچاره ها که الان میرن مدرسه یه ساعت دیگه برمی گردن می گن تعطیله. هم موقع رفتن خاک می خورن . هم موقع برگشتن.

و هر دو باهم می خندید.

و تو می گویی : نگران نباش. مسئولین پیگیرند و دوباره هر دو با هم می خندید.

همسرت می گوید : دیشب از علی داشتم علوم می پرسیدم. رسیده بودم به اینکه ماهی ها آبشش دارند. علی گفت: « مامان آبشش یعنی چی؟» گفتم : یعنی می توانند در آب نفس بکشند.

دیدم علی پرسید : مامان ! ما هم که در خاک نفس می کشیم «خاکشش » داریم؟

و دوباره تو و همسرت می زنید زیر خنده .

اینبار آنقدر خندیده ای که سرفه ات می گیرد و مدام هی می گویی : خاکشش ، خاکشش

خدا این خنده ها را از تو و همسرت نگیرد.

برو به سلامت، انشاء الله امروز همه هندوانه هایت را بفروشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۸
علی موجودی

بالانویس:

با این که بیش از بیست موضوع جدید آماده ی انتشار  در برنامه کاری الف دزفول هست ، گاهی مرور مجدد برخی خاطرات تلنگری می شود برای آدم ها. این روزها که بحث کوچه و بازار و شبکه های اجتماعی ، حقوق های نجومی برخی از آقایان است ، چه خوب است روایت حقوق «شهید عبدالرضا شریفی» را یک بار دیگر مرور کنیم. 

این پست ، تیرماه 94 منتشر شده بود. این فیش های حقوقی آقایان باعث شد یاد حقوق شهید شریفی بیفتم و جهت تلنگر به خودمان دوباره منتشر کنم.البته آنان که باید به خود بیایند که خود را به خواب زده اند و کسی که خودش را به خواب بزند بیدار نمی شود، مگر در سرازیری قبر که دیگر بیداریش بی فایده است.

 

شهیدی که از دو جا حقوق می گرفت!!

مرور مجدد سبک زندگی اسلامی شهید عبدالرضا( محمدرضا) شریفی پور

 این روزها برخی حرف ها را که می زنی ، بلافاصله روبرویت جبهه می گیرند که : « برو بابا . . .  دوره ی این حرفا دیگه گذشت.» حرف از حلال و حرام که می شود، بلافاصله خیلی ها فریادشان می رود آسمان که : «این حلال و حرام رو برا من و تو در آوردن . . .  اونا که میلیارد میلیارد می خورن چی ؟ » و این حرف ها شده است عذر موجه خیلی ها برای اینکه مراقب مالشان و نانی که می گذارند سر سفره زن و بچه شان نباشند. اصلاً جنس دغدغه ی آدم ها عوض شده است.

و من آنجا فقط یک پاسخ دارم که : «هر کس هر راهی که برود، هر چیزی که عوض شده باشد، قانون خدا عوض شدنی نیست!! و هر کس به مقصد رسیده است بی خیال از اینکه دیگران چه می کنند ، راه رضایت خدا را انتخاب کرده است. گاهی برای رضایت دوست باید فریاد زد: خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو»

شهید عبدالرضا شریفی پور - نفر سوم از سمت چپ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۱
علی موجودی

 

عاقبت بخیری

به بهانه ی شهادت چهارمین شهید مدافع حرم دزفول، شهید محمد زلقی

 

تکیه کلام بسیاری از پیرمردها و پیرزن های شهرم،  وقت سلام و خداحافظی و آن هنگام که می خواهند دعایت کنند این است که «عاقبتِت خیر! »

حتی آن گاه که یک لیوان آب می دهی دستشان ، یا دستشان را می گیری تا از زمین بلند شوند و یا هر کار کوچکِ دیگری که برایشان انجام دهی باز هم می گویند : «عاقبتِت خیر» و چه تکیه کلام زیبا و چه دعای بزرگ و پرمحتوایی است همین دو کلمه، که اگر همین دو کلمه دعا در حقت مستجاب شود، دیگر چیزی کم نخواهی داشت.

و این عاقبت بخیری شاید بهترین دعایی باشد که کسی در حق دیگری داشته باشد و یا این که اصلاً آدم برای خودش همیشه زمزمه کند که «الهم الجعل عاقبه امورنا خیرا»

در اهمیت عاقبت بخیری و دعای برای عاقبت بخیر شدن داستان های زیادی شنیده ام . این که از مرحوم اشراقی داماد امام راحل(ره) نقل شده است که محضر امام بودم و او از من پرسید: اگر خداوند یک دعا از شما مستجاب کند چه از خدا می خواهی؟ عرض کردم: علم زیاد همراه با عمل. من از امام پرسیدم شما اگر باشید از خداوند چه می خواهید؟ فرمود: «عاقبت به خیری...»

یا این که حجه الاسلام قرائتی در یکی از جلسات درس قرآن خود گفت: شخصی سه عالم بزرگوار را همزمان در حرم امام هشتم(ع) در سه گوشه می بیند و از هر کدام بدون اطلاع دیگری می پرسد: اگر خداوند بفرماید یک دعای مقبوله در این مکان دارید، چه از خداوند می خواهید؟ تک تک آنها فرمودند: « عاقبت به خیری ... عاقبت بخیری... »

و همه ی این ها را گفتم تا بگویم نمی دانم چرا قلبم شیرین ترین عاقبت بخیری را در شهادت می بیند. در این که انسان در راه خدا همه ی وجودش را تقدیم کند. نمی دانم چرا احساس می کنم شهادت زیباترین و بهترین و بلندمرتبه ترین عاقبت بخیری برای انسان هاست و خوشا به سعادت آن ها که دیر یا زود، با تمام سوخت و سوزهای هایی که هست ولی عاقبت، می رسند به این عاقبت بخیری.

و «شهید محمد زلقی» از همان دسته است که هر چند دیر رسید ، اما بالاخره رسید. بالاخره خودش را رساند به قافله ای که سال ها هم رکابشان بود و قدم به قدم شان طی طریق کرد. او که سال ها، گوش به فرمان امامش دل زد به جاده ی جهاد اصغر، در حالی که لحظه ای از میدان جهاد اکبر هم قدمی عقب نگذاشت، با زخم های به یادگار مانده از دوران عاشقی ، بالاخره راهی به آسمان پیدا کرد و عاقبت بخیر شد.

او که هشت سال را در کربلاهای ایران دنبال این عاقبت بخیری دوید، اما تقدیرش این بود که زخم خورده از نبرد، «مَن یَنتَظر» بماند و سال ها، در لباس سبز عاشقی «ما بَدَّلوا تَبدیلا» بودن خویش را به اثبات برساند.

تقدیرش این بود که با گرد سپیدی که بر موها و محاسنش نشسته است ، لباس « دفاع از حرم» بپوشد و فریاد بزند که «کلنا عباسک یا زینب» و ثمره ی اخلاصش تابوتی سه رنگ باشد که مُهر «شهید مدافع حرم» بر آن نقش بسته است، تابوتی که وقتی بر امواج دست های مردم، تلاطم می کرد، سبک بودنش به خوبی احساس می شد. سبک تر از تابوت بچه هایی که استخوان و پلاکشان بر می گردد و خوب می شد فهمید که «شهید محمد زلقی»، چهارمین شهید مدافع حرم پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان، بند بند وجودش را در دفاع از حرم تقدیم بی بی غریب عاشورا کرده بود تا بار دیگر اسارت ناموس شیعه را نبیند.

و در آن تابوت سه رنگ از قامتی به بلندای «محمد» چه برگشته بود، مهم نیست؛ مهم این بود که او به آرزوی دیرینه ی خود رسید و پرونده ی زندگی اش با مهر شهادت خاتمه یافت.

چه شیرین است مدال افتخار دفاع از حرم را از بی بی زینب کبری(س) گرفتن. چه شیرین است عاقبت بخیر شدن در راه دفاع از حرم آل الله و تابوت سه رنگ، عجب زیبا عاقبتی است برای آدم ها و خوش به حال آدم هایی که با شهادت عاقبت بخیر می شوند. برخی مثل «امیر هیودی»، «سید مجتبی ابوالقاسمی» و «علی حاجیوند»، در اوج سال های جوانی شان و برخی مثل «محمد زلقی» زمانی که دیگر موها و محاسنشان را به دست آسیاب روزگار سپرده اند و مهم همان عاقبت بخیری است ، چرا که تاریخ سرشار است از آدم های پا در رکابی که عاقبت روی مولایشان شمشیر کشیده اند و بجای این که در جبهه حق شهید شوند ، در جبهه باطل مرده اند.

آدم هایی مثل «محمد زلقی» پا در رکاب ولایت بودن را خوب یاد گرفتند. از آن زمان که سرخوش از بوسه ای که امام خمینی (ره) بوسه بر دست و بازویشان زده بود، به سر دویدند تا آن زمان که به اشارت امام خامنه ای، لباس دفاع از حرم پوشیدند و به عشق ولایت سر و جان دادند. «محمد» همیشه سرباز ولایت بود و همین سربازی بود که عاقبت بخیرش کرد و یقین دارم که اگر « شهید محمد زلقی » از سوریه هم برمی گشت، پا در رکاب مولایش می ماند تا ایام ظهور هم سربازی کند. مانند سایر رفقایش که هنوز سوریه هستند و حتی نتوانستند زیر تابوت رفیقشان را بگیرند.

در میدان بودن «محمد زلقی» و رفقای همرزمش را که می بینم، چقدر دلم می سوزد برای رزمندگانی که امروز از راه دیروزشان برگشته اند. حتی زخم دیده اند، اما امروز قدر آن زخم را هم نمی دانند. بها را بی خیال شده اند و چسبیده اند به بهانه ها. در لباس روشنفکری، خود را صاحب بینش و آگاهی می دانند و به بهانه ی تغییر دنیای اطرافشان، گاهی اطاعت نکردنشان از ولایت را که می بینم و مواضعشان را روبروی حضرت آقا، نمی توانم باور کنم که روزی مطیع امام خمینی(ره) بوده اندو پا در رکابش؛ کسانی که سوریه رفتن رفقایشان را هم به هزار استدلال و استنتاج ، اشتباه می دانند.

آنان که پس از روزهای حماسه و ایثار علومی کسب کردند و نیمچه پست و مقامی و گاه مال و ثروتی و همین حجابشان شد تا وسعت کوتاه بینش خود را بر بصیرت بی کرانه ی ولایت ، برتر بدانند و . . .

 اما خوش به سعادت «محمد زلقی» ها که فارغ از این استدلال های روشنفکرانه که انسان ها را زمین گیر و زمینی می کند، با عشقی آسمانی، گوش به فرمان ولایت هستند و اشاره ی ابروی آقا را هم به نور بصیرتشان می فهمند و عمل می کنند، بر خلاف آنان که فرمان های صریح و شفاف رهبر را هم به خاطر دفاع از حزب و گروهشان پذیرا نیستند.

خوش به سعادت آنان که رزمنده می مانند و به این سربازی و اطاعت از تنها فرمانده ی عشق افتخار می کنند.

خوش به سعادت آنان که اجر سال ها ایثار و مجاهدتشان را ارزان نفروخته اند و همچنان ایستاده اند تا رهبرشان چه دستور می دهد.

خوش به سعادت آنان که شیرینی عاقبت بخیری را در تابوتی سه رنگ می چشند ، آنگاه که نظر می کنند به وجه الله.

خوش به سعادت آنان که برای این که نمیرند ، شهید می شوند .

خوشا به سعادتشان و به عاقبت بخیری شان.

کاش هیودی ها و سید مجتبی ها و علی حاجیوند ها و زلقی ها ، در قرب وصال دوست لب به دعا باز کنند برایمان که : « عاقبتتون خیر . . . . »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۳
علی موجودی

بالانویس :

دی ماه 94 بود که تصویر یک زنبیل (عَلاّگِه ) را گذاشتم و از همراهان الف دزفول خواستم تا خاطرات خود را از ( علاگه) بگویند. قرار شد در پست بعد درباره ی «علاگه» مطلبی بنویسم که هر بار یک موضوع  دیگر در الف دزفول منتشر شد. امروز پس از حدود پنج ماه می خواهم به قولم عمل کنم.

 

مادران علاگه به دست 

یادکرد تصاویری که این روزها دیگر به چشم نمی آید

 

تصویر اول : صحرا !

عمو هادی سال 58 شهید شده بود و دایی علیرضا و فروزان سال 60 و من از همان کودکی ، پنجشنبه های زندگی ام گره خورد با شهیدآباد رفتن. آن روزها شهیدآباد رفتن جزء ثابت برنامه ی زندگی مردم دزفول بود. خصوصاً خانواده هایی که خود شهید داده بودند و کمترخانواده ی دزفولی  بدون شهید یافت می شد و کمتر برنامه ای می توانست بر « صحرا رفتن »[1] اولویت پیدا کند و اگر کسی برنامه ای برای عصر پنجشنبه می گذاشت ، بقیه می گفتند : «پِشنبه خو مَخیم روویم صحرا. . . [2] »

 

تصویر دوم: علاگه ی شهیدآباد

آن دوره، مردم کمتر ماشین داشتند. یادم هست بابایم اول باید می رفت درب « خانه ی بی بی ». بی بی، علاگه به دست آماده بود و با یکی دوتا از عمه ها سوار ماشین می شدند و می رساندیمشان شهیدآباد. دوباره بابایم برمی گشت و این بار می رفتیم درب « خانه ی دایه » . دایه و خاله ها آماده بودند و خاله می گفت: «علی! علاگه ی شهیدآباد رو بیار!». علاگه را بر می داشتم و بابا می گذاشتش صندوق عقب ماشین  و راه می افتادیم سمت شهیدآباد.

عصرهای پنجشنبه ، همیشه علاگه ی شهیدآباد گوشه ی ایوان آماده بود. برخی محتویات «علاگه ی شهیدآباد» همیشه  ثابت بود و برخی هایش تغییر می کرد. ثابت های علاگه ی شهیدآباد یک زیرانداز کوچک بود به اندازه ی فاصله ی بین دومزار که معمولاً « دایه » می دوخت برای نشستن کنار مزارها و یک جلد قرآن و «روقبری» هایی که اسم علیرضا و فروزان روی آن گلدوزی شده بود و گاهی اوقات قوطیِ خالیِ یک حلب چهار و نیم کیلویی روغن، که دایه درب آن را کامل باز کرده بود و لبه هایش را با سنگ یا چکش صاف کرده بود تا دستت را نَبُرد و یک دسته فلزی زده بود به آن، تا اول قوطی را پر از آب کنند و سنگ مزارها را بشویند وبعد روقبری ها را پهن کنند و روقبری ها هم قصه ی خودش را داشت. این که معمولاً سال به سال و هنگام عید عوضشان می کردند و روقبری نو دوخته می شد.

اما محتویات علاگه ی شهیدآباد که هر هفته تغییر می کرد، خوراکی هایش بود. آن روزها هم «دایه» و هم «بی بی» و هم همه ی مادران شهدا ، بهترین خوراکی هایی را که در خانه داشتند، می ریختند توی علاگه ی شهیدآباد و می آوردند سر مزار شهیدشان. اصلاً گاهی اوقات برخی خوراکی ها را به قصد شهیدآباد می خریدند. کلوچه های محلی ، نقل و شیرینی و شکلات ، خرما و حلوا و بیسکویت و بهترین میوه های فصل.

 

فرهنگ روقبری توسط خانواده شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی زنده شده است

 

تصویر سوم : مادران علاگه به دست

آن روزها اکثر خانواده های شهدا، یک علاگه داشتند مخصوص شهیدآباد رفتن. عصر پنجشنبه که می شد، خیابان آفرینش و خیابان امام خمینی پر بود از زن های علاگه به دست که دیگر همه ی راننده ها می دانستند این ها مادر های شهدا هستند و علاگه ، یک نشانه بود برای این که مقصدِ مسافر کنار خیابان را بدانی ، بدون این که از او بپرسی کجا می خواهد برود.

چارچرخ ها[3] ،ترمز می کردند و زن ها سوار می شدند عقب چارچرخ و مقصد شهیدآباد بود. از آن طرف، خیابان منتظری[4] هم که به پل قدیم ختم می شد، پر بود از مسافران علاگه به دستی که می خواستند بروند «علی او دَس اُ» یا همان «بهشت علی» امروز.

و علاگه یک نشانه بود تا بسیاری از ماشین هایی که از آن مسیرها عبور می کردند این مسافران  علاگه به دست را سوار کنند و اغلب بدون این که ازشان کرایه بگیرند، برسانندشان به مقصد.

بهشت علی  و شهید آبادِ  آن روزها هم دنیایی بود برای خودش. روقبری های رنگارنگی که با سلیقه و حوصله گلدوزی شده بود، روی مزار ها پهن می شد و اول قرآن مهمان  روقبری می شد و بعد هم خوراکی هایی که مدام به زائرین مزارها تعارف می شد و هر کس خوراکی برنمی داشت، صدای مادر شهید را می شنید که «تون خدا یِکه وِردار، سی دِل فاتِحِه [5]» و برو بیایی بود کنار هر مزار و قطعه ی شهدا پر بود از شور و شیدایی.

 

آخرین تصویر : سکوت و سکون

و امروز نه از «علاگه» خبری هست و نه از «روقبری» و نه از زنان علاگه به دستِ کنار خیابان که منتظر چارچرخ هستند تا بروند «صحرا». آن زنان علاگه به دست ، یا سال هاست که همنشین سفره ی فرزند شهیدشان شده اند یا رمقی در پاهایشان نیست که بخواهند بروند «صحرا».

امروز «صحرا رفتن» اولویت برنامه ی زندگی کسی نیست و با این که همه ماشین دارند ، کمتر کسی می رود تا از شهدا یادی کند و دلش در جوار این سنگ ها و قاب عکس های مقدس آرام گیرد. این روزها دیگر کسی روقبری گلدوزی نمی کند و سنگ قبرهای شهدا ، عصرهای پنجشنبه هم مثل هر روزدیگر هفته، خاک گرفته و فراموش شده ، در سکوت و سکون آدم ها، روزگار می گذرانند.

این روزها خیابان منتهی به پل قدیم ، دیگر برو بیایی ندارد. پل قدیم را بسته اند و پل شناور را هم آب برده است و بجای تندیس یک «مادر علاگه به دست» ، که نماد سال ها عبور و مرور عصرهای پنج شنبه ی آن روزهاست ، تندیس دو پسر بچه گذاشته اند ، بدون پیراهن، چاق و سیاه چرده که پیامش را هیچ وقت نفهمیدم.

چقدر زود فراموش کار شدیم! چقدر زود خیلی از تصاویر یادمان رفت! تصاویری که به فرهنگ مان پیوند خورده بود. فرهنگ صبر و مقاومت و انتظار! تصاویر مادران علاگه به دستی که تا آخرین لحظه یاد فرزند شهیدشان با آنان بود و زنده نگهداشتن آن یاد را به ما سپردند و ما چقدر برای این میراث ارزش قائل شدیم را خودمان بهتر می دانیم. کاش کمی به خود بیاییم!

یاد آن روزهای سراسر عشق و شور و احساس بخیر. یاد آن صفا و صمیمیت ها ، یاد آن مادران علاگه به دست . . .

 



[1] - در اصطلاح عامیانه مردم دزفول ، شهیدآباد و بهشت علی که گلزارهای شهدای شهر بودند ، «صحرا » هم گفته می شد که احتمالاً به دلیل دوری از محدوده ی شهر در آن دوران بوده است.

[2] پنجشنبه که قرار است برویم صحرا ( شهیدآباد و بهشت علی )

[3] – وانت باردر زبان محلی دزفول

[4] – آن  موقع  معمولاً می گفتند شیشم بهمن

[5] - تو را بخدا یکی بردار، بخاطر اینکه فاتحه ای بخوانی . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰
علی موجودی

بالانویس 1:

برای اولین بار «الف دزفول» قرار است به یکی از شیرزنان شهید دزفول بپردازد. «شهید عصمت پورانوری» شهیده ی 19 ساله ی پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان.

 

بالانویس 2:

روایت زندگی «شهید عصمت پورانوری» به لطف خدا و عنایت خاصه ی این شهیده ی بزرگوار، بالاخره در قالب کتاب «عصمت» چاپ شد و این که «سیده رقیه آذرنگ» چگونه توسط خودِ شهید، برای نویسندگی کتاب انتخاب شد را باید از زبان خودش شنید و این که چگونه با حضورهمیشگی و راهنمایی های به قول خودش «خواهرش عصمت» کار را جلو برد و چه سختی هایی کشید تا کتاب به سرانجام رسید، فوق العاده شنیدنی است.

حالا این که دو سال و نیم دوید و خسته نشد تا بتواند «عصمت» را تکثیر کند، بماند. فقط یک مهم وجود داشت و این بود که «عصمت » تحویلش گرفته بود و گام به گام، در خواب و بیداری، راه را به  نویسنده ی کتابش نشان می داد و کار را در مسیری که خود می خواست هدایت می کرد؛  و چه انگیزه ای بالاتر از نگاه دائمی شهید برای ادامه ی راه؟

و «سیده رقیه آذرنگ»، این جوان خستگی ناپذیر دزفولی، دوش به دوش عصمت ، دوید و پس از دو سال و نیم و بدون کمک و یاری هیچ مسئولی، توانست بالاخره «عصمت» را در کشور تکثیر کند و اینک سربلند و سرافراز ایستاده است و همراه «عصمت» لبخند می زند و به یاری خدا خواهد دید که نسیمِ عصمتِ عصمت،  نه در ایران که در جهان اسلام خواهد پیچید.

 

 

بالانویس3:

کتاب «عصمت» به نویسندگی «سیده رقیه آذرنگ»، روایت زیستن دختر 19 ساله ی شهیدی از دیار قهرمان پرور دزفول است. روایت زیستنی، منطبق بر سبک زندگی اسلامی که در قالب روایتی داستان گونه در 216 صفحه و توسط «انتشارات صریر» چاپ شده است و من این کتاب را یکی از بهترین کتاب های چاپ شده در حوزه دفاع مقدس کشور می دانم. کتابی منطبق بر حقیقت، بدون هیچ گونه اغراق و بزرگنمایی و سرشار از الگو و سبک زندگی که با  قلمی شیوا و شیرین نگارش شده است و به برکت اخلاص سرشار نویسنده اش، خواننده را با خود تا انتهای کتاب می کشاند و خواننده،  واژه واژه ی کتاب را در تلفیق حس غرور و بغض و شور و حسرت تا آخر دنبال می کند. من به عنوان یک معلم، مرور زندگی«عصمت» را به همه ی جوانان و خصوصاً دختران شهرم  و کشورم، توصیه می کنم و به نوعی هم واجب و ضروری می دانم. این که وقتی یک انسان، اندیشه اش را پرورش می دهد، وقتی یک زن جزء «الذین جاهدوا فینا » قرار می گیرد، «لنهدینهم سبلنا » را ادراک می کند و لایق بالاترین پاداش عالم – شهادت- می شود.

 

در ادامه بخش کوتاهی از شخصیت شهید عصمت پورانوری که در کتاب «عصمت» به صورت کامل و جامع معرفی شده است ، در الف دزفول منتشر می شود. باشد که مطالعه ی کتاب عصمت سبب خیر و چراغ راه جوانان و علی الخصوص دختران  و مادران این مرز و بوم باشد.

 

 

عصمت تکثیر می شود . . .

معرفی « شهید عصمت پورانوری» و معرفی کتاب «عصمت» نوشته سیده رقیه آذرنگ

 

لبخند خدا

از مدرسه بر می گردد و با ناراحتی وارد خانه می شود و یک گوشه می نشیند و به مادر می گوید: «من دیگر مدرسه نمی روم». مادر دلیل ناراحتی اش را که می پرسد و عصمت می گوید:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۹
علی موجودی

یک پرسپکتیو تلخ

تصویر یک منظره پس از سی و شش سال

 

دزفول و دزفولی هیچ گاه  روزهایی را که 176 موشک 12 ، 9 و 6 متری بر سرش آوار شد را از یاد نخواهد برد. روزهایی که 2500 بار بر اثر باران توپخانه های دشمن لرزید و 300 بار راکت هواپیماهای دشمن بر پیکرش زخم زد. اما به قدرت ایمان و اراده ی مردمش ایستاد و مردمش هیچ گاه شهر را ترک نکردند.

تصویر زیر مربوط به مزار شهدای اولین موشک باران دزفول در 17 مهرماه 59 می باشد که در آلبوم یکی از دوستان دیدم. عصر یک روز ، وجب به وجب شهید آباد را گشتم تا این پرسپکتیو تلخ را پیدا کردم و پس از سی و شش سال دوباره تصویرش را ثبت کردم.

فضا خیلی تغییر کرده بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم و تا چشم کار می کرد مزار شهدایی بود که از ثمره ی جنایات آمریکای خونخوار مهمان این خاک مقدس بودند. یاد حرف امام خمینی(ره) در بهشت زهرا افتادم که گفت «شاه مملکت ما را ویران و قبرستان ما را آباد کرد» و زیر لب گفتم واقعاً که آمریکای جنایتکار قبرستان های ما را آباد کرده است.

این تصویر را می گذارم تا آن روزهای پر فراز و نشیب و شهدای عزیزی را که برای آرامش امروزمان تقدیم اسلام و انقلاب کردیم، فراموشمان نشود. تا برای برخی ها یادآوری شود، کدخدایی که این روزها خیلی ها آرزوی دستبوسی اش را در سر می پرورانند، چه بلاهایی بر سر مردم همین شهر کوچک-دزفول- آورده است. دیگر سایر جنایاتش پیشکش.  البته افلا یتفکرون... افلا یتدبرون ... افلا یعقلون....

قطعه موشکی گلزار شهیدآباد دزفول - سال 1357


قطعه موشکی گلزار شهیدآباد دزفول - سال 1395



فضای اطراف این مزارهای مقدس که در طی سالیان دفاع مقدس با مزارهای متعدد شهدا، آباد شد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۵
علی موجودی

بالانویس1:

دوستی پرسید: نام چند شهید شاخص دزفول را برایم بفرست. گفتم دزفول 2600 شهید شاخص دارد. تمام شهدای دزفول شاخص اند. پرداختن به تعداد خاصی از شهدا، نباید ثمره اش گمنام ماندن مابقی شاخ شمشادهای دیگر شهید باشد.

بالانویس2:

روایت «شهید جمعه نعمت زاده»، از سروقامتان شهید شهر صفی آباد دزفول را ابتدا از زبان دایی شنیدم. روایت به تصویر کامل می شود. همان روزها عکس هایی از «جمعه»به دستم رسید که روایتش خود داستانی کامل است و من یقین کردم ، این عکس ها هدیه ی «جمعه» است برای الف دزفول و من نیز در طلوع یک صبح جمعه از ماه شعبان، روایت جمعه را برای اولین بار منتشر می کنم.

 

روایت غروب «جمعه»

روایت لحظات شهادت «شهید جمعه نعمت زاده» از زبان همرزمش«محمدرضا»

 

 

طلوع جمعه

از آشنایی تا صمیمی شدنمان، زمان زیادی طول نکشید. در مغناطیس خصیصه های زیبایش مجذوب شده بودم و لحظه هایم مدام کنارش سپری می شد. زبر و زرنگ  بود و خوش برخورد و همیشه لبخندی  گوشه ی لب هایش داشت. در آن هیر و ویر منطقه و جنگ و خاک و دود و آتش، همیشه شیک  بود و اتو کشیده. شب ها ، لباس های خاکی را می گذاشت زیر پتوی سربازی تا به شیوه ی خودش اتو شوند.  اهل کار بود و همیشه پیشقدم  و فعال تر  از بقیه، در کارها. «جمعه» یک نیروی همه چیز تمام بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۴
علی موجودی

این روز را از  تقویم حذف کنید

به بهانه ی یک روز فرمایشی در تقویم

 

 

بی مقدمه باید آغاز کرد، که حرف زدن با تو مقدمه نمی خواهد.

مرا ببخش که بجز این قلم ، اختیار هیچ چیز دیگری دستم نیست.

که  «گر بود اختیار جهانی به دست من ، می ریختم تمام جهان را به پای تو»

منم و این قلم. چه می شود کرد دیگر.

آنانکه اختیار قدم برداشتن دارند که تو را نمی شناسند. نه اینکه نشناسند ها . . .  خودشان را زده اند به آن راه.

به آن راهی که تو کنار آن ایستاده نباشی.

آخر نه نان داری برایشان و نه نام.  ( البته هنگام انتخابات و ساخت فیلم های تبلیغاتی را استثنا می کنم)

آن روزی که شیپور جنگ نواخته شد و مصطفی –شهید چمران- گفت : «مرد را از نامرد همین آوای شیپور مشخص می کند» که موش صفت دنبال سوراخ گشتند و خزیدند آن تو. فقط هر گاه بوی غنیمتی بود از سوراخ ها سرکی بیرون کشیدند و دلی از عزا درآوردند.

یا آنکه ایستادند کنج مسجدها و برایت دعا کردند تا تو به برکت دعایشان !!! بجنگی.

برخی هم از جنگ برای خود کیسه دوختند و سکه گذاشتند روی سکه.

اما تو فقط مردانه همه چیز را رها کردی و پشت پا زدی به چیزی که آنان نامش را گذاشته بودند زندگی.

لبخند کودکت را ، اشک همسرت را، لرزش دست مادر را که قرار بود عصایش تو باشی ، پشت خمیده پدر را که قرار بود به تو تکیه کند ، بستر نرم را ، خنکای بادهای مصنوعی را ، آب های به سردی یخ را ، همه و همه را رها کردی و رفتی .

شاید به همه چیز فکر کردی الا این روزگاری که امروز نه اینکه تو دچارش باشی بلکه او دچار تو شده است.

و آنگاه که زخم برداشتی و ملائکه را دیدی که دارند می آیند ، یک لحظه شیرینی شهادت همه دردهایت را تسکین داد.

اما همان فرشته ها آمدند و امانتی را که باید ، به امانت بردند.

و تو ماندی و همان شیرینی که با رفتن فرشته ها ، تلخ و تلخ تر شد و دردهایی که برگشت.

تو ماندی و خانه نشینی.

تو ماندی و این سقفی که بارها و بارها گل های توی گچبری آن را شمرده ای.

اینکه کنج خانه بمانی و فقط انتظار بکشی ، انتظار آن فرشته ها را که بیایند دنبال باقی امانتی که آن روز بردند و شرمنده باشی از همسری که تمام عشقش بودی و آرزو داشت تکیه گاهش تو باشی و امروز تویی که بر این کوه صبوری تکیه کرده ای.

دختری که حتی توانش را نداری دستت را بکشی روی سرش. اصلاٌ شاید دستی نمانده باشد برای نوازش و وای بر حال آن دمی که موج بیاید سراغت.

می بندی اش به باد کتک. سیاه و کبودش که کردی ، دوباره وقتی حال خودت شدی ، می افتی به بوسیدن دست و پایش. نمی دانم این وسط درد تو بیشتر است یا دخترک یا همسری که خودش را بین تو و دختر حائل می کند که نیمی از کتک ها را خودش بخورد.

 

 

راستی ! اصلا باورت می شد روزی اکسیژن را به تو بفروشند؟ همان ها که نفس کشیدن را مدیون سرفه های تو هستند ، آن لحظه که زیر کیسه اکسیژن هم از شدت درد مثل مار می پیچی توی خودت و دخترت دست هایت را و همسرت پاهایت را ماساژ می دهند؟

گمان می کردی؟

گمان می کردی روزی با تو چنین معامله ای کنند ؟

گمان می کردی همان هایی که به جنگشان رفتی ، به سگ هایشان که در جنگ بوده اند مدال بدهند و آنان که از برکت تکه تکه  شدن تو پشت میز نشستند ، زخم یک پلنگ از سوز سرفه های تو برایشان مهم تر شود؟

باور می کردی؟

باور می کردی هنرپیشه ای را که می رود آن سوی آب و زنان اجنبی را می گیرد توی بغلش ، با حلقه گل از هواپیما پایین بیاورند و اسطوره و اسوه اش بخوانند و تو را که رفتی و غرق زخم برگشتی تا دست اجنبی به ناموس اینان دراز نشود، از بنیادی که به نامت ساخته  اند بیرون کنند و موجی خطاب کنند؟

باورت می شد؟

باورت می شد، دخترانی که می دانم و می دانی، وارث آن دختران پاکدامنی شوند که یا زیر آوارها آرزوهایشان فروریخت و یا زیر شنی های تانک ها توی هویزه له شدند تا عفت شان را نفروشند.

 باور می کردی یک فوتبالیست را برای یک گل زدن میلیارد میلیارد بریزند به پایش و تو برای قرص هایی که هر روز باید بخوری ، تا فقط زنده بمانی ، حلقه ازدواج  همسرت را هم بگذاری روی پیشخوان طلافروش؟

باورت می شد آن را که از شدت عرق خوری از نفس افتاد ، چونان قهرمان تشییع کنند و اسوه وار خبر اول رسانه ها باشد و رفقایت را که از شدت دردهای مکرر به یادگار مانده از دوران عاشقی، در کنج اتاق  تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلآئِکَةُ طَیِّبِینَ می شوند را در اوج گمنامی ، تا بهشت آباد کسی بدرقه هم نکند؟

باورت می شد ، دخترت را که فقط توانستی نگاهش کنی و در حسرت یک «دخترکم ، دوستت دارم» تو ماند، در حسرت اینکه یک بار نامش را صدا کنی . دختری را که چادرش سوژه خنده مترسک های جالیز دانشگاه شد، فقط به سهمیه می شناسند. سهمی که از سهمیه برایش بود جز اشک نبود. سهمیه ای که بهایش بابایی بود که فقط هنگام موج کتک می زند و هنگام آرامش ، سرفه هایش آرامش خانه را به هم می ریزد و او هیچگاه به دوستانش نگفت دلیل سیاه و کبود بودن های مکررش را.

باورت می شد روزی از رفیقانت که پرگشودند و نماندند تا امروز تو را و مارا ببینند ، فقط نامی بماند روی تابلوی یک خیابان که فقط آشنای پستچی محله باشد؟

باورت می شد؟

باورت می شد روزی تو و امثال تو را بگذارند توی موزه ای به نام آسایشگاه و درش را ببندند تا حتی صدای آه آه تو آرامش مصنوعی شهر را به هم نزند و بازدم مسموم از شیمیایی ات به مردم سرایت نکند.

می دانم که هیچگاه باور نمی کردی این روزها را که پیش بیاید.

میز ، آدم ها را عوض می کند و گاهی پُست ، پَستشان می کند .

همه اینها به کنار.

باورت می شد اصلا روزی برای اینکه اینگونه شدی ، متهم هم بشوی که چرا رفتی؟ خب مثل بقیه می ماندی توی خانه ات و غیرت را سر می بریدی.

این روزها همه چیز عوض شده است.

این اشک های گوشه چشمت را پاک کن تا تصویر گچبری های سقف را تار نبینی.

باشد. دیگر حرف نمی زنم.

می ترسم دوباره قاطی کنی و دوباره بیفتی به جان همین دخترک که دارد با اشک تو را نگاه می کند.

تقدیر خدا را کس چه می داند؟

یکی با یک گلوله شهید شد و رفت به همان بهشت موعود و  تو سال های سال است که هر روز به گلوله ای ، ترکشی ، زخمی و زخمه ای صد بار شهید می شوی ؟

نکند خدا غیر از این بهشت موعود بهشت دیگری هم دارد.

آخر فرقی هست بین کسی که یک بار شهید می شود تا کسی که سی سال است هر روز صدبار شهید می شود.

تازه ، زخم دشمن تا زخم دوست؟ که زخم دوست کاری تر است.

به گمانم خداوند بهشت دیگری دارد که آیات و روایاتش را برای ما رو نکرده است.

آن را گذاشته است برای تو و امثال تو.

معامله پایاپای است.

تو را با این همه درد، سال ها امتحان می کند و به واسطه تو این همه آدم را که ببیند با تو چه می کنند ؟

یقین دارم که بهشتی شدن تو، ایل و تباری از اینان را به جهنم خواهد فرستاد.

که تو مریض ماندی و آنان پشت میز . تو سرفه روی سرفه و آنان سکه روی سکه.

ولشان کن بچسبند به میزهایشان که عالم و آدم می دانند بدون میز، پشیز هم نیستند.

اما من

من که همان اول گفتم بجز قلم اختیار هیچ را ندارم ، اما فقط عشق به تو را دارم و عشق به مرامت را.

دوستت دارم. به اندازه وسعت دردهایت.

کمی چشمت را از گچبری های سقف بگیر.

می دانم که تو آن سوی سقف راکه هیچ ، داری ان سوی هفت آسمان را نگاه می کنی تا ببینی کی همان فرشته ای که تکه پاره هایت را برد، برای برداشتن باقی پازل هبوط می کند.

دوستت دارم. به تعداد سرفه هایی که تا به امروز کرده ای.

دوستت دارم. به تعداد قرص هایی که تا امروز خورده ای.

دوستت دارم، به تعداد زخم تاول های روی تنت.

دوستت دارم به تعداد ثانیه هایی که از درد نخوابیدی.

دوستت دارم به تعداد تیرها و خمپاره هایی که صدایش توی کاسه سرت می پیچد و بعد . . .

آمدم بگویم ، روزت مبارک.

اما باز دیدم به این واژه حساسیت داری.

ای کاش این روزجانباز را هم از توی تقویم بر می داشتند ، تا دیگر یقین کنیم فراموشت کرده اند و بهانه ای دستشان نباشد.

هر روز روز توست.

من فراموشت نکرده ام و در برابر زخم هایت تواضع می کنم. اما دستم به جایی بند نیست جز این قلم.

من فقط اختیار قلم را دارم و اختیار قلبم را و با هر دو فریاد می زنم:

دوستت دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۸
علی موجودی

بالانویس 1:

شهید گرانقدر «عبدالحسین خبری» یکی از نوجوانان دیار مقاومت دزفول است که بر اساس طی طریق در مسیر پروردگار و انتخاب سبکی اسلامی و اهل بیتی برای زندگی خویش در سن شانزده سالگی و در عملیات رمضان به شهادت می رسد.

او هنرمندی تمام عیار است و صفحه ی زندگی اش همچون پازلی است که هر قطعه ­اش، بعدی متفاوت از توانایی­ هایش را به نمایش می­ گذارد. نوجوانی که علاوه بر دارا بودن هنرهایی همچون نمایشنامه نویسی، کارگردانی و بازیگری تئاتر ، ورزشکاری است که فوتبال و شنا و تکواندو را دنبال می­ کند و رزمی­ کاری قابل است. از طرف دیگر در قرائت قرآن صوت زیبایی دارد و با مطالعات فراوانی که دارد بر معنا و مفهوم آیات قرآن و ادعیه مسلط است و البته گاه تبدیل می­­ شود  به مداحی که از اهل بیت(ع) می سراید و روضه ­خوانی می ­شود که نَفَسش تأثیر گذار است و از طرفی شوخ طبعی­ ها و شیطنت­ هایی که انجام می ­دهد و  به تناسب سن و سالش از خود یک شخصیت شلوغ و پرانرژی و پرجنب و جوش را به نمایش می­ گذارد.

مجموعه­­ ی هنرمندی­ های حسین به همین­ جا ختم نمی شود. قرار گرفتن حسین در مسیر سیر و سلوک الهی و قدم زدن در وادی عرفان و انجام اعمالی در طریق خودسازی، از حسین نوجوانی عارف می­سازد که روایت زندگی اش را خواندنی تر می کند.

 بالانویس 2 :

روایت زندگی شهید خبری به همت و تلاش «گروه روایتگران شهدای دزفول» آماده و توسط انتشارات نیلوفران در مراحل چاپ قرار دارد و قرار بر این بوده است که چهارم خرداد امسال رونمایی شود.  در این پست الف دزفول ، سه خاطره از شهید حسین خبری نقل شده است .

 

با خبر از آسمان...

به بهانه ی معرفی عارف شهید عبدالحسین خبری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۵
علی موجودی

بالانویس 1 :

چند هفته ای است که توی جلسه قرآن مسجد بحثی را شروع کرده ام برای بچه ها بنام «نگرانی شهدا از آینده». همیشه وقتی این بحث را مرور می کنم قلبم سنگین تر از همیشه می شود. شنبه شب در یادواره ی شهدای گمنام دانشگاه بیشتر و بیشتر به قلبم فشار آمد.

بالانویس 2:

خداقوت به همه ی بچه های بسیج دانشگاه که چند هفته ای برای اجرای مراسم سالگرد شهدای گمنام، روز و شب نداشتند و من شاهد بودم که حتی این دو سه شب مانده به مراسم را تا صبح بیدار بودند و خادمی کردند که ان شاء الله نظر لطف شهدا شامل حالشان خواهد شد.

 

 آن ها که نیامدند، دعوت نامه نداشتند . . .

به بهانه ی مراسم سیزدهمین سالروز تشییع و تدفین 5 شهید گمنام دانشگاه آزاد دزفول

 

هر روز که می گذرد، بیشتر و بیشتر دغدغه و نگرانی شهدای شهرم از آینده، برایم ملموس می شود. آینده ای که آنان را دل نگران کرده بود و در وصیت هایشان از آن خبر دادند، همین امروزِ و من و توست. کمی که دور و برت را نگاه کنی ، مصداق آن نگرانی ها را به وضوح خواهی دید. آدم هایی که همه راهی را می روند، جز راهی که سیره و وصیت شهداست و چقدر زیبا «شهید مجید طیب طاهر» گفت که : «من وصیت نامه نمی نویسم! آدم ها، وصیتِ ما را به جای نصیحت ما اشتباه می گیرند و عمل نمی کنند » و همه خوب می دانیم که وصیت لازم الاجرا است، حالا اگر این وصیت از کسی باشد که همه جوره مدیونش باشی که خودش تکلیف را چندین برابر می کند.

«مجید» چقدر زیبا در سال 64 از امروزمان خبرداد که : « درباره ی مظلومیت شهدا می گویم. این یاران راست قامت، غم من و تو را خوردند. آن ها رفتند، از یک سو خوشحال که به کمال رسیدند و از سوی دیگر نگران که آیا کسی پا روی خونشان نمی گذارد؟ پس بدانید ای مردم آن ها با بعضی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و صحبت نکردند. ولی بدانید در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گران مایه ی شهدا چه کرده اید ؟» 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۸
علی موجودی

بالانویس1 :

سال 1388 یک مسابقه برگزار شد توی دانشگاه با عنوان «نامه ای به امام رضا(ع)». در یک کار ابتکاری از زبان  پنج شهید گمنام مدفون در دانشگاه، نامه ای برای امام رضا(ع) نوشتم که مقام اول را کسب کرد و برنده یک سفر زیارتی به مشهد مقدس شد که دانشگاه هیچ وقت این هدیه را به من نداد!!

این روزها که بچه های غیرتی بسیج دانشگاه دارند به مناسبت سیزدهمین سالروز تشییع و تدفین این میهمانان آسمانی تدارک برنامه ای آبرومند را می بینند، یاد آن نامه افتادم و در بین انبوهی از اطلاعات کامپیوترم پیدایش کردم. خواندنش بعد از هفت سال برای خودم مرور درد بود.  آن روزها هنوز نه این شهدا یادمانی داشتند و نه من  « الف دزفول » را  و امروز تصمیم گرفتم به مناسبت همین مناسبت، پس از هفت سال از نگارش آن، بدون تغییر و با فضای همان روزها منتشرش کنم.

 

بالانویس 2:

دلم غربتکده ی هشت شهید گمنام مدفون در یادمان شهدای دزفول ، روبروی آقا رودبند است.  این میهمانان غریب دانشگاه دزفول، حداقل سقفی بالای سرشان هست و خادمی هست بهشان برسد و کم و بیش زائر دارند. کاش مردم و مسئولین فکری برای آن غریبان غریب تر شده می کردند.

 

بالانویس 3:

از عموم همشهریان عزیز دعوت می کنم در مراسم با شکوه سیزدهمین سالروز تدفین پنج شهید گمنام در دانشگاه آزاد اسلامی واحد دزفول  که شنبه 11 اردیبهشت ماه ، شب ساعت 21 در مسجد موعود دانشگاه برگزار می شود ،شرکت کنند و با حضور خود ادای دینی کنند به این گمنامان بی نام و نشانی که «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء»

 

 

من الغریب . . . الی الغریب

انتشار دستنوشته ای از زبان شهدای گمنام دانشگاه برای امام رضا(ع)، هفت سال پس از نگارش

 

 

سلام آقا جان !

می خواهیم برایت بنویسیم. اگرچه به زعم این آدم­ها حق نوشتن هم شاید نداشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۴
علی موجودی

بالانویس1:

مدت هاست از شعر گفتن فاصله گرفته ام. اما وقتی دل، تنگ می شود، شعر خودش جاری می شود روی کاغذ و دیگر این تو نیستی که می نویسی.

 بالانویس2:

این روزها باباهای زیادی در دفاع از حرم اهل بیت(ع) آسمانی شده اند و امسال کودکان زیادی روز پدر را کنار مزار بابایشان جشن گرفتند و وقتی می گویم «جشن» و وقتی می گویم «مزار» تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . . .

 بالانویس 3:

این شعر هدیه ی کوچکی است به « نمونه ترین بابای دنیا»، کسی که از پاره ی جگرش به عشق اهل بیت(ع) دل برید و راهی شد. هدیه کوچکی است به پهلوان و قهرمان شهرم، اولین شهید مدافع حرم دزفول، « شهید امیر علی هویدی » و تقدیم به تنها یادگارش «یسنا» که این روزها  دلتنگ ترین دختر دنیاست.

 

قصه ی تو . . .

تقدیم به بابای شهید «یسنا»، شهید امیرعلی هویدی، اولین شهید مدافع حرم دزفول

 

 

تا لباسِ سپاهُ پوشیدی
 قدّو بالات دیدنی تر شد
 روی لب­هام، «آیت الکرسی»
 جوشَنِت «ان یکادِ» مادر شد

 گفتی من این لباسو پوشیدم
 تا که سربازِ رهبرم باشم
آرزومه فقط شهید بشَم
مثلِ اربابِ بی سَرَم باشم

گفتی باید بِرَم، نباید که. . .
کسی تو عاشقی مُرَدَّد شِه
دستِ دشمن نمی­رسه به حرم
مگه از رو جنازمون رد شه

 بندِ پوتینِتو که می­ بستی
تو نگاهت یه حسِّ مبهم بود
آخرِ قصه رو بَلَد بودی
آخرش نقشی از مُحَرّم بود

 مثل هر بار لحظه ی آخر
 دخترِ نازتو بَغَل کردی
دل بریدن برات مشکل شد
 یادِ «احلی من العسل» کردی

 تو چشات عکسِ گنبدِ بی بی
روی سینهَ­ ت نوشتی با احساس
من همیشه مدافعِ عشقم
 «زینبا کُلُّنا لَکِ العباس»

 عطرِ اسپند کوچه رو پر کرد
خواهرت گریه­ ریخت پشتِ سرت
مادرت موند مثل «ام وهب»
 بغضی تو «قابِ»چهره ی پدرت

 رفتی و مثلِ مرد جنگیدی
 قصه ی کربلا مکرر شد
باز هم شمر و قصه ی خنجر
خواهری باز بی برادر شد

 رفتی و بعدِ مدتی از دور
خبر اومَد، خبر چه سنگین بود
خبرش تلخِ تلخ بود، ولی
 دست تقدیر آخرش این بود

 مثل زینب که گفت کوبنده
 من ندیدم به غیر زیبایی
همسرت موند مثل یک­ کوه و..
شکر حق گفت با شکیبایی

 رفت و زد شونه موی «یسنا» رو
گفت: چشم انتظار باباتی؟
دیگه بابات بر نمی گرده!
نمیاره برات سوغاتی!

 کرده «یسنا» دوباره نقاشی
خودشو روی شونه ی بابا
مشتِ شو باز هم گره کرده
 تا بگه «مرگ بر آمریکا»

روی ِ شونه میای و می خندی
با یه تابوت بسته تو پرچم
سبز و سرخ و سفید یعنی که:
 یا حسین! دِینمو ادا کردم

 توی شهر مقاومت دزفول
عکسِ توکوچه­ کوچه قاب میشه
یارِ زینب! مدافعِ زینب!
 قصه ی تو یه روز کتاب میشه

 

پاسدار شهید امیر علی هیودی،  اولین شهید مدافع دزفول در دوم آبان ماه 94در دفاع از حرم اهل بیت(ع) در حلب سوریه به شهادت رسید و مزار منورش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۹
علی موجودی

دو حبیب ، دو غریب

معرفی دو پیرِ شهیدِ دزفول ، شهید علی کمیلی فر و شهید کرم خاکسار مدنی

 

 

تصویر اول : حبیب

آدم هر گاه که قصه ی حبیب را می خواند، عاشورا برایش جلوه ای دیگر دارد. حبیب سرشار است از حرف ، سرشار است از پیام.  این که می شود 80 ساله باشی ، محاسن سپید باشی،  اما پا در رکاب یار بمانی. این که سن و سالی از تو گذشته باشد، اما باز هم بتوانی آرزوی شهادت داشته باشی و این که اگر طالب باشی، اگر از در زدن کوتاه نیایی، این که اگر سراسر عشق شوی به مولا و اربابت، بالاخره راهت می هند. «حبیب» ، واژه ای است  که نمی گذارد امید به شهادت در وجودم ناامید شود. «حبیب» ، «عابس» و برخی دیگر از محاسن سپیدهای کربلا و قهرمانی هایشان را هر گاه در عاشورا می خوانم ، امید در من جوانه می زند.

 

تصویر دوم: دو همسایه

اگراندکی با آرامش در قطعه 2 شهیدآباد دزفول قدم برداری، در گوشه ای ، دو مزارِ همسایه ، جلوه می کنند پیش چشمت و اولین چیزی که نگاهت را خیره می کند ، تصاویر دو پیرمرد است که از پشت آن قاب های شیشه ای ، دور دست هایی را نگاه می کنند که تو نمی دانی کجاست. پاهایت از حرکت می ایستد و مات می شوی به تصاویر پیش رویت و نا خودآگاه نگاهت آرام آرام می آید به سمت پایین تا نوشته ی روی سنگ مزارها را بخوانی.

چه شباهتی دارد  تاریخ تولد ها و شهادت هایشان به هم. یکی شصت ساله و یکی شصت و یک ساله و تو از خود می پرسی در بین این همه جوانی که تاریخ تولد هایشان با حرف امام (ره) در سال 1342 مطابقت که فرمود :«یاران من در گهواره اند»، این دو پیر ، چه می کنند. این جا هم قطعه ی شهدای موشکی نیست که خیالت برود در پی آن موشک های دوازده متری و شهدای تکه پاره ای که روی دست «مش عبدالحسین »، مرده شورِ دل نازکِ شهر می ماند.

این دو شیرمرد، این دو پیر ، این دو حبیبی که غریب و گمنام آرمیده اند در کنج این قطعه از بهشت را روایتی است که باید همه دنیا بدانند که عاشورا، اگر یک روز در تاریخ بود ، هشت سال برای خصوصاً دزفولی ها مکرر شد.

 

تصویر سوم :  پدر و پسر

پیرمرد اول «شهید علی کمیلی فر»  است که حکایت غریبی دارد. پسرش «رجبعلی »، در همان روزهای اول شروع جنگ و در 6/7/59 در پدافندی دهلران آسمانی می شود و او در همان روزهای اول جنگ مدال افتخارِ پدر شهید بودن می آویزد بر گردنش و خود می شود همراه و همسنگر و همرزم رزمندگان اسلام.

شهید علی کمیلی فر ، در روز 18 آبان ماه 61 آنگاه که پیشاپیش رزمندگان عازم به میدان های نبرد، پرچم سرخ «هل من ناصر ینصرنی» در دست دارد ، شوق وصال یار امانش نمی دهد و در راه مسجد جامع دزفول ، قبل از اعزام آسمانی می شود. یادم هست می گفتند که پزشک در گواهی دفنش دلیل مرگ را شوق شهادت نوشته است و این حبیب شهر ، در 61 سالگی اش اقتدا می کند به حبیب بن مظاهر و به میهمانی فرزند شهیدش می رود.

 

تصویر چهارم :  خاکسار درگاه حبیب

پیرمرد دوم «شهید کرم خاکسار مدنی» است که یک سال از همسایه ی خود ، کوچکتر است. او با این که شصت بهار را تجربه کرده است ، باز هم مجنونِ از قصه ی حبیب ، دل بسته است به اذن مولایش تا رخصت میدان بگیرد و بالاخره در 12/5/1361 در عملیات رمضان و جبهه کوشک ، راهی به آسمان پیدا می کند.

شهید خاکسار، مدال « مُسِن ترین شهید عملیاتی» شهرستان دزفول را بر گردن خود تا قیامت آویخته است و در جوار همسایه اش شهید کمیلی ، یکی از زیباترین تصاویر گلزار شهدای شهید آباد دزفول را آفریده است.

 

 مزارمطهر شهیدان «علی کمیلی فر» و «کرم خاکسار مدنی» در جوار هم و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۵
علی موجودی

بالانویس:

آشنا شدن با شهید «علی یار خسروی » برکات زیادی داشت. یکی رسیدن به همین خاطره از « شهید غلامرضا هدایت پناه» و روایت های دیگری که  اگر عمری باقی باشد، برایتان خواهم نوشت.

همین را بگویم که پس از نگارش مطلب، وقتی دنبال تاریخ شهادت شهید غلامرضا بودم، فهمیدم گه همین یکی دو هفته گذشته سالگرد شهادتش بوده است. این اتفاق را که در سالگرد غلامرضا ، الف دزفول به نامش مزین شد، نمی دانم بگذارم به حساب « علی یار » یا به حساب «غلامرضا»؟

البته دست همه ی این بچه ها توی یک کاسه است. کاش لحظه ای نگاهمان کنند. همین.

 

 

شهیدی که منزل بهشتی اش را دید

به بهانه ی معرفی شهید غلامرضا هدایت پناه و شهید علی یار خسروی

 

نماز تمام شده است که «غلامرضا» رو می کند سمت «بهرام» و می گوید : «یه کم صبر کن، کار مهمی باهات دارم». چهره ی غلامرضا متفاوت تر از همیشه به نظر می رسد. بهرام هم که با غلامرضا بودن را غنیمت می داند، سریع می رود کنار غلامرضا و می گوید : «خیره ایشالا. . . چی شده؟!!» غلامرضا می گوید :«یه چیزی می خوام بهت بگم که اول باید قول بدی تا زنده هستم برای کسی تعریف نکنی!» آن حالت خاص چهره ی غلامرضا و نوربالازدنش و این مقدمه ای که می گوید ، دست به دست هم می دهد تا التهاب بهرام را بیشتر و بیشتر کند و متعجبانه در خصوص رازی که باید رازدارش باشد، می پرسد :«باشه! قول می دم. حالا بگو چی شده» و غلامرضا آرام آرام شروع می کند به تعریف روایتی که بر او گذشته است:

دیشب خواب «علی یار» را دیدم. آمد و گفت : «غلامرضا! بیا می خوام ببرمت و یه جایی رو نشونت بدم.» دستم را گرفت و مرا با خود بالا برد تا جایی که رسیدیم به یه باغ بزرگ و نورانی. یک باغ وسیع که غرق نور و زیبایی و طراوت بود و هر چه زیبایی در ذهنت تصور کنی، بازهم برای توصیف آن تصاویری که من دیدم، کم می آوری. باغ  پر بود از خانه های بزرگی شبیه قصر که درآن نورباران می درخشیدند. به هر خانه که می رسیدیم، «علی یار» اسم صاحب خانه را می گفت. همه ی اسم ها برایم آشنا بود. خیلی هایشان شهید شده بودند و بعضی ها هم از بچه های بسیج و مسجد بودند و این وسط با هر گام که بر می داشتم، حسرت بر حسرتم افزوده می شد و غبطه می خوردم به حال بچه ها و در دل می گفتم: خوشا به حالشان که خداوند به تمامی وعده هایی که داد، عمل کرد. علی یار، یکی یکی صاحب خانه های به وصال رسیده را معرفی می کرد و من هم دست توی دست علی یار می رفتم تا رسیدیم به یک خانه که در اوج زیبایی بود. پرسیدم : «علی یار! این خونه مال کیه؟!!» علی یار لبخندی زد و گفت : «بعداً می فهمی مال کیه!!» و دوباره شروع کرد به معرفی خانه های بچه ها.

عجیب نگاهم گره خورده  بود به آن خانه و حسی غریب توی دلم می گفت که آن خانه از آنِ من است. دوباره از علی یار پرسیدم : «علی یار! نگفتی اون خونه مال کیه؟» و دوباره علی یار که انگار می خواست از جواب دادن طفره برود دوباره لبخند معناداری زد و گفت: « بعداً می فهمی!» اما آن حس لحظه ای از من دور نمی شد. حسی که مدام در دلم می گفت، آن خانه از آن من است.


سردار شهید احمد هدایت پناه(سمت راست) - شهیدغلامرضا هدایت پناه (سمت چپ)

بهرام! این جا بود که از خواب پریدم. من مطمئن هستم که آن خانه از من بود. من شهید می شوم بهرام. اما تو این خواب را تا زنده هستم برای کسی بازگو نکن و بگذار برای روزی که من هم کنار برادر شهیدم احمد، باشم.

و «بهرام»  می ماند و یک راز که  افشا کردن آن، زمان زیادی به طول نمی انجامد. «شهید غلامرضا هدایت پناه» در عملیات والفجر 10 در ارتفاعات ریشن آسمانی می شود و همسایه می شود با خانه ی برادرش احمد. احمدی که از کربلای 5 در آن باغ بزرگ آسمانی خانه داشته است.

مزار منور «شهید علامرضا هدایت پناه » در جوار مزار برادرش سردار شهید احمد هدایت پناه در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

با تشکر از : حاج بهرام صالحی، حاج ناصر آیرمی و حاج امیر ابراهیمیان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۷
علی موجودی

بالانویس:

می گویند اگر رسانه ها واژه ی «شهید» را برای کسی به کار ببرند، در صورتی که بنیاد شهید، شهادت را تأیید نکرده باشد، برای آن رسانه بار حقوقی دارد.  الف دزفول ، رسانه نیست، خانه ی دلنوشته های یک جامانده از کاروان است و «دل» با عشق سر و کار دارد و « بار حقوقی» نمی شناسد.

 

آسایش در گمنامى است

به بهانه ی عروج غریبانه ی جانباز 70 درصد مظلوم شهرم «شهید حاج غلامرضا ابرکار»

 

شاید برای برخی ها قابل درک نباشد که چرا  بعضی آدم ها، برخلاف روال و قانون های من درآوردی و زمینی، به جای این که دنبال «نام» باشند، گریزان هستند از شهرت و بی خیالِ نامند و مقام؟!!

شاید برای برخی ها قابل درک نباشد ، روایت آدم هایی که «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء » هستند. این که کسی نامش و عنوانش و شهرتش  آن قدر در اوج باشد که شهره ی ملائکه ی آسمان نشین باشد، اما در زمین هیچ کس او را نشناسد و مردم بی خیالش باشند.

آخر چگونه می شود کسی، بر خلاف طبیعت رایج، آدم هاگریزان باشد از شناخته شدن و با این که بزرگترین کارها را و بزرگترین خدمت ها را  انجام داده است، دنبال این باشد که نام و نشانش پنهان بماند؟!!!

آخر چگونه می شود در روزگاری که آدم ها برای  بزرگ جلوه دادن اسم کوچکشان ، به هر دری می زنند  تا پسوند و پیشوندی بچسبانند به نام و شهرتشان، کسی بیاید و بی خیال این دغدغه های مصنوعی شود!

آخر چگونه می شود در روزگاری که آدم ها برای یک روز بیشتر پشت میز بودن، برای یک روز بیشتر پست و مقام داشتن ، حاضرند دست به هر کاری بزنند؛ در روزگاری که آدم ها حاضرند، برای میز عریض تر و دوام قدرت ناچیزشان از خون شهدا فرش بسازند و از استخوانشان پلکان برای بالارفتن، برخی هنوز  بر عهدشان با شهدا استوارند و بی خیال این آشفتگی های تمام نشدنی، در کنج گمنامی خویش با خدای خود عالمی دارند.

 می شود. خوب هم می شود. تمام این حرف ها را که گفتم، شدنی است.  اما سخت است رسیدن به چنین مرتبه ای و به چنین مقامی. جایی که «ایمان» کارساز شود و «تقوا » سبب شود تا  آدم برسد به «اخلاص» و به قول شیخ رجبعلی خیاط حتی آب خوردنش هم برای خدا باشد.

 می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی می داند که « إنَّ اللّه َ یُحِبّ الأبْرارَ الأخْفِیاءَ الأتْقِیاءَ الّذینَ إذا غابُوا لَم یُفْتَقَدوا ، و إذا حَضَروا لَم یُدْعَوا ، ولَم یُعْرَفوا .حدیث قُلوبُهُم مَصابیحُ الهُدى ، یُخْرَجون مِن کُلِّ غَبْراءَ مُظْلِمَةٍ .[1] » برای چه بخواهد در پی نام و نشان، خود را به در و دیوار بزند ؟

شهید غلامرضا ابرکار - نفر اول سمت چپ

می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی می داند که  « ما قَرُبَ عَبدٌ مِن سُلطانٍ إلاّ تَباعَدَ مِن اللّه ِ تعالى ، ولا کَثُرَ مالُهُ إلاّ اشْتَدَّ حِسابُهُ ، ولا کَثُرَ تَبَعهُ إلاّ کَثُرَ شَیاطینُهُ .[2]» چرا برای بزرگ جلوه دادن خودش، همیشه خود را بچسباند به قدرت مندان و ثروت مندان و با کدام منطق غیرمادی بخواهد که مردم بشناسندش و حلواحلوایش کنند ؟!!!

 می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی یقین دارد که « ألاَ إنّ خَیرَ عِبادِ اللّه ِ التَّقیُّ النّقیُّ الخَفیُّ ، و إنّ شَرَّ عِبادِ اللّه ِ المُشارُ إلَیهِ بالأصابِعِ .[3]» پس چرا دنبال گمنامی نباشد و چه دلیلی دارد با مشهور  و انگشت نما بودن بین مردم صفا کند و خوش بحالش شود ؟

می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی خوب می داند که امام على علیه السلام آخرالزمان را چنین توصیف کرده است که « وذلکَ زَمانٌ لا یَنْجو فیهِ إلاّ کُلُّ مؤمنٍ نُوَمَةٍ ، إنْ شَهِدَ لَم یُعْرَفْ ، و إنْ غابَ لَم یُفْتَقَدْ ، اُولئکَ مَصابیحُ الهُدى وأعْلام السُّرى[4] .» چرا برای نجات و رهایی خود از بندهای مادی دنیا ، خود را پشت پرده ی گمنامی پنهان نکند؟

 می شود، خوب هم می شود، وقتی تمامی سلول های بدن آدم به این یقین می رسند که  « إنْ قَدَرْتُم أنْ لا تُعْرَفوا فافْعَلوا ، وما علَیکَ إنْ لَم یُثْنِ علَیکَ النّاسُ ؟! وما علَیکَ أنْ تکونَ مَذْموما عِندَ النّاسُ؟! إذا کنتَ عِندَ اللّه ِ مَحْمودا[5].» چرا دنبال ستایش مردم باشد ؟ دنبال این که مردم دولا و راست شوند روبرویش ؟

 این چنین آدم هایی کلام امام صادق (ع) را از بر هستندکه « مَن أرادَ أنْ یُرْفَعَ ذِکْرُهُ فلْیُخْمِلْ أمْرَهُ .» هرکه می خواهد خواهد نامش بلند شود، باید گمنامى پیشه کند  و عجب پیشه ای برگزیده اند این آدم ها، پیشه ای که تیشه به ریشه ی شیطان و نفس اماره می زند و آدم را خالص می کند برای خدا و کسی که برای خدا خالص می شود عجب مقامی خواهد داشت. آدم هایی که چهل روز خود را خالص کنند : « مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِهِ ؛ هر بنده ای که چهل روز خود را برای خداوند متعال خالص گرداند چشمه های حکمت از قلبش بر زبانش جاری می گردد . » و تو حال گمان کن انسانی که بیش از چهل سال خودش را خالص کرده باشد ، چه می شود؟

 ثمره اخلاص ، طلبیدن یار است و ثمره طلبیدن ، یافتن و ثمره ی یافتن و وصال و آن هم چه وصالی!!!! وصالی از نوع اتصال ، اتصالی که جدا نمی شود و مگر نشنیده ای که « إذا خَلَصوا طَلَبوا ، و إذا طَلَبوا وَجَدوا ، و إذا وَجَدوا وَصَلوا، و إذا وَصَلوا اتَّصَلوا، و إذا اتَّصَلوا لا فَرقَ بَینَهُم و بَین حَبیبِهِم.»

 

این چنین آدم هایی آسایش و آرامششان در گمنامی است چرا که روهرو ولایت کسی هستند که همیشه برایشان گفته است : « إنَّ فی الخُمولِ لَراحَةً .  براستى که آسایش در گمنامى است .»

و اینان آسایششان در این است که ناشناخته باشند و بی خیال دنیا و دنیا و آدم هایشان هم بی خیال این آدم ها باشند با این که بزرگترین دین را به گردن مردم دارند.

شهید ابرکار - آخرین ماه های بستری بودن در بیمارستان

تمام این ها را گفتم تا بگویم « حاج غلامرضا ابرکار» « حاج غلامرضا ابرکار» رزمنده و جانباز 70 درصد هشت سال دفاع مقدس پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان، هم از همین دسته آدم ها بود. آدم هایی که آرامش را در گمنامی دید و دیروز  در اوج غربت و گمنامی با تمامی دردها و رنج های جانبازی اش خداحافظی کرد و به آسایش رسید.  آسایشی ابدی ، آسایشی از جنس آسایشی که شهدا به آن می رسند.

خدایش رحمت کند و با رفقای شهیدش محشور شود. ان شاءالله

 

مراسم تشییع و تدفین جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج غلامرضا ابرکار، فردا یکشنبه راس ساعت 4 بعداز ظهر از مقابل یادمان شهدای گمنام دزفول روبروی آقا رودبند به طرف گلزار شهدای شهید آباد برگزار خواهد شد. مجلس ترحیم نیز از ساعت 21 الی 23 همان روز در مسجد حجه بن الحسن ، خیابان ناصر خسرو برگزار خواهد شد.



[1] خداوند نیکوکاران بى نام و نشانِ خدا ترس را دوست دارد ؛ کسانى که هرگاه غایب باشند کسى جویایشان نمى شود، و وقتى حضور دارند، کسى از آنان دعوت نمى کند و شناخته شده نیستند . دلهایشان چراغ هدایت است ، [و ]از هر تاریکى و ظلمتى خارج مى گردند . پیامبر اکرم (ص)

 [2] هیچ بنده اى به فرمانروایى نزدیک نشد، مگر آن که از خداوند متعال دور گشت، و ثروتش فراوان نشد، مگر آن که حسابش سخت گشت، و مریدانش زیاد نشدند، مگر آن که شیطانهایش افزون گشتند . پیامبر اکرم (ص)

 [3] هان ! بهترین بندگان خدا کسى است که با تقوى و پاک و گمنام باشد و بدترین بندگان خدا کسى است که انگشت نما باشد .پیامبراکرم(ص)

 [4] زمانى مى رسد که هیچ کس در آن زمان نجات نمى یابد، مگر مؤمن حق پرستِ بى نام و نشان که اگر حضور داشته باشد، کسى او را نمى شناسد و اگر غایب باشد، کسى به جستجویش نمى آید. این افراد چراغهاى هدایتند و نشانه هاى روشن براى شب روان .  امام علی(ع)

 [5] اگر توانستید ناشناخته بمانید، چنین کنید ؛ وقتى نزد خدا ستوده باشى نگران نباش که مردم ستایشت نکنند و نگران نباش که در نظرشان نکوهیده اى . امام صادق (ع)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۵
علی موجودی

بالانویس:

در غروب ابری و دلگیر امروز، نمی دانم چطور دلم رفت سمت شهید علی یار خسروی و خاطره ای که مادرش روایت کرده بود. این خاطره، آدم را بیاد آن جمله ی تاریخی امام خمینی (ره)می اندازد که «شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است»

 

شهیدی که شفا می دهد . . .

روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی

 

عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.

مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ » و زن همسایه لابلای  اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض،  قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:

«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره!  نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه! یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.

مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.

صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط.  اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.

مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند.  « بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟

گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه. شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:

«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم.  یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!! با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد. الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»

این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:

«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »

سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.

 راوی : مادر شهید علی یار خسروی ، با تشکر از برادر عزیزم عظیم سرتیپی

 

 

شهید علی یار خسروی (سمت راست) در کنار شهید سیدمجتبی صائبی نیا(سمت چپ)

 

دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند

شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است:

جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و  افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه  (شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.

راوی : دکتر محمدرضا سنگری ، با تشکر از سایت موسسه وصال

 

شهید علی یار خسروی متولد 1348 ، در سن 16 سالگی در عملیات والفجر 8 در22بهمن ماه64 آسمانی می شود و مزار مطهرش در گلزار شهیدآباد دزفول، زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۲
علی موجودی

بالانویس:

برایم مهم بود که اولین پست الف دزفول در سال 95 ، چه باشد!؟ بیش از بیست موضوع روی « وایت برد الف دزفول » توی اتاقم ردیف شده بود. ایستادم و با چشمانم مرور کردم و این بار هم چشمم روی واژه ی «یسنا» ماندگار شد.

 

عطش دیدار بابا

به بهانه ی اولین عیدی که «امیربابا» در کنار «یسنا»یش نیست

 

«بابا» زیباترین واژه در گنجینه ی لُغت دختر بچه هاست. اصلاً این که می گویند دخترها «بابایی» هستند را همه جوره می شود حس کرد.  اصلاً وقتی دختربچه ها توی بغل بابایشان می روند، حس دیگری دارند. باباها هم همین طور. علاقه ی عجیب و غریبی دارند به دخترهایشان. به قول یکی از بچه ها، انگار تا وقتی که آدم صاحب دختر نشود، پدر بودن را احساس نمی کند. خصوصاً اگر دختر، تازه زبان بازکرده باشد و شیرین زبانی ها و زبان ریختن هایش، قند توی دل بابا آب کند. این جا دیگر بابا بی تاب تر از دختر است برای دیدار و باباها بیشتر از دخترها دلشان بهانه گیر می شود و جز به در آغوش کشیدن نازدانه شان آرام نمی گیرند و از طرف دیگر دختربچه ها را نگو! بال بال می زنند برای رسیدن بابا. مدام طرح عقربه های ساعت را از مادر می پرسند که وقتی عقربه ها چه شکلی شدند، بابا برمی گردد.

انتظار این دیدار سخت است و طاقت فرسا، حتی اگر برای چند ساعت باشد و وقتی پایان می گیرد که قامتی به بلندی بابا در چهارچوب در نقش می بندد و آغوش باز می کند. توی آن چند ثانیه ای که دختر در آغوش بابایش غرق می شود، آرامش می گیرد. هم دل دختر و هم سینه ی بی قرار بابا و این وسط مادر است که از دیدن این صحنه لبخند روی لبش نقش می بندد و از آرامش بابا و دخترش آرام می شود.

حالا مابین این همه علاقه و دلبستگی دوطرفه بین دخترها و بابا ها، تو انگار کن فاصله بیفتد بینشان. حالا این فاصله می تواند از جنس همان ساعت هایی باشد که بابا سر کار است.

این فاصله می تواند از جنس فاصله هایی باشد که با سفر رفتن بابا شکل می گیرد و هرچه سفر طولانی تر می شود، تکلیف مادر سخت تر می شود با بهانه گیری های دختر. با سوالات گاه و بی گاه و تکراری دختر. با گریه های مکرر دختر که حتی وعده ی عروسک آوردن بابا از سفر هم بی فایده است و این جا ، هنر ، هنرمادر است در آرام کردن دختر.

 

اما یک جور فاصله هم وجود دارد که نمی دانم چگونه از این جنس فاصله بگویم!؟ از فاصله ای که ابدی است و هیچ گاه به وصال ختم نمی شود. در این جنس از فاصله، بابا هیچ گاه از سفر بر نمی گردد و این جا مادر می ماند با دو مشکل بزرگ. یکی دلتنگی های خودش و یکی دلتنگی های دخترش.

حالا به هر طریقی که بخواهد آرامش تزریق کند به خودش ، بماند. این که دلتنگی هایش را ببرد روی سجاده ی نماز و دور از چشم دختر ، بماند. این که گاهی در غیاب دختر آرام آرام با عکس توی قاب همکلام شودو اشک بریزد بماند. این که در و دیوار خانه که سرشار از خاطرات تک سوار زندگی اش است، روضه می شود برایش بماند. همه ی این ها بماند و در این بماند که می گویم، طوفان هاست که به ساحل آرام رسیدنش کار ساده ای نیست.

مشکل بزرگتر، دختر است. آرام کردن دختر. خودش را و دل خودش را می تواند با گره زدن به قرآن و اهل بیت(ع) به آرامش گونه ای برساند، اما این دختربچه، چه می شود؟ این کوه دلبستگی به بابا را چگونه آرام کند؟ بهانه های مکرر دختر را چه کند؟ نقشِ عقربه های ساعت را چگونه تصویر کند برای زمانی که هیچ گاه از راه نمی رسد؟ «نیامدن» را، «ندیدن» را چگونه بیاموزد به دختری که فقط به آغوش بابا آرام می گیرد؟ چه بگوید ؟ چه داستانی باید تعریف کند ؟ واقعیت را بگوید یا اصلاً نگوید؟ اگر بگوید چگونه بگوید که در باور و فهم دختر بگنجد و اگر نگوید ، پس به کدام وعده آرامش بریزد برآتش وجود دختر؟

این ها که گفتم و صدها مشکل ریز و درشت دیگر است که در جاده ی پیش پای عبور مادر وجود دارد و مادر است که این جا اول باید خودش را به ساحل آرامش برساند و بعد دختر را.

همه ی این ها را گفتم تا برسم به «یسنا» دختر کوچک اولین شهید مدافع حرم دزفول «شهید امیر علی هویدی». مهربان بابایی که دل از همه ی این محبت ها و دل بستگی ها برید، دل از شیرین زبانی های تنها دخترش کند و نگاه دخترش تا ابد به انتهای جاده ماند تا دشمن نگاه بد به ناموس اهل بیت(ع) نداشته باشد.

«یسنا» که رقیه وار بی قرار باباست و مادری که زینب وار کوه صبوری شده است و «ام وهب» وار در تشییع امیر زندگی اش ، حماسه سر داد.

این روزها «یسنا» اولین عید را بدون «امیربابا»یش دارد می گذراند و روزهای دیگری پیش رو دارد که بابا در آن حضور فیزیکی نخواهد داشت. قرار است روز به روز بزرگ تر شود و راه بابا را برود. نه آغوش بابا هست و نه دستی که عروسک عیدی بدهد به یسنا و نوازش کند آن گیسوهای به زیبایی آبشار را.

آرام کردن یسنا سخت است برای مادر، برای اطرافیان ، چرا که تاریخ را که ببینی پر است از دخترهایی که تقدیر غریبی داشته اند و آرام کردنشان ساده نبوده است. از فاطمه ای که در فراق بابایش بی تاب بود ، تا زینبی که بی تاب سفر رفتن مادر شد و بعد هم بابا و بعد هم حسن(ع) و دست آخر هم حسین(ع) و از رقیه ای که جز به سر بریده ی بابا آرام نگرفت.

و «یسنا»  دیگر می داند که بابایش شهید شده و البته مادر هم یقین به زنده بودن امیرش دارد. این که امیر همیشه هست و بیش از پیش حضور دارد و فقط قواعد دنیاست که دست و پاگیر دیدن می شود و همین یقین کمی کار را آسان می کند.

این روزها یسنا خوب می داند که بابا همیشه کنارش هست و می بیندش. یسنا همه جوره از بابا آرامش می گیرد. از تصویر بابا، از سنگ مزار بابا و از دید و بازدیدهایی که بین او و بابایش رقم می خورد و فقط او خبر دارد و فرشته هایی که مراقبت از یسنا را ضمانت کرده اند و مگر می شود امیربابایی به آن مهربانی بیخیال دلتنگی های دخترش باشد. در خواب یا بیداری اش را نمی دانم، اما می دانم که او اندکی آرام می گیرد با آن.  البته بر بی قراری هایش هم نمی شود خرده گرفت که داستان بابایی بودن دخترها را همان اول تعریف کردم.


وقتی یسنا گونه به گونه ی امیربابایش می گذارد

آنچه باعث شد این همه بنویسم این تصاویر یسنا بود. گونه اش را آرام گذاشته است روی سنگ مزار بابا و روی تصویر بابا. عجب روحی دارند این تصاویر. آدم احساس می کند این «امیربابا» است که در آغوش گرفته است دخترش را و دارد جرعه جرعه آرامش می ریزد در وجود دخترش.

بیایید دعا کنیم که خداوند دمادم آرامش بریزد در وجود یسنا و مادرش و خانواده ای که شاخ شمشادشان را در دفاع از حریم و ناموس اهل بیت(ع) تقدیم کردند. دعا کنیم که خداوند صبورشان کند و شکیبایی از جنس شکیبایی زینب(س) عنایتشان کند.

و البته  ما آدم ها که گرفتار خاکیم، همه چیز را زمینی می بینیم. این که «امیر» هوای خانواده اش را از آن بالا و آن سوی آسمان ها دارد را یقین می دانیم. اما گمان و فهم زمینی مان این است که این سنگ و این عکس هر چقدر هم که آرامش بدهند به یسنا ، آغوش بابا چیز دیگری است. آدم یاد صحنه ای از کربلا می افتد. آن جا که راوی می گوید بچه ها پیرهن ها را بالا می زدند و شکم هایشان را می گذاشتند روی زمینی که مشک های آب آن جا بودند تا شاید از شدت عطش آن ها کم شود.

شاید«یسنا» هم وقتی گونه روی سنگ مزار بابا می گذارد، وقتی گونه روی تصویر بابا می گذارد،شدت عطشش به دیدار بابا اندکی آرام می گیرد. صلی الله علیک یا اباعبدالله
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۴
علی موجودی

تحویل سال در جوار مزار هشت شهید گمنام  دزفول

برنامه ی زیارت عاشورا و صرف صبحانه، همزمان با لحظات تحویل سال در جوار شهدای گمنام دزفول

 

لحظه ی تحویل سال ، هر کس به تناسب اعتقاداتش دوست دارد، جایی باشد. یکی  دوست دارد دور هفت سین در کنار خانواده اش باشد و یکی دوست دارد آن لحظه را در بین الحرمین کربلا باشد ، بین دو بهشت زمینی که متحیر است کدام سو را نگاه کند.

یکی دوست دارد برود امام زاده و در آن ثانیه ها، سرش را بگذارد به سجده و یکی هم دوست دارد در کنار عزیز شهیدش در گلزار شهدا باشد.

این وسط آدم هایی هستند که اختیار ندارند کجا باشند، مثل مرزبانان و پاسدارانی که در حال دفاع از امنیت این مرزو بومند و پزشکان و آتش نشانان و . . .  که گاه لحظه ی تحویل سال در حال خدمت به مردم هستند.

اما دسته ای از آدم ها هم هستند که کسی سراغشان را نمی گیرد تا تحویل سال  تنها نباشند. مثل ساکنان خانه های سالمندان و برخی جانبازانی که اسیر چهاردیواری های آسایشگاه ها هستند. مثل شهدای گمنامی که معلوم نیست  کدام مادر چشم به راهشان دارد و یا کدام پدر از درد فراق،  سینه در آغوش خاک نهاده است و چه خوب است که در این لحظات سراغی از این عزیزان بگیریم.

گفتم «شهدای گمنام» و یاد هشت شهید گمنام مدفون در یادمان شهدای گمنام شهرمان افتادم که غریب تر از تمامی شهدای گمنام مدفون در یادمان های کشور ، گوشه ای افتاده اند و کسی سراغ از غربتشان نمی گیرد. شهدایی که در بی خیالی و بی اعتنایی مسئولین شهر و البته فراموشی برخی مردم غریب مانده اند.

آفرین به غیرت برخی جوانان این شهر که یک  گروه خادم الشهدا  تشکیل داده اند به نام «عاشقان امام حسن مجتبی(ع)» و مدتی است در اوج بی اعتنایی مسئولین به این شهدا، خودشان دستشان را گذاشته اند روی زانویشان و  خادمی یادمان شهدای گمنام دزفول را آغاز کرده اند و عصرهای پنجشنبه چون برادرانی مهربان ، میزبان زائران یادمان هشت شهید گمنام دزفول می شوند و برای تأمین هزینه های این کار، از کمک های مردمی استفاده می کنند. کار این بچه های انقلابی مصداق حرف حضرت امام خمینی(ره) است که« اگر مسئولین کوتاهی و مماشات کردند، ملت انقلابی خود اقدام کند»

 گروه خادم الشهدای «عاشقان امام حسن مجتبی(ع)» برای لحظات تحویل سال برنامه ای تدارک دیده اند و  از همه ی مردم شهید پرور دزفول ، دعوت کرده اند که لحظات تحویل سال را مهمان این شهدای غریب و گمنام باشند و در این برنامه ی کاملاً مردمی شرکت کنند.

 این عزیزان از امشب (شنبه شب ) تا صبح فردا یکشنبه به صورت پیوسته در یادمان شهدای گمنام دزفول روبروی آقا رودبند حضور دارند و میزبان و پذیرای زائران شهدای گمنام هستند.

ان شاءالله ساعت هفت و سی دقیقه ی صبح یکشنبه و در آستانه ی تحویل سال، فضای آسمانی یادمان شهدا به نوای زیارت عاشورا عطرآگین خواهد شد و پس از آن عزیزان خادم با صبحانه ای مختصر که با بضاعت اندکشان و کمک هایی که از مردم جمع آوری کرده اند، از  زائران شهدای گمنام  پذیرایی خواهند کرد.

چه زیبا خواهد بود ثانیه های تحویل سال، در سجده ی زیارت عاشورا و در جوار مزار منور هشت شهید گمنام دفاع مقدس باشیم. پس از مراسم تحویل سال نیز این عزیزان پذیرای کلیه زائرین عزیز شهدای گمنام خواهند بود.

 

وعده ی ما صبح یکشنبه در جوار مزار منور هشت شهید گمنام دفاع مقدس

با قرائت زیارت عاشورا و صرف صبحانه  هنگام تحویل سال نو

 

ان شاء الله که خداوند و شهدای والامقام خود اجر و مزد این خادمان مخلص و بی ریای شهدا را عنایت کند و سربازی در رکاب یار را رزق و روزی شان کند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۵
علی موجودی

وقتی حرمت گلزار شهدا شکسته می شود . . .

به بهانه ی حضور حرمت شکنانه برخی ها در گلزارهای شهدای شهر

 

خیلی آدم باید بی غیرت باشد و قدر نشناس که نمک بخورد و نمکدان بشکند. وقتی شهدا گفته اند ( سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت می دهم)،  وقتی شهدا گفته اند ( تفنگی که در دست من است چادری است که بر سر توست )، همه جوره و به هر زبانی خواسته اند که توصیه کنند به رعایت حجاب. توصیه کنند به عفاف.

آدم باید خیلی بی غیرت باشد که بی خیال این وصیت ها شود. چون این حرف و حدیث ها و این خواسته ها از کسانی برایمان به ارث رسیده است که جانشان را دادند برای آرامش و آسایش امروزمان و اگر نبودند و نمی رفتند ، وضعیت امروزمان معلوم نبود.

واین «بی غیرتی»، گاه به «گستاخی» هم تبدیل می شود. این بی غیرتی،  زمانی به اوج می رسد که آدم ها دقیقاً عکس این وصیت ها عمل کنند. در نهان و آشکارا بماند، بلکه در محضر شهدا  و در حریم شهدا، پا بگذارند روی این وصایا.

این مقدمات را گفتم تا برسم به بهانه ای که قلم به دستم کرد. دیروز آخرین پنجشنبه سال و عید اموات بود و طبق سنت قدیمی دزفولی ها، آدم هایی که سال تا سال سراغی از شهدا و امواتشان نمی گیرند، آمده بودند شهیدآباد و بهشت علی. اما با چه وضع پوشش و با چه قیافه هایی بماند! گلزارهای شهدا  موج می زد از افرادی که با آرایش و پوششی که می روند مجلس عروسی، آمده بودند در محضر شهدا. در محضر شهدایی که از وصیت هایشان گفتم. در محضر بانوان شهیدی که شب ها با حجاب کامل می خوابیدند که حتی پیکرشان بی حجاب نماند.

من واژه ای  جز « بی غیرتی» و «گستاخی»  برای این کار پیدا نمی کنم. این که یک نفر همه ی دار و ندارش را و جانش را برای تو بدهد و تو حاضر نباشی برای دقایقی حتی ظاهر را حفظ کنی که قداست حریم قدسی این عزیزان شکسته نشود و البته این رفتار مختص روز عید اموات نیست ، بلکه در این روز به اوج خود می رسد.

این که عده ای باظاهری دقیقاً عکس وصیت ها و خواسته های شهدا، صاف بیایند و پایشان را بگذارند در حریم شهدا و راست راست راه بروند در حریم آسمانی این  به معراج رفته ها خیلی گستاخی است. حالا در کوچه و خیابان و جشن و مهمانی ها ، با چه ریخت و قیافه ای هستند، خودشان باید روزی جوابگو باشند که خودش حکایت ها دارد و روایت هایی که معمولاً برای برخی بازیچه است و موضوع حرف من نیست.  اما خیلی  گستاخی می خواهد که وقتی آدم ها به هر دلیل شهیدآباد می آیند،  وقتی خواسته یا ناخواسته وارد حریم شهدا می شوند، باز هم پشت پا بزنند به وصیت این بچه ها.  خب حداقل به حرمت و احترام این بچه ها، ظاهر را حفظ کنید.

من ندیده ام و نشنیده ام که در هیچ کجای دنیا، حرمت مکان هایی که برای مردم به هر دلیل مقدس هستند، شکسته شود، حالا این که در آموزه های اسلامی،  قبرستان جای عبرت وتنبه آدم هاست، پیشکش.

یاد حرف «شهید طیب طاهر» می افتم که به سید گفته بود : «می دانی چرا وصیت نمی نویسم سید؟ می ترسم روزی آیندگان وصیت مرا به جای نصیحت من اشتباه بگیرند و کم کم به دست فراموشی بسپارند » به سید گفته بود : «سید! آرزویم رفتن است.اما نگرانی من از آینده است. از ادامه راهم می ترسم. می ترسم که پس از ما راهمان ناتمام بماند»

یاد حرف شهیدحسین بیدخ می افتم : « می روم تا تو بیایی ، اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای».

هر کس به هر طریق راه این بچه ها را نرود، فردا باید پاسخگویشان باشد ، چرا که شهدا از دزدان زندگی خویش نخواهند گذشت و این حرمت شکنی هم نوعی دزدیدن زندگی شهداست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۱
علی موجودی

وقتی شهدا حال آدم را خوب می کنند . . .

به بهانه ی برگزاری سی و پنجمین سالگرد شهادت شهدای حمله موشکی به مسجد نجفیه دزفول در 19 اسفندماه 59

 

برخی حس و حال هایی که سراغ آدم می آیند، وابسته به مکان هستند. یعنی دقیقاً باید در یک جای خاص باشی، در یک مکان مشخص ، تا با تمام وجودت احساسش کنی و محو شوی در آن حالت. زمان، برای این حال و هوا که گفتم بی تأثیر است. شب باشد یا روز، وقت و بی وقت، مهم نیست. مهم این است که کجا باشی؟!!!  مثلاً حسی را که آدم در بین الحرمین کربلا دارد، هیچ کجای عالم نمی تواند پیدایش کند و این قاعده زمان نمی شناسد. شنیدن وصفش و دیدن تصاویرش هیچگاه به پای حضور و حس کردنش نمی رسد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۴
علی موجودی

 ثروت یا غیرت !

 

هفته ی گذشته به سنت اسفندماه هر سال،  با بچه های دانشگاه رفتیم راهیان نور.  قرار گرفتن در فضای مناطق عملیاتی که روزگاری قدمگاه شهدای والامقام بوده است، آدم را در یک مغناطیسی قرار می دهد که تمام وجودش را فرا می گیرد. من اسمش را گذاشته ام قرار گرفتن در« مغناطیس شهدا». آدم حالش خیلی خوب می شود در آن بیابان ها و صحراها.

شب برای اسکان رفتیم دانشگاه آزاد واحد آبادان. مدیر اموراداری اش منتظرمان بود و آمد به استقبال. سال گذشته هم برنامه همین بود. یاد شهدای گمنام مدفون در دانشگاه افتادم.

سال 92 دو شهید گمنام دفاع مقدس ، در دانشگاه آبادان مدفون شده بود و سال گذشته که برای اسکان رفتیم، یک یادمان زیبا در وسط محوطه ی دانشگاه خودنمایی می کرد.

با بچه ها از پارکینگ راه افتادیم به سمت یادمان شهدای گمنام دانشگاه.  همین که چشمم افتاد به یادمان، پاهایم خشکید و چشمانم مات شد به روبرو. ایستادم. بچه ها گفتند : «پس چی شد؟ چرا وایستادی ؟» گفتم : «یادمان پارسال اینجوری نبود، اینو تازه ساختن! مگه میشه تو یه سال یادمانی به این عظمت بزنن!!؟»

حین این صحبت ها بودیم که مدیر اموراداری دانشگاه رسید. بلافاصله پرسیدم: «این یادمان رو تازه ساختین؟ آخه پارسال که اومدیم نبود!» گفت : «آره! اون یادمان قبلی موقت بود. یازده ماه طول کشید. اما خیلی برامون مهم بود که بهترین شکل ساخته بشه! این شهدا برا ما خیلی اهمیت دارن. خیلی تلاش کردیم تا سردار باقر زاده قبول کرد بهمون شهید گمنام بده. بهترین و با شکوه ترین تشییع رو براشون گرفتیم و برا سالگرد شون هم دو ساله که برنامه های گسترده ای برگزار می کنیم. در نهایت شکوه و عظمت. برای این یادمان هم خیلی پیگیری کردیم تا تونستیم بسازیمش. خیلی بدو بدو کردیم و البته کاری نکردیم برای این شهدا! این کمترین کاره . خیلی حق دارن گردنمون. خیلی . . .  »

بغض کرده بودم. همینطور که او می گفت، من در ذهنم وضعیت یادمان شهدای گمنام دزفول را از سال 81 تا امروز، مرور می کردم و برخی مردم و نیز مسئولینی که هیچ دغدغه و رغبتی برای سروسامان دادن به وضعیت آن جا ندارند و کاملاً بی خیال هستند.

بچه های آبادان، ظرف یک سال چه زیبا برای شهدای گمنامشان  یادمان ساخته بودند به بهترین شکل و زیباترین معماری . به مدیر امور اداری شان گفتم : « آفرین به غیرتتون و آفرین به قدرشناسی تون. واقعاً خدا خیرتون بده که حق میزبانی این شهدا رو ادا کردین! »

با بچه ها رفتیم و نشستیم کنار مزارها. خیلی دلم گرفته بود. خیلی. یکی از بچه ها گفت: «بابا اینا پول دارن خب! » گفتم : « بحث، بحث بودجه نیست. بحث ثروت نیست. بحث غیرته. غیرت که باشه، ثروت جور میشه!!! مشکل یادمان شهدای گمنام دزفول هم غیرت می خواد...!! این که برخی مردم بدونن آرامش امروزشون از این بچه هاست و احساس مسئولیت کنن و پیگیر بشن کاری کنن و مسئولین هم بدونن میز و پست و مقامشون رو مدیون کی هستن؟ که اگر بدونن ، حق مطلب رو ادا می کنن . . . مشکل، مشکل بی خیالی آدماس. مشکل، مشکل غیرته نه ثروت . . .»

و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.


یادمان موقت شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی واحد آبادان- اسفند 93

یادمان جدید شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی واحد آبادان- اسفند 94

 

پانویس :

باز هم آفرین به غیرت آقا سعید و چند تا از رفقایش که هر  عصر پنجشنبه ،  مثل برادر ، با پولی که از این ور و آن ور جور می کنند ، یادمان را برای زیارت مردم آماده می کنند و از زائرین پذیرایی می کنند.

از مردم عزیز و شهید پرور دزفول دعوت می کنم که عصرهای پنجشنبه با زیارات 8 شهید گمنام روبروی آقا رودبند بروند و میزبانی کنند برای این میهمانان گمنام شهر.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۸
علی موجودی

بالانویس:

بارش  پیام های تبریک دوستان و مخاطبین الف دزفول به بهانه ی کسب رتبه ی اول کشوری «الف دزفول» ، باعث شد که علی رغم میل باطنی ام، در این خصوص دست به قلم شوم و باز هم  تکرار کنم که «الف دزفول» سربلند شده است نه نویسنده اش!! باید به شهدا، جانبازان ، خانواده های شهدا و مردم پایتخت مقاومت دزفول تبریک گفت این افتخار را و من مالکیتی در این خصوص برای خود نمی دانم.

 

 

الف –  «الف دزفول»

 

بارها و بارها شنیده ام که «شرف المکان بالمکین». اعتبار مکان ها به انسان هایی است که در آن ها زیسته اند و مگر «مکان» باید از جنس خاک باشد و «مکین » آدم هایی  که در عبور و مرور و تکرارهای زندگی روزمره هستند؟

می شود «مکان» همین «الف دزفول» باشد و «مکین»، هم شهدا!  همان آدم هایی که زنده تر از آن ها در آنچه نامش را زندگی گذاشته ام، ندیده ام. آنان که جلوه ی حقیقی «حی» هستند و «احیاء عند ربهم یرزقون»  زیباترین سند این حی بودنشان است.

«الف دزفول» هر چه دارد، از همین «مکین» هاست. آبرویی که دارد را از همین آدم ها گرفته است. الف دزفول را شهدایش سربلند کردند و عزت دادند. از خود هیچ ندارد که اگر این بچه ها نبودند که نامشان و یادشان و زمزمه شان و روایتشان روح بدهد به واژه های مرده، الف دزفول هم می شد مثل خیلی از این «مکان» های مجازی که سرد و بی روح و مخروبه کنجی افتاده اند.

چقدر خوب است آدم حقیقت را بگوید. چقدر خوب است آدم واقعیت را ببیند و به قول امروزی ها واقع بین باشد. چقدر خوب است که آدم ها  افتخار نکنند به اتفاقی که نقشی در آن ندارند. من که برای این انقلاب یک سیلی هم نخورده ام. خودم را چسبانده ام به این بچه ها تا در عشقی یک طرفه راه را گم نکنم. پس هیچ جای تبریکی برای من وجود ندارد.

اگر امروز «الف دزفول» سربلند شد، از سربلندی و سرافرازی شهدا و جانبازان و فرشته سیرتانی است که همیشه نقشِ اول روایت هایش بوده اند. از سربلندی و عزت شهر مقاوم و قهرمان پروری است که به برکت مقاومت مردمش زیر باران موشک های دشمن و پیکار جوانانش در جببه های نبرد،  طی 2700 روز مقاومت ، 2600 شهید تقدیم کرد و پایتخت مقاومت ایران لقب گرفت.

«الف » شدن «الف دزفول» در کشور، مدیون همین آدم هاست و من باز تکرار می کنم که در این موفقیت، مالکیتی برای خود نمی بینیم. تمام افتخار این صدرنشینی «الف دزفول»  مربوط به شهداست و جانبازان و مردم مقاوم و شهید پرور شهرم.

من هم تبریک می گویم طنین انداز شدن نام پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان  را در سرتاسر کشور .

تقدیم به شهدای شهرم که در زندگی کمتر راهشان را رفتم.

تقدیم به  جانبازان شهرم که غیرت نداشتم حتی سراغی ازشان بگیرم و حالی بپرسم.

تقدیم به تمامی مادران و پدران شهدای شهرم که  این روزها یکی یکی دارند مهمان فرزندان شهیدشان می شوند

و تقدیم به تمامی مردم قهرمان و صبور و مقاوم شهرم دزفول.

خدایا! فقط از تو می خواهم، عاقیبت بخیر سر به بالین خاک بگذارم و مگر زیباترین عاقبت بخیری شهادت نیست؟

 

لینک خبر در خبرگزاری دفاع مقدس

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۱
علی موجودی

« سُلطُعلی»

روایتی متفاوت از شهید سلطانعلی شاه محمدی

 

 

برگ اول:

در دوران موشکباران عراق، بسیاری از دزفولی ها برای این که هم در شهر بمانند و دزفول را ترک نکنند و هم برای این که در امان بمانند از موشک های 12 متری عراق،  مدتی را در شهرک های اطراف دزفول به سر می بردند.

مردم شهرک های اطراف هر کدام اتاقی از خانه شان را در اختیار یک خانواده قرار داده بودند و این مهمان نوازی و این مهربانی و به نوعی ایثار، خود یکی از جلوه هایی از مقاومت مردم دزفول است که تا کنون نادیده گرفته شده است. این جلوه از ایثار مردم شهرک های دزفول باید در جای خود نشان داده شود و برای مردم ایران و حتی کشورهای دیگر به نمایش گذارده شود.

مردم عزیز این شهرک ها با وجود تمامی مشکلات خودشان، بخشی از خانه و زندگی خود را بدون هیچ چشم داشتی در اختیار مردم شهر دزفول قرار می دادند تا در آرامش و امنیت بهتری روزگار بگذرانند.

این محبت و دوستی به وجود آمده باعث شد تا سال ها پس از جنگ، ارتباط صمیمی بین مردم دزفول و این شهرک ها که امروزه تمامی شان به شهر تبدیل شده اند به وجود آید و همانند خویشاوندان و اقوام و شاید هم عزیز تر، باب دید و بازدید و رفت و آمدی باز شود که هنوز که هنوز است برای بعضی ها دنباله دار است.

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۵
علی موجودی

الف دزفول از سال 90 تا 94

www.alefdezful.ir

علی موجودی

بالانویس:

داستان نوشتن بلد نیستم، این اولین تجربه است. این فقط و فقط یک داستان کوتاه است و واقعی نیست.  زاییده ی دغدغه هایی که همیشه با من هستند. خواندنش کمتر از ده دقیقه زمان می گیرد ، اما تفکر به محتوایش برای هر کس تفاوت دارد.

 

 پلاک اروند

داستان کوتاهی در خصوص این روزهایی که دارد می گذرد

 با کت و شلوار جدیدش و قامتی که سعی می کرد با راست راست راه رفتن، جلب توجه کند ، وارد بهشت آباد شهر شد. به آدم های کت و شلواری همراهش گفته بود که طوری دور و برش راه بروند که همه متوجه شوند آدم مهمی آمده است.

هنوز چند قدمی نرفته بود که  حرکت تعدادی آدم کت و شلواری دیگر توجه اش را جلب کرد.  خوب که دقت کرد ، یکی دیگر را دید مثل خودش. با آدم هایی که دور و برش مثل عصا قورت داده ها راه می روند.

این وسط لبخند مردمی که داشتند نگاه می کردند و با انگشت آنان را به هم نشان می دادند،  واضح به چشم می خورد. راهش را ادامه داد.  دقایقی چرخید بین مردم؛ اما کسی تحویلش نگرفت.  بجز همین آدم های دور و برش که مدام بادیگارد وار ، انگشت را می گذاشتند روی هنزفریِ توی گوششان و با آدم های خیالی آن سوی خط  زمزمه می کردند برای جلب توجه. کسی توجهی نمی کرد بهشان. برخی آدم ها فقط از دور، سلامی می دادند و یا دستی بلند می کردند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۳
علی موجودی

برای مدافعان حرم  و خانواده هایشان مشکل ساز نشویم

چند توصیه امنیتی به همشهریان عزیز در خصوص مدافعان حرم

 

با هجوم نیروهای تکفیری و سلفی،  به حرم اهل بیت (ع) در کشور سوریه و جان در طبق اخلاص نهادن نیروهایی که این روزها به عنوان نیروهای مدافع حرم شناخته می شوند، در ماه های اخیر،  در رسانه های خبری و شبکه های اجتماعی مختلف، مدام شاهد خبرهایی مبنی بر شهادت و یا مجروح شدن برخی از نیروهای اعزامی کشورمان در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) هستیم.

 شانه های شهرمان دزفول تا کنون شاهد تشییع پیکر پاک و مطهر سه شهید مدافع حرم بوده است و تعدای از دلاورمردان مجروح مدافع حرم نیز در استقبال گرم مردم، وارد پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان شده اند.

نکته ی فوق العاده مهم و قابل توجهی که در این بین وجود دارد، موضوع اطلاع رسانی خبرهای مربوط به وضعیت نیروهای مدافع حرم ایرانی در کشور سوریه است. با توجه به ابزارهای اطلاع رسانی پیشرفته و متنوع و نیز شبکه های اجتماعی مختلف  و شبکه ی جهانی اینترنت که این روزها در اختیار عموم مردم قرار دارد،  عدم آگاهی و تخصص و تدبیر لازم در استفاده مناسب از این ابزار ها و نیز به وجود آمدن  یک رقابت و سبقت در اطلاع رسانی این اخبار بین مردم،  مشکلات امنیتی زیادی را برای نیروهای مدافع حرم و نگرانی هایی را نیز برای خانواده های محترم آنان به وجود آورده است.

 لذا ضروری است که  با آگاهی و شناخت و اطلاع کامل نسبت به این شبکه ها،  مشکلات امنیتی به وجود آمده از این طریق را کمرنگ کرده و درنهایت از بین برد. این مهم نیاز به همکاری و مشارکت کلیه همشهریان عزیز دارد که از تمامی عزیزان عاجرانه خواهشمندم موارد زیر را به طور دقیق مطالعه و رعایت فرمایند.

حقیر به عنوان یک سرباز سایبری کوچک،  بر خود لازم می دانم، هم به عزیزان مدافع حرم و هم به همرزمان سایبری خودم در فضای مجازی و هم به عموم مردم شهید پرور دزفول نکاتی را متذکر شوم.

اغلب مردم آگاه هستند که اکثریت شبکه هایی مانند واتساپ ، وایبر و امثالهم  ماهیت جاسوسی داشته و سِروِرهای آن در اسرائیل قرار دارد و حتی بسیاری از سِروِرهای سایت های مختلف اینترنتی در اختیار کشورهایی همچون آمریکا است.

 پیام ها و مطالب شما قبل از این که توسط مخاطب دریافت شود، توسط دشمنان این مرز و بوم رصد می شود و این امر می تواند بهترین و ارزان ترین خوراک اطلاعاتی را  برای سرویس های جاسوسی دشمنان این مرز و بوم فراهم آورد.

 

با علم به این موضوع باید ابتدا چند توصیه را به رزمندگان عزیز مدافع حرم داشته باشم:

1-  از استفاده ی تلفن همراه به هر نحو با هر مدل سیمکارت و هر مدل گوشی جداً خودداری کرده  و به هیچ عنوان جهت ارتباط با خانواده و دوستان خود از شبکه های اجتماعی و ارتباطی نیز استفاده نکنید، چرا که رصد این ابزار، امکان تعیین موقعیت دقیق شما را به دشمن می دهد.

2-  خبرهای مبنی بر مجروح شدن و یا شهادت رزمندگان را به هیچ عنوان و با هیچ ابزاری به  ایران مخابره نکنید، تا این خبرها از مراجع رسمی و به شکل معقول و در فرصت و موقعیت مناسب به اطلاع خانواده این عزیزان برسد.

 

و حال چند توصیه بسیار مهم به همشهریان عزیز :

1-  در صورت اطلاع از اعزام سرداران ، براداران پاسدار و یا دوستان بسیجی،  به هیچ عنوان نام و نام خانوادگی، عکس  یا درجه نظامی فرد مورد نظر را در شبکه های اجتماعی منتشر نکنید، چرا که بزرگترین مشکلات  امنیتی را  برای شخص موردنظر به همراه خواهد داشت. دشمن از حضور این عزیزان در جبهه نبرد بلافاصله مطلع و  سلامت این عزیزان به شدت به خطر خواهد افتاد.

 

2-   با توجه به نوع متفاوت نبرد در سوریه و  اختلافات بنیادی آن با نبرد ایران و عراق ، به صورت مداوم خبرهایی ضد و نقیض ازشهادت ، اسارت و جراحت عزیزان مدافع حرم برای مردم مخابره می شود. لذا از عموم مردم عاجزانه خواهشمندم که به خاطر رعایت حال و حفظ آرامش روحی و روانی خانواده های این عزیزان از انتشار این اخبار تایید نشده­ ، به شدت خودداری کنید.

 

3-  حتی در صورت اطمینان کامل از شهادت یا جراحت عزیزان مدافع حرم تا قبل از اعلام رسمی نهادهای مسئول و اطلاع به خانواده این عزیزان، جهت حفظ مسائل امنیتی و نیز رعایت حال خانواده آنان، از انتشار هرگونه خبر که نام ، عکس  و درجه ی نظامی آن عزیز را شامل می شود، جداً خودداری کنند.

4-  از ارسال هر گونه مطلب در خصوص این عزیزان با ذکر نام و نام خانوادگی ، نام مستعار ، درجه ی نظامی و عکس حتی جهت اعلام  خبر سلامتی این عزیزان خودداری کنید. سرویس های جاسوسی فوق العاده قدرتمندی در این موضوع فعال هستند و انتشار هرگونه خبر در این خصوص، سلامتی فرد مورد نظر را تحت الشعاع قرار خواهد داد.

 

5-  عدم اعلام رسمی نهادهای مسئول مبنی بر شهادت یک عزیز مدافع حرم، به معنای عدم مشخص بودن وضعیت است. به این معنا که در صورت شهادت،  هنوز پیکر این عزیز به کشور منتقل نشده است و یا این که دسترسی به پیکر مطهر آن عزیز هنوز امکان پذیر نشده است. انتشار نام، تصاویر و یا  اعلام درجه ی نظامی  آن شهید عزیز و حتی استفاده از عنوان «سردار » یا «سرهنگ» در فضای مجازی،  باعث دریافت این اطلاعات توسط شبکه های جاسوسی شده و مشکلات زیادی را برای انتقال پیکر به وجود خواهد آورد.

نیروهای ملعون تکفیری و سلفی،  پیکر شهدا را  از طریق عکس و اطلاعاتی که مردم در شبکه های مجازی رد و بدل می کنند، شناسایی کرده و امکان ربودن پیکر و  تعرض به پیکرمطهر شهید وجود دارد و نیز این امکان وجود دارد که برای تحویل پیکر مطهر شهید شرایط مالی تعیین و یا خواستار دریافت  مزایایی در خصوص مبادله پیکر شوند که این موضوع، مشکلات عدیده ای را در پی خواهد داشت.

 

6- رسانه های خبری شهرستان در صورت هرگونه پوشش خبری، در خصوص سرداران و برادران پاسدار مدافع حرم، حتی یک مصاحبه ساده با مجروحین، از انتشار نام، درجه نظامی و تصاویر جداً خودداری کنند و به این موضوع با دید امنیتی توجه کنند، چرا که دقیق ترین اطلاعات را به ارزان ترین قیمت در اختیار دشمنی قرار می دهند که بغض شدیدی نسبت به این عزیزان دارند و تعیین هویت و شناسایی این عزیزان، حتی در صورت اعزام مجدد، خطرات جبران ناپذیری را به دنبال خواهد داشت.

 لذا عاجزانه از همشهریان عزیزم خواستارم که تا قبل از اعلام رسمی  مجروحیت و یا اطمینان از انتقال پیکر مطهر شهدای مدافع حرم ، هیچ گونه پیامی را در انواع شبکه های اجتماعی رد و بدل نکنند.

اگر به دلیل عدم رعایت این گونه مسائل ، امکان انتقال پیکر شهیدی فراهم نشود، چگونه شخصی که آغاز کننده ی انتشار این پیام ها و تصاویر بوده است خود را خواهد بخشید و در مقابل خانواده ی آن شهید عزیز و در مقابل خداوند چه پاسخی خواهد داشت. این حق الناسی خواهد بود که شخص باید تا قیامت آن را به دوش بکشد.

 در پایان از تمامی همشهریان عزیز عاجزانه خواستارم که هم جهت رعایت مسائل امنیتی و هم جهت حفظ سلامت عزیزان مدافع حرم و هم جهت رعایت حال خانواده های  این عزیزان ، نکات مطرح شده را مد نظر قرار داده و به سایر همشهریان نیز این  نکات را تذکر دهند تا در خصوص موضوع مدافعان حرم،  مشکلات امنیتی کمتر شده و یا از بین برود. ان شاءالله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۹
علی موجودی

عظیم. . . عظیم. . . عزیز!

به بهانه ی عروج سه تن از یادگارهای دفاع مقدس پایتخت مقاومت ایران، دزفول ، در سکوت خبری رسانه ها

 

 در گرماگرم روزمرگی های زندگی های این روزهایمان و در هبوط تجمل و مصرف گرایی هایی که آدم ها را شبانه روز مشغول خود کرده است و سرگرم شدن به زمینی که دارد آدم ها را از آسمان دور می کند؛

در اوج بارش بی خیالی هایی که ثمره اش جوانه زدن فراموشی در دل های سرد و بی روح این روزهایمان است، آن سوی پنجره ی این دیوارهای بلند دلبستگی های مادی مان خبرهای دیگری جریان دارد.

سکوت  و سکون گلزارهای شهدای شهر را نمی خواهم بگویم ، چرا که خود این بچه ها از قبل خبر دادند که روزی قدرنشناسی مان گل می کند و بی خیالشان می شویم و انگار نه انگار که آرامشمان را از پریشانی آنان داریم. آن ها که رفته اند و در عند ربهم یرزقون اند. بی خیال شدن و با خیال بودنشان ، نوری را که بر زندگی های خودمان می تابد کم و زیاد می کند. شهدا رودی جاری هستند که برخی دل به خنکایشان می زنند و طراوت می گیرند و برخی در نهایت عطش لبی هم تر نمی کنند از این رود.

 

اما این وسط آدم هایی هستند از « رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ » که تقدیرشان را خدا « مَّن یَنتَظِرُ » بودن نوشت ، تا « مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا » بودنشان درسی باشد برای ما آدم ها و بدانیم که می شود بی خیال این همه رنگارنگ مادیاتی که در حصارشان محاصره هستیم هم زندگی کرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۲
علی موجودی

یک ماشین عروس متفاوت

دامادی که هست، عروسی که نیست

 

ماشین عروسی که در تشییع شهید علیرضا حاجیوند ، سومین شهید مدافع حرم دزفول ،چشمی را بدون بارش نگذاشت و گلویی را بدون بغض رها نکرد.

 

مادر است دیگر! آرزویش این است که پسر را در لباس دامادی ببیند.

پدر است دیگر! آرزویش این است که پسر و عروسش را دست به دست بدهد.

خواهر است دیگر! آرزویش این است که شب حنابندان برادر،  لباس سبز بپوشد.

برادر است دیگر! آرزویش این است که مثل کوه بایستد پشت برادر و ساقدوشش شود.

 

اما علیرضا حاجیوند ، دلش آرزویی بزرگتر داشت.

آرزوی علیرضا! همه ی آرزوهای دیگران را نقش بر آب کرد.

علیرضا در دفاع از حریم بی بی غریب عاشورا به تنها آرزویش رسید

 

 و این ماشین عروس ، مرکب هیچ عروسی نشد.

و بجای عروس، داماد را با لباس سفید به حجله ای برد که هزاران فرشته در طوافش عمره ی عاشقی به جای می آوردند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۰
علی موجودی

 بالانویس:

شب غریبی بود. حسینیه شهیدآباد موج می زد از آدم هایی که دلهایشان فراق علیرضا را فریاد می زد. تابوت علیرضا  زیر نورهای سبز ، پیش چشمانی قرار داشت که لحظه ای از باریدن نمی ایستادند.

 

خداحافظ رفیق

دلگویه ای که در مجلس  شب وداع با شهید علیرضا حاجیوند در جوار پیکر مطهرش خواندم + دانلود فایل صوتی

 

سلام علی آقا !  خسته نباشی برادر! زیارت قبول. چطوری دلاور!

سفر چطور بود ؟ خوش گذشت؟ خوبی ؟ سالمی؟ سرحالی؟  بیا کمی بنشین کنارمان و از آنجا تعریف کن ببینیم . . .

علیرضا!

همه ی این جملات را آماده کرده بودیم که وقت آمدنت بپرسیم. گفته بودند همین روزها بر می گردید.

چشممان به راه بود و دسته گل هایمان برای استقبال آماده . . .

که تو از انتهای جاده برسی و دوباره ما باشیم و تو و خنده هایی که تصور چهره ات بدون آن لبخند برایمان سخت بود.

گفتیم می رسی از راه و دوباره دور همیم.  توی هیات . . . توی مسجد . . .توی بسیج

اما اینطوری اش را خیال نمی کردیم.

اینگونه برگشتنت را.

با کوله رفتن و با تابوت برگشتن  . . .

اینکه قرار باشد بجای آغوش تو را بر دوش بگیریم . سخت است برادر سخت است.

همه ی معادله هایمان به هم ریخت با این اتفاق. همه ی معادله ها . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹
علی موجودی

قولی که به علی حاجیوند دادم . . .

 

سومین شهید مدافع حرم دزفول شهید علی حاجیوند

 

هنوز صدای اذان ظهر در گوشم طنین انداز بود که سید تماس گرفت.

گوشی را برداشتم و گفتم : سلام حاج آقا سید خودمون، مخلصیم . . .

- سلام علی آقا . . . خوبی . . .

همین چند واژه را که گفت ، صدایش کمی  عجیب و غریب بود برایم. طراوت همیشه را نداشت.

گفتم : در خدمتیم آقا سید . . .  امر بفرمایید ...

- میای بعد از ظهر بریم اهواز ؟

گفتم : خیره ایشالا  . . . چه خبره اهواز ؟

هنوز جمله ام را کامل نگفته بودم که صدای هق هق گریه سید از آن سمت بلند شد.

قلبم افتاد روی زمین...

گریه ی سید تنها یک دلیل می توانست داشته باشد و تنها سوالی که می شد پرسید همین بود که پرسیدم :

«سید جان! کی شهید شده؟ »

چند بار پشت سر هم  پرسیدم و اضطراب اینکه سید نام کدامیک از بچه ها را که سوریه هستندخواهد گفت تپش قلبم را هزار برابر کرد.

به گمانم یک دقیقه ای شد که من می پرسیدم و سید فقط می گریست.

لابلای گریه هایش گفت : «علی حاجیوند » شهید شد . . .

 

تا اسم علی حاجیوند را آورد، بلافاصله تصاویر خاطره ی دو ماه پیش آمد جلوی چشمم.

 

** پنج شنبه 19 آذر بود که پیکر سید مجتبی ابوالقاسمی را از اهواز آوردیم و مشایعت کردیم تا سردخانه ی شهید آباد.

توی ماشین سید نشسته بودم که تلفنش زنگ خورد و با یک نفر آنسوی خط حرف می زد. درباره اعزام و سوریه و . . .

گوشی را که قطع کرد، گفت :«این علی حاجیوند پدرمو درآورده! چند ماهه که پیگیر رفتنه ! دست از سرمون بر نمی داره! کاراشو پیگیری کردم تا ببینم چی میشه!»

پیکر سید مجتبی را گذاشتند توی سرخانه و داشتیم برمی گشتیم که علی حاجیوند با آن لبخند روی لبش آمد و با سید سلام کرد و رفت توی آغوش سید و گفت :«بابا دِ فکری کُن سیُم!»

سید با خنده بهش گفت :«شِررَه مبات اَقده! کُته ویسک پِه یَک رُوویم شهید بوویم!»

علی با همان خنده دستش را گذاشت روی شانه ی سید و گفت : «بابا تو هشت سال رفتی جبهه بَلَد نبیدی شهید بووی! دِ کار مونه دُرُس کُنه رووم .. اوسون بین چطور شهیدِ بووم ...»

سید خندید و گفت:« آ . . . تو رو سومین شهید مدافع حرم بات . . . علی موجودی هم زَنَت مِه الف دزفول »

شناخت خاصی از علی نداشتم! فقط لبخندش خیلی لبخند زیبایی بود.  عجیب آدم را می گرفت و به دل می نشست.

 به چهره ی علی نگاهی کردم و گفتم : « آقا سید! ماشاالله قیافش هم به شهدا می خوره! . . . چشم! شهید شد خودم  بلافاصله تو الف دزفول براش می نویسم . . »

علی خندید و گفت : «دستت درد نکنه . . .» بعد کلاهش را کشید روی سرش! سوار موتور شد و رفت . . .

 

** سید هنوز آن طرف خط داشت گریه می کرد و من فقط تصاویر آن روز را مرور می کردم.

گفتم باشه سید جان. منتظر تماست می مونم.

 گوشی را قطع کردم و من ماندم و بغضی که توی گلویم بازی در می آورد.

با خودم گفتم : راستی راستی که بلد بود شهید شود . . .

به علی قول داده بودم که بلافاصله پس از شنیدن خبر شهادتش برایش در الف دزفول بنویسم.

باید به وعده ام عمل می کردم.

اما همه اش دارم حسرت می خورم چرا وقتی به او قول دادم در الف دزفول برایش بنویسم، از او قول شفاعت نگرفتم؟!!!

باز هم حسرت . . . انگار تقدیرِ ما را به حسرت گره زده اند.

هنوز منتظرم سید تماس بگیرد تا برویم فرودگاه اهواز.

چه شبی بشود امشب . . . .

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۱
علی موجودی

گمنام در گمنام

آیا تا کنون تصاویر زیر که مربوط به مزار دو شهید گمنام می باشد، از پیش چشمتان عبور کرده است ؟

کجا؟

لطفا در قسمت نظرات ثبت کنید.

 

 

و این داستان ادامه دارد . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۸
علی موجودی

یک معما از جنس الف دزفول

تشییع  دو شهید گمنام دوران هشت سال دفاع مقدس بر شانه های مردم غیرتمند صفی آباد دزفول  و تدفین آن ها در یکی از بهترین نقاط  مرکزی شهر صفی آباد بهانه ای شد تا تصمیم بگیرم ، چند پست متناوب در خصوص شهدای گمنام و موضوعات مرتبط با این عزیزان در «الف دزفول» مطرح کنم. هم در خصوص کلیت موضوع تشییع شهدای گمنام و هم در خصوص وضعیت این شهدا در دزفول.

به عنوان  مقدمه و به عنوان شروع این مباحث ابتدا از همشهریان عزیز و کلیه خوانندگان الف دزفول این سوال را  مطرح می کنم:

 

در دزفول،چندشهید گمنام داریم و در چه مکان هایی مدفون هستند؟

 

لطفا پاسخ های خود را در بخش نظرات  ، ثبت کنید.

مطمئن باشید، وقتی پاسخ این سوال را خودم اعلام کنم، برایتان جالب خواهد بود و شاید هم تعجب کنید.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۴
علی موجودی

سیدجان! دیدار به ظهور

دلنوشته ای برای اربعین شهادت سید مجتبی ابوالقاسمی +دانلود دکلمه همین دلنوشته

سید جان

روز رفتنت عجب قیامتی به پا شده بود. یاد ندارم چنین تشییعی و گمان نکنم که بزرگترها هم به یاد داشته باشند . با این که خیلی ها چه در بودنت و چه در رفتنت برایت کم گذاشتند،  اما مردم سنگ تمام گذاشتند برایت. حضور بی شمار مردمی که انگار همه برادر از دست داده بودند، همه ی غصه هایمان را برای غریب بودنت از بین برد و تو نه در غربت که در اوج شکوه و عظمت و عزتی که خدا به نامت نوشت ، روی امواج دست ها ، تا آسمان شناور شدی و این وسط فقط یک غصه و درد ماند برایمان!

 این وسط ما ماندیم و جای خالی تو و این فقط دردی است بی درمان که لحظه به لحظه چنگ می زند به جانمان و برای همه مان غریب است این درد. ساکت نمی شود، کهنه نمی شود. زخمی است که هنوز تازه است. مثل روز اول.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۰
علی موجودی

بالانویس :

چند روز پیش چشمم به صحنه ای افتاد که خاطراتی خاک گرفته را به یادم آورد و همان شد بهانه ی نگارش این مطلب .

 

زنبیل خاطرات

لطفا اولین خاطره ، بهترین خاطره ، تلخ ترین خاطره ، شیرین ترین خاطره و یا هر خاطره و تصویری را که با دیدن این عکس در ذهنتان مرور می شود ، در قسمت نظرات ثبت کنید.

قول می دهم ، یکی از خاطره انگیزترین و غم انگیزترین و شاید تأمل پذیرترین پست های الف دزفول شود. پنج شنبه، یا شاید زودتر ، الف دزفول با این تصویر یکی از خاک گرفته ترین خاطرات را بیان خواهد کرد و  تصاویری خواهد نوشت که این روزها دیگر تکرار نمی شود.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۳
علی موجودی

«آخرین معمای من! . . . آن جای خالی . . . »

برای اولین شهید مدافع حرم دزفول، شهید امیر علی هیودی

 

قطعه ی 2 شهیدآباد دزفول ، روزگاری برو بیایی داشت برای خودش. جای سوزن انداختن نبود از شورِ حضور آدم هایی که عهد کرده بودند راه شهدا را بروند و  هر هفته می آمدند تا یاد عزیزِ شهیدشان در دل هایشان کم رنگ نشود. اما به مرور این بچه ها خاطره شدند و زمان، خاطره های آدم ها را خاک گرفت و البته این سنگ مزارها را هم.

این قطعه از زمین سراسر سکوت بود و سکون! مگر این که استخوان و پلاکی از این سفر رفته ها ، میل خانه و کاشانه می کرد که این اواخر دیگر استخوان ها و پلاک ها هم هوس دیدار شهر به سرشان نمی زد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۵
علی موجودی

یوسف اما  ایوب . . .

به بهانه ی عروج رزمنده ی دلاور و پدر سه شهید والامقام «حاج یوسفعلی صلواتی زاده»

تو«یوسف» بودی، یوسفی سرشار از خصائص «یعقوب» و« ایوب» و تو «علی» بودی، یک علی، سرشار از خصائص «حسین(ع)» و انصار حسین(ع). تو « یوسف علی » بودی ، مردی سرشار از خصائص نیک پیامبران و اهل بیت(ع) و قلم چگونه می تواند قطره ای از دریای عظمت وجود تو را تصویر کند ای مرد! ای مردترین مرد.

تو یوسف بودی، اما «حبیب» باید بنامم تو را و بخوانم تو را ، چرا که  شیپور جنگ وقتی نواخته شد و مرد از نامرد شناخته شد، تو بودی که مردانه اسلحه به دست گرفتی و با شور، رفتی سمت میدان و بی خیالِ  چهار پسرت که شیرمردانه می جنگیدند، گفتی: «آن ها برای خودشان رفته اند و من هم برای خودم و تکلیف خودم» و تو خواستی مساوی نباشی با آنان که کنج عافیت برگزیدند و فقط به غنایم چشم داشتند و مگر می شود کسی بارها به زبان و به دل خوانده باشد که « لاَّ یَسْتَوِی الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُ أُوْلِی الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ» و هنگامه ی هنگامه، آن گاه که باید عمل کند به حرف هایش ، حتی با محاسن سپید و سن و سالی «عابس» وار، دل در گرو « فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِینَ دَرَجَةً وَکُـلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا» نداشته باشد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۸
علی موجودی

«یلدا» فقط یک بهانه است

 

«یلدا» هم شبی است مثل همه ی  شب های دیگر. فقط بهانه ای شده است که شاید بشود آدم ها به بهانه ی طولانی تر بودن چند ثانیه ای این شب، دقایقی دور هم جمع شوند

«یلدا» هم شبی است مثل همه ی  شب های دیگر. فقط بهانه ای شده است تا بعضی ها  هندوانه و انار و شاید هم آجیل را به چند برابر قیمت قالب کنند به مردم.

«یلدا» هم شبی است مثل همه ی شب های دیگر. فقط بهانه ای شده است که بعضی آدم ها کمی فارغ از قوانین مدرن دور و برشان، سری بزنند به بزرگ تر ها؛ و پدربزرگ ها مجالی بیابند که حافظ بخوانند و به لطف خواجه ی شیراز  و سفره ی ترمه ی پهن شده در گوشه ی اتاق ، خیال بچه هایشان  پربگیرد به روزگار مهربانی ها ، آن روزها که حرمت ها، آدم ها را دور هم جمع می کرد.

«یلدا» هم شبی است مثل همه ی  شب های دیگر. فقط بهانه ای شده است تا برخی ها دور هم جمع شوند و ساز و تنبک راه بیندازند و بزنند و بخوانند و البته خب این هم یک جورش است دیگر.

«یلدا» هم شبی است مثل همه ی  شب های دیگر. اما گاهی فقط بهانه می شود تا در جمع گرم خانواده، همه، جای خالی یک نفر را احساس کنند. کسی که سال پیش بود. گرمای لبخندش، سرما را از یاد می برد و شیرینیِ بودنش، از هندوانه و انار بی نیاز می کرد سفره را و برق چشمانش، شمع می شد برای سفره ی غم گرفته ی اهل خانه.

این جاست که «یلدا»،  به واقع یلدا می شود در هجران ، در فراق ، در دوری ، در طولانی بودن راه بین تو و آن مسافری که دیگر نیست و تو دیگر تاب نداری که یلدایت را در یلدای فاصله با او بگذرانی.

شال و کلاه می کنم و می روم به همان سمتی که هر چه نزدیک تر می شوم به مقصد، وجودم گرم تر می شود و امواج متلاطم دلم، انگار دارند ساحل آرامش را از دور نظاره می کنند و عجب ساحل امنی است این جا.

هرگاه که دل از دود و دم شهر می گیرد، بارش آرامش را فقط می توان این جا پیدا کرد. سنگ و عکس و قاب هایی که همه جوره از آدم های دور و برم زنده ترند و تپش تپش زندگی را می توان در دل این سنگ ها به چشم دید.

زیر نور سبزی که انگار «جنات تجری من تحت الانهار» را تداعی می کند و تصاویری که هر یک با چشم هایشان با آدم حرف ها دارند و من ندیدم زیباتر از این جا و ندیدم زنده تر از این ها و ندیدم سنگ صبور تر از این به ظاهر سنگ ها برای درد دل گفتن.

و یلدای امشب شهیدآباد، متفاوت تر است از سال های پیش.

این جا«یلدا» بهانه ای شده است تامردم سفره های شب یلدایشان را بیاورند کنار این بچه ها. کنار این سنگ ها و قاب هایی که از همه ی عالم زنده ترند.

شب یلدا - مزار اولین شهید مدافع حرم دزفول «شهید امیر علی هیودی»

و این وسط «امیر» و «سیدمجتبی» از همه بیشتر مهمان دارند. مهمان هایی که به بهانه ی یلدا، آمده اند تا اندکی در  یلدای هجران این مدافعان حرم، سینه هایشان را سبک تر کنند و بغض هایشان را روی سنگ مزار این بچه ها بشکنند.

شب یلدا - مزار دومین شهید مدافع حرم دزفول «شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی»

سوسوی اشک هایشان در تلفیق سوسوی شمع هایی که عاشقانه روی سنگ مزارها می سوزند، بهترین تصاویر را رقم زند و صدای هق هق شان زیباترین موسیقی سنتی عالم را بنوازد.

چه یلدایی است امشب در کنار این سنگ ها و قاب ها. سفره ی یلدای خانه ها به اندازه «امیر» و «سید مجتبی» خلوت تر شده است و جمع یلدایی این بچه هایی که سالهاست آرمیده اند در این بهشت زمینی، به اندازه ی دو نفر شلوغ تر شده است.

عجب بزم یلدایی است این جا و عجب یلدایی شد امسال برایم. یلدایی متفاوت در کنار سفره هایی متفاوت.

با خودم می گویم: کاش طولانی ترین شب عالم، پایان گیرد. آن یلدای بزرگ که سال هاست به بهانه اش ندبه می خوانیم و چشم هایمان را دوخته ایم به راه.

«یلدا» هم شبی است مثل همه ی  شب های دیگر ، اما کاش «یلدا» بهانه ای شود تا از درد و سوز یلدایی ترین شب های فراق، بگرییم و از خدا بخواهیم موعِد موعود را زودتر برساند.

چه روزگاری می شود آن روز. آن روز که دیگر واژه ی «یلدا» بی معنی و بی استفاده می شود.  چون یلدا یک جورهایی فاصله را و طولانی بودن را فریاد می کند و آن روز دیگر فاصله ای نیست.

تازه خیلی از همین بچه هایی که امروز عکسی و قابی و سنگی بیشتر برایمان به یادگار نگذاشته اند هم خواهند برگشت.

چه روزگاری می شود آن روز. آن روزی که کم کم نوید آمدنش دارد به گوش می رسد.

پس باید به دنبال واژه بود. واژه ای جایگزین یلدا. چرا که روزگار ظهور واژه ی«یلدا» را باید بایگانی کرد.

«یلدا» فقط یک بهانه است.



پانویس:

با تشکر از بچه های مساجد رسول اعظم(ص) ، آقا حبیب و ثامن الائمه(ع) و همچنین هیات های لواءالحسین(ع) و   محبان اباالفضل العباس(ع) ، گردان امنیتی سپاه ناحیه دزفول و حوزه حمزه سیدالشهدا که برنامه ی ( یلدایی در جوار شهدا) را در شب یلدا و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول برگزار کردند.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۲
علی موجودی

بالانویس1:

برایم گفتند که «یسنا»، بابایش را «امیربابا» صدا می کرده است، پس بهانه ی امیربابا نوشتن هایم تکیه کلام یسنای عزیز است.

 بالانویس2:

شاید سخت ترین پستی بود که در این چند سال نوشتم. چهار روز طول کشید تا کامل شد. حرف زدن با یک دختر سه ساله. خیلی سخت بود. خیلی جاها باز نتوانستم کودکانه بگویم. به فدای سوز دلت و صبوریت یا زینب(س) که چگونه رقیه را با کلام آسمانیت آرام می کردی!!!

بالانویس 3:

«یسنا» برایمان حکم «آرمیتا»ی شهید رضایی، را دارد. «یسنا» یادگار اولین شهید مدافع حرم شهرستان دزفول است و کودکی است که نامش به صورت شاخص در اذهان مردم دزفول خواهد ماند. تقاضایی  از مسئولین سپاه ولیعصر(ع) خوزستان دارم که در اولین فرصت خانواده ی این شهید شاخص و «یسنا»ی نازنین را به دیدار مقام معظم رهبری ببرند، شاید دل پرتلاطم «یسنا» مانند قلب کوچک «آرمیتا» به یک نوازش رهبر معظم انقلاب به آرامشی ماندگار برسد.

 

 

یسنا ! عروسکِ کوچکِ امیر بابا

دلنوشته ای  تقدیم به قلب کوچک «یسنا»،تنها یادگار اولین شهید مدافع حرم دزفول،«شهید امیرعلی هیودی»

 

سلام  بر «یسنا»!  

سلام بر نازنین دختری که این روزها همه اش دلتنگ است و چشم به در دارد تا بابایش از سفر بیاید. سلام بر دختری که این روزها مدام بهانه ی بابایش را می گیرد، بابایی که این روزها از آسمان دارد دخترش را تماشا می کند. سلام بر «یسنا» دختری که امروز مثل «آرمیتا»ی شهید رضایی، نامش را تمامی دزفول می شناسند و به حرمت نام بابایش تمام قد ایستاده اند و خواهند ایستاد.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
علی موجودی

حماسه ای که مردم آفریدند

به بهانه ی حماسه آفرینی مردم پایتخت مقاومت ایران در تشییع شهدای مدافع حرم

 

وقتی که پیکر پاک و مطهر سید مجتبی در غیبت پیش بینی شده ی تمامی مسئولین شهر و در میان بغض و اشک و آه، بر دوش  بسیجی های حوزه ی حمزه سیدالشهدا و نیز رفقایش در فرودگاه اهواز سرافرازانه پا به خوزستان گذاشت و به بهانه ی استقبال فردا صبح ِمسئولین از این شهید عزیز، شب را در بیمارستان نفت اهواز ماندگار شد تا صبح که در میان استقبال گرم!!! مسئولین شهری و مردم وارد شهر شود، چیزی ته دلم می گفت که فردا هم خبری نخواهد شد و واقعاً هم خبری نشد.

به دلیل عدم اطلاع رسانی ، مردم خبردار نشدند و به جز تعداد محدودی از مردم و چند تن از مسئولین شهری ، مابقی مسئولین خواب صبحگاهی روز تعطیلشان را به استقبال از سید ترجیح دادند و از این استقبال گرم!!! بچه های بسیج خیلی دلشکسته و ناراحت شدند و بغض روی بغضشان آمد که چرا تابوت رفیقشان باید در غربتی اینچنین استقبال شود؟؟

در بین راه که از اهواز بر می گشتیم ، مدام با خودم می گفتم که الان حتماً در و دیوار شهر پر شده است از عکس سید، تا برای تشییعش شور و حماسه ای تکرار نشدنی برپا شود. گفتم حتماً مسئولین امر، سنگ تمام گذاشته اند تا شهر را غرق شور کنند؛ اما وقتی خیایان 45 متری و شریعتی را تا آخر شب مدام رفتم و برگشتم ، دیدم که ظاهراَ  تبلیغات «سیرک آذربایجان» برای آقایان بر تبلیغات شهادت سید می چربد و باز هم غیرت بچه بسیجی های مساجد که درب مساجدشان را سیدباران کرده بودند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
علی موجودی

بالانویس1:

ابتدا جا دارد از مسئولین محترم شهرم تشکرکنم!!!  که مثل همیشه اهمیتی برای واژه ی ایثار و شهید و شهادت قائل نشدند و علاوه بر این که هیچ کدام، تاکید می کنم هیچ کدامشان ، برای استقبال از پیکر پاک و مطهر سید مجتبی در فرودگاه اهواز حاضر نشدند،  برخی شان خواب اول صبحشان را هم حرام نکردند و هنگام ورود پیکر این عزیز شهید به دزفول به استقبالش نیامدند و باز هم برای شهدا غایب بودند و این داستانی نیست که بخواهم به آن بپردازم که بی خیالی آقایان در این خصوص« اظهر من الشمس» است و بار اول و دومشان نبوده ونیست و  بار آخرشان هم نخواهد بود. حالا ان شاالله  در مراسم تشییع که دوربین های صدا و سیما حضور دارند، این کسری حضور را جبران  کرده و دلی از حضور در می آورند.

بالانویس2:

و باز هم همین جا جا دارد از بچه های غیرتمند و با معرفت بسیجی حوزه ی حمزه سیدالشهدا تشکر کنم که با وسیله های شخصی، خود شان را به فرودگاه اهواز رساندند و بیش از 4 ساعت در سرمایی استخوان سوز چشم انتظار پیکر رفیقشان ماندند و در اوج بی تابی و اشک و گریه با فریاد لبیک یا حسین و لبیک یا زینب ، از پیکر سید در فرودگاه اهواز استقبال کردند و نگذاشتند که سید غریبانه پا به شهر و دیارش بگذارد.

 

 

سید مجتبی! تویی که نمی شناختمت!

برای شهید سید مجتبی ابوالقاسمی ، دومین شهید مدافع حرم دزفول

 

آقا سید سلام!

جواب سلامم را می دهی. مطمئنم! اما من به آن درجه نرسیده ام که گوشم بشنود صدای پاسخت را، اما دلم به راحتی دارد گرمای وجودت را احساس می کند که کنارم ایستاده ای و با لبخند نگاهم می کنی و این حسِ حضور ِتو، نه از درجات من که از برکات توست که مرا اگر درجه ای بود، حکایت، حکایت دیگری می شد.

تویی  که به درجه ای  از حضور رسیده ای که  باوجود نبودنت ، بودنت را همه  می توانند حس کنند و حضورت را همه ادراک و این اصلاً از ویژگی های شهید است و همه ی شهدا این گونه اند و این همان وعده ی خداست که از زنده بودن و حاضر بودن و ناظر بودنتان ، همه جوره برایمان گفته است.

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۰
علی موجودی

بالانویس:

آن روز که از «منصور محمد مشعلی زاده» نوشتم و آن روز که گفتم :«این جا مشعلی سوسو می زند» و آن روز که گفتم برای «منصور » دعا کنید، کمتر رسانه ای از رسانه های محلی شهر ، همصدا با من برایش ختم «امن یجیب» گرفت و امروز که منصور بر بال فرشته ها بالا رفته است و در «عند ربهم یرزقون» پروردگارش جرعه جرعه وصال می نوشد، همه از رفتن او می نویسند. این را گفتم که بدانیم چقدر بی وفاییم. این که تا کسی هست، سراغی از او نمی گیریم و تا چمدانش را بست و رفت، شهر پر از نام او می شود.

 

 

 این جا «مشعلی» خورشید شده است

چند کلامی با کپسول های اکسیژنِ شهید منصور محمدمشعلی زاده

 

 روسیاه وشرمگین و سرافکنده ایستاده اید. چهره هایتان دارد شرمندگی و افسوس را فریاد می زند. مثل دکتری که از اتاق عمل بیرون می آید و چروک پیشانی اش  و سری را که با تأسف تکان می دهد، او را از حرف زدن بی نیاز می کند. این که با این همه بغض چطور هنوز ایستاده اید و قامتتان خم نشده است، برایم عجیب است. سرپاماندنتان را نمی فهمم، شمایی که  دلیل ایستادنتان ، ایستادن مردی بود که سهمی از هوا نداشت. شمایی که دلیل ایستادنتان دیگر ایستاده نیست.

همین طور  بغض آلود و خجل، کِز کرده اید کنج حیاط خانه که چه بشود؟  عین ماتم زده ها ، رنگ و رو رفته و رنگ پریده، ردیف ردیف صف کشیده اید کنار هم که چکار کنید؟  بود و نبودتان دیگر فایده ای ندارد. حکایتِ همان کاسه های شیری شده اید که پشت درب خانه ی بیمار کوفه، ردیف ردیف صف کشیدند، اما دردی به واسطه شان رنگ درمان نگرفت و بیماری به مرهمشان شفا نیافت.

دیگر باید بیخیال این خانه و صاحبخانه اش شوید. نفستان دیگر به ریه هایی سوخته  نفس نخواهد داد و  «مشعلی» که به مدد شما سوسو می زد، دیگر خاموش شد. والسلام و نامه تمام. همین.

قصه ی «منصور» دیگر به صفحه ی آخرش رسید و دیگر وقت خداحافظی است. باید بروید. هر کجا که تقدیر، قسمتتان کند. هر کجا که فقط این جا نباشد. هر کجا که سرنوشت برایتان رقم زده باشد. شاید کنج یک کارگاه جوشکاری و یا شاید هم آی سی یوی یک بیمارستان دورافتاده و یا اگر برخی از شما بخت واقبال و  پیشانی تان  بلند باشد، همدم  مشعلی دیگر شوید که در حال سوسو زدن است.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۹
علی موجودی

در این شهید بارانِ  شهر، کم آورده ام

این چند روزی که سکوت الف دزفول، خودم را هم  آزار می دهد، خیلی ها برایم پیامک می زنند که  قسمت دوم بهانه ی بزرگ چه شد؟ قصه ی آن  تصویرِ کپسول های اکسیژن  چه شد؟ چرا از غربت تشییع شعید مشعلی زاده که آقایان از یک پرچم سه رنگ برای تابوتش هم دریغ کردند ، ننوشتی ؟ چرا برای شهید هیودی قلم نزدی ؟ برای «یسنا»ی سه ساله ی شهید هیودی نامه ننوشتی؟

 و من پیام هایتان را می خوانم و  فقط بغض می کنم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
علی موجودی

این جا کجاست ؟



راهنمایی : این تصویر مربوط به مکانی در دزفول است.

الف دزفول به یک نفر از مخاطبان که پاسخ درست و کامل دهد جایزه می دهد.


۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۳
علی موجودی

بالانویس 1:

در پست قبلی گفتم که « طلبه ی شهید سید مجتبی صائبی نیا» شهیدی است که از دوره نوجوانی ام به یک دلیل خاص و یک سوال بی جواب، نامش همیشه در ذهنم ماندگار است و آن سوال بی جواب این بود که در سال 77 هنگامی که پیکر مطهر شهید پس از 12 سال به میهن بازگشت، چرا هیچ وقت تشییع نشد و روی اسم او در اطلاعیه ی بنیاد شهید با ماژیک خط کشیده بودند ؟ 

 بالانویس 2:

«سید رضا» برادر سید مجتبی را چهار سال پیش به واسطه ی الف دزفول در فضای مجازی پیدا کردم. او ساکن قم است. «آرضا» داستان را  مو به مو برایم روایت کرد. روایت «آمجتبی» و  اسرار مزاری را که کمتر کسی از آن باخبر است. مزاری که دو پیکر در آن آرام گرفته است  و من تصمیم گرفتم که با اجازه ی «سیدرضا» پس از 17 سال پرده از راز مزار سید مجتبی بردارم.

 بالانویس3:

در شهید آباد دزفول، بالای مزار «آمجتبی» همیشه دو فاتحه بخوانید. یکی برای سید و یکی برای شهید گمنامی که تا ابد گمنام خواهد ماند.

 

 

یک شهید ، یک مزار ، دو پیکر

افشای راز مزار«شهید سیدمجتبی صائبی نیا» که پیکر یک شهید گمنام را هم در سینه اش به امانت دارد

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۶
علی موجودی

بالانویس 1:

طلبه ی شهید «سید مجتبی صائبی نیا» شهیدی است که از دوره نوجوانی ام به یک دلیل خاص و یک سوال بی جواب، نامش همیشه در ذهنم ماندگاربود. سوالی که پانزده سال بعد و با آشنایی با برادر بزرگوارش «سید رضا» پاسخ داده شد و پرده از رازی  بزرگ برداشته شد و از سید رضا اجازه گرفتم تا قصه ی آن راز  را  برای اولین بار منتشر کنم. قصه ای غریب که تا کنون نشنیده اید.

اما قبل از این که از آن راز پرده بردارم، قصد دارم ابتدا روایتی از سید مجتبی منتشر کنم که خود افشای رازی دیگر است  تا شاید با نور ضمیر روشن این شهید هجده ساله ، وجودمان غرق نور شود. روایت اصلی من در خصوص سید مجتبی بماند طلبتان برای پست بعدی . . .

 

 

سید مجتبی! شهیدی که از آینده خبر داد

روایت جمله ای از وصیت نامه شهید سید مجتبی صائبی نیا که پس از دو سال رمزگشایی شد

 

پس از عملیات «کربلای4 »، خبر می رسد که «سید مجتبی صائبی نیا» به شهادت رسیده است و پیکر پاک و مطهرش بر شانه ی امواج اروند تشییع شده و این که امواج خروشان در کدامین نقطه او را به خاک سپرده اند یا به آب، فقط خدا باخبر است.

خبر شهادت سید موثق است و لذا مزاری به یادبود برایش در شهید آباد دزفول در نظر گرفته می شود و مراسمات ختم و چهارهفته و چهلم نیز به سبک و رسوم مردم دزفول برایش برگزار می شود.

مسجد امام حسین شمالی دزفول مملو است از جمعیتی که برای مراسم ختم «طلبه شهید مفقودالجسد سید مجتبی صائبی نیا» برگزار شده است و وصیت نامه‌ ی سید که دقیقا دو روز قبل از شهادتش نوشته است، بارها در مراسم ختم خوانده می شود.

سطرهایی را که سید شهید به یادگار گذاشته است، چاپ می شود و بارها و بارها در مراسمات مختلف مربوط به شهادت سید و مراسمات مختلف شهدا و توسط افراد مختلف قرائت می شود ولی هیچ کس متوجه یک راز بزرگ موجود در وصیت نامه نمی شود.

حتی حدود 6 ماه بعد که پیکر پاک و مطهر «سید مجتبی» پیدا می شود و در مزار یادبود دفن می شود و تمامی مراسم ها مجدداً تکرار می شود و وصیت نامه خوانده می شود، باز هم هیچ کس متوجه این راز موجود در وصیتنامه ی سید نمی شود.

این راز قریب به دو سال سر به مهر می ماند تا این که پرده از آن برداشته می شود و آن راز ، جمله ای از سید مجتبی است که در دی ماه 65 نوشته است : « امت اسلام : شمایی که هشت سال است زیر این بمب‌ها و موشک‌های صدامیان مقاومت کرده‌اید و می‌کنید به مقاومت خود ادامه دهید »


سید مجتبی در سال 65 در حالی که شش سال از آغاز جنگ تحمیلی گذشته است ، لفظ «مقاومت هشت ساله » را به کار می برد و گویی هشت ساله شدن دفاع را پیشگویی می کند و  به گونه ای قلم می زند که انگار  این جملات را برای این روزهای ما و روزهای پس از پایان جنگ نوشته است و این نیست مگر از ضمیر روشن و دلی که نور خداوند در آن منعکس شده  است و همین روشن ضمیری ها بود که حضرت امام خمینی(ره) درباره ی شهدا فرمودند :« این ها یک شبه ره صد ساله رفتند و یکسره به همه آنچه عرفا و شاعران عارف در طول سالیان متمادی در پی آن هستند، دست یافتند»

کاش سید مجتبی و سیدمجتبی ها در عند ربهم یرزقون پروردگارشان ، نیم نگاهی هم به ما بیندازند.

 

«طلبه ی شهید سید مجتبی صائبی نیا متولد 1347 در مورخ 65/10/4 در عملیات کربلای 4 شهید و پیکر پاک و مطهرش در قطعه 2 گلزار شهدای شهید آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است»

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۹
علی موجودی

شهادت سرگردان شما بود

 برای حسین کریمی و بهمن رضایی که برای شهادت انتخاب شدند

نه نایی دارم که بنویسم برایتان و نه رمقی که بغضم را همین جا بشکنم  و زار زار گریه کنم. گریه نه برای شما که شما گریه می خواهید  چکار؟  من خودم را می گویم و گریه به حال خودم را. شما که مهمان هستید این روزها بر سفره ای که نه ابتدا دارد و نه انتها و مگر می شود انسان با لباس عزای حسین باشد، توی هیات باشد و همان جا تقدیرش بچرخد سمت پرواز و برود سمت آسمان و آقایش بی خیالش باشد؟

همان آقایی که خون سرختان در تلفیق پیرهن سیاه عزای او ،  زیباترین جلوه ی عاشقی را تفسیر کرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۲:۰۷
علی موجودی

بالانویس:

متن گرچه طولانی است ، اما این همه واژه هم به گرد پای شور و عشق  یک عده جوان که باعث شد تا نصف شب بیدار باشم و بنویسم ، نمی رسد. چرا که این متن را نهایتاً نهایتی هست و عشق این جوانان بدون نهایت.

تقدیم به همه ی جوانان پر از شور و شعور حسینی هیات روضه الزهرا(س) مسجد شهدای کربلای دزفول

 

«روضه الزهرا(س)»، هیأتی متفاوت ، پر از شور و شعور و ابتکار

حتماً برای یک شب هم که شده، این هیأت ویژه را تجربه کنید

 

ماشین را سر کوچه پارک می کنم و آرام آرام می روم سمت مسجد. در اولین برخورد، بچه های هیأت را می بینم که آرام و مودبانه با لباس فرم ، مشغول هدایت وسایل نقلیه هستند. جلوتر می روم  و هرچه جلوتر می روم اشتیاقم بیشتر و بیشتر می شود. یک میز بزرگ و اسباب مخصوص چای اولین تصویری است که از دور  و در روشنای نورافکن های روبروی هیأت خودنمایی می کند و این وجه مشترک تمامی هیأت هاست. اما من به دنبال تفاوت ها آمده ام. آمده ام رمز محبوبیت و شهرت این هیأت نوپای شهر را که من دورادور از آن شنیده ام، از نزدیک ببینم. هیأتی که ثمره فکر و تلاش و تعهد تعدادی جوان مخلص، خلاق، مبتکر و عاشق اهل بیت(ع) و انقلابی است .

هیأتی که در مسجد «شهدای کربلا» ، یکی از مساجد نوپای شهرستان دزفول برگزار می شود. مسجدی که با تلاش بیش از 60 خادم جوان تا به این مرحله رسیده است و حتی بسیاری از کارهای بنایی و ساختمانی آن همین جوانان انجام داده اند.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۰
علی موجودی

بالانویس:

دوماه پیش بود که با تعدادی از دوستان رفتیم خانه شان. اولین تصویری که توی چشم می خورد، تعدادی کپسول قد و نیم قد اکسیژن بود که در حیاط خانه شان خودنمایی می کرد. افتاده بود روی تخت و با ماسک اکسیژن به سختی نفس می کشید. همسرش آمد به استقبالمان. شیرزنی که آثار سختی هایی که کشیده بود را چهره اش فریاد می زد.  رضا هم آمد. رضا و خواهرش سارا، هر دو بر اثر تاثیرات شیمیایی بابایشان ناشنوا به دنیا آمده بودند و این داستان را غم انگیز تر می کرد.

او که با 20 درصد باقیمانده ی ریه اش قریب به یکسال بود زمینگیر شده بود و خانه نشین و از در خانه هم بیرون نرفته بود. از دردهایش گفت و از کارهایی که باید برای او می کردند و نکردند. از بی خیالی آنانی گفت که دغدغه اش را نداشتند و اما شکر و حمد خدا و تقدیر از همسرش از زبانش نمی افتاد.

امروز فهمیدم که جانباز شیمیایی عزیز شهرمان «منصور محمد مشعلی زاده» به دلیل مشکلات شدید تنفسی اش در ICU بیمارستان گنجویان بستری شده است و حالش اصلاً خوب نیست.

در این آغاز شب های عزیز محرم ، همه برای شفای این جانباز قهرمان و سرافراز شهر دست به دعا بردارید.

 

 

اینجا «مشعلی» سوسو می زند

                      به بهانه بستری شدن جانباز شیمیایی شهرم «منصور محمد مشعلی زاده» در ICU بیمارستان گنجویان دزفول

 

کم کم دارد یک سالی می شود که بجز تصویر سفیدی سقف اتاق، تصویری ندیده ای. هوای شهر آن قدر گرد و غبار فراموشی به خود گرفته است که نمی شود با آن نفس کشید.  ته مانده ی ریه ات را بسته ای به نسیم مصنوعی اکسیژنی که نه از سرسبزی و طراوت درختان و باغ ها ، بلکه از کپسول اکسیژنی زهوار در رفته  نشأت می گیرد که تمام قد، کنج اتاق ایستاده است، تا تو همین طور نیمه جان هم که شده بنشینی و از پای نیفتی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
علی موجودی

بالانویس:

آخرین باری که برای  یک فرزند شهید نوشتم، زمانی بود که هواپیمای شهید حسین طحان نظیف در اردیبهشت ماه 92 ، او را تا بهشت بالا برد و من برای «محمد امین»اش  نامه نوشتم و این بار حسی به من می گوید که برای دختر شهید نیکی هم باید قصه هایی را  روایت کنم تا ذکری باشد برایش و بداند که به برکت «قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» ،  باید راهی را برود که «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ» شود و به وعده پروردگارش که فرمود «أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا» بتواند به انتهای عشق سرک بکشد و« وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ » را با تمام وجود ادارک کند.

 

بعضی دخترها تقدیر غریبی دارند . . .

                  برای «زهرا» ، یادگار شهید نیکی و برای تمامی دخترانی که با یاد حضور بابای جانبازشان  روزگار می گذرانند

 

عکس تزئینی است

زهراجان سلام

نمی دانم از کجا شروع کنم برای آرام کردنت، که این روزها حتماً  شانه های زیادی سعی دارند آرامش را به وجود تو برگردانند و چه بیهوده تلاش می کنند، چرا که هیچ کدام از شانه ها ، شانه ی بابا نمی شود.

دست های زیادی روی سرت کشیده می شود تا شاید در سایه سارشان، قلبت آرام گیرد و  هیچ کدامشان جای دست بابا را نمی گیرد.

خوب می دانم! همه ی این ها را، خوب می دانم.

اما من امروز فقط آمده ام چند دقیقه ای قصه بگویم و برم و شاید این وسط تو بگویی که این چه وقت قصه گفتن و قصه شنیدن است. آن هم برای تو،  برای تویی که این روزها ، هر ثانیه اش برایت یک سال می گذرد. برای تو که هنوز خانه ی پر از عطر بابا، نمی گذارد قصه ی فراق را باور کنی.

برای تو که هنوز نمی توانی نگاهت را از آن کپسول اکسیژن و آن تخت و آن همه قرص و داروی مانده روی میز، بگیری .

برای تو که  «سکوت» خانه ای که صدای سرفه های بابا را ندارد، برایت از هر صدای مهیبی بلند تر است.

برای تو که ساعت ها دور از چشم مادر خیره می شوی به تصویر بابا و حرف می زنی با او و امان از  حرف زدن با قاب. غریبانه ترین تصویر، تصور همین مکالمه است. این که تو حرف بزنی ، بغض کنی ، گریه کنی و او فقط خیره نگاهت کند و لبخند بزند.

همه ی این ها را می دانم. اما باید قصه ام را برایت بگویم و شاید توی این هیر و ویر و این وانفسای دلت وقت خوبی برای قصه گفتن نباشد.  اما آمده ام تا  قصه ی دخترانی را برایت بگویم  که شاید سرنوشت غریب تو ، به تقدیر غریبانه ی آن ها نزدیک باشد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۷
علی موجودی

 بالانویس:

 داشتم برای دهم مهرماه، دومین سالگرد شهادت جانباز شیمیایی شهید حاج ابراهیم مقامیان قلم دست می گرفتم که خبردار شدم جانباز شیمیایی دیگری از دیار قهرمان پرور دزفول، آسمانی شد. حاج محمد حسین نیکی، پس از مدت ها دست و پنجه نرم کردن با عوارض شیمیایی دیشب راه آسمان را در پیش گرفت و من امروز بجای حاج ابراهیم برای حاج محمد حسین نیکی می نویسم.

 

«نیکی» هایت تا ابد ماندگار است

 به بهانه عروج ملکوتی جانباز شهید حاج محمدحسین نیکی، کارمند صدیق بانک ملی ایران

 

دیگر کم کم دارد برایمان عادت می شود که گاه و بی گاه خبر پرکشیدن یکی از شماها بپیچد توی گوش شهر و بعد هم در سکوت رسانه هایی که نان را به نرخ روز می خورند و غیبت مسئولینی که اولویت اولشان حفظ میز و مقام و موقعیت است و چهره ی در هم و غضبناک بنیادی که راه شهادت برایش بسته شده و  جانبازان بدون پرونده را شهید نمی داند، یک پرچم سه رنگ بیاندازیم روی تابوتتان و غریبانه  ببریمتان و کنار رفقای آسمانی تان ، بدهیم دست خاک و برگردیم و بعدش ما باشیم و یک فصل خاطره و لبخندی که دیگر فقط باید توی قاب به آن خیره شویم.

دیگر کم کم دارد برایمان عادت می شود که جانبازان بدون پرونده را ، با پرونده ای سرشار از نیک نامی ، با پیکری رنجور و تکیده و نفسی که دیگر بالا نمی آید، در نهایت گمنامی و بی نام و نشانی ، بر شانه های شهر ببریم تا بهشت آباد.

دیگر کم کم دارد برایمان عادت می شود که درصدی را که آدم ها به نقصان جسم و میزان درد و رنج های شما داده اند، بی خیال شویم و درصد جانبازیتان را از فرشته ها بپرسیم، همانان که از همان لحظه ی امتزاج درد با پیکرتان ، هنوز حساب و کتاب می کنند و بین اعداد و ارقام گم شده اند و  دارند دنبال درصدی برای جانبازیتان می گردند و عاجزند از این کار و چگونه می توان عاشقی را برایش عدد و رقم و درصد تعیین کرد؟ کاری که آدم ها به راحتی دارند انجام می دهند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۶
علی موجودی

بالانویس 1:

مش نعمت یا همان آقای لحافچیِ زنگِ ورزش بچه مدرسه ای ها ، در دوران دفاع مقدس برای خودش فرمانده ای بود و غواصی بی نظیر، اما هیچ گاه سادگی و افتادگی و تواضعش نگذاشت کسی از آن سوی پرده خبر دار شود.

 بالانویس2:

مش نعمت، سال ها قبل در دستنوشته هایش نوشته بود که «شکل مردن و وسیله آن مهم نیست ، تنها هدفی که انسان به خاطر آن می میرد مهم است» گویا می دانست که قرار است به شیوه ای متفاوت شهید شود و مگر شهید فقط کسی است که در معرکه باشد و یا بنیاد ، شهید خطابش کند؟ که نعمت خودش از قبل خبر داده بود و همین بود که مش نعمت، در راه نجات دو غریق رودخانه دز، در اوج ایثار آسمانی شد.

 بالانویس 3:

نعمت و قصه ی ایثارش ، در هر کجای ایران و در هر کجای دنیا که اتفاق می افتاد، امروز نامش بر سر زبان ها و سرفصل کتاب ها بود و تندیس میدان های شهر، اما افسوس که سال ها سر بچه هایمان را با قهرمان هایی خیالی گرم کردیم و اسطوره هایی را نشانشان دادیم که هیچ گاه وجود نداشته و ندارند.

نعمت از جانش گذشت، اما نامش ،  روایتش  و قصه ی پروازش پانزده سال است نخوانده مانده است و چقدر جاهلانه ماستمالی می کنیم بی کفایتی و کم کاری و بی خیالی و بی عرضگی خودمان را در کسوت یک شاگرد و یک رفیق و یک همرزم در تلاش برای شناساندن نعمت به مردم  و گمنام ماندن یک اتفاق.  چقدر معروف شده است این جمله که «خودش می خواست گمنام باشد» و این نیست مگر توجیهی بر بی خیالی هایمان، وگرنه شهدا که رسالتشان را حسینی وار انجام دادند، رسالت زینبی ما چه می شود؟

زینب، سکوت نکرد و رسالت عاشورا را مردانه تکمیل کرد و تو اگر زینب را از کربلا حذف کنی ، هیچ از کربلا باقی نمی ماند. زینب هم می توانست سکوت کند و از حماسه ها و فضایل و زیبایی های کربلا نگوید و فقط توجیه کند که «حسین می خواست گمنام بماند»

نعمت باید کتاب شود. نعمت باید مستند شود. نعمت باید فیلم سینمایی شود. نعمت باید تندیس میادین شهر شود.  نعمت باید تکثیر شود و هر کس برود و وظیفه ی خود را در قبال نعمت پیدا کند و انجام دهد و بهانه نجوید که «نعمت می خواست گمنام باشد» و مگر نه شهید آوینی گفت که :«اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند»

 

 

آقا اجازه! دلم برایت تنگ شده است

به بهانه اول مهر ،دلنوشته ای برای معلم ایثارگرم شهید نعمت الله لحافچی زاده

 

 

آقا اجازه ! دلم برایت تنگ شده است. می شود کمی بی خیال آسمان شوی و نگاهت را بچرخانی سمت زمین. آری همین جا. کنار مزاری که همه فکر می کنند آرامگاه ابدی توست و مگر کبوتر جز در آغوش آسمان آرام می گیرد؟

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۴
علی موجودی

بیایید پیام رسان شهدا باشیم

 

روزگاری غریبی است.

 آن قدر آدم ها سرگرم روزمرگی هایشان شده اند که دارد گرد فراموشی روی زندگی هایشان می نشیند. روی خاطراتشان. روی عهدهایی که بستند و قول هایی که دادند. بد دردی است این فراموشی ، بد دردی است.

این که یادت برود آرامش امروزت را از چه کسانی هدیه گرفته ای. این که یادت برود، هر چه را که امروز داری ، مدیون که هستی! این که طول و عرض میز ، مساحت عشق را از محیط یادت کسر کند و باقی مانده اش هرچه باشد ، از جنس دنیا باشد.

نمی دانم من خیلی دارم در گذشته ها سیر می کنم یا آدم ها به بهانه ی «به روز بودن» خط کشیده اند روی خاطرات و یادهای گذشته شان!

شاید مشکل از من باشد که در روزگاری که همه دو سه شیفت دارند می دوند تا  برسند به نداشته هایشان ، دارم دم می زنم از شهدا. از این که چرا داریم بی خیالشان می شویم!

شاید در روزگاری که پول دارد حرف اول را می زند و خیلی ها عشق هایشان را هم با ترازوی پول وزن می کنند، دم زدن از آدم هایی که جان دادند تا خاک ندهند و بر زمین افتادند تا عزت و سربلندی و ناموسشان زمین گیر نشود، عقب ماندگی باشد و شاید خیلی ها دارند درست می گویند که «ول کن بابا! روزگار این حرف ها دیگر گذشته است»

روزگاری که نه مسئولین دغدغه ی شهدا و راهشان را دارند و نه مردم. روزگاری که مسئولین سرخوش مقام اند و دغدغه شان میزی است که پایه هایش از استخوان شکسته ی شهداست و روزگاری که مردمش «الناسُ عَلی دینِ مُلوکِهِم».

روزگاری که زائران گلزار شهدا را می شود با انگشتان دست هم شمرد و این همان روزگاری است که شهدا سی سال قبل از آن خبر دادند.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۶
علی موجودی

بالانویس:

پس از پایان یافتن مراسمات مربوط به تشییع شهدای غواص و پیرو آن مراسمات مربوط به شهید عبدالامیر رمی، حرف و حدیث های زیادی در خصوص نحوه ی شهادت این عزیز بر سر زبان ها می چرخید و تصاویر زیادی نیز در  فضای مجازی منتشر گردید. لذا بر آن شدم تا با پیگیری تخصصی ماجرا ، مطلبی نزدیک به واقعیت را در خصوص شهید رمی و نحوه شهادتش منتشر کنم. لذا با پیگیری های متعدد با جناب آقای محمد اله وردی آشنا شدم کسی که از ابتدای شروع عملیات تا آخرین لحظات عقب نشینی در کربلای 4 با امیر همراه بوده است. مطلب زیر نتیجه چندین روز پیگیری و نیز مصاحبه با آقای اله وردی است.

 

 امیر ، با تیر خلاص به شهادت رسیده است

فرضیه نحوه شهادت شهیدعبدالامیر رمی از زبان همرزمش  محمد اله وردی + عکس و اسنادوکروکی عملیات

 

از منطقه اروندکنار شبانه منتقل شدیم به فرودگاه آبادان. فرمانده ی گردان عمار، زنده یاد حاج محمدرضا صلواتی زاده، شروع کرد به توجیه بچه ها روی منطقه ی عملیاتی و سپس از فرودگاه آبادان اعزام شدیم به جزیره ی مینو. وقتی رسیدیم هوا دیگر داشت تاریک می شد. من و امیر کنار هم بودیم. پس از صرف شامی مختصر و خداحافظی ها و حلالیت طلبیدن های معمول، حرکت کردیم به سمت نهر «جُرُف» .

جرتقیل ها در حال به آب انداختن قایق ها بودند. به هر دسته سه قایق تعلق گرفت. امیر فرمانده گروه ما بود. گروهی که شهیدان «علیرضا دوبری»، «امیر طحان پوریان»، «نجات توکلی» و «محمد حسین پورکاوه»  نیز در آن حضور داشتند. دستور حرکت صادر شد و قایق ها با شتاب فراوان سینه ی نهر جرف را شکافتند و رفتند به سمت اروند. در تاریکی شب قایق ها به هم برخورد می کردند و امیر مدام نیروها را به آرامش و هوشیاری دعوت می کرد. عراق هوشیار شده بود و مرتب گلوله منور می زد. در اثر برخورد مداوم قایق ها ، قایق گروه ما به گل نشست. امیر سریع از قایق پرید بیرون و به دنبالش من هم خودم را انداختم توی آب و به کمک هم قایق را به مسیر نهر برگرداندیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۲
علی موجودی

والدین شهدا ، ارزشمند ترین امانت هستند، مراقبشان باشیم

 

 

 عکس تزئینی است

 

هنوز صدای اذان  طنین انداز نشده است که می توانی صدای گام هایش را بشنوی که دارد آرام آرام می رود سمت مسجد. پنج نوبت  نمازش را در مسجد می خواند. بسیار آرام است و متین و مهربان و فوق العاده خوش برخورد. خیلی باید تلاش کنی که بتوانی در سلام کردن، از او پیشی بگیری.

 حاج حسین، پدر دو شهید است.  پسر اولش،  16 ساله بود که در  سال 62 در پاسگاه زید آسمانی شد و پسر دومش  در سال 65 در عملیات کربلای 4 ، رفت که رفت و دیگر خبری از او نشد و پس از 11 سال، یک پلاک و  مشتی استخوان  از سروقامت 17 ساله اش دادند دستش و او هیچ گاه خم به ابرو نیاورد و شکوه نکرد.

 هر صبح جمعه، او را می بینی که از ابتدای شروع دعا ، می نشیند کنج مسجد و ندبه را زمزمه می کند؛ اما امروز صبح بر خلاف هر صبح جمعه، خبری از حاج حسین نبود.

 اواخر دعا بود که  مثل همیشه آرام آرام از درب مسجد آمد داخل. مضطرب و نگران به نظر می رسید و جیب پاره ی پیراهنش غیر طبیعی جلوه می کرد؛  اما با همان گام های آرام آمد و نشست کنار پدرم؛  سرجای همیشگی­ اش.

 پدرم پرسید:«سلام حاجی! انگار امروز دیرت شده؟! » و حاج حسین با صدایی که می لرزید پاسخ داد:«سر خیابون یه موتور سوار جلوموگرفت و جیبمو خالی کرد. تمام پول­ ها و کارت اعتباری و مدارکمو  از تو جیبم برد و جیبمو پاره کرد و در رفت»

 دیگر به ادامه­ ی حرف های پدرم و حاج حسین گوش ندادم. بدنش هنوز داشت می لرزید. دلم آشوب شد. خیلی سخت و ناجوانمردانه است که دو پسر دسته گلت را برای آسایش و امنیت این مردم تقدیم کنی و داغشان را سال ها به دوش صبر بکشی ، بعد در روز روشن ، در خیابان اصلی شهر، به زور جیبت را خالی کنند و در بروند.

 خیلی بی انصافی است . خیلی.

 نمی دانم این پروسه ی زورگیری از پیرمردها در سر راه مسجد کی می خواهد تمام شود؟  پدر خودم هم مدتی است وقتی می رود مسجد، از ترس زورگیران، پول و موبایل با خودش نمی برد.

 مسئولین محترم انتظامی و قضایی این شهر، کی می خواهند به صورت جدی و ریشه ای با این قضیه برخورد کنند؟ تا کی باید پیران شهر ، از ابتدایی ترین حقوق خود، یعنی امنیت برخوردار نباشند؟ هرچند مسئولین اعلام کرده اند که تعدادی از عوامل زورگیری از پیرهای شهر را دستگیر کرده اند، ضمن تشکر از این عزیزان ،اما باز می بینیم که این سناریو ادامه دارد و در آخرین مورد ، پدر دو شهید والامقام مورد زورگیری قرار گرفته و  پول و مدارکش به غارت می رود.

 پاسخ این حرمت شکنی از پدر دو شهید والامقام را چه کسی خواهد داد؟

 امیدوارم  عزیزان نیروی انتظامی و خصوصاً قضات محترم دادگستری ، با جدیتی مضاعف با عاملان این زورگیری ها برخورد کنند و طبق فرمایش امام علی (ع) این افراد را بین مردم رسوا کنند، تا مردم از حداقل حقوق شهروندی خود، یعنی امنیت برخوردار شوند و آرامش روانی مردم مورد تعرض قرار نگیرد.

 عزیزان مسئولی که به هر نحو و در این خصوص احیاناً کوتاهی می کنند، در روز جزا چه پاسخی برای فرزندانِ شهیدِ حاج حسین دارند، که جانشان را برای امنیت این کشور داده اند ، اما بابایشان برای یک مسجد رفتن ساده امنیت ندارد و مورد زورگیری قرار می گیرد.

 کسانی که در این خصوص کوتاهی می کنند ، باید شرمنده فرزندان شهید این مرز و بوم باشند.

  به امید حل هر چه زودتر این مشکل 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۲
علی موجودی

بالانویس :

حسنعلی عزیزحاجی را اولین بار حدود سال 75 یا 76 بود که در دانشگاه صنعت آب و برق تهران دیدم. رفته بودم به برادرم رضا که دانشجوی آنجا بود سر بزنم. رضا برایم گفت که حسنعلی جانباز شیمیایی است و از بچه ­های خاک جبهه خورده است. چند ماه پیش پس از قریب 18 سال در مسجد کجبافان دیدمش و این شد بابی برای اینکه  الف دزفول یک مهمان جدید پیدا کند و برخی روایت­ های نگفته ای را که در سینه­ ی او هست ، منتشر نماید.

 کوله پشتی دو جاویدالاثر

 پاییز 1365 بود و ایام محرم و صفر. به همراه برادرم مظفر همراه با بچه­ های گردان عماراعزام شدیم منطقه. من و برادر کاروان مسجدی[i] افتادیم دسته­ ی بهداری. چند هفته ای از اعزاممان گذشته بود و من همچنان کوله پشتی نداشتم. تمامی وسایلم را ریخته بودم درون یک کیسه­ ی پلاستیکی و با خودم آورده بودم.

تدارکات که بین بچه­ ها همیشه معروف بود به ندارکات. هر چه می خواستیم حرف اولشان «نداریم» بود.  در حال گفتگو با بچه های تدارکات بودم که مجید انبری صدایم راشنید و آمد کنارم و گفت :«ها حسنعلی! چی شده؟!»  سلام کردم و گفتم: «نگران نباش مش مجید! چیزی نیست» گفت:«من حرفاتونو شنیدم. بیا کوله پشتی خودمو بهت بدم.»

حسنعلی عزیزحاجی- رفتم سر کارش تا  از کوله پشتی عکس بگیرم

با هم راه افتادیم سمت چادر غواص­ها.  رفت سمت کوله پشتی اش و تمامی وسایل آن را خالی کرد گوشه ی چادر و کوله ی خالی را داد دستم و گفت: «اینم کوله پشتی! اما فقط یه شرطی داره!» گفتم :«چه شرطی؟ » گفت : «این کوله پشتی مال برادر شهیدم حسنه ...! برو اسم حسن و منو از رو کوله پشتی با تاید و آجر، پاک کن!»

بعد لبخندی زد و گفت: «یتیم! ترسُم شهید بُووی، بُچون تعاون کولَه نَ بَرِن در حُوش دِهِنش دَس مارُم. مارُم عاجِز بُووَه . بعدَ حسن، دِگَه مارُم تابِ داغِ مُنه ندارُه [ii]»

کوله را گرفتم. مجید از تنها یادگار برادر جاویدالاثرش هم گذشت. اما بر خلاف قولی که به مَش مجید دادم ، نه اسم حسن را پاک کردم و  نه اسم مجید را و امروز این کوله پشتی ارزشمندترین یادگاری است که از دو برادر شهید برایم به جا مانده است.

تصویر کوله پشتی که هم دست خط شهید حسن انبری ( قرمز رنگ) روی آن مشخص است و هم دست خط شهید مجید انبری (آبی رنگ) و بعد حسنعلی عزیز حاجی هم نام خود را کنار نام آن ها نوشته است

آن روز هیچ کس نمی دانست که مجید هم پایش را می گذارد جای پای حسن و جاویدالاثر می شود و مادرش باید به جای یک شهید ، انتظار بازگشت استخوان و پلاک دو جگرگوشه اش را بکشد.



[i] دکتر کاظم کاروان مسجدی امروز در کسوت یک پزشک متعهد به همشهریانش خدمت می کند.

 [ii] می ترسم شهید شوی و بچه های تعاون سپاه این کوله پشتی را اشتباهی ببرند درب خانه مان و بدهند دست مادرم و مادرم ناراحت شود. بعد از شهادت حسن ، مادر دیگر تاب شهادت مرا ندارد.

 

پانویس:

شهید حسن انبری متولد 1339 در مورخ 63/12/23 در عملیات بدر جاویدالاثر می شود و دیگر سراغی از شهر نمی گیرد و شهید مجید انبری متولد 1344 در مورخ 65/10/4 در عملیات کربلای 4 جاویدالاثر می شود و پس از سال ها پیکر پاک و مطهرش در سال 1377 کشف و در گلزار شهدای بهشت علی شهرستان دزفول به خاک سپرده می شود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۶
علی موجودی

بالانویس:

عبدالعظیم پویا 18 ساله است که در چهارم دیماه 1365 در عملیات کربلای چهار با بدنی مجروح به اسارت نیروهای بعثی درمی آید. دوماه را در زندان معروف و مخوف الرشید بغداد و مابقی دوره اساراتش را در اردوگاه تکریت 11 ، یکی از وحشتناک ترین اردوگاه های عراق که مخصوص نگهداری اسرای ثبت نام نشده توسط صلیب سرخ است، در بدترین شرایط سپری می کند. عبدالعظیم 44 ماه برای خانواده و دوستانش مفقودالاثر است تا این که در  پنجم شهریور ماه 69  خبر بازگشتش دل یک شهر را شادمان می کند.

در ادامه چند خاطره کوتاه از ایشان را روایت می کنیم.

 

 

44 ماه مفقودالاثر بودم

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۴
علی موجودی

امیرِ شهر! پیشانی بندت حجت را بر همه تمام کرد

 

سلام امیرجان!

و دیروز تو دیگر امیرِ پدرو مادر و خواهر و برادر نبودی، امیرِ شهر بودی. امیرِ مردمی که بدون اینکه حتی تو را بشناسند ، در شرجی هوای شهر ، هوای تو کردند.

دیروز طول معروف ترین پل شهر، در مقابل طول جمعیتی عاشق  کم آورد. جمعیتی که با گریه فریاد می زندند «ایهاالناس ، ایها الناس ، روی شانه می برم شهید غواص » و هجوم می آورند سمت تابوت که نه سمت ضریحی که بر امواج دست ها می رفت.

دیروز برای شهرِ من  تشییع های پرشور سال های دفاع مقدس دوباره تداعی شد و گمان نکنم دزفول چنین تشییعی را در سال های اخیر به خاطر داشته باشد.

این است غیرت مردم دیار من و تو! این است معرفتشان! وقتی پای تابوت سه رنگ وسط باشد، دیگر رنگ برایشان مهم نیست، خط و حزب و گروه و این طرف آن طرف را بیخیال می شوند. وقتی پای تابوت سه رنگ وسط باشد، غیرت موج می زند در این شهر و مردمش قیامت می کنند. درست مثل همان روزها که در زیر موشک های 12 متری عراق ، دسته گل هایشان را بر شانه می بردند تا بکارند در بهشت آبادهای شهر.

               تشییع شهدا در دوره دفاع مقدس                                     تشییع شهید رمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۳
علی موجودی

تابوت سه رنگ خودش یک فصل مرثیه است

 

وقتی هر از چند گاهی یکی از این بچه ها دل می کند از خاک غربت و مهمان شهر می شود، وقتی تابوتی را می گذاری روی شانه ات که وزن تابوت از پیکر توی تابوت سنگین تر است و  وزن پنبه های توی کفن از استخوان ها بیشتر، بخواهی نخواهی اشکت که جاری می شود هیچ، زار می زنی و هق هق گریه ات می رود آسمان. عین مادر مرده ها می شوی.

انگار این تابوت یک میدان مغناطیسی دارد از جنس عشق آمیخته با درد و بغض. کنترل اشک هایت را ازت می گیرد و بی اختیار دستت را دراز می کنی سمتش و آه از آن لحظه که دستت بخورد به چوبه تابوت یا شانه ات میزبان گوشه تابوت باشد، آنجا دیگر باید کسی بیاید و زیر بغلهایت را بگیرد. بی اختیار می شوی و قرار از کف می دهی ، بدون اینکه نسبتی داشته باشی باشهید  و مگر باید برادر و خواهرش باشی یا پدر و مادرش که کمرت زیر بار غصه خم شود و کسی بیاید و آرامت کند؟

تمام این ها را گفتم تا بگویم مغناطیس یک تابوت سه رنگ کل شهر و آدم هایش را جذب می کند و بی قرار و حال تو انگار کن که چند ده تابوت با هم هبوط کنند توی شهر و آیه آیه نازل شوند بر دل های فروخفته. تصور کن مغناطیس این همه تابوت چه بر سر شهر خواهد آورد.

و دیروز آمدند.

آن همه غواص دریای غیرت و مردانگی و شرف.

در آن شرجی کم نظیری که علاوه بر چشمهایت ، کل وجودت را می گریاند و خیس می شدی ، اما ناخودآگاه می دویدی دنبال تابوت ها. هروله کنان. صفا تکثیر شده بود و مروه هم. خیابان ها شده بود مسعی و گِرد تابوت ها مطاف.

هر سو نگاهت را می چرخاندی ، تابوت سه رنگ بود و همه ی رنگ ها شده بود ، سبز و سرخ و سفید و تو فقط می گریستی و این گریه جنسش با تمام گریه های عالم فرق دارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۲
علی موجودی

با شهدا شایعه نسازید

با اعلام پیدا شدن پیکر مطهر جمعی از شهدای غواص  عملیات کربلای 4 و اینکه برخی از این شهدا مربوط به لشکر 7 ولیعصر(عج) هستند، این احتمال می رفت که از ده شهید جاویدالاثر عملیات کربلای 4 دزفول نیز خبری در راه باشد.

چهارشنبه هفتم مردادماه بود که خبری مبنی بر بازگشت 4 تن از شهدای غواص شهرستان دزفول روی خروجی خبرگزاری ها قرار گرفت و بلافاصله در شبکه های اجتماعی مانند واتساپ نام 4 تن از شهدای جاویدالاثر شهرستان منتشر گردید.

 وجود نام «شهید احمد حلمی» در بین این شهدا، شک مرا مبنی بر کذب بودن خبر برانگیخت، زیرا سال ها پیش به گمانم سال 77 یا 78 بود که اعلام رسمی گردید که پیکر شهید حلمی شناسایی و رجعت نموده است اما هیچ گاه تشییع نشد. در همان دوره برادر ایشان دلیل عدم تشییع پیکر را عدم تایید خانواده برشمرد و اظهار داشت: « در پیکری که به ما تحویل داده شده بود، هیچ نشانه ای از احمد وجود نداشت. احمد در کربلای 4 غواص بود، لکن به همراه پیکری که با پلاک احمد تشخیص هویت داده شده بود، لباس ارتشی حتی با درجه روی سر دوش های لباس وجود داشت.  به همین دلیل برایمان محرز گردید که این استخوان ها  نمی تواند مربوط به احمد باشد» و البته اعتراض خانواده شهید حلمی به این اتفاق و جواب کمیته جستجوی مفقودین هم جای تامل دارد که به دلایلی از انتشار آن خودداری می کنم.

 بگذریم. وقتی پلاک شهید حلمی با یک پیکر دیگر بازگشته باشد، بازگشت مجدد و شناسایی احمد تا حدودی غیرممکن به نظر می رسید.

 بلافاصله با حاج عزیز پورصفایی تماس گرفتم که اگر از حاج مجید، برادر شهید حلمی خبری دارد، بگوید. حاج عزیز گفت که خبر موثق نیست و هنوز به خانواده شهید خبری نداده اند. 

 پس از این تماس با برادر شهید آژنگ ارتباط برقرار کردم  وایشان نیز اعلام کردند که درحال پیگیری برای تایید صحت خبر هستند و به آنان نیز از طرف بنیاد خبری داده نشده است.

همین دو تماس برای تکذیب پیام منتشر شده در شبکه های اجتماعی کافی بود. 

 پس از این پیگیری ها از طریق یکی از دوستان با جناب سبزواری ، رئیس بنیاد شهید دزفول ارتباط گرفتیم که ایشان وجود تنها یک شهید از دزفول را تایید و از اعلام نام این شهید عزیز خودداری کردند.

و امروز سه شنبه 13 مرداد، در رسانه ها از لسان جناب سبزواری  تنها رجعت پیکر« شهید معظم عبدالامیر رمی» تایید گردید و بازگشت سه شهید دیگر تایید نگردید.

 

در این مدت من از خانواده های شهدایی که اسامی آنان منتشر گردیده بود خبرهایی گرفتم و متوجه شدم که حال و روز بسیار نامساعدی دارند.

این خانواده ها حال و روز آشفته ای داشتند و بسیار نگران و مضطرب. حال پدر و مادرهای برخی از این شهدا  بسیار  نامساعد شده بود. برخی از خواهر ها و برادرهای این شهدا از شهرهای مختلف با دریافت این خبر به دزفول آمده بودند تا پیگیر مسئله شوند.

با برادر شهید حلمی هم که هنوز پیراهن مشکی وفات مادر معظمشان را به تن داشتند ، گفتگویی داشتم و بسیار از این وضعیت گله مند بودند.

 تمام این موارد را گفتم تا به دوست یا دوستانی که مبدأ ارسال این شایعه بودند و سایر دوستانی که این خبر را دست به دست در بین شبکه های اجتماعی گرداندند، عرض کنم که با هر چیزی نمی شود شایعه سازی کرد.

خدا می داند  در طی این یک هفته چه بر سر این خانواده های صبور آمد و چه آشوبی در دلشان جوشید.

نمی دانم سازندگان این شایعه که ولو با نیت خیر و بدون پرس و جوی کامل این اسامی را منتشر و با دل این خانواده ها بازی کردند خود را خواهند بخشید؟

شما از سوز دل مادری که سی سال چشم به در دارد تا جگر گوشه اش برگردد چه خبر دارید؟

از قامت خم شده از کوه درد یک پدر چشم انتظار؟

از خواهر و برادرهایی که حتی پس از گذشت سی سال ، هنوز با خاطرات برادر شهید گمگشته شان اشک مهمان چشمشان می شود.

 چرا بدون تحقیق و بدون اطلاع از صحت یک چنین مسئله مهمی ، آن را در شبکه های اجتماعی پخش می کنید. این وسط جواب آشفتگی و اضطراب و نگرانی و دلبستگی چند روزه ی این خانواده ها را چه کسی خواهد داد؟

تازه اگر هم خبر درست باشد ، نباید از بیش از ده روز قبل اعلام شود. چون تمام آن سی سال یک طرف ، این چند روز چشم انتظاری هم یک طرف.

آخر چرا به فکر این خانواده های دغدار نیستید و به دلشکستگی شان احترام نمی گذارید.

در این بین بسیاری از آقایان مسئول هم مقصر هستند چون باید به گونه ای قضیه را پیش می بردند که بستر این شایعه سازی ها فراهم نشود.

 در پایان با عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید «عبدالامیر رمی» که ظاهراً پدر و مادر این شهید هم آسمانی شده اند، آرزوی صبر جمیل برای خانواده ی کلیه شهدای مفقودالاثر دارم و امیدوارم که هرچه زودتر خبر خوشی از رجعت پیکر این شهدای عزیز هم به خانواده هایشان برسد.

 و از کلیه همشهریان عزیزم تقاضا دارم در شبکه های اجتماعی هر خبری را بدون تایید صحت آن ارسال نکنند تا موجبات رنج و آشفتگی و اضطراب برای همشهریان فراهم نگردد.

ان شاء الله که مردم قدرشناس دزفول، با حضور در مراسم تشییع پیکر پاک و مظهر این شهید بزرگوار که به گفته رئیس بنیاد شهید دزفول، پدر و مادرش با چشم انتظاری و در حسرت دیدار «امیر» بار سفر بسته اند، با شهدا و آرمان های امام راحل تجدید بیعتی دوباره داشته باشند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۷
علی موجودی

بالانویس:

جشن تولد که حقیقی باشد ، میهمانان کادو می برند برای میزبان ، اما وقتی جشن تولد مجازی باشد دل میزبان خوش است به کامنت ها و نظرات میهمان ها.  پس منتظر هدیه هایتان هستم.

 

الف دزفول ! تولدت مبارک

 

 

چهار سال است که هر گاه از دود و دم شهر سینه ام تنگ می شود، پنجره می شوی برایم ، تا رو به شهدا بگشایمت و راحت نفس بکشم. نفس هایی پر از عطر بهشت.

چهار سال است که دلتنگی هایم را با تو مرور می کنم و دغدغه هایم  در تپش های تو جان می گیرد و جاری می شود.

چهار سال است که تصویر آدم هایی در تو نقش می بندد که «عند ربهم یرزقونند» و زمزم درد آدم هایی در تو غلیان می کند که «من ینتظر» هستند و «ما بدلوا تبدیلا»

چهار سال است که دست در دستان تو، در راه ثبت قصه ی عاشقی کبوترهای این شهر، پر به دیوار قفس می کوبم تا شاید آدم ها راه آسمان را گم نکنند.

چهار سال است که تلالو نوری که از تصاویر شهدای آن سوی پنجره ات متصاعد می شود را برخی نمی توانند تحمل کنند. یا عینک دودی می زنند و یا سعی در بستن این پنجره دارند. چون این نور دارد سیاه کاری هایشان را در ظلمت بی شهدا بودن رسوا می کند.  

چهار سال است که فرزندوار پرورشت داده ام و تو نیز به جبران زخم هایی که در این راه پر فراز و نشیب از خودی و بیگانه خورده ام ، از باب «و بالوالدین احسانا» بر من احسان می باری و  بر زندگی ام نور و کرامت و آرامش هدیه می دهی.

«الف دزفول»

ثمره ی چهار سال بغض و دغدغه هایم.

من با تو زیسته ام و زیستنم را معنا داده ای با آدم های مقدسی که در تو تصویر شده اند.

«الف دزفول»

 هر تصویرت را با ذره ذره وجودم ساختم و با واژه واژه ات بغض کردم و اشک ریختم.

من تو را برای خودم ساخته ام. تا هر بار مرورت کنم و یادم نرود آنانی را که خیلی ها از یاد برده اند.

دوستت دارم . خیلی. و وقتی می گویم خیلی، تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم ، تا برسی به خیلی من.

همدم تنهایی های من

«الف دزفول»

ای واژه واژه ات تفسیر بغض های رسوب شده در گلویم ، من به تو محتاجم.

وحالا همه حیرانند که چگونه می شود واژه هایی را که خود می نگارم را محتاج باشم ؟ و این همان رازی است که بین من و تو تا ابد خواهد ماند.

هر چند ندایی در دلم خبر از فراق می دهد. از فراق بین من و تو. از بسته شدن این پنجره. پنجره ای که هر بار دلتنگ شهدا می شوم، بازش می کنم تاعطر بهشت تنفس کنم.

 «الف دزفول»

دوستت دارم. به اندازه ی بی اندازه.

تولدت مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۷
علی موجودی

 

علی آقا ! خسته نباشی! 

به بهانه ی تودیع دوست بزرگوارم ، علی آقای توحیدی از مسئولیت روابط عمومی فرمانداری دزفول

گاهی اوقات بین رفقای آدم برخی هاشان همیشه ماندگارند. چه کنارت باشند و چه کنارت نباشند.

با علی آقا از همان دوران کودکی در مسجد نجفیه آشنا شدم و در کنار قرآن و بسیج و جلسات بزرگ شدیم و هنوز که هنوز است هم به برکت قرآن با هم هستیم. علی آقا از همان رفقایی است که می گویند وقتی می بینی شان یاد خدا می افتی.

ساده و مخلص و  بی ریا. از همان ها که به معنای واقعی کار را برای خدا انجام می دهد. پر تلاش و سخت کوش و صادق. کسی که جز انجام کاری که به او محول می شود، کار دیگری ندارد. اهل باند و حزب و گروه نیست. آدمی کاملاً بی حاشیه و محجوب که به گمانم بسیاری از خلق و خوهایش شبیه به سبک زندگی شهدا و خصوصاً عموی شهیدش باشد و همین ویژگی هایش باعث شده است هنوز هم  با هم  از برادر نزدیک تر ارتباط داشته باشیم.

علی آقا چهار سالی می شد که  مسئولیت روابط عمومی فرمانداری ویژه دزفول را عهده دار بود و در این مدت شاهد بودم که خداییش زندگی اش را پای کارش گذاشت. تلاش ها و کوشش ها و  بدو بدوهایی که روز و شب نمی شناخت و وقتی می گویم روز و شب نداشت ، گمان نکنید که شعار می دهم. واقعا بارها و بارها می دیدم که وقت و بی وقت تلفن همراهش زنگ می خورد و مجبور می شد برود دنبال کار.

بارها و بارها شاهد بودم که مجبور می شد جمع های دوستانه و خانوادگی مان را ترک کند و برود دنبال کار و یا اتفاق پیش آمده و البته مخلصانه و محجوب کار می کرد و اهل ریا نبود و منم منم نمی کرد و مثل خیلی آقایان مسئول  نبود که تا یک کاری را که وظیفه شان هم هست انجام می دهند آن را در بوق و کرنا می کنند و در رسانه ها آنقدر منم منم می کنند و بنر و بیلبورد می زنند که دیگر حالت بهم می خورد.

در اخلاص علی آقا همین بس که پس از چهارسال تصدی این مسئولیت ، حتی نتوانستم یک عکس از او در دنیای گسترده مجازی پیدا کنم و عکس پروفایل واتساپش را برداشتم.

از اینکه فرماندار محترم علی آقای توحیدی  را از مسئولیت روابط عمومی فرمانداری تودیع کرده است بسیار خوشحالم. البته خوشحال برای علی آقا. چون می دانم پس از چهار سال  خودش و خانواده اش علی الخصوص همسر بزرگوار ایشان، رنگ آرامش را خواهند دید و فاطیمای عزیز و دوست داشتنی اش بیشتر می تواند رنگ بابایش را ببیند و البته بسیار ناراحتم که فرمانداری ویژه دزفول چنین نیروی مخلص، متدین ، پرانرژی ، سخت کوش ، متقی ، صادق ، مسئولیت پذیر ، بدون حاشیه ، ولایی و بسیجی را در این مسئولیت مهم از دست داده است.

بار دیگر به عنوان یک شهروند، از کلیه زحمات علی آقای توحیدی تشکر می کنم و برایش در هر مقام و مسندی که باشد آرزوی سربلندی و سرافرازی و سربازی در رکاب یار را دارم و می گویم : علی آقا! خسته نباشی!

امیدوارم جناب آقای مهندس آصفی از این نیروی ارزشی شهرستان در جایگاهی مناسب استفاده کند و برای برادر عزیزمان پور کیانی نیز آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم که همانند برادر عزیزم توحیدی، پرتلاش و بدون حاشیه و به دور از نگرش های حزبی و گروهی  در راه تحقق منویات مقام معظم رهبری گام بردارد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۹
علی موجودی

بالانویس1:

درست است که ایوب و زینب تصاویر ذهنی من هستند، اما اگر در شهر بگردید، ایوب ها و زینب های واقعی زیادی می بینید که پشت پرده ی گمنامی شان هر شب احیا دارند.

 بالانویس2:

تقدیم به جانبازان سرافراز شهرم و همسرانشان که شاید اجری والاتر دارند.

 

احیای ایوب

روایت احیایی متفاوت که در برخی از خانه های شهرمان ، هر شب برپا می شود

 

  چراغ های اتاق را خاموش می کند و رو می کند سمت همسرش  و می گوید:

« زینب! برو بخواب، الان سحره . . .»

- نه! می مونم همینجا! اگه خدای نکرده . . .

- نه! تو برو بخواب ! دیروقته ! حالم خوبه!

هنوز جمله نیم بندش تمام نشده است که انگار یکی ریه اش را مچاله می کند. نفسش بالا نمی آید. سرفه پشت سرفه. یک دستش را می گذارد روی قفسه سینه اش و صورتش جمع می شود. رنگش می رود سمت کبود شدن.

همسرش می دود سمت کپسول اکسیژن و ماسک را می گذارد روی صورت  ایوب.

ایوب با یک دست ماسک را می گیرد و با دست دیگر، دست لرزان همسرش را و مدام سرفه می کند. چند نفس عمیق می کشد و از شدت درد چشم هایش پر می شود از اشک.

همسرش یک دستمال بر می دارد و می کشد روی چشم و گونه ی ایوب و بعد اشک های خودش را پاک می کند.

ایوب همانطور که دست همسرش را گرفته است، زل می زند توی چشم هایش :

«زینب! شرمنده تم به خدا! و سرش را می گذارد روی شانه ی زینب!»

«از وقتی این شیمیایی لعنتی  خودشو نشون داد، سفیدی چشماتو ندیدم زینب. همه ش کنار این تخت لعنتی بیداری! آخه تو چه گناهی کردی که باید پاسوز من بشی. »

و باز سرفه . . .

زینب که سعی دارد ، بغضش را قورت بدهد ، به زحمت لبخندی می چسباند به لب هایش و سر ایوب را از روی شانه اش بلند می کند : «این چه حرفیه ایوب جان! شما آقای این خونه ای! ما هم درخدمتیم»

سرفه های ایوب قطع نمی شود. با هر سرفه انگار یکی با پتک می زند توی سینه اش.  دوباره نگاهش را می اندازد توی چشم های زینب.

غمی که در چشمهای زینب می بیند از لبخند تصنعی اش واضح تر است.

 «کاش منم کنار رفیقام رفته بودم! کاش این همه باعث آزار و اذیتت نمی شدم. هر شب تا صبح  نمی تونم چشم رو هم بزارم از درد و تنگی نفس . اما دردم این نیست. دردم اینه که تو هم پا بپای من بیداری!»

 زینب دوباره کمی ناز قاطی صدایش بغض آلودش می کند و می گوید: «خب بجاش تو خونه ی ما همیشه ، ماه رمضونه! و هر شب ، شب قدر. هر شب احیا داریم. احیای ایوب! شبا تا اذون صبح بیداریم و عبادت می کنیم. تو با درد کشیدن و منم با خدمت به تو . .  احیای باحالیه مگه نه؟»

ایوب همانطور که دست زینب را گرفته است، خم می شود و دستش را می بوسد.

اینجا دیگر زینب تاب نمی آورد و از کنار تخت به سرعت می دود و مینشیند گوشه ی اتاق، کنار چرخ خیاطی اش و لبه ی روسری را میگیرد جلوی دهنش تا صدای گریه اش را ایوب نشوند.سرفه های ایوب کمی بلند تر شده است.

 صدای مرد صاحبخانه بلند می شود.

«چه بدبختی داریم ما! بابا یه شب بزارین آروم کپه مرگمونو بزاریم. خب مریضی برو دکتر! هر شب هر شب انگار دارن چکش می کوبن تو مخمون!  گناه کردیم این دوتا اتاقو بهتون اجاره دادیم. کرایه خونه هم خو الحمدلله خبری نیست! ای خدا! . . .روزا که از صدای چرخ خیاطی  تون  آرامش نداریم، شبا از صدای این گرومب گرومب . . .»

صدای گریه ی زینب بلندتر می شود، اما روسری را می تپاند توی دهنش. 

از پشت هاله ی اشک ، چشمش می افتد به جای خالی حلقه ی عروسی شان که دیروز رفت و فروخت تا دواهای ایوب را بگیرد. آخر مگر از خیاطی چقدر می توانست درآمد داشته باشد؟ ایوب هم که چند سالی بود خانه نشین شده بود و نمی توانست برود سر کار جوشکاری اش.

زینب دیگر نمی دانست چکار باید بکند و کجا باید برود و به کی رو بزند؟ هر باری هم که رفته بود بنیاد، هزار سند و مدرک خواسته بودند برای اثبات جانبازی ایوب. آخر چطور باید اثبات می کرد که ایوبش توی فاو شیمیایی شده  است؟ ایوبی که پابند بیمارستان نبود و به محض بستری شدن می پیچاند و در می رفت از بیمارستان و برمی گشت جبهه!

 صدای مناجات از بلندگوی مسجد می پیچد توی اتاق. زیر لبش می گوید « توکل برخدا. ایوب همه ی زندگی منه. نباید کم بیارم. من باید به ایوب روحیه بدم. ایوب احیای منه و من عاشق احیای ایوب» و اشک هایش را پاک می کند و بلند می شود. سرش می خورد زیر سینی داروهای ایوب و داروها پخش می شوند وسط اتاق.

ولشان می کند و می رود سمت ایوب.

ایوب هنوز دارد با یک دستش قفسه سینه اش را فشار می هد و سرفه می کند.

زینب می رود و سفره را می اندازدکنار تخت ایوب.

ایوب آرام ماسک را از روی دهانش برمی دارد و با خس خسی که قاطی صدایش است می گوید:

«آخه من که روزی سی چهل تا قرص می خورم ! ده ساله تو حسرت یه روز روزه گرفتن موندم! بیام سحری بخورم که چی؟»

چرا بیخیال نمیشی زینب.  من که روزه نمی گیرم. بخدا من دلم خونه که میبینم همه روزه می گیرن و من نمی تونم.

من دلم خونه که همه شبای قدر احیا میرن و من گرفتار این تختم و تو گرفتار من.

و اشک دوباره حلقه می زند توی چشم های ایوب.

 زینب دوباره خودش را جمع و جور می کند و می گوید : « روزه ی تو از همه ی روزه ها مقبول تره! تو که چشم و گوش و زبون و دست و پات روزه ست . داری برای خدا درد می کشی!  قرص و دوا و یه تیکه نون که روزه ی ایوب من رو باطل نمی کنه. تازه، تو کدوم شب قدر و کدوم احیا مثل احیای ایوب خدا نگامون می کنه؟»

 ایوب دوباره چشمش را می دوزد به سرخی چشمهای زینب و حرفی برای گفتن ندارد.

زینب دوباره شیطنتش گل می کند. « تازه! مثل جوونای این دور و زمونه می خوام بشینی رو به روم ! به هم نگا کنیم.  اینجوری شاعرانه تره! اصلاً می خوای برم شمع بیارم روشن کنم وسط سفره . . . »

لبخند زینب ، ایوب را هم می خنداند و خنده باعث می شود که دوباره سرفه ها عین قطار بیایند توی ایستگاه گلوی ایوب.

هر دو با هم شروع کردند به خندیدن. صدای خنده و سرفه در هم گم می شود.

صدای مرد صاحبخانه دوباره در فضا می پیچد: «دیوونه ان اینا! دیوونه! منو هم دیوونه کردن! ای خدا !»

 صدای اذان بلند می شود.

زینب چادر سفیدش را سر می کند و می نشیندروی سجاده.

«راستی ایوب! ماه رمضون هم تموم شد. امروز روز آخره و امشب شب عید فطر!»

افطار امشب رو مثل هر سال میبریم شهیدآباد کنار دوستات.

راستی ! فطریه ی ما رو رفیقات می دن یا ما باید فطریه ی اونا رو بدیم ؟

ایوب لبخند می زند و ماسک را کمی جابجا می کند.

زینب تمام قد ایستاده است.

الله اکبر .  بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله رب العالمین . . . .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۷
علی موجودی

میدانی که هست ! تندیسی که نیست!

 به بهانه ی حذف تندیس میدان امام خمینی(ره) و عدم جایگزینی تندیس دیگر پس از حدود یک سال

به گمانم  همزمان یا پس از برگزاری یادواره  سرداران و 2600 شهید شهرستان دزفول  در سال 79  بود که تندیس مربوط به شهدای دزفول در میدان امام خمینی(ره) دزفول با صرف هزینه ای زیاد طراحی ، ساخته و نصب گردید.

نصب این تندیس به همراه نصب تعداد زیادی از تابلوهای بزرگ تصاویر شهدا در ورودی های شهر ، از مهمترین کارهای ارزشی آن دوره بود که پس از آن تا کنون اقداماتی  اینچنینی در خصوص مبحث مقاومت دزفول و شهدا صورت نگرفته است.( البته بجز  طراحی و نصب تندیس میدان الف دزفول )

تندیس میدان امام خمینی(ره) دزفول ، تندیسی به نسبت زیبا شامل  نمادهایی چون محراب ، رزمنده ، اسلحه ، پرچم و . . . . نیز تصاویری از امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری و نیز تصاویری از سرداران شهید دزفول بود که زیبایی خاص خودش را داشت و البته دارای عیب و نقص هایی  نیز بود که بزرگترین  عیوب آن جنس سازه و نیز واضح نبودن تمثال شهدا بود  و نیز عدم نصب نام شهدا، چون  به دلیل جنس سازه ، واقعاٌ چهره ی شهدا برای برخی از همرزمانشان هم قابل تشخیص نبود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۸
علی موجودی

قطعه ای که فقط دست و پا در آن مدفون است

بازمعرفی «قطعه دست و پاها» ی گلزار شهدای شهیدآباد دزفول

 

یکی از ویژگی های مشترک تمامی کشورهایی که به هر ترتیب درگیر جنگ می شوند، در مرحله اول ایجاد تسهیلات متعدد و متنوع برای خانواده های کشته شدگان و نیز مجروحین و خانواده هایشان و تکریم آنان است و در مرحله ی دوم حفظ هر گونه آثار مرتبط با جنگ که به نوعی قهرمانی هایشان را به اثبات می رساند.

این دو مسئله، دقیقا دو مقوله ای است که در کشور ما ایران یا اجرا نمی شود و یا به بدترین شیوه ممکن در حال اجراست. حال و روز جانبازان شیمایی و موجی و قطع نخاعی و شیوه بد رسیدگی به آنان چیزی نیست که کسی بتواند منکر آن باشد ، اما مسئله مد نظر من در این مقوله حفظ آثار مرتبط با دفاع مقدس است.

یکی از مهم ترین آثار بکر و دست نخورده و یکتا و بی نظیر دفاع مقدس موجود در شهرستان دزفول ، قطعه ای در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول، معروف به « قطعه دست و پاها » می باشد. قطعه ای زمینِ آسمانی که نه در ایران ، بلکه در تمامی دنیا بی نظیر بوده و مشابه و معادلی ندارد.  این قطعه که مساحتی حدود 80 متر مربع از قطعه «شهدای موشکی »  گلزار شهیدآباد شهدای دزفول را به خود اختصاص داده است، محل دفن دست ، پا و انگشت هایی است که پس از موشک باران های دزفول از زیر آوارها خارج می شد و معلوم نبود که به کدام شهید تعلق دارد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۱
علی موجودی

بالانویس:

در فصل اول بررسی بی توجهی مسئولین دزفول به شهدا، به وضعیت یادمان شهدای گمنام دزفول پرداختیم. در فصل دوم از بی توجهی مسئولین، به بررسی عدم وجود تصاویر شهدا در ورودی های شهر و از بین رفتن تنها تصاویر موجود در بلوار دزفول - اندیمشک می پردازیم.

 

از دل که رفته اند ، از دیده هم باید بروند ؟

هشت سال دفاع مقدس فصلی ماندگار در تاریخ پرفراز و نشیب کشور عزیزمان ایران را رقم زد و در این میان انسان هایی که در عرصه دفاع از خاک و ناموس جان خویش را تقدیم کردند، الگوها و اسوه هایی شدند که قرار بود همیشه در یادها و اذهان مردم  باقی بمانند.

اما با فاصله گرفتن از آن روزهایی که آسمان به زمین نزدیک بود، هم مردم و هم مسئولین کم کم خاطره ی قهرمانی پهلوانانشان را به فراموشی سپردند و  میز و مقام و شهوت و شهرت و مال و جاه ، آنقدر دل ها را پر کرد که دیگر جایی برای شهدا ، این دسته گل های پریشان در باد، باقی نگذاشت.

چه میزها و منصب ها که  بر خونشان نشست و چه پله ها که از استخوان های شکسته شان برای برخی ها ساخته شد و چه نان ها که از نامشان برای برخی ها درآمد.

اما یادشان !  یادشان به جاده ی فراموشی سپرده شد و شد آنچه شهید حسین بیدخ سی و چند سال پیش از آن خبر داد که :«می روم! اما از دردی بزرگ بر خود می نالم! حس می کنم فرداها ، در راه ها ، وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده فراموشکده گذشته می شود، شهدا از یاد می روند!!» 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۹
علی موجودی

شهیدی که از دو جا حقوق می گرفت!!!

 این روزها برخی حرف ها را که می زنی ، بلافاصله روبرویت جبهه می گیرند که : « برو بابا . . .  دوره ی این حرفا دیگه گذشت.» حرف از حلال و حرام که می شود، بلافاصله خیلی ها فریادشان می رود آسمان که : «این حلال و حرام رو برا من و تو در آوردن . . .  اونا که میلیارد میلیارد می خورن چی ؟ » و این حرف ها شده است عذر موجه خیلی ها برای اینکه مراقب مالشان و نانی که می گذارند سر سفره زن و بچه شان نباشند. اصلاً جنس دغدغه ی آدم ها عوض شده است.

و من آنجا فقط یک پاسخ دارم که : «هر کس هر راهی که برود، هر چیزی که عوض شده باشد، قانون خدا عوض شدنی نیست!! و هر کس به مقصد رسیده است بی خیال از اینکه دیگران چه می کنند ، راه رضایت خدا را انتخاب کرده است. گاهی برای رضایت دوست باید فریاد زد: خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو»

شهید عبدالرضا شریفی پور - نفر سوم از سمت چپ

شهید عبدالرضا شریفی پور در سال 1364 با توجه به شرایط کاری خود که دانشجوی تربیت معلم است  و از طرفی در جبهه های نبرد حق علیه باطل می جنگد ، نامه ای به فرماندهی سپاه پاسداران ارسال می کند که مضمون نامه فوق العاده در خور تامل و تفکر است  و این نامه توسط شهید فضل الله محلاتی نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران پاسخ داده می شود که متن و تصویر  نامه مشاهده می کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
علی موجودی

فرمانده! معادلاتم را به هم ریختی !

 

 

چه تکلیف سختی دارم. باید از تو بنویسم بدون اینکه بشناسمت. بدون اینکه حتی یکبار تو را دیده باشم. باید از تو بنویسم بدون اینکه از تو شنیده باشم و این «باید» را که می گویم، تو گمان مکن که از جبر است. نه! فرمانده! اختیار است. اختیاری که عشق اسبابش را مهیا می کند. عشق به رفقای شهیدت.

اصلاً ! نمی دانم در این بچه­ ها چه راز و اسراری نهفته است که هرچه با آنها اندک ارتباطی هم پیدا می کند، زیبا می شود و دوست داشتنی. از آن دوست داشتنی هایی که «حُب» اش آدم را می کشاند  به سمت «عشق» و هر چه به این بچه­ ها متصل باشد ، دل می برد از آدم. عاشق می کند. از خاک بگیر تا یک خواب. از یک دست خط بگیر تا یک قاب. همه اش مقدس می شود و جلوه می کند پیش چشم آدم و البته این را هم بگویم فرمانده! از این عشق، نه وصال، که فقط فراقش به نسل من رسید. اینکه فقط یک شهیدآباد ببینیم با ردیف ردیف انسان کامل و در هر قدم یک قاب که شهد وصال لبخندهاشان را شیرین تر کرده است.

و حالا دیگر باید دلیل آن «باید»  را که اول حرف هایم گفتم، بدانی فرمانده. اینکه چرا گفتم:«باید از تو بنویسم»

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۴:۳۹
علی موجودی

بالانویس:

قصد دارم چند پست را اختصاص دهم به بی توجهی های مکرری که در پایتخت مقاومت ایران ، دزفول قهرمان از طرف مسئولین به شهدا می شود. لذا خواهشمندم برخی از مسئولین محترم بجای ارسال پیامک های آنچنانی برای من و پاک کردن صورت مسئله به فکر حل مشکل باشند.

 

 

در پایتخت مقاومت ایران، «دزفول» و به برکت  کم لطفی بسیاری از مسئولین

زیارت یادمان شهدای گمنام اکیداً ممنوع

 


عصر یک پنجشنبه که دلت هوای شهدا می­کند ، آرام از خانه راه می­افتی  به سمت بهشت و مگر بهشت با درختان و قصرها و رودها و حورهایش بهشت است یا با آدم­هایش؟ آرام قدم برمی­داری سمت محلی که هشت شهید گمنام را 14 سال است که گمنام تر از قبل دفن کرده اند و آن گاه که می رسی با صحنه ای عجیب روبه رو می شوی.

تمامی درهای ورودی به محل یادمان شهدای گمنام با داربست مسدود شده است و برایت نوشته اند که : «ورود اکیداً ممنوع»

این اتفاق تازه ای نیست و این مطلبی نیست که الف دزفول برای اولین بار به آن پرداخته باشد. مسئله­ ی این شهدای گمنام بیش از 4 سال است که در الف دزفول مطرح می شود و به  رگ غیرت هیچ یک از مسئولین بر نمی خورد و تنها بازخوردش توهین هایی است که برایم پیامک می شود.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۱
علی موجودی


         به آرمان شهدا پایبند باشید


در پی موج اعتراضات سراسری مردم غیرتمند و جوانان بصیر ایرانی در شبکه های اجتماعی به کاریکاتور توهین آمیز و شرم آور روزنامه آرمان در خصوص شهدای غواص که در پست قبل به تفصیل مطرح گردید، سایت اینترنتی این روزنامه در اقدامی تامل برانگیز صفحه 16 روزنامه چهارشنبه 27 خرداد ماه را که کاریکاتور مربوطه در آن چاپ شده بود ، از سایت حذف و صفحه 16 روزنامه سه شنبه را جایگزین کرد.


                                      


الف دزفول بازهم انزجار خود را از این اقدام بی شرمانه ( انتشار کاریکاتور موهن) ابراز داشته و از مراجع ذیصلاح خواستار است که به این کار روزنامه در حذف کاریکاتور بسنده نکرده و برخورهای قانونی را با این اقدام وقیح که قلب امت شهیدپرور و خانواده های شاهد و ایثارگر و رزمندگان 8 سال دفاع مقدس را به درد آورده است ، انجام دهند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۶
علی موجودی

شهدا پروانه اند! نه لاشخورهای عریانی که دنبال مردارخواری باشند

                                                                                 

 در هیچ کجای دنیا ندیده ام به کشته شدگانشان در جنگ به هر شکل و نوعی بی احترامی و توهین کنند. بی حرمتی که هیچ ، در حد قدیس  ارزش و بها می دهند و احترام می کنند و گرامی می دارند.

اما در کشور ما که مسلمان بودن اولین وجهه مردم است و در آیین اسلام کشته شدگان در راه خدا به تعبیر کتاب آسمانیش شهید هستند و زنده و نزد پروردگارشان روزی می خورند، گاه و بیگاه شاهد بی حرمتی هایی در حرف و عمل و به انواع و طرق گوناگون به شهدا هستیم.

 

این روزهایی که عطر بهشتی 270 آسمانی شهید کشور را معطر کرده است ، شهدایی که شکوه تشییعشان پیام رهبر معظم انقلاب را در پی داشت که  ایشان پس از سلام و درود بر دست های بسته و پیکر ستمدیده ی این شهدا به مردم فرمودند « حضور پرمضمون امروز شما در تشییع این دردانه های به میهن بازگشته یکی از به یادماندنی ترین حوادث انقلاب است.» در یک روزنامه ی معلوم الحال، شهدایی که به زعم رهبری ، حضور و تشییعشان از بیادماندنی ترین حوادث انقلاب رقم گرفت، با قلم شکسته ی دستهایی که از آستین کدخدا بیرون آمده است، مورد توهین قرار گرفتند. آن هم توهینی که شاید بی شرمانه تر از آن نباشد و آن هم در روزنامه ای که در جمهوری اسلامی ایران مجوز چاپ و نشر دارد.

 روزنامه ی آرمان در شماره چهارشنبه ی خود، در تصویری بی شرمانه و توهین آمیز در خصوص شهدای غواص ، تصویر مردانی عریان را با بالهایی شبیه کرکس کشیدکه با دست های بسته عورت خود را پوشانده اند.

                                                        

                                                            

                                        تصویر کاریکاتور موهن روزنامه آرمان ( با عرض پوزش از انتشار تصویر)


اگر این توهین در هر کجای دنیا بود ، در جاهایی که حتی نامی از اسلام نیست ، نمی دانم چه بر سر طراح و باعث و بانی توهین می آوردند.

اما در کشور ما آقایان برای خودشان راست راست می گردند و دامنه ی توهین و بی شرمیشان  شهدا را هم محصور می کند.

 

لعنت به دست ها و قلم هایی که حرمت این بچه ها را نگه نمی دارند.

لعنت به افکاری که برای منافع مادیشان ، پا روی این خون ها می گذارند.

لعنت به کسانی که مادران زجرکشیده و چشم به راه این بچه ها را دلشکسته می کنند.

 

ما که انتظار غیرت و قدرشناسی از این آقایان نداریم، چون در این حد و اندازه نیستند که غیرت حالیشان شود،  اما آیا حرمت پدر و مادر های این شهدا را هم ندارند؟ پدر و مادرهایی که یک یا چند تن از جگر گوشه هایشان را تقدیم کردند تا اسلام بماند. تا این آقایان امروز در آرامش بچسبند به میزهایشان و به دنبال یک پول سیاه، به شهدایشان هم رحم نکنند؟

 

ای بشکند دست ها و قلم هایی که حرمت شهدا را خدشه دار می کنند.

 

و شما ای شهدای دست بسته ی غواص. بدانید که تا آخرین قطره ی خون راهتان را ادامه خواهیم داد و لجن پراکنی های چنین افرادی ذره ای  اراده هایمان را سست که نمی کند هیچ ، مصمم تر می شویم تا راهی را برویم که شما رفتید.

 

                                                 لعن الله امه اسرجت و الجمت و تنقبت لقتالک . . .

 

 

الف دزفول با ابراز انزجار خود از این عمل کثیف و بی شرمانه ، از مسئولین امر می خواهد تا از طرق قانونی! با خاطیان و حرمت شکنان شهدا برخوردی قاطع داشته باشند و گرنه یقین کنند که آه مادران شهدا و خانواده ی شهدا  دامانشان را خواهد گرفت.


پانویس:

پایگاه خبری فرهنگ انقلاب اسلامی تحلیلی در خصوص این طرح منتشر نموده است که از اینجا می توانید مطالعه بفرمایید.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵
علی موجودی

بالانویس:

علیرضا 8 ساله است و حامد رضا 4 ساله.  علیرضا را قبلاً برایتان معرفی کرده بودم. اگر یادتان نمی آید اینجا را بخوانید.

علیرضا (پسر دایی من) دل رئوف و مهربانی دارد و روحی سرشار از آرامش. از وقتی مسجد می رود و جلسه قرآن ، مدام دارد بزرگ­ و بزرگ تر می­شود. حرف­هایش و اعمالش مثل آدم بزرگ­های دنیا دیده و فهمیده است.

معمولاً با حامدرضا( پسرِ دختر عمه­ اش) بازی می­ کند و البته حامدرضا هم با آن همه شیطنت و شلوغ کاری های بچه­ گانه اش علیرضا را خیلی دوست دارد و داداش صدا می کند.

 

                                              وقتی علیرضا گریه کرد

روایت یک اتفاق عجیب در یک بازی کودکانه، وقتی عکس یک شهید زیر پا لگد  شد

 

                                                            

                                                                          علیرضا سمت راست و حامد رضا سمت چپ


مهمانی داشتیم. آمده بودند طبقه بالا و داشتند با هم بازی می­کردند. حامدرضا روی مبل­ ها « بپر بپر» بازی می کرد که پایش رفت روی جلد کتابی که عکس یک شهید رویش چاپ شده بود.

به یکباره دیدم رنگ چهره ی علیرضا قرمز شد و دستش را کشید سمت حامد و فریاد زد: «چیکار می کنی حامد! مواظب باش!  چرا پاتو گذاشتی رو این عکس؟ می دونی این کیه؟ این یه شهیده! » 

با آرامشی که از علیرضا سراغ داشتم ، این همه داد و فریاد برایم عجیب بود. هم بغض را در گلوی علیرضا حس کردم و هم جمع شدن اشک در چشمش را.

حامد که با فریادهای پی در پی علیرضا  از بپر بپر افتاده بود ، مات و متعجب ، انگار که خشکش زده باشد به قیافه ی عصبانی علیرضا نگاه می کرد و علیرضا با جملاتی مردانه هنوز داشت حامد را مواخذه می کرد.

«می دونی این کیه؟ این شهید شده. این رفته جونش رو برای ما داده.  این تا آخرین نفس برای ما جنگیده!»

حامد که هیچ! من این وسط مات مانده بودم که علیرضا این حرف ها را از کجا آورده است. همپای بغض علیرضا بغض کردم. اما علیرضا کوتاه آمدنی نبود و مدام دستش را جلوی حامد تکان می داد و حرف می زد.

بیچاره حامد! برگشت سمت علیرضا و با همان لهجه ی کودکانه اش پرسید: «شهید چیه ؟»

انگار با این حرف حامد، کبریت بزنند به انبار باروت، علیرضا فریادش را بلندتر کرد و گفت:«شهید چیه؟ شهید کسیه که تا آخرین قطره ی خونش برا ما جنگیده! برا اینکه ما راحت باشیم! شهید خونش بخاطر ما ریخته شده!»

حامد که از این تعاریف علیرضا و داد و بیدادش سر در نمی آورد، دوباره بپر بپرش را شروع کرد و علیرضا کتاب را از روی مبل برداشت و با حالتی شبیه قهر و با بغض رفت طبقه ی پایین.

و من ماندم و صحنه و دیالوگ هایی که تا ابد در ذهنم ماندگار شد. اما قصه به همین جا ختم نشد. فردای داستان مادرم گفت:«دیروز انگار بازم علیرضا و حامد دعواشون شده بود»

گفتم : «چطور مگه؟»

گفت: «علیرضا که اومد پایین، رفت تو اتاق و نشست و یه دل سیر گریه کرد!»

تازه فهمیدم، علیرضا رفته طبقه ی پایین و بغضش را توی اتاق خالی کرده است.

اتفاق خاصی نیفتاده بود که علیرضا برود و گریه کند، اتفاق خاصی نیفتاده بود که دلش بشکند،  فقط پای حامدرضا، ناخواسته رفته بود روی عکس یک شهید. همین. همین ماجرای ساده، علیرضای 8 ساله را ریخته بود به هم و زار زار گریسته بود.


با خودم گفتم: «خدایا! فقط پای حامد 4 ساله ، ناخواسته رفت روی عکس یک شهید وعلیرضای 8 ساله تاب نیاورد و زار زار گریست! آنانکه خواسته پا می گذارند روی خون شهدا!  آنانکه دانسته از استخوان های شهدا نردبان می سازند برای بالا رفتنشان، آنانکه به خاطر حفظ میز و منصب و مقام و پستشان، راه شهدا و یاد شهدا و وصیت شهدا و خانواده های شهدا را زیر پا می گذارند، آنان به اندازه ی این بچه فهم و ادراک ندارند؟ آنان به اندازه ی علیرضا معنی شهید را نمی فهمند ؟ »

 

خدا پدر و مادر شاعر معاصرمان ابوالفضل زروئی را بیامرزد که نوشت :


                                         ارزشمون به طول و عرض میزه                   چقدر   میز   و    صندلی    عزیزه

                                         تموم   فکر  و  ذکرمون  همینه                   که هیشکی پشت میزمون نشینه

                                         مردا   بدون  میز   هم  عزیزن                   رفوزه ها   همیشه   پشت    میزن

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۶
علی موجودی

بالانویس:

شهادت جانباز شیمیایی عزیزمان فرمانده شهید سرهنگ حاج عبدالمحمد نوادر در سکوت کامل خبری کلیه ی رسانه های دزفول و عدم حضور مسئولین در مراسم تشییع و خاکسپاری این شهید والامقام به وقوع پیوست. این در حالی بود که کلیه رسانه های محلی دزفول و همچنین مسئولین درپیچ و خم و درگیری برگزاری کنسرت موسیقی بودند و در این راستا «الف دزفول» مطلبی را در پست قبلی منتشر و به گله از مسئولین و تقدیر از مردم پرداخت.

خانواده محترم شهید مطلبی را برای الف دزفول ارسال کرده اند که بدون کم و کاست حضور مردم شهید پرور و قهرمان دزفول و نیز مسئولین محترم تقدیم می گردد.



بگذار دنیا برای دنیا دوستان باشد


جانباز شیمیایی شهید حاج عبدالمحمد نوادر


جناب آقای موجودی,دست مریزاد.خداوند جزای خیرتان دهد.چه زیبا به تحریر در آوردید حسب حال دلسوزان این مرز و بوم را.

و امّا اجازه دهید پاسخ سوال شما از مسئولین شهرمان را ما بدهیم,می دانید چرا مسئولینمان راه گم کرده اند و به جای تقدیر از دلاورانشان از مطربان به ظاهر هنرمند استقبال میکنند؟

چون بعضی ها فراموش کارند, بزرگواران فراموش کرده اند که مهر ریاستشان با خون چه کسانی بر روی کاغذ رنگین شده و با آه دل مادرانی دلسوخته خشک گردیده؛ و میخ مسندشان با قدم های چکشین چه قهرمانانی محکم شده است.

مگر جنگ است که رشادت نیاز باشد،مگر جنگ است که دلاور بخواهیم ،

مگر ...

آن دوران که رنگ و بوی ایثار در تمام جوانب آن هویدا بود تمام شد و در قاب خاطرات کهنه و فرسوده پنهان گردید,واژه های اخلاص صداقت و یک رنگی دمده شدند.

بعضی ها فکر میکنند مهم نیست بر شهدا چه گذشت، مهم نیست جانبازان ما چگونه باقی عمرشان را سپری می کنند و هیچوقت نخواستند صدای آهشان از درد های روزگار به گوش کسی برسد که مبادا از اجرشان کاسته شود؛مهم این است که صدای آهنگ تار مطربان دلنشین تر از صدای گریه مادری است که در سوگ بخاک سپردن عزیزش در همه جا طنین انداز شده است.

اگر جانبازی به دنبال پرونده ی شیمیایی خود نمی رود مهم نیست، خودش که راضی است و انتظاری ندارد ما چرا دل بسوزانیم.

مهم نیست که جانباز شهید حاج عبدالمحمد نوادر چگونه نفس کشید،چون نفسش سنگین بود و مدتها با دستگاه نفس کشید صدایش شنیده نشد چون انتظاری نداشت,اعتراضی نکرد،چون در گوشه ای از بیمارستان جان سپرد و مشیت الهی چه زیبا با او همراه شد به گونه ای که دوربین صدا و سیما به اشتباه عکس جانباز دیگری را بجای او نشان داد.

بگذار آنان که مانند بنفشه سر غفلت در پیش گرفته اند در غفلتشان بماند.

بگذار دنیا دست دنیا دوستان باشد.

و اما مردم می دانند  که حاج عبدالمحمد نوادر که بود؟

به گفته ی دوستان و همرزمانش او نمونه ای از اخلاص، شجاعت، شهامت، ایثار و از خود گذشتگی بود.خدا ترس بود و جز برای رضای خدا در تمام مراحل زندگی قدم بر نداشت.

در طی سالهای مسئولیتش هیچوقت چیزی را برای خودش نخواست و همیشه به تعهدات و اعتقادات دینی خویش پایبند بود.

در جنگ فرمانده ای شجاع بود که هیچوقت یک قدم به عقب برنگشت و با جان و دل از دین،خاک و ناموس مردم وفادارش دفاع کرد.

و مردم عزیز چه زیبا حقش را ادا کردند،مرحبا به مردم غیور و صبورمان که همچون گذشته قدر شناسی کردند و با اشک های سوزناک خود خالصانه این عزیز را تا فردوس بدرقه نمودند.اگر چه مسئولین از دادن عنوان نام شهید به این دلاور دریغ کردند و اما این مردم بودند که خاضعانه در مراسم خاکسپاری در زیر تابوتی که مزین به پرچم سه رنگ زیبای جمهوری اسلامی بود راست و مقاوم ایستادند و شهادتش را تبریک گفتند.

ما مدیون شعور و درک مردم هستیم که برای قهرمانشان سنگ تمام گذاشتند و مرهمی برای داغ فراق از دست دادن عزیزمان شدند.

ممنونیم و دستتان را می بوسیم و خاک قدمهایتان را سرمه چشم می کنیم.

از کلیه بزرگواران و عزیزانی که در این مصیبت ما را همراهی کردندو در مراسم خاکسپاری و ختم شهید جانباز شرکت نمودند کمال تشکر را داریم و از خداوند منّان برای این عزیزان سلامتی و طول عمر با عزت طلب میکنیم.

 

                                                                      خانواده جانباز شیمیایی

                                                                  سرهنگ حاج عبدالمحمد نوادر



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۳
علی موجودی


بالانویس:

این پست هیچ ارتباطی با نظر من در خصوص برگزاری یا عدم برگزاری کنسرت رضا صادقی ندارد که نظر را باید صاحبنظران و دانشمندان حوزه ی شرع و فقه بگویند. فقط گله ای است از مسئولینی که فقط ادعای پیروی از راه شهدا را دارند و مگر فقط یک مسئول و مدیر را ساخته اند که کلنگ بزند و روبان پاره کند و جلو دوربین ها ظاهر شود؟

 

 

 

 

مدعیان صف اول، چرا در صف اول تشییع نبودید ؟

گله از مسئولینی که در تشییع جانباز شهید «حاج عبدالمحمد نوادر »شرکت نکردند


                                                                                     

 

دیروز در حالی که مسئولین شهرم درصف اول کنسرت قیام کرده بودند و برای مطربان و آواز خوانان شهر، بالبخند کف می ­زدند، مردم شهر بر فراز تابوت سه رنگ جانباز شهیدی قیام کرده بودند ونماز می خواندند و اشک می­ریختند ، که هیچ­گاه دنبال پرونده­ ی جانبازی اش نرفت.

همیشه مردم شهرم از مسئولین، نه یک گام که صد گام جلوتر هستند. آخر مسئولین باید جایی بروند که اهداف تبلیغاتی شان را برآورده کند. دوربینی باشد، رسانه­ ای باشد ، خبرنگاری باشد. . .

در تشییع جنازه یک شهید در کنج یک شهید آباد که تبلیغاتی نمی شود برای رای جمع کردنشان یا برای حفظ طول و عرض میزشان.

مردم شهرم همیشه از مسئولین جلوترهستند نه یک بار که صدها بار و در صدها موقعیت.

 

دیروز در حالی که برخی از مسئولین شهرم به زحمت سعی داشتند آنان را که سیاهی جو کنسرت ، رقاص و رقاصه شان کرده بود،  روی صندلی خود بنشانند تا تعهداتشات در به وجودآوردن جو فرهنگی! کنسرت، نقض نشود، مردم شهرم به زحمت سعی داشتند تا دستشان را به تابوتی برسانند که فرشتگان در طوافش بودند و به سرعت نور داشت می رفت سمت بهشت.

 

این است فرق مرام مردم و مرام مسئولین شهرم.

 

قصد ندارم مثل همیشه دل نوشته بنویسم ، فقط خواستم بگویم آنانکه خود را داعیه دار فرهنگ این شهر می دانند، مسئولینی که این روزها با بیانیه و حرف و حدیث و حضور در جلسات و شبکه های اجتماعی خود را به در و دیوار زدند تا حرف­شان را به کرسی بنشانند، مسئولانی که  حتی پا روی گفته ها و استدلال های روحانیت معظم شهر و عموم متدینین گذاشتند و از دست دادن پیر و مراد شهر را به حضور مطربانی معلوم الحال ترجیح دادند و بهانه را جوانان و فرهنگ و فرهنگ سازی و . . . عنوان کردند. . .

خواستم به آنان بگویم حضور در تشییع پیکر پاک و مطهر جانبازی که هستی اش را برای میز شما داد نیز فرهنگ است. البته فرهنگی که اهل آن بودن غیرت می خواهد.

همین.

 

دیروز مراسم تشییع «جانباز شهید حاج عبدالمحمد نوادر» جانباز شیمیایی که هیچگاه دنبال اثبات جانبازی اش نرفت، بدون حضور مسئولین شهری و البته با حضور پرشور مردم غیور و غیرتمند و قدرشناس دزفول همیشه قهرمان، برگزار گردید و باز هم مسئولین شهرم با عدم حضور خود نشان دادند که چقدر به شهدا و راه شهدا پایبند هستند و فاصله­ ی بین شعار تا عمل شان مشخص شد.

 

و وقتی خدا بخواهد چهره ی واقعی کسی یا کسانی را رو کند و رسوا کند ، این می شود. اینکه همزمان با داعیه داری فرهنگ و سنگ فرهنگ را به سینه زدن و خود را دلسوز مردم نشان دادن ، اتفاقی بیفتد که رسوا شوند. رسوایی بالاتر از این که جلو دوربین های خبرنگاران و رسانه ها ، در مجلسی که روحانی شهر آن را تایید نمی کند تمام قد بایستند تا دیده شوند و در مراسمی که قهرمان و پهلوان شهرشان بر شانه های مردم به سمت بهشت می رود ، غایب باشند.

 

بحث من اصلاً بحث کنسرت نیست که بحث در مورد موسیقی را باید متخصصین شرع و فقه نظر دهند. بحث بحث یک بام و دوهوایی آقایان است. بحث فیلم بازی کردن ها و شعار دادن هایشان که همه جا دم از شهدا و دین و مذهب می زنند، اما در عمل کم می آورند.

بگذریم.

خداوند ان شاء الله هیچ بنده ای را رسوا نکند که رسوایی بین مردم بد دردی است.

خدا عاقبتمان را بخیر کند.

 

 

 

 

پانویس:

اسم کنسرت آمد. راستی قابل توجه آقایان مسئول. این خواننده را که روی سرتان حلوا حلوا کردید که آخر تیکه هایش را انداخت. بعد پولش را گرفت و رفت.

شب اول در اینستاگرامش نوشت: « مردم دزفول به خیلی ها ثابت کردند که بهتر از هر کسی شأن و احترام شهرشون و ارزشهاشون رو دارن » منظورش از خیلی ها را خوب فهمیدیم. اما شما به رگ غیرتتان بر نخورد وککتان هم نگزد که اگر می گزید نمی گذاشتید آن «خیلی ها» شهر را با دلشکستگی ترک کند.

 اما به گمانم مخاطبش در پیام اینستاگرام شب دوم شما بودید،چون نوشت: «این هم از فتح صحنه ی دزفول توسط ارتش مشکی پوشان»

روزگاری 186 موشک و 2500 گلوله ی توپ و 300 راکت نتوانست شهرمان را فتح کند. 2600 شهید دادیم و 19000 خانه مان خراب شد. اما فتح نشدیم ، اما ظاهراً مطرب ها فتحمان کرده اند.

مبارکتان باشد که مطربان مشکی پوش ادعای فتح این شهر را دارند. شهری که مسئولینش شما هستید. اگر به رگ غیرتتان برخورد که جوابش را بدهید. اگر هم نخورد، این هم روی باقی بزهایی که آب برد.

یاعلی


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۱۴
علی موجودی

سنتی که دارد فراموش می شود

تلنگری در خصوص عدم برگزاری مراسم سالگرد شهادت شهدا در گلزار شهدا توسط خانواده هایشان

 

یک سنت حسنه­ ای که سال به سال دارد کم رنگ و کم رنگ تر می شود، برگزاری مراسم سالگرد شهادت شهدا در گلزارهای شهداست. یک مراسم ساده و بی ریا که هزینه اش فقط یک زیر انداز است و یک سینی خرما و یک قاب عکس از شهید.

هر هفته با ورود به گلزار شهدا می شود در جوار قطعه ی شهدا، تک و توک پیرمردهایی را دید که هرچند خمیده قامت، اما ایستاده اند، در کنار قالیچه ای که عکس پسرشان و دسته گلی ساده روی آن قرار دارد و کمی آن طرف تر پیرزن ها روقبری های جدید گلدوزی شده را روی مزار پسر پهن کرده اند و تسبیح بدست چشم انتظار کسانی هستند که یادی کنند از سالروز سفر مسافرشان که با پاهایش رفت و روی شانه ها برگشت.

از دور نگاهت را اگر بدوزی در چشم این پیرمردها و نزدیک تر بروی و آرام سلامشان کنی و بعد آرام شروع کنی به حمد خواندن، لبخند به لب می روند سمت سینی خرما و لنگان لنگان می آیند تا خرما تعارفت کنند و تو شرمنده تر از همیشه یک خرما برمی داری و تشکر می کنی و انگار با این کارت دنیا را بهشان می دهی ، بس که خوشحال می شوند .خوشحالی که گاه با بغض همراه است و پس از رفتن تو، نم نم باران، باریدن می گیرد از چشم هایشان.

خیلی برایم عجیب است که انگار این پدرو مادرها فقط این بچه های شهیدشان را داشته اند و فرزند دیگری نداشته اند. سال به سال که از شهادت این بچه ها می گذرد ، انگار داغ برای این ها تازه و تازه تر می شود و به سوز غریب تری اشک می ریزند.

اما این سنت حسنه ی برگزار کردن سالگرد شهدا که زیبایی خاصی به شهیدآباد می دهد و تلنگری است برای مردمی که می آیند و می روند، دارد کم کم به فراموشی سپرده می شود.

با عروج پدر و مادر این به معراج رفته ها، کسی بانی برگزاری این مراسم ساده و بی خرج نمی شود و حتی خواهرها و برادرهای این آسمانی ها هم کمتر در اندیشه ی برگزاری سالگرد برادر هستند.

باید فکری کرد. باید این سنت حسنه را احیا کرد. جوان تر ها باید بیایند توی میدان. بچه های مساجد، حسینیه ها، هیات ها. این کار هم خودش یکی از راه های زنده نگهداشتن راه شهداست و جلوه و نماد خاصی دارد و مگر نه اماممان فرمود:«نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی سپرده شود»

دیروز سالروز شهادت شهدای عملیات بیت المقدس بود. سنت حسنه ای که خانواده ها و بازماندگان این شهدا و همچنین بچه های عباسیه اعظم، سال هاست راه انداخته اند، این است که سالگرد شهدایشان را یکجا و در یک محل و باهم برگزار می کنند. کار بسیار زیبا و مقدسی است.  شکوه و عظمت خاصی را جلوه می دهد و جالب است که بجای این که کمرنگ تر شود، هرساله پرشور و پرشور تر می شود. هر کس از در گلزار وارد می شود گمان نمی کند 33 سال از پرواز این بچه ها گذشته است.

مراسم سالروز شهادت شهدای عملیات بیت المقدس-10 اردیبهشت 94- شهیدآباد دزفول

قصه غریبی است قصه پرواز این بچه ها، مثل قصه ی کربلا که هر بار می خوانیش تازه تر و داغ خیز تر است که تنها با گوش های عطش باید شنید و با گونه های خیس و لبان ترک بسته باز گفت .

کاش بقیه ی خانواده ها هم چنین طرحی بریزند برای برگزاری سالگردها و کاش نسل سومی های غیرتمند دست به کار شوند برای این که این سنت از بین نرود.

شهدا و قصه ای که بر آنان گذشت، نباید فراموش شود. باید راهشان را رفت وگرنه در امانت خونشان، خیانت کرده ایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۹
علی موجودی

بالانویس 1:

در خبرها خواندم که «شهید محمدحسین کرم عنایت» را به عنوان شهید شاخص بسیج کارگری معرفی کرده اند. کار بسیار شایسته ای است. کرم عنایت از شهدای گمنامی است که نامش را کمتر شنیده اید. شهیدی که هم منازل جهاد اکبر را عارفانه سیر و سلوک می کند و هم در نهایت سادگی و صفای دل در جهاد اصغر به بالاترین مراتب یعنی شهادت می­رسد.

بالانویس 2:

به یاری خدا و به همت مجموعه روایتگران مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول ، کتاب خاطرات  فوق­ العاده جذاب و خواندنی  این شهید عزیز در حال گذراندن آخرین مراحل چاپ است و ان شاء الله بزودی همه می­توانند به برکت این کتاب «شهید محمدحسین کرم عنایت» را بیشتر بشناسند.

 

بالانویس 3:

این خاطره ی فوق العاده را هم به آرشیو خاطراتی اضافه کنید که انسان را به این یقین می رساند که شهدا زنده اند و شاهد و ناظر .

 

بگو تا مردم بدانند ما هم بوده ایم

پیام شهید محمد حسین کرم عنایت برای همرزمش حمید زارع که حاضر به مصاحبه درباره ی شهید نمی شود

 

بچه­ های مجموعه روایتگران مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول، مدام با« آقا حمید» تماس می­گیرند تا قرار مصاحبه بگذارند در خصوص «شهید محمد حسین کرم عنایت» و آقا حمید مدام امروز و فردا می­کند. تلفن همراهش را جواب نمی­دهد و به خانواده­ اش می گوید به این بچه ها بگویید:«نه! مصاحبه نمی کنم!»

آقا حمید چشم را دوخته است به عکس محمد حسین و زمزمه می­کند در دلش با او که :«تو دوست داشتی گمنام باشی! من هم درباره ی تو اصلاً حرف نمی زنم»

چندین روز به همین منوال می­گذرد و آقا حمید بیخیال مصاحبه با بچه های مجموعه روایتگران می شود. چشمانش گرم خواب اند که محمدحسین با اعتراض می آید سمتش و می گوید: «این کارا چیه ؟ چرا این بچه ها هرچی باهات تماس می گیرن، نمی ری؟»

آقا حمید خشنود و متعجب از دیدار محمد حسین می گوید:«یادته می گفتی دوست دارم گمنام بمونم! به همین خاطر نمی خواستم برم و درباره ی تو حرف بزنم» محمدحسین با همان لحن می گوید:« حالا که دیگه من توی این دنیا نیستم! برو و درباره ی ما حرف بزن. بگو تا مردم بدونن ماها هم بودیم...»

محمد حسین این را می گوید و می زند به کانال شوخی. دارد می رود  تا مثل همیشه آقاحمید را بزند که صدای اذان صبح مانع می شود.

آقاحمید بلند می شود و تلفن مرکز فرهنگی دفاع مقدس را می گیرد و می گوید:«کی بایدبیام برای مصاحبه ؟»

 

شهید محمدحسین کرم عنایت نوروز سال 1367 در عملیات والفجر 10 آسمانی می شود و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی زیارتگاه عاشقان است.


در ادامه مطلب به تعدادی خاطره­ ی کوتاه از این شهید که در تیرماه 92 در هفته نامه یالثارات توسط مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول منتشر شده است توجه فرمایید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۴
علی موجودی

رو به شهدا می ایستم و می­ گویم: «پول نداریم»

روایت ایستگاه صلواتی گلزار شهید آباد دزفول و جوانانی که عاشق خادمی شهدا هستند

 

در روزگاری که مادیات حرف اول زندگی ها را می ­زند و روز و شب دویدن دنبال یک لقمه نان فصل مشترک زندگی آدم ­هاست. در روزگاری که فراموشی بیماری مشترک بسیاری از انسان هاست و هیچ دکتری دارویی برای تجویز  این درد ندارد.  در روزگاری که همه دارند از هم نردبان می ­سازند تا بالاتر روند، هنوز هم هستند آدم­هایی که در کارهای نیک از هم سبقت می گیرند.

اینان هنوز سر پیمانی که بسته­اند، ایستاده اند و در این میان چه سخت است که از نسل سوم باشی و به آرمان ها و عهدهایی وفادار باشی که خیلی از آنانکه بایدوفادار باشند، وفادار نیستند.

اگر گذارتان در این چندساله به گلزارشهدای شهیدآباد افتاده باشد، در بدو ورود از درب شمالی گلزار ایستگاه صلواتی کوچکی را می­بینید که در تابستان­ها به آبی خنک و یا شربتی گوارا کام تشنه­ی زائران گلزار شهدا را سیراب می­کند و زمستان ها گاه به یک لیوان چای گرما می بخشد به وجود سرما زده ی خیلی ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۱
علی موجودی

الف دزفول میهمان گوشی های تلفن همراه شد

معرفی نرم افزارهای «الف دزفول»و «چفیه خونین» کاری از محمدروشندل پور

 

حضرت آقا فرموده اند «اگر من امروز رهبر انقلاب نبودم حتماً رئیس فضای مجازی می شدم» و این نیم خط جمله کافی است تا اهمیت این فضا و لزوم انجام فعالیت های ارزشی در این فضا و استفاده مفید جهت انتشار علوم و معارف دینی و مذهبی در آن مشخص شود.

و در این بین هستند جوانانی که بدون چشم داشت و با هزینه کردن وقت و سرمایه خود در این راه گام برمی دارند و فقط دنبال  رضایت حق هستند و رضایت اهل بیت(ع) و امیدوار به نیم نگاهی از شهدا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۸
علی موجودی

بالانویس:

4-3=بینهایت . یعنی وقتی مادری از چهار پسر سه تایش را تقدیم می کند تا اسلام و انقلاب سرپا باشد، بی نهایت داغ دارد و بی نهایت صبر و بی نهایت شکر . . .و از او باید آموخت فاطمی زیستن را . . .

برای این مادر چه پیامی دارید؟ لطفاً پیامتان را ثبت کنید. قرار است مجموعه پیام ها را برسانم به دست این مادر تا بداند هنوز هم آدم هایی هستند که قلبشان به یاد شهدا می تپید و بیماری فراموشی ندارند.

 

به احترام این مادر قیام کنید

 

 

حرف اول:

این روزها که گذشت، همه جا صحبت از مادر بود و روز مادر. اما شاید کمتر کسی دنبال صاحب این روز بود. دنبال فاطمه(س). دنبال فاطمی شدن . دنبال حجاب فاطمی. دنبال نگاه فاطمی. دنبال حیای فاطمی. دنبال بهانه­ ای که زندگی اش را نزدیک کند به سبک زندگی بی­ بی دوعالم. کمتر کسی دنبال این بود که در این روز شریف یک حدیث فاطمی را از بر شود و یا اینکه با خودش عهد ببندد که یک حدیث ام ابیها را در زندگی اش اجرا کند.

حرف هایم در این روز و روزگار خنده دار است. نه؟ روزگارش گذشته است، نه؟ دیگر کسی برای این حرف ها تره هم خرد نمی کند، نه؟  یاد این حرف ها بخیر. . .

 

حرف دوم:

بیشتر مردمی که خیابان­ها را گز می­ کردند و مغازه­ ها را شخم می­زدند به دنبال یک هدیه بودند. هدیه ای که به چشم بیاید وخدا می داند این روزها چه اختلافاتی که بین زن و شوهرهای جوان روی این هدیه دادن و هدیه گرفتن ها بوجود نمی آید. آخر قانون عشق عوض شده است. اگر هدیه ات گران تر باشد، درصد عاشقی ات هم بیشتر است و همه یادشان رفته است که صاحب همین روز به مولای متقیان علی(ع) آن روز که غذایی  در خانه نمانده بود فرمود:«من از خدای خود شرم می کنم از تو چیزی بخواهم که مهیا کردنش برایت دشوار است»

این روزها که آدم ها دارند اتصالشان را با آسمان کم و کمتر می کنند، دارند خودشان را بند می کنند به این زرق و برق ها ، به مجلل ساختن خانه و زندگی شان، خودشان هم شکننده تر می شوند، به کوچکترین بهانه ای کم می آورند و کمر خم می کنند.

 

حرف سوم:

ذهنم رفت به سال ها پیش. روزهایی که مردم دنبال خدایی زندگی کردن بودند. دنبال اینکه لحظه لحظه ی زندگی شان را گره بزنند به اهل بیت(ع). از اسم فرزندانشان بگیر تا ذکر لبهایشان . از شیوه ی کسب و کارشان تا تعاملشان با مردم. از نسلی که تربیت کردند با عشق اهل بیت(ع).

آن روزها بدون اینکه جشن تولدی باشد، سالگرد عقد و ازدواجی باشد، روز زن و روز مرد و روز دختر و ده ها روز دیگری باشد که  زندگی ها را تحت الشعاع قرار دهد، همه با خوشی و خرمی و با توکل به رزاق عالم زندگی شان را پیش می بردند وچشمشان دنبال چشم و هم چشمی ها و هدیه ها و زرق و برق های زمینی نبود. چشمشان فقط به خدا بود. فقط خدا و هدف از زندگی هم همان و خدا هم بهترین هدیه ها را می داد. فرزند صالح، محبت و عشقی واقعی و وصف ناشدنی، رزق حلال و . . . . آن روزها مردم با آن همه سختی هایی که داشتند، زبانشان  جز به شکر نمی چرخید و کسانی که با این فرمول ها زندگی کردند، چقدر زندگی زیبایی داشتند.

 

حرف آخر

همه این حرف ها بهانه شد تا یاد مادر شهیدان صالح نژاد بیفتم. مادری که به پاس خدایی زندگی کردنش ، خدا بهترین هدیه ها را در دامنش گذاشت. چهار هدیه آسمانی. چهار پسر و او شاکر بود. روزگار گذشت و گذشت تا اینکه عبدالمجیدش در جبهه شوش سال 60 آسمانی شد و باز شاکر بود. محمدرضایش سال 63 در عملیات بدر، رفت که رفت و خبری نشد از او که نشد و باز شاکر بود.  عبدالحمیدش سال 64 در والفجر 8 رفت پیش دو برادر و او باز هم شاکر بود. همدم سختی هایش، همسرش،حاج نبی، داغ سه فرزند در دل، سال 71 مهمان بچه ها شد و او باز هم شکر کرد. سال 74 بیمارستان بستری بود که استخوان و پلاک محمدرضایش برگشت.  بدون اینکه خبرش کنند، قنداقه وار دادند دست خاک و وقتی او قصه ی بازگشت محمدرضایش را شنید، باز هم شکر کرد.

و هنوز هم ذکر و شکر از لبانش قطع نمی شود. مادری که از چهار پسر ، سه تایش را کادو پیچ شده فرستاد برای معبود ولی نشکست و قامت خم نکرد. با ان همه درد. با آن همه مشکل. با آن همه فراق.

این است ثمره ی فاطمی زندگی کردن. ثمره اینکه بخواهی هدیه ات را از خدا بگیری. اینکه هدف از زندگی کردنت خدا باشد. مسیر حرکتت  به سمت خدا باشد. اینکه ثانیه های زندگی ات را با قرآن و بشارت هایش و سخنان اهل بیت(ع) بگذرانی و دنبال آباد کردن آخرت باشی. اینکه دنیا برایت بازیچه باشد. اینکه دنیا را کوچک ببینی و بی اهمیت و فقط دنبال رضایت حق باشی.

خدا قدرت می دهد به تو ، خودش لحظه لحظه دستت را می گیرد و عجب زندگی خواهد شد این زندگی، حتی اگر سراسر امتحان باشد و سختی. کم نمی آوری. کمر خم نمی کنی.

این نوع زندگی را با مثلاً زندگی خودمان مقاسیه کنیم و ببینیم که چقدر عقب مانده ایم از آنچه که باید باشیم.

راستی یقیناً روز مادر بچه های آسمانی اش برایش هدیه خواهند آورد، اما نه از جنس هدیه هایی که ما در مغازه های رنگارنگ شهر دنبالش هستیم. هدیه هایی که بوی آسمان می دهد. بوی بهشت.

شاید بهشت هم برای این مادر کم هدیه ای باشد. پس به احترام این مادر و به احترام زندگانی فاطمی اش قیام کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۳۰
علی موجودی

بالانویس 1:

حکایت رفیق شدن و عقد اخوت خواندن سید عزیزاله پژوهیده و شهید عبدالمجید طیب طاهر و نیز خاطره­ ی وصیت ننوشتن شهید طیب طاهر را اینجا برایتان نوشتم. آنجا گفتم که سید از عبدالمجید حرف زیاد دارد. برخی ها گفتنی است و برخی ها ظاهراً باید محفوظ بماند بین او و عبدالمجید.

 

بالانویس2:

بین سید و شهید طیب طاهر رازهایی وجود دارد که به هر دلیل سید مایل به بازگو کردن و به عباراتی لو دادن آنها نیست. اما چند شب پیش و در شب شام غریبان حضرت زهرا(س) سید یکی از اسرار بین خود و عبدالمجید را فاش کرد.

 

 

هدیه ای که تا کنون هیچ کس نگرفته است

روایت هدیه ای که شهید عبدالمجید طیب طاهر به سیدعزیزاله پژوهیده داد + تصاویر

این خاطره برای اولین بار منتشر می شود

 شهید مجید طیب طاهر (سمت راست) - سید عزیزاله پژوهیده (سمت چپ)

 

سال 62 بود که با مجید آشنا شدم. این رفاقت روز به روز محکم­تر شد تا به پیشنهاد مجید قرار شد برویم و در حرم امام رضا(ع) با هم صیغه­ ی برادری بخوانیم.

سال 63 بود و قبل از عملیات بدر. بلیط قطار گیر نمی ­آمد برای مشهد. به مجید گفتم که بی خیال رفتن شویم اما قبول نمی کرد. بدون بلیط سوار قطار شدیم و با اینکه هوا فوق العاده سرد بود، توی راهروی قطار رفتیم تا مشهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۲۸
علی موجودی

مژدگانی دریافت کنید

 

« اسامی زیر جوانانی غیور و غیرتمند هستند که مابین سال های 59 تا 67 به قصد دفاع از آب و خاک و ناموس کشورشان از خانه خارج و  به نبرد با دشمن متجاوز پرداخته وآسایش و آرامش امروز ما را فراهم ساخته اند و  تا کنون به خانه مراجعت ننموده اند. لذا هرکس از نامبردگان اطلاعی در دست دارد ، لطفاً هر چه سریع تر به خانواده آنان اطلاع داده و پدر و مادر آنان را از نگرانی در آورد و مژدگانی دریافت کند.»

 

تصویر سنگ نوشته اسامی شهدای جاویدالاثر دزفول ( که البته اسامی کامل نیستند)- گلزارشهیدآباد دزفول

کمی صبر کنید.

یادم نبود اکثر پدر و مادرهای این بچه ها ، چشم انتظار دق کردند و رفتند آسمان. آنجا آدرس جوان سروقامتشان راحت تر پیدا می شود.

اینجا، روی زمین که هرچه چشمشان به در ماند ، خبری نشد که نشد. با هر صدای در ، خدا می دانست و دلشان و امید به اینکه خبری از فرزند آورده اند.

به یک بند انگشت هم راضی بودند از پسر، اما همان را هم بهشان ندادند. سهمشان از پسر شد یک قبر خالی در شهیدآباد و بهشت علی که هیچ گاه نخواستند باورش کنند.

آخر سر هم خبری نشد که نشد و  نفهمیدند که آیا جوانشان را به عنوان شهید گمنام بالای کوه یا توی جزیره خاک کرده اند یا هنوز استخوانهایش در دل هور یا بین رمل ها زیارتگاه ملائکه است.

و خودشان هم دق کردند و رفتند.

اشتباه کردم. مژدگانی در کار نیست. دیگر خبری هم بیاورید فایده ای ندارد. برای کی ؟ برای چه؟ اکثر این پدر و مادرها در آسمان کنار جوانشان دارند در بهشت برزخی جرعه جرعه وصال می نوشند و مابقی مردم هم که بی خیال اند.

همین چند پدر و مادر پیری هم که هنوز چشمشان به در است ، چیزی تا لحظه وصالشان نمانده است.

بی خیال حرفی که زدم.

شما خوش باشید به دید و بازدید عیدتان. شاد باشید که دورهم هستید. لذت ببرید از ثانیه ها.

بی خیال آنهایی که رفتند تا ما باشیم  و بی خیال پدر مادرهایی که در قطعه صالحین گلزارهای شهدا آرام گرفته اند و بی خیال پدرمادرهایی که هنوز چشم انتظار یک بند انگشت از جوانشان کنار هفت سین، اشک فراق می ریزند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۲۱
علی موجودی

بالانویس 1:

امسال هم سالروز شهادت 13 نوجوان آسمانی مسجدمان ، به بهترین شکل ممکن برگزار شد و قیامتی به پاشد در مسجد.

بالانویس2:

بعد از برگزاری یادواره توفیقی شد و راهی راهیان نور شدم. دلیل تاخیر در نگارش این پست هم همین است.

 

و باز هم قیامتی به پا کردند  . . .

روایت حضور سیزده شهید نوجوان حمله موشکی به مسجد نجفیه در مراسم سی و چهارمین سالگرد شهادتشان + تصاویر و دانلود صوت 

 

ماموریتم دقیق افتاد سه شنبه 19 اسفندماه. هر چه این در و آن در زدم تاریخش را عوض کنم، نشد که نشد. با ناراحتی زنگ زدم به جواد که امسال نمی توانم مجری باشم.

خیلی دوست داشتم در مراسم حضور داشته باشم. چه مجری باشم، چه نباشم. اما انگار امسال تقدیر نبود. چند شب قبل از مراسم، حسین را دیدم که با حالت خاصی بهم گفت: «حیفه. . .  بیا . . .» گفتم : «نمیشه حسین جان . . . چیکار کنم آخه . . . خودمم خیلی ناراحتم از این موضوع»

آن شب دلم شکست و توی دلم به این بچه ها گفتم : «آخه چیکار کردم که امسال دوست ندارید منم باشم تو مراسم ؟»

دو روز بعد تماس گرفتند و گفتند تاریخ مأموریت عوض شد و این سیزده کبوتر دوباره شرمنده ام کردند. با خوشحالی دوباره زنگ زدم به جواد و خبر دادم که برای مراسم هستم.


امسال بچه ها با دست خالی ، زحمت های زیادی کشیده بودند برای مراسم. از گروه سرود بگیر تا تولید و ساخت یک مستند 30 دقیقه ای که مصاحبه با خانواده این شهدا بود و خداییش خیلی خوب کار شده بود و مردم در نهایت سکوت و با اشک مات تصاویرش بودند و همچنین بازسازی صحنه حادثه توسط نوجوانان مسجد که ناله حضار را در آورد و نیز هماهنگی با رادیو دزفول که در برنامه ی «آسمانی ها» از سیزده مسافر نجفیه بگوید.

بچه ها امسال هم مثل هر سال سنگ تمام گذاشتند با دست های خالی .

اکثر خانواده ها آمده بودند. حتی حاج عوض سپهری ، پدر سه شهید والامقام ، با تنی رنجور و بیمار، روی ویلچر آمده بود و همه چیز آماده حضور شهدا بود.

ابتدای مراسم گفتم : «مردم! ما با دو باور مراسم شهدایمان را شروع می کنیم. یکی اینکه هر کس آمده است، دعوتنامه دارد از این سیزده نفر و یکی اینکه هر سیزده نفر بین ما هستند.»

و امسال باز هم شهدا آمدند و این بار قیامت شد. ما که خودمان با نشانه هایی که سال ها دیده ایم ، به یقین رسیده ایم که این سیزده کبوتر برای مراسم سالگردشان حضور پیدا می کنند و بارها در همین «الف دزفول» از این زنده بودن و از این حضور نوشتم برایتان، اما امسال خیلی های دیگر هم به این باور رسیدند.

 از اتفاقاتی که افتاد. از شور و آتشی که در جمع شعله می کشید. اینها همه نشانه حضور این بچه ها در بین مردم بود که امسال متفاوت تر از هر سال بود.

از همان شروع برنامه ، بچه ها در پشت صحنه زار می زدند. دست اندکاران مراسم،  با اشک، گام به گام برنامه را جلو می بردند و من زمانی حضور شهدا را بیش از پیش حس کردم که دیدم نونهالان و نوجوانان ، پشت صحنه و توی راه پله نشسته اند و نه گریه، که دارند زار می زنند با صدای بلند.

برخی هایشان حین ایفای نقششان در برنامه ی بازسازی صحنه حادثه داشتند زار می زدند و گریه امانشان را بریده بود.

به یکباره صحنه های مراسم سال 78 از پیش چشمانم رژه رفت. همان سالی که بچه های جلسه نوجونان را آوردیم تا در یک نماهنگ به جای سیزده شهید ایفای نقش کنند و بعد از برنامه ، تمامشان آنقدر گریه کردند که نمی توانستیم آرامشان کنیم.

خودم هم با دیدن این تصاویر که نشان از حضور شهدا بین بچه ها داشت، شروع کردم به زمزمه کردن با آنان. دیوانه وار دور و برم را نگاه می کردم. اما چشم ما و دیدار نور؟ فقط حرف می زدم با آنها و درد دل می کردم و البته بدجور به هم ریختم. گریه امانم را برید  به گونه ای که دکلمه را نمی توانستم اجرا کنم. چند بار خواستم دیگر ادامه ندهم، اما به هر ترتیب متن را تا آخر خواندم و از پشت تریبون بچه ها را و مردم را می دیدم که با باران اشک هایشان و لرزش آرام شانه هایشان، دارند با شهدا درد دل می کنند. با این زنده تر از زنده های آسمان نشین.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۸
علی موجودی

بالانویس:

در رجعت پیکر هر شهید رازها و پیام ها نهفته است و دلنوشته زیر تصویرسازی ذهنی من از پیام های بازگشت پلاک و استخوان های شهید محمدرضا بختیاری است.

 

« مزار» را بی خیال . . . با آن همه« قرار »چه کردید؟

 

و بالاخره چشم بچه های تفحص افتاد توی چشمم.

این پلاک هم که راز بیست و شش ساله ام را افشا کرد و همه چیز لو رفت. کاش مثل خیلی از بچه ها این پلاک را یک جایی گم و گور کرده بودم تا اگر دستتان هم به دست هایم می رسید، مجبور می شدید گمنام و بی نشان ببرید و یک گوشه ی این خاک ، بدهیدم دست خاک و بعدش هم دیگر کار به کارم نداشته باشید.

آخر برای ما که در آسمان جا خوش کرده ایم، چه فرقی دارد مزار داشته باشیم یا نداشته باشیم؟

و برای شما هم . . .

شما که سراغی از ما نمی گیرید. سری نمی زنید به ما ، یادی نمی کنید . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۵
علی موجودی

بالانویس :

متنی به دستم رسید منتسب به فرزند شهید همت  که در آن فرزند شهید والامقام ابراهیم همت ، هموطنان خوزستانی اش را که این روزها زیر باراش خاک دارند زنده به گور می شوند، مورد عنایت!!!! قرار داده بود. (اینجا)دیشب تا صبح نتوانستم بخوابم و علی رغم میل باطنی ، چند کلامی در پاسخ به ایشان نوشتم. حالا اگر بعدها هم انتساب آن به آقای مصطفی همت تکذیب شد، در جواب همان کسی باشد که چنین نگاشته است.

 

 

همت کن و چشمانت را باز کن، اینجا بی عدالتی بیداد می کند

 

سلام آقا مصطفی!

با سلام و درود به روح تمامی شهدا علی الخصوص پدربزرگوارت شهید محمدابراهیم همت

متن سرشار از کم لطفی و نشان دهنده عدم شناختت از دوره 8 سال دفاع مقدس را خواندم و تأسف خوردم که چگونه فرزند یک سردار می تواند چنین بیاندیشد.البته تقصیر خودتان نیست، آب و هوای پایتخت است. نمک گیر می کند آدم را. بدجور چشم بند می زند روی چشم آدم ها که واقعیت ها را نبینند.

جایی که رهبر معظم انقلاب هم دیگر نگران مظلومان خوزستان نشین شده اند و دستور پیگیری به مسئولین بی خیال داده اند، گفته ای که ما برای گرد و خاک ، شورش را درآورده ایم و طوری رفتار کرده ایم که انگار خوزستان تحت استعمار سایر مناطق قرار گرفته است و همه ی امکانات برای تهران است. عجب واژه ی  زیبایی به کار بردید. همیشه دنبال این بودم که بلایی را که سر خوزستان آورده اند در کدام واژه خلاصه کنم.

استعمار. عجب واژه ی همه چیز تمامی است این استعمار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۳۲
علی موجودی

مقاومت مردم دزفول  هم تحریف شد

نقدی بر سخنرانی حاج سعید قاسمی در خصوص مردم دزفول

 

همه می دانند بچه های دزفول همیشه دوربین گریز بوده اند و محجوب. بی ریا و ساکت. بیشتر در میدان عمل پیشتاز بوده اند تا در حرف زدن. همه می دانند خضریان ها و محسن ظریفی ها و ... چه حماسه هایی که نساخته اند، اما امروز گریزان از شهرت در گوشه ای از این شهر روزگار می گذرانند ، بدون آنکه نسل جوان امروز از پهلونانی ها و قهرمانی هایشان باخبر باشد.

 و باز هم همه می دانند به آسمان رسیدگان دزفولی هم چه اعجوبه هایی بوده اند و چه اسطوره هایی. حاج عظیم محمدی ها ، سید جمشید ها . . . .

شهدا که رسالت حسینی شان را انجام داده اند ، اما آیا آنان که مانده اند در رسالت زینبی شان سنگ تمام گذاشته اند؟

این سکوت تا کی می خواهد ادامه داشته باشد؟ تا کی باید تمام خط شکنی ها و پیروزی ها و سلحشوری هایی که دزفولی ها در آن پیش­قدم بوده اند، به نام دیگران تمام شود؟

تا کی باید این دوستان به بهانه اینکه ریا نباشد، ساکت باشند. مردم دیگر آنقدر بصیر شده اند که خادم و خائن را از هم تشخیص دهند.این سکوت باید شکسته شود.

تا کی مثل مستند آخرین روزهای زمستان، شکست ها و عقب ماندگی ها را به  بچه های دزفول نسبت دهند، به رزمندگانی که در هر عملیاتی خط شکن بوده اند و کسی صدایش در نیاید؟

این سکوت رزمندگان دزفول تا کی ادامه دارد؟

تا کی در رسانه ها و در کتاب ها و مستندها ، دزفول و رزمندگانش باید قربانی تحریف شوند ؟

این تحریف ها دیگر  دارد از عملیات ها و پدافندها فراتر می رود. دارد به مردم دزفول می رسد. دارد به مردم دزفول توهین می شود.  دارند آن همه قهرمانی و مقاومت مردم دزفول  را هم محو می کنند.  مردمی که هستی شان را فدای جنگ کردند و هشت سال زیر موشک های 12 متری عراق  خم به ابرو نیاوردند.

 

کلیپی به دستم رسید که در آن جناب آقای حاج سعید قاسمی از روزهای  حوالی قطعنامه می گوید.  از خستگی مردم دزفول. از بریدن مردم. از کم آوردن دزفولی ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۶
علی موجودی

بالانویس:

این روزها اصلاً دست و دلم به نوشتن نمی­رود.از راکد بودن الف دزفول معلوم است. فضای محیط اطراف ، همه جوره دارد روحم را آزار می دهد. احساس می کنم با دنیای اطرافم خیلی فاصله دارم. بیگانه ام. با آدم ها، با تیپ و ظاهرشان، با تفکراتشان، با کوچه و خیابان ها ،  با مغازه ها و با رنگارنگ شهری که دارم در آن به اصطلاح! زندگی می کنم.

فرمول هایم با فرمول زندگی آدم های اطرافم جور در نمی آید. از طرفی هم نمی توانم همرنگ جماعت شوم. توی اتاق، بالای میز کارم نوشته ام: «خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو»

نمی توانم بیخیال باشم.  نمی توانم فراموش کنم ارزش هایی را که با آن بزرگ شده ام. نمی توانم فراموش کنم آدم هایی را که همه جوره مدیونشان هستم.

نمی توانم ورق پاره های وصایای بچه­ هایی را فراموش کنم که همه چیزشان را دادند. نمی توانم مزارهای خاک گرفته قهرمانان وطنم را ببینم که دارد خاک می خورد و قهرمان نماهایی را ببینم که مردم دارند روی سرشان حلوا حلوایشان می کنند. صدای سرفه ی بچه های شیمیایی مثل پتک  مدام می خورد توی سرم.

سوز و درد شیمی درمانی بچه هایی که شیمیایی هایشان شده است سرطان ، در رگ هایم شعله می کشد و فریاد های به اصطلاح عامیانه ی مردم،  موجی ها! لحظه به لحظه در گوش هایم می پیچد.

نمی توانم بیخیال باشم. نمی توانم مثل برخی ها پایم را بگذارم روی همه چیز و بگویم : «دنیا عوض شده است»

خداوندا! کمکم کن که این روزها بسیار محتاج توأم. کمکم کن و به فریادم برس که جز تو کسی را ندارم. من این آدم ها را نمی فهمم. بی خیالی هایشان، خیالم را آشفته می کند و فراموشی هایشان، دارد دیوانه ام می کند.

خداوندا! چاره ای ، درمانی ، راهی ... امروز بیشتر از همیشه محتاج تو هستم. دوست دارم این تنهایی هایم را با تو قسمت کنم.

اصلاٌ حواسم نبود.....این پست همه اش شد بالانویس که ... نگران نباشید. در عوض اصل مطلب کوتاه است، هرچند دردی است به وسعت آسمان.

 

 

این داستان واقعی است

پای صحبت یکی از جانبازان شیمیایی شهرم که نامش محفوظ خواهد ماند.

 

حال و روزم خیلی به هم ریخته بود. همه ی دکترهای متخصص و کمیسیون ها تأیید کرده بودند که باید یک دستگاه اکسیژن ساز داشته باشم برای نفس کشیدن.  حتی تا اهواز رفتم و انواع کمیسیون های پزشکی و دکترهای بنیاد پای نامه ام را امضا کردند. حتی تا معاونت بهداشت و درمان. اما بی فایده بود.

بسیاری از دوستانم که حتی مسئولیت­های مهمی داشتند، پیگیر ماجرا شدند، اما هیچ کدام راه به جایی نبردند و من بودم و نفس هایی که بریده بریده می آمد و می رفت.

در این هیر و ویر یک شب صدای زنگ درآمد. در را باز کردم. یکی از بچه های بنیاد بود. گفت:«آمده ام تا خبری را بگویم. نمی خواستم بیایم، اما وادارم کردند که حامل این خبر باشم. نه دوست داشتم بیایم و نه دلم راضی به گفتن این خبر است اما گفته اند بگویم  دستگاه اکسیژن ساز دارد جور می شود. فقط چند روزی صبر داشته باش. یکی از بچه های شیمیایی مسجد سلیمان دارد نفس های آخرش را می کشد. شهید که شد، دستگاهش را می دهیم به تو . . . »

 

پانویس1 :

راستی چه خبر از فوتبالیست های قهرمان!!!!! شنیده ام دو گل زده اند به بحرین!!! به ازای هر گل قرار چند میلیون پاداش بگیرند؟!!!!!!!!   

 

پانویس2 :

این داستان مربوط به چند سال پیش است که هنوز عزت و اعتبار این بچه ها بیشتر بود. هرچند بعد از این ماجرا که نهاد ریاست جمهوری متوجه این ماجرای تکان دهنده می شود، پیگیری کرده و یک دستگاه برای ایشان می فرستد اما خوب است بدانید قیمت یک دستگاه اکسیژن ساز به قیمت امروز بین یک میلیون تا دو میلیون  تومان است!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۴
علی موجودی

بالانویس:

اگر این پست را با تاخیر نوشته ام ، دلیلش فقط و فقط بدقولی دوستی بود که قرار بود عکس های یادواره را برساند دستم و آخر سر هم نرساند. فقط عکس حمید را می گذارم برایتان. چون عکس دیگری ندارم.

 

 

شهیدی که در یادواره خود حاضر شد

روایت پیامی که شهید حمید بهرامی برای برگزارکنندگان یادواره­ اش فرستاد

این چند سالی که شهدا افتخار خادمی­شان را نصیبم کرده اند تا هر ازچندگاهی چند خط بنویسم و یا مجری یادواره شهدا باشم؛

  این چندسالی که دست به دامان این به اوج آسمان رسیده ها شده ام؛

 این چند سالی که درد نرسیدن به آن قافله عشق  دارد بیشتر آزارم می دهد؛

و این چند سالی که بیشتر و بیشتر با قاب عکس های غبار گرفته هم کلام می شوم ؛

از آثار و نشانه هایی که این به معراج رفته ها رو می کنند،  بیشتر و بیشتر «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» را با تمام وجود درک می کنم.

آثار و نشانه هایی که همه و همه می بینند و البته «ما أکثَرَ العِبَرَ وَ أقَلَّ الاِعتِبارَ»

سه شنبه 18 آذر ماه ، یادواره شهید حمید بهرامی و شهدای تیپ 292 زرهی  در تالار مهتاب دزفول در نهایت سکوت تبلیغاتی و سکوت رسانه ای برگزار گردید.

شهید حمید بهرامی از شهدای گمنام اتوبوس آسمانی گردان بلال است که کمتر به او پرداخته شده است . حمید بچه دزفول نیست و شاید دلیل گمنامی حمید هم همین باشد. شهیدی که مهمان شهیدآباد دزفول است.  پدرش ارتشی است و آن سال ها به دلیل ماموریت پدر در دزفول ، حمید هم همراه بچه های بلال رهسپار جبهه می شود و وصیت می کند که پس از شهادت در کنار رفقای دزفولی اش دفن شود.

اگر یادتان بیاید اینجا در مورد حمید قبلا یک بار نوشته بودم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۳
علی موجودی