الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بالانویس1:

برایم گفتند که «یسنا»، بابایش را «امیربابا» صدا می کرده است، پس بهانه ی امیربابا نوشتن هایم تکیه کلام یسنای عزیز است.

 بالانویس2:

شاید سخت ترین پستی بود که در این چند سال نوشتم. چهار روز طول کشید تا کامل شد. حرف زدن با یک دختر سه ساله. خیلی سخت بود. خیلی جاها باز نتوانستم کودکانه بگویم. به فدای سوز دلت و صبوریت یا زینب(س) که چگونه رقیه را با کلام آسمانیت آرام می کردی!!!

بالانویس 3:

«یسنا» برایمان حکم «آرمیتا»ی شهید رضایی، را دارد. «یسنا» یادگار اولین شهید مدافع حرم شهرستان دزفول است و کودکی است که نامش به صورت شاخص در اذهان مردم دزفول خواهد ماند. تقاضایی  از مسئولین سپاه ولیعصر(ع) خوزستان دارم که در اولین فرصت خانواده ی این شهید شاخص و «یسنا»ی نازنین را به دیدار مقام معظم رهبری ببرند، شاید دل پرتلاطم «یسنا» مانند قلب کوچک «آرمیتا» به یک نوازش رهبر معظم انقلاب به آرامشی ماندگار برسد.

 

 

یسنا ! عروسکِ کوچکِ امیر بابا

دلنوشته ای  تقدیم به قلب کوچک «یسنا»،تنها یادگار اولین شهید مدافع حرم دزفول،«شهید امیرعلی هیودی»

 

سلام  بر «یسنا»!  

سلام بر نازنین دختری که این روزها همه اش دلتنگ است و چشم به در دارد تا بابایش از سفر بیاید. سلام بر دختری که این روزها مدام بهانه ی بابایش را می گیرد، بابایی که این روزها از آسمان دارد دخترش را تماشا می کند. سلام بر «یسنا» دختری که امروز مثل «آرمیتا»ی شهید رضایی، نامش را تمامی دزفول می شناسند و به حرمت نام بابایش تمام قد ایستاده اند و خواهند ایستاد.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
علی موجودی

حماسه ای که مردم آفریدند

به بهانه ی حماسه آفرینی مردم پایتخت مقاومت ایران در تشییع شهدای مدافع حرم

 

وقتی که پیکر پاک و مطهر سید مجتبی در غیبت پیش بینی شده ی تمامی مسئولین شهر و در میان بغض و اشک و آه، بر دوش  بسیجی های حوزه ی حمزه سیدالشهدا و نیز رفقایش در فرودگاه اهواز سرافرازانه پا به خوزستان گذاشت و به بهانه ی استقبال فردا صبح ِمسئولین از این شهید عزیز، شب را در بیمارستان نفت اهواز ماندگار شد تا صبح که در میان استقبال گرم!!! مسئولین شهری و مردم وارد شهر شود، چیزی ته دلم می گفت که فردا هم خبری نخواهد شد و واقعاً هم خبری نشد.

به دلیل عدم اطلاع رسانی ، مردم خبردار نشدند و به جز تعداد محدودی از مردم و چند تن از مسئولین شهری ، مابقی مسئولین خواب صبحگاهی روز تعطیلشان را به استقبال از سید ترجیح دادند و از این استقبال گرم!!! بچه های بسیج خیلی دلشکسته و ناراحت شدند و بغض روی بغضشان آمد که چرا تابوت رفیقشان باید در غربتی اینچنین استقبال شود؟؟

در بین راه که از اهواز بر می گشتیم ، مدام با خودم می گفتم که الان حتماً در و دیوار شهر پر شده است از عکس سید، تا برای تشییعش شور و حماسه ای تکرار نشدنی برپا شود. گفتم حتماً مسئولین امر، سنگ تمام گذاشته اند تا شهر را غرق شور کنند؛ اما وقتی خیایان 45 متری و شریعتی را تا آخر شب مدام رفتم و برگشتم ، دیدم که ظاهراَ  تبلیغات «سیرک آذربایجان» برای آقایان بر تبلیغات شهادت سید می چربد و باز هم غیرت بچه بسیجی های مساجد که درب مساجدشان را سیدباران کرده بودند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
علی موجودی

بالانویس1:

ابتدا جا دارد از مسئولین محترم شهرم تشکرکنم!!!  که مثل همیشه اهمیتی برای واژه ی ایثار و شهید و شهادت قائل نشدند و علاوه بر این که هیچ کدام، تاکید می کنم هیچ کدامشان ، برای استقبال از پیکر پاک و مطهر سید مجتبی در فرودگاه اهواز حاضر نشدند،  برخی شان خواب اول صبحشان را هم حرام نکردند و هنگام ورود پیکر این عزیز شهید به دزفول به استقبالش نیامدند و باز هم برای شهدا غایب بودند و این داستانی نیست که بخواهم به آن بپردازم که بی خیالی آقایان در این خصوص« اظهر من الشمس» است و بار اول و دومشان نبوده ونیست و  بار آخرشان هم نخواهد بود. حالا ان شاالله  در مراسم تشییع که دوربین های صدا و سیما حضور دارند، این کسری حضور را جبران  کرده و دلی از حضور در می آورند.

بالانویس2:

و باز هم همین جا جا دارد از بچه های غیرتمند و با معرفت بسیجی حوزه ی حمزه سیدالشهدا تشکر کنم که با وسیله های شخصی، خود شان را به فرودگاه اهواز رساندند و بیش از 4 ساعت در سرمایی استخوان سوز چشم انتظار پیکر رفیقشان ماندند و در اوج بی تابی و اشک و گریه با فریاد لبیک یا حسین و لبیک یا زینب ، از پیکر سید در فرودگاه اهواز استقبال کردند و نگذاشتند که سید غریبانه پا به شهر و دیارش بگذارد.

 

 

سید مجتبی! تویی که نمی شناختمت!

برای شهید سید مجتبی ابوالقاسمی ، دومین شهید مدافع حرم دزفول

 

آقا سید سلام!

جواب سلامم را می دهی. مطمئنم! اما من به آن درجه نرسیده ام که گوشم بشنود صدای پاسخت را، اما دلم به راحتی دارد گرمای وجودت را احساس می کند که کنارم ایستاده ای و با لبخند نگاهم می کنی و این حسِ حضور ِتو، نه از درجات من که از برکات توست که مرا اگر درجه ای بود، حکایت، حکایت دیگری می شد.

تویی  که به درجه ای  از حضور رسیده ای که  باوجود نبودنت ، بودنت را همه  می توانند حس کنند و حضورت را همه ادراک و این اصلاً از ویژگی های شهید است و همه ی شهدا این گونه اند و این همان وعده ی خداست که از زنده بودن و حاضر بودن و ناظر بودنتان ، همه جوره برایمان گفته است.

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۰
علی موجودی

بالانویس:

آن روز که از «منصور محمد مشعلی زاده» نوشتم و آن روز که گفتم :«این جا مشعلی سوسو می زند» و آن روز که گفتم برای «منصور » دعا کنید، کمتر رسانه ای از رسانه های محلی شهر ، همصدا با من برایش ختم «امن یجیب» گرفت و امروز که منصور بر بال فرشته ها بالا رفته است و در «عند ربهم یرزقون» پروردگارش جرعه جرعه وصال می نوشد، همه از رفتن او می نویسند. این را گفتم که بدانیم چقدر بی وفاییم. این که تا کسی هست، سراغی از او نمی گیریم و تا چمدانش را بست و رفت، شهر پر از نام او می شود.

 

 

 این جا «مشعلی» خورشید شده است

چند کلامی با کپسول های اکسیژنِ شهید منصور محمدمشعلی زاده

 

 روسیاه وشرمگین و سرافکنده ایستاده اید. چهره هایتان دارد شرمندگی و افسوس را فریاد می زند. مثل دکتری که از اتاق عمل بیرون می آید و چروک پیشانی اش  و سری را که با تأسف تکان می دهد، او را از حرف زدن بی نیاز می کند. این که با این همه بغض چطور هنوز ایستاده اید و قامتتان خم نشده است، برایم عجیب است. سرپاماندنتان را نمی فهمم، شمایی که  دلیل ایستادنتان ، ایستادن مردی بود که سهمی از هوا نداشت. شمایی که دلیل ایستادنتان دیگر ایستاده نیست.

همین طور  بغض آلود و خجل، کِز کرده اید کنج حیاط خانه که چه بشود؟  عین ماتم زده ها ، رنگ و رو رفته و رنگ پریده، ردیف ردیف صف کشیده اید کنار هم که چکار کنید؟  بود و نبودتان دیگر فایده ای ندارد. حکایتِ همان کاسه های شیری شده اید که پشت درب خانه ی بیمار کوفه، ردیف ردیف صف کشیدند، اما دردی به واسطه شان رنگ درمان نگرفت و بیماری به مرهمشان شفا نیافت.

دیگر باید بیخیال این خانه و صاحبخانه اش شوید. نفستان دیگر به ریه هایی سوخته  نفس نخواهد داد و  «مشعلی» که به مدد شما سوسو می زد، دیگر خاموش شد. والسلام و نامه تمام. همین.

قصه ی «منصور» دیگر به صفحه ی آخرش رسید و دیگر وقت خداحافظی است. باید بروید. هر کجا که تقدیر، قسمتتان کند. هر کجا که فقط این جا نباشد. هر کجا که سرنوشت برایتان رقم زده باشد. شاید کنج یک کارگاه جوشکاری و یا شاید هم آی سی یوی یک بیمارستان دورافتاده و یا اگر برخی از شما بخت واقبال و  پیشانی تان  بلند باشد، همدم  مشعلی دیگر شوید که در حال سوسو زدن است.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۹
علی موجودی

در این شهید بارانِ  شهر، کم آورده ام

این چند روزی که سکوت الف دزفول، خودم را هم  آزار می دهد، خیلی ها برایم پیامک می زنند که  قسمت دوم بهانه ی بزرگ چه شد؟ قصه ی آن  تصویرِ کپسول های اکسیژن  چه شد؟ چرا از غربت تشییع شعید مشعلی زاده که آقایان از یک پرچم سه رنگ برای تابوتش هم دریغ کردند ، ننوشتی ؟ چرا برای شهید هیودی قلم نزدی ؟ برای «یسنا»ی سه ساله ی شهید هیودی نامه ننوشتی؟

 و من پیام هایتان را می خوانم و  فقط بغض می کنم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
علی موجودی