الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

بالانویس1:

روایت امروز روایت مظلومیت و گمنامی آدم هایی است که به قول پیامبر اکرم(ص) « نیکوکاران بى نام و نشانِ خدا ترس هستند. کسانى که هرگاه غایب باشند کسى جویایشان نمى شود و آنگاه که حضور دارند، کسى از آنان دعوت نمى کند و شناخته شده نیستند.»

بالانویس2:

«بنیاد» خیلی از بچه های جانباز را که آسمانی می شوند، شهید محسوب نمی کند و یا به قول خودشان «احراز شهادت نمی شوند»، اما قرار نیست که غیرت ما هم اسیر قانون های دست و پاگیر بنیاد شود. پس اگر از «استاد محمود» این قصه به عنوان شهید یاد می کنم، بگذارید به پای حرمت و غیرت. بگذارید به حساب عزت و ارادتی که برای این بچه ها قائل هستیم.

 قبای سرخ محمود

یادی از جانباز شهید «استاد محمود ملکوتی(قبا سرخ)» و رزمنده ی جانباز «استاد علیرضا عادل پور»

چاره ای نبود باید درس را ول می کرد و می چسبید به کار. پدر به تنهایی از پس مخارج زندگی بر نمی آمد و همین قصه باعث شد که «محمود» بی خیالِ درس شود و بشود شاگرد آپاراتی. از همان ها که همیشه دست هایشان بوی روغن ماشین می دهد و لابلای ترک های پوستشان رگه های سیاه رنگ روغن سوخته خودنمایی می کند، اما بوی عطرِ محمدی نان حلالی که سر سفره می آورند، آدم را مست می کند.

سال ها به همین منوال می گذرد. محمود، برای خودش استادکاری شده و اسم و رسمی به هم زده است که جنگ سایه می اندازد روی شهر و موشک های 12 متری عراق کوچه های 6متری دزفول را تبدیل می کند به برهوتی از خاک و سنگ و آجر.

«استاد محمود قباسرخ» که در روزهای پرشور انقلاب هم دستی در آتشِ مبارزه داشته است، دل از راحت و زندگی و زن و بچه اش می کند  و راهی می شود. اما قصه ی راهی شدن استاد محمود با قصه ی همه ی آنها که راهی شدند تفاوتی بزرگ دارد.

رسالت جنگیدن استاد محمود، در جبهه رسالت دیگری است. تکلیف او ، از آن مدل عرق ریختن هایی است که هیچ گاه در دفاع هشت ساله ی ما دیده نشد و آدم هایش همیشه در پس پرده ی گمنامی خویش مظلومانه ماندند.

او دست در دست «استاد علیرضا عادل پور»رادمردی سرد و گرم چشیده و بی نام و نشان که استاد مکانیکی قابل است و در شهر برای خود شهرتی دارد، یک تیم دو نفره می شوند برای جراحی ماشین های زخم خورده و آمبولانس های از کار افتاده ی بهداری لشکر 7، تا با تخصص خود سرپایشان کنند و راهی شان کنند به خط مقدم.

 خدا می داند چه روز و شب هایی از عمر شان در تدارکات و پشتیبانی لشکر 7 سپری می شود و بدون هیچ چشمداشتی خالصانه خدمت می کنند.

 

مارش آغاز عملیات، همیشه آهنگ حرکتی جدید است برای تیم دو نفره ی «استاد محمود» و «استاد علیرضا» تا شانه به شانه ی هم راهی شود برای تعمیر ماشین های سپاه و آمبولانس های از نفس افتاده تا ماشین ها را سرپا کنند و آمبولانس ها را جانی دوباره بخشند.

دیوار مغازه ی تعویض روغنی استاد محمود بیشتر به یک نمایشگاه عکس شباهت دارد. عکس رفقای شهیدش. هر کدام از بچه های محل که شهید می شوند، عکسشان روی دیوار مغازه ی استاد محمود نقش می بندد و تا پایان روزهای حماسه و ایثار همچنان در جبهه ی گمنامی خویش می جنگد.

جانباز شهید محمود ملکوتی فر(قباسرخ)

«استاد محمود» با اینکه یک بار در بستان ، ساق پایش تیر خورده است، اما این زخم سد راه رفتنش نمی شود و باز هم دست به آچار است. آچاری که شاید صدها بار از اسلحه ی رزمندگان کاربردش بیشتر است و مفیدتر.

روزهای والفجر8 را خیلی ها به یاد دارند، آن روز که «استاد محمود»  و «استاد علیرضا» به شدت دچار عارضه ی شیمیایی می شوند ، اما به دلیل اینکه باید به آمبولانس های بی جان، جان دوباره بدهند، با وجود ضایعات شدید، از کمپ شیمیایی ها در می روند و خودشان را می رسانند به منطقه و شاید اگر آن روز به جای منطقه، راه بیمارستان را در پیش می گرفتند، امروز پایان قصه جور دیگری رقم می خورد.

جنگ تمام می شود و استاد محمود برمی گردد به مغازه ی تعویض روغنی اش. مغازه ای که کماکان نمایشگاه تصاویر شهداست. او هنوز برای ماشین های سپاه حرمتی دیگر قائل است و هر گاه میزبان یکیشان می شود، دست مهرش را به گونه ای دیگر به سر و گوششان می کشد و به راننده تذکر می دهد: «مراقب بیت المال باش!»

«استاد محمود» هیچگاه دنبال پرونده ی جانبازی اش نمی رود. هر چند اگر هم می گرفت با این پیچ و خم های قانونی و سنگ های بزرگ و کوچکی که در مسیر این بچه ها انداخته اند، هیچ گاه به نتیجه هم نمی رسید.

«استاد محمود قبا سرخ» که بعد از جنگ فامیلی اش را به «ملکوتی فر» تغییر داده است، سال ها با دردهای شیمیایی اش می جنگد ، اما گله و شکایتی ندارد و سراغ بنیاد هم نمی رود.

آذرماه سال 1390، استاد محمود خسته از یک عمر دسته و پنجه نرم کردن با غول شیمیایی، کنجی از «آی سی یو» بیمارستان ، آخرین نفس هایش را می کشد و بدون اینکه نام شهید در پیشوند نامش قرار گیرد، قبای سرخ شهادت می پوشد.

مردی که سهم بزرگی در نبرد هشت ساله این مرز و بوم دارد، مردی که هشت سال عمرش هم اسلحه و هم آچار به دست، در کنج گمنامی خویش خدمت کرده است، در اوج بی خیالی مسئولین روی شانه های شهر تشییع می شود.

زیر تابوت استاد محمود پر است از بچه های خاک جبهه خورده ، آنانکه قدر استاد محمود و استاد محمودها را خوب می دانند و عالمند به اینکه این دست های سیاه شده از روغن سوخته که اینک بی رمق در کفن سفید به آرامش رسیده اند، روزگاری چه روزهای پرالتهابی داشته اند و چه گره هایی باز کرده اند.

و تشییع او خالی است از مدعیان یقه سفید کت و شلواری ، آنانکه استاد خوردن نان به نام شهدایند و یقه های سفیدشان حاصل سیاهی دست های استاد محمودهاست.

و چه خوب است هر از چندگاهی یادی شود از این «اسوه های فراموش شده» آنانکه در اوج مظلومیت زیستند و در اوج مظلومیت رفتند و هیچ کس از قهرمانی ها و پهلوانی های آنان نگفت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

رزمنده جانباز استاد علیرضا عادل پور

راستی «استاد علیرضا عادل پور» هم سال هاست که با دردهای شیمیایی اش دست و پنجه نرم می کند. سال هاست که درب کارگاه مکانیکی اش را بسته است و توانایی کارکردن ندارد. سال هاست که بین خانه و بیمارستان در رفت و آمد است. سال هاست که نفسش در بی خیالی ما آدم ها، به سختی بالا و پایین می رود و هیچ کس از دردهایش سراغی نمی گیرد. استاد علیرضا این روزها، حال و روز خوبی ندارد و چه خوب است که در این روزها و شب های رمضان، برای شفای دردهای بی شماره ی این قهرمان گمنام ، دست به دعا شویم.

 

بیایید قدر قهرمان هایمان را بدانیم. بیایید در شور پیروزی قرمزها،مراقب باشیم سرخی خون شهدایمان از یاد نرود.

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۱
علی موجودی

بالانویس:

بهمن ماه گذشته از «حاج مهدی رضازاده» نوشتم، همان پیرمرد انقلابی ، مؤمن و خوش زبان دزفولی. پدر دو شهید که همیشه به نان حلال و زحمت کشیده ای که به فرزندانش داده است افتخار می کند و هنوز که هنوز است در صف اول راهپیمایی ها با عکس دو شاخ شمشاد شهیدش سینه سپر می کند.  قول دادم که روایت شگفت انگیز شهادت پسرهایش را برایتان بنویسم. امروز به قولم وفا می کنم.

 

راز همسایگی دو برادر

روایتی تکان دهنده و شگفت انگیز از شهادت و تدفین شهیدان میرزاعلی و صفرعلی رضازاده

روایت اول:

13 روز از مهرماه سال 1360گذشته است که نیمه شب، درب خانه ی حاج مهدی را می زنند و خبر می دهند که پسرش «میرزاعلی» در جبهه ی فیاضیه آبادان، آسمانی شده است. میرزاعلی کارمند شرکت کشت و صنعت کارون، چند ماهی می شد که دل از همسر و پسر 9 ماهه اش بریده و راهی شده بود برای عملیات شکست حصرآبادان.

 خبر شهادت میرزاعلی، از نیمه شب تا طلوع آفتاب در شهر می پیچد. حاج مهدی، خیلی استوارتر از این است که بشکند، چون خودش شاخ شمشادش را از زیر قرآن رد کرده است و انقلابی تر از آن است که بخواهد گِلِه ای داشته باشد، چون هنوز تصویر امام خمینی بر دیوار دلش لبخند می زند.

تنها دغدغه ی حاج مهدی ، فرزند شیرخوار میرزاعلی است که از حالا باید طعم تلخ یتیمی را بچشد ، اما باز هم دستان شُکرش رو به آسمان می گستراند که «الهی تقبل منا هذا القلیل». حاج مهدی با دست های خودش ، پیکر جگرگوشه اش را می دهد دست خاک و در اولین ردیف قطعه 2 شهیدآباد دزفول برایش خانه می سازند.

 

روایت دوم:

«صفرعلی» 6 سال از برادر شهیدش کوچکتر است، اما در غیرت و مردانگی چیزی از او کم ندارد. او هم کارمند شرکت کشت و صنعت کارون است. محبت غریبی دلهای حاج مهدی و صفرعلی را به هم گره زده است و رابطه ی عاشقانه ی این پدر و پسر از جنس محبت پدر و پسرهای کربلاست. صفرعلی کوله بارش را می بنند برای رفتن تا اسلحه برادرش بر زمین نماند. نه حاج مهدی حرفی دارد و نه مادر تور محبتش را برای نگهداشتن صفرعلی پهن می کند. اما شهادت برادر، سنگی شده است پیش پایش برای اعزام. اعزامش نمی کنند، اما او هر بار از پایگاه های دیگری راهی به سرزمین نور پیدا می کند و حاج مهدی قد و بالایش را هنگام رفتن تماشا می کند.

 

روایت سوم:

صفرعلی دل در گرو پرواز دارد و حاج مهدی دل در گروه یادگار میرزاعلی که حالا دیگر کم کم دارد بابا گفتن را می آموزد. حاج مهدی چندباری دست صفرعلی را می گیرد و در گوشه ای در گوشش زمزمه می کند که «بیا و برای یادگار برادرت، پدری کن و سایه ای باش برای همسر برادرت!»

روزی در برابر حرف پدر «نه» نیاورده است. اما اینبار سر را به شرم می اندازد پایین و می گوید: «نه بابا! من هم رفتنی هستم! خدا راضی نمی شود که این بنده ی خدا دوبار طعم شهادت همسر را بچشد!» و حاج مهدی سکوت می کند.

 

روایت چهارم:

نگاه صفرعلی ، ردیف ردیف مزارهایی را دنبال می کند که در قطعه 2 گسترده می شود. دلش دلبسته ی همسایگی با برادر است، اما هر روز که می گذرد بین او و مزار برادر بیشتر فاصله می افتد. اگر روزگار همینطور پیش برود و او از قافله ی شهادت جا بماند، ممکن است قطعه ی 2 پرشود از شهید و دیگر نتواند هیچگاه همسایه ی میرزاعلی شود.

در این بین خبری در گوش او می پیچد که از شوق انگار نیمی از دنیا را به نامش کرده اند. در همسایگی مزار برادرش، با فاصله ی یک مزار، مزار یادبودی برای شهید مفقودالاثری ساخته اند که پس از مدت ها صدایش از رادیو عراق پخش می شود و خبر اسارتش، دل خانواده اش را شاد می کند.

این خبر شاید بهترین خبری باشد که صفرعلی شنیده است. باید آن مزار را مال خود کند. این تنها راه همسایگی شانه به شانه ی برادر است. خودش را به خانواده ی آن برادر اسیر می رساند و التماسشان می کند تا مزار را به او بدهند. با اشک و لبخند رضایتشان را می گیرد و با مسرت خبر را به حاج مهدی می دهد و حاج مهدی فقط سکوت می کند و لبخندی آیینه ی لبخند پسر می کند.

 

روایت پنجم:

11 آذرماه 62 ، دو سالی از کبوتر شدن میرزاعلی گذشته است، که خبر مجروحیت صفرعلی را به حاج مهدی می دهند. شال و کلاه می کند و می رود تهران. پسر روی تخت خوابیده است و حال و روز مساعدی ندارد. ترکشی که در پاسگاه زید به سرش خورده است، بعید است که او را زمینی نگه دارد. پدر پرستار پسر می شود، اما پسر دل می کند از پدر و پدر دل می برد از پسر و حاج مهدی می ماند و رشته ی محبتی که باید سرِ دیگرش را به صبوری گره بزند. تقویم 12 اسفند ماه 1362 را نشان می دهد.

 

روایت ششم:

تا پیکر شاخ شمشادِ حاج مهدی را بیاورند دزفول چند روزی طول می کشد. دل کندن ساده نیست. حاج مهدی برای آخرین بار به زیارت پسر می رود. اول دستهایش را رو به آسمان می گیرد و زمزمه می کند: «الهی رضا برضائک! صبرا لقضائک! تسلیما لامرک! الحمد لله رب العالمین!» 

کفن باز می شود. حیرت سراسر غسالخانه را فرا می گیرد. بعد از سه روز از شهادت، هنوز چشم های صفرعلی باز است. انگار این رشته ی محبت بین پدر و پسر گسستنی نیست. چشمان پسر دنبال پدر می گردد. نگاه حاج مهدی به نگاه صفرعلی که گره می خورد، اشک هایش می لرزد، اما زانوهایش نه! دست هایش می لرزد، اما دلش نه! چشم های باز صفرعلی همچنان خیره دارد نگاهش می کند. حاج مهدی شروع می کند با پسر حرف زدن که ناگهان می بیند از گوشه ی چشم های پسر اشک جاری می شود. پدر صبوری را به نهایت می رساند جلوتر می رود و اشک های پسر را پاک می کند و چشم های بازش را می بندد. صفرعلی چقدر آرام است و حاج مهدی نیز. صلی الله علیک یا اباعبدالله.

 

روایت هفتم:

نمی دانم چرا برخی روایت ها ناخواسته باید در پرده ی هفتم تمام شود. یحتمل در پرده ی هفتم رازی وجود دارد که امثال من لیاقت رازداری اش را نداریم. خشت های لحد چیده می شود و آرام آرام دیواری می شود بین پدر و پسر که ناگهان صدای کسی که خشت ها را می چیند به حیرت بلند می شود: «حاج مهدی! حاج مهدی! » حاج مهدی که از آن بالا دارد با اشک هایش زیارت وداع می خواند، پاسخ می دهد:

 - «بله! بابا!»

- « حاجی! به والله پیکر صفر علی در لَحَد نیست! »

و حاج مهدی انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت روبروی لب و دهانش می گیرد و می گوید: «تو کارت را انجام بده! »

شانه های حاج مهدی اینجای ماجرا به لرزه می افتد. شاید او بهتر از هر کس دیگر، از کار فرشتگان مأمور پروردگار سر در می آورد.

خشت های لحد چیده می شود و آرزوی صفرعلی تحقق می یابد. بالاخره او با برادرش همسایه می شود.

 

 

برای سلامتی حاج مهدی رضا زاده، پیرمرد استوار و انقلابی دزفول و همسرش که این روزها با بیماری دست و پنجه نرم می کند، دعا کنید. این پدر و مادرها افتخار دزفول که افتخار ایرانند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۵۷
علی موجودی

«شُ جُمعَه»! سنتی که دیگر نیست

یادی از سنتی فراموش شده در دزفول که سرشار خیر و برکت بود

«دایه» صدایش می کردیم. مادربزرگمان بود. پیری و شکستگی اش از سن و سالش بیشتر بود. علتش چیزی جز شهادت علیرضای 12 ساله اش، آن هم توی آغوش خودش روبروی درب خانه شان نبود. با توپ های رژیم بعث عراق. این را از عکس هایش قبل و بعد از شهادت دایی علیرضا می شد به راحتی تشخیص داد.

آخرین امتحان دوره پیش دانشگاهی را داده بودم. دقیقاً همان روز بود که حالش کمی بد شد و دایی رساندش تا بیمارستان، اما دیگر هیچوقت برنگشت.

از آن روز، ظهرهای پنجشنبه خاله تماس می گرفت و می گفت : « علی! بیو شُ جُمعَنَه بَرِش دِش بی بی! (علی! بیا شب جمعه را ببر و به بی بی بده) »

اولین بار، با وفات دایه بود که با این اصطلاح«شُ جُمعَه (شب جمعه)» آشنا شدم. یک رسم قدیمی و ارزشمند در دزفول که این روزها شاید به طور کامل به فراموشی سپرده شده است.

«شُ جُمعَه»( شَبِ جمعه ) غذایی بود که بازماندگان افراد فوت شده، ظهرهای پنجشنبه، جهت خیرات و شادی روح عزیزشان، برای خانواده های مستمند محله می فرستاند.

با دوچرخه می رفتم «خانه ی دایه». دوچرخه را گوشه ی حیاط می گذاشتم و  و خاله یک سینی پر از غذا دستم می داد و من می بردم در خانه ی بی بی.

 بی بی پیرزن فقیری بود که در محله با تک فرزند مریضش زندگی می کرد. در را می زدم. صدایش آرام و لرزان از پشت در می پرسید: «کیه؟!»  خیلی آرام می گفتم:«سلام. شُ جُمعه اُوُردُمَه ( سلام! شب جمعه آوردم)»

هیچگاه قیافه اش را ندیدم. چادر را روی دستش می انداخت و دستش را از پشت در دراز می کرد و سینی غذا را می گرفت و من همان لحظه، نام دایه ام را بهش می گفتم تا برایش قرآن بخواند. سینی را می گرفت. ظرف های غذا را خالی می کرد و می شست و پس می آورد و می گفت: «خدا رَحمَتِش کُنا! بِهشت بَرِش با! (خداوند رحمتش کند و ان شاالله که بهشت نصیبش شود)»

گاهی همزمان یکی دو نفر دیگر از همسایگان همان محله هم که عزیزانی ازشان فوت شده بود، همین کار را انجام می دادند و برای بی بی به نیت شادی روح عزیزشان غذا می آوردند و همین چند وعده، غذای چند روز بی بی و دخترش را مهیا می کرد. بی بی هم در مقابل، برای آسایش و آرامش روح درگذشتگان آن خانواده ها، قرآن و نماز و دعا می خواند.

خوب یادم هست که برای «دایه» بیش از یک سال ، ظهرهای پنجشنبه، « شُ جُمعه » می بردم. خانواده ها تا هر مدت که دلشان می خواست، برای عزیز از دست رفته شان این مدل خیرات را انجام می دادند که در برخی خانواده ها گاهی تا چند سال هم تداوم داشت.

سنتی زیبا که هم آبرومندانه نانی روی سفره ی خانواده های نیازمند می گذاشت و هم خیراتی به دست مرحومی می رساند که دستش از دنیا کوتاه بود. البته به این نکته هم باید اشاره کرد که این سنت باعث می شد یاد آن پدر، مادر یا عزیز از دست رفته در بین بازماندگان زنده باشد و حداقل هفته ای یکبار به بهانه ی این یک وعده غذا، نمازی، دعایی یا چند صفحه قرآن به نیت او توسط بازماندگان هم قرائت شود.

آدم هایی که دستشان از دنیا کوتاه می شود، گاه به شدت محتاج خیرات بازماندگانشان هستند و «شُ جُمعَه» سنتی ارزشمند، با برکت و حقیقتاً مفید در این خصوص بود که امروزه مگر در بین برخی از خانواده های سنتی، تقریباً به طور کامل از یاد رفته است.

اگرچه ممکن است مشغله های امروز، اجرای این سنت را سخت نشان بدهد، اما خداییش با وجود این همه آشپزخانه بیرون بر و البته وجود آدمهای زیادی که به نان شب محتاجند، این سنت می تواند خیر و برکات زیادی داشته باشد. هم برای اموات و هم برای آدم هایی که دستشان به دهنشان نمی رسد. بیایید این رسم قدیمی را احیا کنیم.

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۲۴
علی موجودی

آن روز که دبیر فیزیک گریه کرد

یادی از 4 شهید امدادگر کمیته امداد امام خمینی(ره) دزفول

صدای زنگ بلند شد. فیزیک داشتیم با آقای اسفنده. دبیر خوبی بود و بچه ها عاشق اخلاق و مرامش بودند. همین باعث شده بود که آن 44 نفری که به جرم دهه شصتی بودن تپانده بودند توی یک کلاس، آن هم سوم ریاضی دبیرستان، با او کنار بیایند و مثل خیلی معلم های دیگر از کلاس فراری اش ندهند.

آقای اسفنده اول معلم اخلاق بود بعد معلم فیزیک. همیشه لابلای درس برایمان حرف هایی می زد که از جنس فیزیک نبود. متا فیزیک بود. همیشه انگشت اشاره اش به سمت نورانی جاده بود که راه را پیدا کنیم.

آن روز وقتی وارد کلاس شد، معلوم بود حال و روز مناسبی ندارد. بِر و بِر به هم نگاه می کردیم و چهره ی غمگین آقای اسفنده شده بود علامت تعجبی که بالای سرمان روشن و خاموش می شد.

کتاب هایش را گذاشت روی میز و روی سکوی کلاس شروع کرد به قدم زدن. چند نفس عمیق کشید و با حسرت بازدمش را رو به تخته سیاه بیرون داد. انگار می خواست حرفی بزند، اما داشت جملات را توی ذهنش سبک و سنگین می کرد. کلاس بر خلاف همیشه سکوت محض شده بود.

گچ را برداشت و دوباره گذاشت لبه ی تخته سیاه. برگشت به سمت ما و گفت: «عجب دنیایی شده؟! به هیچی اش نمیشه دل خوش کرد! به هیچی اش نمیشه دل بست، حتی آدماش! همین پنجشنبه گذشته تو شهیدآباد دیدمش و باهاش حرف زدم و الان بهم خبر دادن که ...»

تابلو بود که بغض، قطار واژه هایش را از ریل خارج کرد. حجت پرسید: «چی شده آقا!»

سیبک گلوی آقای اسفنده چند بار بالا و پایین رفت و پشت دستش را کشید به گوشه چشم راستش و گفت: « یکی از رفیقام امروز شهید شد! »

انگار بچه های کلاس را زدند به برق 220 ولت. شهید شدن آن هم  بهمن ماه سال 1376؟!  حالا اگر می گفت پیکر یکی از رفقای شهیدم را پیدا کرده اند راحت قبول می کردیم. چون آن روزها مدام از مناطق عملیاتی استخوان و پلاک شهدا برمی گشت و بر شانه های شهر می رفت تا شهیدآباد و بهشت علی. اما فعلی که آقای اسفنده برای شهادت استفاده کرد، زمان حال بود، نه ماضی.

خودش ادامه داد: «از بچه های کمیته امداد بود! سعید رشاد! خیلی بچه ی ماهی بود. آروم و بی آزار! همیشه خیرش به مردم می رسید! همین پنجشنبه اتفاقی دیدمش با پسر کوچولوش! با هم حرف زدیم! ظاهرا امروز برای بازدید مناطق عملیاتی رفتن و اونجا یه مین منفجر شده. هم خودش شهید شده و هم چند تا دیگه از بچه های کمیته امداد شهید و زخمی شدن!»

و بعد شروع کرد در مورد شهید شدن و مقام شهادت حرف زدن. اینکه آدم اگر لیاقتشو پیدا کنه، خدا، خودش راه شهادت رو براش باز می کنه. آن روز از فیزیک چیزی نفهمیدیم، اما بازهم حرف های متافیزیکی آقای اسفنده دلبری می کرد.

زنگ خانه که خورد، محمد بلافاصله آمار ماجرا را از بابایش که کارمند بنیاد شهید بود، گرفت. حاج علی گفت: « تعدادی از بچه های کمیته امداد دزفول که برای بازدید از منطقه ی عملیاتی فتح المبین به غرب کرخه رفته بودند، در اثر انفجار یک مین والمر به جا مانده از دوران دفاع مقدس شهید و زخمی شده اند.» با اینکه آن روزها از پیامک و شبکه های اجتماعی خبری نبود، اما خبرش به سرعت در شهر پیچید.

فردای آن روز چهارتابوت روی شانه های مردم ، پرچم پیچ شده می رفت سمت گلزارهای شهدا. روی یکیشان نوشته شده بود: «شهید سعید رشاد!» و روی دیگر تابوت ها نام «شهید حسن کاهوکار»، «حمید لیاقت مهر » و « شهید علیرضا قبیتی زاده» نقش بسته بود.

جوانانی که عرض عمرشان از طول عمرشان خیلی فراتر بود. آنانکه ثانیه های عمرشان را گذاشته بودند برای خدمت رسانی و امدادگری به خانواده های نیازمند. آنانکه خستگی ناپذیر از بشارتِ «کار برای خدا خستگی ندارد» دوندگی می کردند تا سایه ای برای خانواده ای بی سرپرست بسازند و رمقی باشند برای آدم های از پای افتاده و جوششی از امید در شریان هایی که  از رزق دنیا سهمی ناچیز داشتند.

امدادگرانی که  با آنکه برخی هاشان سال ها هم در میادین عاشقی هشت ساله جنگیده بودند، اما در میدان جهادی دیگر به آرزو و مقصد و مأوای خویش رسیدند. در میدان کار خالصانه و خدمت بی ریا به خلق الله.

تصاویر آن تشییع با شکوه خوب در خاطرم نقش بسته است و فوج فوج آدم هایی که پشت تابوت ها زار می زدند و معلوم بود از مددجویان کمیته امداد هستند. زن ها چه مویه ای می کردند در فراق و مردها چقدر راه رفتنشان شبیه آدم های کمر شکسته بود.

این روزها که به بهانه ی سیل، حرف امداد و امدادگری داغ است و خداوند دست وحدت مردم را دوباره در دست هم نهاده است و همه جوانان شده اند امدادگر برای آنان که در مشقت گرفتارند، یاد شهدای امدادگر کمیته امداد دزفول افتادم.

یاد حسن کاهوکار، یاد سعید رشاد، حمید لیاقت مهر و علیرضا قبیتی زاده و یاد جمله ی بی نظیر  شهید آوینی. او که در جواب رفیقی که گفته بود باب شهادت بسته است چه زیبا پاسخ داده بود که « شهادت لباس تک‌سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز می‌کنی، مطمئن باش! »

یاد همه ی شهدا بخیر. یاد شهدای کمیته ی امداد امام خمینی(ره) دزفول بخیر. یاد تمام آنان که پریشان شدند برای آسایش امروز ما.

خداوند به همه ی آنانکه در مسیر امداد و دستگیری خلق الله قدم می زنند ، طول عمر با عزت عنایت کند و سربازی در رکاب یار را نصیبشان کند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۴۸
علی موجودی