الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

از عطرِ خوشبختی تا دردِ نداری

تصویر 1:

بچه دبستانی بودیم و سرمان گرم کودکانگی های خودمان. آن روزها اوضاع مالی اکثر خانوده ها متوسط و ضعیف بود و کمتر بچه پولدار بین بچه ها پیدا می شد. آن روزهایی را می گویم که سرهای همه مان تراشیده بود و دفترها و مدادهایمان همه یک شکل ، جوری که مادرهایمان اسممان را روی کاغذ کوچکی می نوشتند و بانوار چسب می چسباندند بالای مدادهایمان تا با مداد دوستانمان عوض نشود.

یادم می آید آن روزها «موز» یک میوه ی لاکچری بود و معمولاً بچه پولدارها می توانستند بخرند. یکی دو سالی یک بار که پدر برایمان موز می خرید، همیشه مادرم می گفت: «موز نباید با خودت ببری مدرسه!» یا « تو خونه باید موز بخوری، نبری با خودت تو کوچه!» می گفت: «آنها که نمی توانند موز بخرند، اگر دست تو ببینند، ممکن است  دلشان بشکند و تو گناه می کنی! »

با اینکه کودک بودیم ، خوب می فهمیدیم مادر چه می گوید. پدر و مادرها چقدر حواسشان به این مسائل بود.

تصویر 2:

دوره دبیرستان بودم. تعطیلات عید نوروز یا هر فرصتی که نهار را می بردیم بیرون و توی دشت و دمن می نشستیم، اگر مرغ روی آتش کباب می کردیم و دور و برمان خانواده نشسته بود، مادربزرگ همیشه می گفت:«چند تیکه بهشون تعارف کنید! بوی مرغ زده زیر دماغشون، ممکنه هوس کرده باشن!» چقدر آدم ها حواسشان به این مسائل بود.

تصویر3:

داشتم کتاب شهید حمید سیاهکالی مرادی را می خواندم. جوان دهه شصتی مدافع حرم. همسرش می گفت: «کباب خیلی دوست داشت! هر وقت توی خانه کباب می گذاشت روی آتش، همزمان اسفند دود می کرد. وقتی دلیلش را می پرسیدم می گفت: اگر بوی کباب بیرون بره و کسی دلش بخواد، مدیون می شیم!» به سن و سال و نسل قدیم و جدید که نیست.  روح آدم که وسعت پیدا کرده باشد، اندیشه ی  آدم که بزرگ باشد، مسائل کوچک را هم درشت می بیند و حواسش بهشان هست.

تصویر چهارم:

به برکت وجود یک مشت مدیر غرب زده  و لیبرال، مردم دارند زیر فشار اقتصادی له می شوند. برخی ها واقعاً نان شب هم ندارند بخورند. برخی ها اصلاً سفره ای برایشان نمانده است که کوچک یا بزرگ باشد. اما خودمان به خودمان رحم نمی کنیم. از میزهای جشن تولد تا سفره های شب یلدا. از سفره های هفت سین رنگارنگ تا سفره های رستوران های لاکچری. ازهدایایی که به پدر و مادر و همسر و فرزندانمان داده ایم تا تصاویر لحظه به لحظه ی سفرهایمان. تمام اتفاقات ریز و درشت  و «یِهویی »زندگی خصوصی مان را ریخته ایم روی دایره تا در شبکه های اجتماعی همه ببیندد و این وسط غافلیم از اینکه کسی ببیند و دلش بشکند. پدری، مادری و یا شاید کودکی! غافل از اینکه فرزندی نداری را به رخ بابایش بکشد و بابا شرمنده شود از دست های خالی اش و یا مردی شرمنده ی همسرش شود بخاطر تنگی معیشت!

شما را به خدا بیایید اگر مسئولینی داریم که فقط هوای جیب خودشان و فرزندانشان را دارند، حداقل کمی خودمان، هوای خودمان را داشته باشیم. اگر به لطف خدا دستمان به دهنمان می رسد، کمی ریزبینانه تر به مسائل نگاه کنیم.  از آه فقرا و اشک یتیمان کمی هراس داشته باشیم چرا که رسول اکرم(ص) می فرماید :«هر گاه یتیم بگرید ، ارکان عرش به لرزه می افتد»

بیایید این روزها بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم و زندگی خصوصی مان را در حصار خصوصی بودنش نگه داریم و تکثیر نکنیم.

پیشاپیش سال نو مبارک!

یاعلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۴۸
علی موجودی

مرد هزار لبخند

معرفی منصور عبایی ، بمب انرژی گردان بلال

به مناسبت شب میلاد امام جواد(ع)

خاطرات و کتاب های زیادی از شیطنت ها و شیرین کاری های رزمندگان در دوران هشت سال دفاع مقدس خوانده ام، اما خدایی اش هیچکدامشان به زیبایی، شیرینی و دلنوازی شیطنت های بچه های دزفول نیست. شیطنت ها و آتش سوزاندن هایی که غالباً پرده ای برای پوشاندن جلوه های معنوی و رابطه ی عاشقانه ی بچه ها با محبوب بود.

« منصور عبایی » از آن رزمندگانی است که نامش برای همه ی خاک جبهه خورده ها آشناست و محبوبیت عجیبی بینشان دارد و اولین واکنش به شنیدن نامش، لبخندی است که بر لب هایشان می نشیند.

منصور بخشی از تاریخ گردان بلال است. شخصیتی استثنایی  که هر جا حضور دارد صدای خنده ها تا آسمان بالا می رود. او دیگران را می خنداند ولی به دیگران نمی خندد. کسی که بمب روحیه و انرژی است و در هر منطقه ای قدم می گذارد، شورآفرین است. ساده و صمیمی و پاک و بی آلایش. کسی که خیلی ها به ادب، یکرنگی، خلوص و صفا و مرامش غبطه می خورند.

«منصور عبایی» از آن تدارکاتچی های درجه یک دوران حماسه است که جانش را کف دستش می گیرد و در سخت ترین شرایط و زیر توپ و خمپاره های دشمن، در جاده هایی که زیر دید و تیر مستقیم دشمن است، خود را به خط می رساند و آب و غذای بچه های گردان بلال را تأمین می کند. حتی در حادثه ی اتوبوس گردان بلال و شهادت 34 تن از بچه های کادر گردان هم همان حوالی حضور دارد، اما تقدیر بر این است که او سفیری برای نسل آینده باشد.

چند خاطره را از منصور عبایی با هم مرور می کنیم.

 

خیرالعمل

شیرینکاری هایش ریشه در کودکی اش دارد و به جبهه محدود نمی شود. در یکی از اردوهایی که با مدرسه می روند، از او می خواهند اذان بگوید. صدایش در محوطه طنین انداز می شود تا جایی که می رسد به «حی علی خیرالعمل».  صدای خنده ی بچه ها به آسمان می رود و آقا معلم دوان دوان خودش را به منصور می رساند و میکروفن را از او می گیرد و منصور هاج و واج که چه اتفاقی رخ داده است. معلم می گوید: «چی میگی آخه؟!  حَیِ علی خیرِالعُمَر؟! دیگه چه صیغه ایه؟!» و تازه منصور می فهمد که «عمل» است نه «عُمَر» . خودش هم به گافی  که داده است، می خندد.

 

«غِل غِل»

صدای برخورد ملاغه و کفگیرش به دیگ ها، قبل از صدای خودش در منطقه پخش می شود. پیش از آنکه مسئول توزیع غذا باشد، مسئول تکثیر روحیه و سرزندگی است، با آن عینک پهن و ته استکانی، گونه های تُپُل و هیکل دُرُشت و لبخندی که چاشنی همیشگی چهره اش است.

لنگِ ظهر و دم غروب عقب تویوتا مدام می زند به دیگ های غذا و با همان گویش شیرین دزفولی فریاد می زند: «بیایِه غذا بَرِه... » و اگر عجله داشته باشد و بچه ها تنبلی کنند برای غذا گرفتن، ادبیاتش تغییر می کند و  بجای « بیایِه غذا بَرِه» می گوید: «برادرا غِل غِل ... بیایه غِل غِل بَرِه ...»

( حالا نمی دانم «غِل غِل» را برایتان چگونه ترجمه کنم!!! خداییش معادل ندارد! )

 

اذان اشتباهی

صدای اذان گفتن منصور از مأذنه ی مسجد در گوش شهر می پیچد. به فرازهای آخر اذان رسیده است که یک نفر آرام در گوشش می گوید: «اشهد ان علی ولی الله را نگفتی!» منصور هم خیلی راحت و بدون استرس در میکروفن فریاد می زند: «اشتباه.... اشتباه...» و از اشهد ان علی ولی الله اذان را تکرار می کند.

 

منصور عبایی، نفر عینکی وسط تصویر

پذیرایی با سطل

عید 13 رجب سال 1365 با یک سطل بزرگ و یک لیوان آب وارد نمازخانه گردان می شود و فریاد می زند: «می خواهم ازتان پذیرایی کنم!» بعد لیوان آب را می پاشد روی سر بچه ها و سپس می گوید: «حالا نوبت سطل است! آماده باشید!» یک دستش را به لبه ی سطل می گیرد و دست دیگرش را زیر سطل و با یک حرکت سریع سطل را روی سر بچه های گردان خالی می کند. همه یا سرشان را می دزدند و یا دستهایشان را سپر سر و صورتشان می کنند ، غافل از اینکه عبایی سطل را پر از شیرینی و شکلات کرده است.

 

آقا معلم

اواخر جنگ است که تربیت معلم قبول می شود. وقتی می خواهد حال یک نفر را بگیرد، می گوید: «اگر بچه ت رو رفوزه نکردم! »

 

آن صد نفر

اکثر بچه های گردان رفته اند مرخصی و فقط بیست نفر در پادگان حضور دارند. منصور می رود تا نهار را تحویل بگیرد و ناباورانه چشمش به مرغ های سرخ شده می افتد. غذاچلو مرغ است. آشپز می گوید: «آمارتون چند نفره؟!» منصور می گوید: «120 نفر» و 30 مرغ تحویل میگیرد و یک دیگ بزرگ برنج و آنانکه بیشتر کنسرو و بادمجان و .. باید به شکمشان می بستند، چه حالی می کنند با آن سی عدد مرغ.

شب، منصور برای تحویل گرفتن شام می رود آشپزخانه و می پرسد: «شام چیه؟»

قبل از اینکه آشپز پاسخ بدهد، بوی لوبیای پیچیده در فضا و لوبیاهایی که توی دیگ بالا و پایین می غلتند، پاسخ منصور را می دهند. آشپز می گوید: «آمارتون چند نفره؟!» منصور می گوید: «20 نفر!» انگار آشپز را به برق 220 ولت وصل کرده باشند، می گوید: «ظهر 120 تا ، الان 20 تا؟!» عبایی شانه هایش را می اندازد بالا و می گوید: «بچه ها رفتن مرخصی!!»

منصور عبایی، مرد هزار لبخند گردان بلال

پیک

در مدتی که گردان بلال  در خط حضور ندارد، مدتی عبایی را مأمور می کنند به قسمت تعاون سپاه. بخشی که وظیفه ی اصلی اش ارائه خدمات به خانواده های شهدا، جمع آوری و تکثیر وصایای شهدا و البته رساندن خبر شهادت و جانبازی رزمندگان به خانواده هایشان است.

روزی عبایی مأمور می شود که وصیت نامه ی یکی از شهدا را از خانواده اش بگیرد و بیاورد سپاه. می پرسند: «آدرس خانه شان را بلدی؟!» سری تکان می دهد و با موتور راه می افتد.

درب منزل که می رسد می بیند از پرده های تسلیت و اعلامیه و ... خبری نیست. پیش خودش می گوید: «چقدر بچه های تبلیغات کم کاری می کنند! حتماً باید بهشان  تذکر بدهم!»

زنگ را می زند و صدای خانمی از پشت در می پرسد: «کیه؟!» او سرش را می اندازد پایین و می گوید: «سلام. از طرف سپاه اومدم!»  در باز می شود و خانمی پیچیده در چادر سرش را آرام از پشت در بیرون می آورد و می گوید: «بله برادرم! بفرمایید؟!» منصور می گوید: «وصیتنامه ی فلانی را می خواهم – اسم کوچک شهید را می گوید- »

هنوز جمله اش به پایان نرسیده که آن خانم جیغ بلندی می کشد و پشت در زمین می خورد و شروع می کند به شیون کردن.

منصور هنوز حیرت زده از اینکه مگر حرف بدی زده است، دارد جمله اش را مرور می کند که پیرمردی خودش را می رساند به درب خانه و می گوید: «چیه؟! چی شده پسرم؟! چه اتفاقی افتاده؟!»

تعدادی از همسایه ها هم جمع شده اند. منصور با اندکی تردید به او می گوید: « والا من فقط گفتم وصیت نامه ی فلانی رو می خوام! » پیرمرد در حالی که شوکه شده است، رنگ به رنگ می شود و با صدایی لرزان می پرسد: «خونه کیه مَخی کُوَکُم – پسرم منزل کی رو می خوای؟! -»

منصور بهت زده می گوید:  « شهید فلانی!» پیرمرد می گوید: «خدا خیرت بده! خونه شون چند تا خونه پایین تره! پسر منم اسم کوچیکش همینه و الان تو جبهه است و این خانم هم همسرشه! »منصور که تازه متوجه می شود چه خرابکاری به بار آورده است، می خواهد که فرار را بر قرار ترجیح دهد که می بیند موتور پنچر است.

به هر ترتیب این اتفاق ختم به خیر می شود، اما بعد از آن عذر عبایی را از تعاون می خواهند.

 

منصور عبایی، امروز یک معلم ساده است و مشغول خدمت به دانش آموزان این مرز و بوم و شاید کمتر کسی از شاگردانش از گذشته ی پر از شور و حماسه ی او باخبر باشد، اما با آنکه بیش از سه دهه از آن سال ها گذشته است، هنوز همان «عبایی» دوست داشتنی، مهربان، خنده رو، با صفا و لبخندآفرین و پر انرژی است. با همان شور و هیجان و خوشمزگی های سابق. پر از تکیه کلام های شیرین و دوست داشتنی. مخلص و صادق و صمیمی. خدا حفظش کند انشاءالله برای سربازی موعود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۲
علی موجودی

 بار دیگر عصمت

خبری غرور آفرین که شنیده نشد

هفته ی گذشته خبری  بر روی خبرگزاری های کشوری قرار گرفت و به سرعت در تمام کشور تکثیر شد، اما متأسفانه این خبر مهم و ارزشمند و البته غرور انگیز به عمد یا به سهو از چشم رسانه ها و مسئولین شهرستان دزفول دور ماند. خبری که در مراسمی  با حضور سرلشکر «محمد باقری»  رئیس ستاد کل نیرو‌های مسلح شکل گرفت و طی آن افتخاری دیگر برای شهرستان دزفول رقم خورد.

خبر معرفی «شهید عصمت پورانوری» از بانوان شهید دزفول به عنوان شهید شاخص سال 1398 در کنار شهید جبهه مقاومت «شهید جهاد عماد مغنیه» ، «حجت‌الاسلام‌والمسلمین شهید شیخ فضل الله محلاتی»، «مهندس شهید امیر مهرداد»، «شهید سید نورخدا موسوی»، «سرلشکر شهید حسین شهرام‌فر»و «جهادگر شهید اسدالله هاشمی» ، تاج افتخاری برای شهرستان شهید پرور دزفول بوده و تأییدی بر مقاومت اسطوره ای پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان است که لازم است در همین مجال این افتخار بزرگ را به خانواده ی معظم شهیدان عصمت و علیرضا پورانوری و تمامی همشهریان عزیز تبریک عرض نمایم.

«شهید عصمت پورانوری» بانوی شهید 19 ساله ی دزفولی است که در 19 آذرماه 1360 در حالی که فقط 66 روز از آغاز زندگی مشترکش گذشته است ،  در اثر حمله هوایی نیروهای بعث عراق ، روی پل قدیم دزفول در حالی که قصد عزیمت به گلزارشهدای  بهشت علی دزفول را دارد ، به همراه هم عروس و مادرشوهرش به شهادت می رسد.

ای کاش برخی مسئولین دزفول همانگونه که برای تبریک رئیس شدن خودشان در فلان ارگان و نهاد و شورا، خودشان برای خودشان بنرهای  تبریک می زنند، همانطور که برای مسئولیت گرفتن رفقایشان، با پول بیت المال در و دیوار شهر را پر از بنرهای چند ده متری تبریک می کنند ، این اتفاق ارزشمند و کشوری را نیز به مردم اعلام می کردند. مسئولینی که گویا فقط برای شهدا کفگیرشان به ته دیگ می خورد.

کجایند ارگان های عریض و طویلی که نام شهدا و دفاع مقدس را در سردرهای خود یدک می کشند، اما در کارهای فرهنگی مرتبط با شهدا و دفاع مقدس، تکانی به خود نمی دهند.

جا داشت امام جمعه محترم همانگونه که در معرفی کتاب عصمت  اقدام فرمودند، در خطبه های نماز جمعه به این موضوع اشاره می کرد و رادیوی شهری و رسانه های دزفول به این مهم می پرداختند.

ای کاش برخی رسانه های شهر همانگونه که برخورد یک پراید را با درخت در جاده ی تورقوزآباد  پوشش خبری می دهند، خبر این افتخار مهم و ارزشمند را نیز پوشش خبری می دادند ، اگر چه شاید برایشان لایک نداشته باشد و تعداد اعضای کانال هایشان را افزایش ندهد.

شهدا افتخار این مرز و بوم هستند و دزفول را بیش از همه چیز با شهدایش می شناسند.  

 

«الف دزفول» بار دیگر این افتخار بزرگ را به مردم شهید پرور دزفول و خانواده ی شهیدان پورانوری تبریک عرض نموده و به استحضار می رساند که زمانه و زندگی شهید عصمت پورانوری توسط سرکار خانم سیده آذرنگ در قالب کتاب زیبای «عصمت» به چاپ رسیده و معرفی این شهید والامقام به عنوان شهید شاخص سال 1398 نیز از پیگیری ها و تلاش های مجدانه ی این نویسنده ی جوان و تلاشگر دزفولی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۱
علی موجودی

بالانویس:

به بهانه ی زحماتی که بچه های مسجد نجفیه برای یادواره مسجد کشیدند، پرده از یک خواب بر می دارم که دوستی برایم تعریف کرده بود. این ماجرا  مربوط به سال 75 است.  شاید برای برخی از دوستان اشاره ای به آن کرده باشم، اما هیچگاه نام شهید را منتشر نکرده ام.

دنبال راوی اش نباشید. ببینید در روایت چه اسراری نهفته است. بخوانید و بدانید وقتی بی ریا و خالصانه برای شهدا کار می کنید، چه ثمره ای دارد! فقط باید مراقب باشیم که این ثمرات را حفظ کنیم و در پیچ و خم روزگار از دست ندهیم.

 

ما شما را می بینیم

پیامی که شهید تازه تفحص شده فرستاد

یادی از شهید والفجر مقدماتی دزفول، «شهید عبدالعظیم اُستا»

هر طور که قصه را بالا و پایین می کردیم جور در نمی آمد. مراسم تشییع شهدا ساعت 9 صبح بود و شیفت ما هم صبح. سال  دوم دبیرستان بودیم. اگر مدرسه نمی رفتیم با  ناظم طرف بودیم  و اگر می رفتیم، دیگر باید بی خیال تشییع می شدیم.

همان شب قبل نشستیم و با محمد نقشه اش را کشیدیم.  قرار شد زنگ اول برویم سر کلاس و زنگ دوم از دبیرستان فِلِنگش را ببندیم و  خودمان را برسانیم به تشییع.

زنگ اول دل توی دلمان نبود. ناسلامتی بچه زرنگ های کلاس بودیم و حالا اصلاً  حواسمان به درس نبود. زنگ تفریح از شلوغی استفاده کردیم و از دبیرستان زدیم بیرون. بلافاصله تاکسی گرفتیم و خودمان را رساندیم به مراسم تشییع. من و محمد خودمان را از لابلای جمعیت رد کردیم و رساندیم به یکی از تابوت ها.

عطر شاخه های مریمِ روی تابوت در تلفیق عطر گلابی که روی آن پاشیده بودند تا اعماق جانم نفوذ کرد و شروع کردم به گریه کردن، بدون اینکه اسم روی تابوت را بخوانم. نام و نشان صاحبش  مهم نبود. مهم این بود که گوش شنوایی پیدا کرده بودم برای درددل کردن. استخوان و پلاکی بازگشته از کاروانی که درد نرسیدن به آن بدجوری  هواییم کرده بود.

استرس فرارکردن از مدرسه را فراموش کردم. عین سریش خودم را به گوشه ی تابوت چسبانده بودم و شروع کردم به حرف زدن. یکی دو سالی می شد که در مسجد واحد شهدا را راه انداخته بودیم و شبانه روزمان شده بودند شهدا.

در آن سن و سال نوجوانی، گمان می کردیم خیلی کارهای بزرگی برای شهدا کرده ایم و انتظارمان این بود که ما هم برسیم بهشان و راهی برایمان به آسمان بازکنند، غافل از اینکه قانون پرواز پیچیده تر از آنی بود که ما گمان می کردیم.

کاریش نمی شد کرد. نوجوانی بود و سادگی و صفای خودش.

زبانم بدجوری به گله و شکایت باز شده بود: «خوش بحالتون شده دیگه! رفتین و برا خودتون جا خوش کردین اون بالا و به ماها مَحَل نمیذارین! نگاهمون نمی کنین! اصلاً نمی دونیم شما ها ما رو می بینین یا نه؟ دوستمون دارین یا نه؟ این همه داریم واسه شما کار می کنیم، اصلاً انگار نه انگار! سراغی ازمون نمی گیرین!»

لابلای همین حرفها و اشک ریختن ها بود که با فشار جمعیت از زیر تابوت پرت شدم بیرون . پیراهنم از شدت عرق چسبیده بود به تنم. سرم را بالا آوردم و تازه متوجه نام شهیدی شدم که تا کنون زیر تابوتش زار می زدم.

روی تابوت نوشته شده بود: «شهید عبدالعظیم اُستا – والفجر مقدماتی» کمی جلوتر،  عکس شهید لابلای تاج گل داشت به دوردست ها نگاه می کرد. با موها و ریش پُرپشت ، پر از جذبه و صلابت.

با دیدن تصویرش انگار دوباره سر درد دلهایم باز شده باشد، خودم را بین آدم های زیر تابوت جا کردم و باز هم روز از نو و روزی از نو!

تا بهشت علی آش همین آش بود و کاسه همین کاسه!

به ساعتم نگاه کردم. وقت نداشتیم که برای تدفین بمانیم. باید طبق نقشه جوری به مدرسه می رفتیم که زنگ تفریح دوم را زده باشند. باید لابلای آن همه جمعیت محمد را پیدا می کردم. چند دقیقه ای طول کشید. سرخی چشم های ورم کرده محمد هم گویای این بود که ماجرایی شبیه من بر او گذشته است.

چشمم افتاد به یکی از بچه های مسجد که با موتورش  آمده بود. قصه در رفتن از مدرسه را برایش گفتم و او هم شد ناجی ما و تا مدرسه رساندمان. همه چیز به خوبی پیش رفته بود، زنگ تفریح بود و یواشکی وارد دبیرستان شدیم و شتردیدی ندیدی!

شب، همه اش داشتم به لحظات تشییع فکر می کردم!  به اینکه این جاده ی دوست داشتن  ما و شهدا، یک طرفه است یا دو طرفه! اینکه آیا آنها هم ما را می بینند و دوستمان دارند یانه! اشک توی چشمانم حلقه زده بود که خوابم گرفت.

شهید عبدالعظیم اُستا

تابوت شهید روی زمین بود و من و محمد زانو زده بودیم کنار تابوت. دست ها و گونه هایمان را گذاشته بودیم روی تابوت و می گریستیم. یک لحظه سرم را بلند کردم. همه ی تصاویر و آدم ها سیاه و سفید بودند و فقط تابوتِ سه رنگی که کنارش بودیم رنگی بود. محمد هم همین موضوع را متوجه شده بود. هنوز در حیرت فضای خاکستری اطراف بودیم که دو دست از درون تابوت پرچم را کنار زد و جوانی خوش سیما و نورانی با موها و ریش های پرپشت و کاملاً نورانی از داخل تابوت نیم خیز شد.

وحشت کردم. حال و روز محمد دقیقا شبیه من بود. خواستم فریاد بزنم که آن جوان انگشت اشاره اش را روبروی لب ها و بینی اش گرفت و گفت: «ساکت! کسی جز شما مرا نمی بیند!»

صدایش کمی آرامم کرد، اما هنوز عین بید می لرزیدم. راست می گفت. مردم همه مشغول حرف زدن بودند و کسی متوجه او نبود. از درون تابوت بلند شد. چهارشانه بود و قد بلند. شال سبزی هم دور گردنش انداخته بود. لباسهای خاکی و پوتین هایی که از سیاهی برق می زد.

هیچ کس متوجه او نبود. فقط من و محمد بودیم که زبانمان از حیرت بند آمده بود. عجب نوری از سرتا پایش ساطع می شد. آنقدر قد بلند می زد که سرم را برای دیدنش بالا آوردم.

حس کردم یک جایی او را دیده ام.  لبخند می زد. نه! از لبخند فراتر. انگار داشت می خندید. گفت: «چتونه؟! چرا گریه می کنید! »

سر من و محمد را با دو دستش گرفت و چسباند به سینه اش. بوی عطر تا اعماق شُش هایم رفت. عطر عجیبی بود. چیزی شبیه به تلفیق عطر مریم و گلاب که صبح روی تابوت شهید به مشامم رسیده بود. اما خیلی خوش بوتر  و دلنوازتر. دوست داشتم تا ابد سرم روی سینه اش بماند.

شروع کردم به گریه کردن و لابلای بغض حرف زدن. همان حرف های صبح را که زیر تابوت آن شهید گفته بودم، دوباره عین نوار تکرار کردم. سرم را بالا آوردم تا دوباره چهره اش را ببینم. هنوز داشت می خندید!

دستش را بین موهایم کشید و با آرامشی که در کلامش موج می زد، گفت: «گریه نکنید! ما ، هم شما را می بینیم و هم دوستتان داریم!»

انگار آن آرامش از کلامش ریخت روی دلم. چه ثانیه های خوشی بود. گریه ام شدید تر شد، اما دیگر جنسش از جنس شکوِه نبود. نمی دانم شاید از جنس شوق بود.

دوباره نگاهش کردم. لبخندش از لابلای آن ریش پرپشت دیدنی تر بود. ناگهان یاد مراسم تشییع صبح افتادم. یاد آن عکس!

عکسی که روبروی تابوت بین حلقه ی گل به دوردست ها خیره بود. خودش بود. خیلی جوان تر و  زیباتر از آن عکس. خودش بود. شک نداشتم!  سعی کردم نوشته ی روی تابوت را به یاد بیاورم.  هنوز نام « عبدالعظیم اُستا» در ذهنم نقش نبسته بود که آرام من و محمد را رها کرد و لابلای جمعیت گم شد.

هنوز در اوج تحیر بودم که از خواب بیدار شدم. صدایش انگار در فضای کوچک اتاق طنین انداز بود: « ما ، هم شما را می بینیم و هم دوستتان داریم!» اشک هایم ناخودآگاه می بارید و اتاق از صدای گریه ام لبریز شد.

 

شهید  عبدالعظیم در  سال 1361 در عملیات والفجرمقدماتی جاویدالاثر گردید و پیکر پاک ایشان در سال 1375 به میهن بازگشت. مزار مطهر این شهید عزیز در گلزاربهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۰
علی موجودی

بالانویس:

در هاله ی گمنامی این شهید قصه ی دیگری پیدا نکردم. کاش رفقایش بیشتر از او بگویند.

 

سرداری که نمی شناسیم

به بهانه ی معرفی سردار شهید گمنام دزفول، شهید عبدالعلی صفربناء

فرماندهی مخابرات تیپ امام حسن مجتبی(ع)

شاید کمتر کسی است که نام شهید عبدالعلی صفربناء را شنیده باشد و اگر هم شنیده باشد، شاید خبرنداشته باشد که این شهید بی نام و نشان دزفولی، فرمانده مخابرات تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و از سرداران شهید سپاه پاسداران محسوب می شود.

تصاویر به جا مانده از این شهید دزفولی در کنار مقام معظم رهبری، شهید صیاد شیرازی ، سردار صفوی و ... نشان از نام آشنایی او در جبهه های حق علیه باطل دارد، اما در این وانفسای فراموشی های امروزِ آدم ها، چرا نام و نشانی از او نیست را باید از خودمان بپرسیم.

شهید عبدالعلی صفربنا دست در دست مقام معظم رهبری

از فعالیت های او در دوران مبارزه علیه رژیم ستمشاهی که بگذریم، او از اولین نفراتی است که پس از شروع جنگ تحمیلی عازم آبادان می شود و در خط مقدم نبرد، استوار می ایستد.

از السابقون های سپاه پاسداران است و از کسانی که عاشقانه لباس سبز سپاه را به تن می کند و در جبهه های غرب و جنوب دنبال تکلیفش هروله می کند.

شهید عبدالعلی صفربنا در کنار شهید صیاد شیرازی و سردار صفوی

در حالی که فرمانده مخابرات تیپ امام حسن(ع) است ، از مسئولیتش در جبهه برای خانواده حرفی به میان نمی آورد و خود را فقط سربازی از سربازان رهبر معرفی می کند. او کمتر به خانه می رود و دلیلش را برای رفقایش اینگونه بیان می کند که: «من رفتنی هستم! می خواهم به من دل نبندند!»

شاید خانواده ی عبدالعلی هنوز آن شب را به یاد داشته باشند که او به مرخصی آمد و به دلیل اینکه نیمه شب رسیده بود، برای اینکه آرامش خواب پدر و مادر را به هم نریزد، درب خانه را نزد و در سرمای استخوان سوز هوا، تا اذان صبح توی ماشین خوابید.

شهید عبدالعلی صفربنا از بازیکنان تیم فوتبال

شاید بچه های مخابرات تیپ امام حسن(ع) فرمانده ی ورزشکار شهیدشان را به یاد داشته باشند. آن روزهایی که عبدالعلیِ فوتبالیست، بهتر از یک کشتی گیر زیر دوخَمِشان را می گرفت و ضربه فنی شان می کرد و در اعتراض فرماندهان که رویِ نیروهایت توی رویت باز می شود می گفت: « رفاقت، اطاعت پذیری نیروها را افزایش می دهد و کارایی را بالاتر می برد»

و شاید برخی از همرزمان عبدالعلی آن روز خونینِ عملیات خیبر را در پاسگاه زید به خاطر داشته باشند. پنجم اسفندماه 1362.  آن روز را که یک خمپاره 120 میلیمتری، مأمور بود و معذور.

آن روز که پس از صدای انفجار چندین پیکر پاره پاره روی زمین افتاده بود. یکی «سردار بهروز غلامی» فرمانده تیپ و یکی سردار عبدالعلی صفربناء ، فرمانده ی مخابرات تیپ.

مراسم تشییع شهید عبدالعلی صفربناء

شاید برخی به یاد بیاورند آن روز را که عبدالعلی بر شانه های شهر می رفت سمت شهیدآباد و یک نفر وصیت نامه اش را بلند می خواند: «انتظار دارم وقتی در راه خدا کشته می شوم، برایم جشن بگیرید و بین مردم شیرینی پخش کنید»

 

مزار سردار شهید عبدالعلی صفربناء و  برادر شهیدش عبدالحمید صفربناء در قطعه2 گلزارشهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

پانویس:

لازم به توضیح است که  شهید عبدالحمید صفربنا، برادر عبدالعلی با اینکه هفت سال از برادر کوچکتر است، پا جای پای برادر می گذارد و درست در اولین سالگرد شهادت برادر، در اسفند ماه 1363 در عملیات بدر و شرق دجله آسمانی می شود. پیکر عبدالحمید ده سال همنشین خاک و زیر سقف آسمان می ماند و زمانی به خانه بر می گردد که دو ماه است بابایش  دیگر چشم به در ندارد و آسمانی شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۰۹
علی موجودی

از مرز سرخ خون شهدا عبور نکنید

تصاویر فوق را ببینید

 تصویر اول درمانگاه حضرت ولیعصر(عج)  شهرستان «دزفول» است که در اقدامی ارزشی ، نمایی زیبا  از تصاویر 13 شهید مدافع حرم را به نمایش گذاشته است که شامل تمثال مبارک تمامی شهدای مدافع حرم اندیمشک نیز میباشد و نمایش وحدت این دو شهر است.

 تصویر دوم اراذل و اوباشی هستند که تصویر شهدای مدافع حرم دزفول را در ورودی این شهر  پاره کرده و به زیر انداختند.

اینکه تعدادی فریب خورده طعمه ی بازی سیاسی عده ای معلوم الحال شدند را کار ندارم. اما اینکه چرایکی از مسئولین اندیمشک از اقدام این اراذل به نام مردم عزیز و مقاوم اندیمشک حمایت کرده و فرموده است : «به خاطر اینگونه حرمت به تصاویر شهدا از مردم عزیز قدردانی میکنم» برایم جای سوال است.

 آیا تصویر اول حرمت گذاشتن است و جای قدردانی دارد؟ یا تصویر دوم که پایین کشیدن و پاره کردن تصویر شهداست؟

ای کاش مسئولین محترم جانب تقوا را رعایت کنند و اتحاد و یکپارچگی مردم را قربانی منافع سیاسی و قومیتی نکنند، آن هم با سواستفاده از شهدا.

شهدا همیشه خط قرمز مردم بوده و هستند. شهدایی که دوشادوش هم فارغ از نام شهر و دیار خویش در دفاع از مرزهای اسلام ، خونشان بر زمین ریخته شد.

به بهانه ی مرزهای زمینی ، از مرز سرخ خون شهدا عبور نکنیم.

از همه مسئولین مربوطه خواستار برخورد قانونی با حرمت شکنان حریم شهدا هستیم.

یاعلی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۰۹
علی موجودی

بالانویس:

این پست را اسفندماه 94 نوشته بودم. در سالگرد شهادت سُلطُعلی. هفته اول اسفندماه یکی از شیرین ترین تکرارهای زندگی ام رقم می خورد و آن هم رفتن به« گلزار شهدای اسحاق ابراهیم» است و دیدار دوباره ی سُلطُعلی و بازکردن کتاب خاطرات کودکی ام.

خودم سالی چند بار با گریه  این پست را می خوانم. شاید خالی از لطف نباشد که شما هم دوباره مرورش کنید.

 

« سُلطُعلی»

روایتی متفاوت از شهید سلطانعلی شاه محمدی

 

 

برگ اول:

در دوران موشکباران عراق، بسیاری از دزفولی ها برای این که هم در شهر بمانند و دزفول را ترک نکنند و هم برای این که در امان بمانند از موشک های 12 متری عراق،  مدتی را در شهرک های اطراف دزفول به سر می بردند.

مردم شهرک های اطراف هر کدام اتاقی از خانه شان را در اختیار یک خانواده قرار داده بودند و این مهمان نوازی و این مهربانی و به نوعی ایثار، خود یکی از جلوه هایی از مقاومت مردم دزفول است که تا کنون نادیده گرفته شده است. این جلوه از ایثار مردم شهرک های دزفول باید در جای خود نشان داده شود و برای مردم ایران و حتی کشورهای دیگر به نمایش گذارده شود.

مردم عزیز این شهرک ها با وجود تمامی مشکلات خودشان، بخشی از خانه و زندگی خود را بدون هیچ چشم داشتی در اختیار مردم شهر دزفول قرار می دادند تا در آرامش و امنیت بهتری روزگار بگذرانند.

این محبت و دوستی به وجود آمده باعث شد تا سال ها پس از جنگ، ارتباط صمیمی بین مردم دزفول و این شهرک ها که امروزه تمامی شان به شهر تبدیل شده اند به وجود آید و همانند خویشاوندان و اقوام و شاید هم عزیز تر، باب دید و بازدید و رفت و آمدی باز شود که هنوز که هنوز است برای بعضی ها دنباله دار است.

 

برگ دوم:

چند سال از جنگ را در شهرک امام بودیم. در خانه ی «حاج رحمن شاه محمدی». خانواده ای به نسبت پر جمعیت که در خانه شان برایمان به اندازه یک اتاق جا باز کرده بودند و همان یک اتاق به اندازه ی یک دنیا مهر و محبت و صمیمیت وسعت داشت. با آن که سن و سالی نداشتم، اکثر خاطرات آن روزها را به یاد دارم. از بازی کردن هایم با «احمد»و «حسین» پسرهای حاج رحمان و مابقی بچه های  « لین3»تا فِنگ بازی های توی پیاده رو های خاکی و تایر بازی های توی خیابان.

عشقم آن روزهایی بود که «دایی محمدرضا»یم و یا « سلطانعلی» پسر حاج رحمن که «سُلطُعلی» صدایش می زدیم، از جبهه بر می گشتند. می دویدیم سمت کوله هایشان تا ببینیم برایمان چه آورده اند از جبهه. چه حالی می کردیم با پوکه های تیر بار و چتر منورهایی که می آوردند برایمان و بازی هایمان از رکود در می آمد و تنوع می گرفت.

چتر منور را اولین بار «سلطانعلی»  آورد. یک عروسک پلاستیکی کوچک را بست به آن و برد بالای پشت بام و انداخت پایین. چه ذوقی می کردیم من و احمد با هم و این شد بازی چند روزمان. با پوکه های کلاش سوت میزدیم و قطار پوکه های خالی تیربار را می بستیم دور کمرمان و جنگ بازی راه می انداختیم.  صد جور بازی درست می کردیم با این ابزار آلاتی که از جبهه برایمان می آوردند.

«حاج رحمن» و همسرش که همه « مارسُلطُعلی » صدایش می کردند هم خیلی دوستم داشتند و محبت هایشان هیچ گاه از یادم نمی رود. مثل بچه های خودشان بودم. یک جورهایی سر سفره شان بزرگ شدم و چه روزهایی بود آن روزها . . .

 

برگ سوم:

داشتم توی حیاط بزرگ خانه ی حج رحمان بازی می کردم که به یک باره در خانه باز شد و  تعدادی زن با جیغ و فریاد ریختند توی خانه. همه داشتند چنگ می زدند روی صورتشان. یکی شان رفت سمت باغچه ی بزرگ توی خانه ی حج رحمن و با دستش گِل برداشت و شیون کنان مالید روی سرش. این صحنه را هیچوقت فراموش نمی کنم. هیچ وقت.هیچ وقت....

وحشت کردم. دویدم سمت اتاق که دیدم مادر و خاله هایم هم دارند گریه می کنند. پرسیدم : «چی شده ؟» خاله گفت :« سُلطُعلی شهید شده!!»

در آن پنج سالگی، معنی شهادت را می فهمیدم. خُب سر و کار هر روزمان با این واژه بود. این را خوب یادم هست که می دانستم دیگر سلطانعلی را نمی شود دید.  اما تمام تصاویر، عجیب در ذهنم حک شده است. چهره ی همیشه خندان سلطانعلی را. روزهایی را که سلطانعلی از جبهه برمی گشت را خوب یادم هست. آن روز را که جای ترکش کوچکی را که خورده بود توی پایش نشانم داد، یا آن روز را که با توپ شوت کرد و توپ خورد توی صورتم. آن روزهایی که من و احمد را روی موتورش می نشاند و عکس می گرفتیم و این جا مادرم هم تعجب می کند که من چطور خاطرات چهار و پنج سالگی را یادم مانده است.

تمام مراسم تشییع سلطانعلی روی شانه ی بابایم نشسته بودم و یادم هست که بابا می گفت سُلطُعلی توی آن تابوت است که روی شانه ی مردم می رود. معنی تابوت را نمی دانستم. اما این که سلطانعلی با تنی خونین توی آن باشد را می دانستم. قیامتی شده بود شهرک امام روز تشییع سلطانعلی. جمعیتی آمده بود وصف نشدنی. حتی گلزار شهدای «اسحاق ابراهیم» هم یادم مانده. با آن درخت کناری که روی تنه اش زن ها «حنا» مالیده بودند.

مزار شهید سلطانعلی شاه محمدی در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم شهر امام ( قبل از جنایتی به نام یکسان سازی)

 

مزار شهید سلطانعلی شاه محمدی  ( پس از جنایتی به نام یکسان سازی)

 

و از آن شب به بعد خانه ی «حاج رحمن» برایم طراوت همیشه را نداشت و «مارسُلطُعلی» کمتر می خندید. در و دیوار خانه انگار بغض غریبی داشت. دل و دماغ بازی کردن نداشتیم. خانه بدون سلطانعلی خیلی سوت و کور بود با آن همه جمعیتی که در وسعتش زندگی می کردند.

دیگر وقتی «سُلطُعلی» نبود، وقتی کسی مادرش را «مارسُلطُعلی» صدا می کرد، روضه می شد برایش. روضه ای که آن روزها، خیلی از مادرهای دزفولی که بنا به سنت شهر ، با نام پسر بزرگ صدایشان می زدند، تجربه کردند.

«صلی الله علیک یا اباعبدالله . . . . »

 

برگ چهارم:

حاج رحمن، اتاق سلطانعلی را دست نخورده و عین یک موزه نگه داشت. اتاقی که بوی سلطانعلی داشت. حتی کوله اش را. کیف پولش را و هرچه را که مربوط به سلطانعلی بود، عین جواهر نگهداری کرد.

سال های پس از جنگ سر می زدیم  بهشان . سال های اولِ پس از جنگ بیشتر سر می زدیم و به مرور کمترشد این رفت و آمد، اما قطع نشد. عاشق این بودم که بروم توی اتاق سلطانعلی و خاطرات کودکی را مرور کنم. نمی دانم چرا ، اما نام سلطانعلی برایم بغض می آورد و فضای آن اتاق هم.

با این که سال ها از شهادت سلطانعلی می گذرد، اما مادرم به سبک و سیاق قدیم، هنوز مادرش را «مارسُلطُعلی» صدا می زند و توی خانواده ی ما هنوز همین نام را دارد. خودش می گوید ناراحت نمی شوم. نمی دانم بعد از شهادت سلطانعلی، اقوام و همسایه ها چگونه صدایش می زنند! شاید نام «بهروز» جای نام برادرش «سُلطُعلی» را گرفته باشد،  اما برای ما هنوز یک جورهایی «سُلطُعلی» زنده است.

حتی الان که خانه شان را عوض کرده اند و هراز چند گاهی سر می زنیم خانه شان، بازهم در اتاق های خانه شان سلطانعلی حضور دارد. یک دیوار پر است از سلطانعلی و خاطراتش.

 

 خانه ی حاج رحمن که دیوارش پر از یاد و خاطره ی سلطانعلی است

برگ آخر :

«سُلطُعلی» بخشی از تاریخ زندگی من است. شهیدی که حضورش را در کودکی درک کردم. او در همان 18 سالگی خود ماند و من سال های سال است، هفته ی اول اسفند که می شود، ظهر پنجشنبه راه می افتم سمت گلزار شهدای «اسحاق ابراهیم». می دانم «مارسُلطُعلی» سالگرد شاخ شمشادش را مفصل برگزار می کند و عجیب است که هر ساله می بینیم که سوز اشک هایش بر مزار سلطانعلی بیشتر و بیشتر می شود. انگار همین الان خبر شهادت پسر را به او داده باشند و این ویژگی همه ی مادران شهداست که انگار، فقط و فقط همان یک پسر را داشته اند. نمی دانم چه سری است که داغ فرزند شهید التیام نمی یابد برای این ها.

سالگرد شهادت شهید سلطانعلی شاه محمدی - اسحاق ابراهیم - اسفند 93

«حاج رحمان» هم با تمام آن هیبت و ابهتش وقتی دهانش به نام «سُلطُعلی» باز می شود، اشک حلقه می زند توی چشم هایش و این در حالی است که 29 سال از شهادت شاخ شمشادشان می گذرد.

پنجشنبه ی گذشته هم رفتم «اسحاق ابراهیم» تا در سالروز شهادتش سهمی از زیارت داشته باشم. قطعه ی شهدابعد از یکسان سازی حال و هوای همیشه را ندارد. اما سلطانعلی لبخند به لب مثل همیشه، سرجای خودش مشغول میزبانی بود. مثل همیشه سبزه و گل و عود و . . .

 

آخرین نشانه از سنگ مزار پرخاطره سلطانعلی که زیر جنایت یکسان سازی مدفون شد

و «مارسُلطُعلی» که لبخند به لب آمد استقبال و «حاج رحمن» که مثل همان روزها در آغوشم گرفت و مثل همیشه گفت : «این بار دیگه باید برای شام بیاین خونه . . .» و من دوباره  با بغض مات سنگ قبر شدم و شروع کردم به مرور خاطرات. خاطراتی که بیش از سی سال  است که از ذهنم پاک نشده اند.

به بهانه ی سلطانعلی هم که شده ، هنوز  سرمی زنیم به « شهر امام » و دیداری تازه می کنیم با خاطرات گذشته. 

سلطانعلی بخشی از تاریخ زندگی من است که هیچ وقت پاک نمی شود.

 

پانویس:

حسین می گفت: هنوز جعبه آیینه ی سلطانعلی را همان طور دست نخورده نگهداشته اند. می گفت مادرش گفته باید دوباره بیاوری و روی مزار نصبش کنی. تشویقش کردم. گفتم حتما این کار را بکن. حضرت آقا برای یکسان سازی قبلاً فرموده است:«غلط کرده اند یکسان سازی کرده اند» تازگی ها هم که رسما اعتراضش را گفته.  مزار سلطانعلی با جعبه آیینه ای که مادرش چیده است، صفای دیگری دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۹
علی موجودی