الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

دو حبیب ، دو غریب

معرفی دو پیرِ شهیدِ دزفول ، شهید علی کمیلی فر و شهید کرم خاکسار مدنی

 

 

تصویر اول : حبیب

آدم هر گاه که قصه ی حبیب را می خواند، عاشورا برایش جلوه ای دیگر دارد. حبیب سرشار است از حرف ، سرشار است از پیام.  این که می شود 80 ساله باشی ، محاسن سپید باشی،  اما پا در رکاب یار بمانی. این که سن و سالی از تو گذشته باشد، اما باز هم بتوانی آرزوی شهادت داشته باشی و این که اگر طالب باشی، اگر از در زدن کوتاه نیایی، این که اگر سراسر عشق شوی به مولا و اربابت، بالاخره راهت می هند. «حبیب» ، واژه ای است  که نمی گذارد امید به شهادت در وجودم ناامید شود. «حبیب» ، «عابس» و برخی دیگر از محاسن سپیدهای کربلا و قهرمانی هایشان را هر گاه در عاشورا می خوانم ، امید در من جوانه می زند.

 

تصویر دوم: دو همسایه

اگراندکی با آرامش در قطعه 2 شهیدآباد دزفول قدم برداری، در گوشه ای ، دو مزارِ همسایه ، جلوه می کنند پیش چشمت و اولین چیزی که نگاهت را خیره می کند ، تصاویر دو پیرمرد است که از پشت آن قاب های شیشه ای ، دور دست هایی را نگاه می کنند که تو نمی دانی کجاست. پاهایت از حرکت می ایستد و مات می شوی به تصاویر پیش رویت و نا خودآگاه نگاهت آرام آرام می آید به سمت پایین تا نوشته ی روی سنگ مزارها را بخوانی.

چه شباهتی دارد  تاریخ تولد ها و شهادت هایشان به هم. یکی شصت ساله و یکی شصت و یک ساله و تو از خود می پرسی در بین این همه جوانی که تاریخ تولد هایشان با حرف امام (ره) در سال 1342 مطابقت که فرمود :«یاران من در گهواره اند»، این دو پیر ، چه می کنند. این جا هم قطعه ی شهدای موشکی نیست که خیالت برود در پی آن موشک های دوازده متری و شهدای تکه پاره ای که روی دست «مش عبدالحسین »، مرده شورِ دل نازکِ شهر می ماند.

این دو شیرمرد، این دو پیر ، این دو حبیبی که غریب و گمنام آرمیده اند در کنج این قطعه از بهشت را روایتی است که باید همه دنیا بدانند که عاشورا، اگر یک روز در تاریخ بود ، هشت سال برای خصوصاً دزفولی ها مکرر شد.

 

تصویر سوم :  پدر و پسر

پیرمرد اول «شهید علی کمیلی فر»  است که حکایت غریبی دارد. پسرش «رجبعلی »، در همان روزهای اول شروع جنگ و در 6/7/59 در پدافندی دهلران آسمانی می شود و او در همان روزهای اول جنگ مدال افتخارِ پدر شهید بودن می آویزد بر گردنش و خود می شود همراه و همسنگر و همرزم رزمندگان اسلام.

شهید علی کمیلی فر ، در روز 18 آبان ماه 61 آنگاه که پیشاپیش رزمندگان عازم به میدان های نبرد، پرچم سرخ «هل من ناصر ینصرنی» در دست دارد ، شوق وصال یار امانش نمی دهد و در راه مسجد جامع دزفول ، قبل از اعزام آسمانی می شود. یادم هست می گفتند که پزشک در گواهی دفنش دلیل مرگ را شوق شهادت نوشته است و این حبیب شهر ، در 61 سالگی اش اقتدا می کند به حبیب بن مظاهر و به میهمانی فرزند شهیدش می رود.

 

تصویر چهارم :  خاکسار درگاه حبیب

پیرمرد دوم «شهید کرم خاکسار مدنی» است که یک سال از همسایه ی خود ، کوچکتر است. او با این که شصت بهار را تجربه کرده است ، باز هم مجنونِ از قصه ی حبیب ، دل بسته است به اذن مولایش تا رخصت میدان بگیرد و بالاخره در 12/5/1361 در عملیات رمضان و جبهه کوشک ، راهی به آسمان پیدا می کند.

شهید خاکسار، مدال « مُسِن ترین شهید عملیاتی» شهرستان دزفول را بر گردن خود تا قیامت آویخته است و در جوار همسایه اش شهید کمیلی ، یکی از زیباترین تصاویر گلزار شهدای شهید آباد دزفول را آفریده است.

 

 مزارمطهر شهیدان «علی کمیلی فر» و «کرم خاکسار مدنی» در جوار هم و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۵
علی موجودی

بالانویس:

آشنا شدن با شهید «علی یار خسروی » برکات زیادی داشت. یکی رسیدن به همین خاطره از « شهید غلامرضا هدایت پناه» و روایت های دیگری که  اگر عمری باقی باشد، برایتان خواهم نوشت.

همین را بگویم که پس از نگارش مطلب، وقتی دنبال تاریخ شهادت شهید غلامرضا بودم، فهمیدم گه همین یکی دو هفته گذشته سالگرد شهادتش بوده است. این اتفاق را که در سالگرد غلامرضا ، الف دزفول به نامش مزین شد، نمی دانم بگذارم به حساب « علی یار » یا به حساب «غلامرضا»؟

البته دست همه ی این بچه ها توی یک کاسه است. کاش لحظه ای نگاهمان کنند. همین.

 

 

شهیدی که منزل بهشتی اش را دید

به بهانه ی معرفی شهید غلامرضا هدایت پناه و شهید علی یار خسروی

 

نماز تمام شده است که «غلامرضا» رو می کند سمت «بهرام» و می گوید : «یه کم صبر کن، کار مهمی باهات دارم». چهره ی غلامرضا متفاوت تر از همیشه به نظر می رسد. بهرام هم که با غلامرضا بودن را غنیمت می داند، سریع می رود کنار غلامرضا و می گوید : «خیره ایشالا. . . چی شده؟!!» غلامرضا می گوید :«یه چیزی می خوام بهت بگم که اول باید قول بدی تا زنده هستم برای کسی تعریف نکنی!» آن حالت خاص چهره ی غلامرضا و نوربالازدنش و این مقدمه ای که می گوید ، دست به دست هم می دهد تا التهاب بهرام را بیشتر و بیشتر کند و متعجبانه در خصوص رازی که باید رازدارش باشد، می پرسد :«باشه! قول می دم. حالا بگو چی شده» و غلامرضا آرام آرام شروع می کند به تعریف روایتی که بر او گذشته است:

دیشب خواب «علی یار» را دیدم. آمد و گفت : «غلامرضا! بیا می خوام ببرمت و یه جایی رو نشونت بدم.» دستم را گرفت و مرا با خود بالا برد تا جایی که رسیدیم به یه باغ بزرگ و نورانی. یک باغ وسیع که غرق نور و زیبایی و طراوت بود و هر چه زیبایی در ذهنت تصور کنی، بازهم برای توصیف آن تصاویری که من دیدم، کم می آوری. باغ  پر بود از خانه های بزرگی شبیه قصر که درآن نورباران می درخشیدند. به هر خانه که می رسیدیم، «علی یار» اسم صاحب خانه را می گفت. همه ی اسم ها برایم آشنا بود. خیلی هایشان شهید شده بودند و بعضی ها هم از بچه های بسیج و مسجد بودند و این وسط با هر گام که بر می داشتم، حسرت بر حسرتم افزوده می شد و غبطه می خوردم به حال بچه ها و در دل می گفتم: خوشا به حالشان که خداوند به تمامی وعده هایی که داد، عمل کرد. علی یار، یکی یکی صاحب خانه های به وصال رسیده را معرفی می کرد و من هم دست توی دست علی یار می رفتم تا رسیدیم به یک خانه که در اوج زیبایی بود. پرسیدم : «علی یار! این خونه مال کیه؟!!» علی یار لبخندی زد و گفت : «بعداً می فهمی مال کیه!!» و دوباره شروع کرد به معرفی خانه های بچه ها.

عجیب نگاهم گره خورده  بود به آن خانه و حسی غریب توی دلم می گفت که آن خانه از آنِ من است. دوباره از علی یار پرسیدم : «علی یار! نگفتی اون خونه مال کیه؟» و دوباره علی یار که انگار می خواست از جواب دادن طفره برود دوباره لبخند معناداری زد و گفت: « بعداً می فهمی!» اما آن حس لحظه ای از من دور نمی شد. حسی که مدام در دلم می گفت، آن خانه از آن من است.


سردار شهید احمد هدایت پناه(سمت راست) - شهیدغلامرضا هدایت پناه (سمت چپ)

بهرام! این جا بود که از خواب پریدم. من مطمئن هستم که آن خانه از من بود. من شهید می شوم بهرام. اما تو این خواب را تا زنده هستم برای کسی بازگو نکن و بگذار برای روزی که من هم کنار برادر شهیدم احمد، باشم.

و «بهرام»  می ماند و یک راز که  افشا کردن آن، زمان زیادی به طول نمی انجامد. «شهید غلامرضا هدایت پناه» در عملیات والفجر 10 در ارتفاعات ریشن آسمانی می شود و همسایه می شود با خانه ی برادرش احمد. احمدی که از کربلای 5 در آن باغ بزرگ آسمانی خانه داشته است.

مزار منور «شهید علامرضا هدایت پناه » در جوار مزار برادرش سردار شهید احمد هدایت پناه در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

با تشکر از : حاج بهرام صالحی، حاج ناصر آیرمی و حاج امیر ابراهیمیان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۷
علی موجودی

بالانویس:

می گویند اگر رسانه ها واژه ی «شهید» را برای کسی به کار ببرند، در صورتی که بنیاد شهید، شهادت را تأیید نکرده باشد، برای آن رسانه بار حقوقی دارد.  الف دزفول ، رسانه نیست، خانه ی دلنوشته های یک جامانده از کاروان است و «دل» با عشق سر و کار دارد و « بار حقوقی» نمی شناسد.

 

آسایش در گمنامى است

به بهانه ی عروج غریبانه ی جانباز 70 درصد مظلوم شهرم «شهید حاج غلامرضا ابرکار»

 

شاید برای برخی ها قابل درک نباشد که چرا  بعضی آدم ها، برخلاف روال و قانون های من درآوردی و زمینی، به جای این که دنبال «نام» باشند، گریزان هستند از شهرت و بی خیالِ نامند و مقام؟!!

شاید برای برخی ها قابل درک نباشد ، روایت آدم هایی که «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء » هستند. این که کسی نامش و عنوانش و شهرتش  آن قدر در اوج باشد که شهره ی ملائکه ی آسمان نشین باشد، اما در زمین هیچ کس او را نشناسد و مردم بی خیالش باشند.

آخر چگونه می شود کسی، بر خلاف طبیعت رایج، آدم هاگریزان باشد از شناخته شدن و با این که بزرگترین کارها را و بزرگترین خدمت ها را  انجام داده است، دنبال این باشد که نام و نشانش پنهان بماند؟!!!

آخر چگونه می شود در روزگاری که آدم ها برای  بزرگ جلوه دادن اسم کوچکشان ، به هر دری می زنند  تا پسوند و پیشوندی بچسبانند به نام و شهرتشان، کسی بیاید و بی خیال این دغدغه های مصنوعی شود!

آخر چگونه می شود در روزگاری که آدم ها برای یک روز بیشتر پشت میز بودن، برای یک روز بیشتر پست و مقام داشتن ، حاضرند دست به هر کاری بزنند؛ در روزگاری که آدم ها حاضرند، برای میز عریض تر و دوام قدرت ناچیزشان از خون شهدا فرش بسازند و از استخوانشان پلکان برای بالارفتن، برخی هنوز  بر عهدشان با شهدا استوارند و بی خیال این آشفتگی های تمام نشدنی، در کنج گمنامی خویش با خدای خود عالمی دارند.

 می شود. خوب هم می شود. تمام این حرف ها را که گفتم، شدنی است.  اما سخت است رسیدن به چنین مرتبه ای و به چنین مقامی. جایی که «ایمان» کارساز شود و «تقوا » سبب شود تا  آدم برسد به «اخلاص» و به قول شیخ رجبعلی خیاط حتی آب خوردنش هم برای خدا باشد.

 می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی می داند که « إنَّ اللّه َ یُحِبّ الأبْرارَ الأخْفِیاءَ الأتْقِیاءَ الّذینَ إذا غابُوا لَم یُفْتَقَدوا ، و إذا حَضَروا لَم یُدْعَوا ، ولَم یُعْرَفوا .حدیث قُلوبُهُم مَصابیحُ الهُدى ، یُخْرَجون مِن کُلِّ غَبْراءَ مُظْلِمَةٍ .[1] » برای چه بخواهد در پی نام و نشان، خود را به در و دیوار بزند ؟

شهید غلامرضا ابرکار - نفر اول سمت چپ

می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی می داند که  « ما قَرُبَ عَبدٌ مِن سُلطانٍ إلاّ تَباعَدَ مِن اللّه ِ تعالى ، ولا کَثُرَ مالُهُ إلاّ اشْتَدَّ حِسابُهُ ، ولا کَثُرَ تَبَعهُ إلاّ کَثُرَ شَیاطینُهُ .[2]» چرا برای بزرگ جلوه دادن خودش، همیشه خود را بچسباند به قدرت مندان و ثروت مندان و با کدام منطق غیرمادی بخواهد که مردم بشناسندش و حلواحلوایش کنند ؟!!!

 می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی یقین دارد که « ألاَ إنّ خَیرَ عِبادِ اللّه ِ التَّقیُّ النّقیُّ الخَفیُّ ، و إنّ شَرَّ عِبادِ اللّه ِ المُشارُ إلَیهِ بالأصابِعِ .[3]» پس چرا دنبال گمنامی نباشد و چه دلیلی دارد با مشهور  و انگشت نما بودن بین مردم صفا کند و خوش بحالش شود ؟

می شود، خوب هم می شود، وقتی کسی خوب می داند که امام على علیه السلام آخرالزمان را چنین توصیف کرده است که « وذلکَ زَمانٌ لا یَنْجو فیهِ إلاّ کُلُّ مؤمنٍ نُوَمَةٍ ، إنْ شَهِدَ لَم یُعْرَفْ ، و إنْ غابَ لَم یُفْتَقَدْ ، اُولئکَ مَصابیحُ الهُدى وأعْلام السُّرى[4] .» چرا برای نجات و رهایی خود از بندهای مادی دنیا ، خود را پشت پرده ی گمنامی پنهان نکند؟

 می شود، خوب هم می شود، وقتی تمامی سلول های بدن آدم به این یقین می رسند که  « إنْ قَدَرْتُم أنْ لا تُعْرَفوا فافْعَلوا ، وما علَیکَ إنْ لَم یُثْنِ علَیکَ النّاسُ ؟! وما علَیکَ أنْ تکونَ مَذْموما عِندَ النّاسُ؟! إذا کنتَ عِندَ اللّه ِ مَحْمودا[5].» چرا دنبال ستایش مردم باشد ؟ دنبال این که مردم دولا و راست شوند روبرویش ؟

 این چنین آدم هایی کلام امام صادق (ع) را از بر هستندکه « مَن أرادَ أنْ یُرْفَعَ ذِکْرُهُ فلْیُخْمِلْ أمْرَهُ .» هرکه می خواهد خواهد نامش بلند شود، باید گمنامى پیشه کند  و عجب پیشه ای برگزیده اند این آدم ها، پیشه ای که تیشه به ریشه ی شیطان و نفس اماره می زند و آدم را خالص می کند برای خدا و کسی که برای خدا خالص می شود عجب مقامی خواهد داشت. آدم هایی که چهل روز خود را خالص کنند : « مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِهِ ؛ هر بنده ای که چهل روز خود را برای خداوند متعال خالص گرداند چشمه های حکمت از قلبش بر زبانش جاری می گردد . » و تو حال گمان کن انسانی که بیش از چهل سال خودش را خالص کرده باشد ، چه می شود؟

 ثمره اخلاص ، طلبیدن یار است و ثمره طلبیدن ، یافتن و ثمره ی یافتن و وصال و آن هم چه وصالی!!!! وصالی از نوع اتصال ، اتصالی که جدا نمی شود و مگر نشنیده ای که « إذا خَلَصوا طَلَبوا ، و إذا طَلَبوا وَجَدوا ، و إذا وَجَدوا وَصَلوا، و إذا وَصَلوا اتَّصَلوا، و إذا اتَّصَلوا لا فَرقَ بَینَهُم و بَین حَبیبِهِم.»

 

این چنین آدم هایی آسایش و آرامششان در گمنامی است چرا که روهرو ولایت کسی هستند که همیشه برایشان گفته است : « إنَّ فی الخُمولِ لَراحَةً .  براستى که آسایش در گمنامى است .»

و اینان آسایششان در این است که ناشناخته باشند و بی خیال دنیا و دنیا و آدم هایشان هم بی خیال این آدم ها باشند با این که بزرگترین دین را به گردن مردم دارند.

شهید ابرکار - آخرین ماه های بستری بودن در بیمارستان

تمام این ها را گفتم تا بگویم « حاج غلامرضا ابرکار» « حاج غلامرضا ابرکار» رزمنده و جانباز 70 درصد هشت سال دفاع مقدس پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان، هم از همین دسته آدم ها بود. آدم هایی که آرامش را در گمنامی دید و دیروز  در اوج غربت و گمنامی با تمامی دردها و رنج های جانبازی اش خداحافظی کرد و به آسایش رسید.  آسایشی ابدی ، آسایشی از جنس آسایشی که شهدا به آن می رسند.

خدایش رحمت کند و با رفقای شهیدش محشور شود. ان شاءالله

 

مراسم تشییع و تدفین جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج غلامرضا ابرکار، فردا یکشنبه راس ساعت 4 بعداز ظهر از مقابل یادمان شهدای گمنام دزفول روبروی آقا رودبند به طرف گلزار شهدای شهید آباد برگزار خواهد شد. مجلس ترحیم نیز از ساعت 21 الی 23 همان روز در مسجد حجه بن الحسن ، خیابان ناصر خسرو برگزار خواهد شد.



[1] خداوند نیکوکاران بى نام و نشانِ خدا ترس را دوست دارد ؛ کسانى که هرگاه غایب باشند کسى جویایشان نمى شود، و وقتى حضور دارند، کسى از آنان دعوت نمى کند و شناخته شده نیستند . دلهایشان چراغ هدایت است ، [و ]از هر تاریکى و ظلمتى خارج مى گردند . پیامبر اکرم (ص)

 [2] هیچ بنده اى به فرمانروایى نزدیک نشد، مگر آن که از خداوند متعال دور گشت، و ثروتش فراوان نشد، مگر آن که حسابش سخت گشت، و مریدانش زیاد نشدند، مگر آن که شیطانهایش افزون گشتند . پیامبر اکرم (ص)

 [3] هان ! بهترین بندگان خدا کسى است که با تقوى و پاک و گمنام باشد و بدترین بندگان خدا کسى است که انگشت نما باشد .پیامبراکرم(ص)

 [4] زمانى مى رسد که هیچ کس در آن زمان نجات نمى یابد، مگر مؤمن حق پرستِ بى نام و نشان که اگر حضور داشته باشد، کسى او را نمى شناسد و اگر غایب باشد، کسى به جستجویش نمى آید. این افراد چراغهاى هدایتند و نشانه هاى روشن براى شب روان .  امام علی(ع)

 [5] اگر توانستید ناشناخته بمانید، چنین کنید ؛ وقتى نزد خدا ستوده باشى نگران نباش که مردم ستایشت نکنند و نگران نباش که در نظرشان نکوهیده اى . امام صادق (ع)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۵
علی موجودی

بالانویس:

در غروب ابری و دلگیر امروز، نمی دانم چطور دلم رفت سمت شهید علی یار خسروی و خاطره ای که مادرش روایت کرده بود. این خاطره، آدم را بیاد آن جمله ی تاریخی امام خمینی (ره)می اندازد که «شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است»

 

شهیدی که شفا می دهد . . .

روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی

 

عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.

مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ » و زن همسایه لابلای  اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض،  قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:

«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره!  نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه! یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.

مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.

صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط.  اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.

مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند.  « بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟

گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه. شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:

«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم.  یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!! با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد. الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»

این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:

«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »

سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.

 راوی : مادر شهید علی یار خسروی ، با تشکر از برادر عزیزم عظیم سرتیپی

 

 

شهید علی یار خسروی (سمت راست) در کنار شهید سیدمجتبی صائبی نیا(سمت چپ)

 

دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند

شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است:

جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و  افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه  (شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.

راوی : دکتر محمدرضا سنگری ، با تشکر از سایت موسسه وصال

 

شهید علی یار خسروی متولد 1348 ، در سن 16 سالگی در عملیات والفجر 8 در22بهمن ماه64 آسمانی می شود و مزار مطهرش در گلزار شهیدآباد دزفول، زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۲
علی موجودی

بالانویس:

برایم مهم بود که اولین پست الف دزفول در سال 95 ، چه باشد!؟ بیش از بیست موضوع روی « وایت برد الف دزفول » توی اتاقم ردیف شده بود. ایستادم و با چشمانم مرور کردم و این بار هم چشمم روی واژه ی «یسنا» ماندگار شد.

 

عطش دیدار بابا

به بهانه ی اولین عیدی که «امیربابا» در کنار «یسنا»یش نیست

 

«بابا» زیباترین واژه در گنجینه ی لُغت دختر بچه هاست. اصلاً این که می گویند دخترها «بابایی» هستند را همه جوره می شود حس کرد.  اصلاً وقتی دختربچه ها توی بغل بابایشان می روند، حس دیگری دارند. باباها هم همین طور. علاقه ی عجیب و غریبی دارند به دخترهایشان. به قول یکی از بچه ها، انگار تا وقتی که آدم صاحب دختر نشود، پدر بودن را احساس نمی کند. خصوصاً اگر دختر، تازه زبان بازکرده باشد و شیرین زبانی ها و زبان ریختن هایش، قند توی دل بابا آب کند. این جا دیگر بابا بی تاب تر از دختر است برای دیدار و باباها بیشتر از دخترها دلشان بهانه گیر می شود و جز به در آغوش کشیدن نازدانه شان آرام نمی گیرند و از طرف دیگر دختربچه ها را نگو! بال بال می زنند برای رسیدن بابا. مدام طرح عقربه های ساعت را از مادر می پرسند که وقتی عقربه ها چه شکلی شدند، بابا برمی گردد.

انتظار این دیدار سخت است و طاقت فرسا، حتی اگر برای چند ساعت باشد و وقتی پایان می گیرد که قامتی به بلندی بابا در چهارچوب در نقش می بندد و آغوش باز می کند. توی آن چند ثانیه ای که دختر در آغوش بابایش غرق می شود، آرامش می گیرد. هم دل دختر و هم سینه ی بی قرار بابا و این وسط مادر است که از دیدن این صحنه لبخند روی لبش نقش می بندد و از آرامش بابا و دخترش آرام می شود.

حالا مابین این همه علاقه و دلبستگی دوطرفه بین دخترها و بابا ها، تو انگار کن فاصله بیفتد بینشان. حالا این فاصله می تواند از جنس همان ساعت هایی باشد که بابا سر کار است.

این فاصله می تواند از جنس فاصله هایی باشد که با سفر رفتن بابا شکل می گیرد و هرچه سفر طولانی تر می شود، تکلیف مادر سخت تر می شود با بهانه گیری های دختر. با سوالات گاه و بی گاه و تکراری دختر. با گریه های مکرر دختر که حتی وعده ی عروسک آوردن بابا از سفر هم بی فایده است و این جا ، هنر ، هنرمادر است در آرام کردن دختر.

 

اما یک جور فاصله هم وجود دارد که نمی دانم چگونه از این جنس فاصله بگویم!؟ از فاصله ای که ابدی است و هیچ گاه به وصال ختم نمی شود. در این جنس از فاصله، بابا هیچ گاه از سفر بر نمی گردد و این جا مادر می ماند با دو مشکل بزرگ. یکی دلتنگی های خودش و یکی دلتنگی های دخترش.

حالا به هر طریقی که بخواهد آرامش تزریق کند به خودش ، بماند. این که دلتنگی هایش را ببرد روی سجاده ی نماز و دور از چشم دختر ، بماند. این که گاهی در غیاب دختر آرام آرام با عکس توی قاب همکلام شودو اشک بریزد بماند. این که در و دیوار خانه که سرشار از خاطرات تک سوار زندگی اش است، روضه می شود برایش بماند. همه ی این ها بماند و در این بماند که می گویم، طوفان هاست که به ساحل آرام رسیدنش کار ساده ای نیست.

مشکل بزرگتر، دختر است. آرام کردن دختر. خودش را و دل خودش را می تواند با گره زدن به قرآن و اهل بیت(ع) به آرامش گونه ای برساند، اما این دختربچه، چه می شود؟ این کوه دلبستگی به بابا را چگونه آرام کند؟ بهانه های مکرر دختر را چه کند؟ نقشِ عقربه های ساعت را چگونه تصویر کند برای زمانی که هیچ گاه از راه نمی رسد؟ «نیامدن» را، «ندیدن» را چگونه بیاموزد به دختری که فقط به آغوش بابا آرام می گیرد؟ چه بگوید ؟ چه داستانی باید تعریف کند ؟ واقعیت را بگوید یا اصلاً نگوید؟ اگر بگوید چگونه بگوید که در باور و فهم دختر بگنجد و اگر نگوید ، پس به کدام وعده آرامش بریزد برآتش وجود دختر؟

این ها که گفتم و صدها مشکل ریز و درشت دیگر است که در جاده ی پیش پای عبور مادر وجود دارد و مادر است که این جا اول باید خودش را به ساحل آرامش برساند و بعد دختر را.

همه ی این ها را گفتم تا برسم به «یسنا» دختر کوچک اولین شهید مدافع حرم دزفول «شهید امیر علی هویدی». مهربان بابایی که دل از همه ی این محبت ها و دل بستگی ها برید، دل از شیرین زبانی های تنها دخترش کند و نگاه دخترش تا ابد به انتهای جاده ماند تا دشمن نگاه بد به ناموس اهل بیت(ع) نداشته باشد.

«یسنا» که رقیه وار بی قرار باباست و مادری که زینب وار کوه صبوری شده است و «ام وهب» وار در تشییع امیر زندگی اش ، حماسه سر داد.

این روزها «یسنا» اولین عید را بدون «امیربابا»یش دارد می گذراند و روزهای دیگری پیش رو دارد که بابا در آن حضور فیزیکی نخواهد داشت. قرار است روز به روز بزرگ تر شود و راه بابا را برود. نه آغوش بابا هست و نه دستی که عروسک عیدی بدهد به یسنا و نوازش کند آن گیسوهای به زیبایی آبشار را.

آرام کردن یسنا سخت است برای مادر، برای اطرافیان ، چرا که تاریخ را که ببینی پر است از دخترهایی که تقدیر غریبی داشته اند و آرام کردنشان ساده نبوده است. از فاطمه ای که در فراق بابایش بی تاب بود ، تا زینبی که بی تاب سفر رفتن مادر شد و بعد هم بابا و بعد هم حسن(ع) و دست آخر هم حسین(ع) و از رقیه ای که جز به سر بریده ی بابا آرام نگرفت.

و «یسنا»  دیگر می داند که بابایش شهید شده و البته مادر هم یقین به زنده بودن امیرش دارد. این که امیر همیشه هست و بیش از پیش حضور دارد و فقط قواعد دنیاست که دست و پاگیر دیدن می شود و همین یقین کمی کار را آسان می کند.

این روزها یسنا خوب می داند که بابا همیشه کنارش هست و می بیندش. یسنا همه جوره از بابا آرامش می گیرد. از تصویر بابا، از سنگ مزار بابا و از دید و بازدیدهایی که بین او و بابایش رقم می خورد و فقط او خبر دارد و فرشته هایی که مراقبت از یسنا را ضمانت کرده اند و مگر می شود امیربابایی به آن مهربانی بیخیال دلتنگی های دخترش باشد. در خواب یا بیداری اش را نمی دانم، اما می دانم که او اندکی آرام می گیرد با آن.  البته بر بی قراری هایش هم نمی شود خرده گرفت که داستان بابایی بودن دخترها را همان اول تعریف کردم.


وقتی یسنا گونه به گونه ی امیربابایش می گذارد

آنچه باعث شد این همه بنویسم این تصاویر یسنا بود. گونه اش را آرام گذاشته است روی سنگ مزار بابا و روی تصویر بابا. عجب روحی دارند این تصاویر. آدم احساس می کند این «امیربابا» است که در آغوش گرفته است دخترش را و دارد جرعه جرعه آرامش می ریزد در وجود دخترش.

بیایید دعا کنیم که خداوند دمادم آرامش بریزد در وجود یسنا و مادرش و خانواده ای که شاخ شمشادشان را در دفاع از حریم و ناموس اهل بیت(ع) تقدیم کردند. دعا کنیم که خداوند صبورشان کند و شکیبایی از جنس شکیبایی زینب(س) عنایتشان کند.

و البته  ما آدم ها که گرفتار خاکیم، همه چیز را زمینی می بینیم. این که «امیر» هوای خانواده اش را از آن بالا و آن سوی آسمان ها دارد را یقین می دانیم. اما گمان و فهم زمینی مان این است که این سنگ و این عکس هر چقدر هم که آرامش بدهند به یسنا ، آغوش بابا چیز دیگری است. آدم یاد صحنه ای از کربلا می افتد. آن جا که راوی می گوید بچه ها پیرهن ها را بالا می زدند و شکم هایشان را می گذاشتند روی زمینی که مشک های آب آن جا بودند تا شاید از شدت عطش آن ها کم شود.

شاید«یسنا» هم وقتی گونه روی سنگ مزار بابا می گذارد، وقتی گونه روی تصویر بابا می گذارد،شدت عطشش به دیدار بابا اندکی آرام می گیرد. صلی الله علیک یا اباعبدالله
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۴
علی موجودی