الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بالانویس:

متنی که خلاصه شده ی آن را در مراسم وداع با پیکر شهید حاجیمراد نادری خواندم.

 

عجب سنت شکن است این تابوت سه رنگ

تقدیم به روح شهید حفظ امنیت، حاجیمراد نادری

رفتن برای خودش حکایتی دارد و ماندن نیز داستانی برای خودش.

از من الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَاهَدُواْ اللَّهَ عَلَیْهِ ،آنکس که می رود مَّن قَضَى نَحْبَهُ  می شود و تا ابد سرمست از « عند ربهم یرزقون»  بودنش، روزگار می گذراند و آنکس که می ماند ، اسیر دست تقدیر می شود. یا ایمانش را چون پاره ای از آتش در مشت می گیرد و درد می کشد و خم به ابرو نمی آورد و می شود« َمِنْهُمْ مَّن یَنتَظِرُ»  و تا ابد «وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِیلا» می ماند. و یا در رنگارنگ دنیای اطراف ، ایمان را به دانه های گندم می فروشد  و یا پشیمان می شود از دیروزش و پشت پا می زند به روزگار عاشقی اش.

 و در این بین «من ینتظرها» هم روزگارشان متفاوت است. خوش به حال آن« مَّن یَنتَظِرُ هایی» که جزو قافله « بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم » شهدا هستند و مدام از « فَرِحینَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ»  ، بشارت وصال می گیرند . همان «یستبشرون» را می گویم و با این بشارت وصالِ شهدا، گام به گام جلو می روند.

همانان که لحظه به لحظه، نطق باز شده ی شهدا را می شنود و دلشان متصل است با شهدا و ما نمی شناسیمشان و در اوج گمنامی پیش می روند تا بالاخره «یلحقوا» می شوند و پرواز کنند و آنگاه ناباورانه  فقط حسرتی برای ما می ماند و یادی و عکسی و خاطره ای و دیگر هیچ.

مثل تو!با تو هستم. با تو ! ای مرد! ای مردترین مرد. حاجی مراد نادری! دیگر ستوان و سروان و سرهنگ نمی خواهد. آخر این واژه ها دیگر به کار نمی آید. به درد نمی خورد. یک نگاه کن. تمام قوانین را به ریخته ای ای مرد قانون. که آیین نامه می گوید ، درجه ی پایین تر باید برای درجه ی بالاتر احترام نظامی بگذارد، اما اینجا همه چیز به هم ریخته است برادر!اینجا همه به حرمت تو خبردار ایستاده اند. از سر لشکر و سرتیپ بگیر تا ستوان و استوار و گروهبان.اینجا دیگر درجه مهم نیست. خوشه، ستاره ، هلال . هیچکدام.اینجا همه ی شانه های ستاره دار و بی ستاره زیر بار فراق تو خم شده اند و عین بید می لرزند.

عجب سنت شکن است این تابوت سه رنگ! برادر! تابوتی که همه ی قاعده های عالم را به هم می ریزد. از این درجه های نظامی بگیر تا درجه های مدیر و معاون و مسئول و این حرف ها! همه زانو می زنند در مقابل این درجه از عشق! این درجه از اوج! و این درجه از پروانگی!

 حاجی مراد! حاجی شدنت مبارک برادر! با احرام سفیدی که بر تن داری، با احرام سبز عشق و احرام سرخ خون! در تلفیق این همه احرام، حاجی شدن عجب لذتی دارد.حاجی شدنت مبارک! نه در ذی الحجه بلکه در ربیع.! در بهار! در سبزی روزهای عید. و چه عطری پراکنده است، آن لبیک های آخر را که فقط ملائکه ی طواف کننده بر گرد تو شنیدند.  در آن آخرین ثانیه ها! لبیک! الهم لبیک! لبیک لاشریک لک لبیک! خدایا! آمدم! لبیک! ان الحمده! و النعمه! لک و الملک! لاشریک لک لبیک!

 عجب دوره و زمانه ای است برادر! عجب دوره و زمانه ای است. یکی از زخم شیمیایی شهید می شود و یکی در خط مقدم سوریه.  یکی در رژه ی اهواز مهر قبولی اش را می گیرد و یکی هم مثل تو، لابلای کوچه پس کوچه های این شهر. به دنبال امنیت مردم. به دنبال آسایش ناموس ملتش. بیست گلوله ، بیست زخم  ، نمره ی عاشقی اش را بیست می کند و در کارنامه اش مهر شهادت می گیرد.  و همه ی اینها یعنی شهادت هست، تو باید مردِ شهادت باشی. یعنی شهادت نه زمان می شناسد و نه مکان. یعنی شهادت لباسی است تک اندازه که تو باید خودت را به اندازه ی لباس تکامل داده باشی.

 حاجی مراد. انگار خدا شما را فرستاده است تا آموزگار شهادت باشید. تا قاعده های مصنوعی خودساخته ی ما را به هم بریزید، تا فریاد بزنید اگر مانده اید، اگر دستتان به آسمان نمی رسد، عیب از راه نیست ، از راهرو است.  ایراد از جاده نیست، از مسافر است. به سن و سال دنیایی نیست که اینها همه عدد و رقم است و این عدد و رقم ها، عددی نیستند که بین آدم و محبوبش  فاصله بیندازند.   

 حاجی مراد. انگار خدا شما را فرستاده است تا  هر از چندگاهی با رفتنتان، ماندنمان را به رُخِمان بکشید و فریاد بزنید، راه باز است. فریاد بزنید بی خیال دنیا! فریاد بزنید کمی به خودتان بیایید و جدا کنید خودتان را از این قوانین و معادله ها و معامله های مادی!

یک نگاه کن برادر! فعلا نگاهت را از انتهای افق بگیر. میدانم در شهیدآباد برای استقبالت ولوله ای است. می دانم لذت وصال ، قرارت را گرفته ات و زیبایی های عالم پس از شهادت بی قرارت کرده است برای رفتن. اما همین یک شب را با ما باش . همین یک شب وداع را. شب بی قراری مردم را در فراق کسی که سال ها بی قرار ، آسایششان بود و شب بی تابی رفقایت را.

 حاجی مراد! بر بی تابی سبزپوش های امنیت شهر خرده مگیر، که فراق رفیق کم دردی نیست. رفیقی که هیچ گاه گمان نمی کردند اینچنین یکباره دستشان را بگذارد توی حنا و برود به آنجا که باید می رفت. رفیقانت هنوز حس می کنند، این قصه یک خواب است . اما این تابوت دارد همه ی این تصورات را به هم می زند و رفتنت بیش از هر واقعیت دیگر ، رنگ حقیقت به خود می گیرد.

هنوز عادت ندارند به جای «نادری» بگویند «شهید نادری». تصورش هم سخت است اینکه قرار باشد دیگر تو را نبینند و کنار تو نباشند. تصورش هم سخت است که شماره ی تو را بگیرند و کسی آن سوی خط گوشی را بر ندارد. تصورش هم سخت است دیگر روی صفحه ی گوشی این بچه ها، نام تو چشمک نزند. تصورش هم سخت است که بچه های کلانتری بیست، بعد از تو پایشان را بگذارند توی اتاقت و آن صندلی خالی را ببینند. تصورش هم سخت است ، سرهنگ الهامی بخواهد برای کلانتری 20 یک رئیس دیگر انتخاب کند. اصلا کدامیک از این بچه ها می تواند برود و روی آن صندلی که تو نشسته بودی بنشیند. پشت آن میز. آن میزی که بدون آن هم عزیز بودی. میزی که هیچگاه طول و عرضش تو را زمینگیر نکرد.میزی که ابزار خدمت به خلق الله بود.

امید زخم خورده ها، امید مال باخته ها ، پناه کسانی که حق شان ناحق شده بود، ملجاء کسانی که پناهگاهی جز قانون نداشتند و تو چه زیبا کارشان را راه می انداختی! تویی که به گره گشایی شهره ی شهر بودی! تویی که هست و نیستت را گذاشتی برای مردم و این آخر قصه هم با خونت امضا کردی سند خادمی ات را و نشان دادی مظلومیت نیروهای انتظامی را که چگونه برای امنیت مردم، از جان می گذرند. نیروهایی که همیشه در سختی و مشقت هستند. تعطیل و غیرتعطیل ندارند تا مردم خوش باشند.

نیروهایی که خانواده هایشان همیشه در اضطراب و دلواپسی اند که آیا مرد خانه شان که رفته است برگشتی هم دارد یا نه؟! نیروهایی که خستگی نمی شناسند و تا نفس دارند می دوند تا ناامنی را از نفس بیاندازند.

راستی یکی از رفقایت می گفت: نادری یکی دو روز پیش گفته بود که دیگر خسته شده ام. نه خسته از خدمت! که همه خوب می دانند که تو خسته بشو نبودی. روز وشب نداشتی برای مردم و امروز همه فهمیدند رمز آن خسته شدم چه بوده است! خسته از زمین! از قاعده هایش ، از مادیتش ، از هر چیزی که جنسش از جنس زمین است.  

نمی دانم آن روز که زانو زده بودی کنار تابوت آن شهید گمنام چه حرف هایی بین دل تو و آن استخوان های سوخته رد و بدل شد که ثمره اش شد پرواز تو و عجب ضریحی هستند این تابوت های شهدای گمنام برای دخیل بستن و حال تو خود ضریحی شده ای برای دخیل بستن این همه دلی که از سوز فراق تو شعله ورند.

 برخیز برادر شهیدم ، برخیز! برخیز و یک نگاه کن برادر! این همه جمعیت را. این همه قدرشناس ولایت مدار را که به تقدیر از ولایت مداری ات و به تقدیر از سخت کوشی های این همه سال تو، آمده اند. برخیز برادر و نگاهی کن این همه سبزپوش شانه لرزان را. این همه را شکسته ایستاده اند و ثانیه به ثانیه دلشان را یاد تو به هم می ریزد. یاد با تو بودن. لبخند هایت، آرامشت ، ادبت، متانتت، مهربانی ات و  آن همه خصلت نیکویی که تو را رساند به این درجه!

این همه سبزپوش به گریه ایستاده  را چه می کنی، تویی که حاضرتر از همیشه ایستاده ای و نگاه می کنی! در انعکاس زلال اشک این بچه ها،  فقط خاطرات با تو بودن دارد مرور می شود. خاطره ی ماموریت های با تو و اندیشیدن به روزهای پریشان بدون تو. مراد این دل های آشفته را بده حاجی مراد! چرا که دیگر تو امام زاده ی عشقی و این همه آدم برای مراد گرفتن دخیل به این تابوت سه رنگ بسته اند. مرادشان بده حاجی مراد. مگر تو مشکل گشای شهر نبودی برادر؟!

 نادری! سرباز نادرِ این مرز و بوم. برادرِ لبخند به لبِ مهربانم! کارت گره گشایی مردم بود. دغدغه ات مردم بودند. آسایششان. آرامششان. روز نداشتی و شب نمی شناختی.  برخیز برادر! این همه گره به کار افتاده آمده اند برای گره گشایی! کارت سخت شده است. این همه دل های آشفته آمده اند تا آرامشان کنی. برخیز و مثل همیشه به فکر مردم باش. به فکر این جماعتی که اشک امانشان را گرفته است. آخر در عالم بعد از شهادت دستت بازتر است و قوانین مادی دست و پاگیر تو نیستند. برخیز به مشکل گشایی برادر!

 برخیز! برادر! فرمانده! صدایت می کند! سرهنگ الهامی برایت مأموریت تازه ای دارد. بیسیمت را دوباره روشن کن!

حاجیمراد! حاجیمراد! علی!  .... حاجیمراد حاجیمراد علی...!

جواب بده! تو را به حسین قسم یک بار دیگر بی سیم را روشن کن!  الهامی پشت خط است!  یک بار دیگر به علی بگو! بگوشم علی جان! بگوشم علی جان! امر بفرمایید! الهامی تشنه ی شنیدن دوباره ی صدای توست!

 حاجیمراد حاجیمراد  علی! حاجیمراد موقعیت! تکرار کن حاجی مراد! مفهوم نیست! گفتی بهشت؟!

 هر کجا هستی خودت را برسان! کار گره خورده است ! به تو نیاز دارم! دست تنها نمی توانم ادامه بدهم. من مانده ام و دردانه های تو ! نیکا! نگین! نگار! چه بگویم بهشان حاجی مراد!   حاجی مراد... حاجی مراد... علی !!!  حاجی مراد... حاجی مراد... علی !!!

نیکا، نگار و نگین، دردانه های شهید نادری

 بیا و این آخرین گره را هم باز کن برادر. علی الهامی دست تنهاست! مانده است که چه بگوید و چگونه بگوید به دخترهایت! باز هم شهادتی دیگر و قصه ای دیگر شبیه به عاشورا! باز هم روضه ی بابا! و روضه ی دخترهایی که دلتنگ تر از همیشه  چشم به در دارند. دخترها بابایی اند مؤمن. زودتر بیا و بگو چه باید بکنیم و چه باید بگوییم به این بچه هایی که یکی با زبان و دوتا با نگاه دارند سراغ قامتی به بلندی بابایشان را می گیرند. چه بگوییم به همسری که هنوز خیره به عکس مرد خانه اش مانده است و بین سکوت و شیون هروله می کند. چه بگوییم به مادری که داغ بر دل هنوز باور نکرده است رفتن تو را!

 مشکل گشای محله برخیز. برخیز و این فصل آخر را هم خودت به پایان برسان.برخیز و دستی بکش بر قلب های ناآرامی که در تلاطم بی تو بودن، مواج اند. اگر قرار به روضه است، خودت بیا و روضه آخر را هم بخوان.روضه ی رفتن بابا و گریه های دختری که بهانه ی بابا می گیرد.

برخیز! برای با شهدا بدون زیاد وقت داری برادر!برخیز و آرامش دلهای طوفان زده باش. برخیز و روضه ی آخر را خودت بخوان.صلی الله علیک یا اباعبدالله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۱
علی موجودی

مادر بچه های مسجد

 

خبر پر کشیدنش دلم را ریخت به هم.

یادم پر کشید به سال 76 که اولین بار برای دیدار با خانواده ی شهدا رفتیم خانه شان.

لبه ی چادر را با گوشه ی دندانش گرفته بود و با یک دست اسپند دود می کرد و با دست دیگرش شیرینی و شکلات می ریخت سر بچه ها. همین استقبال شگفت انگیز همه را به گریه انداخت.

از آن روز به بعد، هر از چند سالی می رفتیم خانه شان و دوباره قصه ی استقبال، همینگونه بود.

از علیرضایش  همیشه در تلفیق بغض و لبخند حرف می زد.

می گفت آن شب آخر که علیرضای سیزده ساله ام رفت مسجد به من گفت : «مادر! می دانی که شهید پیش خدا چه مقامی دارد؟ می دانی که هر کس شهید می شود، زنده است! می دانی هر کسی نمی تواند به این مقام برسد.!»

می گفت علیرضایش به او گفته است: « اگر روزی من شهید شدم، در شهادتم دوست دارم لباس سبز بپوشی! »

می گفت: « آن شب دلم هری ریخت زمین! گفتم : مادر! چه جای این حرف هاست؟ ان شاالله زنده باشی و برای این انقلاب و امام سربازی کنی مادر! دیگر از این حرف ها نزنی ها!»

می گفت: « پدر علیرضایش کر و لال بود و علیرضا یک جورهایی نان آورم بود. همان شب به من گفت: مادر! اگر شهید نشدم که تمام زحماتی را که برایم کشیده­ای جبران می ­کنم و اگر شهید شدم هم همیشه هوایت را دارم و نمی­گذارم تنها باشی؟!»

و اینجای روایت، همیشه بغضش می شکست.

قسم می خورد و می گفت: «هر کجا کارم گره می خورد ، جوانی هم سن و سال علیرضا می آید و کارهایم را انجام می دهد!»

 

هر از چندگاهی می آمد مسجد و از پَرِ روسری اش چند اسکناس تا خورده در می آورد و می گفت :«اینها برای مسجد!»

می گفت: «وقتی بچه ها را توی مسجد می بینم ذوق می کنم. انگار علیرضایم را می بینم! همه ی شما علیرضای من هستید!»

 آخرین بار یادواره ی سیزده شهید مسجد بود که دیدمش. همه رفته بودند و فقط او مانده بود توی حیاط مسجد. حس کردم منتظر کسی است. رفت سراغش . گفتم: «مادر منتظر کسی هستی؟»

جوابش متحیرم کرد. گفت : «بَندیر تونُم عزیزُم! – منتظر تو هستم عزیزم!»

گفتم: «من! با من کاری داری؟!» گفت: «آ... دا... مَر تو نَبیدی که بِخوندی؟! – آره .. مادر.. مگه تو نبودی که مقاله می خوندی؟»

گفتم : «بله!»  گفت: «دا ویسیدُمه دَسته بوسُم!- مادر! موندم دستت رو ببوسم! »

بدنم یخ کرد! زبانم بند آمده بود. لکنت گرفته بودم. خودش ادامه داد: «دا مَخُم دستَه بوسُم که رَه علیرضامه بِرُووی..- مادر می خوام دستتو ببوسم واسه اینکه راه علیرضای منو می ری!»

گریه ام گرفت. دستم را گذاشتم روی سینه ام و گفتم: «این چه حرفی است مادر! اگر اجازه بدهی پایت را ببوسم! شما دعایمان کن مثل علیرضایت عاقبت بخیر شویم!»

گفت: «دسِ جنابِ علی یارِتون با که رَه شهیدونه بِرُووه! دا وقتی ببینُمتون مری رولَمَه بِبینم! - دست علی همراهتون که راه شهدا رو می رین! مادر هر وقت می بینمتون، انگار جگرگوشه ی خودمو می بینم!»

بغضش شکست و اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک کرد و راه افتاد سمت در مسجد.

و من ماندم و نگاهی که با اشک بدرقه اش می کرد.

 مادر شهید حلیم زاده، مادر همه ی بچه های مسجد بود. خیلی هایمان امروز بی مادر شدیم! یادواره ی امسال بی حضور او چیزی کم دارد. خوش به سعادتش که علیرضایش همینطور که در دنیا هوایش را داشت، آن طرف هم هوایش را دارد. خوش بحالش که چشم انتظاری به نورانیت علیرضا دارد.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.

به اطلاع می رساند که مراسم تشییع و تدفین مادر شهید والامقام حلیم زاده از شهدای نوجوان حمله موشکی به مسجد نجفیه دزفول، فردا شنبه ساعت 3:30 عصر از درب منزلشان به سمت گلزار شهدای شهیدآباد برگزار می شود و مراسم ترحیم ایشان از ساعت 9 الی 10:30 شب در مسجد بعثت الرسول واقع در خیابان نظامی برگزار خواهد شد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۱
علی موجودی

سردارِ همیشه خندان

معرفی شهیدی متفاوت! مردِ لبخندهای مکرر، فرمانده شهید رضا پورعابد

 

مرد همیشه خندان گردان است. هر گوشه و کناری که صدای خنده ی بچه ها بند نمی آید، نشان از حضور رضا دارد. وقتی روی دور طنز می افتد، باید مراقب باشی که از شدت خنده روده هایت به هم نپیچد. آنقدر جدی و حق به جانب هم حرف می زند که متحیر می مانی چگونه خودش خنده اش نمی گیرد؟

گاهی بچه ها التماسش می کنند که جانِ رضا دیگر بس است! داریم از خنده می میریم! اما مگر کوتاه می آید؟!

اما در پشت این چهره ی همیشه خندان، چهره ی دیگری هم وجود دارد که کمتر دیده می شود. چهره ی مردی جسور و شجاع که در شب های شناسایی و حمله لنگه ندارد و مردی که در نیمه شب هایش خلوت هایی رازگونه دارد.

چند روایت کوتاه از «شهید رضا پورعابد» فرمانده ی واحد ادوات لشکر ولی عصر(عج) ، سردار همیشه خندان دزفولی را با هم مرور می کنیم.

 

 

صراط المستقیم

سوار ماشین سپاه است که دوستی او را می بیند و صدایش می کند ومی پرسد: « رضا! کدوم طرفی می ری؟» و او با خنده پاسخ می دهد: «اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ» . دوباره می پرسد: «منم می رسونی؟» رضا می گوید : «جا ندارم!»

دوستش با تعجب می پرسد: «ماشین که خالیه!» و رضا دوباره با لبخند می گوید: «صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ. ماشین خالیه! ولی جای گناه و غضب خدا رو ندارم» و با دست فضای ماشین را نشان می دهد و می گوید : «بیت کُل حرام» بیت المال مسلمین است و استفاده ی اختصاصی ممنوع. می خندد و گاز ماشین را می گیرد و می رود.

 

یک دیدار متفاوت

محو مرور مطالب تابلو اعلانات بودم که محکم کوبید روی شانه ام و پرت شدم روی زمین. خودش هم بلافاصله پرید پشت دیوار. مطمئن بودم کار رضاست. بلند، طوری که بشنود، گفتم: «چِتَه لیوه! – دیوونه پس چِت شده- »

با قیافه ای حق به جانب از پشت دیوار بیرون آمد و روبرویم ایستاد و گفت: «پَه اسلام لیوه نخو؟! – مگه اسلام به دیوونه نیاز نداره؟- »  با هم زدیم زیر خنده و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

 

خوشحالم که ناراحتم!!

به گمانم کسی پیدا نمی شد که ناراحتی رضا را به چشم دیده باشد. همیشه می خندید. روزی بر خلاف همیشه، حس کردم که رضا ناراحت است و به قول معروف توی خودش است. گفتم: «نبینمت ناراحت رضا!» در همان حس و حال هم کم نیاورد و گفت : «خوشحالم که ناراحتم! » و زد زیر خنده!

 

ترکش

ترکش خمپاره نوک بینی اش را برده بود. می خندید و می گفت : «خدایا! خودُم خیلی خُشکِل بیدم، زَندی جلوچَمبَرُمه هم رِختی یَک! -خداوندا! خودم خیلی زیبا بودم که زدی و قیافه ام را به هم ریختی؟! - »

 

 الاغ

در جبهه ی عنکوش برای جابجایی مهمات از الاغ استفاده می کردیم. گاهی دست و پای الاغ را می بوسید و دست می انداخت گردنش و می گفت: «احسنت! احسنت! خودِت ندونی چه خدمته دُری بِکُنی! – خودت نمی دانی که چه خدمتی داری انجام می دهی-» و دیگر کسی نبود که از شدت خنده، به خودش نپیچد.

 

 گل بابونه

قبل از عملیات فتح المبین درمنطقه ای مستقر بودیم که فاصله ی زیادی با عراقی ها نداشت. در دید و تیر دشمن بودیم و با کوچکترین تحرکی، خمپاره شصت بود که می ریخت روی سرمان. تعدادی از روحانیون برای بازدید از خط آمده بودند و در حال گفتگو با آنان بودیم که فریاد رضا بند شد: «بیایِه زیر! لِفِ گُل بوبینه رفته یَه سر سنگرا! الانه که زَنِنمون! – بیایید پایین! چرا مثل گل های بابونه روی سنگر رفته اید؟- »

حضور چندین نفر از روحانیون با عبا و عمامه های سفید و سیاه درخط، بهترین نمایش تحرک هایی برای عراقی ها بود. هنوز حرف رضا تمام نشده بود که عراقی ها خط را زیر آتش گرفتند و رضا سریع مهمان ها را به درون سنگرها هدایت کرد و بهشان با خنده می گفت: «خدا خیره دُهاتون گُل بوبینا ! یانه مخاسه؟!- خدا خیرتون بده گل های بابونه! اینو می خواستید؟-  »

 

 رشید

قبل از عملیات طریق القدس، قرار بود آقای رشید (سردار غلامعلی رشید) از منطقه ی میشداغ بازدید کند. فرماندهان منطقه رضا پورعابد(شهید)، خلیل محراب(شهید) و امیر پریان(شهید) بودند. این خبر همه جا پیچیده بود. قبلاًآقا رشید را دیده بودم. با قد و قامتی کوتاه، با وقار و قیافه ای کاملاً جدی !

همه داشتند به همدیگر خبر می دادند که رشید داره می رسه و همه آماده ی استقبال از او شده بودند. رضا هم مثل بقیه از بچه ها می خواست تا آماده ی استقبال شوند و می گفت: «آقای رشید مغز متفکر جبهه هاست»

بالاخره ماشین ایشان رسید و ایشان از ماشین پیاده شد و شروع کرد با تک تک نیروها دست دادن.

رضا که تا کنون آقای رشید را ندیده بود، آرام در گوش من گفت: «کدوم یکیه اینا رشیده؟ می خوام برم باهاش دست بدم!» و وقتی جهت انگشت اشاره ام را دنبال کرد، ناگهان بلند و با تعجب گفت: «هُ رشیده؟!! – این آقای رشید است؟!- »

در همین حین آقای رشید که روبروی رضا رسیده بود و معلوم بود صدای رضا را هم شنیده است، با لبخند ملیحی با او دست داد و گفت: «آ! مو رشیدُم! چا چیه؟! – آره! من رشیدم! مگه چی شده؟!- » و رضا با همان روحیه ی همیشگی اش گفت: «مَرِسُم الان یه آدمه بِمیا په دو متر قد و هیکل- فکر می کردم الان یه آدمی با دومتر قد و هیکل میاد-» و دستانش را از هم باز کرد و گفت : «وا سینه به ای پهنی!»

آقای رشید آرام زد روی شانه ی رضا و با لبخندچند کلامی با او حرف زد. همه بچه ها با هم زدند زیر خنده. آقای رشید هم خندید و رفت برای بازدید از منطقه.

 

 روسیاه

در اوج دعای کمیل و در تاریکی سنگر،  رضا با شیشه عطر وارد شد وبا دست به صورت  بچه هایی که در حال مناجات و گریه بودند، عطر می زد. فضای سنگرمعطر شده بود و حال و هوای دیگری داشت.

 با پایان مراسم و روشن شدن فانوس ها معلوم شد که چه ریگی توی کفش رضا بوده است.  صورت همه ی بچه ها سیاه شده بود. نیاز نبود دنبال مجرم بگردند که خودش در حال فرار بود و یک گردان آدم به دنبالش!

رضا رفت روی یک بلندی و با همان لحن جدی و حق به جانب همیشگی اش فریاد زد: «قبل از اینکه مرا بزنید، بگذارید حقیقتی را برایتان بگویم! این جوهری که من در عطر ریختم با آب پاک می شود، اما روسیاهی قیامت با هیچ چیزی پاک نمی شود. من می خواستم شما به یاد روسیاهی گنهکاران در روز قیامت بیفتید!»

در تلفیق شوخی و جدی حرف های رضا، بچه ها از برنامه ای که برایش تدارک دیده بودند گذشتند.

 

چراغ قرمز

با خنده می گفت: « مردم نماز شب خواندن ما را که نمی بینند، اما اگر از چراغ قرمز عبور کنیم می بینند و قضاوتمان می کنند. نباید چهره ی اسلام را خراب کنیم! »

 

خاکی

با سر و صورت  و لباس های خاکی دیدمش که دارد از شهید آباد برمی گردد. صدایش کردم. ایستاد و سلام کرد. گفتم: «خبری شده ؟! چرا این همه سر و وضعت خاکیه؟» با دست هایش لباس هایش را تکاند و گفت: «چیزی نیست! خواهرم و شوهرش و بچه اش با موشک شهید شدن! همین الان دفنشون کردیم و دارم برمی گردم منطقه!»

 

دلبستگی

می گفت: «از وقتی خدا، پسرم مجتبی را به من داد، عکسش را چسبانده بودم به شیشه ماشین که همیشه جلو چشمانم باشد!  اما بعد از مدتی با خودم گفتم : ممکن است روزی قرار باشد از مجتبی دل بکنم. باید بین اسلام و محبت مجتبی یکی را انتخاب کنم.

برای همین به همسرم گفتم: مجتبی را به من وابسته نکن! نباید محبت شما مرا از مسیر اسلام جدا کند تا بتوانم راحت تر دل بکنم.»

  

قاری

داشتیم از مأموریت برمی گشتیم. فضای یکنواخت اتوبوس را باید با صدای رضا عوض می کردم. کسی خبر نداشت رضا صدای خوبی دارد. باید وادارش می کردم به قرآن خواندن. رفتم عقب اتوبوس و پشت سر رضا نشستم و با سبک استاد منشاوی ،آرام شروع کردم به قرآن خواندن. رضا هم با من دم گرفت و من آرام صدایم را قطع کردم.

حالا رضا بود که فقط داشت می خواند.  اتوبوس را سکوت محضی فراگرفته بود که طنین قرآن خواندن رضا در آن می پیچید. اشک حلقه زده بود توی چشم بچه ها.

حاج صادق آهنگران که همراهمان بود ناگهان برگشت و پرسید: «این صدای کیه؟!» ناگهان رضا به خودش آمد و تازه فهمید چه رَکَبی خورده است. ساکت شد و چشم غُره ای به من آمد. بچه ها تعجب کرده بودند که آن رضای شلوغ و شوخ طبع چه صدای دلنواز و گیرایی دارد.

 

فرمانده

نیمه های شب از چادر زدم بیرون.  نزدیکی های تانکر آب بودم که صدایی از سمت دستشویی ها به گوشم رسید. جلوتر رفتم.  یک نفر مشغول شستشوی آنجا بود. با خودم گفتم: «باید برم و ببینم کیه این نصفه شب اومده دستشویی ها رو بشوره،  تا فردا به رضا بگم تشویقش کنه!»

جلوتر رفتم .  نیاز به دیدن چهره اش نبود. از قد و قواره ی ریز و فرزی و چابکی اش معلوم بود خودِ رضاست. چه فکر کرده بودم و چه شده بود؟! فرمانده ی گردان ادوات، نیمه شب در حال تمیز کردن دستشویی ها بود.

 

 راز رضا

بچه ها مشغول مرثیه خوانی بودند که از جمع جدا شدم و از سنگرها فاصله گرفتم. در سکوت شب صدای گریه ای توجه ام را به خود جلب کرد. آرام آرام به دنبال صدا به راه افتادم. یک نفر گوشه ای دوزانو نشسته بود و ناله می کرد. بی وقفه می گریست. خواستم برگردم، اما حقیقتاً دوست داشتم بدانم کدامیک از بچه هاست که چنین حال و هوایی دارد.

آرام تر جلو رفتم. تاریکی اجازه نمی داد چهره اش را ببینم. خواستم جلوتر بروم که صدای پایم را شنید و صدای ناله اش قطع شد. سرش را که بالا آورد با تعجب دیدم که رضاست. بهت زده ایستادم. ما، رضا را با خنده هایش می شناختیم و این اولین بار بود که در چنین حال و هوایی می دیدمش. باورم نمی شد مالک آن خنده های مکرر، صاحب این گریه های بی امان باشد.

هم او لو رفته بود و هم من. جلوتر رفتم و روبرویش نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: «نگران نباش! بین خودمون می مونه! فقط برا منم دعا کن!»

 

 فرمانده و سردار شهید «رضا پورعابد» متولد 1336 در مورخ 24 اسفندماه سال 1363 در عملیات بدر و در شرق دجله به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول ، زیارتگاه عاشقان است.

 

راویان: غلامحسین سخاوت، مجید هفت تنانیان، محمدعلی خامسی، امیر ابراهیمیان، علی حداد ، عظیم محمدی زاده ، عظیم پورعابد، محمدعلی صبور

با تشکر از سایت های لاله های عاشق و رایحه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۱:۲۱
علی موجودی

بالانویس:

به مادر عارف قول داده بودم که اگر برای مراسم اولین سالگرد عارف دزفول بودم، دلنوشته ای بخوانم. خدا را شکر که شرمنده مادرش نشدم.

 

ماه و ماهی

متن دلنوشته ای که در مراسم اولین سالگرد شهادت عارف کاید خورده خواندم

آرام آرام جلوتر می آیم و با هر قدم سر به زیر تر می شوم  و متلاطم تر در مقابل تو. تویی که نمی شناختمت.

از روبروی مجید طیب طاهر رد می شوم. چند قدمی بیشتر تا تو نمانده است. تا آن خانه ی سفید رنگ کوچک که به وسعت آسمان روی زمین گسترده شده است.

هیچ کس نیست. من هستم  و تو  و ردیف ردیف عشق غبارگرفته. ردیف ردیف سنگ و عکس و قاب که حرف زدن با آنان،از حرف زدن با بعضی از آدم های دور و بر راحت تر است و جرعه جرعه آرامش می ریزد در وجود آدم.

چند قدم بیشتر تا تو نمانده است و بالاخره به تو می رسم. روبرویت می ایستم. تنهای تنها. چشم در چشم! یک نگاه به تو و یک نگاه به غلامعلی و سعی می کنم نگاهم را از نگاهتان پایین تر نیاورم تا به نوشته های روی سنگ نیفتد. خصوصاً به رقم سال تولدت.

آتشم می زند عارف این عدد!  به هم می ریزد تمام هست و نیستم را این 71. عجیب این عدد بودنم را و ماندنم را به رخم می کشد و اینجاست که زانو می زنم کنار خانه ات. بی اختیار. پاهایم تحمل سنگینی بودنم را ندارد. هر دو دستم را می گذارم روی سنگ مزارت. دست هایم سردتر از سنگ سرما گرفته ی مزار توست عارف!

و باز در عاشقانه ی حرف زدنم با تو ، تو ماه می شوی و من ماهی سرگردان برکه ای کوچک و زیر لبم زمزمه می کنم :

تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره فیروزه‌تراشی

پلکی بزن‌ ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی‌


ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

و گریه امانم را می گیرد.

و برمی گردم به آن شب اول رفاقتمان. گفتم رفاقت. به گمانم رفیق شدن با یک شهید بعد از شهادتش، از رفاقت با او قبل از شهادت، شیرین تر است. شاید رمز و راز شیرینی این رفاقت در کلام چند روز پیش حضرت آقا باشد که فرمود: نطقِ شهدا بعد از شهید شدن باز میشود. با مردم حرف میزنند ما گوشمان سنگین نباشد تا بشنویم این صدا را.

برمی گردم به آن شبی که اول بار تو را دیدم. پرچم پیچ شده در یک تابوت سه رنگ.

بودی! می دیدی ، می شنیدی و حرف می زدی . . . زنده تر از همیشه. . .

و من بودم و تو بودی  و جماعتی که فراق تو آتششان زده بود.

شب وداع را می گویم. شب رفاقت خیلی ها با تو! شب عارفانه ی عارفشناسی . عجب شبی بود آن شب برادر!

 

گفتم برادر! کاش نمی گفتم! خیلی تمرین کرده بودم که نگویم این واژه ی برادر را.

آخر بزرگان می گویند روضه ی مکشوف نخوانید و حالا خیلی ها می پرسند، واژه ی «برادر» را چه به روضه ی مکشوف.

عارف جان! بعد از آسمانی شدنت، خداوند امتحانش را سخت و سخت تر کرد و تو این را بهتر از من می دانی. بعد از رفتن تو خیلی از واژه ها روضه ی مکشوف شد برای کایدخورده ها! کاید خورده هایی که کم شهید نداده اند و کم روضه ی مکشوف ندیده و نشنیده اند.

یکی از مرثیه ها هم همین واژه ی برادر است.

چه می گویم عارف. باز هم گفتم برادر! کاش نمی گفتم. چرا که «برادر» روضه ی مکشوف است. برای خواهرت. برای عمه ات!

گفتم عمه!

کاش همین «عمه» را هم نمی گفتم و مگر روضه تر از عمه سراغ داریم؟ همان عمه ای که هوایش هوایی ات کرد. عمه ای که در یک نصف روز داغ شش برادر دید و دو پسر.

گفتم پسر! همه چیز به هم ریخت عارف. خودت بیا و بنویس به جای من!

کاش اصلاً «پسر» را هم نمی گفتم. آخر پسر هم روضه ی مکشوف است. برای مادرت. پسر روضه ی مکشوف است برای مادربزرگت چرا که نزد مادر شهید نام پسر آوردن جز روضه مجسم چیزی نیست.  

گفتم مادر!

اصلاً کاش «مادر» را هم نمی گفتم. آخر مادر به تنهایی خودش چند فصل مرثیه است. دیدن مادری که در فراق پسر قد خم می کند ، اما سر خم نمی کند. تمام قد می ایستد با آن همه باری که قد دلش را دوتا کرده است. دیدن این مادر برای عالم و آدم روضه است، مخصوصا برای دخترش.

گفتم دختر!

عارف بیا دستم را بگیر! روضه خوان شده ام برادر در این وانفسا! اصلا قرار به روضه نبود!

کاش دختر را هم نمی گفتم. آخر کجای عالم دختری که در کمتر از یک سال بی برادر و بی بابا می شود، روضه ی مکشوف نیست. مثل آن دختر غریب عاشورا...

گفتم بابا!

هر چه را گفتم، ای کاش اصلاً بابا را نمی گفتم. آخر «بابا» از همه ی روضه ها مکشوف تر است. مخصوصاً برای خواهرت! 

اصلاً انگار بابا از تمام روضه های عالم سنگین تر است.

بگذار دیگر ادامه ندهم عارف!

روضه در روضه شده است قصه ی تو! اصلاً چقدر این ماجرای پیش آمده شبیه قصه ی عاشورا  است. برادر بگویم روضه است، بابا بگویم روضه است، پسر،دختر، مادرهمه و همه واژه نیست، مرثیه است. روضه است و تنها عاشوراست که این واژه ها، روضه های مکشوف اتفاقش هستند. صلی الله علیک یا اباعبدالله.

 

عارف جان! چه بگویم! کجای ماجرا را فریاد بزنم  وقتی تو هستی ، وقتی می بینی ، وقتی می شنوی !

از کجای ماجرا بگویم برادر؟

از کدام قصه؟

از رفتنت؟! مگر به مادر نگفته بودی که « گر نگهدار من آن است که من می دانم! شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد! » پس چه شد که معادله ها به هم ریخت و قاعده ی سنگ و شیشه ای که گفته بودی را حتی آیت الکرسی های مادر هم نگه نداشت و دعاهای مادر که کم از جوشن برایت نبود، مانع ترکش ها نشد و شد آنچه تو در دل می خواستی!

 

از کجای ماجرا بگویم؟ از آن خواب که دیده بودند تو در کربلا می جنگی و هنگام به زمین افتادن، زینب زیر بغل هایت را می گیرد و آرام بر زمینت می نهد و  سرت را به روی زانو می گذارد. 

 

از خواب مادر بزرگ که تعبیر شد بگویم؟ آنجا که دیده بود قبر غلامعلی اش را شکافته اند و دارند کفن پوشی قد بلند را کنارش به دست خاک می دهند و وقتی برایت در نهایت ابهام خوابش را گفت ، تو فقط لبخند زدی و سِر لبخندت را وصیت نامه ات فاش کرد که گفتی جای من ، در همسایگی عمویم باشد.

 

 ویا  از خواهر که هر سو را نگاه می کند، جای خالی ات آرامشش را می گیرد.

 

هنوز این همه داغ، شعله ور بود که ناباورانه  قصه ی بابابزرگ به آخرین ورق رسید.

پدربزرگی که داغ غلامعلی اش را تاب آورد. داغِ دیدن استخوان های سوخته ی پسر را هم تاب آورد. اما آرام گرفتن تو در کنار غلامعلی، تابش را گرفت و دو هفته از پرواز تو نگذشت که قلبش از تپش ایستاد. زخم تو هنوز التیام نیافته، زخمی دیگر سرباز کرد.

 

چه بگویم عارف!

چشمه ی آرامش همه، این وسط بابایت بود. با آن همه زخم یادگار جنگ و قلبی که یکی در میان می تپید. اما خم به ابرو نمی آورد. در اوج تلاطم درونی اش، همه را آرام می کرد.

 

گفتم بابا!

بگذار کمی هم از بابایت بگویم.

بابایی که از کودکی ات هرچه بیشتر به «عارفش» نگاه کرد ، بیشتر «غلامعلی» را دید و چقدر خوشحال بود از اینکه عارف روز  به روز بیشتر غلامعلی می شود. عارفی که نامش را قبل از تولد انتخاب کرده بود به عشق یکی از رفقای شهیدش!

و همین بود که وقتی تو، مردانه روبرویش ایستادی و خواستی که از ناموس شیعه دفاع کنی، سخت نبود برایش اجازه ی میدان دادن. شاید هم سخت بود. اصلاً مگر می شود سخت نباشد. عاطفه ی پدری چه می شود؟ اگر سخت نبود که حسین(ع) هنگام دل بریدن از اکبرش آن همه نمی گریست و پیش چشمش تار نمی شد و چندین بار تا رسیدن به پیکر اکبرش زمین نمی خورد.

این سخت نبود را که می گویم، از دید ما آدم ها که داریم نگاه می کنیم و صبوری و عشق و اعتقاد او را می شناختیم می گویم و گرنه آن لحظه در درونش چه شعله هایی بر پا بود را که خدا می داند.

به یقین  مثل آن عصر عاشقی عاشورا، آرام آرام راه رفتنت را نگاه کرد و با بغضی که پنهانش کرده بود قد و بالایت را چندین بار مرور کرد، و اجازه داد که بروی.

و اما امان از آن ساعتی که خبر دادند، عارف رفت. شکست. اما شکسته ایستاد. شاید هم ایستاده شکست. نمی دانم. اما نگذاشت کسی بشکند و آدم ها متعجب از اینکه مگر می شود تنها پسرت را ، ثمره ی زندگی ات را ، عصای دستت را دودستی تقدیم کنی به بی بیِ قامت خمیده ی عاشورا و استوار بایستی؟!

داغ تو بر دل، زیر تابوتی به سنگینی کل آسمان ایستاد و دم بر نیاورد. ایستاد. بدون شکوه و شکایت تا آدم ها بیاموزند صبوری را و درس بگیرند از معلمی که  تمام هستی اش را برای آرمان هایش هدیه کرد.

و سرانجام ناباورانه تر از رفتن پدر بزرگ، هنوز به سالگرد شهادت تو نرسیده، پدر هم مهمان سفره ی شما شد.

 

تو، عموغلامعلی ، بابابزرگ و بابا!

عجب جمعی گرد هم آمده اند  در بهشت برزخی پروردگار و عجب تقدیری دارند مادر و خواهرت که امروز مانده اند و نمی دانند دلشان را باید زائر کدام مزار کنند؟ 

عارف جان هر چه بیشتر نگاه می کنم، بیشتر عاشورا را می بینم در این ماجرای شگرف. جایی که تمامی مردهای قافله می روند و فقط زن ها و دختر ها می مانند. صلی الله علیک یا اباعبدالله .

 

اما عارف جان!

با این همه بار مصیبت، همانگونه که زینب ایستاد، زینب واره های زندگی تو هم ایستاده اند. مادرت و خواهرت! سرشان را بالا گرفته اند ، بدون اینکه بالای سرشان باشید. مادرت زینب وار با کلام آتشینش دارد عارف می پروراند تا دشمن را از این که هست خوار تر و ذلیل تر کند و این همان روی دیگر قصه ی عاشوراست.

همان جا که زینب روبه روی ظلم مردانه فریاد زد که غیر از زیبایی ندیدم و اگر عاشورا نبود، نمی دانم چه بر سر عالم می آمد.

 

اینجا یک مادر و یک خواهر دلشان را گره زده اند به عاشورا و با هر مصیبتی از عاشورا، دردی از خویش را مرهم می گذارند. صابرند و شاکرند و تسلیم که الهی رضا برضائک را هم از عاشورا آموخته اند.

و ایستاده اند به امید یک اتفاق شیرین.

چشم امیدشان به زیباترین اتفاق عالم است. ظهور را می گویم. چشم انتظارند تا ببینند در آن قصه ی رویایی رجعت چه کسانی باز خواهند گشت؟ تو؟ غلامعلی؟ یا بابا ؟! ایستاده اند به انتظار دیدار دوباره ی تو و مگر خودت در خواب به مادر نگفتی که زنده ای و خدمت بی بی می کنی!

 

تو زنده ای برادر! سید مجتبی هم زنده است! همه ی شهدا زنده اند و گوش ما برای شنیدن حرف های شما سنگین است و چشم ما برای دیدن شما ناتوان. دعایمان کن که بشنویم طنین نطق باز شده ی شما را.

 

بر خلاف همیشه گفتگویمان به درازار کشید عارف!

بگذار دست یخ زده ام را از روی این سنگ بردارم رفیق!

یک سال است که از رفاقتمان می گذرد. قرار است در سالگرد شهادتت باز هم من از تو بگویم. آمده بودم کمکم کنی که حرف ها به اینجا کشید. سخت است آخر از تو نوشتن . از تویی که نمی شناختمت. آن روز که رفیق نبودیم چه بر من گذشت و امشب بعد از یک سال رفاقت چه خواهد گذشت.

دستم را بگیر برادر!

اصلا این تو و این هم قلم.  تو بنویس و من بخوانم. قلم را تو به دستت بگیر تا من در خواندنش شرمنده ی مادرت نشوم. من که از خود چیزی ندارم. واژه واژه اش را تو بنویس!

باید بروم. دارد دیر می شود.

ماه من! نگاهت را از این ماهی سرگردان برکه نگیر که تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی .... اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۰
علی موجودی