الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

سردارِ همیشه خندان

معرفی شهیدی متفاوت! مردِ لبخندهای مکرر، فرمانده شهید رضا پورعابد

 

مرد همیشه خندان گردان است. هر گوشه و کناری که صدای خنده ی بچه ها بند نمی آید، نشان از حضور رضا دارد. وقتی روی دور طنز می افتد، باید مراقب باشی که از شدت خنده روده هایت به هم نپیچد. آنقدر جدی و حق به جانب هم حرف می زند که متحیر می مانی چگونه خودش خنده اش نمی گیرد؟

گاهی بچه ها التماسش می کنند که جانِ رضا دیگر بس است! داریم از خنده می میریم! اما مگر کوتاه می آید؟!

اما در پشت این چهره ی همیشه خندان، چهره ی دیگری هم وجود دارد که کمتر دیده می شود. چهره ی مردی جسور و شجاع که در شب های شناسایی و حمله لنگه ندارد و مردی که در نیمه شب هایش خلوت هایی رازگونه دارد.

چند روایت کوتاه از «شهید رضا پورعابد» فرمانده ی واحد ادوات لشکر ولی عصر(عج) ، سردار همیشه خندان دزفولی را با هم مرور می کنیم.

 

 

صراط المستقیم

سوار ماشین سپاه است که دوستی او را می بیند و صدایش می کند ومی پرسد: « رضا! کدوم طرفی می ری؟» و او با خنده پاسخ می دهد: «اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ» . دوباره می پرسد: «منم می رسونی؟» رضا می گوید : «جا ندارم!»

دوستش با تعجب می پرسد: «ماشین که خالیه!» و رضا دوباره با لبخند می گوید: «صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ. ماشین خالیه! ولی جای گناه و غضب خدا رو ندارم» و با دست فضای ماشین را نشان می دهد و می گوید : «بیت کُل حرام» بیت المال مسلمین است و استفاده ی اختصاصی ممنوع. می خندد و گاز ماشین را می گیرد و می رود.

 

یک دیدار متفاوت

محو مرور مطالب تابلو اعلانات بودم که محکم کوبید روی شانه ام و پرت شدم روی زمین. خودش هم بلافاصله پرید پشت دیوار. مطمئن بودم کار رضاست. بلند، طوری که بشنود، گفتم: «چِتَه لیوه! – دیوونه پس چِت شده- »

با قیافه ای حق به جانب از پشت دیوار بیرون آمد و روبرویم ایستاد و گفت: «پَه اسلام لیوه نخو؟! – مگه اسلام به دیوونه نیاز نداره؟- »  با هم زدیم زیر خنده و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

 

خوشحالم که ناراحتم!!

به گمانم کسی پیدا نمی شد که ناراحتی رضا را به چشم دیده باشد. همیشه می خندید. روزی بر خلاف همیشه، حس کردم که رضا ناراحت است و به قول معروف توی خودش است. گفتم: «نبینمت ناراحت رضا!» در همان حس و حال هم کم نیاورد و گفت : «خوشحالم که ناراحتم! » و زد زیر خنده!

 

ترکش

ترکش خمپاره نوک بینی اش را برده بود. می خندید و می گفت : «خدایا! خودُم خیلی خُشکِل بیدم، زَندی جلوچَمبَرُمه هم رِختی یَک! -خداوندا! خودم خیلی زیبا بودم که زدی و قیافه ام را به هم ریختی؟! - »

 

 الاغ

در جبهه ی عنکوش برای جابجایی مهمات از الاغ استفاده می کردیم. گاهی دست و پای الاغ را می بوسید و دست می انداخت گردنش و می گفت: «احسنت! احسنت! خودِت ندونی چه خدمته دُری بِکُنی! – خودت نمی دانی که چه خدمتی داری انجام می دهی-» و دیگر کسی نبود که از شدت خنده، به خودش نپیچد.

 

 گل بابونه

قبل از عملیات فتح المبین درمنطقه ای مستقر بودیم که فاصله ی زیادی با عراقی ها نداشت. در دید و تیر دشمن بودیم و با کوچکترین تحرکی، خمپاره شصت بود که می ریخت روی سرمان. تعدادی از روحانیون برای بازدید از خط آمده بودند و در حال گفتگو با آنان بودیم که فریاد رضا بند شد: «بیایِه زیر! لِفِ گُل بوبینه رفته یَه سر سنگرا! الانه که زَنِنمون! – بیایید پایین! چرا مثل گل های بابونه روی سنگر رفته اید؟- »

حضور چندین نفر از روحانیون با عبا و عمامه های سفید و سیاه درخط، بهترین نمایش تحرک هایی برای عراقی ها بود. هنوز حرف رضا تمام نشده بود که عراقی ها خط را زیر آتش گرفتند و رضا سریع مهمان ها را به درون سنگرها هدایت کرد و بهشان با خنده می گفت: «خدا خیره دُهاتون گُل بوبینا ! یانه مخاسه؟!- خدا خیرتون بده گل های بابونه! اینو می خواستید؟-  »

 

 رشید

قبل از عملیات طریق القدس، قرار بود آقای رشید (سردار غلامعلی رشید) از منطقه ی میشداغ بازدید کند. فرماندهان منطقه رضا پورعابد(شهید)، خلیل محراب(شهید) و امیر پریان(شهید) بودند. این خبر همه جا پیچیده بود. قبلاًآقا رشید را دیده بودم. با قد و قامتی کوتاه، با وقار و قیافه ای کاملاً جدی !

همه داشتند به همدیگر خبر می دادند که رشید داره می رسه و همه آماده ی استقبال از او شده بودند. رضا هم مثل بقیه از بچه ها می خواست تا آماده ی استقبال شوند و می گفت: «آقای رشید مغز متفکر جبهه هاست»

بالاخره ماشین ایشان رسید و ایشان از ماشین پیاده شد و شروع کرد با تک تک نیروها دست دادن.

رضا که تا کنون آقای رشید را ندیده بود، آرام در گوش من گفت: «کدوم یکیه اینا رشیده؟ می خوام برم باهاش دست بدم!» و وقتی جهت انگشت اشاره ام را دنبال کرد، ناگهان بلند و با تعجب گفت: «هُ رشیده؟!! – این آقای رشید است؟!- »

در همین حین آقای رشید که روبروی رضا رسیده بود و معلوم بود صدای رضا را هم شنیده است، با لبخند ملیحی با او دست داد و گفت: «آ! مو رشیدُم! چا چیه؟! – آره! من رشیدم! مگه چی شده؟!- » و رضا با همان روحیه ی همیشگی اش گفت: «مَرِسُم الان یه آدمه بِمیا په دو متر قد و هیکل- فکر می کردم الان یه آدمی با دومتر قد و هیکل میاد-» و دستانش را از هم باز کرد و گفت : «وا سینه به ای پهنی!»

آقای رشید آرام زد روی شانه ی رضا و با لبخندچند کلامی با او حرف زد. همه بچه ها با هم زدند زیر خنده. آقای رشید هم خندید و رفت برای بازدید از منطقه.

 

 روسیاه

در اوج دعای کمیل و در تاریکی سنگر،  رضا با شیشه عطر وارد شد وبا دست به صورت  بچه هایی که در حال مناجات و گریه بودند، عطر می زد. فضای سنگرمعطر شده بود و حال و هوای دیگری داشت.

 با پایان مراسم و روشن شدن فانوس ها معلوم شد که چه ریگی توی کفش رضا بوده است.  صورت همه ی بچه ها سیاه شده بود. نیاز نبود دنبال مجرم بگردند که خودش در حال فرار بود و یک گردان آدم به دنبالش!

رضا رفت روی یک بلندی و با همان لحن جدی و حق به جانب همیشگی اش فریاد زد: «قبل از اینکه مرا بزنید، بگذارید حقیقتی را برایتان بگویم! این جوهری که من در عطر ریختم با آب پاک می شود، اما روسیاهی قیامت با هیچ چیزی پاک نمی شود. من می خواستم شما به یاد روسیاهی گنهکاران در روز قیامت بیفتید!»

در تلفیق شوخی و جدی حرف های رضا، بچه ها از برنامه ای که برایش تدارک دیده بودند گذشتند.

 

چراغ قرمز

با خنده می گفت: « مردم نماز شب خواندن ما را که نمی بینند، اما اگر از چراغ قرمز عبور کنیم می بینند و قضاوتمان می کنند. نباید چهره ی اسلام را خراب کنیم! »

 

خاکی

با سر و صورت  و لباس های خاکی دیدمش که دارد از شهید آباد برمی گردد. صدایش کردم. ایستاد و سلام کرد. گفتم: «خبری شده ؟! چرا این همه سر و وضعت خاکیه؟» با دست هایش لباس هایش را تکاند و گفت: «چیزی نیست! خواهرم و شوهرش و بچه اش با موشک شهید شدن! همین الان دفنشون کردیم و دارم برمی گردم منطقه!»

 

دلبستگی

می گفت: «از وقتی خدا، پسرم مجتبی را به من داد، عکسش را چسبانده بودم به شیشه ماشین که همیشه جلو چشمانم باشد!  اما بعد از مدتی با خودم گفتم : ممکن است روزی قرار باشد از مجتبی دل بکنم. باید بین اسلام و محبت مجتبی یکی را انتخاب کنم.

برای همین به همسرم گفتم: مجتبی را به من وابسته نکن! نباید محبت شما مرا از مسیر اسلام جدا کند تا بتوانم راحت تر دل بکنم.»

  

قاری

داشتیم از مأموریت برمی گشتیم. فضای یکنواخت اتوبوس را باید با صدای رضا عوض می کردم. کسی خبر نداشت رضا صدای خوبی دارد. باید وادارش می کردم به قرآن خواندن. رفتم عقب اتوبوس و پشت سر رضا نشستم و با سبک استاد منشاوی ،آرام شروع کردم به قرآن خواندن. رضا هم با من دم گرفت و من آرام صدایم را قطع کردم.

حالا رضا بود که فقط داشت می خواند.  اتوبوس را سکوت محضی فراگرفته بود که طنین قرآن خواندن رضا در آن می پیچید. اشک حلقه زده بود توی چشم بچه ها.

حاج صادق آهنگران که همراهمان بود ناگهان برگشت و پرسید: «این صدای کیه؟!» ناگهان رضا به خودش آمد و تازه فهمید چه رَکَبی خورده است. ساکت شد و چشم غُره ای به من آمد. بچه ها تعجب کرده بودند که آن رضای شلوغ و شوخ طبع چه صدای دلنواز و گیرایی دارد.

 

فرمانده

نیمه های شب از چادر زدم بیرون.  نزدیکی های تانکر آب بودم که صدایی از سمت دستشویی ها به گوشم رسید. جلوتر رفتم.  یک نفر مشغول شستشوی آنجا بود. با خودم گفتم: «باید برم و ببینم کیه این نصفه شب اومده دستشویی ها رو بشوره،  تا فردا به رضا بگم تشویقش کنه!»

جلوتر رفتم .  نیاز به دیدن چهره اش نبود. از قد و قواره ی ریز و فرزی و چابکی اش معلوم بود خودِ رضاست. چه فکر کرده بودم و چه شده بود؟! فرمانده ی گردان ادوات، نیمه شب در حال تمیز کردن دستشویی ها بود.

 

 راز رضا

بچه ها مشغول مرثیه خوانی بودند که از جمع جدا شدم و از سنگرها فاصله گرفتم. در سکوت شب صدای گریه ای توجه ام را به خود جلب کرد. آرام آرام به دنبال صدا به راه افتادم. یک نفر گوشه ای دوزانو نشسته بود و ناله می کرد. بی وقفه می گریست. خواستم برگردم، اما حقیقتاً دوست داشتم بدانم کدامیک از بچه هاست که چنین حال و هوایی دارد.

آرام تر جلو رفتم. تاریکی اجازه نمی داد چهره اش را ببینم. خواستم جلوتر بروم که صدای پایم را شنید و صدای ناله اش قطع شد. سرش را که بالا آورد با تعجب دیدم که رضاست. بهت زده ایستادم. ما، رضا را با خنده هایش می شناختیم و این اولین بار بود که در چنین حال و هوایی می دیدمش. باورم نمی شد مالک آن خنده های مکرر، صاحب این گریه های بی امان باشد.

هم او لو رفته بود و هم من. جلوتر رفتم و روبرویش نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: «نگران نباش! بین خودمون می مونه! فقط برا منم دعا کن!»

 

 فرمانده و سردار شهید «رضا پورعابد» متولد 1336 در مورخ 24 اسفندماه سال 1363 در عملیات بدر و در شرق دجله به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول ، زیارتگاه عاشقان است.

 

راویان: غلامحسین سخاوت، مجید هفت تنانیان، محمدعلی خامسی، امیر ابراهیمیان، علی حداد ، عظیم محمدی زاده ، عظیم پورعابد، محمدعلی صبور

با تشکر از سایت های لاله های عاشق و رایحه

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۰۳
علی موجودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی