الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

بالانویس:

این پست را با به هم پیوند دادن خاطره ی شهادت غریبانه ی «شهید حسن اسدمسجدی» از زبان چند راوی نوشته ام. روایت عروج «حسن» روایت فوق العاده دردناکی است.  با تشکر از دوستان عزیزم مسعود پرموز و علی عطاران که برای این پست همکاری کردند.

 

شب ششم

روایت لحظه به لحظه ی شهادت مظلومانه ی «شهید حسن اسدمسجدی»

 

پرده ی اول : روایت زخم

راوی: حجه الاسلام والمسلمین ناصر قمر

 از سال 1361 «حسن» را می شناختم ؛پدرش نفت فروش بود؛ خودش هم نجاری می کرد تا گذران زندگی کند. اما وقتی شیپور جنگ نواخته شد ؛ مثل خیلی از بچه های دیگر راهی جبهه شد.

پائیز سال 1366 بود و هوای کردستان بسیار سرد و برای بچه های اطلاعات عملیات لشکر7 ولی عصر(عج) کار شناسائی برای عملیات نصر 8،  به مراحل سختی رسیده بود.

«حسن» از آن دست بچه های پر شر و شور بود و آن روز طبق معمول فضولی اش گل کرده بود و با داد و فریاد، به دنبال یکی از بچه ها می دوید تا در آن هوای سرد، آب بر سر و رویش بریزد و من که تازه خبر شهادت «مرتضی گریزی نژاد» را شنیده بودم دمغ بوده و حال و حوصله خندیدن نداشتم؛


حسن را صدا زدم و آهسته گفتم: حسن! مرتضی شهید شد!

نمی دانم درونش چه غوغائی به پا شد که دیگر کسی جنب و جوش «حسن» را ندید و حالت عجیبی در رفتارش حاکم شد؛ دیگر نمی خندید و کمتر با کسی شوخی می کرد تا اینکه ...

غروب یکی از همان روزها بود که مسئول اطلاعات عملیات از کار شناسائی عملیات قریب الوقوع در منطقه ماووت عراق خبر داد و گفت: امشب به اتفاق 4 نفر و از جمله «حسن» به شناسائی در دل عراقی ها می رویم.

دلم لرزید ؛ به دنبال حسن رفتم تا او را قبل از رفتن ببینیم ؛ قیافه اش عوض شده بود و نورانی به نظر می رسید همین که به سمت او رفتم تا خداحافظی کنم، سوار تویوتا شد و و فقط فریاد زد: ناصر! لبخندی زد و رفت.

من روانه سنگر شدم و دمی بعد خواب چشمانم را ربود. ساعاتی از شب گذشته بود که با صدای مسئول اطلاعات عملیات بیدار شدم ؛ با تعجب گفتم: « پس شما چرا اینجایی؟ مگه نه الان باید سمت کمین عراق باشین؟»

آرام گفت: « از سنگر بیا بیرون کارِت دارم! » بیرون از سنگر حیرت زده پرسیدم : «ماجرا چیه؟»

گفت: « دیشب به کمین عراقی ها برخوردیم و «حسن» در میدان مین گرفتار شد و جسدش هم همونجا موند!  

دیگر از بقیه صحبت ها چیزی نفهیمدم و بسرعت خودم را به محل دیدگاه (دکل دیده بانی)  مُشرف بر دره بزرگی رساندم و چشم در دوربین، منطقه را بررسی کردم ؛ «حسن» را دراز کشیده در ابتدای میدان مین پیدا کردم.

حدو نیم ساعت به صورت حسن خیره شده بودم که ناگهان با تعجب دیدم که او زنده است و دستش را روی صورتش گذاشته و از درد به خود می پیچید، نمی توانستم شاهد چنین صحنه ی غم انگیزی باشم؛ آخر، حسن دوست صمیمی­ام بود.

 با بی سیم با مقر تماس گرفتم و تقاضای امدادگر کردم، اما متاسفانه «حسن» درست بین خط ایران و عراق و در منطقه­ ی حساسی قرار داشت و با روشنایی روز امکان نزدیک شدن به او وجود نداشت.

همین طور در دیدگاه نشسته و در حرکات حسن دقیق شده بودم؛  تصویرش واضح بود ولی دقیقاً مشخص نبود از چه ناحیه ای زخمی شده است؛ پیراهنش را درآورده بود و ظاهراً برای گرم شدن انداخته بود روی خودش؛ با اینکه از او تقریباً دور بودم، اما فریاد درد آلودش را می شنیدم که در تمام دره پیچیده بود.

ساعتی گذشت و آفتاب بالا آمد و به نظر می رسید حسن کمی جان گرفته است! از درد به خود می پیچید ، اورا می دیدم، اما هیچ کاری برایش نمی توانستم انجام دهم ؛ لحظاتی بعد از جای خود بلند شد و با یک پا به سمت رودخانه ای که در آن نزدیکی بود حرکت کرد؛ چون خون زیادی از او رفته بود ؛ پس از طی مسیری کوتاه می افتاد و دوباره بلند می شد.

مقداری از مسیر را نشسته طی کرد تا به یک دو راهی رسید. از راه شیار منتهی به رودخانه، مسیر خود را ادامه داد و این در حالی بود که ساعت از 10 صبح گذشته بود و حدود 3 ساعت بود که من تمام حرکات او را با دوربین زیر نظر داشتم.

به جایی رسید که دیگر حتی نمی توانست نشسته هم حرکت کند؛ افتاد و بیهوش شد و حدود 10 دقیقه بعد  به هوش آمد و چون متوجه شد نای رفتن ندارد خودش را در شیب شیار قرار داد و به حالت غلطان بر روی خاک قرار گرفت؛ به یک درختچه خورد و از حال رفت و دوباره بعد از 20 دقیقه به هوش آمد و دوباره حرکت کرد.

حدود ساعت 11 مسئول اطلاعات عملیات به دیدگاه آمد و من نای حرف زدن نداشتم؛ دوستان زیادی را در جنگ از دست داده بودم، ولی فشاری که دیدن این صحنه برایم ایجاد کرده بود ؛ فوق طاقتم بود. دقایقی بعد عراق بر روی دیدگاه حساس شد و با خمپاره دیدگاه را کوبید؛ ولی چون ما مُشرف بودیم و خمپاره از عمق دره شلیک شده بود ، آسیبی به دیدگاه نرسید.

با توصیه حاجی  به سنگر رفتم و او با دوربین ادامه حرکت حسن را زیر نظر داشت؛ تا حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر حرکت او را دنبال کرد تا حسن به پیچ شیار رسید و از زاویه دید دوربین خارج شد و دیگر کسی او را ندید.

با تاریک شدن هوا، یک گروه با آدرس دقیق محلی که حسن آنجا افتاده بود، فرستادیم و من تاصبح در سنگر کمین منتظر ماندم.

 

 

شهید حسن اسدمسجدی- نفر سمت راست


پرده ی دوم : روایت درد

راوی:محمد حسین مفتح(دو بری)

برای انتقال حسن باغروب آفتاب به سمت خط عراق و نقطه ای که حسن مجروح شده بود حرکت کردیم. باید از ارتفاعات «ژاژیله» بسمت رودخانه مرزی در شیبی بسیارتند سرازیر می شدیم و با عبور از رودخانه در تاریکی مطلق شب وارد ارتفاعات «هرمدان»  می شدیم که خود حدود  ۳ساعت کوهپیمایی بود و ازآن جا باید قدم به قدم شیارهای منطقه ی دشمن را برای پیدا کردن حسن جستجو می کردیم که با آن حساسیت دشمن کاری بسیار سخت وخطرناک بود.

باهر مشقتی که بود از آب عبور کردیم. عراق بسیار حساس شده بود ومدام گلوله های منور شلیک می کرد و با روشن شدن هر منور درکنار صخره ها و پوشش گیاهی منطقه پناه می گرفتیم و با خاموش شدن منور دوباره کارمان را شروع می کردیم. صدای پچ پچ چند نفر به وضوح شنیده می شد، ولی همدیگر را نمی دیدیم. از بالای سرمان سنگ ریزه ها سُر می خورد و برسرمان می ریخت. حالا دیگر منورهای دشمن دقیقاً بالای سرمان در فواصل زمانی بسیار کمی روشن می شد. در حفره ای میان دامنه های ارتفاعات پناه گرفتیم و مسعود اسدمسجدی( پسرعموی حسن) و سعید حسینی رفتند برای بررسی شیار جنب حفره که شیاری بسیار بزرگ بود. حالا دیگر به وضوح صدای نیرو های عراقی که در نزدیکی مان بودند شنیده می شد. حدود یک ربع می شد که از مسعود وسعید خبری نداشتیم. برای لحظاتی سرو صداهایی ما را حسابی بسمت خود جلب کرد. صدای شلیک چند رگبار از فاصله ی بسیار نزدیک، نفس را در سینه هایمان حبس کرده بود. درهمین حین مسعود وسعید، خیلی نگران برگشتند.  مسعود آرام گفت: «عراقی ها دیدنمون! منتظر بودن که بیایم برا بردن حسن! دارن محاصره مون می کنن!»

به مسعود گفتم: « تو برو جلو و ما پشت سرت میایم»

راه افتادیم . چند دقیقه ای در امتداد رودخانه حرکت کردیم تا محل مناسبی برای عبور پیدا کنیم، چرا که با توجه به عمق رودخانه، نمی شد از هرنقطه ای عبور کرد. عراقی ها، طی دو دقیقه، شش منور بالای سرمان شلیک کردند و به سمتمان پیوسته رگبار می بستند.

بالاخره درنقطه ایی مناسب از رود خانه عبور کردیم  و شروع به بالا رفتن از ارتفاعات «ژاژیله» کردیم. در برخی نقاط، شیب آنچنان تند بود که مجبور بودیم با طناب بالا برویم. «محمد بشکار» عقب افتاده بود. خودم را به محمد رساندم. از درد به خود می پیچید. پرسیدم «چی شده محمد؟!» گفت: « فکر کنم پام شکسته! دیگه نمی تونم راه بیام!» با تعجب گفتم:«کِی پات شکست؟» گفت:« وقتی داشتیم می رفتیم برا پیدا کردن حسن، از شدت سرعتِ آب، خوردم به صخره ها! همونجا مجروح شدم! گفتم: «پس چرا تا حالا نگفتی؟!»

محمد سرش را انداخت پایین و درحالی که اشک هایش را ازمن پنهان می کرد،گفت: « می ترسیدم اگر بهتون بگم، باعث بشه که برگردیم و دیگه سمتِ حسن نریم!» این را گفت و بغضش شکست. دیگر توان حرف زدن نداشت و مدام گریه می کرد.

از اینکه داشتیم دست خالی برمی گشتیم، حال خوشی نداشت. گریه ی محمد، مرا هم به گریه انداخت. دست محمد را گرفتم وبا کمک مسعود و مابقی بچه های آن گروه 5 نفره، با هر مشقتی که بود، از ارتفاعات ژاژیله بالا آمدیم و در محدوده ی برادران  تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) لرستان وارد خط شدیم. دیگر نایی برای حرکت کردن نداشتیم. چند دقیقه ای برای ادای نماز  و استراحت درکنار سنگر نگهبانی نشستیم.

نگهبان کمی انگور و نان برایمان آورد وپرسید: « شما بچه های شناسایی هستین؟!» گفتم: « چطور مگه!» گفت:«آخه از سر شب صدای خدا خدای بلندی از اون پایین میاد!» این را که گفت، همه مان زدیم زیر گریه! و نگهبان، با تعجب زل زده بود بهمان! داستان حسن شده بود روضه! روضه ای که پایانی نداشت!

 

 شهید حسن اسدمسجدی - نفر وسط


پرده ی سوم : روایت رجعت

راوی: حجه الاسلام والمسلمین ناصر قمر

 بچه ها  بدلیل برخورد با کمین و گشتی های عراقی دست خالی برگشتند. شب دوم هم به همین منوال دست خالی آمدند. با اینکه می دانستم «حسن» از  بُنیه قوی برخوردار است ؛ ولی دیگر از زنده ماندن او ناامید شده بودم.

 

راوی : محمد حسین مفتح(دو بری)

شب سوم نوبت گروه  شهید بزرگوار «نصرالله ترابی» بود که برای برگرداندن پیکر حسن، راه بیفتند. هنگام خداحافظی نصرالله گفت: « به بچه ها بگو دعا کنن تا ان شاالله حسن رو بیاریم»

درعقبه دو قرارگاه داشتیم. یکی قرارگاه فرماندهی و دیگری به « قرارگاه صخره ای» معروف بود که معمولاً برای اسکان و استراحت از آن استفاده می کردیم. بعد از نماز عشا در قرارگاه صخره ای ، شروع کردیم به خوندن دعای توسل. همه ی بچه ها ضجه می زدند. قصه ی سوزناک حسن، آتشی انداخته بود در دل هایمان.

مشغول مناجات بودیم که خبر آوردند، نصرالله آن غیورمرد لرستانی حسن را پیدا کرده و پیکرش را به کناره های رودخانه مرزی انتقال داده است.

 

 

راوی: حجه الاسلام والمسلمین ناصر قمر

شب سوم  وقتی بچه های گروه به محل تعیین شده می رسند و  از دیواره ی کاملاً صاف پرتگاهی با ارتفاع 4 متر، با مشقت فراوان  بالا  می روند، «حسن» را همان جا پیدا می کنند؛ در حالیکه بدنش هنوز گرم است و نشان دهنده ی اینکه تازه به شهادت رسیده است.

با هر مشقتی آن شب موفق می شوند پیکر حسن را از رودخانه عبور دهند و چون هوا رو به روشن شدن می رود، پیکر را پشت صخره ای قرار داده و برمی گردند.

 

 

محمد حسین مفتح(دو بری)

دوشبِ متوالی، هرشب با حدود بیست نفر از نیروها، بالاخره پیکر پاک و مطهر حسن به خط خودی منتقل شد.

 

 راوی: حجه الاسلام والمسلمین ناصر قمر

شب چهارم گروهی دیگر فقط توانستند پیکر «حسن» را به این طرف رودخانه منتقل کنند. شب پنجم تعدادی دیگر توانستند پیکر او را تا 300 متری مقر نزدیک کنند و علت آن هم علاوه بر نزدیکی دشمن،  شرایط سنگلاخی منطقه بود.   

 و شب ششم حسن را  آوردند و من دیگر رمقی برایم نمانده بود. هر شب در سنگر کمین تا صبح بیدار می ماندم تا حسن را بیاورند ؛ نزدیکی های صبح خبر آوردند که «حسن» را در عقب تویاتا آورده اند.

 خودم را به بالینش رساندم ، تازه متوجه شدم پایش روی مین رفته بود و لحظه افتادن ، دستش به مین دیگری خورده و قطع شده بود و از شدت خونریزی به شهادت رسیده بود؛ پایش را بوسیدم و بر بالینش زیارت وارث خواندم.

 

 

شهید حسن اسدمسجدی- نفر دوم از چپ

محمد حسین مفتح(دو بری)

روزها تقریبا گرم و شبها بسیار سرد می شد و همین موضوع برپیکر مطهر حسن تاثر گذاشته و بسیار متورم شده بود. ازشدت درد وتشنگی زبانش رابه دندان گرفته بود و صحنه ی بسیار دردناکی نقش بسته بود ودل هر انسانی را به درد می آورد.

 هنوز که هنوز است، هرگاه آن لحظه ی دیدار پیکر حسن را تصور می کنم، یاد آن دردهای طاقت فرسایش می افتم و یاد  آخرین فریادهای خدا خدایش.

 

 آخرین پرده : روایت پرواز

روایت ماجرای شهادت شهید حسن اسد مسجدی  از زبان خودِ شهید 

راوی :محمد حسین مفتح(دو بری)

هنوز چهلم حسن نشده بود. چند شب بود حسابی دلتنگ حسن بودم که یک شب درعالم خواب حسن را دیدم؛ باهمان لباس های بسیجی وچهره ی بشاش، درحال خندیدن بود. می دانستم شهید شده است. شنیده بودم اگر در خواب انگشت اشاره ی میت یا شهید را بگیری به سؤالاتت جواب می دهد.

انگشت اشاره اش را گرفتم و پرسیدم: «می دونم که شهید شدی و الانم من دارم خوابتو می بینم! فقط بهم بگو اون شب چی شد و چه اتفاقی برات افتاد و چطوری شهید شدی؟!» حسن لبخندی زد و تمام ماجرا را برایم شرح داد. جالب اینجا بود که هر صحنه ای را که حسن توصیف می کرد، من به چشم می دیدم  و حس می کردم که من هم در آن صحنه حضور دارم. حسن ماجرا را اینگونه شرح داد:

« از ارتفاعات ژاژیله که سرازیر شدیم و از رودخونه گذشتیم، من به توصیه مسعود و علیرغم نظر حاجی، جلو افتادم تا اگه خطری بود، من جلو باشم و  واسه حاجی اتفاقی نیفته. مدتی تو منطقه ی دشمن‌ و بین شیارهای ارتفاعات «هرمدان» واسه پیدا کردن یه مسیر، بالا و پایین می رفتیم تا بالاخره یه شیار رو انتخاب کردیم و چند صد متری جلو رفتیم. نزدیک کمین عراقیا بود که پام رفت رو مین! انفجار مین همانا و بارش گلوله های عراقی روی ما ، همان!

حاجی و تخریبچی تنها راهی که داشتن این بود که برگردن عقب. حاجی فقط تونست تخریبچی رو که موج هم گرفته بود، از مهلکه نجات بده!

مین اول که منفجر شد، من پرت شدم هوا و وقتی داشتم زمین می خوردم، دستم رو ستون کردم، که دستم هم رفت روی یه مین دیگه و قطع شد.! رون پام هم با انفجار یه مین دیگه زخمی شد!

وضع خیلی بدی بود. با هر زحمتی بود با بند پوتین، قسمت بالای دستم رو که قطع شده بود، بستم! خیلی درد داشتم، خیلی. قابل تحمل نبود! از شدت درد چند دقیقه ای بی هوش شدم.  وقتی به هوش اومدم، به خودم فشار آوردم و هرچقدر که توان داشتم، کشون کشون خودمو عقب کشیدم تا رسیدم به لبه ی یه پرتگاه. به یه صخره ، رو به قبله تکیه دادم و دیگه نتونستم تکون بخورم. فقط از درد ناله می کردم.

 همون شب بود که شما اومدین برا نجات من! اما عراقیا می خواستن اسیرتون کنن!

درد ول کن نبود! لحظه به لحظه دردم بیشتر می شد. بدجوری تشنه­ام بود. لبام عین چوب، خشک شده بود و  نایی برا حرکت نداشتم و فقط با ناله و درد خدا رو صدا می زدم. واقعاً بریده بودم و دیگه تاب درد کشیدن نداشتم که دیدم یه  نوری تو افق ظاهر شد. ( راوی: در خواب من انعکاس آن نور را در چهره ی حسن می دیدم ) و یه  نسیم خنک تو فضا پیچید! یه عطر عجیبی به مشامم رسید ( راوی: من آن نسیم و عطر بی نظیر را در خواب حس می کردم)  و بعدش همه ی دردام از بین رفت! دیگه چیزی نفهمیدم!

حرف های حسن که به اینجا رسید، نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: « محمد حسین! به مادرم سلام برسون و بهش بگو من هرپنجشنبه می رم پیشش! بهش بگو بی تابی نکنه!»

این ماجرا گذشت تا درسال ۹۴ درملاقاتی که با مسول وقت واحد اطلاعات عملیات داشتم، ازایشان پرسیدم آن شب چه گذشت و جریان خوابم را تعریف کردم وحاجی تمام خواب مرا تایید کرد.

 

 

گرامی می داریم یاد و خاطره شهید معظم «حسن اسد مسجدی» را به روح پاکش درود می فرستیم. شهید حسن اسدمسجدی متولد 1347 در 4/ 7/1366 در منطقه ی کردستان به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزارشهدای شهیدآباد دزفول، زیارتگاه عاشقان است.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۰۷
علی موجودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی