الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

به بهانه معرفی عارف شهید عبدالحسین خبری

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ب.ظ

بالانویس 1:

شهید گرانقدر «عبدالحسین خبری» یکی از نوجوانان دیار مقاومت دزفول است که بر اساس طی طریق در مسیر پروردگار و انتخاب سبکی اسلامی و اهل بیتی برای زندگی خویش در سن شانزده سالگی و در عملیات رمضان به شهادت می رسد.

او هنرمندی تمام عیار است و صفحه ی زندگی اش همچون پازلی است که هر قطعه ­اش، بعدی متفاوت از توانایی­ هایش را به نمایش می­ گذارد. نوجوانی که علاوه بر دارا بودن هنرهایی همچون نمایشنامه نویسی، کارگردانی و بازیگری تئاتر ، ورزشکاری است که فوتبال و شنا و تکواندو را دنبال می­ کند و رزمی­ کاری قابل است. از طرف دیگر در قرائت قرآن صوت زیبایی دارد و با مطالعات فراوانی که دارد بر معنا و مفهوم آیات قرآن و ادعیه مسلط است و البته گاه تبدیل می­­ شود  به مداحی که از اهل بیت(ع) می سراید و روضه ­خوانی می ­شود که نَفَسش تأثیر گذار است و از طرفی شوخ طبعی­ ها و شیطنت­ هایی که انجام می ­دهد و  به تناسب سن و سالش از خود یک شخصیت شلوغ و پرانرژی و پرجنب و جوش را به نمایش می­ گذارد.

مجموعه­­ ی هنرمندی­ های حسین به همین­ جا ختم نمی شود. قرار گرفتن حسین در مسیر سیر و سلوک الهی و قدم زدن در وادی عرفان و انجام اعمالی در طریق خودسازی، از حسین نوجوانی عارف می­سازد که روایت زندگی اش را خواندنی تر می کند.

 بالانویس 2 :

روایت زندگی شهید خبری به همت و تلاش «گروه روایتگران شهدای دزفول» آماده و توسط انتشارات نیلوفران در مراحل چاپ قرار دارد و قرار بر این بوده است که چهارم خرداد امسال رونمایی شود.  در این پست الف دزفول ، سه خاطره از شهید حسین خبری نقل شده است .

 

با خبر از آسمان...

به بهانه ی معرفی عارف شهید عبدالحسین خبری



از  تنور  تا  تدریس خدا  

 همانند دفعات گذشته که می­ فتیم نانوایی محل، رفت کنار شاطر و خواست که نان­ ها را از تنور بیاورد بیرون و باز هم همان کارهای همیشگی؛ این­ که هنگام درآوردن نان­ ها از تنور، مکث کند و  دستش را و صورتش را نگه­ دارد بالای آتش تنور. اما این­ بار اتفاق تازه ­ای افتاد. هنوز چند لحظه ­ای نگذشته بود که حسین بی­هوش افتاد کف نانوایی. دویدیم سمتش و به همان حالت او را بردیم خانه­ شان.

انگار زبانش بند آمده باشد، تا ساعت­ ها حرف نمی ­زد. فقط سکوت بود و سکوت و ما هرلحظه نگران ­تر از لحظه­ ی پیش که بازهم چه حالتی بر او گذشته است. کم­ کم زبانش به گفتن چندین کلمه باز شد و فقط مدام تکرار می­ کرد: «آتش خیلی گرم بود . . .  خیلی گرم بود . . . خیلی سخت بود . . .!» و ما همین­ طور زُل زده بودیم به حسین و او انگار نه انگار که کسی کنارش باشد مدام زیر لب به خودش نهیب می ­زد:«آتش جهنم رو چطور باید تحمل کنم؟ »

چند روز از آن اتفاق گذشت و حسین همچنان در بستر افتاده بود و در تب می­­ سوخت. همه­ ی این اتفاقات در اثر دیدن صحنه­ ای بود که ما هر روز می­دیدیم، اما نمی­ دانم حسین در ورای شعله ­های آتش تنور نانوایی چه می ­دید که این­ چنین قرار از کف می­داد. عادت داشت که با دیدن هر صحنه ­ای، درسی بگیرد و از نردبان کمال یک پله­ ی دیگر بالاتر برود. نگاه حسین با نگاه ما خیلی تفاوت داشت. حسین دنبال کمال بود، برای وصال.

 راوی: ماشاءالله مقامیان زاده

 

 

 شهید محمدعلی افروشه(سمت راست)- شهید عبدالحسین خبری(سمت چپ)

 

نماز  یا پرواز

 شوخ طبع بود و معمولاً در شیطنت کم نمی­ آورد. مثل خیلی وقت­ ها، داشتیم توی حسینیه هدیه­ های مردمی را برای جبهه بسته­ بندی می ­کردیم که باز هم حسین افتاد روی کانال شیطنت. او گفت و من گفتم و زدیم توی سر و کله­ ی همدیگر که یکدفعه حسین افتاد دنبالم.  توی سالن حسینیه، من بدو و حسین بدو و آن­ روز حسابی حالم را گرفت.

وقت اذان مغرب شد. حسین بلافاصله رفت و وضو گرفت و قامت بست برای نماز. من هم در فکر تلافی بودم و این­ که حال حسین را بگیرم.

رفتم و یک ماشین دوخت آوردم. رکعت دوم یا سوم نمازش بود که رفت سجده. ماشین دوخت را گذاشتم روی قوزک پایش. خواستم شوخی کنم و فقط کمی اذیتش کرده باشم. کمی آن را روی  پایش فشار دادم که ناگهان منگنه ­ی ماشین دوخت تا ته رفت توی پای حسین.

حسین همچنان در سجده بود. انگار نه­ انگار که منگنه­ ی ماشین دوخت، پایش را زخمی کرده است. آخ هم نگفت و نمازش را قطع نکرد. حسابی ترسیدم. اصلاً قصد چنین کاری نداشتم. نمی­ خواستم این­ طوری بشود. قصدم شیطنت بود و خواستم فقط کمی اذیتش کرده باشم.

سریع منگنه را از پای حسین بیرون کشیدم. باز هم تکان نخورد و آهی نگفت. متعجب مانده بودم که این دیگر چگونه بشری است؟ هنوز توی سجده نماز بود. خون از پای حسین جاری شده بود. یک چفیه آوردم و پای حسین را بستم و باز هم هنوز حسین در سجده بود.

نمازش که تمام شد، خیلی عذرخواهی کردم و او هم با لبخند گفت:«فراموشش کن» ولی من هیچ­ وقت خاطره­ ی این نماز حسین و کاری را که انجام داده بودم، فراموش نکردم.

راوی: سید مصطفی عظیمی فر

 

 

شهید خبری(سمت چپ)

 

آرزویی که تحقق یافت  

 آخرین ثانیه­ های خداحافظی با حسین بود. گفتم: « ان­شاءالله صحیح و سالم بر­می گردی!» گفت:«من برنمی ­گردم. شهید می­ شم. شوخی هم نمی­کنم ­ها . . .  من از خدا خواستم حالا که می خوام شهید بشم، الکی شهید نشم! »

گفتم :«یعنی چی؟ الکی شهید نشم چه صیغه ­ایه؟»

لبخندی زد و گفت:«دوس دارم برم روی مین! پام قطع بشه، بعدش هم یک هفته تو بیمارستان زجر بکشم و با آه و ناله شهید بشم»

از تعجب چشمانم از حدقه بیرون زده بود و دهانم باز بود که پرسیدم:«آقا حسین! این دیگه چه نوع آرزوییه؟ خودت می­ گفتی روایت داریم اولین قطره خون شهید که به زمین ریخته بشه، همه گناهاش پاک میشه! دیگه این چه درخواستیه که از خدا داری؟ این­ که تیکه تیکه بشی و زجر بکشی! » 

گفت:«من دوس دارم سبک­ تر برَم. خطا کردم! گناه کردم! دوس دارم با اون زجر کشیدن سبک ­تر بشم و راحت ­تر برم!»

در جواب استدلال­ ها و آرزوهای عجیب و غریب حسین، چاره ­ای جز سکوت نداشتم. حسین رفت و دیگر او را ندیدم تا روی تخت غسالخانه . . . با یک پای قطع شده از انفجار مین و پیکری که پس از یک هفته بستری در بیمارستان ظرفیت نگهداری روح بزرگ حسین را نداشت.

 راوی:  عظیم سرافراز

 

«شهید عبدالحسین خبری» در هشتم مرداد ماه 1361 در عملیات رمضان و در سن 16 سالگی به شهادت رسید و مزار منورش در کنار مزار یادبود برادر جاویدالاثرش «شهید عبدالحمید خبری» در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۷
علی موجودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی