الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

بالانویس 1 :

چند هفته ای است که توی جلسه قرآن مسجد بحثی را شروع کرده ام برای بچه ها بنام «نگرانی شهدا از آینده». همیشه وقتی این بحث را مرور می کنم قلبم سنگین تر از همیشه می شود. شنبه شب در یادواره ی شهدای گمنام دانشگاه بیشتر و بیشتر به قلبم فشار آمد.

بالانویس 2:

خداقوت به همه ی بچه های بسیج دانشگاه که چند هفته ای برای اجرای مراسم سالگرد شهدای گمنام، روز و شب نداشتند و من شاهد بودم که حتی این دو سه شب مانده به مراسم را تا صبح بیدار بودند و خادمی کردند که ان شاء الله نظر لطف شهدا شامل حالشان خواهد شد.

 

 آن ها که نیامدند، دعوت نامه نداشتند . . .

به بهانه ی مراسم سیزدهمین سالروز تشییع و تدفین 5 شهید گمنام دانشگاه آزاد دزفول

 

هر روز که می گذرد، بیشتر و بیشتر دغدغه و نگرانی شهدای شهرم از آینده، برایم ملموس می شود. آینده ای که آنان را دل نگران کرده بود و در وصیت هایشان از آن خبر دادند، همین امروزِ و من و توست. کمی که دور و برت را نگاه کنی ، مصداق آن نگرانی ها را به وضوح خواهی دید. آدم هایی که همه راهی را می روند، جز راهی که سیره و وصیت شهداست و چقدر زیبا «شهید مجید طیب طاهر» گفت که : «من وصیت نامه نمی نویسم! آدم ها، وصیتِ ما را به جای نصیحت ما اشتباه می گیرند و عمل نمی کنند » و همه خوب می دانیم که وصیت لازم الاجرا است، حالا اگر این وصیت از کسی باشد که همه جوره مدیونش باشی که خودش تکلیف را چندین برابر می کند.

«مجید» چقدر زیبا در سال 64 از امروزمان خبرداد که : « درباره ی مظلومیت شهدا می گویم. این یاران راست قامت، غم من و تو را خوردند. آن ها رفتند، از یک سو خوشحال که به کمال رسیدند و از سوی دیگر نگران که آیا کسی پا روی خونشان نمی گذارد؟ پس بدانید ای مردم آن ها با بعضی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و صحبت نکردند. ولی بدانید در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گران مایه ی شهدا چه کرده اید ؟» 

 

آن روز که پنج شهید گمنام را در دانشگاه دزفول میزبان شدیم ، پنج مادر باید برای همیشه چشم از در می گرفتند. مادرهایی که هنوز روی سفره هایشان یک بشقاب بیشتر می گذاشتند برای شاخ شمشادشان. مادرهایی که وقتی از خانه بیرون می رفتند، کلید را می گذاشتند توی باغچه درب خانه، تا پسر اگر آمد پشت در نماند. مادرهایی که به مأمور آمار یک نفر بیشتر آمار می دادند. مادرهایی که سال ها  صدای زنگ برایشان رویش یک امید بود.

و گاه مادرهایی که لابلای استخوان های سوخته ی تابوت های سه رنگِ بی نام و نشان، دنبال جگرگوشه شان بودند. مادرهای بی مزار و مزارهای بی مادری که قرار شد در دانشگاه دزفول، زیارتگاه عاشقان شود.

 قرار شد مادرها برایشان مادری کنند و خواهرها، خواهری. قرار بود برادری کنیم در حق مزار بی مادرشان و حال بنشینیم و بیاندیشیم که این چنین کردیم یا نکردیم؟؟؟

قرار شد تاج سرمان باشند و هر روز سر بزنیم بهشان، هر روز حسشان کنیم کنارمان،  تا از وجودِ به آرامش رسیده شان آرامش بگیریم.

قرار شد هر روز ببینیمشان تا با زیارت این راست قامتان، کج نرویم و هر گاه «میز» خواست در دلمان عزیز شود، تلنگری باشند تا دلمان عقد اخوت با منصب و مقام نبندد و «پُست» نتواند پَستمان کند و «بیت المال»، برایمان «مال البیت» نباشد و بی خیال راهشان و داغ خانواده هایشان راه نپیماییم.

قرار شد با هر روز دیدنشان انگیزه بگیریم برای راهشان را رفتن و توسل بجوییم به آن استخوان های شکسته ، برای بست زدن شکستگی های زندگی مان.

قرار شد نسیم حضورشان که هر روز می وزد بر دل هایمان، مصداق «فان الذکری تنفع المومنین» باشد و موجب گام برداشتنمان در مسیر عاشقی تا دزد زندگی و حیاتشان نباشیم و برای سربلندی سرزمینمان همانندشان جهادگرانه کوشش کنیم.

قرار شد سرخی خونشان چراغ قرمز عبورمان باشد از مسیرهای انحرافی و استخوان شکسته شان تابلوی ایست باشد، آن هنگام که به خط کشی های ارزش های انقلاب و اسلام می رسیم.

قرار شد معلم شوند برایمان تا هر روز این درس را مرور کنیم که  «حق» نباید فدای «سلیقه» شود و «رضایت» خدا، فدای «رفاقت بازی» با آدم ها.

قرار شد اخلاص را یاد بگیریم ازشان و عمل به تکلیف را،  تا نه سر و دست بشکنیم برای یک صندلی و نه «مَن مَن» کنیم در انجام آن چه وظیفه شرعی و قانونی ماست و قناعت بیاموزیم از آنان که از وسعت دنیا به اندازه ی سنگ قبری هم نخواستند.

قرار شد حضورشان عطر ارزش های سال های حماسه و ایثار را پراکنده کند تا وحدت بیاموزیم ازشان و دست به دست هم دادن و بسیجی گونه تلاش کردن ، برای سرافرازی مان.

قرار شد تکرار مکررات شوند که آی آدم ها ، ببینید ، برای هر منصب و مقامی که به شما رسیده است ، یک جوان با تمام آرزوهایش در خاک آرمیده است، پس مراقب پاهایتان باشید که روی خون شهدا نباشد و مراقب پایه های میزتان که روی قلب مادران شهدا فشار نیاورد.

 

و حالا بیایید خودمان عادلانه قضاوت کنیم که چنین شد؟  چنین کردیم؟  از استاد و کارمند و دانشجو بگیر تا آدم هایی که می آیند و می روند، تا مردمی که همه جوره مدیون این بچه ها هستند! آیا آن چه را قرار شد انجام دهیم، انجام دادیم ؟ یا زدیم به فاز بی خیالی و راه خودمان را رفتیم؟

 و اگر قرار بر این نبود که این پنج نفر چراغ راهمان باشند تا راه را گم نکنیم، چرا از آن خاک های کربلایی جدایشان کردیم و قنداق پیچ آوردیمشان این جا تا جرم خود را در نپیمودن راه شان سنگین تر کنیم؟ و مگر این که هر روز ببینیمشان و راهشان را نرویم، جرممان سنگین تر نیست؟  

 نمی دانم!

کلاهمان را قاضی کنیم و جوابش را به خودمان بدهیم.

همه ی این ها را گفتم تا برسم به یک موضوع. این که در شب سیزدهمین سالگرد تدفین و تشییع این بچه ها ، غوغایی شد. آن چنان مجلس عطر شهدا گرفت، آن قدر انسان در میدان مغناطیسی جاذبه ی این پنج نفر قرار گرفته بود که دیگر دو طبقه ی سالن مسجد موعود دانشگاه  هم ظرفیت نداشت و مردم ماندند در حیات مسجد.

چقدر این پنج نفر مهمان دعوت کرده بودند و مگر می شود کسی بدون دعوت نامه ی شهدا بیاید در مراسمشان و دعوت نامه ی این بچه ها کاغذی نیست که با چشم دیده شود، یک حس است که آشوب می اندازد توی دل آدم ها و جز به ساحل آرامش وصال این بچه ها ، آرام نمی شود.

اما جای خیلی از آنان که باید می بودند خالی بود. از اساتید و کارمندانی که همسایه ی هر روزه ی این پنج عاشق بی نام و نشانند و به نوعی حکم میزبان دارند تا بسیاری از مسئولین شهری که غیبت در این مراسمات عادتشان است.

من هیچ گله ای ندارم چرا که مجالس شهدا چون رودخانه ای خنک در اوج گرمای تابستان است و هر کس دل به خنکایش نمی زند ، خودش ، خودش را محروم می کند.

اما این دلنوشته تذکری است از باب «فان الذکری تنفع المومنین» که آیا آن چه را که در حق این شهدا باید ادا می کردیم ، در رفتار وگفتار و عمل ادا کردیم؟ و آیا حقش نبود میزبانان، حداقل در مراسم سالگرد این عزیزان حضور داشته باشند.

تو گمان کن که مادران این عزیزان و یا روح مادرانشان درب مسجد ایستاده باشند به استقبال و مهمانان و زائران فرزندانشان را دعا کنند و خیلی ها خودشان را محروم کردند از این دعا.

خیلی ها شنبه شب، دعوت نامه نداشتند و بروند و ببینند چرا دعوت نامه گیرشان نیامد؟

به خداوندی خدا، بی خیال شهدا بودن ، ثمره اش هم در دنیا پاپیچ آدم ها می شود و هم در آخرت که خودِ شهدا وعده داده اند که «سر راهتان را خواهیم گرفت»

خوشا به سعادت آنان که سال هاست از همسایگی این شهدا فیض برده اندو حاجت گرفته اند و بزرگترین گره های زندگی شان را با توسل به این عزیزان گشوده اند و هر روز در سرآغاز شروع کارشان ابتدا زائر این پنج قبر بی مادر می شوند تا همه ی آن چه را که گفتم یادشان باشد و  بدا به حال آنان که بی خیال حضور این شهدا و بی خیال راه و آرمان هایشان دارند قدم بر می دارند.

 

بار دیگر یاد حرف های حسین بیدخ و دغدغه هایش از آینده می افتم که در سال 60 نوشت: « برادر چیزی نداشتم ، پیامی نداشتم ، اما با رفتنم از دردی بزرگ بر خود می نالم ، حس میکنم فرداها ، در راه ها وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده فراموشکده ی گذشته می شود شهیدان از یاد می روند .

از این که فرداها این همه خون برادرانم که نوید دهندة هزاران لاله در بهاران فرداست ، از یاد رَوَد بیمناکم . از این که فرداها به ضعیفان نَرِسَند ، ثروتمندان  مالکان زمین شوند ، ضعیفان درد کشیدگان روزگار گردند ، شهیدان از یاد رفتگان شوند ، خون شهیدان به استهزاء گرفته شود ، زندگی در آن دنیا برایم تار می شود .»

 کاش راه شهدا را برویم تا مصداق آنان نباشیم که برای شهدایمان موجبات «نگرانی» اند. بیایید به گونه ای زندگی کنیم تا از شهدا دعوت نامه بگیریم. هم در دنیا برای حضور در مغناطیس حضورشان و هم در آخرت برای شفاعت.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۳
علی موجودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی