الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

بالانویس:

برخی دوستان تماس گرفتند و خواستار دلنوشته ای شدند در شب وداع با ششمین شهید مدافع حرم شهرستان دزفول ، «شهید عارف کاید خورده» خواندم. می گفتند سیستم صوتی کیفیت نداشته است. گفتم: سیستم صوتی خیلی اذیت کرد. یک جورهایی مجبور بودم داد بزنم. فایل صوتی اش را ندارم، اما متن آن را تقدیم می کنم. به امید نیم نگاهی از عارف ...

 

 

آن شب عارفانه

دلنوشته ای که در شب وداع، کنار تابوت سه رنگ شهید عارف کاید خورده، در حسینیه ثارالله خواندم

 

سلام عارف جان!

رسیدن بخیر! زیارت قبول! خسته نباشی برادرم!

چه می گویم! آخر خسته نباشی که جایش اینجا نیست!  مگر می شود کسی با تابوت سه رنگ از سفر برگردد و خسته باشد؟!

تمام خستگی های عمر آدم وقتی توی این تابوت خوابیده باشد، از بین می رود!

خسته نباشی، مال آن روز بود که زخم خورده از نبل و الزهرا برگشتی! آن روز که تا مرز های بهشت رفتی و برگشتی!

مال آن روزها که می دیدی تابوت رفقای شهیدت بر شانه های شهر می رود و بار آن حسرتی که بر دلت سنگینی می کرد مثل این بود که کل خستگی های عالم را ریخته باشند روی شانه ات.

اما امروز که از البوکمال به آخرین پله ی کمال رسیده ای و رسیده ای به آنجا که فوق کل ذی بر بر حتی قتل فی سبیل الله و لا فوقه بر!  رسیده ای به بالاترین نقطه ، همانجا که بالاتر از آن زیبایی دیگری نیست چرا خسته باشی؟!

چرا خسته باشی برادر؟

مگر می شود این همه ملائکه الله دور آدم در طواف باشند؟ مگر می شود آدم آن همه جوان لبخند به لب  به استقبال آمده را که تا دیروز فقط سنگ مزاری و قابی ازشان می دید، به چشم ببیند و خسته باشد؟

دیگر آن همه خانه و نهر و باغ و درخت های پیچیده در هم را بی خیال می شوم که تو خوب می دانستی بهشت با آدم هایش بهشت است، نه با آن همه خانه و باغ و نهر و غذاهای رنگارنگ که اگر دلبسته ی اینها بودی، قصه قصه ی دیگری بود.

عارف جان! خسته نباشی برای تو مصداق ندارد!

آخر مگر می شود کسی آن لحظه ی آخر، آن دمی که همه از آن وحشت دارند، سرش روی زانوی حسین باشد، و نگاهش گره خورده به عباس و قامتی به بلندای فاطمه و سایه ای به مهربانی زینب بالای سرش باشد، و آن نسیم بهشتی که از بال بال ملائکه جریان گرفته است ، چهره اش را نوازش دهد و خسته باشد!

مگر می شود کسی آن لحظه ی آخر کامش از شهد کمیاب شهادت شیرین بشود و خسته باشد ؟! و مگر می شود کسی آن همه زیبایی را در آخرین لحظه های زندگی به چشم ببیند و خسته باشد و مگر خودت نگفتی که شهادت قشنگ است، اما شهادت درراه حضرت زینب قشنگی خاصی دارد. مگر می شود کسی چشمانش به آن قشنگی خاص باشد و خسته باشد؟!

 عارف جان!

خوب می دانم که هم اکنون کنار تابوت ایستاده ای و داری نگاهمان می کنی!

تصویر یکایکمان را داری مرور می کنی و دیگر این نگاه با نگاه های دنیایی تفاوت کرده است. به گمانم هم اکنون کنار هر کدام از این دلسوختگانی که برای وداع با تو آمده اند، یک عارف ایستاده است، تا بشنود درد دلهایشان را و دستی بکشد بر پریشانی وجودشان!

به گمانم هنوز خودت هم سرخوش از زیبایی عالم پس از شهادتی! و مبهوت آن همه قشنگی که خودت می گفتی!

یک نگاه به آن عالم متفاوت و یک نگاه به این آدم هایی که اشک و بغض لحظه ای رهایشان نمی کند.

یک نگاه  می کنی به بابا! که نگاهش گره خورده است به این تابوت سه رنگ که تمام هستی اش در آن آرام گرفته است! آرامشی از جنس و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون. آرامشی از جنس فرحین آتاهم الله من فضله!

یک نگاه به خواهر که چشم های مضطربش دنبال تکیه گاهی می گردد که به ظاهر دیگر نیست! و ترسم از این است که امشب روضه خوان روضه ی زینب بخواند برایش!  نه روضه ی گودال را نه! که او مثل زینب از روی تل آن اتفاق آخر را ندید.  او می دوید و من می دویدم را ندید! قصه ی او می نشست و من می نشستم را و نهایتا  روضه ی جانسوز او می برید و من می بریدم را!

اما می ترسم روضه خوان اینجا روضه ی وداع بخواند برادر! روضه ی آن لحظه های آخر وداع خواهر و برادر را! جایی که یکی باید می رفت و یکی باید می ماند! اینجا دیگر خودت باید زیر بغل های خواهر را بگیری عارف جان!

 خوب می دانم که هم اکنون کنار تابوت ایستاده ای و داری نگاهمان می کنی!

یک نگاه به مادر! و پشت بند آن لبخندی دنباله دار! لبخندی از رضایت! از همان اتفاق دیشب. آنجا که مادرت ام وهب وار آبادان را با آن سخنرانی آتشین کربلا کرد! تا مردم بدانند هنوز نسل مادرهای عاشقِ عاشق پرور از بین نرفته است! و او می گفت و تو لبخند می زدی! و سرت را بالاتر می گرفتی بین آن همه ملائکه ی دور و برت!

عارف جان!

محمد زلقی و عادل سعد که از نسل دیروز بودند و امیر هیودی و سیدمجتبی ابوالقاسمی و علی حاجیوند، پرچم دهه شصتی های دزفول را بالا گرفتند، مانده بود دهه هفتادی ها! و تو پرچم دهه هفتادی ها را هم بالا گرفتی! تا دشمن بداند این خاک هم مختار دارد و هم عمار! و هم علی اکبر! و نسل آن شیربچه های خمینی کبیر نه تنها از بین نرفته است، بلکه امروز در مکتب امام خامنه ای، بیش از پیش پرورش یافته اند.

و تو این پرچم دفاع از حرم را بالا گرفتی تا دشمن بداند:

در این قبیله نخل تناور همیشه هست

مقداد هست مالک اشتر همیشه هست

اینجا که کوفه نیست خوارج علم شوند

سلمان نمرده است اباذر همیشه هست

همواره دست ها به علمداریت بلند

آسوده خاطرت که برادر همیشه هست

صف بسته اند این همه سردارها به شوق

یعنی برای پیشکشت سر همیشه هست

عارف جان! خوب می دانم که هم اکنون کنار تابوت ایستاده ای و داری نگاهمان می کنی!

اما بیش از آنکه نگاهت به مادر و پدر و خواهر باشد، بیش از آنکه نگاهت به این همه عاشقی باشد که برای تبرک کردن دستشان به چوبه ی تابوتت ، مثل اسپند روی آتشند!  نگاهت محو در افق است! چند متری آن طرف تر! شهیدآباد را می گویم!

آری همانجا که عمو غلامعلی ات ایستاده است با خیل رفقایش و دارد اشاره می کند به تو که زودتر بروی!  و همخانه اش شوی!

و این بی تابی ات کنار تابوت مال همین اشاره های عمو غلامعلی و رفقای شهیدش است.

عارف جان! کمی برایمان حرف بزن و از تصاویری که می بینی بگو! قطعه شهدای گلزار شهید آباد چه شکلی است؟! شنیده ام وقتی آدم شهید می شود آنجا دیگر سنگ و عکس و قاب نمی بیند! شنیده ام وقتی پرده ها برای عارفی کنار می رود، گلزار شهدا را جور دیگری می بیند.

تو عارف بودی و امروز دیگر به حق عارفی و هر چه پرده بوده است، کنار رفته است برایت! تو را به جان عمو غلامعلی بگو ببینم چه می بینی؟ آنجا چه خبر است؟! عمو غلامعلی همچنان همان نوجوان 16 ساله است ؟ شبیه عکسش در قاب یا نه ؟

شهدای همه آمده اند استقبال؟ چه می گویند؟ چکار می کنند ؟

عارف جان! خوب می دانم همینطور که این همه آدم اینجا برای وداع با گریه امده اند، آن طرف آدم هایش با لبخند برای استقبال آمده اند و چقدر این دو دنیا با هم تفاوت دارد! و اینک تو مانده ای بین اشک این همه و لبخند آن همه!

عارف جان! روسپید سفید پوشم! برادر!

سال های سال وقت داری که با آدم های آنجا باشی. عزیز برادرم! ثانیه های با تو بودن دارد تند و تند از دست ما می رود.

تو را به همان گنبد طلائی زینب کمی هم نگاه ما کن!

نگاه به این همه دلسوخته ای که برای وداع آمده اند. وداع با تو! با این تابوت سه رنگ!  تصویری که همیشه برای عاشقان شهادت بارانی از حسرت است!

و تو خودت تجربه کرده بودی!

هر بار که یکی از رفقایت می رفت و قسمتت این بود که زیر تابوت باشی و با حسرت زمزمه کنی با مرد سفیدپوش خوابیده در آن .

عارف جان!

زیاد زیر تابوت بوده ای و زیاد حسرت خورده ای و برای همین، حال اینک ما را خوب می فهمی!

پس برادر! اینک که در آخرین ثانیه های نبرد ، بالاخره توانستی به آرزویت برسی و از معبر تنگ شهادت عبور کنی و بالاخره بی بی زینب تو را پذیرفت،  دستی به دعا بردار!

برای این همه دلداده ی  دلسوخته که دستشان هنوز به بلندای شهادت نرسیده است!

 دستی به دعا بردار برای اینکه موعود منتظر زودتر بیاید!

دستی به دعا بردار! که دعایت جز اجابت سرنوشتی نخواهد داشت و مگر نه امام فرمود که شهدا امام زادگان عشقندو مگر می شود این امام زاده ها دعا کنند و مستجاب نشود.

عارف جان!

خوشا به سعادتت که در قطعه ی شهدا راهت دادند.

تو در این 25 سالگی جاودانه خواهی شد و ما روز به به روز پیرتر خواهیم شد. تا ببینیم دست سرنوشت چه عاقبتی برایمان رقم زده است.

به همان زخم های تنت قسم ، دعا کن دیگر آقای سفرکرده مان باز گردد.  

برگردد تا دوباره این معبر تنگ شهادت دروازه شود .

اینگونه هم گره از کار ما باز می شود و هم شما دوباره می توانید برگردید. برگردید تا دوباره شهید شوید. و چقدر لذت دارد، شهادت بعد از شهادت. اینکه آدم دوبار شهید شود.

عارف جان!

به دعایت محتاجیم! به نگاهت!

به اینکه هر گاه به تو سر می زنیم نگاهت را از ما نگیری، که تو خود طعم جا ماندن را سال ها مزمزه کرده ای!

عارف جان!

زنده تر از تو نیست!  هر چند که  پندار آدم ها  این است که ما مانده­ایم و شهدا رفته­اند، اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده­اند.

پس ای ماندگارترین تصویر عاشقی! دعایمان کن و دستمان را بگیر!

عارف جان دیدار به ظهور!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۰۳
علی موجودی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی