الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

یاد یار مهربان

 به یاد پیر روشن ضمیر دزفول مرحوم ملامهدی قلم باز

 

 شاید همه قدیمی های دزفول او را بشناسند. او را ، مغازه کوچکش را ، شیوه منحصر به فرد کسب و کارش را و رفتار و خلق و خوی مثال زدنی اش را. پیرمردی هشتاد و چندساله، با قدی کوتاه، محاسن سفید ، چهره نورانی و چفیه سفیدی که بر سر می بست. نامش ( مهدی قلمباز )بود اما دزفولی ها همه او را  (ملامهدی ) صدا می کردند.

 از فعالیت هایش در دوره انقلاب که بگذریم ، حضورش در دوره 8 ساله دفاع مقدس ، در دو جبهه، به یاد ماندنی است. یکی در جبهه شهردزفول که آن روزها هدف موشک باران ها بود و دیگری حضورش در جبهه های نبرد حق علیه باطل که هم مردم و هم رزمندگان لشکر7 ولیعصر(عج) آن روزها را خوب به یاد دارند.

 

 

شیوه منحصر به فرد کاسبی :

 (ملا مهدی)نمونه عملی حدیث پیامبر اکرم(ص) است که فرمودند :« الکاسب حبیب الله »شیوه خاص و بی نظیر کاسبی ملا مهدی او را زبانزد خاص و عام کرده است.

 شیوه ای که نهایت حلال خوردن را آموزش می دهد. ارزان فروشی و اینکه از هر جنسی به هر اندازه حتی اندک بخواهید، ملامهدی با گشاده رویی تقدیم می کرد و اینکه او حتی وزن پاکت هایی را که جنس درآن می ریخت را محاسبه می کرد.

 اخلاق نیکو و گشاده رویی با مردم و امر به معروف و نهی منکر از خصیصه های بارز (ملامهدی) بود و عامل به تمامی حرف های خود و دستورات دین. این پیر عارف و روشن ضمیر ، بانوانی را که جهت خرید به مغازه اش مراجعه می کردند سفارش به حجاب اسلامی می کرد و چادر را برای بانوان از مشخصات یک مشتری خوب می دانست.  

 

 حضور در جبهه :

 

 امام خمینی(ره) که حکم جهاد می دهد ، کرکره مغازه را می کشد پایین.می رود پیش سردار رئوفی و از او می خواهد تا اعزام شود و می رود منطقه . کرخه ، جفیر ، کردستان و . . .یک روز در مسیر حرکت به سمت منطقه شروع می کند به گریه کردن. از او علت را که می پرسند، شور و شوق بیش از حدش را دلیل اشک هایش عنوان می کند و جمله معروفی دارد که : من یک دقیقه زندگی با عزت در این انقلاب اسلامی را با تمام عمر هشتاد و چند ساله ام عوض نمی کنم.

 

 

خاطراتی کوتاه از ملامهدی:

 

20 تومان هم سنگی دارد

نخود کیلویی 200 تومان است. زن 20 تومنی را که دارد توی دستش مچاله می شود ، به ملامهدی نشان می دهد و می گوید : « می شود 20 تومان به من نخود بدهی؟». ملامهدی سرش را بالا می آورد و می گوید : «خواهرم ، چرا خواسته ات را اینگونه مطرح می کنی؟ بگو 20 تومان نخود بده. 20 تومان هم برای خودش یک سنگ ترازو دارد». با لبخند 100 گرم نخود وزن می کند و به زن می دهد.

 

به من ظلم نکن

زن پس از خرید منتظر است بقیه پولش را بگیرد. ملامهدی دارد دنبال پول خرد می گردد تا بقیه پولش را بدهد. زن عجله دارد و بدون اینکه نیاز به کبریت داشته باشد، می گوید:«باقی پولم را کبریت بده» و در کمال تعجب ملا مهدی می گوید :«نه خواهرم تو کبریت نمی خواهی. الان بقیه پولت را می دهم» . با هر مشقتی پول خرد جور می کند و به زن می دهد و می گوید :«حالا اگر کبریت می خواهی پول بده به تو کبریت بدهم » و زن می گوید نیاز ندارم. ملا مهدی می گوید : «دیدی گفتم کبریت نمی خواهی، چرا می خواستی در حق من ظلم روا کنی؟ و به جای پولت به اجبار جنس دیگری ببری»

 

 مقاش

باز هم شیطنت جوان­های محله گل کرده است. رفته اند و عکس یکی از خوانندگان زن را انداخته اند توی مغازه اش و از دور نگاه می کنند. ملامهدی  مقاش[1] را بر می دارد. لبه عکس را با آن می گیرد و از مغازه می اندازد بیرون. حتی به آن دست هم نمی زند.

 

 عدالت

وزن پاکتی را که درآن جنس می ریزد محاسبه می کند. یک پاکت مثل همان در کفه ای که وزنه ها را قرار می دهد می گذارد تا وزن پاکت هم محاسبه شده باشد.  به قول دزفولی ها قضای پاکت را هم می گیرد.

 

  سنگ و چوب نمی فروشم.

نخود و لوبیا و عدس و . .  را پاک می کند و سنگ و کاه و چوب را ازشان جدا می کند برای فروختن. می گوید من پول نخود و لوبیا می گیرم. حق ندارم سنگ و چوب به مردم بفروشم.

 

 کم فروشی

بسته های ماکارونی 900 گرمی را قبل از فروختن وزن می کند. اگر بسته ماکارونی وزنش از 900 گرم کمتر باشد، یک بسته پلمب را باز می کند و از ماکارونی های آن می گذارد روی بسته ای که وزنش 900 گرم نیست. می گوید : کارخانه کم فروشی کرده است ، من که نباید این کار را بکنم.

 

 امربه معروف

نمونه عملی امر به معروف و نهی از منکر است. به زنان و دختران بی حجاب و بدحجاب جنس نمی فروشد. اول به آنها تذکر می دهد که خواهرم چادرت را درست کن و یا موهایت را بپوشان و جالب اینجاست که حرفش را به جان می خرند. آنگاه که حجابشان را درست کردند ،  بهشان جنس می فروشد.

 

کفه ترازو

پول از دست زنان و دختران نمی گیرد. کفه ترازو را بلند می کند تا مبلغ مورد نظر را در کفه ترازو قرار دهند و باقیمانده پولشان را در کفه ترازو می گذارد و بهشان می دهد. اگر این وسط زنی دستش پوشیده نباشد به او تذکر می دهد.

 

گره گشا

دو نفر که معلوم است اهل دزفول نیستند دارند در بدر دنبال ملامهدی می گردند. از چند نفری سوال می کنند ، اما کسی او را نمی شناسد . تا می رسند توی خیابان امام خمینی. یک نفر که ملامهدی را می شناسد آدرس خانه او را به شان می دهد. اما کنجکاوانه قضیه را دنبال می کند و می فهمد که اینها از اصفهان آمده اند. برای یکیشان مشکلی پیش آمده و در خواب دیده است که شخصی به او گفته است اگر می خواهد مشکلش حل شود به دزفول برود و سراغ فردی به نام ملامهدی را بگیرد. گفته است که او از یاوران امام عصر(عج) است .

 

حق الناس

 در رعایت حق الناس بسیار دقیق است. در نوجوانی با میخ ، خط انداخته است روی دیوار خانه یک بنده خدایی. بزرگتر که می شود ، می رود و حلالیت می طلبد و برای جبران مافات می رود و از کوره آجر پزی تعدادی آجر می خرد و به صاحبخانه می دهد.

 

شوق حضور

امام خمینی(ره) که حکم جهاد می دهد ، کرکره مغازه را می کشد پایین .می رود پیش سردار رئوفی و از او می خواهد تا اعزام شود و می رود منطقه .کرخه ، جفیر ، کردستان و . . .

یک روز در مسیر حرکت به سمت منطقه شروع می کند به گریه کردن.از او علت را که می پرسند، شور و شوق بیش از حدش را دلیل اشک هایش عنوان می کند.

 

خدمت

در منطقه هر کاری از دستش بر بیاید می کند. وقتی که دیگر دستش به جایی بند نیست ، به بچه ها می گوید: من که بیکارم. بگذارید لباس هایتان را برایتان بشویم

 

دیدار ارواح

این اواخر  حالش زیاد خوب نیست. افتاده است توی بستر. خیلی ها که باید به او سر بزنند سر نمی زنند. اما به دخترش کفته است ، ارواح زیادی به او سر می زنند و با او صحبت می کنند.

 

زیارت

یک هفته قبل از وفات ملامهدی ،  سرهنگ غلامحسین سخاوت ، در خواب می بیند که مقام معظم رهبری تشریف آورده است دزفول. می رود نزدیکی های مسجد جامع به استقبال ایشان و می پرسد :« آقا خیر است. تشریف آورده اید دزفول؟ » و آقا به ایشان می فرماید برای زیارت ملا مهدی آمده ام. آدرس خانه اش را می دانی. می گوید : رفتم و آدرس خانه را نشان دادم. آقا یک ساعتی پیش ملامهدی ماند و با هم حرف زدند و زمانی که آقا رفت ملامهدی مدام استغاثه می کرد و می گفت: آخر مگر من که هستم که آقا مرا قابل دانسته و به ملاقاتم آمده است؟ مدام خدا را شکر می کرد و آرزو می کرد که انقلاب اسلامی به ظهور حضرت ولی عصر متصل شود.

حاج غلامحسین بیدار می شود و مات این خواب است تا اینکه  خبر مسافر شدن ملامهدی را به او می دهند .

 

 بزرگ شهدا

چند شب قبل از وفاتش مادر یکی از شهدا توی خواب فرزند شهیدش را می بیند که بسیار خوشحال است. از او علتش را می پرسد و می گوید :«بزرگ شهدا دارد می آید پیشمان. مادر حتما بروی و توی مراسمش شرکت کنی» و او  می ماند که منظور پسرش در خواب از بزرگ شهدا کیست؟ تا روزیکه می فهمد ملامهدی دار فانی را وداع گفته است

 

 رفع عذاب

هنگام دفنش مردی می گفت : خوشا بحال قبرهای اطراف ملا مهدی. شاید خداوند به خاطر ملامهدی، عذاب احتمالی را از قبرهای اطرافش بردارد. . . .

 

یار امام

بعد از دفن ملامهدی ، مردی سرش را گذاشته بود پایین و آرام اشک می ریخت. می گفت همیشه فکر می کردم ملامهدی تا ظهور آقا باشد. اما می دانم که با ظهور برمی گردد و دوباره اشک می ریزد . . .

 

دانلود 15 کلیپ صوتی کوتاه از نصایح ملامهدی   ظرفیت 9 مگا بایت

 

 مرحوم ملامهدی قلم باز در 29 فروردین ماه 1391 دار فانی را وداع گفت و در قطعه صالحین شهیدآباد به خاک سپرده شد. روحش شاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۵۰
علی موجودی

بالانویس:

چقدر برایم سنگین است دقیقاً بعد از پستی که از درد دل های مادر شهیده معظم عصمت پورانوری نوشتم، این پست تلخ را در الف دزفول ماندگار کنم.

 

 روی همین پل بود . . .

به بهانه ی تصویری که دل دارالمؤمنین را به درد آورد

روی همین پل بود. دقیقاً همین حوالی که ایستاده اید و عفتتان را به باد داده اید. روی همین پل بود. همین حوالی که حیای نداشته تان را به حراج گذاشته اید.

روی همین پل بود که «عصمت» بر زمین افتاد تا عصمت دختران شهرش بر زمین نیفتد. «شهیدعصمت پورانوری!»را می گویم.  روی همین پل بود که «مرضیه» تکه پاره شد، تا عفت دختران این شهر به دست دژخیمان تکه پاره نشود! «شهید مرضیه بلوایه» را می گویم.

آری! دقیقاً همین حوالی که ایستاده اید و با افتخار پرده از نجابتتان برداشته اید؛ اگرچشم نابینایتان را کمی بازتر کنید هنوز جای ترکش های آن راکت را می بینید که دو نوعروس این شهر ، «عصمت» و «مرضیه» را که هنوز دو ماه از پوشیدن چادر سفید عروسیشان نگذشته بود، کفن پوش کرد. اگر نگفتم لباس سفید برای این بود که عصمت به احترام جوانان شهید همسایه شان، در شب عروسی اش لباس سفید هم نپوشید.

شما را چه به حرمت و احترام! وگرنه برایتان می گفتم کمی آن طرف تر از همین پل در بهشتی به نام «بهشت علی» صدها جوان زیر خاک آرام گرفته اند، تا آرامش امروز شما تضمین باشد.

شما را چه به غیرت! چرا که غیرت را خورده اید و حیا را قی کرده اید! وگرنه از غیرت این بچه ها برایتان می گفتم. غیرتی که راهیشان کرد روبروی گلوله تا دست اجنبی به ناموسشان نرسد.

شما را چه به شرم!  وگرنه می گفتم از چادر پاره پاره  و غرق خون عصمت و مرضیه شرم کنید! آنان که حتی شب ها را با چادر و حجاب می خوابیدند تا اگر زیر آوار ماندند، جنازه شان هم بی حجاب نباشد!

چه می فهمید آخر شما؟

مگر تکه پاره های عزیزتان را از گوشه و کنار خانه ی ویران شده جمع کرده اید و داده اید دست عبدالحسین مرده شور تا قنداق پیچ کند برایتان و بدهیدش دست خاک؟

مگر تکه گوشتی توی سردخانه نشانتان داده اند و گفته اند از قامت رعنای تک پسرتان فقط همین را پیدا کرده ایم؟

مگر سالها چشمتان به در مانده است تا شاید  تکه استخوانی از شاخ شمشادتان برایتان بیاورند.

شما چه می فهمید از درد، از داغ، از انتظار ، از صبوری ، از اشک، از بغض! از اینکه سالهای سال سنگ صبورتان عکسی باشد و سنگ مزاری و خاطره ای و یادی و دیگر هیچ!

گرسنگی نکشیده اید که عاشقی از سرتان برود. از روزی که چشم باز کرده اید ، در امنیت و آرامشید و چه خبر دارید که برای این آرامش هر روز جوانی در مرزهای این سرزمین به خون می غلتد  و مادری باید تمام آرزوهایش را برای شب دامادی شاخ شمشادش در تشییع تابوتی سه رنگ به خاک بسپارد!

چه خبر دارید از جوانانی که آن سوی مرزها به دست داعشیان خونخوار با خنجر ذبح می شوند و پیکرهایشان مثله می شود تا خم به ابروی آرامش مردمشان نیفتد.

شما را چه به حرمت و احترام شهدای شهرتان!

بیچاره ها! اگر همین حالایش بچه های مکتبی و انقلابی امام خامنه ای نبودندکه در مرزهای آبی و خاکی و هوایی و در فراسوی مرزها، مدافع حریم آرامشتان باشند،  باید یا بردگی بعثی ها را می کردید یا سرتان را عین گوسفند زیر تیغ داعشی ها می بریدند.

اگر شما را هم مثل ناموس ایزدی ها در خیابان ده دلار معامله می کردند و به کنیزی می گرفتند، اگر نام شما هم روزی سه بار در لوحه ی جهاد نکاح داعشیان قرار می گرفت و روزی سه بار عفتتان به باد می رفت، امروز چتر آرامش و آسایش را از سرتان برنمی داشتید و در هوای نفس و بی خیالی نمی چرخاندید!

چه زیبا گفته اند که اگر بی حجابی تمدن است، حیوانات از همه آدم ها متمدن تر هستند.

پس چگونه با شما از شرم و غیرت و حیا و عصمت و عفت و نجابت بگوییم چرا که همه اش را به تاراج داده اید! اما خوب بدانید در این شهر مادران شهیدی هستند که به آهشان عالمی آتش می گیرد. از آن آه بترسید!

آقایان مسئول! این ها شال و روسری این مترسک های فریب خورده نیست که در دست باد می رقصد! این آبروی دارالمؤمنین است! مراقب باشید که شهدا آبرو و عزت و عظمت این شهر را به شما سپرده اند!  روزی چشم در چشم شهدا باید جوابگویشان باشید که با آرمان هایشان چه کردید!

آقایان مسئول! اگر هنوز از غیرت و معرفت چیزی باقی مانده است، این افراد را پیدا کنید تا تاوان بی حرمتی به شهدا و دلشکستی مادران و خانواده های شهدا را بدهند، اگرچه هیچ تاوانی درد مادران شهدا را آرام نخواهد کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۱
علی موجودی

بالانویس:

خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد دزفول ، درابتکاری زیبا، در سالروز وفات ام البنین و روز تجلیل از مادران شهدا، در مراسمی مادر سه شهید از سه نسل را  برنامه ای به نام «بوسیدن روی ماه» دعوت کردند و پس از شنیدن سخنان گرانبهای آنان مورد تجلیل قرار دادند. مادر شهید عظیم اسدی مشکال از شهدای انقلاب اسلامی دزفول، مادر شهیده عصمت پور انوری و جاویدالاثر علیرضا پورانوری از شهدای جنگ تحمیلی و مادر شهید عارف کاید خورده از شهدای مدافع حرم شهرستان دزفول.

در این بین سخنان انقلابی و تکان دهنده ی مادر شهیدان پورانوری دل ها که هیچ، دنیا را تکان داد. چه خوب است که هم مردم و هم مسئولین چند دقیقه ای این سخنان را بخوانند و در آن تأمل کنند.

 

 ای کاش کور بودم و رنگ امروز را نمی دیدم

سخنان آتشین ، تکان دهنده و  انقلابی مادر شهیدان عصمت و علیرضا پورانوری

 

ما این انقلاب را به سادگی به دست نیاوردیم. جوانانِ الان، دارند روی زمین زعفران راه می روند. ما در تاریخ، در عکس ها، داریم همه چیز را می بینیم. این هشت سال که طول کشید کم نبوده، افتخار می کنیم که جهان بوسیله انقلابمان زنده شده است؛ جهان را زنده کرده است امام عزیزمان؛ جهان را زنده کرده اند شهدای عزیزمان؛ ولی من به عنوان مادر شهدا، الان عزادار هستم؛ ما در دروان جنگ عجب حجابی داشتیم. عجب ایمانی داشتیم. نسل جوان و پیر عجب تقوا و حجابی داشتند. اما الان چه بر سر ما آمده؟؟ چه می بینیم؟؟  فردای قیامت  چه جوابی داریم؟ و لا یمکن الفرار من حکومتک ... من به لطف خدا،شش دختر داشتم که هر کدام با مهریه یک جلد کلام الله و بیست مثقال نقره ازدواج کرده اند. چرا الان نسل جدید باید به این شکل باشند؟ این مزد شهداست؟ این مزد آنهاییست که خیلی زحمت کشیدند؟ ما نسل آینده را چکار کنیم؟ از کجا بگویم؟ از بی حجابی؟

خدا شاهد است ای کاش من کور بودم و رنگ امروز را نمی دیدم. شهدا در خاک و خار و خون غلطیدند، الان با این وضعیت حجاب در دزفول، دارالمؤمنین؛ اینها در حق شهداست؟ در حق قرآن است؟ در حق انقلاب است؟ خدا شاهد است که ما مدیون امام هستیم، مدیون قرآنیم، مدیون شهیدانیم؛ هر کس که سکوت می کند و می گوید امروزه این شکلی مد شده است؛ چه جوابی می خواهد به خدا بدهد؟!!

زندگی های الان همه اش لهو و لعب شده است. چرا ما باید بگذاریم زندگیمان اینطور شود؟ چرا باید اینطور نسل آینده آزاد باشد؟ فرزند شهیدم عصمت می گفت: من مغزم جا دارد، باید اول خودم را بسازم بعد آدم سازی کنم. ما در جنگ ساخته شده ایم؛ چرا الان بگذاریم این جوانان عزیز، این راه را بروند؟

 دختران من از سنین کودکی قرآن می خواندند. هدفشان این بود که حجابشان را حفظ کنند. هدفشان آینده سازیشان بود. عصمت، عصمتی بود که شب عروسی اش رفت دعای کمیل. عصمت، عصمتی بود که می گفت: من لباس عروسی میخواهم برای چه؟ عصمت، عصمتی بود که می گفت: من اصلا هدیه نمی خواهم. آیا امروزه ما واقعا این شکلی هستیم؟ الان جوانی که می خواهد ازدواج کند چه بر سرش می آید؟ دختر، پسر، خانواده... اینها اسلام است؟ ما خودمان به خودمان ظلم می کنیم.

خدا الکی به کسی مقام نمی دهد. الکی کسی را بالا نمی برد. شاعر می گوید: ملا شدن چه آسان....آدم شدن چه سخت است. ما همه انسانیم که باید آدم شویم. تو را به خدا به حجابتان رسیدگی کنید. کسی که معتاد است ضرر به خودش می زند. ولی ما با بی حجابی چه بر سرمان می آید؟ همه ما ناراحتیم از بی حجابی؛ جلوی این ناراحتی را باید بگیریم. خواهش میکنم از همه مردم، تورا به خدا رسیدگی کنید و جلوی فساد را بگیرید. من افتخار میکنم به بچه هایم.  برادرِ پنج خواهر 35 سال است که گمنام است. من افتخار میکنم. اما الان عزادارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۰
علی موجودی

بالانویس:

شاید کمتر کسی از سرنوشت گردان قائم متشکل از نیروهای دزفول و اندیمشک  در عملیات خیبر خبر داشته باشد. گردانی که اکثر نیروهایش در 11 اسفند 1362 در نبردی نابرابر و مظلومانه به شهادت رسیدند و پیکرهای پاک و مطهرشان در منطقه  طلائیه باقی ماند.  روایت زیر بخشی از اتفاقی را به تصویر کشیده است که در آن شام غریبان رخ داده است.

 

 

آنان که بر نگشته بودند

یادی از شهدای مظلوم و گمنام دزفول و اندیمشک گردان قائم در عملیات خیبر

به یاد شهید سید احمد سیدقلندر

 

شب عملیات خیبر است. 11 اسفندماه 62 . آقا محسن، فرمانده گردان قائم روبروی نیروهایش می ایستد و خبری را به نیروهایش می دهد.

«فرماندهان ارشد دستوری به من داده اند که من زیر بار آن نرفتم. اما وقتی دیدم که مدام فرماندهان رده بالا پشت بی سیم می آیند و دستور را تکرار می کنند، به دلیل لزوم تبعیت و تکلیف قبول کرده ام ،برخود واجب دیدم که دستور را به شما بگویم تا آگاهانه انتخاب کنید.

 به من خبر داده اند که هزاران نفر از نیروهایمان در جزیره مجنون محاصره شده اند. دشمن شیمیایی هم زده است و بچه ها دارند همگی شهید می شوند.

ماموریت ما این است که به سمت دشمن برویم و درگیر شویم و این امر باعث شود تا حجم آتش روی بچه های محاصره شده کم شده و بتوانند از محاصره خارج شوند.

داستان این است. این رفتن بازگشتی ندارد. اگر حاضر هستید که برویم می رویم و هر کس هم با این وجود نمی تواند بیاید، می تواند  همین جا بماند.»

آقا محسن نیروهایش را به خط می کند و خودش پشت نیروها می ایستد و در تاریکی شب برای اینکه کسی از رفتن همرزم خود خبردار نشود چنین می گوید :

« هر کس می خواهد برگردد، عقب عقب از جمع جدا شود »

محسن آن شب کربلایی برپا می کند توی طلائیه.


آقامحسن نفرسوم ایستاده از چپ و شهید سیداحمد سیدقلندر نفردوم نشسته از راست

حدود سی نفر از نیروها عقب عقب از جمع خارج شده و پس از عذرخواهی از فرمانده و روبوسی برمی گردند.

آقا محسن در نهایت غیرت و شجاعت و علم به اینکه این رفتن ، رفتنی بی بازگشت است ، گردان آسمانیش را به سمت جلو حرکت می دهد و پس از آنکه که گردان وارد یک شیار می شود ، تمامی نیروهای گردان به جز تعداد اندکی در زیر انواع آتش نیروهای عراق به شهادت می رسند و تعداد زیادی از پیکرهای مطهرشهدا در منطقه باقی می مانند.

محسن مجروح شده و به همراه تعداد اندکی از نیروها اسیر می شود.

 

هنگامی که آزادگان برگشتند، رفتم سمت محسن. گفتم : « اون شب من با گردان شهید صالح نژاد بودم. پس چی شد؟ چه اتفاقی براتون افتاد؟ سید احمد (برادرم) هم که اون شب شهید شد و  جا موند.»

 محسن تا نام سید احمد را شنید ، زد زیر گریه و گفت : « سید شهید شد؟ من سید و غفاری و بصیری رو یه گوشه ای از شیار مستقر کردم و گفتم جلو نیان.»

گفتم:« یکی از بچه ها سیداحمد رو دیده که تیر خورده توی سینه اش و شهید شده »

محسن مدام گریه می کرد .

 بارها من و محسن برای پیدا کردن پیکر بچه ها رفتیم منطقه طلائیه. اما باتلاقی بودن اجازه هیچ کاری نمی داد تا سال 71 یا 72 بود که منطقه تقریبا خشک شد.

محسن از روی کروکی ها شیار را پیدا کرد و شروع کردیم به پیدا کردن شهدا. مادرم گفته بود تا پیکر برادرت را نیاورده ای ، خانه نیایی.  قبل از عملیات من و سید احمد انگشترهایمان را با هم عوض کرده بودیم و همان روز پیکر برادرم سید احمد را از روی انگشتر شناختم.

 

پیکر شهدا را به عقب منتقل کردیم . پس از مشخص شدن لیست شهدا از روی پلاک هایشان وقتی لیست شهدا را به محسن نشان دادیم، عکس العمل او بسیار غیر منتظره بود.

نشست و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن و مدام بر سر می زد. خیلی سعی کردیم آرامش کنیم اما نمی شد. محسن مرد روزهای سخت بود. فرماندهی که سخت ترین لحظه ها را تجربه کرده بود.در نبرد و در اسارت. اما این گریه کردن ها و بر سر زدن هایش همه را به تعجب وا داشته بود.

در بین فریاد هایش گفت : «سید محمود! می دونی این اسامی کیا هستن؟ »

گفتم :«نه! مگه کی ان؟»

گفت : «همون سی نفری که شب عملیات برگشته بودن، اسمشون بین ایناس. اینا دوباره اومدن دنبالمون . برنگشتن عقب. این همه سال فکرمی کردم که اینا برگشتن. فکر نمی کردم شهید شده باشن. حتی یکی از اونا نرفته عقب. آخه تنها من می دونستم کیا برگشتن»

 

 

راوی: دکتر سیدمحمود سید قلندر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۱
علی موجودی

برای بابایم دعا کنید!

هدیه به بزرگمرد کوچک، ابوالفضل نظری فرزند شهید مدافع حرم مهدی نظری

 

ستوان دوم پاسدار «مهدی نظری» از بر و بچه های مخلص اندیمشک، خردادماه 1395 در سوریه به فیض شهادت می رسد ، اما پیکر پاک و مطهرش می ماند همان جا و هنوز که هنوز است خبری از پیکر آن مسافر کربلایی نیست که نیست!

«ابوالفضل» و «زینب» دو یادگار مهدی هستند که هنوز چشم به راهی دارند که روزگاری پدر از آن جاده مسافر شد. شاید خبری بازگردد. خبری که به آن همه دلتنگی پایان دهد.

ابوالفضل و زینب را در این یکی دو ساله به مجالس زیادی دعوت کرده اند و در اکثر این مجالس، ابوالفضل با لباس سبز سپاه بر تن، نامه هایی را که برای پدر می نویسد ، برای مردم می خواند.

ابوالفضل وقتی نامه هایش را می خواند، چقدر مرد به نظر می رسد! مرد تر از خیلی آدم های به ظاهر مرد!  بغض نمی کند و سرش را بالا می گیرد و غیرتمندانه با بابا حرف می زند. می گوید بابایش وقت رفتن به او گفته است که تو مرد خانه ای و باید مواظب خواهر و مادرت باشی و او عجیب این خواسته ی بابا را جامه ی عمل پوشانده است. غم و دلتنگی در چشم هایش موج می زند، اما آنچنان سرافراز و سربلند می ایستد که کسی از آتش درونش با خبر نشود! عجب غیرتی دارد این پسر!  غیرتی که باعث شده است، با آن همه بارِ غم روی دوشش، سر خم نکند و مردانه بایستد.

ابوالفضل  در نامه هایش از دلتنگی­هایش هم می گوید، اما همان دلتنگی ها را هم مردانه به زبان می آورد. انگار این فراق از او مردی بزرگ ساخته است که از هر مردی مردتر به نظر می رسد. وقتی کنار خواهر می ایستد هم می شود غیرت برادرانه اش را دید و هم مهربانی پدرانه اش را.

عجیب محکم و استوار روی قولی که به بابایش داده است، ایستاده است این غیورمرد غیرتمند کوچک!


تصویر یکی از نامه های ابوالفضل به پدر شهیدش مهدی نظری

 اما این وسط یک نکته برایم خیلی عجیب است. ابوالفضل همیشه، وقتی نامه هایش را می خواند، قبل از اینکه جمعیت را به دسته گل صلوات مهمان کند، یک جمله ی مشترک می گوید که «برای بابایم دعا کنید!»

و اینجاست که صدای شکستن دلم را می شنوم!

عجب جمله ی قصاری دارد این آقا ابوالفضل؛ جمله ای که هر گاه بر زبان می آورد، وجودم سرتا پا آتش می شود.

دعا کنیم که چه به شود عزیزم؟! دعا کنیم که چه اتفاقی رخ بدهد؟ ما را چه به دعا برای بابایت؟ ما کجا و بابایت کجا پسرم؟! بابایت باید برای ما دعا کند! بابایت باید گوشه ی چشمی به ما بیندازد عزیزم!

نمی دانم!

شاید هنوز ابوالفضل منتظر است! شاید هنوز در دلش امید به بازگشتن بابا دارد!  امید به اینکه در باز شود و یک بار دیگر بابایش ساک به دست در چارچوب در ظاهر  شود و آغوش باز کند!  شاید در دلش هنوز کورسوی امیدی وجود دارد.

نمی دانم! ابوالفضل واقعاً چه دعایی از مردم طلب می کند؟!

رفقای «مهدی» شهادتش را تأیید کرده اند، اما وقتی پیکری نباشد، نمی توان چشم از در برداشت!  نمی توان دل برید! نمی توان بی خیال شد، حتی اگر عالم و آدم هم بگویند که دیگر مسافر برنمی گردد، اما نگاه آدم همیشه به انتهای جاده خیره است، تا شاید اتفاق جدیدی رخ دهد.

از همه ی همراهان الف دزفول می خواهم برای بابای ابوالفضل دعا کنند. این تنها خواسته ی این بزرگمرد کوچک است!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۰۸
علی موجودی