الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

شهادت سرگردان شما بود

 برای حسین کریمی و بهمن رضایی که برای شهادت انتخاب شدند

نه نایی دارم که بنویسم برایتان و نه رمقی که بغضم را همین جا بشکنم  و زار زار گریه کنم. گریه نه برای شما که شما گریه می خواهید  چکار؟  من خودم را می گویم و گریه به حال خودم را. شما که مهمان هستید این روزها بر سفره ای که نه ابتدا دارد و نه انتها و مگر می شود انسان با لباس عزای حسین باشد، توی هیات باشد و همان جا تقدیرش بچرخد سمت پرواز و برود سمت آسمان و آقایش بی خیالش باشد؟

همان آقایی که خون سرختان در تلفیق پیرهن سیاه عزای او ،  زیباترین جلوه ی عاشقی را تفسیر کرد.

نه نایی دارم  که بنویسم برایتان و نه رمقی که بغضم را همین جا بشکنم و زار زار گریه کنم.  امشب آن قدر از علی اکبر خواندند ، آن قدر از شهدا خواندند ، آن قدر از شهادت گفتند که باز هم همان حس نرسیدن و جاماندن آمد سراغم و این وسط وقتی چشمم افتاد به تصویر شما ، دیگر حال خودم را نفهمیدم.

انگار کن چندین پرنده را توی قفس که از بس توی قفس بوده اند و عادت کرده اند به میله ها ، که دیگر یادشان رفته است بال دارند و بال مال پریدن است. یادشان رفته است درد قفس را و این ها همه از سرخوشی با همقفس هایشان بودن است.

اما انگار کن یک روز همین پرنده ها چشم باز کنند و ببینند یکی از همقفس هایشان ، خودش را از شر میله ها رها کرده است و توی باغ آن سوی پنجره دارد عاشقانه پرواز می کند. پرنده ها تازه یادشان می آید قفس را و گرفتاری قفس را و درد قفس را.  داغشان تازه می شود و با حسرت چرخ زدن های پرنده ی رها شده را تماشا می کنند و آن موقع است که کز می کنند کنج قفس.

تازه یادشان می آید که احساس کنند چقدر جایشان تنگ است و چقدر حالشان بد.  اما چاره چیست؟ پرنده ی همقفسشان رفته است و رمز قفس شکستن را با خود برده است و دیگر سمت قفس هم نمی آید.

فقط حسرتی می ماند برای مابقی پرنده های توی قفس.

و من امروز حس همان پرنده ی توی قفس را دارم. هر بار که دیگر دارم عادت می کنم به این قفس، به این تنگی ، به این زندان و به این میله ها . وقتی که دیگر دارم عادت می کنم به این دانه هایی که برایم می ریزند دل خوش کنم . وقتی که دارم  انس می گیرم با درد جاماندن از شما و خیال پرواز را بی خیال می شوم،  یک نفر بال می گشاید و من می مانم و تصویر یک تابوت سه رنگ که روی دست ها می رود سمت بهشت آباد و قاب عکسی که پیشاپیش تابوت دارد به من لبخند می زند.

تشییع باشکوه شهدای عملیات تروریستی صفی آباد دزفول

و من حال همان پرنده را دارم. وقتی که دیگر نا امید می شوم از قفس شکستن ، یکی از شما راهی باز می کند به سمت آسمان و باز هم من و حسرت. حسرتی که انگار دست تقدیر نمی خواهد این حسرت، انتهایی داشته باشد.

 همان ابتدای داستان گفتم که : نه نایی دارم  که بنویسم برایتان و نه رمقی که بغضم را همین جا بشکنم و زار زار گریه کنم. آمده بودم یک جمله بگویم و بروم و بر خلاف همیشه ی الف دزفول که درد دل هایش طولانی است ، این بار کوتاه بنویسم.

آمدم بهتان بگویم ممنونم از شما.  طعنه نمی زنم خداییش.  درست است که باز هم با رفتنان درد در قفس بودن را برایم تازه کردید و این زخم کهنه سرباز کرد و مرهم یافتنش کمی طول می کشد.

اما رفتن شما حرفی تازه داشت برایم. پیامی که گویاتر از آن نشنیده بودم. آمدم تا بگویم خیلی ها دارند در به در دنبال شهادت می گردند.  خیلی ها سرگردان و حیرت زده دارند در پس کوچه های باقی مانده ، پی ردپای شهادت می گردند. اما شما با رفتنتان واقعیت تازه ای را فریاد کردید.  واقعیتی که هیچ گاه به آن نگاه نکرده بودم.

این که اگر آدم لیاقتش را پیدا کرد ، شهادت دنبالش می گردد و این شهادت است که در به در دنبال ردپای انسان می گردد تا به وصالش برسد. شهادت است که سرگشته و سرگردان می خواهد از انسان شهید بسازد.

نمی دانم چه کردید که شهادت سرگردانتان شد و عاقبت شما را با لباس عزای حسین درب هیات دید و چه معراجی بهتر از هیات و چه لباسی بهتر از لباس عزای فرزند فاطمه و چه رنگی بالاتر از سرخی خون. خونی که بر لباس سیاه حسین نقش می بندد و تکثیر می شود.

و شهادت در روزگاری که  روزگار جهاد نیست هنر است و شهیدش هم هنرمندی واقعی، چرا که سه رنگ شدن تابوت آدم هنر می خواهد و این وسط باز من می مانم و حس همان پرنده ی مانده در قفس.

نه نایی دارم  که بنویسم برایتان و نه رمقی که بغضم را همین جا بشکنم و زار زار گریه کنم. پلک هایم به اندازه ی آواری سنگین، دارند سنگینی می کنند. فقط شما را به خدا، آن طرف هر کدام از این بچه های شهید را دیدید ، سلام برسانید و بگویید فراق دارد آبمان می کند. بگویید : «چاره ای؟ درمانی؟ راهی؟ »

و مگر چاره ای جز ظهور هست و درمانی به جز دیدار و راهی بجز راهی که به خانه ی آقایمان ختم می شود. بگویید آن ها هم دست بردارند به دعا برای آن اتفاق بزرگ. برای آمدن مردی که تنها آرزوی ناتمام ماست. شنیده ام دعای شهدا مستجاب می شود. پس هم خودتان و هم به بقیه بچه ها بگویید دعا کنند. آمدن آقا تنها امیدی است که زنده نگهمان داشته است. توی این قفس. پشت این میله ها. 

حال که تقدیر شما بر رفتن قرار گرفت و تقدیر ما بر ماندن ،  دعا کنید که در تقدیرمان دیدار یار را هم بنوسیند ، چون اگر این هم تقدیر ما نشود، دیگر به چه امیدی زنده باشیم، دق مرگ می شویم توی این قفس. پشت این میله ها. میله هایی که مانع اند. مانع بین ما و شما.

کاش روزی برسد که شهادت ما را نیز انتخاب کند و برساند به شما و چقدر زیباست که آن شهادت در رکاب یار باشد. در رکاب موعود. آن زمان که پرچم سرخ لبیک یا حسین (ع) در دست ، فریاد می زند :«انا بقیه الله»

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۳۰
علی موجودی

نظرات  (۱)

۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۴ سید سرزمین خاطره ها
سلام مهندس
چقدر افسوس میخورم که وبلاگ ها از تب و تاب افتاده اند کاش میشد این کلام زیبا را همه بخوانند حیف و صد حیف.... 
خدا این شهدای عزیز را با شهدای کربلا محشور فرماید ان شاالله
پاسخ:
سید جان
وبلاگ ها بیش از پیش خوانده می شود

اما این شبکه های اجتماعی و امکان ورود به دنیای مجازی با موبایل دوستان را در نظر گذاشتن تنبل کرده
تعداد کامنتیگ کل سایت ها پایین آمده
اما بازدید الحمد لله خوب است

در ضمن اینجا یک شهید آباد مجازی است
آدم های خاص خودش را می طلبد

و این روزها هر کسی که شهید آباد نمی رود . . .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی