برای خودمان به بهانه ی فراق حسین ولایتی
بالانویس:
متن زیر را دیشب در مراسم بزرگداشت شهید حسین ولایتی از شهدای حادثه تروریستی 31 شهریورماه 97 اهواز خواندم. به دلیل کمبود وقت، بخش هایی از آن قرائت نشد. متن کامل را تقدیم می کنم. التماس دعا
راهی که حسین رفت ...
چند کلامی با خودمان در این روزهای پرفراز و نشیب
سلام بر حسین
سلامی گرم به گرمی اشک. اشکی که هنوز سلام نکرده دارد راه گونه هایم را در پیش می گیرد و تو حالا در دلت می پرسی من بر کدام حسین سلام کردم.
بر حسینی که «سردار» صدایش می کردیم و حالا فرشتگان الهی بر مدار این امامزاده ی عشق در طوافند. یا حسینی که «سالار» همه بچه هیاتی هاست. همان که کربلایش ، اربعینش ، شش گوشه اش، منتهای آرزوی دلهای آشفته است. همان که بر کعبه ی شش گوشه اش، ناشمارا ملائکه الله در گردش و چرخش و جریانند.
تو مانده ای که بر آن حسینی سلام دادم که ارباب است یا آن حسینی که «نوکر» بود و اگر در این دو راهی مانده ای بدان هنوز از اسرار عشق سر در نمی آوری.
چون وقتی وصال رخ داده باشد، عاشق و معشوق یکی هستند. وقتی وصال رخ داده باشد، وقتی تو بگویی سلام بر حسین، هم ارباب جوابت را می دهد و هم نوکر، چرا که وصال همه ی قاعده های زمینی را به هم می زند.
وصالی که ثمره ی عشق است و عشقی که باید رمز و رازش را بدانی تا نتیجه اش ترکستان نباشد. به مقصد رسیدن باشد. جایی حوالی آنجا که اکنون حسین لذت زیستن در آن را می چشد و ما حسرت فاصله از آن را.
بگذار کمی از وصال با هم حرف بزنیم. از راهی که حسین رفت که اگر فقط دلتنگ حسین باشیم و حسرت فراقش آتشمان بزند، اما راهش را نشناسیم و قدم نگذاریم در آن، یک پله هم بالاتر نخواهیم رفت.
بگذارید از مسیر وصال بگویم، از راهی که علی(ع) گفت و حسین از آن به حسین رسید.
از «ان لله تعالی شرابا لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طربوا ، و اذا طربوا طابوا ، و اذا طابوا ذابوا ، و اذا ذابوا خلصوا ، و اذا خلصوا طلبوا ، و اذا طلبوا وجدوا ، و اذا وجدوا وصلوا ، و اذا وصلوا اتصلوا ، و اذا اتصلوا لافرق بینهم و بین حبیبهم»
آری. حسین همه ی این پله ها را رفت. آدم اگر شیرینی وصال می خواهد، باید سختی پیمودن این همه را هم به جان بخرد. باید این همه راه را برود که بهشت را به بها می دهند، نه به بهانه.
اول آدم باید آنقدر بگردد تا شراب معرفت پیدا کند و پیداکردن معرفت خودش هزاران راه نرفته دارد، اما در ( عبدی اطعنی . . ) و اطاعت پروردگارخلاصه می شود. پس از یافتن تازه باید اذن نوشیدن بگیرد وآنگاه که نوشید مست شود.
مستی این معرفت، عجب حال و هوایی دارد. شادی می آورد و طرب. و این شوق فرق دارد با همه شوق های عالم . شوقی است که تو را می برد سمت «طابَ». سمتِ بی غل و غش شدن. سمت ساده شدن. سمت پاکی و اینجاست که باید ذوب شد. و خیلی از مواد هستند که با ذوب شدن خالص می شوند و انسان نیز از همان دسته است. باید ذوب شود تا خالص شود. باید گرما ببیند. گرمایی که از نقطه جوش فوق العاده بالاتر است. بسوزد و بخندد و عشق کند . چون می داند پس از این داغ شدن ها ست که خالص می شود . تمامی ناخالصی ها ، گرد و غبارها ، سایه ها ، همه و همه جدا می شوند از او و وقتی خالص می شود آنجاست که می فهمد چیزی کم دارد. و عبارت «چیزی کم دارد» خودش چیزی کم دارد. آخر کسی که پس از خالص شدن می فهمد که اصلاَ هیچ نیست ، چگونه ادعا دارد چیزی کم دارد که هیچ ندارد و همه چیز کم دارد و آن همه چیز را همه می دانیم.
پس تازه اینجاست که «طلب» می کند. می خواهد . جستجو می کند. پریشان. حیران. عجب حالی دارد این طلب کردن. حتی اگر به «وَجَد» نرسد. به یافتن. اما وعده خدا در یافتن است. پس پیدا می کند معشوق را و وصل می شود.
بگذار اندکی هم از همین طلب کردن و یافتن بگویم. از این عشق و عاشقی شیرین. از عشقی که خداوند خود درباره اش می فرماید:
(من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته)
عجب رفیقی است خدا. عجب راهی دارد خانه محبوب. این همه راه آمده ای و وقت صرف کرده ای . تازه پیدایش کرده ای. خوشحالی ؟ باش . اما نه زیاد. که خیلی ها هم مثل تو پیدا می کنند. مهم این است که بعد از یافتنش چه می کنی.
حال که پیدا کرده ای بعد از آن همه طلب ، باید بشناسی. در مرحله «عَرَفَ». شناختن. تمام توانت را به کار بگیری تا ببینی با که طَرفی؟ و وقتی جلوه ای از آن همه عظمت و زیبایی را شناختی تازه می رسی به مرحله «حُب». دو حرف بیشتر نیست ولی حرف ندارد. دوست داشتن و تو این دوست داشتن را با دوست داشتن های معمول دور و برت مقایسه نکن.
آن دوست داشتن کم و زیاد می شود. اما این دوست داشتن که به آن می رسی کم شدنی نیست. فقط زیاد می شود. زیاد می شود . زیاد می شود تا می رسد به مرحله عشق.
و این عشق هم با عشق هایی که تو نامش را گذاشته ای عشق فرق می کند. زمین تا آسمان هم کم است برای این فاصله. ولی باز هم یک طرفه است این عشق و امان از عشق های یک طرفه.
کمی صبرکن. کم نیاور. بمان توی همین جاده. بمان پشت همین در. از در زدن کوتاه نیا. قاعده عاشقی در سرسختی است و پافشاری. این عاشقی سرانجام معجزه می کند.
بالاخره در باز می شود و این عشق دو طرفه خواهد شد و می شود همان که محبوب گفت :«من عشقنی ، عشقته»
عجب حالی دارد خدا عاشقت بشود. همان کسی که یک بار هنگام آفریدنت به خود بارک الله می گوید ، خودش عاشقت می شود. عجب معادله ایست؟
این فاصله بین «وَجَدَ» تا «وَصَلَ» . فاصله بین یافتن تا وصل شدن.
برگردم دوباره سراغ حدیث اول.
این وصل شدن از نوع اتصال است. یعنی جدانشدنی. یعنی یکی شدن . محبوب همینجاست. و اتفاقی غریب رخ داده است . اینکه ( لا فرق بینهم و بین حبیبهم) یکی شده اید . تو و عشقت. و اینجا دیگر به مقصد رسیده ای.
به مقصدی که حسین رسید. وقتی رسیدی به «لا فرق بینهم و بین حبیبهم» و خدا هم عاشق تو شد، به دنبالش اتفاقی می افتد به زیبایی «شهادت» که «من عشقته قتلته» و خدا آنچنان در این عشق استوار است که معشوق را می کُشد و می کشاند در حریم خودش و این کشتن عین حیات است. عین زندگی.
و شهیدان اینانند.
و تمام این حرف ها از یک سلام شروع شد. از سلام بر حسین. همان سلام بر حسینی که اول ماجرا گفتم.
هم حسینی که دلبسته ی شش گوشه اش هستیم و هم حسینی که در ششمین روز از چهارمین ماه سال 75 زمینی شد تا 22 سال بعد خودش را به لشکر عاشوراییان برساند.
گفتم شش، گفتم چهار ، گفتم 7، گفتم 5 .... و بدان که این اعداد و ارقام، عددی نیستند که بین تو و محبوب بتوانند فاصله بیندازند. این تویی که باید بخواهی و عمل کنی. این تویی که اگر مسلح شوی به اخلاص، هیچ دری به رویت بسته نخواهد بود و هیچ مرزی راه را به رویت نخواهد بست. می روی و می روی تا جایی که می رسی به وصال، از جنس همان وصال هایی که گفتم.
و بدان حسین ها می روند تا قاعده ها و قوانین مصنوعی ما را بشکنند. تا گمان نکنیم راه شهادت بن بست است. این سن و سال ها چند خط خطی ساده و معمولی بیشتر نیست و دلیلی است محکم بر این مهم که هر کس خود را به اندازه ی لباس تک اندازه شهادت درآورد، یقینا خداوند آن لباس زیبا را به پیکرش خواهد پوشاند.
سلام بر «حسین» و سلام بر حسین هایی که هر از چندگاهی با رفتنشان، ماندنمان را به رُخِمان می کشند.
و تابوتی سه رنگ را بر شانه های شهر روان می کنند تا تلنگری شوند برای آنان که عشق پر گشودن امانشان را گرفته است.
و مهم نیست آن خوشبخت پرچم پیچ شده در تابوت سه رنگ کیست! مهم این است که دارد فریاد می زند، راه باز است. دارد فریاد می زند جدا کنید خودتان را از این قوانین مادی!
مهم نیست آن روسفیدِ سفید پوشی که در بالاترین معامله و تجارتِ خود توانسته است دومتر از قطعه ی شهدا را به خود اختصاص دهد کیست؟! مهم این است که زیرکانه و هوشیارانه، دل را چنان سیقل داده است و جان را آنچنان پرورش داده است که خداوند مشتری اش شده است .
و ما اینجا اگر داریم زار می زنیم، اگر سوز حسرت از سینه هایمان شعله می گیرد، همه اش درد فراق نیست. هر چند که فراق رفیقِ هیاتی کم دردی نیست. فراق رفیقی که همین چند مدت پیش کنارت سینه می زد و اشک می ریخت. رفیقی که هیچ گاه گمان نمی کردی اینچنین یکباره دستت را بگذارد توی حنا و برود به آنجا که باید می رفت و تو هنوز احساس می کنی این قصه یک خواب است . یک شوخی است. از جنس همان شوخی های حسین ولایتی.
فراق رفیق کم دردی نیست، اما اگر ما داریم زار می زنیم بیشتر از دردی که سال های سال است چنگ می زند به سینه هایمان. درد جا ماندن. درد نرسیدن. دردی که با رفتن هر یک از این بچه ها انگار زخمش بیشتر سر باز می کند.
دردی که درمانی جز عمل کردن و اخلاص در عمل ندارد و ما هر روز بیشتر یادمان می رود که برای رسیدن به وصال باید عمل کرد. باید آگاه عامل بود نه ناآگاه کاهل و عجیب است که هر روز که می گذرد بجای عامل شدن، راه کاهلی را در پیش می گیریم و چگونه می شود کاهل، عقلش عاقل شود تا عشقش عاقل شود و مگر چمران نگفت که :«وقتی عقل عاشق می شود، عشق عاقل می شود و آنگاه تو شهید می شوی»
حسین جان
جام شیرین شهادت گوارای وجوت برادرم. حقت بود. مبارکت باشد. اما دعاکن که ما هم یاد بگیریم کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم. یاد بگیریم اخلاص را و دعا کن ما هم بتوانیم این راهی را که تو رفتی برویم.
گوارایت باد وصال حسین(ع) و دیدار شهدایی که تا دیروز فقط عکس و قاب و سنگی بودند و امروز با آنان همسایه ای.
نمی گویم دیدار به قیامت. چون ظهور خیلی نزدیک است. بگذار بگویم دیدار به ظهور. بعید نیست که تو هم با مولایت برگردی تا دوباره شهید شوی. دیدار به ظهور برادرم. دیدار به ظهور.