یادی از اسوه های فراموش شده
بالانویس1:
روایت امروز روایت مظلومیت و گمنامی آدم هایی است که به قول پیامبر اکرم(ص) « نیکوکاران بى نام و نشانِ خدا ترس هستند. کسانى که هرگاه غایب باشند کسى جویایشان نمى شود و آنگاه که حضور دارند، کسى از آنان دعوت نمى کند و شناخته شده نیستند.»
بالانویس2:
«بنیاد» خیلی از بچه های جانباز را که آسمانی می شوند، شهید محسوب نمی کند و یا به قول خودشان «احراز شهادت نمی شوند»، اما قرار نیست که غیرت ما هم اسیر قانون های دست و پاگیر بنیاد شود. پس اگر از «استاد محمود» این قصه به عنوان شهید یاد می کنم، بگذارید به پای حرمت و غیرت. بگذارید به حساب عزت و ارادتی که برای این بچه ها قائل هستیم.
قبای سرخ محمود
یادی از جانباز شهید «استاد محمود ملکوتی(قبا سرخ)» و رزمنده ی جانباز «استاد علیرضا عادل پور»
چاره ای نبود باید درس را ول می کرد و می چسبید به کار. پدر به تنهایی از پس مخارج زندگی بر نمی آمد و همین قصه باعث شد که «محمود» بی خیالِ درس شود و بشود شاگرد آپاراتی. از همان ها که همیشه دست هایشان بوی روغن ماشین می دهد و لابلای ترک های پوستشان رگه های سیاه رنگ روغن سوخته خودنمایی می کند، اما بوی عطرِ محمدی نان حلالی که سر سفره می آورند، آدم را مست می کند.
سال ها به همین منوال می گذرد. محمود، برای خودش استادکاری شده و اسم و رسمی به هم زده است که جنگ سایه می اندازد روی شهر و موشک های 12 متری عراق کوچه های 6متری دزفول را تبدیل می کند به برهوتی از خاک و سنگ و آجر.
«استاد محمود قباسرخ» که در روزهای پرشور انقلاب هم دستی در آتشِ مبارزه داشته است، دل از راحت و زندگی و زن و بچه اش می کند و راهی می شود. اما قصه ی راهی شدن استاد محمود با قصه ی همه ی آنها که راهی شدند تفاوتی بزرگ دارد.
رسالت جنگیدن استاد محمود، در جبهه رسالت دیگری است. تکلیف او ، از آن مدل عرق ریختن هایی است که هیچ گاه در دفاع هشت ساله ی ما دیده نشد و آدم هایش همیشه در پس پرده ی گمنامی خویش مظلومانه ماندند.
او دست در دست «استاد علیرضا عادل پور»رادمردی سرد و گرم چشیده و بی نام و نشان که استاد مکانیکی قابل است و در شهر برای خود شهرتی دارد، یک تیم دو نفره می شوند برای جراحی ماشین های زخم خورده و آمبولانس های از کار افتاده ی بهداری لشکر 7، تا با تخصص خود سرپایشان کنند و راهی شان کنند به خط مقدم.
خدا می داند چه روز و شب هایی از عمر شان در تدارکات و پشتیبانی لشکر 7 سپری می شود و بدون هیچ چشمداشتی خالصانه خدمت می کنند.
مارش آغاز عملیات، همیشه آهنگ حرکتی جدید است برای تیم دو نفره ی «استاد محمود» و «استاد علیرضا» تا شانه به شانه ی هم راهی شود برای تعمیر ماشین های سپاه و آمبولانس های از نفس افتاده تا ماشین ها را سرپا کنند و آمبولانس ها را جانی دوباره بخشند.
دیوار مغازه ی تعویض روغنی استاد محمود بیشتر به یک نمایشگاه عکس شباهت دارد. عکس رفقای شهیدش. هر کدام از بچه های محل که شهید می شوند، عکسشان روی دیوار مغازه ی استاد محمود نقش می بندد و تا پایان روزهای حماسه و ایثار همچنان در جبهه ی گمنامی خویش می جنگد.
جانباز شهید محمود ملکوتی فر(قباسرخ)
«استاد محمود» با اینکه یک بار در بستان ، ساق پایش تیر خورده است، اما این زخم سد راه رفتنش نمی شود و باز هم دست به آچار است. آچاری که شاید صدها بار از اسلحه ی رزمندگان کاربردش بیشتر است و مفیدتر.
روزهای والفجر8 را خیلی ها به یاد دارند، آن روز که «استاد محمود» و «استاد علیرضا» به شدت دچار عارضه ی شیمیایی می شوند ، اما به دلیل اینکه باید به آمبولانس های بی جان، جان دوباره بدهند، با وجود ضایعات شدید، از کمپ شیمیایی ها در می روند و خودشان را می رسانند به منطقه و شاید اگر آن روز به جای منطقه، راه بیمارستان را در پیش می گرفتند، امروز پایان قصه جور دیگری رقم می خورد.
جنگ تمام می شود و استاد محمود برمی گردد به مغازه ی تعویض روغنی اش. مغازه ای که کماکان نمایشگاه تصاویر شهداست. او هنوز برای ماشین های سپاه حرمتی دیگر قائل است و هر گاه میزبان یکیشان می شود، دست مهرش را به گونه ای دیگر به سر و گوششان می کشد و به راننده تذکر می دهد: «مراقب بیت المال باش!»
«استاد محمود» هیچگاه دنبال پرونده ی جانبازی اش نمی رود. هر چند اگر هم می گرفت با این پیچ و خم های قانونی و سنگ های بزرگ و کوچکی که در مسیر این بچه ها انداخته اند، هیچ گاه به نتیجه هم نمی رسید.
«استاد محمود قبا سرخ» که بعد از جنگ فامیلی اش را به «ملکوتی فر» تغییر داده است، سال ها با دردهای شیمیایی اش می جنگد ، اما گله و شکایتی ندارد و سراغ بنیاد هم نمی رود.
آذرماه سال 1390، استاد محمود خسته از یک عمر دسته و پنجه نرم کردن با غول شیمیایی، کنجی از «آی سی یو» بیمارستان ، آخرین نفس هایش را می کشد و بدون اینکه نام شهید در پیشوند نامش قرار گیرد، قبای سرخ شهادت می پوشد.
مردی که سهم بزرگی در نبرد هشت ساله این مرز و بوم دارد، مردی که هشت سال عمرش هم اسلحه و هم آچار به دست، در کنج گمنامی خویش خدمت کرده است، در اوج بی خیالی مسئولین روی شانه های شهر تشییع می شود.
زیر تابوت استاد محمود پر است از بچه های خاک جبهه خورده ، آنانکه قدر استاد محمود و استاد محمودها را خوب می دانند و عالمند به اینکه این دست های سیاه شده از روغن سوخته که اینک بی رمق در کفن سفید به آرامش رسیده اند، روزگاری چه روزهای پرالتهابی داشته اند و چه گره هایی باز کرده اند.
و تشییع او خالی است از مدعیان یقه سفید کت و شلواری ، آنانکه استاد خوردن نان به نام شهدایند و یقه های سفیدشان حاصل سیاهی دست های استاد محمودهاست.
و چه خوب است هر از چندگاهی یادی شود از این «اسوه های فراموش شده» آنانکه در اوج مظلومیت زیستند و در اوج مظلومیت رفتند و هیچ کس از قهرمانی ها و پهلوانی های آنان نگفت.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
رزمنده جانباز استاد علیرضا عادل پور
راستی «استاد علیرضا عادل پور» هم سال هاست که با دردهای شیمیایی اش دست و پنجه نرم می کند. سال هاست که درب کارگاه مکانیکی اش را بسته است و توانایی کارکردن ندارد. سال هاست که بین خانه و بیمارستان در رفت و آمد است. سال هاست که نفسش در بی خیالی ما آدم ها، به سختی بالا و پایین می رود و هیچ کس از دردهایش سراغی نمی گیرد. استاد علیرضا این روزها، حال و روز خوبی ندارد و چه خوب است که در این روزها و شب های رمضان، برای شفای دردهای بی شماره ی این قهرمان گمنام ، دست به دعا شویم.
بیایید قدر قهرمان هایمان را بدانیم. بیایید در شور پیروزی قرمزها،مراقب باشیم سرخی خون شهدایمان از یاد نرود.