به بهانه ی تصویری که دل مردم دزفول را به درد آورد
بالانویس:
چقدر برایم سنگین است دقیقاً بعد از پستی که از درد دل های مادر شهیده معظم عصمت پورانوری نوشتم، این پست تلخ را در الف دزفول ماندگار کنم.
روی همین پل بود . . .
به بهانه ی تصویری که دل دارالمؤمنین را به درد آورد
روی همین پل بود. دقیقاً همین حوالی که ایستاده اید و عفتتان را به باد داده اید. روی همین پل بود. همین حوالی که حیای نداشته تان را به حراج گذاشته اید.
روی همین پل بود که «عصمت» بر زمین افتاد تا عصمت دختران شهرش بر زمین نیفتد. «شهیدعصمت پورانوری!»را می گویم. روی همین پل بود که «مرضیه» تکه پاره شد، تا عفت دختران این شهر به دست دژخیمان تکه پاره نشود! «شهید مرضیه بلوایه» را می گویم.
آری! دقیقاً همین حوالی که ایستاده اید و با افتخار پرده از نجابتتان برداشته اید؛ اگرچشم نابینایتان را کمی بازتر کنید هنوز جای ترکش های آن راکت را می بینید که دو نوعروس این شهر ، «عصمت» و «مرضیه» را که هنوز دو ماه از پوشیدن چادر سفید عروسیشان نگذشته بود، کفن پوش کرد. اگر نگفتم لباس سفید برای این بود که عصمت به احترام جوانان شهید همسایه شان، در شب عروسی اش لباس سفید هم نپوشید.
شما را چه به حرمت و احترام! وگرنه برایتان می گفتم کمی آن طرف تر از همین پل در بهشتی به نام «بهشت علی» صدها جوان زیر خاک آرام گرفته اند، تا آرامش امروز شما تضمین باشد.
شما را چه به غیرت! چرا که غیرت را خورده اید و حیا را قی کرده اید! وگرنه از غیرت این بچه ها برایتان می گفتم. غیرتی که راهیشان کرد روبروی گلوله تا دست اجنبی به ناموسشان نرسد.
شما را چه به شرم! وگرنه می گفتم از چادر پاره پاره و غرق خون عصمت و مرضیه شرم کنید! آنان که حتی شب ها را با چادر و حجاب می خوابیدند تا اگر زیر آوار ماندند، جنازه شان هم بی حجاب نباشد!
چه می فهمید آخر شما؟
مگر تکه پاره های عزیزتان را از گوشه و کنار خانه ی ویران شده جمع کرده اید و داده اید دست عبدالحسین مرده شور تا قنداق پیچ کند برایتان و بدهیدش دست خاک؟
مگر تکه گوشتی توی سردخانه نشانتان داده اند و گفته اند از قامت رعنای تک پسرتان فقط همین را پیدا کرده ایم؟
مگر سالها چشمتان به در مانده است تا شاید تکه استخوانی از شاخ شمشادتان برایتان بیاورند.
شما چه می فهمید از درد، از داغ، از انتظار ، از صبوری ، از اشک، از بغض! از اینکه سالهای سال سنگ صبورتان عکسی باشد و سنگ مزاری و خاطره ای و یادی و دیگر هیچ!
گرسنگی نکشیده اید که عاشقی از سرتان برود. از روزی که چشم باز کرده اید ، در امنیت و آرامشید و چه خبر دارید که برای این آرامش هر روز جوانی در مرزهای این سرزمین به خون می غلتد و مادری باید تمام آرزوهایش را برای شب دامادی شاخ شمشادش در تشییع تابوتی سه رنگ به خاک بسپارد!
چه خبر دارید از جوانانی که آن سوی مرزها به دست داعشیان خونخوار با خنجر ذبح می شوند و پیکرهایشان مثله می شود تا خم به ابروی آرامش مردمشان نیفتد.
شما را چه به حرمت و احترام شهدای شهرتان!
بیچاره ها! اگر همین حالایش بچه های مکتبی و انقلابی امام خامنه ای نبودندکه در مرزهای آبی و خاکی و هوایی و در فراسوی مرزها، مدافع حریم آرامشتان باشند، باید یا بردگی بعثی ها را می کردید یا سرتان را عین گوسفند زیر تیغ داعشی ها می بریدند.
اگر شما را هم مثل ناموس ایزدی ها در خیابان ده دلار معامله می کردند و به کنیزی می گرفتند، اگر نام شما هم روزی سه بار در لوحه ی جهاد نکاح داعشیان قرار می گرفت و روزی سه بار عفتتان به باد می رفت، امروز چتر آرامش و آسایش را از سرتان برنمی داشتید و در هوای نفس و بی خیالی نمی چرخاندید!
چه زیبا گفته اند که اگر بی حجابی تمدن است، حیوانات از همه آدم ها متمدن تر هستند.
پس چگونه با شما از شرم و غیرت و حیا و عصمت و عفت و نجابت بگوییم چرا که همه اش را به تاراج داده اید! اما خوب بدانید در این شهر مادران شهیدی هستند که به آهشان عالمی آتش می گیرد. از آن آه بترسید!
آقایان مسئول! این ها شال و روسری این مترسک های فریب خورده نیست که در دست باد می رقصد! این آبروی دارالمؤمنین است! مراقب باشید که شهدا آبرو و عزت و عظمت این شهر را به شما سپرده اند! روزی چشم در چشم شهدا باید جوابگویشان باشید که با آرمان هایشان چه کردید!
آقایان مسئول! اگر هنوز از غیرت و معرفت چیزی باقی مانده است، این افراد را پیدا کنید تا تاوان بی حرمتی به شهدا و دلشکستی مادران و خانواده های شهدا را بدهند، اگرچه هیچ تاوانی درد مادران شهدا را آرام نخواهد کرد.