به بهانه ی یادی از شهدای مظلوم و گمنام گردان قائم در سالروز عملیات خیبر
بالانویس:
شاید کمتر کسی از سرنوشت گردان قائم متشکل از نیروهای دزفول و اندیمشک در عملیات خیبر خبر داشته باشد. گردانی که اکثر نیروهایش در 11 اسفند 1362 در نبردی نابرابر و مظلومانه به شهادت رسیدند و پیکرهای پاک و مطهرشان در منطقه طلائیه باقی ماند. روایت زیر بخشی از اتفاقی را به تصویر کشیده است که در آن شام غریبان رخ داده است.
آنان که بر نگشته بودند
یادی از شهدای مظلوم و گمنام دزفول و اندیمشک گردان قائم در عملیات خیبر
به یاد شهید سید احمد سیدقلندر
شب عملیات خیبر است. 11 اسفندماه 62 . آقا محسن، فرمانده گردان قائم روبروی نیروهایش می ایستد و خبری را به نیروهایش می دهد.
«فرماندهان ارشد دستوری به من داده اند که من زیر بار آن نرفتم. اما وقتی دیدم که مدام فرماندهان رده بالا پشت بی سیم می آیند و دستور را تکرار می کنند، به دلیل لزوم تبعیت و تکلیف قبول کرده ام ،برخود واجب دیدم که دستور را به شما بگویم تا آگاهانه انتخاب کنید.
به من خبر داده اند که هزاران نفر از نیروهایمان در جزیره مجنون محاصره شده اند. دشمن شیمیایی هم زده است و بچه ها دارند همگی شهید می شوند.
ماموریت ما این است که به سمت دشمن برویم و درگیر شویم و این امر باعث شود تا حجم آتش روی بچه های محاصره شده کم شده و بتوانند از محاصره خارج شوند.
داستان این است. این رفتن بازگشتی ندارد. اگر حاضر هستید که برویم می رویم و هر کس هم با این وجود نمی تواند بیاید، می تواند همین جا بماند.»
آقا محسن نیروهایش را به خط می کند و خودش پشت نیروها می ایستد و در تاریکی شب برای اینکه کسی از رفتن همرزم خود خبردار نشود چنین می گوید :
« هر کس می خواهد برگردد، عقب عقب از جمع جدا شود »
محسن آن شب کربلایی برپا می کند توی طلائیه.
آقامحسن نفرسوم ایستاده از چپ و شهید سیداحمد سیدقلندر نفردوم نشسته از راست
حدود سی نفر از نیروها عقب عقب از جمع خارج شده و پس از عذرخواهی از فرمانده و روبوسی برمی گردند.
آقا محسن در نهایت غیرت و شجاعت و علم به اینکه این رفتن ، رفتنی بی بازگشت است ، گردان آسمانیش را به سمت جلو حرکت می دهد و پس از آنکه که گردان وارد یک شیار می شود ، تمامی نیروهای گردان به جز تعداد اندکی در زیر انواع آتش نیروهای عراق به شهادت می رسند و تعداد زیادی از پیکرهای مطهرشهدا در منطقه باقی می مانند.
محسن مجروح شده و به همراه تعداد اندکی از نیروها اسیر می شود.
هنگامی که آزادگان برگشتند، رفتم سمت محسن. گفتم : « اون شب من با گردان شهید صالح نژاد بودم. پس چی شد؟ چه اتفاقی براتون افتاد؟ سید احمد (برادرم) هم که اون شب شهید شد و جا موند.»
محسن تا نام سید احمد را شنید ، زد زیر گریه و گفت : « سید شهید شد؟ من سید و غفاری و بصیری رو یه گوشه ای از شیار مستقر کردم و گفتم جلو نیان.»
گفتم:« یکی از بچه ها سیداحمد رو دیده که تیر خورده توی سینه اش و شهید شده »
محسن مدام گریه می کرد .
بارها من و محسن برای پیدا کردن پیکر بچه ها رفتیم منطقه طلائیه. اما باتلاقی بودن اجازه هیچ کاری نمی داد تا سال 71 یا 72 بود که منطقه تقریبا خشک شد.
محسن از روی کروکی ها شیار را پیدا کرد و شروع کردیم به پیدا کردن شهدا. مادرم گفته بود تا پیکر برادرت را نیاورده ای ، خانه نیایی. قبل از عملیات من و سید احمد انگشترهایمان را با هم عوض کرده بودیم و همان روز پیکر برادرم سید احمد را از روی انگشتر شناختم.
پیکر شهدا را به عقب منتقل کردیم . پس از مشخص شدن لیست شهدا از روی پلاک هایشان وقتی لیست شهدا را به محسن نشان دادیم، عکس العمل او بسیار غیر منتظره بود.
نشست و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن و مدام بر سر می زد. خیلی سعی کردیم آرامش کنیم اما نمی شد. محسن مرد روزهای سخت بود. فرماندهی که سخت ترین لحظه ها را تجربه کرده بود.در نبرد و در اسارت. اما این گریه کردن ها و بر سر زدن هایش همه را به تعجب وا داشته بود.
در بین فریاد هایش گفت : «سید محمود! می دونی این اسامی کیا هستن؟ »
گفتم :«نه! مگه کی ان؟»
گفت : «همون سی نفری که شب عملیات برگشته بودن، اسمشون بین ایناس. اینا دوباره اومدن دنبالمون . برنگشتن عقب. این همه سال فکرمی کردم که اینا برگشتن. فکر نمی کردم شهید شده باشن. حتی یکی از اونا نرفته عقب. آخه تنها من می دونستم کیا برگشتن»
راوی: دکتر سیدمحمود سید قلندر