الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بالانویس:

در اسفندماه 94( اینجا) به طور مفصل از «شهید سلطانعلی شاه محمدی» نوشتم. اما این خاطره ی آقای الله وردی و تناسبش با این روزهای محرم ، باعث شد دوباره از سلطانعلی یاد کنم.

 

سقایی سلطانعلی

روایتی از شهید سرافراز سلطانعلی شاه محمدی

 

در اوج درگیری های عملیات کربلای 5 ، در  منطقه «نون 14 » تشنگی امانمان را بریده بود. چند لشکر برای تصرف آن منطقه عمل کرده بودند، اما موفقیتی به دست نیامده بود و ما هم  از دیشب که درگیر شده بودیم تا عصر فردایش که آفتاب  رنگ و بوی غروب به خودش گرفته بود، لب به غذا که نزده بودیم، هیچ، جیره ی  آبمان هم تمام شده بود. زبانمان چسبیده بود به سقف دهانمان و نمی شد با آن حتی لب های ترک خورده مان را مرطوب کنیم. آتش دشمن زیاد بود و ما هم به شدت مشغول نبردی تنگاتنگ بودیم برای تصرف نون 14 و از فرط تشنگی کم کم داشتیم از پا می افتادیم.

قمقمه ها خالی بود و آب توی منطقه نبود. باید یکی می رفت و از عقبه منطقه ی درگیری آب می آورد. در آن هیر و ویر عملیات، «سلطانعلی» را دیدم که راه افتاد سمت عقب و گفت : «من میرم آب بیارم»

آرپی جی زن بود و دلاوریهایش را در بحبوحه ی عملیات کربلای 4 با آن قبضه ی آرپی جی اش دیده بودم. زمانی که چشم توی چشم تانک دشمن تمام قد ایستاد و بدون ذره ای ترس، شکارش کرد. مدتی گذشت و داشتم یکی از بچه ها را که مجروح شده بود، می آوردم انتهای کانال که دیدم سلطانعلی با یک گونی پر از کیسه های پلاستیکی آب دارد خودش را می رساند به بچه ها. آن موقع بطری آب معدنی مثل الان نبود. آب را در کیسه های پلاستیکی پرس شده می دادند دست بچه ها. سلطانعلی کمر خم ، با گونی پر از کیسه های آب خوردن رسید و کیسه را گذاشت زمین.

سرش را بلند کرد و گفت : « نگران نباشین! بالاخره آب آوردم!» یک نگاه انداختم به گونی پر از کیسه های آب خوردن که هنوز درِ آن باز نشده بود و یک نگاه به لب های سلطانعلی که هنوز خشک و ترک خورده بود. این همه راه را رفته بود عقب، گونی پر از کیسه های آب را به دوش کشیده بود و تا نون 14 خودش را رسانده بود، اما خودش لب به آب نزده بود.

نگاهم در نگاه سلطانعلی گره خورد و بغض کردم. دلم رفت جایی دیگر. اشک توی چشم هایم حلقه زده بود. نیاز نبود کسی برایم روضه ی عباس بخواند. روضه ی علمدار و سقایی که در نهایت عطش به آب رسید و بیاد تشنگی اهل حرم، آب نخورد.

روایت این سقایی، شده بود روایت سقایی اباالفضل العباس(ع) و شباهت این سقایت زمانی به اوج خود رسید که لحظاتی بعد پیکر «سلطانعلی شاه محمدی» بوسه باران ترکش ها شد و افتاد روی زمین. روضه ی پرواز سلطانعلی را باید به همراه روضه ی عباس تلاوت کرد. صلی الله علیک یا اباعبدالله

شهید سلطانعلی شاه محمدی متولد 1347 در هشتم اسفندماه 1365 در عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید و مزار مطهرش در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم شهر امام زیارتگاه عاشقان است.

 

راوی : محمد الله وردی - همرزم شهید

بازنویسی : الف دزفول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۳
علی موجودی

بالانویس :

آقای «امین آزاد» ، آهنگ زیبایی برای اولین شهید مدافع حرم دزفول «شهید امیر علی هویدی» خوانده است به نام «قصه ی تو» که در این پست الف دزفول ضمن تشکر و تقدیر از ایشان و گروه همکارشان ، این آهنگ رونمایی می شود و جهت دانلود در الف دزفول قرار می گیرد.

 

انگار همین دیروز بود

به بهانه ی اولین سالگرد شهادت اولین شهید مدافع حرم دزفول ، شهید امیر علی هویدی

به همراه رونمایی از آهنگ « قصه ی تو» کاری از امین آزاد برای شهید هویدی

وقتی به گذشته و اتفاقات تلخ و شیرینش نیم نگاهی می اندازیم، آهی می کشیم و می گوییم «چقدر زود گذشت» اما این «گذشت زمان» برای آدم های مختلف فرق دارد. بسته به شرایط و وضعیت و روحیه­ ی آدم ها این گذشتن، تند و کند، می شود.  همیشه قاعده همین بوده است و قاعده همین خواهد بود. برای برخی ها، هر ثانیه، به اندازه ی یک سال می گذرد و برای برخی، هر سال به اندازه ی یک ثانیه زمان می گیرد.

و این همه گفتم تا برسم به دلیل حرف های امروزم که بگویم: «چقدر زود گذشت!» انگار همین دیروز بود که در و دیوار شهر پر شد از تصویر« امیر».  انگار همین دیروز بود که خبر دادند، امیر در روز عاشورای حسین(ع)، چونان مولایش، در نبرد با شمر سیرتان و عمرسعدهای دوران، در دیار غربت و غریبانه،  جام شهادت نوشیده است  و پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان، اولین هدیه ی خود را تقدیم آستان حضرت زینب (س) کرده است.

انگار همین دیروز بود که خبر رسید، پیکر امیر، همانند پیکر امیرعشق، حسین بن علی (ع)، در معرکه نبرد مانده است و سایبانی جز بال ملائک ندارد.

انگار همین دیروز بود که «یسنا»ی مهربانش با دسته گل به استقبال تابوت بابایش رفته بود و انگار همین دیروز بود که شانه های شهر، در ازدحام عاشقان قدرشناس«شهید امیر علی هویدی» را تا شهید آباد بدرقه کردند تا آنگاه که در کنار شهدای هشت سال دفاع مقدس روی سفره ی مهمانی حسین(ع) نشست.

و من می گویم «انگار همین دیروز بود» ولی می دانم برای عده ای این یک سال ، یک عمر گذشت. برای مادری که عادت داشت همیشه در چارچوب در، قامت رعنای پسر را ببیند. برای همسری که همراه و همراز سال های عاشقی اش، آسمانی شده بود و برای دختری که نفسش بند بود به نفس «امیربابایش»

برای آنان که وجود امیر دلیلی بود برای بودنشان و حضور امیر تکیه گاهی برای روزهای سختشان. برای آنانکه به هر دلیل ، به رشته ای از ریسمان محبت و مهربانی« امیر» گره خورده بودند.

برای آنان، دیگر نمی شود گفت که «چه زود گذشت». چرا که ثانیه های بی امیر بودن، هر کدامشان حکم یک سال را دارد برایشان و عجیب است که داغ فراق شهید ، با گذشت زمان کهنه نمی شود. چیزی مثل داغ کربلا، که روز به روز تازه تر می شود و این حقیقت را می شود با مادرانی ثابت کرد که بیش از سی سال از شهادت فرزندشان می گذرد و هنوز که هنوز است ، اشکی که بر مزار فرزند شهیدشان می ریزند، داغ خیزتر است.

اینجا باید دعا کرد برای خانواده ی «امیر» که خداوند صبورشان کند و جرعه جرعه شکیبایی بریزد در جام وجودشان. هر چند که خوب می دانند«ان الذین قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» را و ادراک کرده اند «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ» را و  به وعده ی«أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا» راه امیر را خواهند رفت ودر انتهای جاده « وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ » را به گوش جان خواهند شنید.

و باید از باب «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنینَ» زمزمه کرد برایشان وعده های پروردگار را که «وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ» و بشارت داد که «أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ»

باید بشارت داد که این ثانیه هایی که برایشان هر کدام به اندازه ی یک سال سپری شد ، روزی گره می خورد به ثانیه های شیرین و دلنشین ظهور! به سالهایی که هر سالش  به شیرینیِ گذشتِ یک ثانیه خواهد گذشت و شاید در آن روزها، امیربابای یسنا هم در رکاب موعود، بازگردد و چه خوش لحظه هایی خواهد بود که دوباره یسنا دسته گل به دست ایستاده باشد برای دیدار بابایش!

و همه ی اینها که گفتم دور از ذهن نیست، چرا که «رجعت» وعده ی الهی است و به یاری خدا تحقق خواهد یافت و امام زمان به همراه جمعی از شهدا بازخواهد گشت.

پس تا آن روز باید به برکت آرامش آیات وحی، دل متلاطم را آرام کرد و مدام زیر لب زمزمه کرد که :« الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُون»

و به یاری خدا چه زود این روزهای بی قراری و دلتنگی سپری خواهد شد و چه زود روزهای نورانی ظهور فراخواهد رسید. پس دعا کنیم برای زودتر آمدنش چرا که «الدعا یردّ القضاء ولو ابرم ابراماً»

 

معرفی و دانلود  آهنگ «قصه ی تو» هدیه به شهید امیرعلی هویدی 

نام آهنگ : قصه ی تو

آهنگ ساز و خواننده : امین آزاد

تنظیم : امید آزاد

میکس و مسترینگ: سعید عروج

تهیه کننده: محمدصفامنش

دانلود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۲
علی موجودی

تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود!

دلنوشته ای به بهانه ی غم های تنهایی این روزهای دلگیر

 

آقای مهربانم سلام

چند روز است که از سر دلتنگی، هی می نویسم و هی پاره می کنم. حال و روز خودم را هم نمی فهمم، در این روزگاری که همه جوره بر ما سخت می گذرد و در دنیایی که همه جوره از آن به تنگ آمده ایم.حالمان خوب نیست آقا و خوب می دانم و خوب می دانی که تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود، چرا که اگر قرار به «حَوِّل حالِنا» باشد، «اَحسَن الحال»ی جز شما وجود ندارد.

عجب دنیایی است آقا جان! با آدم هایی که برای رسیدن به مال و مقام می جنگند و در جاده ی بی انتهای دنیاطلبی از هم سبقت می گیرند و دوربین خدا را بیخیال شده اندکه دارد همه ی تخلفاتشان را ثبت می کند.

از مسئولینی که واژه واژه، سنت و سیره و حدیث اهل بیت(ع) را بالای میزشان می زنند و عکس شهدا را روی میزشان، اما راهی که می روند راه دیگری است تا مردمی که به  قول امام علی(ع) : «الناسُ بِاُمَرائهِم أشبَه مِنهُم بآبائهم ، شباهت مردم به مسئولینشان ، از پدران و مادرانشان بیشتر است.»

خیلی درد تنهایی سخت است آقا جان! و شما  درد «تنهایی» را بهتر از هر کس دیگر حس کرده اید.

آقای مهربانم.

اینجا گرد فراموشی پاشیده اند به شهر، در روزگاری که ارزش ها، روز به روز بیشتربرای مردم رنگ می بازد و فاصله ای که روز به روز بیشتر می شود با خدا و شما خوب می دانید دردی لاعلاج­تر از فراموشی نیست. بیماری مسری شهرم. بیماری که روز به روز بیشتر شیوع می یابد. فراموشی راه اهل بیت(ع)، فراموشی یاد شهدا و فراموشی اینکه پرونده اعمالمان را شما هفته ای دوبار مرور می کنید.

آقای مهربانم!

چقدر روزگارمان شبیه آخرالزمانی شده است که پیامبر برای سلمان توصیف کرد که « ای سلمان! همانطور که نمک در آب حلّ می شود، دل مؤمن و اندرون او آب می شود و حلّ می گردد؛ چون منکرات را در برابر دیدگان خود می بیند و قدرت تغییر و اصلاح آنها را ندارد.

ای سلمان! آن روز راستگو را دروغگو شمارند و به گفتار او ترتیب اثر ندهند و هر گونه دسترسی به بیت المال و ربودن اموال عامّه را غنیمت و بهره می شمارند.

ای سلمان ! در آن روزگار رباخوری در بین مردم ظاهر و آشکارا می گردد، و مردم با یکدگر با غیبت و رشوه معامله می کنند و دین در نزد مردم ضعیف و به درجات نازلی پائین می آید، ولیکن دنیا قویّ و به درجات عالی در بین مردم بالا می رود.

ای سلمان ! در آن هنگام افراد ثروتمند بیش از همه کس از فقر نگرانند، به فقراء و ضعفاء کمکی نمی شود و کسی بر آنان رحمت نمی آورد»

آقای مهربانم!

همه ی این توصیفاتِ آن روز پیامبر را امروز دور و برمان به وضوح می بینیم و این یعنی وصال شما و زمان دیدار شما، اگر خدا بخواهد نزدیک است و در همه ی روایات هم که اوصاف دوران حکومت شما را شنیده ایم. عدالت و امنیت و رفاه و آسایش به معنای واقعی و زمینی که« إِنَّ الأَرضَ لِلَّهِ یورِثُها مَن یَشاءُ مِن عِبادِهِ وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقینَ»  و مستضعفینی که « وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ » و اینکه « فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» و اینها همه وعده هایی تغییرناپذیر از آینده ای روشن هستند.

وحال سوالی که پریشانم کرده است این است که  مگر می شود ظهور اتفاق نیفتد؟ مگر می شود آن همه وعده های زیبای دوران ظهور به وقوع نپیوندد. مگر می شود آن همه آیات و روایات تحقق نیابد؟

پس چرا آدم ها از این فرصت باقیمانده تا ظهور استفاده نمی کنند برای اینکه لبخند بیاورند روی لبهای شما؟ چرا نمی دانند این روزها شما دارید یاورانتان را انتخاب می کنید برای آن روزهای بزرگ بعد از ظهور؟

آقای مهربانم!

«دفاع مقدس» فرصت هشت ساله ای برای عاقبت بخیری بود و این روزهای مانده تا ظهور، همه اش «ثانیه های مقدس» و «فرصت مقدس» است برای راضی کردن شما! برای اینکه دل شما را به دست بیاوریم! برای اینکه  انتخاب شویم و توفیق سربازی پیداکنیم در رکابتان! پس چرا آدم ها بی خیالِ این «فرصت مقدس» هستند.

آنها که از با یاد شما بودن فقط لقلقه ای دارند در گردش تسبیحشان ، چرا فکر می کنند تا ابد عمر مسئولیتشان دنباله دار است و مردم چرا بی خیال حساب و کتاب پروردگار و بازخواست شهدا، راه شهدا را نمی روند؟ و ما هم هرچه فریاد می زنیم، صدایمان به جایی نمی رسد!

خیلی درد تنهایی سخت است آقا جان! و شما  درد «تنهایی» را بهتر از هر کس دیگر حس کرده اید.

آقای مهربانم!

وقتی اینها می دانند همین روزهاست که شما بیایی و حکومت کنی، چرا اینقدر باد به غبغب دارند و تکبرهایشان کمر کوه می شکند؟ آنان که فقط کت و شلواری از مدیر و مسئول بودن دارند و بسیاری شان قیمتشان هم به اندازه ی همان کت و شلوار است و برخی مردم هم که قیمتشان به اندازه ی همان لباس های مارک داری است که تنشان کرده اند، چرا که امام علی علیه السلام فرمود: « قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَی قَدْرِ هِمَّتِهِ، وَ صِدْقُهُ عَلَی قَدْرِ مُرُوءَتِهِ، وَ شَجَاعَتُهُ عَلَی قَدْرِ أَنَفَتِهِ، وَ عِفَّتُهُ عَلی قَدْرِ غَیرَتِهِ . ارزش هر کس به اندازه همت او و راستگویی و صداقتِ هر کس به اندازه شخصیت اوست و شجاعت هر کس به اندازه بی اعتنایی وی به ارزش های مادی است و عفت هر کس به اندازه غیرت اوست. » و امروز نه همتی مانده است و نه صداقتی  و نه شجاعتی و گاهی هم باید گفت: نه  غیرتی!

عجیب است حال آدم هایی که می دانند قرار است روزی چشم توی چشم امام زمانشان بیاندازند و روز حساب هم چشم در چشم شهدا،  اما همچنان بی خیال در جاده ی دنیاطلبی می تازند  و از ظلم به زیر دست ترسی ندارند  و برای کیسه دوختن برای بیت المال و مالِ مردم، ده ها خیاط استخدام کرده اند.

آقای مهربانم!

به یقین آنان که حق و حقیقت و عدل و انصاف را فدای پست و مقام و مال و باند و حزب و گروهشان کرده اند ، در روز موعود روسیاهند در پیشگاهتان و به مانند روز حساب که « یقول الانسان یومئذ این المفر» دنبال سوراخی هستند برای پنهان شدن، هرچند که نمی دانند « کَلَّا لَا وَزَرَ» که راه فرار و پناهگاهی وجود ندارد ، چرا که قرآن فقط زینت کتابخانه­هایشان بوده است.

و البته خوشابحال آنانکه راهی را رفته اند که باید می پیمودند. آنانکه با تمام سختی های پیش رو ایمانشان را به دانه های گندم نفروختند و روسفید، هنگام حضورتان صف می کشند در برابرتان. همانان که پیامبر (ص) در موردشان فرمود: « لَأَحَدُهُمْ أَشَدُّ بَقِیَّةً عَلَى دِینِهِ مِنْ خَرْطِ الْقَتَادِ فِی اللَّیْلَةِ الظَّلْمَاءِ أَوْ کَالْقَابِضِ عَلَى جَمْرِ الْغَضَا ؛  ثابت ماندن یکى از آنها بر دین خود، از صاف کردن درخت خاردار (قتاد) با دست در شب ظلمانى، دشوارتر است. و یا مانند کسى است که پاره‏اى از آتش چوب درخت (غضا) را در دست نگاه دارد.»

و باز هم بدا بحال روسیاهانِ آن روز!  و امروز بگذارشان به حال خودشان که با شیرینی پست و مقام و منسب و قدرتشان حال کنندو اسب ظلم بتازانند، تا روزی که روسیاه، آوازه ی خیانت هایشان در شهر بپیچد و به یقین که در حکومت شما توصیه امام علی(ع) در نهج البلاغه اجرا می شود و آنان دیگر، مصونیت قدرت و ثروت بکارشان نمی آید. و مگر امام علی(ع) به مالک نفرمود:« اگر یکى از همکاران نزدیکت دست به خیانت زد و گزارش جاسوسان تو هم آن خیانت را تأیید کرد، به همین مقدار گواهى قناعت کرده او را با تازیانه کیفر کن، و آنچه از اموال که در اختیار دارد از او باز پس گیر، سپس او را خوار دار، و خیانتکار بشمار، و طوق بد نامى به گردنش بیفکن.»

چقدر حالمان خوب می شود وقتی که می بینیم مستضعفین دیگر کوخ نشین نخواهند بود و آنانکه پست و مقام ها را به ناحق غصب کرده اند و فقط دغدغه ی جیب و حزب و باند و گروهشان را داشتند و نه دغدغه ی مردم را، به دست با کفایت شما طوق بدنامی بر گردنشان می افتد و خوار و خفیف می شوند و کسی نیست که به پشت گرمی اش بچسبند به میز و همچنان کیسه پرکنند و دیگر نمی توانند برای مردم در رسانه ها، فیلم بازی کنند.

چقدر حالمان خوب می شود و خوب می دانی که تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود! و مظلوم مظلوم است و ظالم همچنان ظالم.

چقدر زیباست صحنه ای که حضرت آقا لبخند زنان، پرچم انقلاب را به دستتان می دهد و چشم خیلی ها که خیال زمینگیر شدن این پرچم را داشتند کور خواهد شد.

چقدر حالمان خوب می شود وقتی حضرت آقا لبخند بزند و شما هم لبخند بزنی و همه مظلومان عالم  لبخند بزنند و چقدر حالمان خوب می شود که روسیاهی برخی ها را ببینیم. آنان که در لباس ریا و سرمست از جاه و مقام و قدرت و ثروت ، دل شما را ، دل ولی را  و دل مردم را خون کردند.

چقدر حالمان خوب می شود و خوب می دانی که تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود که نمی شود!

 

آقای مهربانم!

این روزها خودتان عزادار جد غریبتان حسین(ع) ، در هروله اید . از بین الحرمین  مدینه تا بین الحرمین کربلا. گاهی بر قبری که تنها شما نشانه اش را دارید، بغض تنهاییتان می شکند و گاهی زمانی که روضه ی علی اکبر می خوانند در حرم حسین(ع). می دانم حال و روز این روزهای شما، مساعد درددل گفتن های من نبود، اما بگذار آخرِ این نامه را اینجور تمام کنم که « چقدر حالمان خوب می شود وقتی در کنار شما انتقام خون امام غریبمان را بگیریم و انتقام پهلوی شکسته را و چقدر حالمان خوب می شود وقتی داریم برای مادرت حرم می سازیم.»

چقدر حالمان خوب می شود و خوب می دانی تا شما نیایی حالمان خوب نمی شود.

پس بی قرار آمدنت ، جهاد اصغر می کنیم و جهاداکبر و جهاد کبیر.

به امید دیدار


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
علی موجودی

آقایان مسئول! راه شهید بیدخ را رفته اید؟

به بهانه ی عدم حفظ حرمت شهدا در هفته ی دفاع مقدس

 

چه ناجوانمردانه برای یادآوری و پاسداشت هشت سال حماسه و ایثار، در طولِ یک سالِ پر از دنیاطلبی، یک هفته را اختصاص داده ایم و چه ناجوانمردانه تر، در همین یک هفته هم نه ادای دینی می کنیم به شهدا و نه به واقع حرمتشان می کنیم و البته بهتر است بگوییم که حرمتشان را هم نگه نمی داریم.

انگارکه مسئولین و مدیران، حقیقتاً اسیر درد فراموشی شده اند و بی خیالِ بار مسئولیتی که شهدا به دوششان نهاده اند، فقط برای حفظ میز و سِمَت، روزگار می گذرانند، نه برای کار انقلابی کردن و تلاش برای رفاه و آسایش و رضایت مردم.

از تلویزیونی که برای رفع تکلیف از میان آرشیوهای خاک گرفته اش، فیلم های دهه شصت و هفتاد مربوط به دوران دفاع مقدس را پخش می کند، تا ارگان ها و اداراتی که انگار نصب یک بنر چندهزارتومنی هم برایشان گران تمام می شود، چه برسد به پرپایی نمایشگاه یا اجرای برنامه های متنوع و خلاقانه ی دیگربرای زنده نگهداشتن یاد و نام شهدا.

همانان که اگر خبردار شوند یکی از سران مملکتی قصد نزول اجلاس دارد، در و دیوار شهررا رنگارنگ می کنند از خوش آمدیدهای رنگارنگ و روز و شَبِشان برای استقبال قاطی می شود، اما وقتی حرف از کار برای شهدا و دفاع مقدس به میان می آید، کفگیرشان را نشان می دهند که دارد ته دیگ را خط خطی می کند، مثل همان روز که حتی پول خرید پرچم برای تابوت جانباز شیمیایی شهید را هم به ظاهر نداشتند.

 ما به این بی خیالی و در اولویت نبودن شهدا، در «پایتخت مقاومت ایران» به برکت مسئولین خدوم و قدرشناس عادت کرده ایم.

عادت کرده ایم به اینکه در حوزه شهدا و دفاع مقدس و گرامیداشت یاد و خاطره سال های حماسه و ایثار ، اکثر ارگان های مسئولِ  شهر را در ساحل آرام بی خیالی ببینیم. 

عادت کرده ایم به اینکه همه ی بارِ کارهای فرهنگی شهر را بر دوش معاونت فرهنگی و اجتماعی شهرداری ببینیم و اگر این معاونت تلاشی در جهت یادآوری و گرامیداشت چنین مناسباتی نداشته باشد، هیچ بخاری از هیچ نهادی بلند نشود.

عادت کرده ایم به اینکه برخی مسئولین نگاهشان و دغدغه شان و اولویتشان هرچیزی غیر از مسائل مربوط به حفظ ارزش های دفاع مقدس  و شهدا باشد. از قطعه ی بی نظیر «دست و پا » که چونان زباله دان مانده است تا یادمان شهدای گمنام که 14 سال است بی صاحب رها شده است. از یادمان فاطمیون گلزار شهیدآباد که تصاویر شهدایش یکی یکی می افتد روی زمین و می شکند، تا میادین شهر که اگر از تندیس های ارزشی خالی نشوند، پُر نمی شوند و ده ها  مورد دیگر  و البته امسال این واقعیتِ در اولویت نبودن شهدا را واضح تر از هر سال دیگر به چشم دیدیم.

اینکه در شهر کمتر نشانه ای از هفته ی دفاع مقدس نمایان باشد و مدیری برای شهدا، خود و نهاد تابعه اش را به کوچکترین حرکتی وادار کرده باشد.

اینکه نمایشگاه «فروش صنایع دستی» را همزمان و همجوار «نمایشگاه مدافعین حرم » برگزار کنند و به بهانه ی فروش صنایع دستی، به اجرای زنده ی موسیقی های آنچنانی بپردازند و ساز و تنبک بزنند و آواز بخوانند. اینکه در هفته ای که حرمت گرفته است به نام شهدا و در محلی که همجوار است هم با «شهیدآباد » و هم با نمایشگاه منتسب به شهدا، حرمت شهدا را نگه ندارند. نمایشگاهی که می توانست به راحتی در زمان و مکان دیگری برگزار شود و اگر به ساز و آوازش و یا به پوشش زننده ی غرفه دارانش هم اعتراض کنیم، متهم می شویم به اینکه با شادی ملت مخالفیم، در صورتیکه حرف ما فقط حفظ حرمت شهدا در هفته منتسب به شهدا است.

عادت کرده ایم برخی مسئولین شهر دغدغه ی شهدا را نداشته باشند و خودشان اثبات هم کردند چراکه دیدیم قبل از اینکه اولویتشان بازدید از نمایشگاه دفاع مقدس باشد، در نمایشگاه بغل دستی شرکت کردند و میلیون ها ریال هدیه دادند به ساز و تنبک نوازان و آوازخوانان، در حالی که در همان شب، فرزند یکی از شهدای مدافع حرم مهمان نمایشگاه شهدا بود و هیچ مسئولی برای دلجویی و ادای احترام به این عزیز حضور نداشت و مسئولین گرامی صدمتر آنطرف تر، مشغول تماشا و استماع آواز محلی بودند.

اینکه چندین شب بعد بازدید از نمایشگاه صنایع دستی که همجوار نمایشگاه شهداست، تازه یادشان آمد که باید سراغی هم بگیرند از نمایشگاه مدافعین حرم.

به فرض هم که خوشبین باشیم. این همه بی خیالی را  به حساب چه بگذاریم؟  آیا جز به حساب اولویت نداشتن مسائل حوزه شهدا برای مسئولین، فکر دیگری هم می شود کرد؟

امسال، اگر نبودند جوانان بسیجی شهر که با دست خالی و فقط با عشق به شهدا ، شبانه روز از دل و جان مایه بگذارند برای گرامیداشت و پاسداشت یاد شهدا، در پایتخت مقاومت ایران، هیچ رنگ و بویی از هفته دفاع مقدس به چشم نمی خورد.

 حالا تازه همه ی اینها به کنار، قصه ی شب گذشته ی نمایشگاه را چه کنیم که بسیاری از مردم دیدند که در نمایشگاه گرامیداشت یادشهدا چه اتفاقی افتاد و همه دیدند که صدها تن از دراویش، ریختند توی نمایشگاه شهدا و تا توانستند توهین و بی حرمتی و فحاشی کردند به روحانیون و بسیجیان ودست اندرکاران و مردم و غرفه ی نمایشگاه را به هم ریختند و خسارت ها زدند و ترس و وحشت انداختند بر دل خانواده هایی که برای بازدید آمده بودند و شیرینی تماشای رزمایشی زیبا را که به همت بسیجیان ولایی اجرا شده بود، به کام مردم تلخ کردند.

روایت اینکه به همت و اقتدار برادران بسیجی، برخی از آنان دستگیر و برخی نیز فراری شدند و صبح شنیدیم که همه ی برهم زنندگان نظم نمایشگاه و حرمت شکنان حریم شهدا و خانواده هایشان به قید وثیقه آزاد شده اند.

روی سخنم با مسئولین شهر است که آیا همه ی آن نامرادی ها و کج حرمتی ها که بود، کم نبود که این هم اضافه شد؟ یعنی واقعاً حرمت شکنی محفل شهدا و توهین و تحقیر مردم و خانواده های شهدا و درگیر شدن این آدم های معلوم الحال با بسیجیان و به هم ریختن نمایشگاه، این قدر بی ارزش بود که به همین راحتی با موضوع برخورد شود و آیا چنین برخوردی با خاطیان، احتمال تکرار مجدد آن را به وجود نخواهد آورد؟ و خداییش آیا اگر این اتفاق در نمایشگاه صنایع دستی و هنگام اجرای ساز و تنبک می افتاد هم همین برخورد بود؟

من دیگر حرفی ندارم. یعنی اصلاً حرفی برای گفتن نمی ماند. فقط باید بگویم آقایان مسئول! حرمت شهدا در هفته ی منتسب به آنان حفظ نشد و حق بود که به برکت آن همه جانفشانی ها، «مدال شهادت» حداقل برایتان به اندازه ی مدال یک ورزشکار  ارزش می داشت و بدانید که این شیوه ی پیمودن راه شهدا و ارزش قائل شدن برای وصایایشان نیست. دوباره یاد وصیت شهید حسین بیدخ می افتم که: «برادر! می روم تا تو بیایی! اگر این راه بی یاور بماند، زندگی را از من دزدیده ای! »

آقایان مسئول! کمی بیاندیشید! کمی در خلوت خودتان، حق و حقیقت را قاضی کنید. آیا راه شهید بیدخ را رفته اید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۰
علی موجودی

بالانویس:

دیروز با دیدن آن همه فیلم بازی کردن برخی آقایان روبروی دوربین های عکاسی و فیلم برداری، دلم رفت به بیست و چند سال قبل که هفته ی دفاع مقدس و حضور آقایان در گلزار شهدا اینهمه فرمایشی و نمایشی نبود.

 

 

گلباران های نمایشی

روایت گلباران های نمایشی  و فرمایشی مزارشهدا در هفته دفاع مقدس

عکس تزئینی است

 

تصویر اول :

 کنار مزار دایی علیرضا، دارم از کلوچه های خانگی «دایه» که برای شهیدآباد پخته است می خورم و چشمم مدام دارد آسمان را ورانداز می کند. با خودم می گویم: « اینبار نمی دانم از کدام طرف می آید. اما هر طور شده باید این دفعه گل های بیشتری جمع کنم»

هنوز نصف کلوچه ام را نخورده ام که صدای هلیکوپتر از دور به گوشم می رسد. کلوچه را می اندازم روی گلدوزی های روقبری دایی علیرضا و می دوم وسط شهیدآباد، جایی که بشود بهتر آسمان را ببینم.

همه ی بچه های هم سن و سال من هم می دوند در فضاهای باز، جایی که آسمان بهتر معلوم باشد. مدام سرم را می چرخانم. صدای هلیکوپتر به وضوح شنیده می شود، اما هنوز از خودش خبری نیست. چشمم را از آسمان می گیرم و به بچه ها نگاه می کنم. دارم توی ذهنم جمع و تقسیم می کنم که با این همه بچه ی قد و نیم قد، چند گل به من می رسد؟ و دوباره آسمان را نگاه می کنم.

صدای جیغ و فریاد بچه ها دوباره نگاهم را از آسمان می گیرد. دوباره اضطراب سراسر وجودم را می گیرد. بچه ها بیشتر و بیشتر شده اند و فکر اینکه بین این همه نتوانم یک شاخه گل گیر بیاورم، حالم را بد می کند.

جهت انگشت بچه هایی را که دارند از شوق فریاد می زنند را دنبال می کنم. یک نقطه ی قهوه ای رنگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود.

بچه ها بالاو پایین می پرند. الان است که باید با این همه آدم هم سن و سال خودم مسابقه بدهم و دنبال هلیکوپتر بدوم. مادرها  و خواهر های شهدا ، روقبری ها را محکم با دست نگه داشته اند ،چون می دانند الان است که با طوفان گرد و خاک هلیکوپتر همه چیز به هم بریزد.

هلیکوپتر نزدیک و نزدیک تر شده است و صدایش دیگر نمی گذارد چیزی بشنوم. گرد و خاکی هم شبیه گردباد، هلیکوپتر را دنبال می کند و من فقط سرم را بالا نگه داشته ام تا ببینم کی گل می ریزند پایین.

دو نفر که لباس خلبانی دارند و به راحتی دیده می شوند ، دارند برای ما دست تکان می دهند و من هم مثل همه ی بچه ها دست تکان می دهم. هر کدامشان یک دسته از گل های رنگارنگ توی دستشان دارند. هلیکوپتر صاف رسیده است بالای سرم و من خدا خدا می کنم که این خلبان ها ، همین جا گل ها را بریزند پایین.

عکس تزئینی است

هلیکوپتر از بالای سرم رد می شود و گرد و خاک چشمانم را پر می کند، اما از لابلای خاک ها آن بغل گل را می بینم که می ریزند روی مزار شهدا و همه ی بچه ها هم می دوند به همان سمت.  من هم می دوم.

باد همه چیز را به ریخته است. روقبری ها و پرچم ها را اگر زن ها نگه ندارند، اسیر دست باد می شوند. گل ها مثل باران می افتند روی مزارها و اینجا دیگر هر کس زرنگ تر است و قلدرتر بیشتر می تواند گل بردارد. گاهی یک شاخه گل در بِکِش بِکِش های بین دونفر گیر می افتد.

چند شاخه ای پیدا می کنم. هلیکوپتر که به سرعت دور شده است، چرخی می زند و دوباره برمی گردد سمت مزار شهدا و بچه ها دوباره همه با هم می دوند به سمتی که هلیکوپتر دارد می آید.

آنقدر پایین پرواز می کند که لبخند آن خلبان هایی که دارند گل می ریزند را می شود دید. این بار به همراه گل یک مشت کاغذ رنگارنگ هم می ریزند.

بچه ها دوباره می دوند سمت گل ها . کاغذها زیاد مشتری ندارند. دوباره گل جمع می کنم و این چرخیدن هلیکوپتر و گل جمع کردن ما چند بار تکرار می شود تا اینکه هلیکوپتر پس از دور شدن، دیگر چرخ نمی زند تا برگردد سمت مزار شهدا.

حالا نوبت گل هایی است که افتاده اند روی سایبان ها و دیوارها. بچه هایی که زبر و زرنگ تر هستند از در و دیوار و پنجره ها و میله های سایبان ها می روند بالا و گل ها را بر میدارند. هر گل را که برمیداری ، انگار شکار بزرگی کرده ای.

کاغذهای رنگی که نوشته هایی هم دارند، بدون مشتری ، در دستِ باد می چرخند و گاهی  برخی آدم بزرگ ها برشان می دارند و من با هفت هشت شاخه گل و خوشحال از این عملیات موفقیت آمیز دارم می روم سمت قبر دایی علیرضا.

دوان دوان خودم را می رسانم به مزار دایی تا گل ها را به مادر و خاله ها نشان دهم و با هیجان و آب و تاب برایشان روایت کنم که چطور گل ها را صاحب شده ام. نفس نفس زنان می رسم کنار مزار دایی.

 

عکس تزئینی است

 

تصویر دوم:

گل ها را می گذارم روی مزار دایی علیرضا و «دایه» که 17 سال است کنار علیرضا خوابیده است. گلزار شلوغ تر از هر هفته به نظر می رسد. آدم های کت و شلواری که دنبال هر کدامشان یکی دوتا دوربین عکاسی و فیلم برداری حرکت می کنند ، دارند با گارد و پرستیژی خاص گل می گذارند روی مزارها و صدای دوربین ها که «چِرَق و چِرَق» عکس می گیرند ، روی مغزم دارد راه می رود.

کسانی که سال تا سال اینجا پیدایشان نشده است، آمده اند که خودشان را نشان دهند به مردم و عکسشان را بگیرند برای گزارش کاری که باید برای مافوق ارسال کنند یا برای انتخابات های آینده  و برای صفحه های اینستاگرام و توئیتر و فیسبوکشان تا «لایک» هایشان را بالاتر ببرند و «فلوور»هایشان بیشتر شود.

می دانم که فردا تمامی سایت ها و شبکه های اجتماعی پر می شود از تصاویر نمایش تَصَنعی امروزشان، آنان که برخی هاشان امروز با شهدا عکس می گیرند و فردا عکسِ راه شهدا قدم بر می دارند.

حالم دارد بد می شود. نگاهم را می دوزم به چشم های دایی علیرضا که دارد لبخند می زند. خاله صدایم می کند.

 

تصویر سوم:

«علی! انگار اینبار بیشتر تونستی گل برداری!»  گل ها را از دستم می گیرد و من شروع می کنم با آب و تاب داستان هلیکوپتر را تعریف می کنم و خلبانی که دست تکان می داد و گل ها را پرت می کرد پایین.

چند جوان محجوب و لاغر اندام و سربه زیر با پیراهن هایی که روی شلوار است، می ایستند کنار قبر دایی و زل می زنند به عکس علیرضا.

حرفم را بریده ول می کنم و نگاه می کنم به صورتشان. اشک توی چشمشان حلقه زده. خاله یواش می گوید: «از بچه های سپاه هستند» دایه بهشان کلوچه تعارف می کند. گل می گذارند روی قبر دایی و می روند.

 

تصویر چهارم:

به محض اینکه گل می گذارند روی مزار دایی علیرضا و می روند، عکاس می دَوَد جلوتر تا از روبه رو هم عکس بگیرد. حالم بدتر می شود از دیدن این کت و شلواری هایی که توی تابستان هم بیخیال کت پوشیدن نمی شوند. آخر فرق بین مدیر و غیر مدیر همین کت و شلوار است دیگر. دوربین های فیلم برداری هم دنبالشان راه می افتند.

بر می گردم سمت مزار شهید بیدخ و وصیتش را زیر لبم زمزمه می کنم :«دوربین فیلمبرداری خدا را که هیچگاه ندیده بودم ، حالا دیدم. گویی فرشتگان مأمور در حال گرفتن فیلم از مایند. برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین فیلمبرداری خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی»

یکی از این کت و شلواری ها فریاد می زند سر عکاس: «سریع تر بیا اینجا هم یکی دوتا عکس بگیر، بریم » و یک گل را دراز می کند سمت مادر شهیدی که سالهاست تک و تنها روی مزار پسرش می آید.

دوباره به عکاس می گوید: « خوب شد این عکس؟، اینو حتماً امشب بزنی تو اینستام ها . . . »

 

آخرین تصویر:

انگار همه ی تصاویر توی قاب ها دارند لبخند می زنند. لبخندی که تلخی اش را می شود با تمام وجود حس کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۹
علی موجودی