به بهانه ی گلباران مزار شهدا در هفته دفاع مقدس
بالانویس:
دیروز با دیدن آن همه فیلم بازی کردن برخی آقایان روبروی دوربین های عکاسی و فیلم برداری، دلم رفت به بیست و چند سال قبل که هفته ی دفاع مقدس و حضور آقایان در گلزار شهدا اینهمه فرمایشی و نمایشی نبود.
گلباران های نمایشی
روایت گلباران های نمایشی و فرمایشی مزارشهدا در هفته دفاع مقدس
عکس تزئینی است
تصویر اول :
کنار مزار دایی علیرضا، دارم از کلوچه های خانگی «دایه» که برای شهیدآباد پخته است می خورم و چشمم مدام دارد آسمان را ورانداز می کند. با خودم می گویم: « اینبار نمی دانم از کدام طرف می آید. اما هر طور شده باید این دفعه گل های بیشتری جمع کنم»
هنوز نصف کلوچه ام را نخورده ام که صدای هلیکوپتر از دور به گوشم می رسد. کلوچه را می اندازم روی گلدوزی های روقبری دایی علیرضا و می دوم وسط شهیدآباد، جایی که بشود بهتر آسمان را ببینم.
همه ی بچه های هم سن و سال من هم می دوند در فضاهای باز، جایی که آسمان بهتر معلوم باشد. مدام سرم را می چرخانم. صدای هلیکوپتر به وضوح شنیده می شود، اما هنوز از خودش خبری نیست. چشمم را از آسمان می گیرم و به بچه ها نگاه می کنم. دارم توی ذهنم جمع و تقسیم می کنم که با این همه بچه ی قد و نیم قد، چند گل به من می رسد؟ و دوباره آسمان را نگاه می کنم.
صدای جیغ و فریاد بچه ها دوباره نگاهم را از آسمان می گیرد. دوباره اضطراب سراسر وجودم را می گیرد. بچه ها بیشتر و بیشتر شده اند و فکر اینکه بین این همه نتوانم یک شاخه گل گیر بیاورم، حالم را بد می کند.
جهت انگشت بچه هایی را که دارند از شوق فریاد می زنند را دنبال می کنم. یک نقطه ی قهوه ای رنگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود.
بچه ها بالاو پایین می پرند. الان است که باید با این همه آدم هم سن و سال خودم مسابقه بدهم و دنبال هلیکوپتر بدوم. مادرها و خواهر های شهدا ، روقبری ها را محکم با دست نگه داشته اند ،چون می دانند الان است که با طوفان گرد و خاک هلیکوپتر همه چیز به هم بریزد.
هلیکوپتر نزدیک و نزدیک تر شده است و صدایش دیگر نمی گذارد چیزی بشنوم. گرد و خاکی هم شبیه گردباد، هلیکوپتر را دنبال می کند و من فقط سرم را بالا نگه داشته ام تا ببینم کی گل می ریزند پایین.
دو نفر که لباس خلبانی دارند و به راحتی دیده می شوند ، دارند برای ما دست تکان می دهند و من هم مثل همه ی بچه ها دست تکان می دهم. هر کدامشان یک دسته از گل های رنگارنگ توی دستشان دارند. هلیکوپتر صاف رسیده است بالای سرم و من خدا خدا می کنم که این خلبان ها ، همین جا گل ها را بریزند پایین.
عکس تزئینی است
هلیکوپتر از بالای سرم رد می شود و گرد و خاک چشمانم را پر می کند، اما از لابلای خاک ها آن بغل گل را می بینم که می ریزند روی مزار شهدا و همه ی بچه ها هم می دوند به همان سمت. من هم می دوم.
باد همه چیز را به ریخته است. روقبری ها و پرچم ها را اگر زن ها نگه ندارند، اسیر دست باد می شوند. گل ها مثل باران می افتند روی مزارها و اینجا دیگر هر کس زرنگ تر است و قلدرتر بیشتر می تواند گل بردارد. گاهی یک شاخه گل در بِکِش بِکِش های بین دونفر گیر می افتد.
چند شاخه ای پیدا می کنم. هلیکوپتر که به سرعت دور شده است، چرخی می زند و دوباره برمی گردد سمت مزار شهدا و بچه ها دوباره همه با هم می دوند به سمتی که هلیکوپتر دارد می آید.
آنقدر پایین پرواز می کند که لبخند آن خلبان هایی که دارند گل می ریزند را می شود دید. این بار به همراه گل یک مشت کاغذ رنگارنگ هم می ریزند.
بچه ها دوباره می دوند سمت گل ها . کاغذها زیاد مشتری ندارند. دوباره گل جمع می کنم و این چرخیدن هلیکوپتر و گل جمع کردن ما چند بار تکرار می شود تا اینکه هلیکوپتر پس از دور شدن، دیگر چرخ نمی زند تا برگردد سمت مزار شهدا.
حالا نوبت گل هایی است که افتاده اند روی سایبان ها و دیوارها. بچه هایی که زبر و زرنگ تر هستند از در و دیوار و پنجره ها و میله های سایبان ها می روند بالا و گل ها را بر میدارند. هر گل را که برمیداری ، انگار شکار بزرگی کرده ای.
کاغذهای رنگی که نوشته هایی هم دارند، بدون مشتری ، در دستِ باد می چرخند و گاهی برخی آدم بزرگ ها برشان می دارند و من با هفت هشت شاخه گل و خوشحال از این عملیات موفقیت آمیز دارم می روم سمت قبر دایی علیرضا.
دوان دوان خودم را می رسانم به مزار دایی تا گل ها را به مادر و خاله ها نشان دهم و با هیجان و آب و تاب برایشان روایت کنم که چطور گل ها را صاحب شده ام. نفس نفس زنان می رسم کنار مزار دایی.
عکس تزئینی است
تصویر دوم:
گل ها را می گذارم روی مزار دایی علیرضا و «دایه» که 17 سال است کنار علیرضا خوابیده است. گلزار شلوغ تر از هر هفته به نظر می رسد. آدم های کت و شلواری که دنبال هر کدامشان یکی دوتا دوربین عکاسی و فیلم برداری حرکت می کنند ، دارند با گارد و پرستیژی خاص گل می گذارند روی مزارها و صدای دوربین ها که «چِرَق و چِرَق» عکس می گیرند ، روی مغزم دارد راه می رود.
کسانی که سال تا سال اینجا پیدایشان نشده است، آمده اند که خودشان را نشان دهند به مردم و عکسشان را بگیرند برای گزارش کاری که باید برای مافوق ارسال کنند یا برای انتخابات های آینده و برای صفحه های اینستاگرام و توئیتر و فیسبوکشان تا «لایک» هایشان را بالاتر ببرند و «فلوور»هایشان بیشتر شود.
می دانم که فردا تمامی سایت ها و شبکه های اجتماعی پر می شود از تصاویر نمایش تَصَنعی امروزشان، آنان که برخی هاشان امروز با شهدا عکس می گیرند و فردا عکسِ راه شهدا قدم بر می دارند.
حالم دارد بد می شود. نگاهم را می دوزم به چشم های دایی علیرضا که دارد لبخند می زند. خاله صدایم می کند.
تصویر سوم:
«علی! انگار اینبار بیشتر تونستی گل برداری!» گل ها را از دستم می گیرد و من شروع می کنم با آب و تاب داستان هلیکوپتر را تعریف می کنم و خلبانی که دست تکان می داد و گل ها را پرت می کرد پایین.
چند جوان محجوب و لاغر اندام و سربه زیر با پیراهن هایی که روی شلوار است، می ایستند کنار قبر دایی و زل می زنند به عکس علیرضا.
حرفم را بریده ول می کنم و نگاه می کنم به صورتشان. اشک توی چشمشان حلقه زده. خاله یواش می گوید: «از بچه های سپاه هستند» دایه بهشان کلوچه تعارف می کند. گل می گذارند روی قبر دایی و می روند.
تصویر چهارم:
به محض اینکه گل می گذارند روی مزار دایی علیرضا و می روند، عکاس می دَوَد جلوتر تا از روبه رو هم عکس بگیرد. حالم بدتر می شود از دیدن این کت و شلواری هایی که توی تابستان هم بیخیال کت پوشیدن نمی شوند. آخر فرق بین مدیر و غیر مدیر همین کت و شلوار است دیگر. دوربین های فیلم برداری هم دنبالشان راه می افتند.
بر می گردم سمت مزار شهید بیدخ و وصیتش را زیر لبم زمزمه می کنم :«دوربین فیلمبرداری خدا را که هیچگاه ندیده بودم ، حالا دیدم. گویی فرشتگان مأمور در حال گرفتن فیلم از مایند. برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین فیلمبرداری خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی»
یکی از این کت و شلواری ها فریاد می زند سر عکاس: «سریع تر بیا اینجا هم یکی دوتا عکس بگیر، بریم » و یک گل را دراز می کند سمت مادر شهیدی که سالهاست تک و تنها روی مزار پسرش می آید.
دوباره به عکاس می گوید: « خوب شد این عکس؟، اینو حتماً امشب بزنی تو اینستام ها . . . »
آخرین تصویر:
انگار همه ی تصاویر توی قاب ها دارند لبخند می زنند. لبخندی که تلخی اش را می شود با تمام وجود حس کرد.