الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بالانویس:

این پست را دوسال پیش در هفته دفاع مقدس نوشتم. یکی از خاطره انگیزترین  پست ها شد. برای دهه شصتی ها خاطرات زیادی را زنده خواهد کرد. ارزش انتشار دوباره را دارد.

 

کودکی هایمان با جنگ گره خورده بود

دانلود ترانه های کودکانه بسیار خاطره انگیز دفاع مقدس (دهه 60) و سرودهای گروه سرود آباده

 

 

توی دزفول جنگ رنگ و بوی دیگری داشت. مردم دزفول در دوجبهه می جنگیدند. یکی جبهه نبرد و دیگری زیر باران موشک های عراق. عراقی ها اسم  دزفول را گذاشته بودند «بلدالصواریخ» یعنی شهر موشک ها. دزفولی ها حاضر به ترک شهر نمی شدند. موشک های 12 متری و گلوله های توپ زندگی را از جریان نمی انداخت، بلکه شور مقاومت را بیشتر می کرد و تشییع جنازه هایی با هفتاد هشتاد شهید ، روح ایستادگی را در مردم از بین نمی برد.

اما در این میان دنیای کودکی ما هم در همین فراز و نشیب های جنگ گذشت. مهد کودک که هیچ ، حسرت یک بازی کودکانه ی با آرامش ماند به دلمان.  صدای آژیرقرمز کابوسمان و روزی چند بار با دلهره و ترس دویدن به سمت پناهگاه ها و شوادون ها ( زیر زمین خاص دزفولی ها)  عادتمان شده بود.

کودکی هایمان بدجور گره خورده بود با جنگ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۶
علی موجودی

سعادتی از «سَعد»

روایت  آرامشی که به لطف شهید می شود تجربه کرد

 

 درب سردخانه با آن صدای وحشتناکش باز می شود و سوز سرمایش ، سمباده می کشد روی صورتم. با «علی» می روم داخل و همان تصویر تکراری و هولناک، پیش چشم هایم نقش می بندد. تعدادی درب آهنی بزرگ که روی هر کدامشان یک کارت صورتی رنگ است و  نام و نشان مستأجر چند ساعته اش را نشان می دهد.

علی، مستقیم می رود سمت یکی از درها و همین که در باز می شود، احساس می کنم کل آن هول و پریشانی و خوف از بین می رود. انگار کن که در تاریکی محض چراغی روشن شود یا اینکه در اوج غربت چشمانت بیفتد به یک آشنای دور. یا اینکه هنگامی که دارد نفست قطع می شود ، یک نسیم ملایم تمام وجودت را محاصره کند.

پیکر کفن پوش «شهید سعد» در آرامش محض ، جلوه می کند پیش رویم و انگار نه انگار که اینجا آخرین نقطه ی زمین است و خط پایانی که همه مان روزی در اوج وحشت تجربه اش خواهیم کرد.

حسی به من می گوید، این آرامشی را که من با دیدن این پاره ی ماه دارم تجربه می کنم، حتی اموات خوابیده در این مسافرخانه ی تنگ و تاریک هم حس می کنند. حسی به من می گوید ، سعادتی نصیب این اموات شده است که حتی چند ساعتی را با یک شهید همسایه باشند و نور بگیرند از نورانیتش.

عجیب قصه ای است «شهادت» و عجیب داستانی دارد «شهید». تمام وعده های خدا را می شود حس کرد در این آرامشی که شهید دارد و در این آرامشی که در شعاع حضور شهید قابل درک است.

عجیب قصه ای است شهادت و عجیب داستانی دارد شهید و تو هر چه هم که با چشم و دلت بگردی، ذره ای خوف و حزن را نمی توانی در این شعاع آرامش پیدا کنی. نه در شهیدی که روبه رویت آرام گرفته است و نه در فضای دهشتناکی که امروز به اختیار و فردا به اجبار و در اوج هول و هراس و وحشت تجربه اش خواهی کرد و «دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد».

و حرف امروزم همین «آرامش» است. آرامشی که شهید تزریق می کند به وجودت. آرامشی که هولناکترین نقطه ی زمین هم برایت هول و هراسی ندارد و تو به چشم می بینی تفسیر حرف حرفِ کلام وحی را که «فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَیَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»  و به عینه می بینی «بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»  و باز هم تأکید من روی همین خوف نداشتن است. روی همین آرامش ، روی همین « وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ » و آنقدر این خوف نداشتن حقیقی است که خوف تو را هم از بین می برد، وقتی در شعاع حضورش قرار می گیری.

پیکر «عادل سعد » را می بریم در اتاق کناری. باید تابوت را برای مراسم تشییع آماده کنیم. «علی» انتخاب شده ی شهداست برای تزئین زیباترین و گرانبهاترین هدیه هایی که تقدیم می شوند به بزرگترین و مهربان ترین معشوق.

علی، درب تابوت را می گذارد و  تو گمان نکن که ماهِ مانده در تابوت خسوف خواهد کرد با این کار! نه! من همان آرامش قبلی را دارم. همان حسی که تداومش حالم را دارد خوب و خوب تر می کند. همان حسی که نمی شود در قالب واژه بیاورم .

اینجا «علی» استادکار است و من شاگرد و وردستش و  او می گوید و من اجرا می کنم  و چه لذتی دارد، شاگردِ استاد باشی در چنین پیشه ای. کاری که اولین بار است دارم تجربه اش می کنم و تا همیشه تصویرش و خاطره اش برایم به یادگار خواهد ماند.

اول باید در پرچم سه رنگ پیچید این تابوت چوبی را  و من دستم را می گذارم روی تابوت و می گویم، چوب ها هم تقدیر و سرنوشتشان متفاوت است. یکی در کنج صحرا طعمه ی آتش می شود و یکی طعمه ی موریانه، اما چه خوش تقدیری دارد چوبی که خدا سرنوشتش را در تابوت شهید بودن رقم زده است.

چوبه ی تابوت که پرچم پیچ می شود، روبرویم همان تصویری شکل می گیرد که دلم بدجوری حساسیت دارد به آن. «تابوت سه رنگ» و من هیچوقت تا کنون اینقدر از نزدیک در شعاع تابوت سه رنگ نبوده ام و اینقدر دستهایم لمس نکرده است ضریح سه رنگ را. اما نمی دانم چرا دلم آن حال همیشگی اش را ندارد. نه بغض دارم و نه اشک. آرام تر از همیشه دارم گل می زنم به تابوت و شاید سرمستی از اولین تجربه ام  در تزئین تابوت در این ثانیه های تکرار نشدنی است که این حال غریب را موج موج بر ساحل دلم می آورد.

مدام با خودم می گویم : این همان تابوتی است که دقایقی دیگر بر امواج دستها شناور می شود و تو برای اینکه دستت را به آن برسانی و زمزمه کنی با مسافر خوابیده در آن، باید خودت را بیندازی بین دریای مواج مردم. به دلم نهیب می زنم، اما انگار نه انگار. حال دلم را نمی فهمم. اصلاً زبانم به زمزمه ی با «عادل» در دهان نمی چرخد و من در حیرت این حال غریب می مانم.

شاید تلفیق سرخوشی ام از توفیقی که دارم و آرامشی که «عادل» دارد در فضا می گستراند، این حال غریب را به من داده است. حسی که تازگی دارد برایم و تا کنون هیچ جای عالم نداشته ام و اکنون در این اتاق کوچک، حال و هوای دلم را خوب کرده است.

علی می گوید:«عکس ها را بگذار مرحله ی آخر، فعلا گل ها را بچسبان» و من از استاد اطاعت می کنم. دو شاخه مریم و یک شاخه رز به ترتیب تا کل طول تابوت گلباران شود و می رسم به آخرین مرحله.

عکس «شهید عادل سعد» را برمی دارم و می چسبانم به تابوت و اینجاست که چشمم گره می خورد به چشم های شهید که دارد نگاهم می کند. او نگاه می کند و من نگاه می کنم و من انگار سالهاست که او را می شناسم با اینکه حتی یک بار هم ندیده ام او را و این خصوصیت همه ی شهداست که با اینکه آنها را ندیده ای ، از هر آشنایی برایت آشناترند.

همینطور که چشم هایم را گره زده ام به نگاه عادل و او دارد لبخند می زند برایم، میگویم:«دعا کن ماهم عاقبت بخیر شویم. همین»

و هنوز جمله ام تمام نشده است، صدای بلندگوها به گوش می رسد و در اتاق باز می شود و رفقای عادل آشفته تر از همیشه می آیند توی اتاق و خودشان را می اندازند روی تابوت.

و من هنوز مبهوت حال غریب خودم و حال پریشان آنانم که تابوت را برمی دارند و می گذارند روی شانه و به یکباره انگار دنیا روی دلم آوار می شود.

آن تصویر همیشگی. «تابوت سه رنگ» . تابوت سه رنگی که روی شانه می رود و من نگاه می کنم از دور و یکباره بغضم می شکند و آن حس و حالی سراغم می آید که دیگر غریب نیست برایم. هر چه تابوت دورتر می شود، حال و روز من بیشتر به هم می ریزد. حس می کنم باید بدوم دنبال تابوت.

پرده ی اشک تصاویر را تار می کند برایم. تابوت عادل را می گذارند توی آمبولانس و  آمبولانس چقدر سریع محو می شود در افق و من دیوانه وار نگاه می کنم به جاده ای که آمبولانس در آن کوچک و کوچکتر می شود. نگاه می کنم به خودم که هنوز یک شاخه گل توی دستم مانده است. به این اتاق خالی که من و علی و عادل دوساعتی کنار هم بودیم و چه ثانیه های غریبی گذشت بر من.

کنج اتاق می نشینم و زار زار گریه می کنم.  شاخ و برگ های گل ها کف اتاق افتاده است. اتاق دیگر آن آرامش قبلی را ندارد. دیگر آن حسی که حالم را خوب می کرد وجود ندارد.

چه آرامشی بود و چه حس و حالی. طراوتی که جز در جوار شهید نمی شود احساسش کرد و آرامشی که نظیر ندارد و من تازه متوجه می شوم که چرا وقتی تلاطم دنیا به سراغم می آید، تنها جایی که آرامم می کند شهید آباد است و قرار گرفتن در مغناطیس حضور آن همه شهید.

از اتاق می زنم بیرون. چشمم دوباره می افتد به درب بزرگ سردخانه که باز شده است تا مرده ای را ببرند برای غسل. چقدر وحشتناک است این نقطه از زمین. نقطه ای که وقتی عادل بود، وحشت و خوفی نداشت.

می روم سمت ماشین. اشک امانم را بریده است. باید خودم را دوباره برسانم به عادل. هنوز فرصت هست که در شعاع حضورش آرامش بگیرم. راه می افتم اما هنوز دلم سرمست آن حس و حالی است که در آن اتاق داشتم. حس و حالی غریب که هدیه ی عادل بود و شاید حس کردن قطره ای از دریای « وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ »

می روم تا دوباره خودم را برسانم به عادل. شاید بشود در امواج خروشان جمعیت دستم را به چوبه ی تابوت برسانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۲
علی موجودی

از «ساحل دز» تا «ساحل نجات»! غیرتی باید !!!

در خصوص وضعیت یادمان شهدای گمنام دزفول 

و آنگاه که سیل آمد و رودخانه ی آرام شهرم طغیان کرد، تمام حاشیه ها را با خود برد. با خود می گفتم: این ساحل دیگر ساحل نمی شود. اما تلاش شبانه روزی مسئولین، تمام حاشیه ها را دوباره برگرداند و در کمترین زمان ممکن، ساحل دوباره ساحل شد، و هنوز هم مسئولین، کمر همت بسته اند برای زیباتر شدنش و بهتر ساختنش. در کمتر از چند ماه همه چیز مثل روز اول و شاید بهتر از روز اول شد و دارد می شود که جای خسته نباشید دارد.

و البته همه جا دم از «پیوست فرهنگی» است، برای ساحل آرامی که به نام مردم شهرم است و به کام برخی میهمانان ناخوانده، کسانی که قلیان چاق می کنند و چادر می زنند و دود آتششان چشم دلسوختگان شهرم را کور کرده است و دیگر سرمستی شان از آنچه می نوشند بماند.

ساحلی با این همه حاشیه ، در کمتر از چند ماه از هیچ دوباره ساخته شد، تا برخی بیخیال حاشیه ها، به تفریحشان برسند و برخی مردم شهرم بمانند و حاشیه های وارداتی ساحل. ساحلی که حاشیه هایش مردم شهرم را کم بهره کرده است از آن.

 

 و اما بعد

کاری به ساحل و حاشیه هایش ندارم. خب بزرگترهای شهر لابد می دانند باید ساحل باشد و بودن ساحل برتری دارد به حاشیه های وارداتی اش. سود دارد برای شهر لابد و سود مادی اش به ضرر فرهنگی اش می چربد لابد. اما حرف امروزم حرف دیگری است. حرف «ساحل دز» نیست. حرف «ساحل نجات» است. حرف شهداست. شهدای گمنام.

 

بیش از 14 سال است یادمان شهدای گمنام، این خانه ی محقر هشت مهمان بی نام و نشان شهر، بی سرو سامان، گوشه ی شهر افتاده است و سیل بی مسئولیتی و بی خیالی مسئولین ویرانه اش کرده است و غیرت هیچ مسئولی برای سامان دادنش به جوش نیامده است.

بیش از 14 سال است که مهمان دعوت کرده ایم، آن هم چه مهمانانی، آن وقت حرمتشان نمی گذاریم و مگر نشنیده اید که «حرمت امام زاده را باید متولی اش نگه دارد » که متأسفانه این امام زاده متولی ندارد!!

آنان که شعار «پیوست فرهنگی» سر می دهند و آنان که فریاد شعارگونه ی «وافرهنگ»شان گوش شهر را کر کرده است، چرا چشم باز نمی کنند تا چشمه ای از نور را که گوشه ای از شهر خشکیده است، ببینند و به جریان بیندازند.

یادمان شهدای گمنام، بزرگترین پیوست فرهنگی هر شهر است که باید به زیباترین شکل ممکن و در بهترین محل ممکن، مرکز ثقل امورفرهنگی شهر باشد که در دزفول اینگونه نیست.

قلب تپنده ی فرهنگِ ارزشی ـ اسلامی  هر شهر، می تواند یادمان شهدای گمنام آن شهر و مجموعه های وابسته به آن باشد.

آقایانی که خود را داعیه دار فرهنگ شهر می دانند و در هر جلسه ای واژه ی «کار فرهنگی»  از روی لبشان جدا نمی شود، چرا به فکر سامان دادن این یادمان نیستند؟

تصویر یادمان شهدای گمنام دزفول مربوط به تیرماه 94

تمامی ارگان های دولتی شهر باید در قبال این یادمان احساس مسئولیت کنند، چرا که اکثریتشان عضوی از هیات امنای رسیدگی به امور یادمان شهدا هستند. هیات امنایی که جلسه اش هیچ گاه برگزار نشده است. چرا بیش از 14سال است هیات امنایی که باید برای سامان دادن یادمان تشکیل شود، تشکیل نمی شود؟

چرا هیچ کس خودش را در قبال این شهدا و مشکلات موجود در این یادمان مسئول نمی داند؟ چرا کسی غیرتی نمی شود برای این شهدا؟

چرا همه، دیگری را مسئول رسیدگی و سامان دهی می دانند و از پذیرش بخشی از بار مسئولیت شانه خالی می کنند؟

پس مابقی شهرهای کشور که سال ها بعد از دزفول شهید گمنام دفن کرده اند ، چگونه بهترین و زیباترین سازه ها را طراحی و اجرا کرده و بهترین محوطه سازی و نورپردازی ها را انجام داده اند؟

چرا دزفول از این امر مستثنی است؟

آن آقایانی که سال 81 امضا کردند که این شهدا در این مکان دفن شوند، مکانی که بر خلاف سایر شهرها که بهترین مکان را انتخاب می کنند ، شاید بدترین مکان ممکن بود، الان دوران بازنشتگی خود را در کدام شهر خوش آب و هوا دارند می گذرانند و آیا شب ها سر راحت به بالین می گذارند؟آیا عذاب وجدان ندارند که این غریبان گمنام،  سالهاست چه وضعیتی با سوءتدبیر آنان پیدا کرده اند؟

 

«الف دزفول» از سال 1390 تا کنون بیش از 55 صفحه در خصوص این شهدا نوشته است و پیگیری های لازم از طرح مشکل تا ارائه راهکارهای مختلف را انجام داده است، چه پیگیری مسئله از عوامل مسئول در تهران و چه مطرح کردن موضوع در کمیسیون فرهنگی شورای شهر ، اما متاسفانه جز بداخلاقی و بی خیالی از مسئولین ندیده است.

مسئولینی که می توانند ضررهای میلیاردی آن سیل بی سابقه را در کمتر از دوماه بازسازی کنند ، چرا غیرت و تعصبی برای سامان دهی یادمان شهدای گمنام ندارند؟ شهدایی که همه چیزشان را مدیون آنان هستند. از زن و زندگی و خانواده شان تا پست و مقام و میزشان!

مسئولین بدانند و آگاه باشند که هرگونه کوتاهی و قصوری را در خصوص این عزیزانِ غریب و میهمانان آسمانی شهر، باید روزی در محضر عدل الهی پاسخگو باشند.

از فرماندار محترم و از شهردار محترم و از تمامی مسئولین عزیز خواستارم که یادمان شهدا هم به اندازه ی یک صدم درصد ساحل و تفریحات سالم و ناسالم ساحل، برایشان اهمیت داشته باشد، چرا که ساحل ده ها «ضد فرهنگ» را به سمت شهر سوق می دهد، اما وجود یادمان با محوطه سازی زیبا و در خور شأن سراسر مزیت است و «ساحل نجات» برای مردم و می تواند مرکز آمد و رفت مردمی باشد که با هر نوع اعتقادی ، شهدا برایشان محترمند. یادمان می تواند سرمنشأ تحول و بیداری برای بسیاری باشد و بزرگترین پیوست فرهنگی که مسئولین محترم دارند به اشتباه در جاهایی دیگر به دنبالش می گردند.

محل یادمان می تواند محل برگزاری بهترین برنامه های مذهبی و ارزشی شهر باشد و مانند بسیاری از شهرهای کشور، زیباترین مجموعه زیارتی ـ سیاحتی گردد.

من گمان نمی کنم که مسئولین و البته مردمِ هیچ شهری مانند دزفول نسبت به یادمان شهدای گمنامشان این چنین بی خیال باشند که یادمان شهدایشان پس از 14 سال هنوز سر و سامانی نداشته باشد و چه خوب است کمی آن طرف تر یادمان شهدای گمنام اندیمشک را نگاهی بیندازند که همه جوره زیباست   و « همه چیزتمام» است و همیشه زائر دارد.

                                                 یادمان شهدای گمنام شهرستان اندیمشک

«مردم» را برای این گفتم که اگر مطالبه گری مردم و رسانه های شهر برای این موضوع وجود داشت، مسئولین نمی توانستند اینچنین بیخیال موضوع باشند، چرا که ساحل را مطالبه گری مردم بود که دوباره ساحل کرد.

بار دیگر از مسئولین می خواهم که به حرمت این شهدای بی نام و نشان هرچه زودتر هیات امنای این یادمان را تشکیل دهند و به وضعیت آن رسیدگی شود.

خواهشی که دارم این است که مسئولین محترم یک شب دست زن و بچه شان را بگیرند و بروند برای زیارت یادمان. ببینند که وضعیت آنجا در شب چگونه است و چه ها می بینند!!! و این مشکلی است که سال هاست حل نشده است.

راستی شهرداری در هفته دولت پروژه هایی به ارزش  337 میلیارد  ریال را افتتاح کرد. از تمامی مجموعه پر تلاش شهرداری سپاسگزارم. اما یک سوال هم دارم. آیا به حق نبود که یادمان شهدای گمنام نیز از این 337 میلیارد سهمی داشته باشد؟

غیرتی باید ... غیرتی برای «غیرتی ترین» مردان عالم که به اندازهی یک نگ قبر هم از ما نخواستند.

غیرتی باید . .

 

 

پانویس

پست ها و پیگیری های مرتبط با یادمان شهدای گمنام منتشر شده در الف دزفول عبارتند از:

1- بقیع شهدای گمنام دزفول - مرداد ماه 90

2-مهمان نوازی به سبک مسئولین دزفول - فصل اول - فروردین 93

3- مشکلات موجود در یادمان شهدا و انتقادات وارد بر مسئولین - 4 اردیبهشت 93

4- اولین پیشنهاد برای حل مشکلات یادمان شهدای گمنام - 9 اردیبهشت 93

5- دومین پیشنهاد اجرایی برای حل مشکلات یادمان  -16 اردیبهشت 93

6- کمک کنید مشخصات شهدای گمنام یادمان دزفول را پیدا کنیم  -19 اردیبهشت93

7- مشخصات هشت شهید گمنام یادمان دزفول پیداشد- 25 اردیبهشت 93

8- بیایید همه خادم الشهدا شویم - 24 خرداد 93

9- به زیارت اهل آسمان برویم - 28 خرداد 93

10- میزبان های غریب - گزارش مراسم های عصر پنجشنبه یادمان - 4 تیرماه 93

11- همراه فرشتگان به زیارت برویم - گزارش روند پیشرفت وضعیت ظاهری یادمان - 21 مرداد93

12- زیارت شهدای گمنام اکیداً ممنوع - 5 تیرماه 94

13- ثروت یا غیرت - 20 اسفندماه 94

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۲
علی موجودی