بالانویس:
متنی که خلاصه شده ی آن را در مراسم وداع با پیکر شهید حاجیمراد نادری خواندم.
عجب سنت شکن است این تابوت سه رنگ
تقدیم به روح شهید حفظ امنیت، حاجیمراد نادری
رفتن برای خودش حکایتی دارد و ماندن نیز داستانی برای خودش.
از من الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَاهَدُواْ اللَّهَ عَلَیْهِ ،آنکس که می رود مَّن قَضَى نَحْبَهُ می شود و تا ابد سرمست از « عند ربهم یرزقون» بودنش، روزگار می گذراند و آنکس که می ماند ، اسیر دست تقدیر می شود. یا ایمانش را چون پاره ای از آتش در مشت می گیرد و درد می کشد و خم به ابرو نمی آورد و می شود« َمِنْهُمْ مَّن یَنتَظِرُ» و تا ابد «وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِیلا» می ماند. و یا در رنگارنگ دنیای اطراف ، ایمان را به دانه های گندم می فروشد و یا پشیمان می شود از دیروزش و پشت پا می زند به روزگار عاشقی اش.
و در این بین «من ینتظرها» هم روزگارشان متفاوت است. خوش به حال آن« مَّن یَنتَظِرُ هایی» که جزو قافله « بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم » شهدا هستند و مدام از « فَرِحینَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ» ، بشارت وصال می گیرند . همان «یستبشرون» را می گویم و با این بشارت وصالِ شهدا، گام به گام جلو می روند.
همانان که لحظه به لحظه، نطق باز شده ی شهدا را می شنود و دلشان متصل است با شهدا و ما نمی شناسیمشان و در اوج گمنامی پیش می روند تا بالاخره «یلحقوا» می شوند و پرواز کنند و آنگاه ناباورانه فقط حسرتی برای ما می ماند و یادی و عکسی و خاطره ای و دیگر هیچ.
مثل تو!با تو هستم. با تو ! ای مرد! ای مردترین مرد. حاجی مراد نادری! دیگر ستوان و سروان و سرهنگ نمی خواهد. آخر این واژه ها دیگر به کار نمی آید. به درد نمی خورد. یک نگاه کن. تمام قوانین را به ریخته ای ای مرد قانون. که آیین نامه می گوید ، درجه ی پایین تر باید برای درجه ی بالاتر احترام نظامی بگذارد، اما اینجا همه چیز به هم ریخته است برادر!اینجا همه به حرمت تو خبردار ایستاده اند. از سر لشکر و سرتیپ بگیر تا ستوان و استوار و گروهبان.اینجا دیگر درجه مهم نیست. خوشه، ستاره ، هلال . هیچکدام.اینجا همه ی شانه های ستاره دار و بی ستاره زیر بار فراق تو خم شده اند و عین بید می لرزند.
عجب سنت شکن است این تابوت سه رنگ! برادر! تابوتی که همه ی قاعده های عالم را به هم می ریزد. از این درجه های نظامی بگیر تا درجه های مدیر و معاون و مسئول و این حرف ها! همه زانو می زنند در مقابل این درجه از عشق! این درجه از اوج! و این درجه از پروانگی!
حاجی مراد! حاجی شدنت مبارک برادر! با احرام سفیدی که بر تن داری، با احرام سبز عشق و احرام سرخ خون! در تلفیق این همه احرام، حاجی شدن عجب لذتی دارد.حاجی شدنت مبارک! نه در ذی الحجه بلکه در ربیع.! در بهار! در سبزی روزهای عید. و چه عطری پراکنده است، آن لبیک های آخر را که فقط ملائکه ی طواف کننده بر گرد تو شنیدند. در آن آخرین ثانیه ها! لبیک! الهم لبیک! لبیک لاشریک لک لبیک! خدایا! آمدم! لبیک! ان الحمده! و النعمه! لک و الملک! لاشریک لک لبیک!
عجب دوره و زمانه ای است برادر! عجب دوره و زمانه ای است. یکی از زخم شیمیایی شهید می شود و یکی در خط مقدم سوریه. یکی در رژه ی اهواز مهر قبولی اش را می گیرد و یکی هم مثل تو، لابلای کوچه پس کوچه های این شهر. به دنبال امنیت مردم. به دنبال آسایش ناموس ملتش. بیست گلوله ، بیست زخم ، نمره ی عاشقی اش را بیست می کند و در کارنامه اش مهر شهادت می گیرد. و همه ی اینها یعنی شهادت هست، تو باید مردِ شهادت باشی. یعنی شهادت نه زمان می شناسد و نه مکان. یعنی شهادت لباسی است تک اندازه که تو باید خودت را به اندازه ی لباس تکامل داده باشی.
حاجی مراد. انگار خدا شما را فرستاده است تا آموزگار شهادت باشید. تا قاعده های مصنوعی خودساخته ی ما را به هم بریزید، تا فریاد بزنید اگر مانده اید، اگر دستتان به آسمان نمی رسد، عیب از راه نیست ، از راهرو است. ایراد از جاده نیست، از مسافر است. به سن و سال دنیایی نیست که اینها همه عدد و رقم است و این عدد و رقم ها، عددی نیستند که بین آدم و محبوبش فاصله بیندازند.
حاجی مراد. انگار خدا شما را فرستاده است تا هر از چندگاهی با رفتنتان، ماندنمان را به رُخِمان بکشید و فریاد بزنید، راه باز است. فریاد بزنید بی خیال دنیا! فریاد بزنید کمی به خودتان بیایید و جدا کنید خودتان را از این قوانین و معادله ها و معامله های مادی!
یک نگاه کن برادر! فعلا نگاهت را از انتهای افق بگیر. میدانم در شهیدآباد برای استقبالت ولوله ای است. می دانم لذت وصال ، قرارت را گرفته ات و زیبایی های عالم پس از شهادت بی قرارت کرده است برای رفتن. اما همین یک شب را با ما باش . همین یک شب وداع را. شب بی قراری مردم را در فراق کسی که سال ها بی قرار ، آسایششان بود و شب بی تابی رفقایت را.
حاجی مراد! بر بی تابی سبزپوش های امنیت شهر خرده مگیر، که فراق رفیق کم دردی نیست. رفیقی که هیچ گاه گمان نمی کردند اینچنین یکباره دستشان را بگذارد توی حنا و برود به آنجا که باید می رفت. رفیقانت هنوز حس می کنند، این قصه یک خواب است . اما این تابوت دارد همه ی این تصورات را به هم می زند و رفتنت بیش از هر واقعیت دیگر ، رنگ حقیقت به خود می گیرد.
هنوز عادت ندارند به جای «نادری» بگویند «شهید نادری». تصورش هم سخت است اینکه قرار باشد دیگر تو را نبینند و کنار تو نباشند. تصورش هم سخت است که شماره ی تو را بگیرند و کسی آن سوی خط گوشی را بر ندارد. تصورش هم سخت است دیگر روی صفحه ی گوشی این بچه ها، نام تو چشمک نزند. تصورش هم سخت است که بچه های کلانتری بیست، بعد از تو پایشان را بگذارند توی اتاقت و آن صندلی خالی را ببینند. تصورش هم سخت است ، سرهنگ الهامی بخواهد برای کلانتری 20 یک رئیس دیگر انتخاب کند. اصلا کدامیک از این بچه ها می تواند برود و روی آن صندلی که تو نشسته بودی بنشیند. پشت آن میز. آن میزی که بدون آن هم عزیز بودی. میزی که هیچگاه طول و عرضش تو را زمینگیر نکرد.میزی که ابزار خدمت به خلق الله بود.
امید زخم خورده ها، امید مال باخته ها ، پناه کسانی که حق شان ناحق شده بود، ملجاء کسانی که پناهگاهی جز قانون نداشتند و تو چه زیبا کارشان را راه می انداختی! تویی که به گره گشایی شهره ی شهر بودی! تویی که هست و نیستت را گذاشتی برای مردم و این آخر قصه هم با خونت امضا کردی سند خادمی ات را و نشان دادی مظلومیت نیروهای انتظامی را که چگونه برای امنیت مردم، از جان می گذرند. نیروهایی که همیشه در سختی و مشقت هستند. تعطیل و غیرتعطیل ندارند تا مردم خوش باشند.
نیروهایی که خانواده هایشان همیشه در اضطراب و دلواپسی اند که آیا مرد خانه شان که رفته است برگشتی هم دارد یا نه؟! نیروهایی که خستگی نمی شناسند و تا نفس دارند می دوند تا ناامنی را از نفس بیاندازند.
راستی یکی از رفقایت می گفت: نادری یکی دو روز پیش گفته بود که دیگر خسته شده ام. نه خسته از خدمت! که همه خوب می دانند که تو خسته بشو نبودی. روز وشب نداشتی برای مردم و امروز همه فهمیدند رمز آن خسته شدم چه بوده است! خسته از زمین! از قاعده هایش ، از مادیتش ، از هر چیزی که جنسش از جنس زمین است.
نمی دانم آن روز که زانو زده بودی کنار تابوت آن شهید گمنام چه حرف هایی بین دل تو و آن استخوان های سوخته رد و بدل شد که ثمره اش شد پرواز تو و عجب ضریحی هستند این تابوت های شهدای گمنام برای دخیل بستن و حال تو خود ضریحی شده ای برای دخیل بستن این همه دلی که از سوز فراق تو شعله ورند.
برخیز برادر شهیدم ، برخیز! برخیز و یک نگاه کن برادر! این همه جمعیت را. این همه قدرشناس ولایت مدار را که به تقدیر از ولایت مداری ات و به تقدیر از سخت کوشی های این همه سال تو، آمده اند. برخیز برادر و نگاهی کن این همه سبزپوش شانه لرزان را. این همه را شکسته ایستاده اند و ثانیه به ثانیه دلشان را یاد تو به هم می ریزد. یاد با تو بودن. لبخند هایت، آرامشت ، ادبت، متانتت، مهربانی ات و آن همه خصلت نیکویی که تو را رساند به این درجه!
این همه سبزپوش به گریه ایستاده را چه می کنی، تویی که حاضرتر از همیشه ایستاده ای و نگاه می کنی! در انعکاس زلال اشک این بچه ها، فقط خاطرات با تو بودن دارد مرور می شود. خاطره ی ماموریت های با تو و اندیشیدن به روزهای پریشان بدون تو. مراد این دل های آشفته را بده حاجی مراد! چرا که دیگر تو امام زاده ی عشقی و این همه آدم برای مراد گرفتن دخیل به این تابوت سه رنگ بسته اند. مرادشان بده حاجی مراد. مگر تو مشکل گشای شهر نبودی برادر؟!
نادری! سرباز نادرِ این مرز و بوم. برادرِ لبخند به لبِ مهربانم! کارت گره گشایی مردم بود. دغدغه ات مردم بودند. آسایششان. آرامششان. روز نداشتی و شب نمی شناختی. برخیز برادر! این همه گره به کار افتاده آمده اند برای گره گشایی! کارت سخت شده است. این همه دل های آشفته آمده اند تا آرامشان کنی. برخیز و مثل همیشه به فکر مردم باش. به فکر این جماعتی که اشک امانشان را گرفته است. آخر در عالم بعد از شهادت دستت بازتر است و قوانین مادی دست و پاگیر تو نیستند. برخیز به مشکل گشایی برادر!
برخیز! برادر! فرمانده! صدایت می کند! سرهنگ الهامی برایت مأموریت تازه ای دارد. بیسیمت را دوباره روشن کن!
حاجیمراد! حاجیمراد! علی! .... حاجیمراد حاجیمراد علی...!
جواب بده! تو را به حسین قسم یک بار دیگر بی سیم را روشن کن! الهامی پشت خط است! یک بار دیگر به علی بگو! بگوشم علی جان! بگوشم علی جان! امر بفرمایید! الهامی تشنه ی شنیدن دوباره ی صدای توست!
حاجیمراد حاجیمراد علی! حاجیمراد موقعیت! تکرار کن حاجی مراد! مفهوم نیست! گفتی بهشت؟!
هر کجا هستی خودت را برسان! کار گره خورده است ! به تو نیاز دارم! دست تنها نمی توانم ادامه بدهم. من مانده ام و دردانه های تو ! نیکا! نگین! نگار! چه بگویم بهشان حاجی مراد! حاجی مراد... حاجی مراد... علی !!! حاجی مراد... حاجی مراد... علی !!!
نیکا، نگار و نگین، دردانه های شهید نادری
بیا و این آخرین گره را هم باز کن برادر. علی الهامی دست تنهاست! مانده است که چه بگوید و چگونه بگوید به دخترهایت! باز هم شهادتی دیگر و قصه ای دیگر شبیه به عاشورا! باز هم روضه ی بابا! و روضه ی دخترهایی که دلتنگ تر از همیشه چشم به در دارند. دخترها بابایی اند مؤمن. زودتر بیا و بگو چه باید بکنیم و چه باید بگوییم به این بچه هایی که یکی با زبان و دوتا با نگاه دارند سراغ قامتی به بلندی بابایشان را می گیرند. چه بگوییم به همسری که هنوز خیره به عکس مرد خانه اش مانده است و بین سکوت و شیون هروله می کند. چه بگوییم به مادری که داغ بر دل هنوز باور نکرده است رفتن تو را!
مشکل
گشای محله برخیز. برخیز و این فصل آخر را هم خودت به پایان برسان.برخیز و
دستی بکش بر قلب های ناآرامی که در تلاطم بی تو بودن، مواج اند. اگر قرار
به روضه است، خودت بیا و روضه آخر را هم بخوان.روضه ی رفتن بابا و گریه های
دختری که بهانه ی بابا می گیرد.
برخیز! برای با شهدا بدون زیاد وقت داری برادر!برخیز و آرامش دلهای طوفان زده باش. برخیز و روضه ی آخر را خودت بخوان.صلی الله علیک یا اباعبدالله