به بهانه اولین سالگرد شهادت جوانترین شهید مدافع حرم دزفول
بالانویس:
به مادر عارف قول داده بودم که اگر برای مراسم اولین سالگرد عارف دزفول بودم، دلنوشته ای بخوانم. خدا را شکر که شرمنده مادرش نشدم.
ماه و ماهی
متن دلنوشته ای که در مراسم اولین سالگرد شهادت عارف کاید خورده خواندم
آرام آرام جلوتر می آیم و با هر قدم سر به زیر تر می شوم و متلاطم تر در مقابل تو. تویی که نمی شناختمت.
از روبروی مجید طیب طاهر رد می شوم. چند قدمی بیشتر تا تو نمانده است. تا آن خانه ی سفید رنگ کوچک که به وسعت آسمان روی زمین گسترده شده است.
هیچ کس نیست. من هستم و تو و ردیف ردیف عشق غبارگرفته. ردیف ردیف سنگ و عکس و قاب که حرف زدن با آنان،از حرف زدن با بعضی از آدم های دور و بر راحت تر است و جرعه جرعه آرامش می ریزد در وجود آدم.
چند قدم بیشتر تا تو نمانده است و بالاخره به تو می رسم. روبرویت می ایستم. تنهای تنها. چشم در چشم! یک نگاه به تو و یک نگاه به غلامعلی و سعی می کنم نگاهم را از نگاهتان پایین تر نیاورم تا به نوشته های روی سنگ نیفتد. خصوصاً به رقم سال تولدت.
آتشم می زند عارف این عدد! به هم می ریزد تمام هست و نیستم را این 71. عجیب این عدد بودنم را و ماندنم را به رخم می کشد و اینجاست که زانو می زنم کنار خانه ات. بی اختیار. پاهایم تحمل سنگینی بودنم را ندارد. هر دو دستم را می گذارم روی سنگ مزارت. دست هایم سردتر از سنگ سرما گرفته ی مزار توست عارف!
و باز در عاشقانه ی حرف زدنم با تو ، تو ماه می شوی و من ماهی سرگردان برکه ای کوچک و زیر لبم زمزمه می کنم :
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره فیروزهتراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی
و گریه امانم را می گیرد.
و برمی گردم به آن شب اول رفاقتمان. گفتم رفاقت. به گمانم رفیق شدن با یک شهید بعد از شهادتش، از رفاقت با او قبل از شهادت، شیرین تر است. شاید رمز و راز شیرینی این رفاقت در کلام چند روز پیش حضرت آقا باشد که فرمود: نطقِ شهدا بعد از شهید شدن باز میشود. با مردم حرف میزنند ما گوشمان سنگین نباشد تا بشنویم این صدا را.
برمی گردم به آن شبی که اول بار تو را دیدم. پرچم پیچ شده در یک تابوت سه رنگ.
بودی! می دیدی ، می شنیدی و حرف می زدی . . . زنده تر از همیشه. . .
و من بودم و تو بودی و جماعتی که فراق تو آتششان زده بود.
شب وداع را می گویم. شب رفاقت خیلی ها با تو! شب عارفانه ی عارفشناسی . عجب شبی بود آن شب برادر!
گفتم برادر! کاش نمی گفتم! خیلی تمرین کرده بودم که نگویم این واژه ی برادر را.
آخر بزرگان می گویند روضه ی مکشوف نخوانید و حالا خیلی ها می پرسند، واژه ی «برادر» را چه به روضه ی مکشوف.
عارف جان! بعد از آسمانی شدنت، خداوند امتحانش را سخت و سخت تر کرد و تو این را بهتر از من می دانی. بعد از رفتن تو خیلی از واژه ها روضه ی مکشوف شد برای کایدخورده ها! کاید خورده هایی که کم شهید نداده اند و کم روضه ی مکشوف ندیده و نشنیده اند.
یکی از مرثیه ها هم همین واژه ی برادر است.
چه می گویم عارف. باز هم گفتم برادر! کاش نمی گفتم. چرا که «برادر» روضه ی مکشوف است. برای خواهرت. برای عمه ات!
گفتم عمه!
کاش همین «عمه» را هم نمی گفتم و مگر روضه تر از عمه سراغ داریم؟ همان عمه ای که هوایش هوایی ات کرد. عمه ای که در یک نصف روز داغ شش برادر دید و دو پسر.
گفتم پسر! همه چیز به هم ریخت عارف. خودت بیا و بنویس به جای من!
کاش اصلاً «پسر» را هم نمی گفتم. آخر پسر هم روضه ی مکشوف است. برای مادرت. پسر روضه ی مکشوف است برای مادربزرگت چرا که نزد مادر شهید نام پسر آوردن جز روضه مجسم چیزی نیست.
گفتم مادر!
اصلاً کاش «مادر» را هم نمی گفتم. آخر مادر به تنهایی خودش چند فصل مرثیه است. دیدن مادری که در فراق پسر قد خم می کند ، اما سر خم نمی کند. تمام قد می ایستد با آن همه باری که قد دلش را دوتا کرده است. دیدن این مادر برای عالم و آدم روضه است، مخصوصا برای دخترش.
گفتم دختر!
عارف بیا دستم را بگیر! روضه خوان شده ام برادر در این وانفسا! اصلا قرار به روضه نبود!
کاش دختر را هم نمی گفتم. آخر کجای عالم دختری که در کمتر از یک سال بی برادر و بی بابا می شود، روضه ی مکشوف نیست. مثل آن دختر غریب عاشورا...
گفتم بابا!
هر چه را گفتم، ای کاش اصلاً بابا را نمی گفتم. آخر «بابا» از همه ی روضه ها مکشوف تر است. مخصوصاً برای خواهرت!
اصلاً انگار بابا از تمام روضه های عالم سنگین تر است.
بگذار دیگر ادامه ندهم عارف!
روضه در روضه شده است قصه ی تو! اصلاً چقدر این ماجرای پیش آمده شبیه قصه ی عاشورا است. برادر بگویم روضه است، بابا بگویم روضه است، پسر،دختر، مادرهمه و همه واژه نیست، مرثیه است. روضه است و تنها عاشوراست که این واژه ها، روضه های مکشوف اتفاقش هستند. صلی الله علیک یا اباعبدالله.
عارف جان! چه بگویم! کجای ماجرا را فریاد بزنم وقتی تو هستی ، وقتی می بینی ، وقتی می شنوی !
از کجای ماجرا بگویم برادر؟
از کدام قصه؟
از رفتنت؟! مگر به مادر نگفته بودی که « گر نگهدار من آن است که من می دانم! شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد! » پس چه شد که معادله ها به هم ریخت و قاعده ی سنگ و شیشه ای که گفته بودی را حتی آیت الکرسی های مادر هم نگه نداشت و دعاهای مادر که کم از جوشن برایت نبود، مانع ترکش ها نشد و شد آنچه تو در دل می خواستی!
از کجای ماجرا بگویم؟ از آن خواب که دیده بودند تو در کربلا می جنگی و هنگام به زمین افتادن، زینب زیر بغل هایت را می گیرد و آرام بر زمینت می نهد و سرت را به روی زانو می گذارد.
از خواب مادر بزرگ که تعبیر شد بگویم؟ آنجا که دیده بود قبر غلامعلی اش را شکافته اند و دارند کفن پوشی قد بلند را کنارش به دست خاک می دهند و وقتی برایت در نهایت ابهام خوابش را گفت ، تو فقط لبخند زدی و سِر لبخندت را وصیت نامه ات فاش کرد که گفتی جای من ، در همسایگی عمویم باشد.
ویا از خواهر که هر سو را نگاه می کند، جای خالی ات آرامشش را می گیرد.
هنوز این همه داغ، شعله ور بود که ناباورانه قصه ی بابابزرگ به آخرین ورق رسید.
پدربزرگی که داغ غلامعلی اش را تاب آورد. داغِ دیدن استخوان های سوخته ی پسر را هم تاب آورد. اما آرام گرفتن تو در کنار غلامعلی، تابش را گرفت و دو هفته از پرواز تو نگذشت که قلبش از تپش ایستاد. زخم تو هنوز التیام نیافته، زخمی دیگر سرباز کرد.
چه بگویم عارف!
چشمه ی آرامش همه، این وسط بابایت بود. با آن همه زخم یادگار جنگ و قلبی که یکی در میان می تپید. اما خم به ابرو نمی آورد. در اوج تلاطم درونی اش، همه را آرام می کرد.
گفتم بابا!
بگذار کمی هم از بابایت بگویم.
بابایی که از کودکی ات هرچه بیشتر به «عارفش» نگاه کرد ، بیشتر «غلامعلی» را دید و چقدر خوشحال بود از اینکه عارف روز به روز بیشتر غلامعلی می شود. عارفی که نامش را قبل از تولد انتخاب کرده بود به عشق یکی از رفقای شهیدش!
و همین بود که وقتی تو، مردانه روبرویش ایستادی و خواستی که از ناموس شیعه دفاع کنی، سخت نبود برایش اجازه ی میدان دادن. شاید هم سخت بود. اصلاً مگر می شود سخت نباشد. عاطفه ی پدری چه می شود؟ اگر سخت نبود که حسین(ع) هنگام دل بریدن از اکبرش آن همه نمی گریست و پیش چشمش تار نمی شد و چندین بار تا رسیدن به پیکر اکبرش زمین نمی خورد.
این سخت نبود را که می گویم، از دید ما آدم ها که داریم نگاه می کنیم و صبوری و عشق و اعتقاد او را می شناختیم می گویم و گرنه آن لحظه در درونش چه شعله هایی بر پا بود را که خدا می داند.
به یقین مثل آن عصر عاشقی عاشورا، آرام آرام راه رفتنت را نگاه کرد و با بغضی که پنهانش کرده بود قد و بالایت را چندین بار مرور کرد، و اجازه داد که بروی.
و اما امان از آن ساعتی که خبر دادند، عارف رفت. شکست. اما شکسته ایستاد. شاید هم ایستاده شکست. نمی دانم. اما نگذاشت کسی بشکند و آدم ها متعجب از اینکه مگر می شود تنها پسرت را ، ثمره ی زندگی ات را ، عصای دستت را دودستی تقدیم کنی به بی بیِ قامت خمیده ی عاشورا و استوار بایستی؟!
داغ تو بر دل، زیر تابوتی به سنگینی کل آسمان ایستاد و دم بر نیاورد. ایستاد. بدون شکوه و شکایت تا آدم ها بیاموزند صبوری را و درس بگیرند از معلمی که تمام هستی اش را برای آرمان هایش هدیه کرد.
و سرانجام ناباورانه تر از رفتن پدر بزرگ، هنوز به سالگرد شهادت تو نرسیده، پدر هم مهمان سفره ی شما شد.
تو، عموغلامعلی ، بابابزرگ و بابا!
عجب جمعی گرد هم آمده اند در بهشت برزخی پروردگار و عجب تقدیری دارند مادر و خواهرت که امروز مانده اند و نمی دانند دلشان را باید زائر کدام مزار کنند؟
عارف جان هر چه بیشتر نگاه می کنم، بیشتر عاشورا را می بینم در این ماجرای شگرف. جایی که تمامی مردهای قافله می روند و فقط زن ها و دختر ها می مانند. صلی الله علیک یا اباعبدالله .
اما عارف جان!
با این همه بار مصیبت، همانگونه که زینب ایستاد، زینب واره های زندگی تو هم ایستاده اند. مادرت و خواهرت! سرشان را بالا گرفته اند ، بدون اینکه بالای سرشان باشید. مادرت زینب وار با کلام آتشینش دارد عارف می پروراند تا دشمن را از این که هست خوار تر و ذلیل تر کند و این همان روی دیگر قصه ی عاشوراست.
همان جا که زینب روبه روی ظلم مردانه فریاد زد که غیر از زیبایی ندیدم و اگر عاشورا نبود، نمی دانم چه بر سر عالم می آمد.
اینجا یک مادر و یک خواهر دلشان را گره زده اند به عاشورا و با هر مصیبتی از عاشورا، دردی از خویش را مرهم می گذارند. صابرند و شاکرند و تسلیم که الهی رضا برضائک را هم از عاشورا آموخته اند.
و ایستاده اند به امید یک اتفاق شیرین.
چشم امیدشان به زیباترین اتفاق عالم است. ظهور را می گویم. چشم انتظارند تا ببینند در آن قصه ی رویایی رجعت چه کسانی باز خواهند گشت؟ تو؟ غلامعلی؟ یا بابا ؟! ایستاده اند به انتظار دیدار دوباره ی تو و مگر خودت در خواب به مادر نگفتی که زنده ای و خدمت بی بی می کنی!
تو زنده ای برادر! سید مجتبی هم زنده است! همه ی شهدا زنده اند و گوش ما برای شنیدن حرف های شما سنگین است و چشم ما برای دیدن شما ناتوان. دعایمان کن که بشنویم طنین نطق باز شده ی شما را.
بر خلاف همیشه گفتگویمان به درازار کشید عارف!
بگذار دست یخ زده ام را از روی این سنگ بردارم رفیق!
یک سال است که از رفاقتمان می گذرد. قرار است در سالگرد شهادتت باز هم من از تو بگویم. آمده بودم کمکم کنی که حرف ها به اینجا کشید. سخت است آخر از تو نوشتن . از تویی که نمی شناختمت. آن روز که رفیق نبودیم چه بر من گذشت و امشب بعد از یک سال رفاقت چه خواهد گذشت.
دستم را بگیر برادر!
اصلا این تو و این هم قلم. تو بنویس و من بخوانم. قلم را تو به دستت بگیر تا من در خواندنش شرمنده ی مادرت نشوم. من که از خود چیزی ندارم. واژه واژه اش را تو بنویس!
باید بروم. دارد دیر می شود.
ماه من! نگاهت را از این ماهی سرگردان برکه نگیر که تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی .... اندوه بزرگیست زمانی که نباشی