الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

بالانویس1:

شهید «عصمت پورانوری» در سن 19 سالگی و  66 روز پس از آغاز زندگی مشترکش، در 19 آذرماه 1360 بر اثر راکت هواپیماهای دشمن بعثی به شهادت می رسد.  روایت زندگی و خصوصاً روایت ازدواج این شهیده ی والامقام ، می تواند الگویی برای تمامی دختران سرزمینم باشد.

 بالانویس2:

کتاب «عصمت» به نویسندگی «سیده رقیه آذرنگ»، روایت زمانه و زندگی این شهیده ی دزفولی است. کتابی منطبق بر حقیقت، بدون اغراق و بزرگنمایی و سرشار از الگو و سبک زندگی اسلامی که خواننده  واژه واژه ی کتاب را در تلفیق حس غرور و بغض و شور و حسرت تا آخرین صفحه دنبال می کند.

 بالانویس3:

اگر کسی می خواهد کتاب «عصمت» را بخواند و «عمل» نکند، توصیه می کنم که نخواند. اما هر کس خواند، بداند نگاه «عصمت» بر زندگی اش سایه خواهد انداخت. برسر این دو راهی مختارید!

 

شهر تشنه ی اندیشه ی توست، عصمت برگرد

چند کلامی با شهید عصمت پورانوری به بهانه ی پایان ماه صفر و آغاز مجدد مراسم های عقد و عروسی

 

برگرد. وقتی می گویم برگرد، بدان که دیگر چاره ای پیدا نکرده ام که دست به دامن تو شده ام.

خواهر 19 ساله ی من و خواهر نوزده ساله ی این شهر!

بدان که اگر برنگردی ، مردم تو را افسانه خواهند دانست و تویی که باید اسوه باشی را اسطوره هم نخواهند پنداشت و این یعنی که اصلاً نبوده ای. تویی که هم بوده ای و هم هستی و هم خواهی بود و شاید هم برخواهی گشت! اما برگشتنت با موعود دیر است خواهرم! شهر امروز تشنه ی اندیشه ی توست. اندیشه ی عصمت و تشنه ی عاشقی به سبک عصمت!

برگرد! همین امروز!

امروزی که بسیاری از دخترانمان با تو و اندیشه ات فاصله دارند و بسیاری از آنان هم که مدعی اند، فقط لباسشان رنگ عصمت دارد و خوب که نگاه کنی نه در عفافشان عطر عصمت می بینی و نه در عملشان تلألؤ عصمت.

برگرد خواهر! برگرد که اسیر پوسته ایم! اسیر ایمان های کاغذی! تقواهای نمایشی و عملی که فرسنگ ها با حرف ها تفاوت دارد و باطن هایی که فاصله اش با ظاهر را باید با «سالِ نوری» اندازه گرفت.

 برگرد خواهرم! برگرد تا دختران این شهر ببینند می شود مردانه هم دختر بود! غرق در تکبر دخترانه، آنجا که باید اقتدار زن مسلمان را به ظهور گذاشت  و غرق در امواج محبت عاشقانه، آنجا که باید دختر بود و دخترانگی کرد!

برگرد تا دختران این شهر ببینند می شود دختر بود و اسیر دخترانگی های رنگارنگ روزمره نشد. اسیر دخترانگی های شیشه ای و شکننده. دخترانگی های مکرر و دنباله دار و بی انتها و فرصت سوز. دخترانگی هایی که گره می خورد به رنگ، به عطر ، به لباس و به هرچه از جنس ماده است.

برگرد تا دختران این شهر ببینند می شود تمام قد دختر بود، با دخترانگی هایی شیرین و مصفا از جنس نور. از آن دخترانگی های دنباله داری که دنباله و تداومش در دل، جایی برای عشق باز می کنند و آنجاست که  می شود عاشق شد. با عشقی عاقل شده. عشق به سبک عصمت. عشقی زمینی که دیر یا زود اتصال پیدا خواهد کرد به عشقی آسمانی.

 برگرد عصمت! برگرد خواهرم.

مردم باید بدانند قصه ی دختری که از مدرسه فراری می شود برای اینکه نمی گذارند حجاب کامل داشته باشد، قصه نیست! مردم باید بدانند آن دختری که بجای عروسک از بابایش قرآن و مفاتیح می خواست هم دختر بوده است! با همان طراوت کودکی اش. مردم باید بدانند که می شود حجاب آن قدر حرمت داشته باشد که دختری شب را زیر سقف خانه و درخنکای نسیم محبت پدر و مادر،  با چادر و روسری بخوابد تا اگر تقدیرش زیر آوار ماندن بود، حتی جنازه اش هم بی حجاب نباشد.

 برگرد عصمت! برگرد! شهر تشنه ی توست. تشنه ی اندیشه ات.

برگرد تا مردم شیوه ی عاشق شدن را بیاموزند. عشقی از جنس همان «مَن عَشَقنی، عَشَقتُه» که ختم به وصال می شود، حتی اگر از یک عشق ساده و کوچک زمینی شروع شده باشد. برگرد که دلیل عاشقی این روزها هزاران دلیل مصنوعی دارد و تنها همان یک دلیل را که باید داشته باشد، ندارد. برگرد تا دوباره برای دختران این شهر از دلیل عاشقی بگویی.  مثل آن روزها که در گوش دوستانت زمزمه می کردی:

«  باید هر چه سریع‌تر تشکیل خانواده بدهیم و صاحب فرزند شویم. باید نسلی با ایمان و پایبند به احکام اسلامی تربیت کنیم و باید سرباز امام زمان (عج) بسازیم. فرزندان ما آینده‌ی روشنی در سایه سار ولایت خواهند داشت»

 برگرد خواهرم عصمت ! برگرد!

سبک و سیاق عاشقی هم عوض شده است. بگرد تا دختران امروز بدانند که می شود به سبک عصمت هم عاشق شد. «عشقی عاقل» که ثمره ی «عقلی عاشق» است و اینجاست که می شود مردی را به همسری انتخاب کرد که جز اتاقی در خانه ی پدر و نمدی کف اتاق هیچ از خود ندارد، جز لباس سبز سپاه و صداقتی و ایمانی که صیقل خورده است با ولایت!

 می شود بر سفره ی عقد نشست. ساده! بی غل و غَش. بدون رسم و رسوم های خودساخته ی دست و پاگیر و کمرشکن! و «محمدِ» زندگی ات، سرش را بالا بگیرد، بدون اینکه شرمنده ی نداری اش باشد!

و وقتی ملاکِ عشق، کمال باشد، می شود بر سفره ی عقد نشست حتی بدون خریدن حلقه و فقط و فقط با خریدن یک چادر سفید که وقتی از زیر چرخ خیاطی مادر برمی داری و سر می کنی ، در سایه سارش آرزوی شهادت کنی!

 برگرد عصمت! برگرد خواهرم!

برگرد تا به دختران امروز نشان دهی در زیباترین شب آرزوهای یک دختر ، می شود از قشنگ ترین دخترانگی های عالم گذشت. می شود به احترام زن همسایه که پسرش شهید شده است، تمام قوانین زمینی را زمین گذاشت و بجای آراستن صورت، دل را آرایش کرد و بجای پوشیدن لباس سفیدِ آرزوهای یک دختر، لباس حرمت پوشید تا حرمِ دلِ مادر شهیدی  در حسرت دامادی پسرش ویرانه نشود.

 برگرد خواهرم. شهر تشنه ی اندیشه ی توست. برگرد عصمت!

برگرد تا نشان دهی فقط می شود با یک چادر سفید به خانه ی بخت که نه! به «اتاق کوچک بخت» رفت، اما «خوشبخت»تر از خوشبختی های کم دوام و زودگذر آدم ها،  رو بروی فرشتگان خدا لبخند زد.

برگرد تا دختران امروز بدانند،  در رؤیایی ترین روز آرزوهای یک دختر، می شود عصمت وار ایستاد و سخن گفت برای دخترانی که نمی دانند چگونه باید به سبک عصمت عاشقی کنند. برگرد تا مثل روز عروسی ات برایشان تکرار کنی که :

« ازدواج نیمی از دین است و باید دین را کامل کرد. ازدواج نه به­خاطر رسیدن به آرزو و امیال، بلکه برای نزدیک شدن به خدا و رسیدن به کمال در دین رسول الله (ص) است. طبق آیات قرآن هر موجودی باید برای خود یک همدم داشته باشد. شما خواهران باید برای ازدواج آماده و به فکر تجملات زندگی نباشید. همیشه قانع باشید. بهترین راه برای رسیدن به پاکی‌ها را انتخاب نمایید. من شما را به تشکیل خانواده سفارش می‌کنم. چرا که بهترین آرامش را در سایه‌ی ازدواج به ­دست می‌آورید.»

 عصمت! خواهرم! باید برگردی تا دختران امروز گمان نکنند عصمت افسانه است!  تا گمان نکنند عصمت قصه است!

باید بدانند عصمت حقیقت است! حقیقت محض! حقیقتی که هر کس هوای عصمت شدن داشته باشد، می تواند جلوه ای از عصمت باشد. یا اصلاً خودِ عصمت! باید برگردی تا آنانکه باید بدانند، بدانند که می شود، شب عروسی، مهمان های به بدرقه آمده را با احترام رها کرد و در اولین شب زندگی ، دست در دست «محمدِ» زندگی به دعای کمیل رفت.

می شود به مادر گفت:« نباید برای صبح روز عروسی هدیه بیاوری» وآنگاه که مادر از رسم و رسوم دست و پاگیر زمین برایت می گوید، برای حرمت دل مادر بگویی « پس هدیه ی من باشد آن 4 جلد کتاب اصول کافی که برایم خریدی»

 شهر تشنه ی اندیشه ی توست، عصمت برگرد!

اندیشه ات را گم کرده ایم خواهر! در لابلای برگ های کتاب تاریخ این 37 سالی که نبودی! از همان روز که غرق در خون روی پل قدیم، در زخمباران پیکرت، بازهم چادر را دورخود پیچیدی و بعد جان را دودستی تقدیم جانان کردی.! و محمدت فقط دو ماه عطر عصمت بویید و شهد شیرین با عصمت بودن چشید. از آن روز تا کنون، اندیشه ات روز به روز بیشتر رنگ باخت و تا امروز که دیگر اثری از آن نمانده است!

 این روزها کمتر کسی به ازدواج از زاویه ی دید عصمت نگاه می کند. این روزها کمتر کسی به سبک عصمت عاشق می شود. این روزها کمتر کسی به سادگی عصمت عروس می شود! این روزها کمترکسی به صفای عصمت همسری می کند. این روزها خیلی ها اسیر قاعده های رنگارنگ و دست و پاگیر زمین اند.

امروز قحط اندیشه ی عصمت است؛ حتی برای بسیاری از آنانکه ظاهرشان ظاهری عصمت گونه است. آنان هم با اندیشه ی عصمت کمتر آشنایند و اسیر دخترانگی ها و آرزوهای دخترانه ی کوتاه و یکبارمصرف. اسیر رنگ و عطر و لباس و آیینه و ... هرآنچه غیر از آنچه عصمت بدان می اندیشید.

 برگرد عصمت! برگرد خواهرم! برگرد تا خود به زبان خودت بگویی از اندیشه ای که سرانجام آسمانیت کرد و از سیم خاردارهای نَفس و قفس عبورت داد. ماکه هر گاه تو را برایشان دلیل می آوریم، فقط یک پاسخ دارند که : «دوران عصمت گذشته است»

نه! دوران عصمت همیشه هست. هیچگاه دوران این اندیشه به پایان نخواهد رسید. نه! « عصمت تاریخ مصرف ندارد»  اندیشه ی عصمت، نسخه عاقبت بخیری آدم هاست و تا خدا خدایی می کند، اندیشه ی بی بدیل کمال و وصال بوده و هست و خواهد بود.

عصمت! خواهرم برگرد! برگرد و چاره ای بیاندیش که چه باید کرد! برگرد و به آدم ها بیاموز که چگونه می شود به سبک عصمت عاشقی کرد!

شهر تشنه ی اندیشه ی توست، عصمت برگرد!

 

کتاب عصمت -  قابل تهیه از کتابفروشی وارثین دزفول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۱۴:۴۷
علی موجودی

یک ابراهیم ، دو اسماعیل

به بهانه ی عروج حاج ابراهیم محمدی زاده پدرسردارشهید حاج عظیم محمدی زاده و شهید منصورمحمدی زاده

 

 پیر سفرکرده مان هر حرفی که می­زد، روی حساب و کتاب بود. آخر دستش توی دست خدا بود و مگر می­شود به سرچشمه وصل باشی و زلال نباشی و مگر نه پیامبر فرمود: «هرکس خود را چهل روز برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود.» پیرما نه چهل روز که ثانیه ثانیه عمر، خودش را خالص کرده بود برای خدا. و خدا خودش می­فرماید: اگر بنده را دوست بدارم گوش شنوایش، چشم بینایش، زبان گویایش و دست نیرومندش مى شوم. اگر مرا بخواند ، پاسخش دهم و اگر از من بخواهد ، به او ببخشم و پیر و مراد ما همه اینها بودکه  گفتم.

کسی که آمد و عده ای را عاشق کرد و راهی آسمان و بعد خودش هم رفت دنبال قافله و هر کس ماند ، ماند . . .ماند و امان از ماندن.

 پیرمان گفت: خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!

دو تا خوشا بحال اول را راحت می شود فهمید که شهادت بالاترین بالاترین هاست. «فوق کل ذی بر بر حتی قتل فی سبیل الله و لیس فوقه بر ».

«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموتا»  زنده بودن و «عند ربهم یرزقون» بودن کم بهانه ای نیست که پیرمان بگوید خوش بحال شان.

اما برای آنها که این گوهر ها را در دامن خود پروراندند چرا گفت خوش بحالشان؟

همه اینها را گفتم تا به اینجای داستان برسم.

چگونه است که کسی جوانش را، میوه ­ی دلش را، ثمره وجودش را،  غرق در خون و تکه پاره ببیند و بعد با دست خودش بدهد دست خاک و تا ابد حسرت به دل بماند، اما بگویند خوش بحالش.

این حال و هوا چه حال و هوایی است که پیر و مرادمان گفت : خوش بحالشان

مگر نه از امام صادق (ع) پرسیدند : بهترین لذتها کدام است و فرمود : «بهترین لذتها این است که فرزندی به سن بلوغ برسد، پیش چشمان پدرش راه برود . پدر بر اندام او نگاه می کند و لذت می برد» . سوال شد یا جعفر ابن محمد ، بدترین مصیبت ها چیست ؟ فرمود : «همان جوان در جلوی چشمان پدرش پرپر شده و از دست برود» .

پس ای پیر این خوش بحالشان را که گفتی ، برای چه گفتی ؟

اینکه مادری هر جوان سروقامتی را که ببیند یاد جوانش بیفتد و خدا بداند و دلی که مچاله می­شود.

اینکه با یادآوری هر خاطره ، مجبور باشد بغضش را مدام قورت بدهد و اشکهایش را با لبه روسری پاک کند تا دیگران متوجه نشوند در دلش چه غوغایی است.

اینکه آیینه هر روز بیشتر و بیشتر موی سپید نشان می­دهد و شرمنده و شرمنده تر شود از روی این پدر و مادرها.

این کجایش خوش بحالشان دارد؟

اینکه پدر ، در هر مجلس عروسی که می رود و پدری را می­بیند که پسر و عروسش را دست به دست می دهد ، خدا بداند و دلش و غروری مقدس که نباید اشکش جاری شود.

اینکه از جوانی که قرار بود عصای دست شود، فقط سنگ قبری بماند و خاطراه ای و یادی و دیگر هیچ . . .

کجای این داستان لذتبخش است که پیرمان فرمود : خوشبحالشان.

اینکه ببیند نوه های مردم از سرو کول پدربزرگ بالا می روند ... اینکه ببینند مادربزرگ ها با چه شوقی دست نوه ها را می گیرند و با چه لذتی بوسه بارانشان می کنند

ولی اینها حتی حسرت دیدن دامادی فرزند را هم به دوش صبر میکشند، چه لذتی دارد آخر ؟ چه لذتی دارد که ای پیر سفرکرده ، فرمودی خوش بحالشان.

گفتم صبر.آری صبر.قصه همین است و رمز داستان.این همه که گفتم یک طرف ماجراست.داستان یک طرف دیگر هم دارد.

یادتان بیاید امام حسین. آنگاه که خون گلوی اصغرش را به آسمان پرتاب می کرد فرمود : «هوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی» این مصیبت چه ساده است بر من .ساده؟ کودک شیرخوارت را روی دستت ، گوش تا گوش سر ببرند و تو بگویی چه  ساده است؟با کدام قانون آقا؟ با کدام قاعده آقا؟ پس احساس پدارنه این وسط چه می شود. محبت به فرزند چه؟ اینکه دیگر لبخندهای کودک را نبینی چه ؟ اینکه بروی و دوراز چشم رباب پشت خیمه زیر خاک پنهانش کنی چه؟کجایش ساده است؟ و حسین(ع) خودش جواب می دهد که«  أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ»

و وقتی خدا ببیند ، و خدا امتحان بگیرد  ساده است. درد دارد اما دردش شیرین است و بغضش پر از اجر. أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ   و وقتی خدا ببیند و تو صبور باشی همان می شود که «إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ»

همه اینها پاداش همان صبر است و این همان رمز خوشبحالشان است که امام، پیر و مرادمان فرمود.

 «وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ  الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.»

 این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود. «سَلَامٌ عَلَیْکمُ بِمَا صَبرَْتمُ‏ْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار»این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود.  «انىّ‏ِ جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبرَُواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون‏»این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود و این همه که گفتم باز هم یک سمت داستان است

 شفاعت را اصلا نگفتم. اینکه هرگاه این پدرو مادرها قرار و تقدیر به پرکشیدنشان بود، یک نفر هست که چشم انتظارشان باشد و دستگیرشان. بگذار اصلا داستان را جور دیگری تعریف کنم.

دیده اید وقتی آدم توی یک شهر غریب است، انگار کل وزن آسمان را می گذارند روی شانه اش. قدم از قدم به سنگینی بر می دارد. خصوص وقتی کم کم دارد غروب می شود، یک احساس خفگی به آدم دست می دهد و شب که از راه می رسد، این احساس به اوج خود می رسد.

حالا تصور کن توی آن شهر نه هیچکس تو را بشناسد و نه تو هیچکس را.انگار کن جایی برای خواب نداشته باشی و حتی اندک سرمایه ای که در یک مسافرخانه فکسنی هم که شده شب را صبح کنی. آدم ها از کنارت بی خیال رد می شوند و تو انگار ناخواسته دنبال یک نگاه می گردی. یک نگاه آشنا، با اینکه می دانی توی این شهر هیچکس را نداری. کوله بارت روی دوش،خیابان ها را گز می کنی دنبال یک سرپناه. دنبال یک سقف. انگار کن هوا سرد باشد و سوز سرما تا مغز استخوانت برسد. کرکره مغازه ها پایین می آید، چراغ ها خاموش می شود. خیابان ها کم کم خلوت می شود. بخاردهانت را با فشار می فرستی لابلای انگشتان دستهای کبود شده ات. اما انگار نه انگار.

روی یک نیمکت می نشینی و عبور هر از چند گاه یک ماشین ، یا یک رهگذر را نگاه می کنی.بغضی غریب راه گلویت را می گیرد. دوست داری گریه کنی.سر را بلند می کنی و آسمان را مرور می کنی. توی دلت آرزو می کنی که ای کاش بجای آسمان فقط یک سقف ساده بود ، که دراز بکشی و چشمانت را بدوزی به آن تا خوابت بگیرد. همه اینها را تصور کن.

اما اگر توی همین شهر که گفتم ، دوستی عزیز تر از جان داشته باشی . آشنایی که همه چیزش را مدیون توست. کسی که یقین داری به استقبالت می آید و به بهترین شکل میزبانیت می کند. بهترین سفره ها را برایت می گستراند و بهترین اتاق منزلش را تقدیم می کند. کسی که چنان پروانه وار طوافت می کند که انگار قطعه گمشده وجودش هستی. اگر چنین کسی را توی آن شهر داشته باشی، باز هم چنان احساس غربتی داری ؟ مهربانی اش آنقدر برایت وسعت دارد که انگار تمام آدم های آن شهر برایت آشنا هستند. چنان حسی داری که دوست داری تا ابد بمانی کنار همان رفیقت. احساس می کنی که انگار کل شهر به احترام رفیقت دارند مهربانیشان را به پایت میریزند و دیگر غربت معنایی ندارد.

 چقدر قصه اول با قصه دوم تفاوت دارد. همه اینها را گفتم تا بگویم شاید اگر امام این اصطلاح «خوشا به حالشان» را استفاده کرد، مال همین لحظه باشد که شهدا به استقبال  پدر و مادر می آیند و نمی گذارند گرد غربت برچهره شان بنشیند.

 حاج عظیم و منصور حق شفاعت دارند و مگر می شود ، شهدا، پدر را فراموش کند، چرا که کبوتر شدن را و آسمانی شدن را مدیون پدرند.

 خوشا بحال آنانکه درآن شهر غریب آشنایانی به مهربانی حاج عظیم و منصور دارند. خوشابحالشان که دغدغه شهر غریب ندارند. خوش به حال ابراهیم هایی که اسماعیل هایشان را قربانی کردند تا لبخند خدا را ببینند. خوش بحال ابراهیم هایی که دو اسماعیل دارند.

 

پانویس :

«شهید منصور محمدی زاده» متولد 1341 در مورخ 8شهریورماه 1361 در عملیات رمضان و «سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده» متولد 1332 در مورخ 6 اسفندماه 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیدند و مزار مطهرشان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۷ ، ۱۴:۴۷
علی موجودی

مأموریت بزرگ سید

روایت رؤیایی صادقه در خصوص شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی

 

در صحرایی وسیع، خیل جمعیتی را می­ دیدم که در جاده ­ای در حال حرکت هستند. جمعیتی که ابتدا و انتهایشان در افق­ های دید من محو می­ شد. جمعیتی که تا کنون نمونه­ اش را ندیده بودم و از هیبت و کثرت آن همه آدم، مبهوت، فقط تماشا می­ کردم.

ناگهان چشمم افتاد به سیدمجتبی با لباس­ هایی خاص و در قالب یک مأمور امنیتی و مسئول حفاظت که مُسَلح بود و مدام در بین جمعیت حرکت ­می­ کرد و مشغول نظارت و مراقبت از مردمی بود که چون سیل از یک سو می­ آمدند و به سویی دیگر روانه می­ شدند.

برایم یقین حاصل شد که آنجا مسیر پیاده ­روی اربعین بین نجف و کربلاست. چند قدم جلوتر رفتم و خودم را به او رساندم. می­خواستم مطمئن شوم که سیدمجتبی­ است، لذا صدایش کردم. به محض اینکه صدایم را شنید، صورتش را برگرداند. حیران مانده بودم و متعجب. آخر دیگر کسی نمانده بود که از شهادت سید بی خبر باشد. عالم و آدم می­ دانستند قصه ­ی سید چگونه خاتمه یافته است و حالا دیدن سید، در آن جمعیت و با آن هیبت برایم عجیب به نظر می­ رسید. نزدیک­تر رفتم و دوباره گفتم: «سیدمجتبی خودتی؟!» گفت: «آره! خودمم!» گفتم: «مگه تو شهید نشده بودی؟!» گفت: «نه! من شهید نشدم! من زنده­ ام! جدّم اباعبدالحسین(ع) بهم مأموریت داده که برای محافظت و مراقبت از زائرینش بیام اینجا!»

اینجا بود که از خواب بیدار شدم! یقیناً سیدمجتبی مقام بزرگی نزد خدا و اهل­بیت(ع) داشت که من در ایام اربعین حسینی چنین خوابی دیده بودم. خوشا به سعادت سید!

 

پانویس:

بخشی از کتاب «سید زنده است» روایت زمانه و زندگی بسیجی شهید مدافع حرم شهرستان دزفول «شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی»
 کتاب سید زنده است را می توانید از کتابفروشی های معتبر شهرستان دزفول همانند معراج، رشد، وارثین ، تبیان و ... تهیه نمایید. ان شاء الله به زودی بستر فروش اینترنتی این کتاب هم فراهم خواهد شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۱۴:۴۶
علی موجودی