به بهانه ی عروج پدرشهیدان حاج عظیم و منصور محمدی زاده
یک ابراهیم ، دو اسماعیل
به بهانه ی عروج حاج ابراهیم محمدی زاده پدرسردارشهید حاج عظیم محمدی زاده و شهید منصورمحمدی زاده
پیر سفرکرده مان هر حرفی که میزد، روی حساب و کتاب بود. آخر دستش توی دست خدا بود و مگر میشود به سرچشمه وصل باشی و زلال نباشی و مگر نه پیامبر فرمود: «هرکس خود را چهل روز برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود.» پیرما نه چهل روز که ثانیه ثانیه عمر، خودش را خالص کرده بود برای خدا. و خدا خودش میفرماید: اگر بنده را دوست بدارم گوش شنوایش، چشم بینایش، زبان گویایش و دست نیرومندش مى شوم. اگر مرا بخواند ، پاسخش دهم و اگر از من بخواهد ، به او ببخشم و پیر و مراد ما همه اینها بودکه گفتم.
کسی که آمد و عده ای را عاشق کرد و راهی آسمان و بعد خودش هم رفت دنبال قافله و هر کس ماند ، ماند . . .ماند و امان از ماندن.
پیرمان گفت: خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!
دو تا خوشا بحال اول را راحت می شود فهمید که شهادت بالاترین بالاترین هاست. «فوق کل ذی بر بر حتی قتل فی سبیل الله و لیس فوقه بر ».
«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموتا» زنده بودن و «عند ربهم یرزقون» بودن کم بهانه ای نیست که پیرمان بگوید خوش بحال شان.
اما برای آنها که این گوهر ها را در دامن خود پروراندند چرا گفت خوش بحالشان؟
همه اینها را گفتم تا به اینجای داستان برسم.
چگونه است که کسی جوانش را، میوه ی دلش را، ثمره وجودش را، غرق در خون و تکه پاره ببیند و بعد با دست خودش بدهد دست خاک و تا ابد حسرت به دل بماند، اما بگویند خوش بحالش.
این حال و هوا چه حال و هوایی است که پیر و مرادمان گفت : خوش بحالشان
مگر نه از امام صادق (ع) پرسیدند : بهترین لذتها کدام است و فرمود : «بهترین لذتها این است که فرزندی به سن بلوغ برسد، پیش چشمان پدرش راه برود . پدر بر اندام او نگاه می کند و لذت می برد» . سوال شد یا جعفر ابن محمد ، بدترین مصیبت ها چیست ؟ فرمود : «همان جوان در جلوی چشمان پدرش پرپر شده و از دست برود» .
پس ای پیر این خوش بحالشان را که گفتی ، برای چه گفتی ؟
اینکه مادری هر جوان سروقامتی را که ببیند یاد جوانش بیفتد و خدا بداند و دلی که مچاله میشود.
اینکه با یادآوری هر خاطره ، مجبور باشد بغضش را مدام قورت بدهد و اشکهایش را با لبه روسری پاک کند تا دیگران متوجه نشوند در دلش چه غوغایی است.
اینکه آیینه هر روز بیشتر و بیشتر موی سپید نشان میدهد و شرمنده و شرمنده تر شود از روی این پدر و مادرها.
این کجایش خوش بحالشان دارد؟
اینکه پدر ، در هر مجلس عروسی که می رود و پدری را میبیند که پسر و عروسش را دست به دست می دهد ، خدا بداند و دلش و غروری مقدس که نباید اشکش جاری شود.
اینکه از جوانی که قرار بود عصای دست شود، فقط سنگ قبری بماند و خاطراه ای و یادی و دیگر هیچ . . .
کجای این داستان لذتبخش است که پیرمان فرمود : خوشبحالشان.
اینکه ببیند نوه های مردم از سرو کول پدربزرگ بالا می روند ... اینکه ببینند مادربزرگ ها با چه شوقی دست نوه ها را می گیرند و با چه لذتی بوسه بارانشان می کنند
ولی اینها حتی حسرت دیدن دامادی فرزند را هم به دوش صبر میکشند، چه لذتی دارد آخر ؟ چه لذتی دارد که ای پیر سفرکرده ، فرمودی خوش بحالشان.
گفتم صبر.آری صبر.قصه همین است و رمز داستان.این همه که گفتم یک طرف ماجراست.داستان یک طرف دیگر هم دارد.
یادتان بیاید امام حسین. آنگاه که خون گلوی اصغرش را به آسمان پرتاب می کرد فرمود : «هوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی» این مصیبت چه ساده است بر من .ساده؟ کودک شیرخوارت را روی دستت ، گوش تا گوش سر ببرند و تو بگویی چه ساده است؟با کدام قانون آقا؟ با کدام قاعده آقا؟ پس احساس پدارنه این وسط چه می شود. محبت به فرزند چه؟ اینکه دیگر لبخندهای کودک را نبینی چه ؟ اینکه بروی و دوراز چشم رباب پشت خیمه زیر خاک پنهانش کنی چه؟کجایش ساده است؟ و حسین(ع) خودش جواب می دهد که« أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ»
و وقتی خدا ببیند ، و خدا امتحان بگیرد ساده است. درد دارد اما دردش شیرین است و بغضش پر از اجر. أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ و وقتی خدا ببیند و تو صبور باشی همان می شود که «إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ»
همه اینها پاداش همان صبر است و این همان رمز خوشبحالشان است که امام، پیر و مرادمان فرمود.
«وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ. أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.»
این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود. «سَلَامٌ عَلَیْکمُ بِمَا صَبرَْتمُْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار»این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود. «انىِّ جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبرَُواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون»این همان رمز خوشبحالشان است که امام مان فرمود و این همه که گفتم باز هم یک سمت داستان است
شفاعت را اصلا نگفتم. اینکه هرگاه این پدرو مادرها قرار و تقدیر به پرکشیدنشان بود، یک نفر هست که چشم انتظارشان باشد و دستگیرشان. بگذار اصلا داستان را جور دیگری تعریف کنم.
دیده اید وقتی آدم توی یک شهر غریب است، انگار کل وزن آسمان را می گذارند روی شانه اش. قدم از قدم به سنگینی بر می دارد. خصوص وقتی کم کم دارد غروب می شود، یک احساس خفگی به آدم دست می دهد و شب که از راه می رسد، این احساس به اوج خود می رسد.
حالا تصور کن توی آن شهر نه هیچکس تو را بشناسد و نه تو هیچکس را.انگار کن جایی برای خواب نداشته باشی و حتی اندک سرمایه ای که در یک مسافرخانه فکسنی هم که شده شب را صبح کنی. آدم ها از کنارت بی خیال رد می شوند و تو انگار ناخواسته دنبال یک نگاه می گردی. یک نگاه آشنا، با اینکه می دانی توی این شهر هیچکس را نداری. کوله بارت روی دوش،خیابان ها را گز می کنی دنبال یک سرپناه. دنبال یک سقف. انگار کن هوا سرد باشد و سوز سرما تا مغز استخوانت برسد. کرکره مغازه ها پایین می آید، چراغ ها خاموش می شود. خیابان ها کم کم خلوت می شود. بخاردهانت را با فشار می فرستی لابلای انگشتان دستهای کبود شده ات. اما انگار نه انگار.
روی یک نیمکت می نشینی و عبور هر از چند گاه یک ماشین ، یا یک رهگذر را نگاه می کنی.بغضی غریب راه گلویت را می گیرد. دوست داری گریه کنی.سر را بلند می کنی و آسمان را مرور می کنی. توی دلت آرزو می کنی که ای کاش بجای آسمان فقط یک سقف ساده بود ، که دراز بکشی و چشمانت را بدوزی به آن تا خوابت بگیرد. همه اینها را تصور کن.
اما اگر توی همین شهر که گفتم ، دوستی عزیز تر از جان داشته باشی . آشنایی که همه چیزش را مدیون توست. کسی که یقین داری به استقبالت می آید و به بهترین شکل میزبانیت می کند. بهترین سفره ها را برایت می گستراند و بهترین اتاق منزلش را تقدیم می کند. کسی که چنان پروانه وار طوافت می کند که انگار قطعه گمشده وجودش هستی. اگر چنین کسی را توی آن شهر داشته باشی، باز هم چنان احساس غربتی داری ؟ مهربانی اش آنقدر برایت وسعت دارد که انگار تمام آدم های آن شهر برایت آشنا هستند. چنان حسی داری که دوست داری تا ابد بمانی کنار همان رفیقت. احساس می کنی که انگار کل شهر به احترام رفیقت دارند مهربانیشان را به پایت میریزند و دیگر غربت معنایی ندارد.
چقدر قصه اول با قصه دوم تفاوت دارد. همه اینها را گفتم تا بگویم شاید اگر امام این اصطلاح «خوشا به حالشان» را استفاده کرد، مال همین لحظه باشد که شهدا به استقبال پدر و مادر می آیند و نمی گذارند گرد غربت برچهره شان بنشیند.
حاج عظیم و منصور حق شفاعت دارند و مگر می شود ، شهدا، پدر را فراموش کند، چرا که کبوتر شدن را و آسمانی شدن را مدیون پدرند.
خوشا بحال آنانکه درآن شهر غریب آشنایانی به مهربانی حاج عظیم و منصور دارند. خوشابحالشان که دغدغه شهر غریب ندارند. خوش به حال ابراهیم هایی که اسماعیل هایشان را قربانی کردند تا لبخند خدا را ببینند. خوش بحال ابراهیم هایی که دو اسماعیل دارند.
پانویس :
«شهید منصور محمدی زاده» متولد 1341 در مورخ 8شهریورماه 1361 در عملیات رمضان و «سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده» متولد 1332 در مورخ 6 اسفندماه 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیدند و مزار مطهرشان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.