الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

راز ظرف خَتمی

روایتی تکان دهنده از مادر چهار شهید دزفولی که خود نیز به شهادت رسید

روایتی برای این روزها، روزهایی که کمتر به رزق حلال و برکت خدا به این رزق توجه می کنیم

فرمانده شهید حسن بویزه و مادرش که هر دو با هم آسمانی شدند

 

مادرم با دسترنج حاصل از فروش خَتمی ( سدر ) بزرگمان کرد. برگ های درخت کُنار(سدر) را خشک می کرد و توی جَوَن ( چیزی شبیه به هاون بزرگ از جنس چوب) می کوبید و ختمی ها را الک می کرد و می فروخت. این تنها رزق حلالی بود که سر سفره مان می آمد.

یک ترازوی زنبیلی داشتیم که مادرم در آن خَتمی وزن می کرد و می فروخت. روزی هنگام فروختن ختمی کنارش بودم و دیدم که  زنبیل وزنه ها بالا رفت و زنبیل ختمی ها آمد پایین. خیلی بیشتر از وزنه های توی زنبیل ختمی کشید برای مشتری. تازه وقتی خواست ختمی ها را به مشتری تحویل بدهد، یک مشت دیگر هم ریخت رویشان.

تعجب کردم و زبانم به اعتراض باز شد. گفتم:«مادر! این چه طرز وزن کردن است؟! خیلی بیشتر از پولی که گرفتی ختمی دادی! اینطوری که ضرر می کنی! پس این چند ساله همه اش اینگونه ختمی فروخته ای؟!»

آرام لبخندی زد و گفت:«مادر! مشتری را دیدی که با لبخند از اینجا رفت؟» گفتم: «آری! دیدم!» گفت :«همین لبخند برای من کافی است! همین که با رضایت و دل خوش از اینجا می رود بیرون، من مزدم را گرفته ام! »

گفتم:«پس رزق  و روزی ما چه می شود؟»

گفت: «رزق و روزی ما دست خداست! تو چرا ناراحت شدی؟! خدا خودش برکت می دهد به درآمدی که داریم!» این را گفت و دستم را گرفت و برد سمت ظرف بزرگ خَتمی ها و گفت: «مادر خوب نگاه کن و بگو این ظرف چقدر ختمی دارد؟!»

گفتم:«تقریباً پر است» لبخند معنادار دیگری زد و گفت: « مادر! سه ماه است که دارم از این ظرف ختمی می فروشم و هنوز کم نشده است!» هر چه بیشتر به مشتری ها می دهم تا تمام شود و دوباره برگِ کنار بیاورم و بکوبم، تمام نمی شود. خدا اینگونه به من می بخشد و من هم همانگونه می بخشم. این برکت خداست پسرم. خدا وقتی به رزق آدم برکت بدهد همین می شود. این را گفت و رفت و من هنوز با چشم هایی بهت زده ظرف ختمی ها را نگاه می کردم.

 

 پانویس: این مادر بزرگوار به همراه فرزندانش فرمانده شهید حسن بویزه، محمدعلی بویزه و صغری بویزه در تاریخ 30/7/1362 در اثر موشکباران رژیم بعث عراق به شهادت می رسد و فرزند دیگرش حسین بویزه در تاریخ 5/12/1364 در عملیات والفجر8 و در حادثه ی اصابت راکت هواپیما به اتوبوس گردان بلال به شهادت می رسد. قصه ی شهادت خانواده ی بویزه که خود داستان غریبی دارد را در پست های بعدی برایتان خواهم نوشت. ان شاءالله

 

راوی: فرزند شهید

با تشکر از عزیزان هیأت محبان ابالفضل العباس(ع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۱
علی موجودی

خورشیدِ شهید


 این تصویر سنگ مزار مردی است که 14 شبانه روز با بخشی از روایت زیستنش ، گریستیم.  
«غلامحسین خورشید»
مردی که تا بود شناخته نشد و وقتی هم که رفت انگار غربتش قرار است دنباله دار باشد
مردی که ده سال در زندان های رژیم بعث عراق زجر کشید و  وقتی با آن همه زخم برگشت، جراحاتش لحظه ای دست از سرش بر نداشتند تا آسمانی اش کردند.
جانباز 50 درصدی که 100درصد  زندگی اش را برای آرامش کسانی تقدیم اسلام و انقلاب کرد که پشت میز بنشینند و  طلبکارانه به دردهایش توجهی نکنند.
اگر برایتان سوال است که چرا بر سنگ مزار چنین مردی که روایت زخم هایش را چهارده شبانه روز خواندید، به جای «شهادت»  ، نوشته اند «وفات» ، از من نپرسید!  قلم من توان نگارشش را ندارد!
بروید از آنان بپرسید که می گویند: « ما باید تشخیص بدهیم که چه کسی شهید است و چه کسی شهید نیست!»
 اما غلامحسین خورشید به استناد آیه «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...» برای ما تا قیام قیامت «شهید غلامحسین خورشید» خواهد بود.
و حالا که در سالروز بازگشت پیروزمندانه حاج غلامحسین خورشید و سایر آزادگان سرفراز این مرز و بوم هستیم، عصر امروز پنجشنبه ، بر مزارش در قطعه ی  صالحین شهیدآباد حاضر می شویم و با اشک و بغض آرام زیر لب می گوییم: «مسافر عزیزِ شهیدمان» سالروز بازگشتت مبارک باد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۳۲
علی موجودی

بالانویس 1:

این متن را دو سال پیش نوشته بودم. چقدر با حال و هوای این روزهایمان سازگار است.

بالانویس2 :

حکایت این روزهایی که بر من می گذرد و حکایت برخی آدم هایش، حکایت بغضی غریب است که چنگ می اندازد بر گلوی آدم. حکایت اتاق تنگ و تاریکی که نفست تنگ می شود در آن. مثل همین هوای پراز ریزگرد خوزستان. حکایت دردی است که هست و باید تحملش کرد، اما برای من جز به نوشتن سبک نمی شود.

بالانویس 3:

این فقط یک داستان است. فقط و فقط یک داستان که در تخیلات خود ساخته ام. نه شخصیت ها واقعی است و نه داستان حقیقی است. این را گفتم که نه به کسی بر بخورد و نه کسی به خود بگیرد . اما تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . . .

 

دست هایی که رو  نشد

یک داستان کوتاه،  برای این روزهایی که به سختی می گذرد

 

 

قصه اول :

 صفحه اول - سال 1354- یک ساختمان نیمه کاره

ابراهیم : اسماعیل! تویی؟!  از کی تا حالا شاگرد بنا شدی؟ پس اون پولایی رو که باهاش برا «فاطمه خانوم» دارو می خریدی و می گفتی یه آدم خَیّر داده از مُزد شاگرد بنایی خودت بوده؟

اسماعیل: ببین! فاطمه خانوم هیچ کس رو نداره! تنها پسرش رو هم ساواک گرفته. قول بده به کسی نگی وگرنه منم دستتو رو می کنم که همه ی دفتر و مدادهات رو میدی به احمد و رحیم که بابا ندارن. بعد دفترای قدیمیتو با پاک کن پاک می کنی و دوباره استفاده می کنی. همیشه هم از آقا معلم بابت کثیفی دفترت کتک می خوری.

 

صفحه دوم  - اوایل سال 1357- نیمه شب

اسماعیل : یا اباالفضل! ابراهیم تویی! زهره ترک شدم تو این تاریکی! پس این عکسای امام رو تویی که شبا می چسبونی به در و دیوار محله؟

ابراهیم : آره! ولی فکر نکن خبر ندارم که کل اطلاعیه های امام رو کی پخش می کنه تو خونه ها! خودم دیدمت! پس بزار بین منو خدا باشه ! وگرنه منم دستتو رو می کنم ها – با خنده –

 

صفحه سوم - سال 1360- مسجد محل

ابراهیم: تو واقعا 16 سالته؟ عجب دودره بازی هستی اسماعیل؟ رفتی شناسنامه تو دستکاری کردی که ثبت نامت کُنَن برا اعزام؟

اسماعیل : دودره باز اونه که الان انگشت شصت پاش جوهریه و به جای اینکه رضایتنامه رو بده باباش، شصت پای خودشو زده زیرِ رضایتنامه! ساکت میشی یا  دستتو رو کنم؟

 

صفحه چهارم - سال 1364- منطقه عملیاتی والفجر8

اسماعیل - بالبخند- : مُجرم پیدا شد! دستا بالا!  باید حدس می زدم باید کار تو باشه . اینکه هر شب بیای و لباسای بچه ها رو بشوری و پهن کنی رو بند. پوتینا رو واکس بزنی و جیم بشی. فردا تو کل منطقه جار می زنم و لوت میدم.

ابراهیم: خب برو بگو! منم به همه میگم اون صدای گریه ی توی نخلستون که شبا تا توی چادر میاد مال کیه! برو بگو تا منم دستتو رو کنم!

 

صفحه پنجم - سال 1365 – عملیات کربلای 4 (اروند رود)

ابراهیم : اسماعیل بدو سوار قایق شو!  فکر نکن ندیدمت که جلیقه ت رو دادی به رضا! آخه تو که خودت شنا بلد نیستی، چرا جلیقه ت رو بخشیدی؟

اسماعیل: راست می گی تو خودت چرا سوار قایق نمی شی!  فقط بچه ها رو سوار می کنی و میگی من خودم با شنا میام! آخه مگه تو شنا بلدی، دستت رو رو کنم تو این وضعیت؟

 

صفحه آخر : سال 1395

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله ازعملیات کربلای 4.

اسماعیل : آخرش حرف حرفِ خودت شد؟  گمنام موندی. نمی دونم چطور ترکش دقیق خورد توی پلاکت و اثری ازش نموند.

ابراهیم- بالبخند- : ساکت شو لطفا اسماعیل خان! کاش می شد دستتو رو می کردم و به این ملت می گفتم که نصف بدنت رو کوسه ها خوردن و پلاکت موند توی شکم کوسه های اروند!

 

 

 قصه دوم

صفحه اول - سال 1354- مدرسه

بهروز: ای نامرد! بهراد! تو که یه بار تغذیه گرفتی ! دوباره اومدی تو صف ؟

بهراد: خفه شو وگرنه به همه می گم هر روز تغذیه ی بچه هایی رو که غایب هستن کِش میری و میزاری تو کیفت. بهروز! دهنت چفت و بست داشته باشه وگرنه دستتو رو می کنم ها !

 

صفحه دوم- اوایل سال 1357- اونجا

بهراد : بهروز ! تو کجا؟ اینجا کجا ؟ شمام بله ؟  فکر نمی کردم  تو هم اهل این برنامه ها باشی؟ بابات می دونه؟ دستتو رو کنم ؟-باخنده-

بهروز : تو خودت اینجا چیکار می کنی بهراد؟ اگه بابا جونت بفهمه که تیکه بزرگت گوشِتِه ؟ دوست داری دستمو رو کن تا منم دستتو رو کنم. . . –باخنده-

 

صفحه سوم- سال 1360- توی کوچه

 بهروز : بهراد! شنیدم بابات می خواد تو رو بفرسته خارج  برا ادامه تحصیل؟ حالا واقعاً برا ادامه تحصیله یا فرار از خدمت سربازی؟ از کدوم مرز قاچاقی می خوای در بری دکتر!!!! –با خنده-

بهراد : ببین بهروز ! هر کی ندونه من که خوب می دونم که بابات چند تا انبار داره که برنج و روغن احتکار می کنه! دهن لقت رو نبندی و جایی حرفی بزنی،  با یه تلفن دستتونو رو می کنم.

 

صفحه چهارم - سال 1368 – اتاق کنفرانس سازمان

بهراد : به . . . ! سلام حاج آقا بهروز! خودتی ؟ شنیدم این پست و مقامت یه گوشه ی کاره! ساخت و ساز! واردات صادرات! راستی ! پایان خدمتتو از کجا خریدی آقای مهندس؟ آخه جبهه هم که نبودی ؟ بنازم به پول بابا جان که چه می کنه !!!!

بهروز: به به! و علیکم دکتربهراد! پایان خدمتمو از همونجا خریدم که تو مدرکتو خریدی!  دیگه مطمئن شدی جنگ تموم شده که برگشتی! حتماً خوب کسایی پشتت بودن که توی این دو سه ماه که برگشتی، تونستی تا اینجا برسی!  در ضمن آخرین بارت باشه اسم بابای منو میاری وگرنه به همه میگم خارج که بودی بجای درس خوندن چه غلطی می کردی ها !!! پس بی خیال شو تا دستتو رو نکنم!!!

 

صفحه پنجم- سال 1380- اتاق مدیرکل

بهروز :  بهراد جان! حالت چطوره ! شنیدم کل قوم و خویشات رو استخدام کردی! توی سالن، فامیلیتو که یه نفر صدا کنه، ده نفر برمی گرده سمت آدم ! – خنده- یه فکری هم برا عروس دامادای ما بکن دکتر!

بهراد : آدم فامیلاشو استخدام کنه ، صد شرف داره به اینکه تو هر مناقصه ای یه سهمی داشته باشه و وام های اونجوری بگیره و حقوقای نگفتنی! بزار دهنم بسته باشه بهروز. می دونی اگه بخوام یه ساعته دستتو رو می کنم ها. پس خفه لطفاً...

 

 صفحه  آخر - سال 1395

دوتابوت روی شانه های شهر است. یک شهیدگمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله ازعملیات کربلای 4.

 بهراد : چقدر پیر شدی بهروز !  این همه کارو با هم خودت انجام می دی واقعاً؟ نظارت بر شرکت هات تو دبی و ترکیه! کشتی هات! اداره ی اون شرکت هواپیمایی! انحصار واردات بوق ! و . . . -خنده- تازه الانم اومدی که دوربین ها ثبتت کنن .. - خنده -

 بهروز :  به به! دکتر جانِ عزیز! خوبی ! شنیدم همه ی دختر پسرا و عروس ها و دومادات مدیری شدن برا خودشون! راستی اونام درس خودنشون مث باباجونشون بوده یا نه؟ -خنده -  لابد مدرک باباشون بهشون ارث رسیده ! –خنده- هیچکس که ندونه من که می دونم دکتر- پس بزار مث همیشه ساکت باشم و دستتو رو نکنم . تو مراقب باش تو این عکس هم خوب بیفتی که بعدا به دردت می خوره . . . - خنده -

 و بهروز و بهراد در صف اول تشییع دو شهید گمنام  همپای هم، قدم برمی دارند . با کت و شلوارهای اتوکشیده و پیراهن های یقه دیپلمات و دو تابوت روی شانه های شهر همچنان روان است. یک شهید  گمنام 19 ساله و یک شهید گمنام 21 ساله از عملیات کربلای 4.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۶
علی موجودی

هفت یعنی بی نهایت

به بهانه ی 11 مرداد،  تولد هفت سالگی «الف دزفول»

 

«هفت» عدد غریبی است. از سالیان پیش تا کنون. غریب و رازآلود. از «هفت سیاره » و « هفت فرشته مقدس » تمدنهای باستانی تا «هفت اورنگ» و «هفت پیکر» و« هفت الوان» و«هفت گنج» و تا «هفت اقلیم» و «هفت خان رستم » و «هفت شهر عشق» و «هفت دریا».

«هفت» انگار فقط یک عدد نیست. محدود نیست. به قول ریاضی دان ها «شمارا» و «باپایان» نیست. « هفت » سرشار است از راز و رمزهایی است که پشت پرده ای از اسرار، دست نیافتنی شده اند.

«هفت» بجای اینکه نماد محدودیت باشد، نماد کثرت است. نماد وسعت. نماد کمال و پویندگی و زنده بودن. «هفت» بر خلاف ماهیت ریاضی آن انگار میل به بی نهایت دارد. میل به بی کرانگی. میل به نداشتن  حد و مرز.

«هفت» انگار روح دارد و چنان بالنده و حی و حاضر است که برای درک وسعتش لازم نیست ریاضیدان باشی. بی سوادها هم عجایب و شگفتی های «هفت» را حتی شاید بیش از ریاضیدان ها ادراک کنند، مثل «عجایب هفتگانه!»

هر چند در ریاضی «هفت» را عدد اول می نامند، اما «هفت» شاید اصلاً عدد نباشد که بخواهد اول باشد یا نباشد. انگار هفت یعنی «کمال» یعنی «تکامل» یعنی «بلوغ».

وقتی می گویی «هفت هنر»، یعنی تمام هنرها، یعنی مجموعه ای بی نهایت از زیبایی هایی که به ادراک نمی آید.

وقتی می گویی «هفت آسمان» ، داری از وسعت و بیکرانگی اش می گویی.

وقتی از «هفت درِ جهنم » و «هفت طبقه جهنم» نامی به میان می آید ، از گستردگی اش نماد آورده اند و وقتی از «هفت روز هفته» می گوییم، یعنی از تمامیت عمری حرف به میان می آوریم که در حال گذر است.

«هفت» سرشار است از شگفتی و سرگشتگی و بهت و حیرت و راز و رمز!

وقتی می گویی «هفت عضو سجده» یعنی از تمامیت وجودی می گویی که باید در پیشگاه الهی به خاک بیفتد و اظهار بندگی کند.

وقتی می گویی «هفت دور طواف کعبه» ، «هفت» یعنی «همیشه» ، یعنی «مداوم» ، یعنی«بدون توقف» باید پروانه وار دور کعبه آمال و آرزوها و عاشقانه هایت بگردی و از حرکت باز نایستی.

وقتی می گویی «هفت بار سعی صفا و مروه»، «هفت»  یعنی «جریان»، یعنی «حرکت»، یعنی «پویندگی»، یعنی «توقف و سکون ممنوع». یعنی باید مدام در حال دوندگی باشی برای وصال ، برای قرب، برای اتصال.

انگار وقتی قرآن با «هفت آیه » سوره ی حمد آغاز می شود، می خواهد خبر بدهد از استغنا، از فضیلت ، از بی نهایت، از بی شماری ، از رشد، از فضیلت و بدون مرز بودن.

 

همه ی اینها را گفتم تا به «الف دزفول» بگویم، تو امروز «هفت ساله» می شوی.

و این «هفت سال» نه یعنی «هفت» ضرب در 365 روز که یعنی وسعت، یعنی کمال ، یعنی بیکرانگی، یعنی بی نهایت، یعنی تداوم ، یعنی همیشه.  یعنی تو امروز دیگر به «کمال» رسیده ای! به «شور»، به «شعور» ، به «فضیلت»، به «عشق» ، به «گستردگی» ، به «زیبایی»، به «جریان»، به «حرکت» و به «وسعت» و مگر اینها صفات «هفت» نبود و مگر اینها صفات «شهدا» نیست. شهدایی که هفت سال است از پنجره ی تو به دنیایشان سرک می کشم ، تا لحظه ای در نسیم طراوتشان تنفس کنم.

بار ها گفته ام و هنوز هم می گویم، من «الف دزفول» را «قلم» نمی زنم. این «الف دزفول» است که مرا «رقم » می زند و همراهم می کند با آدم هایی که خواندن و نوشتن از آنها جدایم می کند از این «مادیت» در این وانفسای «مال و ماده »

 

الف دزفول!

تو امروز به مرز «هفت سالگی» رسیده ای و من دارم به مرز «چهل سالگی» ام نزدیک و نزدیک تر می شوم.

هم «هفت» کمال است و بی کرانه و هم «چهل» معنای کامل و کمال. اما کمال تو و من کجا و کمال آنها که یک شبه ره صد ساله رفتند و یکسره به همه آنچه عرفا و شاعران عارف در طول سالیان متمادی در پی آن هستند، دست یافتند و عشق به لقاءا...را از شعار به عمل تبدیل کردند.

کاش در اوج کمال تو ، من هم به اوج کمال برسم. از همان کمال ها که گفتم. کاش لیاقتش را داشته باشم که قبل از رسیدن به «چهل»، «چهل پله» بالا بروم و برسم به همان تنها آرزویی که مرا با تو تا مرز «هفت سالگی» آورده است. به همان آرزویی که سال هاست بی قرارم کرده است و کابوس نرسیدن به آن، آرامشم را گرفته است.

الف دزفول! بیا با هم به کمال برسیم. همان کمالی که من می دانم و تو می دانی و آنان که آیینه می شوی برای انعکاس روایتشان.

به آنان که هفت سال ازشان گفتی بگو ، یک نفر اینجا بی قرارتر از همیشه انتظار می کشد.

کاش آنها نگاهی کنند. یک نگاه کوتاه. با همان یک نگاه می توان تا آخر بهشت را خرید.

کاش در این هفت سالگی ات نیم نگاهی کنند و لبخندی و زمزمه ای کوتاه که : « الف دزفول! تولدت مبارک!»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۱
علی موجودی

غیرتمان کجاست؟ وقتی آقازاده ای به شهدا می گوید:«بی سر و پا»

به بهانه ی جسارت به حریم شهدا توسط یک آقا زاده + دانلود فیلم

 

عده ای که  قبل از انقلاب، لاکچری ترین شغلشان  جمع کردن تاپاله ی گاو بود و از فلاکت، پول یک حمام رفتن ساده نداشتند و از ترس شپش، موی سرشان را می تراشیدند  و  به برکت همین انقلاب و نفوذ به بدنه ی مدیریتی کشور، برای خود نان و نامی به هم زدند و هنوز هم سرشان در آخور ثروت های «رانت آورده» است، در این وانفسای معیشت مردم و تنگنای ویرانگر مستضعفین، پا را از هر چه شرم است فراتر گذاشته و سخنانی سخیف تر از همیشه  می زنند و مانده ام که چرا غیرت انقلابی کسی به جوش نمی آید؟

آنان که بر خلاف پابرهنگان، «جنگ» را ، «گنج» خواندند و بجای در طبق اخلاص نهادن «جان و مال» برای خود فقط کیسه دوختند و خوردند و خوردند و تا امروز هم هنوز خوردنشان تداوم دارد و سیر نمی شوند و از هر نوع جنگی برای خویش گنج می سازند ، خودشان و فرزندانی که به غلط «آقازاده» خوانده می شوند، حرف هایی می زنند که از دهنشان خیلی گشادتر است.

آقازادگانی که این روزها، بوی تعفن اشرافیگری و کثافت کاری هایشان در فضای مجازی پخش است و با علم و یقین به مصونیت خویش و اینکه هیچ قانونی کاری به کارشان ندارد، تخته گاز می رانند و در روزگاری که مردم نان شب هم ندارند از قناعتشان می گویند که ماشین بالای 400میلیون سوار نشده اند!

دیروز شنیدم که  یکی از همین مفت خورهایی که اگر پدرش نبود، کسی پس گردنی هم به او نمی زد، وقاحت را به جایی رسانده است که علناً و حق به جانب به محضر شهدا توهین می کند.

رو به دوربین در کمال بی شرمی با لبخند میگوید: «اگر عده ای جان دادند، عده ای هم پول دادند! جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد! آن کس که پول می دهد حساب است!  قرآن گفته است بَأَمْوَالکم و انفسکم »

حالا گستاخی شما به جایی رسیده است که از خط قرمز شهدا هم پا را فراتر می گذارید؟ حالا شهدای ما شدند «بی سر و پا»؟ آنان که اگر نمی رفتند، امثال خواهر و مادر حضرتعالی را باید به کنیزی می بردند و  در بازارهای کشورهای مختلف به پول سیاهی می فروختند؟ و خودت را عین گوسفند، گوش تا گوش سر می بریدند!

از بس خورده اید، مست شده اید و نمی دانید چه چرندیاتی دارد از دهانتان خارج می شود؟ حالا شهدا شدند بی سر و پا؟

آخر تو قرآن می شناسی که به زبان قرآن با تو حرف بزنم؟ که اگر قرآن حالیتان بود، مرز حلال و حرام می شناختید! آنجا که خداوند از أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ حرف زده است، چند واژه قبل هم می فرماید: « إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ »  یعنی از مؤمنین جان و مال را قبول می کند.

شما زبان قرآن حالیتان می شود که بگویم همانجا و در همان آیه ی بعد صفات مؤمنین را هم آورده است که :« التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ »

هشت صفت اول را بیخیال می شوم ، شما فقط بگویید با « وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ » چه می کنید؟ حد و حدود خدا را رعایت کرده اید؟

حد و حدود خدا ، همان بیت المالی است که کیسه کیسه تبدیل کردید به «مال البیت».

حد و حدود خدا همان جایگاه هایی است که حق جوانان نخبه ی این کشور بود و شما در عین بی سوادی و بی لیاقتی به برکت رانت پدرانتان غصب کردید!

حق و حقوق خداوند، همین مستصعفینی هستند که بابت اختلاس های شما و پدرانتان به خاک سیاه نشسته اند.

حق و حقوق خدا این بود که از قدرت و مقام پدرانتان سوء استفاده نکنید که همه جوره کردید.

آن همه فسادهای مالی ، آن همه اشرافی گری درخانه های بالاشهری و ویلاهای متعدد و  لباس های مارک و سفرهای خارجی و اتومبیل های میلیاردی و عروسی های آنچنانی و حقوق های نجومی و  صدها رانت و لابی دیگر و البته به رخ کشیدن تمام این داشته ها، شکستن حد و حدود خدا نیست؟

شما و امثال شما اگر از جنگ، ثروت نیندوخته باشید، یک ریال هم پشتیبان جنگ نبوده اید که امروز ادعایی چنان وقیحانه دارید که «پول مهم است و جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد!»

 أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ مال آن پیرزنی است که تنها دارایی اش چند تخم مرغ بود که آورد و داد برای جبهه!

أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ مال آن مادری بود که شاخ شمشادهایش را یکی یکی فرستاد جبهه و حتی استخوانی ازشان برنگشت . به خاطر امنیت تو! تویی که شرم را خورده ای و حیا را قی کرده ای و حال چشم در چشم این مادرها و پدرهایی که هنوز داغ جگرگوشه شان را دارند، به فرزندانشان لقب «بی سر و پا می دهی!»

تف به غیرتت! تف به غیرت امثال شما و تف به غیرتی که با شنیدن این توهین به جوش نیاید.

اگر جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد، پس لطف کن با چند نفر امثال خودت از این بچه پولدارها،  این متاع بی ارزشتان را بردارید و بروید  یکی دو روزی روبروی تکفیری هایی که در چندثانیه محسن حججی را بی سر و دست و پا کردند، اسلحه دست بگیرید! نگران نباشید، می گوییم در لوازم شخصی تان پوشک بزرگسال هم تحویلتان بدهند.

خوب می دانید و خوب می دانیم که مرد این کار نیستید! که مردانگی با  امثال شما فرسنگ ها فاصله دارد.

 سال های سال است دارید می خورید و می برید و می رقصید و می خندید به ریش این ملت! خوب هم می دانید که هیچ کس نمی تواند بهتان بگوید بالای چشمتان ابروست!  خب مشغول باشید! کسی کاری به کارتان ندارد. دیگر چرا تعدی کرده و افسار پاره می کنید و به حرمت شهدا جسارت می کنید؟!

کجا هستند مدعیان حفظ حریم شهدا؟ کجایند آنان که شبانه روز از با شهدا بودن دم می زنند؟ کجایند آنان که فقط بلدند خاطره تعریف کنند؟ دیگر فقط به نام شهدا نان خوردن کافی است؟ نباید صدایی به اعتراض بلند شود؟ حفظ میزها آنقدر ارزشمند شده است که می گذارید به یاران شهیدتان اینگونه بتازند؟

کجاست دستی که دهان این یاوه گویان را گِل بگیرد؟ و کجاست غیرتی که به جوش بیاید و حق این «بی سرو پا» ها را کف دستشان بگذارد تا دیگر به حریم دل شکسته ی خانواده های شهدا جسارت نکنند!

 

دانلود فیلم یاوه گویی های این آقازاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۰
علی موجودی

شهیدِ زنده ی مسئول  و  شهید زنده ی مجروح!

به بهانه ی یک اتفاق تلخ! زمانی که یک مسئول خود را شهید زنده می داند!


سال ها پیش ، تعدادی از «بچه» های دبستانی به حضرت امام نامه نوشتند که « خواستیم شما را نصیحت کنیم، ولی اماما، ما شما را نمی توانیم نصیحت کنیم. زیرا شما بزرگوارید و...» و حضرت امام در پاسخ با بکار بردن عبارت «فرزندان عزیزم! » برای این «بچه»ها پاسخ دادند که: «کاش شما عزیزان مرا نصیحت می کردید که محتاج آنم!»

این  را گفتم تا برسم به قصه ی دردناک جلسه ی شورای فرهنگی دیروز شهرستان دزفول. آنجا که آن آقای مسئول با اشاره به نیمه تمام ماندن پروژه یادمان شهدای گمنام و گلایه‌ و مطالبه گری دلسوزان این یادمان،خود را «شهید زنده» خطاب کرده و می گوید: «من شهید زنده هستم! فلانی هم شهید زنده است!»  و سپس با تحقیرِ منتقدان دلسوز و «گستاخی» خواندن انتقاد به جنابشان،  منتقدین را «بچه» خطاب می کند و می گوید: «این بچه‌ها کجا بودند که ما مسئولین را که شهید زنده‌ایم نقد می‌کنند؟ چه کسی با گستاخی آنها برخورد می‌کند؟ ـ (دز روز 31-4-97)»

من هنوز هم متحیرم و استفاده از چنین ادبیاتی از این بزرگوار، برایم قابل باور نیست!
فارغ از مسائل یادمان شهدا و نواقص فاحش آن مثل در راه پله قرار گرفتن مزار شهدا، دو سوال کُلی  را مطرح می کنم:

سؤال  اول من این است که  آیا جانبازی و ایثارگری می تواند عاملی برای ممنوعیت نقد یک مسئول باشد؟

آقایان عزیز! بی اعتقادترین دانشجویان من که سن و سالشان به جنگ نمی رسد هم در مقابل واژه ی جانباز  زانوی ادب می زنند. هیچ کس در مقابل ایثار آن روزهای جوانان این مرز و بوم، بی اعتنا نیست و چونان دیوار کعبه، مردم، حرمتِ این افراد را نگه می دارند. اگر مسئولینی که وظیفه شان رسیدگی به جانبازان و خانواده های شهدا و ایثارگران است، کم نگذارند ( که البته می گذارند) مردم کارشان را خوب بلدند.

اما آیا صِرف جانباز بودن یک مسئول نباید به عملکردش ایراد گرفت؟ نباید نقدش کرد؟ نباید از او مطالبه گری کرد؟ یا به خاطر این مهم باید  از او انتظار بیشتری هم داشت؟و آیا این مغایر فرموده مقام معظم رهبری نیست که فرمودند : « مسئولان و دست اندرکاران, هرگز نباید خود را منّزه و مبرای از نقد بدانند. انسان باید ببوسد آن دهنی را که از روی دلسوزی انتقاد میکند»

در مطالبه گری هایی که در خصوص یادمان دیده، شنیده و نگاشته ام، ندیده ام کسی به جایگاه و منزلت جانبازی شما بزرگواران خدای نکرده تعدی کرده باشد، که همیشه در این خصوص سر تعظیم فرو می آوریم؛

اما آقایان عزیز! آیا تحقیر منتقدان و مطالبه گران عرصه ی دفاع مقدس با لفظ هایی چون«بچه» و «گستاخ» مصداق توهین نیست؟ فرمودید شهید زنده اید! آیا شهید زنده توهین می کند؟

آقایان بزرگوار! اصطلاح «شهید زنده» را معمولاً دیگران در قبال عملکرد صحیح، خلوص و تواضع یک جانباز به او نسبت می دهند، گمان نکنم تا بحال شنیده باشم که عزیز جانبازی، خودش به خودش چنین لقبی داده باشد که جای تأمل است و یقیناً این ستایش از خود، به مذاق مردم خوش نخواهد آمد.

آقایان! یک نگاه به دور و برتان بیندازید و ببینید که در این دهه های اخیر بیشترین افرادی که تلاش بدون وقفه در راستای گسترش فرهنگ دفاع مقدس و ترویج و نشر خاطرات و سبک زندگی شهدا داشته اند چه کسانی بوده اند؟ آیا کسی غیراز همین جوانان آتش به اختیاری هستند که شما با تحقیر «بچه» و «گستاخ»خطاب می کنید؟

آیا هر نسل ، بعد از نسل شما «کودک» محسوب می شود و نسل شما فقط «مرد» شد؟

آیا شهدا و حوزه ی دفاع مقدس، ارث پدری یک نسل است و دیگران که کمی دیرتر رسیده اند، باید دهان خود را ببندند و سکوت کنند؟ یا اینکه شهدا به فرد فرد مردم تعلق دارند و هر کس در هر سن و سالی حق دارد از مسئولین مربوطه با تذکر خطاها و ارائه ی پیشنهاد مطالبه گری کند؟ مگر نه امام خامنه ای فرمودند :« انقلاب و انقلابی گری برای همه دوران‌هاست و همه کسانی که براساس شاخص‌های انقلابی گری عمل کنند، انقلابی هستند حتی جوانانی که امام (ره) را هم ندیده باشند.»

چرا همین به قول شما «بچه»ها  وقتی مثل شهید علیرضا حاجیوند و شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی، در سوریه می روند روبروی گلوله، شما از مردانگی و رشادتشان پشت تریبون ها سخن می گویید؟ لابد آنان هم وقتی زبان به نقد عملکرد شما باز می کردند «بچه » بودند؟!

ملاک و معیار «بچه» بودن، مبانی و ارزش ها هستند، یا شخص خودتان؟

و اما سوال دوم :

از «شهید زنده» بودن حرف زدید و اینکه کسی حق نقد «شهید زنده» را ندارد و این گستاخی است! «نقد» را در قبالِ خود، گستاخی می دانید، اما آیا در قبال شهدای زنده ی دیگر هم چنین حساسیتی دارید؟! شیمیایی ها ، قطع نخاعی ها ، اعصاب و روان ها؟ پدر و مادرهای شهدا که از هر شهید و شاهدی زنده تر هستند.


شما هم مثل «بچه» های اهل رسانه، پای درد این شهیدان زنده بنشینید و ببینید دود از دل سوخته شان بلند می شود؟ «بچه»های رسانه ها، وظیفه اطلاع رسانی شان را خوب انجام می دهند، اما شما وظیفه ی پیگیرتان را خوب انجام داده اید؟ اینکه  ببینید چرا اینهمه از عدم رسیدگی به حقوق قانونی و بخشنامه ای خود می نالند؟

اصلاً وقتی همین « شهید زنده» ها ، «شهیدِ شهید » می شوند، حق و شأن و منزلتشان رعایت می شود؟

آن روزی که شهید زنده «منصور مشعلی» بود، برایش چه کردند؟ و وقتی که «شهیدِ شهید» شد، آنگاه که آقایان مسئول روی تابوتش یک پرچم ایران ساده هم نینداختند و در تابوت شهرداری تشییع کردند، دنبال مقصران این گستاخی بودید؟

آن روزی که شهید زنده «غلامحسین خورشید» بود، حتی یک تخت به او که قطع نخاع شده بود ندادند و وقتی که «شهیدِ شهید» شد  و با 119 ماه اسارت و هزاران زخم بر روح و بدن، حتی نگذاشتند در قطعه شهدا دفن شود، در حالی که والدین برخی مسئولین در قطعه شهدا دفن می شوند،  دنبال پاسخگویی به این موضوعات بودید؟

و ده ها مورد دیگر از این دست که ما نوشتیم و شما نخواندید! یا خواندید و برایتان مهم نبود!

ظاهرا شهدای زنده هم دسته بندی دارند! «شهدای زنده ی مسئول» و «شهدای زنده ی مجروح» که یکی حرمت دارد و دیگری بی خیال!

 آقایان مسئول! بجای تهدید منتقدان و دلسوزان و مطالبه گران، عملکردتان را اصلاح کنید و بجای شمشیرکشیدن و توهین و تهدید مطالبه گران، از نظراتشان برای پیشرفت بهره بگیرید که این همان خواست رهبری انقلاب است. بین همین «بچه»ها، دکتر و مهندس و هنرمند خوش فکر زیاد پیدا می شود اگر این «بچه» ها را «بچه» نپندارید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۸
علی موجودی