الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

استجابت یک دعای عجیب

به بهانه ی عروج مادر شهید والامقام عبدالکریم قانعی فر

 

هنوز چند روز نمی شود که خانم خبرنگار راه خانه اش را در پیش گرفت و بجای خیلی از پشت میزنشین ها، نشست پای درد دل هایش. درددل های  مادری که مثل خیلی دیگر از این جنس مادرها ، پشت پرده ی فراموشی آدم ها گم شده اند و دیگر کمتر کسی سراغشان می رود.

و چه زیبا شهید بیدخ 36 سال پیش از امروزمان خبر داد که «حس می کنم فرداها، در راه ها ، وقتی زمان گذشتنه را از یاد می برد و آینده فراموشکده ی گذشته می شود، شهیدان از یاد می روند.»

دیگر نه به پاهایش رمقی مانده بود و نه به جسم و جانش. تختش را گذاشته بود زیر عکس عبدالکریمِ شهیدش تا مثل همیشه زیر سایه اش باشد. تنها کسی که همیشه از مادر سراغ می گیرد و از آسمان نگاهش می کند. حرف هایش را می شنود و گاه برای تسکین غصه هایش به خوابش می رود.

مادر، با صدایی آرام و لرزان زبان به درد دل می گشاید که اینک مجالی برای این درد دل ها نیست، چون آنان که باید گوش شنوای این دردها باشند، پنبه در گوش ، دارند اسکناس هایشان را می شمارند و با چسب «قدرت» دارند پایه های میزشان را روی فرش خون شهدا محکم تر می کنند.

مادر از عبدالکریمی می گوید که با  نان حلال بابایش و با شب نخوابی های مادر و شیری آمیخته با محبت اهل بیت(ع)، قد کشید.

از عبدالکریمی که بعد از یتیم شدن، در کوره ی آجرپزی کارگری می کند تا برای زیستن در کنار سختی ها خوب پخته شود.

از عبدالکریمی که درسش را رها می کند تا تکلیفش را ادا کند.

از عبدالکریمی که یک پایش را زودتر از خودش می فرستد بهشت.

از عبدالکریمی که با یک پای قطع شده، دوباره راه جبهه را در پیش می گیرد  و در حالی که مادر و خواهر در حال آماده کردن سور و سات عروسی اش هستند، خبر پروازش همه چیز را به هم می ریزد.

مادر و خواهر شهید قانعی چند روز قبل از وفات مادر

 

مادر می گوید و می گوید و بغض می کند و می گرید و در نهایت از آرزوهایش می گوید:

«آرزو دارم خوابش را ببینم تا دلتنگی‌هایم که همیشه همراهم هستند، اندکی کمتر شوند. به‌خاطر کسالتم، محروم شده ام از رفتن بر سر مزار عبدالکریم! آرزویم این است که دوباره به زیارت مزارش بروم!»

و اینجا دیگر مادر سکوت می کند و خبرنگار هم و اگر خوب چشم و گوش جان باز کنی، عالم هم در بغضی سنگین، سکوت می کند در مقابل این آرزوها!»

و امروز در نهایت ناباوری دعای مادر مستجاب می شود. آن هم عجب استجابتی! امروز صبح ، تابوت مادر عبدالکریم را به زیارت مزار پسر بردند، تا لحظاتی بعد، به دور از چشم آدم ها، عبدالکریم بیاید و دست مادر را بگیرد و ببرد به همانجا که باید!

عجب قصه ای دارند شهدا و عجب معادلاتی برقرار است در دنیایشان و این وسط ما هستیم که باید از دور نگاه کنیم و حسرت بخوریم. حسرت نرسیدن به قافله و حسرت قدرنشناسی از این مادرها و پدرهایی که هر روز یکیشان به مهمانی آسمان می رود.

 

پیکر مرحومه مغفوره«بتول برکتی» مادر شهید معظم «عبدالکریم قانعی فر» امروز صبح بر شانه های شهر تشییع و به میهمانی فرزند شهیدش رفت. مجلس ترحیم ایشان از ساعت 9:30 الی 11:30 امشب در مسجد امام حسین شمالی برگزار خواهد شد.

 

لینک مصاحبه سایت تسنیم با مادر شهید قانعی در 22/4/97 ، چند روز قبل از وفات ایشان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۶:۳۱
علی موجودی


قصه ی خورشید


بسم رب الشهدا و الصدیقین
«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی  آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است  از زبان همسر صبور و  رزمنده اش « زهرا افضل پور »
خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق  غروب کرد
 هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۵
علی موجودی

«خورشیدی» که غروب کرد

به بهانه ی شهادت آزاده و جانباز سرافراز حاج غلامحسین خورشیدی

 

همه چیز از همین آگهی ترحیم درب مسجد شروع شد. یک روز از تاریخ مراسم تشییع و ترحیم آن گذشته بود. واژه های «در گذشت شهادتگونه» و «آزاده و جانباز دفاع مقدس» کمی توجهم را جلب کرد. نامش آشنا نبود. «حاج غلامحسین خورشید»

خیلی راحت ، مثل سایر آگهی های ترحیمی که روزانه به دیوار نقش می بندند و تصویری دیگر جایگزین آن می شود از کنارش گذشتم.

عصر پنجشنبه وقتی با عمه روی مزار همسر شهیدش «محمد فرخی راد» که در اسارت به شهادت رسیده بود، سلام و احوال پرسی کردم، لابلای صحبت هایش گفت که از مزار حاج غلامحسین خورشیدی برگشته است و می گفت که با «محمدِ» شهیدش در یک اردوگاه بوده اند.

اینجا بود که احساس کردم این نام، برای برخی دردکشیدگان این وادی ناآشنا نیست.

و صبح جمعه وقتی پنچر شدن موتور کارم را به مغازه ی آپاراتی کشاند و حاج غلام حین کارش داشت از اوضاع جامعه شکوه می کرد، دوباره رسیدم به همان نام ناآشنای دیروز.

«حالا اگه مثلاَ این حاج غلامحسین خورشیدی یه مسئولی بود، یه میلیونری بود، یه آقازاده ای بود، اینقده غریبونه تشییعش می کردن! یا دسته دسته مسئولین برا خودی نشون دادن میومدن برا تسلیت گفتن؟ کسی که عمر و جوونیش رو گذاشت واسه این انقلاب! کسی که ده سال از بهترین روزای عمرش رو واسه این مملکت تو زندونای عراق شکنجه شد! باید اینقدر مظلومانه می رفت؟»

شنیدن دوباره ی نام «حاج غلامحسین خورشیدی» عادی به نظر نمی رسید. تلنگر بود و این پیام را برایم داشت که باید فارغ از وامصیبت های مادی متعدد و مکرر این روزها، به قصه ی مردی بپردازم که چندین بار است نامش دارد در مسیر عبورم قرار می گیرد.

باید فارغ از قصه ی گرانی ارز و سکه و مسکن و مایحتاج مردم، لابلای هیاهوی بی نتیجه ی جام جهانی، در بالاو پایین رفتن ریزه های کاغذپاره ی برجام، بین فریادهای بی حیایی دختران خیابان انقلاب، همزمان با توئیت ها و پست های اینستاگرامی بسیاری از سلبریتی های به ظاهر روشنفکر و در تنگنای حقیقت نفوذ جلادان و خائنان به برکت دشمنان داخلی و غرب پرستان و فارغ از آن همه دغدغه های مادی و روحی مردم، قصه ی یک آزاده مرد قهرمان را دنبال کنم.

نامش را در «گوگل» جستجو کردم و جز به دو خط خبر ساده و کلیشه و رسمی  پیوستن یک آزاده ی جانباز دزفولی به یاوران شهیدش، نرسیدم.

لیست اسامی آزادگان دزفول را که کنار دستم گذاشتم، «اولین شوک» به دلم وارد شد. تاریخ اسارت 4/7/1359 یعنی دقیقا چهار روز بعد از شروع جنگ تحمیلی!  یعنی 120 ماه اسارت. یعنی با یک حساب سرانگشتی می شود ده سال.

تا اینجا باز هم همه چیز عادی بود. قصه ی یک جانباز آزاده که یقینا با زخم های یادگاری اش از دوران اسارت، سال ها مأنوس بوده و اینک، به وصال یار رسیده است.

اما قصه ، جور دیگری رقم خورد!

از یکی از دوستان خبرنگار خواستم اگر وقت کرد، اطلاعاتی از این عزیز برای معرفی به مردم به دست بیاورد و وقتی گزارش را برایم ارسال کرد، وجودم گُر گرفت و با مرور خط به خطِ آن، گریه امانم را برید.

روایتی سراسر درد و حماسه که تاکنون مشابه آن را هم ندیده بودم.

چه فکر می کردم و چه شد؟ یقین کردم که آن همه تکرار این نام برایم بی دلیل نبوده است و باید روایتگر یک قصه ی بی نظیر شوم.

به گَنجی عظیم رسیده بودم، ثروتی عظیم که دیگر از دست رفته بود! به خورشیدی که غروب کرده بود!

حال و روز خوشی نداشتم. نمی دانستم باید یقه ی چه کسی را بگیرم. اینکه یکی مثل حاج غلامحسین با آن سرگذشت تکان دهنده و درآور، باید گمنام و غریبانه بین ما زندگی کند و  غریبانه تر از قصه ی زیستنش پرواز کند و شهری بی خبر از قصه ی این مرد باشد.

نمی دانم غربت حاج غلامحسین، از بی عرضگی و بی وفایی و بی غیرتی یکی مثل بوده است یا کم کاری آنانکه می شناختندش و نگفتند و حالا هم که دیگر چقدر زود دیر شده بود.

حال دلم حال خوشی نبود.

شنیدن بخش کوتاهی از زندگی این قهرمان بی نام و نشان از زبان همسر مجاهدش، آنچنان تکان دهنده بود که سنگدل ترین آدم ها را به تواضع و کرنش در می آورد.

شب تا صبح ، با خیال بی معرفتی و بی خبری ام  در خصوص حاج غلامحسین و حاج غلامحسین ها خوابم نگرفت و هنوز که هنوز است، نمی توانم یک جرعه آرامش در کام دلم بریزم.

با خودم می گویم معلوم نیست چند غلامحسین دیگر در گوشه و کنار این شهر ، در گمنامی و عزلت دارند آخرین روزهای این حیات مادی شان را سپری می کنند و ما بی خبریم!

سرگرم بالا و پایین های روزگاری که عمرمان را ربوده است و مسئولینی که طول و عرض میز، خون و ایثار این همه عزیز را از یادشان برده است.

 امان از این بی معرفتی و بی غیرتی ما و البته  امان از سکوت زهرآلود آنانکه باید قصه ی این آدم ها را  بگویند و نمی گویند.

 به محض آرام گرفتن تلاطم های دلم، « قصه ی خورشید » را برایتان روایت خواهم کرد. روایت مردی که ساده و غریبانه زیست، قهرمانانه حماسه آفرید و مظلوم و غریب رفت.

در  دو ـ سه روز آینده ، منتظر «قصه ی خورشید» باشید. قصه ای که در هیاهوی مادی روزگار اطراف دل هایتان را تکان خواهد داد.

«قصه ی خورشید» نه قصه ی مظلومیت یک نفر، که قصه ی قهرمانی و اخلاص و غربت یک نسل و رزمندگی و مجاهدت زنانی از نسل خورشید است.

منتظر «قصه ی خورشید» باشید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۲
علی موجودی

بالانویس:

این دلنوشته را سال 93 منتشر کردم. عصر امروز دوباره یادش افتادم. شما هم مرور کنید، خالی از لطف نیست.

 

«شهیدآباد» شلوغ نیست، «قبرستان »شلوغ است

 

 عصر یک پنجشنبه ، وقتی نیم ساعت دنبال جای پارک می گردی با خودت می گویی «چقدر شهیدآباد شلوغ است». اما وقتی از ورودی گلزار پایت را می گذاری داخل ، می بینی «شهیدآباد» شلوغ نیست بلکه «قبرستان» شلوغ است. چرا که فاصله بین معناو مفهوم «شهدا» و «اموات» زمین تا آسمان هم بیشتر است.

عصرهای پنجشنبه می بینی  محلی که نامش را از شهدا ودیعه گرفته است ، دیگر ارتباطی با شهدا ندارد.

از آن همه ماشین و آدم هایشان ، از آن همه تاکسی و اتوبوس و موتور و ترافیک آدم ها که فوج فوج می روند داخل و برمی گردند ، کسی سراغی از شهدا نمی گیرد.

مردم یا خودشان به تازگی عزیزی را داده اند دست خاک امانت و یا می آیند به احترام قوم و خویش های مرحوم تازه مسافر شده .

تازه بعدش هم کمی بالاتر میوه فروش ها و وانت ها هستند و می توانند خرید روزانه شان را بکنند و دست فروش هایی که روبروی گلزار رزقشان را از این جمعیت به خانه می برند.

هم فال است و هم تماشا.

و من مانده ام این همه آدم چگونه به سادگی از کنار قطعه شهدا رد می شوند، بدون اینکه حتی نگاهی بیاندازند به ردیف ردیف عشق از یاد رفته و فاتحه ای بخوانند برای خودشان که شهدا را به فاتحه چکار؟

زنده تر از شهدا مگر هست؟

به مرور که بزرگترین گنجینه های عشق و دلدادگی و صبوری ( پدر و مادر های همین شهدا را می گویم) دل می سپارند به آسمان و تن به خاک، دیگر کسی سراغی نمی گیرد از دسته گل هایی که روزی به خاطر آرامش امروزمان دل زدند به دریای خون و حماسه  و بعد یا تکه پاره برگشتند و یا اصلا برنگشتند.

عجیب است که این روزها حتی خواهر برادرهایشان هم بی خیال عزیزِ شهیدشان شده اند.

 

عصر پنجشنبه - قطعه 2 گلزار شهیدآباد دزفول

 

هر بار که می روم شهیدآباد تعداد مزارهایی را که زائر دارند می شمارم.

کمتر هفته ای است که عدد شمارشم به 15 برسد با آنکه در قطعه ۲ قریب به 700 شهید داریم.

تازه همین آدم هایی هم که می آیند تکراری هستند. هر هفته می بینی شان.

یا همان تک و توک پدر و مادرهایی هستند که نیمه نفسی دارند و هنوز مث سال ها پیش روقبری گلدوزی شده پهن می کنند روی مزار و میوه و شیرینی می آورند و یا همرزمانی که ماه به ماه سفید شدن موهایشان برایت محسوس تر می شود.

باز هم یاد وصیت همین بچه ها می افتم.

یاد محمود صدیقی راد که گفت : «وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. » که برخی همان بوق را هم دریغ کرده اند.

یاد وصیت حسین بیدخ که گفت : «حس میکنم فرداها ، در راهها وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده فراموشکده گذشته میشود شهیدان از یاد میروند. »

این بچه های عارف مسلک، همان سی سال پیش خبر داده بودند که ما به کجا خواهیم رسید. ما باید روزی جواب بدهیم برای این خلوت بودن. برای این بی مهری. برای این قدرنشناسی. باید جواب بدهیم این همه فراموشی را و این همه وصیتی را که با نصیحت اشتباه گرفته شد و عمل نشد به آن سطرهایی که در واپسین لحظه های حیات این بچه ها نگاشته شد.

آه اگر مردم می دانستند ، مقام برخی از این بچه هایی که سالهاست اینجا خوابیده اند از امام زاده ها هم بیشتر است، دخیل می بستند به این سنگ قبرها. گرد و غبار این سنگ ها را می بردند برای تبرک. اصلا نمی گذاشتند که این سنگ ها را غبار بگیرد. اگر می دانستند که اینها دستشان باز است برای حاجت روا کردن.

اگر می دانستند که این بچه ها زنده اند ، می بینند ، نفس می کشند ، گره باز می کنند ، شفا می دهند ، شفاعت می کنند ، تمام لحظه هایشان را گره می زند به این ردیف ردیف آسمان مانده بر زمین. حیف که خیلی ها ارزش این سنگ قبرها و آدم هایی که آن پایین آرمیده اند و از آن بالا نظاره گر هستند را نمی دانند.

آنان که جمجمه هایشان را دادند دست خدا امانت و خونشان را ریختند به پای آرامش ما و ما چه کردیم با این خون ها ؟

کاش بیشتر قدر این بهشت روی زمین را می دانستیم و البته آنان که خود نمی خواهند بهره ببرند از این بهشت را چه جای اصرار است که بیایید و نسیم عشق تنفس کنید. تازه بماند آنهایی که بیخیال آمدن که شده اند ، هیچ ، گام به گام زندگی و کارشان شده است روی خون این بچه ها پا گذاشتن. از استخوان این بچه ها پله ساختن و بالا رفتن. از روی جنازه این بچه ها گذشتن و به دنیایشان سر و سامان دادن و برای وصال میز ، از عشقی عزیز گذشته اند.

بگذریم.

نزدیکی های غروب که می شود از آن همه ترافیک آدم ها خبری نیست. ماشینت را که با هزار بدبختی برایش جای پارک پیدا کرده ای ، تک و تنها مانده است کنار خیابان. این همه آدم می آیند و می روند ، اما قطعه شهدای شهید آباد زائری به جز فرشته های آسمان ندارد. پس بیایید از این پس به جای جمله غریب و نامأنوس «شهیدآباد شلوغ است» بگوییم «قبرستان شلوغ است» البته اگر شلوغی ملائکه ای را که برای بوسیدن این سنگ ها از هم سبقیت می گیرند بی خیال شویم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۵
علی موجودی

هر هفته یک مرده بشویید!

یک پیشنهاد خاص به مدیران و مسئولین کشور

 

با سلام

بدینوسیله از ریاست محترم جمهور و ریاست مجلس شورای اسلامی ، نمایندگان مجلس و سایر مدیران و مسئولین کشور از رده های بالا تا رده های پایین خواهشمندم هفته ای یک بار با مراجعه به غسالخانه ی شهرستان محل اقامت خود نسبت به غسل دادن و کفن نمودن یک جنازه اقدام فرمایند.

شاید این اقدام علاوه بر استحباب آن در دین مبین اسلام، باعث شود که به وجود مرگ و اینکه این حقیقت سراغ هر انسانی خواهد آمد یقین حاصل کنند و بدانند که بادیگارد، محافظ ، میز ، منسب، رانت ، پارتی ، مِلک و ویلا و ... قادر نخواهد بود در صورت فرا رسیدن لحظه ی وداع، حتی اندکی کاری از پیش ببرند.

با توجه به وضعیت موجود در کشور و دید عامه مردم نسبت به روند عملکرد بسیاری از مسئولین با توجه به اختلاس های مکرر، فساد، اشرافی گری، منفعت طلبی ، آقازادگی ، حقوق های نجومی، سهم خواهی از سفره ی انقلاب و بی توجهی به وضعیت معیشت مردم و فقر حاکم بر مردم در بسیاری از استان های کشور، خصوصاً استان های سیستان و بلوچستان و خوزستان، آدم احساس می کند که مرگ و زندگی پس از مرگی وجود ندارد و حساب و کتابی در قیامت نخواهد بود.

لذا بیم آن می رود که علاوه بر به تاراج و چپاول رفتن اموال، دارایی ها، حق و حقوق اقتصادی و اجتماعی مردم، اعتقادات دینی و مذهبی و خصوصاً اعتقاد به مرگ و زندگی پس از مرگ مردم نیز با نحوه ی عملکرد مدیران به تاراج رود.

مردمی که می بینند مدیرانی در لباس پیامبر(ص) ، مسئولینی با تیپ و ظاهر مذهبی و موجه که همیشه در سخنرانی هایشان انقلاب انقلاب می گویند و امام و شهدا از سر زبانشان نمی افتد، خود و آقازادگانشان چگونه بیت المال مسلمین را «مال البیت» دانسته و ناجوانمردانه و حریصانه و بدون اینکه سیر شوند، چپاول می کنند، چگونه بتوانند به رزق حلال، حق الناس ، ساده زیستی، مرگ و زندگی پس از مرگ و بسیاری دیگر از باورهای دینی اعتقاد داشته باشند و مگر نه علی(ع) فرمودند: « الناس على دین ملوکهم» که دین مردم بر طبق دین رهبران و حاکمان آنان است.

و مگر نه پیامبر فرمود: «هر گاه دو دسته از امت من فاسد شوند همه فاسد مى‏شوند و آن دو دسته دانشمندان و حاکمان هستند.

نامه ای را که امام علی (ع) به مالک نوشت و کاملترین دستورالعمل زمامداری و نحوه­ ی تعامل حاکم با مردم و مسئولین را که آقایان بی خیال شده اند و نگاه هم نمی کنند و نهج البلاغه دیگر زینت طاقچه هایشان هم نیست. لااقل دیگر اعتقادات دینی و مذهبی مردم را با عملکردشان به غارت نبرند که جرم گمراه کردن  حتی یک نفر در قرآن جرمی بزرگ و جزایی شدید دارد.

لذا خواهشمندم این قانون را تصویب کنید تا هر مدیر و مسئول مملکت ، هفته ای یک بار در غسالخانه ، عهده دار مسئولیت غسل و تکفین یک میت شود تا شاید یاد مرگ برایش مکرر اتفاق افتد و شاید اندکی به خود بیاید که «آخرین منزل هستی این است» و پس از مرگ مدیری که با گردش قلمش کشوری را تکان می داد، قادر به پوشاندن شرمگاهش نیز نخواهد بود.

به قول فرمایش امام علی(ع) : شما را سفارش مى کنم که به یاد مرگ باشید و از آن کمتر غفلت ورزید. چگونه از چیزى غافلید که او از شما غافل نیست و چگونه به کسى چشم طمع دوخته اید که به شما مهلت نمى دهد! مردگانى که مشاهده کرده اید خود واعظانى هستند که شما را از هر واعظى بى نیاز مى کنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۲
علی موجودی

وقتی کسی خبر نداشته باشد 

به بهانه ی سالگرد شهادت فرمانده محبوب گردان عمار دزفول

«سردار سرتیپ پاسدار دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده»

 

می شود از همان لحظه ی پاسدار شدنت جنگ شروع شود.

می شود با جهان آرا در آن 35 روز نفس گیر مقاومت خرمشهر باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در همان ایام پا و چشمت ترکش خورده باشد و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در بیت المقدس باز هم هر دو پایت زخم بردارد و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در کربلای 5 کتفت هم آماج تیر و ترکش شود و ریه هایت پر شود از گاز منحوس شیمیایی و کسی خبر نداشته باشد.

اصلاً می شود بیش از هفت بار مجروح شده باشی و هر بار تکه ای از این پیکر امانتی را با خدا معامله کرده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود از شش مرد خانه تان ، 5 تایش در جبهه باشند، حتی پدرت و هیچ کس خبر نداشته باشد.

می شود خط شکن بیش از دوازده عملیات بزرگ چونان فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر1، محرم، خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای 4 و 5 ، والفجر 10 و ... باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود یکی از برادرهایت در خیبر مفقودالاثر شود و خبری نیاید که نیاید و در تشییع برادر دیگرت هم که در بدر آسمانی شده است ، به دلیل حضورت در عملیات شرکت نکنی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود 124 ماه یعنی از سال 1359 تا آخر 1369 در جبهه و مناطق عملیاتی حاضر باشی یعنی بیش از ده سال وطبق قانون فقط سابقه ی 94 ماه و 26 روز یعنی دقیقا مطابق تعداد روزهای جنگ هشت ساله در کارنامه ات باشد و سابقه ی 117 ماه فرماندهی.

از فرماندهی گروهان تا فرماندهی گردان عمار تا فرماندهی محور و کسی خبر نداشته باشد.

می شود گفته باشی تا جنگ تمام نشود، من ازدواج نمی کنم و بر سر حرفت بمانی تا تکلیف  آب و خاکت معلوم شود.

می شود پس از جنگ دنبال پرونده ی جانبازیت نروی و بگویی :«من با خدا معامله کردم و دنبال این امتیازها نیستم.»

می شود بگویی :«تا همه ی نیروهای گردانم دنبال جانبازی شان نروند، من نمی روم»

 

می شود با آن همه مقام و رتبه و سابقه و فرمانده بودنت، تا سه سال پس از ازدواج در اتاقی کنج خانه ی پدرت زندگی کنی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود از سال 1370 ، سرتیپ دوم پاسدار باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود دکتری رشته مهندسی عمران از دانشگاه تهران داشته باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود استاد و رئیس گروه نقشه برداری دانشگاه امام حسین(ع) بوده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود بعد از جنگ ده ها مسئولیت اجرایی و نظامی و تخصصی داشته باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود با این همه که گفتم ، 11 سال در خوابگاهی 50 متری بدون اتاق ، شامل یک سالن و یک بالکن کوچک، در طبقه ی ششم یک ساختمان قدیمی، با همسر و سه فرزند قد و نیم قدت زندگی کرده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود تا سال 1390 هنوز مستأجر باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود تمام زندگی ات خلاصه شود در «صداقت و سادگی و خانه به دوشی، در تحصیل وتهذیب و  تدریس و بیمارستان و درد و رنج  و سکوت»  و کسی خبر نداشته باشد

می شود، آقا زاده هایت، مثل آقا زاده های دیگر نباشند، که از پله های افتخارات پدر بالا بروند و برای خود نانی و نامی بنا کنند.

می شود با شروع ماه مبارک رمضان ، آن قلب عاشق را که سال ها دست خدا داده بودی، نرم نرمک آهنگ رفتن بزند و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در اوج مظلومیت و کنج خانه ، چشم در چشم حسین(ع) و رفقای شهیدت آسمانی شوی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در شهر صدایی بپیچد که فرمانده ی گردان عمار رفت پیش سید جمشید صفویان، فرمانده ی شهید گردان بلال.

می شود هر چه دنبال یک عکس با درجه سرتیپی برای تزئین تابوتت بگردند، دستشان به جایی بند نشود که نشود.

می شود غریبانه بر شانه ی رفیقانت به سمت کنج شهیدآباد دزفول بروی و کنار سیدجمشید و برادران شهید و نیروهای شهیدت تا ابد آرام بگیری و کسی خبر نداشته باشد.

می شود.

همه ی اینها را که گفتم می شود. اگر دنبال گمنامی باشی و سه طلاقه کرده باشی دنیایی را که جز پایبند کردن آدم ها چیزی ندارد.

می شود حتی پس از رفتن هم بی نام و نشان و غریب باشی چرا که از «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء » بودی و چه زیباست آدم در آسمان مشهور باشد تا در زمین. ملائکه بشناسندش تا آدم ها.

می شود، این همه باشی و این گونه مظلوم بروی و هیچ کس خبر نداشته باشد.

همه ی اینها می شود وقتی تو «شهید حاج محمد رضا صلواتی زاده» فرمانده ی گمنام گردان قهرمان و قهرمان پرور عمار دزفول باشی.

و همه ی اینها را که گفتم ، قطره ای است از دریای آنچه من از عظمتی به نامِ «حاج محمدرضا» می دانم.

و وقتی می گویم «سردار سرتیپ پاسدار شهید دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده» می دانم که تو از آوردن این القاب، دلگیر می شوی.

اما قهرمان شهرم!

ای کاش می شد تا تو را در مأمن گمنامی ات رها کنیم و بگذریم، که تو این چنین می خواستی. اما ای عزیز! اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن، تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند

 حاج محمدرضای عزیز! سالروز آسمانی شدنت گرامی باد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۶:۲۱
علی موجودی

حرف هایی که اگر بشنوند ...

به بهانه ی مصاحبه ام با سایت تحلیلی خبری «بیدار دز»


در  مصاحبه با سایت بیدار دز، من و دوست عزیزم عظیم سرتیپی، حرف دل خیلی از  مردم و خصوصاً جوانان دزفول را در خصوص مسائل فرهنگی دفاع مقدس دزفول  و خصوصاً 4 خرداد «روز دزفول »زدیم.
حرف هایی که در سینه ی خیلی از جوانان شهر مانده بود و تریبونی برای بیانش وجود نداشت. حرف هایی مثل:


1- اصل ۴ خرداد مال مردم است، ولی امروزه مال مسئولین است
2- بیایید برنامه  را مردمی کنید. چرا مردمی نمی کنید؟
3-پایگاه های بسیج ما چه نقشی دارند؟ بچه های فعال فرهنگی چه نقشی دارند؟اصلا بیاییم ببینیم میانگین افرادی که در اتاق فکر ۴خرداد هستند چند ساله اند؟
4-آیا کار فرهنگی کردن در دهه ۹۰؛ مثل کار فرهنگی کردن در دهه ۶۰ است؟ ایده های این آقایان مال آن دوره است. اینها چقدر با جوانان ارتباط دارند.
5-اختیار کار را همین طور که نظام در نوجوانی به این ها اعتماد کرد ، به جوانان بدهند وبه جوانان اعتماد کنند.
6-امروز، روز رسانه هست بیش از آنچه تصور بشود میتواند اثر گذار باشد. عزیزانی که هم مسئول هستند بجای اینکه که سواد رسانه ای خود را تقویت کنند با کسانی که اهل رسانه هستند برخورد میکنند
7- آیا مسئول امروز مثل شهید حسین ناجی است که به خواهرش گفت در ماشین سپاه حرف شخصی نزن؟ مسئول امروز این است؟
8-مسئولین باید از بچه های بسیجی تشکر کنند یا بچه های بسیجی باید بیایند از مسئولین تشکر کنند؟؟ماه  ها زحمت در یک یادواره کشیده می شود، بعد باید در برنامه از حضور جناب آقای فلانی تشکر بشود. وظیفه اش بوده که تشریف آورده است. ما چرا باید تشکر کنیم؟آن مسئول باید ممنون دار بچه ها باشد!
9-ایراد از آنجایی است که به ما گفتند شما باید به یک آدم هایی افتخار کنید که امروز پول بلیط هواپیمایشان را هم بدهی دزفول نمی آیند.
10-یکی از آسیب شناسی ها مربوط به تحریف دزفول، مقاومت دزفول و بچه های دزفول در عملیات ها است. آنقدر نگفتیم و آنقدر ننوشتیم که  در فیلم ها؛ در مستند ها، در بسیاری از این موارد تحریف شدیم.
11-ایا مسولین ما توانستند با ان همه ادعا یک دیدار با رهبری بگیرند برای روز دزفول؟
12-ما در دزفول به یک معاونت مقاومت و پایداری و دفاع مقدس نیاز داریم!
13-شهید علی بهار که بعد از 35 سال پیکرش بر میگردد حقش هست که ۳۰۰ متر تشیع بشود؟
14-در دزفول المان های دفاع مقدس  اضافه که نمی شود، بلکه حذف هم میشوند!
15-اتفاقات نادر دارد در دزفول می افتد در حذف آثار و ارزش های دفاع مقدس نه حفظ آثار دفاع مقدس!
16-در نام گذاری های اماکن هم بی سلیقگی وجود دارد و هم عدم توازن.
17-نام را به ما دادند و کام را به یکی دیگر…  اصفهان روزی در تقویم ندارد ولی نمایندگانی دارد که بالاترین اولویت ها را برایش میگیرند.
18-در کجای دنیا در قطعه شهدا و یادمان شهدای گمنام، اموات دفن میکنند که در دزفول دفن می کنند؟
19-نهادهای دولتی ما چرا خودشان کار انجام نمی دهند؟ منتظرند یک هیئتی باشد، یک کاری انجام بدهد، صد تومن پول کم داشته باشد و بگویند این صدتومن را ما به شما میدهیم . صدتومن را که دادند می گویند: ما که پولتان را دادیم؛ آرم ما باید زیر بنر شما باشد.

و ....

از همشهریان عزیز ، رزمندگان ، جانبازان و خصوصاً دوستان جوانم که برای بیان این مسائل پیام تشکر فرستادند ممنونم. ان شاءالله که گوش شنوایی باشد. البته از برخی آقایانی که مورد عنایت !!!قرارمان دادند هم سپاس گزاریم.

از دوستان بزرگوارم در پایگاه خبری و تحلیلی «بیدار دز»  هم ممنونم که دغدغه مندانه به این موضوع پرداختند.

 بچه های بیدار دز ، بُرِش هایی از مصاحبه را به صورت کلیپی کوتاه آماده کرده اند که از اینجا می توانید دانلود کنید.

متن کامل این گفتگوی بلند را  از طریق لینک زیر و در سایت بیداردز ببینید و نظرات خود را ثبت کنید.



http://bidardez.ir/?p=2224
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۰۶
علی موجودی

بالانویس 1:

عصرهای پنجشنبه، یکی از مزارهایی که زیارت می کنم، مزار آقای لحافچی ( دادآفرید) است! «شهید نعمت الله لحافچی» یا همان «مش نعمتِ» خودمان. حق معلمی به گردنم دارد. معلم عزیزی که در اوج ایثار پرگشود و رفت به همانجا که سالها قبل باید می رفت و لیاقتش را داشت! نگاهم را می دوزم توی چشمان تصویری که 18 سال است ، نگاهم می کند و آرام می گویم: «سلام آقا!»

 

بالانویس2:

از «مش نعمت» قبلاً نوشته ام. عکس و فیلم هم گذاشته ام. اگر خواستید اینجا و اینجا را ببینید! اما این هفته که رفتم ، حسی به من می گفت باید این خاطره را تعریف کنم! تصویری را که با چشمان خودم دیدم!

 

مورچه های مأمور

روایت تکان دهنده ای از روز تشییع «شهید نعمت الله لحافچی»

این خاطره برای اولین بار منتشر می شود

 

هنوز داشتم با دلم کلنجار می رفتم که نه! حقیقت ندارد! مگر می شود غواص غرق شود!  اما خیل جمعیتی که تابوت آقای لحافچی را روی شانه می بردند ، حکایت دیگری داشت. آقای لحافچی رفته بود برای نجات دو غریق. یکی را نجات داده بود، اما دومی ...!

پنج سال معلم ورزشم بود. البته اسمش معلم ورزش بود. برای من معلم اخلاق بود. کسی که از او زندگی یاد می گرفتم. کسی که با اینکه کمتر حرف می زد، بیشتر با عملش  خدایی زیستن و اخلاص را یادمان می داد. تصویرش با آن لبخند زیبای گوشه ی لب و آن شلوار و گرمکن خاکستری از پیش چشمانم محو نمی شد.

تازه دانشگاه قبول شده بودم و هنوز وقت نکرده بودم که به آقای لحافچی خبرش را بدهم و حالا هم که کار از کار گذشته بود.

سریع خودم را رساندم بالای مزاری که قرار بود تا چند لحظه دیگر خانه ی ابدی آن مرد بزرگ شود. کسی که با آنکه هر جلسه ی ورزش از شهدا برایمان می گفت و از اخلاق و رفتارشان؛ و می خواست که از شهدا الگو گیری کنیم، حتی یک بار از جبهه رفتن و فرمانده بودن خودش حرف نزد. چه عزت نفسی داشت این مرد. چقدر افتاده و خاضع بود.

گریه امانم نمی داد. اینکه دست تقدیر، پرواز آقای لحافچی را رقم زده بود، برایم باورکردنی نبود! نشستم بالای مزار. چند نفری آنجا بودند و صدای «لااله الا الله » جمعیت تشییع کننده نزدیک و نزدیک تر می شد. تصویر لبخندش پیش چشمم بود و همین بیشتر آزارم می داد، لبخندی که برایم عین روضه بود.

ناگهان مردی که کنار مزار نشسته بود، گفت: «توی لَحَد را نگاه کنید! مورچه ها را ببینید! » چند نفری که آنجا بودند ، مسیر انگشت مرد را دنبال کردند. اشکهایم را پاک کردم تا شفاف تر ببینم. کف قبر، پر شده بود از مورچه های دُرُشت. تعجب کردم! این همه مورچه اینجا چکار می کنند! داشتم به این می اندیشیدم که بروم پایین و فکری به حال این همه مورچه کنم! پیکر آقای لحافچی تا چند دقیقه ی دیگر باید بر آن بستر آرام می گرفت.

صدای آن مرد دوباره مرا به خود آورد که همزمان با بغضی که ترک برمی داشت گفت: «ببینید مورچه ها چه می کنند!» بیشتر دقت کردم. عرق سردی روی بدنم نشست و دستانم شروع کرد به لرزیدن. به چشم خودم دیدم. مورچه ها سنگ ریزه ها و برگ و خاشاکی را که کف لَحَد افتاده بود ، می گرفتند و کنار می کشیدند.

صدای جمعیت نزدیک و نزدیک تر می شد. چند نفری که آنجا بودند، صحنه را به وضوح دیدند. کم کم دور مزار داشت شلوغ می شد و من هنوز محو کار مورچه ها بودم. چند دقیقه ای نگذشت که انگار کف لَحَد را جارو زده باشند، پاکِ پاک شد. بدون هیچ سنگ ریزه و برگ و خاشاک! و عجیب تر اینکه دیگر خبری از مورچه ها نبود!

این جز یک نشانه چه می توانست باشد! نشانه ای که جلوه ای از بزرگی و عظمت مقام مش نعمت را پیش رویمان تصویر می کرد. عظمت مقام مردی که اخلاصش نگذاشت دنبال نام و مقام باشد.

برخاستم و از مزار فاصله گرفتم و تکیه دادم به تنه ی یک درخت! در تلفیق تصویر خندان مش نعمت که پیش روی تابوت حرکت می کرد و  تصویر مورچه هایی که مأموریت داشتند، مزار آقا معلم را جارو بکشند، درد بی آقا معلم شدن داشت امانم را می گرفت. با خودم گفتم: «وقتی مورچه ها برای خانه ی دنیایی مش نعمت چنین مأموریتی دارند، پس خداوند چه مأموریتی به ملائکه اش داده است ، برای همراهی آقا معلم تا بهشت برزخی پروردگار!»

خیل جمعیت، مزار را دوره کرده بودند و من آرام می گریستم و زیر لب می گفتم:«آقا! خداحافظ!»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۰
علی موجودی