به بهانه ی معرفی یک قهرمان تکرارنشدنی
«خورشیدی» که غروب کرد
به بهانه ی شهادت آزاده و جانباز سرافراز حاج غلامحسین خورشیدی
همه چیز از همین آگهی ترحیم درب مسجد شروع شد. یک روز از تاریخ مراسم تشییع و ترحیم آن گذشته بود. واژه های «در گذشت شهادتگونه» و «آزاده و جانباز دفاع مقدس» کمی توجهم را جلب کرد. نامش آشنا نبود. «حاج غلامحسین خورشید»
خیلی راحت ، مثل سایر آگهی های ترحیمی که روزانه به دیوار نقش می بندند و تصویری دیگر جایگزین آن می شود از کنارش گذشتم.
عصر پنجشنبه وقتی با عمه روی مزار همسر شهیدش «محمد فرخی راد» که در اسارت به شهادت رسیده بود، سلام و احوال پرسی کردم، لابلای صحبت هایش گفت که از مزار حاج غلامحسین خورشیدی برگشته است و می گفت که با «محمدِ» شهیدش در یک اردوگاه بوده اند.
اینجا بود که احساس کردم این نام، برای برخی دردکشیدگان این وادی ناآشنا نیست.
و صبح جمعه وقتی پنچر شدن موتور کارم را به مغازه ی آپاراتی کشاند و حاج غلام حین کارش داشت از اوضاع جامعه شکوه می کرد، دوباره رسیدم به همان نام ناآشنای دیروز.
«حالا اگه مثلاَ این حاج غلامحسین خورشیدی یه مسئولی بود، یه میلیونری بود، یه آقازاده ای بود، اینقده غریبونه تشییعش می کردن! یا دسته دسته مسئولین برا خودی نشون دادن میومدن برا تسلیت گفتن؟ کسی که عمر و جوونیش رو گذاشت واسه این انقلاب! کسی که ده سال از بهترین روزای عمرش رو واسه این مملکت تو زندونای عراق شکنجه شد! باید اینقدر مظلومانه می رفت؟»
شنیدن دوباره ی نام «حاج غلامحسین خورشیدی» عادی به نظر نمی رسید. تلنگر بود و این پیام را برایم داشت که باید فارغ از وامصیبت های مادی متعدد و مکرر این روزها، به قصه ی مردی بپردازم که چندین بار است نامش دارد در مسیر عبورم قرار می گیرد.
باید فارغ از قصه ی گرانی ارز و سکه و مسکن و مایحتاج مردم، لابلای هیاهوی بی نتیجه ی جام جهانی، در بالاو پایین رفتن ریزه های کاغذپاره ی برجام، بین فریادهای بی حیایی دختران خیابان انقلاب، همزمان با توئیت ها و پست های اینستاگرامی بسیاری از سلبریتی های به ظاهر روشنفکر و در تنگنای حقیقت نفوذ جلادان و خائنان به برکت دشمنان داخلی و غرب پرستان و فارغ از آن همه دغدغه های مادی و روحی مردم، قصه ی یک آزاده مرد قهرمان را دنبال کنم.
نامش را در «گوگل» جستجو کردم و جز به دو خط خبر ساده و کلیشه و رسمی پیوستن یک آزاده ی جانباز دزفولی به یاوران شهیدش، نرسیدم.
لیست اسامی آزادگان دزفول را که کنار دستم گذاشتم، «اولین شوک» به دلم وارد شد. تاریخ اسارت 4/7/1359 یعنی دقیقا چهار روز بعد از شروع جنگ تحمیلی! یعنی 120 ماه اسارت. یعنی با یک حساب سرانگشتی می شود ده سال.
تا اینجا باز هم همه چیز عادی بود. قصه ی یک جانباز آزاده که یقینا با زخم های یادگاری اش از دوران اسارت، سال ها مأنوس بوده و اینک، به وصال یار رسیده است.
اما قصه ، جور دیگری رقم خورد!
از یکی از دوستان خبرنگار خواستم اگر وقت کرد، اطلاعاتی از این عزیز برای معرفی به مردم به دست بیاورد و وقتی گزارش را برایم ارسال کرد، وجودم گُر گرفت و با مرور خط به خطِ آن، گریه امانم را برید.
روایتی سراسر درد و حماسه که تاکنون مشابه آن را هم ندیده بودم.
چه فکر می کردم و چه شد؟ یقین کردم که آن همه تکرار این نام برایم بی دلیل نبوده است و باید روایتگر یک قصه ی بی نظیر شوم.
به گَنجی عظیم رسیده بودم، ثروتی عظیم که دیگر از دست رفته بود! به خورشیدی که غروب کرده بود!
حال و روز خوشی نداشتم. نمی دانستم باید یقه ی چه کسی را بگیرم. اینکه یکی مثل حاج غلامحسین با آن سرگذشت تکان دهنده و درآور، باید گمنام و غریبانه بین ما زندگی کند و غریبانه تر از قصه ی زیستنش پرواز کند و شهری بی خبر از قصه ی این مرد باشد.
نمی دانم غربت حاج غلامحسین، از بی عرضگی و بی وفایی و بی غیرتی یکی مثل بوده است یا کم کاری آنانکه می شناختندش و نگفتند و حالا هم که دیگر چقدر زود دیر شده بود.
حال دلم حال خوشی نبود.
شنیدن بخش کوتاهی از زندگی این قهرمان بی نام و نشان از زبان همسر مجاهدش، آنچنان تکان دهنده بود که سنگدل ترین آدم ها را به تواضع و کرنش در می آورد.
شب تا صبح ، با خیال بی معرفتی و بی خبری ام در خصوص حاج غلامحسین و حاج غلامحسین ها خوابم نگرفت و هنوز که هنوز است، نمی توانم یک جرعه آرامش در کام دلم بریزم.
با خودم می گویم معلوم نیست چند غلامحسین دیگر در گوشه و کنار این شهر ، در گمنامی و عزلت دارند آخرین روزهای این حیات مادی شان را سپری می کنند و ما بی خبریم!
سرگرم بالا و پایین های روزگاری که عمرمان را ربوده است و مسئولینی که طول و عرض میز، خون و ایثار این همه عزیز را از یادشان برده است.
امان از این بی معرفتی و بی غیرتی ما و البته امان از سکوت زهرآلود آنانکه باید قصه ی این آدم ها را بگویند و نمی گویند.
به محض آرام گرفتن تلاطم های دلم، « قصه ی خورشید » را برایتان روایت خواهم کرد. روایت مردی که ساده و غریبانه زیست، قهرمانانه حماسه آفرید و مظلوم و غریب رفت.
در دو ـ سه روز آینده ، منتظر «قصه ی خورشید» باشید. قصه ای که در هیاهوی مادی روزگار اطراف دل هایتان را تکان خواهد داد.
«قصه ی خورشید» نه قصه ی مظلومیت یک نفر، که قصه ی قهرمانی و اخلاص و غربت یک نسل و رزمندگی و مجاهدت زنانی از نسل خورشید است.
منتظر «قصه ی خورشید» باشید.