الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

هفت مزار، هفت سرباز شهید

کسی از دفن این هفت سرباز شهید در دزفول خبر دارد؟

این روایت برای اولین بار منتشر می شود

 

پرده اول:

بگذارید قصه را از اینجا شروع کنم که سال ها پیش وقتی در کنجی از قطعه ی موشکی قدم می زدم، چشمم به چند مزار همشکل و قیافه افتاد که وقتی نوشته ی روی سنگ مزارها را مرور کردم به یک نکته عجیب رسیدم. تاریخ شهادت این عزیزان 21 بهمن ماه 1352 بود و در «مهران». مزارها را شمردم و با این تاریخ شهادت هفت مزار را کنار هم یافتم.

ابتدا گمانم این بود که باید از شهدای انقلاب اسلامی ایران باشند و تا سال ها هم همین گمان را داشتم تا اینکه چند سال پیش به دنبال کشف راز این شهدا به دنیای مجازی سرکی کشیدم و ثمره مدت ها جستجو فقط هیچ بود تا اینکه  بالاخره در این کلاف سردرگم اینترنت، در کمال ناباوری پی به این راز بردم که این شهدا، «شهدای جنگ سه ساعته ی ایران و عراق» هستند.


پرده دوم:

قصه از این قرار بود که در سحرگاه یکشنبه 21 بهمن ماه 1352 ، رژیم بعثی عراق به نیت اشغالگری به مرزهای غرب و جنوب ایران  تهاجمی را آغاز می کند.

نیروهای مرزی ایران غافلگیر شده و درگیری سنگینی بین نیروهای تیپ 2 نیروی زمینی ارتش دزقول از  لشکر زرهی خوزستان و نیروهای عراقی شکل می گیرد و  به دلیل اینکه نیروهای مهاجم با چندین لشکر زرهی - مکانیزه هجوم اورده و به صدها دستگاه تاتک پیشرفته روسی ،  نفربر زرهی و آتشبار سنگین مسلح هستند و از پشتیبانی پر قدرت آتش توپخانه ، هلیکوپترهای تهاجمی و نیز پشتیبانی یک گردان نیروی هوایی برخوردارند،  با وجود مقاوت دلیرانه، تعداد زیادی از سربازان و افسران خدوم این تیپ به شهادت می رسند.

سرانجام نیروهای ایرانی در کمتر از سه ساعت، تجاوز را دفع و تمامی لشکر زرهی - مکانیزه را منهدم می کنند.

این موارد بخشی از اتفاقی است که در تاریخ 21 بهمن ماه سال 1352 یعنی حدود 5 سال قبل از انقلاب اسلامی رخ می دهد که به «جنگ سه ساعته» معروف می شود و پس از دخالت شورای امنیت سازمان ملل و اعزام بازرس به منطقه، در 16 اسفندماه آتش بس اعلام و نیروهای طرفین به مواضع خود برمی گردند.

 

پرده سوم:

پس از این واقعه پیکر هفت تن از شهدای این واقعه که از سربازان نیروی زمینی ارتش هستند و مورخ 21/11/1352  در مرز مهران به شهادت رسیده اند،  به دزفول منتقل می شود و طبق اظهار شاهدان ، طی مراسمی غریب و مظلومانه در «معصوم آباد دزفول»- شهیدآباد کنونی-  به خاک سپرده می شوند و طبق اظهار برخی شاهدان نماز این شهدا، توسط مرحوم آیت الله قاضی و با حضور روحانیون و علمایی همچون مخبردزفولی ، فارغ و مدرسیان خوانده می شود.

تصویر سنگ مزار این هفت سرباز شهید مظلوم

پرده چهارم:

با اینکه کمتر کسی از این واقعه خبر دارد، باید گفت که کمتر کسی هم از مدفن این سربازان بی نام و نشان وطن اطلاع دارد که بسیار گمنام و غریبانه و به دور از خانه و خانواده ی خویش کنجی از شهیدآباد دزفول  آرمیده اند.


پرده پنجم:

چندی پیش، «سرکار خانم دقاق نژاد» از خبرنگاران پرتلاش دزفولی برای یافتن نام و نشانی از این شهدا، دست به کار شد، اما تلاش های مکرر ایشان بی ثمر ماند. حتی در سایت اداره کل بنیاد شهید، اطلاعات این عزیزان به عنوان شهید ثبت نشده بود.

همه ی تیرهای ما برای یافتن خانواده ی این عزیزان به سنگ خورد تا اینکه بالاخره به لطف خداوند و با پیگیری های خانم دقاق نژاد رد و نشان خانواده ی برخی از این عزیزان از طریق ثبت احوال در گوشه و کنار این سرزمین پهناور به شرح زیر به دست آمد:

1- سرباز یکم وظیفه شهید جلیل قدیمی ، نام پدر سرافراز ، متولد  1331 ، سروستان استان فارس

 2- گروهبان دوم وظیفه شهید مجید کاظمی زاده ، نام پدر: منوچهر،  متولد  1328 ، آبادان استان خوزستان

3- سرباز یکم وظیفه شهید محمدعلی سلطانی نجف آبادی، نام پدر :حسینعلی، متولد : 1333،  نجف آباد استان اصفهان

4- سرباز یکم وظیفه شهید حسین نقدی، نام پدر: علی،  متولد: 1330 ، میانه آذربایجان شرقی

 و از شهیدان :

5- شهید غلامعلی صابری ، متولد 1327

6- سربازیکم وظیفه شهید آیت اله سلیمانی ، فرزند میرزاخان،  متولد 1332

7- سرباز یکم وظیفه شهید ابراهیم سوادکوهی قره چانک ، متولد 1332

به جز اطلاعات روی سنگ مزارشان هیچ خبری به دست نیامد.


پرده ششم:

خانم دقاق نژاد، حتی توانست با پیگیری های مکرر تلفنی، خانواده ی «شهید حسین نقدی» در شهر میانه آذربایجان شرقی را پیدا کند و با مصاحبه ی با خانواده ی این شهید فهمیدیم که پدر و مادر شهید دار فانی را وداع گفته اند و  پدر شهید فقط یکی دوبار توانسته است به دزفول سفر کرده و مزار فرزندش را زیارت کند.


سرباز یکم وظیفه شهید حسین نقدی

البته به این حقیقت نیز دست یافتیم که علی­رغم خواست خانواده مبنی بر انتقال پیکر شهید ، این خواسته در آن برهه از زمان عملی نشده و آنان حتی در تشییع جنازه فرزند خود نیز شرکت نداشته اند. اتفاقی که گمان می رود برای سایر شهدا نیز رقم خورده باشد.

 

پرده هفتم:

حال با این تفاسیر باید گفت، سنگ مزار این عزیزان پس از سالها فرسوده شده و از بین رفته است و این هفت سرباز شهید بی نام و نشانی که مهمان این شهر و دیار هستند،  مظلومانه در کنجی از قطعه موشکی شهیدآباد، آرام گرفته اند، بدون اینکه زائری داشته باشند و کسی از ماجرای شهادتشان با خبر باشد.

لذا از مسئولین محترم شهرستان دزفول، خصوصاً شهرداری محترم، خواستارم که به حرمت جانفشانی این عزیزان در راه وطن و به حرمت مهمان بودن و مظلومیت این سربازان شهید، مزار این هفت عزیز را بازسازی و مورد تکریم و احترام قرار دهد و از مردم شهیدپرور دزفول خواستارم که در حق این عزیزان مظلوم رسم مهمان نوازی را به کار برده و زائر مزار این عزیزان شوند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۹
علی موجودی

بالانویس 1:

این پست را آذرماه سال 92 منتشر کردم. از ویژه ترین های الف دزفول است. از پدر این شهید، مداح نام آشنای  اهل بیت (ع) حاج حسین آل مبارک، از ارادت بی حد و حسابش به امام حسین(ع). از رازهای سر به مهری که در صدای محزونش است ، اگر خواستید، اینجا را بخوانید.

حاج حسین حتی خانه اش را توی دزفول و اهواز تبدیل کرده است به عباسیه و حسینیه. حاج حسین حتی اسم نخل های توی حسینیه را نخل الحسین و نخل الحسن گذاشته است و خاک کربلا ریخته است پایشان.

حسین نامی است که با لحظه لحظه زندگی حاج حسین گره خورده است و از او جدا شدنی نیست. همه اینها را گفتم تا وقتی حکایت محمدرضای شهیدش را می خوانید تعجب نکنید. نه از عارف مسلکی پسر و نه از صبر و سکوت سوزناک پدر.  این وسط هم جایی باز کنید برای مادری که بدون وضو محمد رضایش را شیر نداد  و برای عمل به وصیت شهید تا 40 روز پس از شهادت هم خم به ابرو نیاورد.

 

  شهیدی که سه بار دفن شد

معرفی شهید محمدرضا آل مبارک،شهیدی که طی 7 سال ، سه بار دفن شد

 

 

 

در انتهای آیینه

محمدرضا کنار مادر نشسته است. سر را بلند کرده و آرام می گوید ، مادر من رفتنی هستم و شهید می شوم. به گونه ای هم شهید می شوم که دیدن پیکرم  ناراحتت می کند.  مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو.  آن لحظه دوستانم تو را نظاره می کنند . مراقب باش مادر . حرفی نزنی ها.

و مادر زل می زند توی چشم های محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور می کند.

 

حکایت آن شب غریب

شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلی اش.  دلش شور عجیبی دارد. حس می کند حال و روزش عادی نیست. می رود سمت حسینیه اعظم. می گوید کمی روضه بخوانم ، آرام شوم.

حاج حسین می داند نام حسین مسکن دردهایش است. توی همان حس وحال خودش است که با موتور می خورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین می رود و روضه عباس  می خواند و یک دل سیر گریه می کند.

حاج صادق آهنگران است که دارد می آید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش. سلام می کند با حاجی و میپرسد : چطوری حاجی ؟ چه می کنی ؟

و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را می فهمد و بدون هیچ مقدمه ای رو به حاج صادق می گوید : «آمده ای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم می دانم»

 

 

امان از دل مادر

حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین می شوند.  دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را می پرسد، اما تلاطم های دل مادر با نسیم آرامش حرف های حاج حسین آرام نمی شود.

به همراه طلوع ، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق می گوید : «محمدرضایم شهید شد؟»

و بغض و اشک های حاج صادق که سوز  و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین  درس گرفته است ، تنها پاسخ است.

مادر هم درس آموخته مکتب زینب است. محکم می ایستد روبروی حاج صادق و می گوید گریه نکن مادر.

«دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند:«این سر را بگیرو شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم»

 

 عاشورا بود یا اربعین ؟

همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می افتد روز اربعین. می رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می کند و همانجاست که حاج حسین زمزمه می کند : «یا اباعبدالله»

 

ام وهب

مادر محمدرضا هم کمی آنطرف تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می گوید : در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد.

ملائکه آنجا ایستاده اند و «تقبل منا » را از زبان حاج حسن و همسرش به آسمان می برند. حاج حسین می رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و سیزده شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می شوند روضه می خواند.

 

 هفت روز بعد

هفت روز است محمدرضا مهمان آسمان است و  حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می خواند. فرمانده گردان محمدرضا کیسه ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می کند : «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست. تازه پیدایش کرده ایم.»

حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می زند.

پاره پیکر فرزند را می گیرد. قبر را می کند و  پاره خورشید را به خورشید بر می گرداند.

هفت سال بعد

حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همینجا تمام نمی شود.  ثانیه های زندگی حاج حسین ، حسینی است.

هفت سال از داستان پرواز محمد رضا می گذرد.  تلفن صدایش در می آید:

«حاج حسین. خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»

 چه سوال بیهوده ای . حاجی دلش را داده است دست حسین(ع).  و صدای پشت تلفن خبر می دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده اند.

حاج حسین می رود بنیادشهید و سر پسرش را توی پارچه ای  می دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می شود. باید لحظه به لحظه روضه هایی را که خوانده است تجربه کند .

سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.

رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد.

دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد.

بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند.  قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند.

حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را  می کند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا.

بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد.

پاره های خورشید دیگر تکمیل شده است  و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت »

اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.

 

حاج حسین شیشه عطر است

حاج حسین ، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز می کند، زمین و زمان می گرید و این سوز و این نفس یقینا هدیه ای است آسمانی که می سوزد و می سوزاند.

 راستی! همسرش هنوز گاهی می رود گوشه ای و عکس هایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است ، نگاه می کند و اشک می ریزد.

 

برای سلامتی حاج حسین دعا کنید و برای همسرش ، مادر شهیدی که ام وهب وار پسرش را داد دست حسین(ع).

شنیده ام مادرشهید در بستر است.

دعا کنید که این دو گوهر گرانبهای آسمانی راخداوند بیشتر مهمان زمین کند.

یک عاشوراست و یک حسین(ع) و یک حاج حسین.

صدایش توی گوشم پیچیده است : «نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب. حسینت اینجا خفته . .  حسینت اینجا خفته . . .»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۰
علی موجودی

الانویس:

عارف و سالک شهید « سیدرضا پورموسوی » را اکثر دزفولی ها می شناسند. چه نسل بچه های جبهه و جنگ و چه نسل سومی ها و نسل چهارمی ها. جوان 22 ساله ای که در سوم فروردین ماه 1367 در عملیات والفجر 10 آسمانی می شود  و دست نوشته هایی که از او به جا می ماند، پرده از اسراری عجیب و تکان دهنده برمی دارد. پرده از ارتباط با سید و آقای غایبش، همان آقایی که خبر شهادت او و سید هبت الله فرج الهی و سید مصطفی حبیب پور را هم بهشان ابلاغ می کند.

روایت زیر قصه ی اولین دیدار سیدرضا با قطب عالم امکان مهدی موعود(عج) می باشد که با دست خط مبارک شهید نگارش شده است و امروز در نیمه شعبان و ولادت مهدی موعود(عج) برای اولین بار منتشر می شود.

 

دیدار یار

روایت اولین دیدار شهید سیدرضاپورموسوی با حضرت بقیه الله الاعظم به قلم خودش

انتشار برای اولین بار

 

مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۸
علی موجودی

آرام باش مادر

 بر اساس خاطره ای شنیدنی از مادر شهید والامقام هادی گندمچین

 

دل مادر است دیگر. کاریش نمی شود کرد. از وقتی که خبر مفقود شدن «هادی» اش را بهش داده اند، آرام و قراری برایش نمانده است. خصوصاً آنجای ماجرا که یکی از رفقای هادی از شهادتش گفته بود و از تیر مستقیم دشمن که به سینه اش خورد و از کمرش زد بیرون.

راه به راه با هادی اش حرف می زند و زبان می گیرد که «دا! قربون سَرت بام! چه سَرِت اومَسَه؟ - مادر! قربونت بشم! چه بلایی سرت اومده؟ » و مدام تصویر کمر متلاشی شده ی هادی را پیش چشمانش تصور می کند.

دل مادر است دیگر. کاریش نمی شود کرد. کربلای 4 به پایان رسیده است و نه هادی برگشته است و نه پیکرش که اما و اگرها خاتمه یابد و مادر هنوز نیم نگاهی به درب خانه دارد.

در حال جارو زدن حیاط است و دلش پیش هادی و آن زخمی که برایش تصویر کرده اند که هادی وسایل حمام به دست از رو به رویش رد می شود. نگاهی به مادر می اندازد و با لبخند می گوید:«دا! میویی قَدمَه کیسه کَشی؟ - مادر! میای کمرم رو کیسه بکشی؟!»

- «آ عزیزُم!  الان میام! »

مادر جارو را می گذارد زمین و دست هایش را زیر شیرِ آب می گیرد و می رود دنبال هادی که مثل همیشه با حیا روی چهارپایه منتظر مادر نشسته است.

مادر کیسه حمام را برمیدارد و زیر شیرآب می گیرد و صابون می زند و شروع می کند به کیسه کشیدن کمر هادی. در این میان هادی می گوید: «دا! بین کمَرُم هیچش نه! – مادر! ببین کمرم سالمه و چیزیش نشده!»

کار مادر تمام می شود. کیسه را می گذارد روی طاقچه حمام و می آید بیرون. هنوز چند قدمی نرفته است که یکباره عین برق گرفته ها خُشکش می زند؟! هادی! این هادی بود؟! هادی که شهید شده است! بلافاصله بر می گردد سمت حمام.

هیچ خبری نیست. حتی کف حمام هم خشک است. نگاهی به دست هایش می اندازد که چند لحظه پیش با آن ها داشت کمر هادی را کیسه می کشید. دست هایش هنوز نمناک است و فضا چقدر بوی گلاب گرفته است. هنوز صدای هادی توی گوشش طنین انداز است. «دا! بین کمَرُم هیچش نه!»

دل مادر است دیگر. خوب حکمت این اتفاق را می فهمد. هادی اش آمده بود تا خیالش را راحت کند که حالش خوب است و از زخم و گلوله و کمر متلاشی شده خبری نیست! تو آرام باش!

هرچند مادر 11 سال بعد چشم از در برداشت، آنگاه که بچه های تفحص استخوان های سوخته ی هادی را برایش هدیه آوردند. اما آرامشی را که آن روز هادی برای مادر هدیه آورد، هیچ گاه از یاد نبرد.

 

شهید هادی گندمچین در عملیات کربلای 4  مورخ  65/۱۰/4  جاویدالاثر گردید و پیکر پاک و مطهرش تیرماه 76 به وطن بازگشت . مزار این عزیز شهید در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۸
علی موجودی