الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

پلاک تیر خورده

تصویر پلاک تیر خورده و خودکار شهید غلامحسین دیمی پس از 35 سال



رفیقت گفته بود، تیر خورد به سینه ی غلامحسین و چشمانش را برای همیشه بست.

برادر! پلاک تیر خورده ات، چه زیبا اثبات کرد این حقیقت را و نشان گلوله ای را با خود آورد تا آدم ها ببینند برای آرامش آنها چه سینه هایی که شکافته شد و چه سروقامتانی که برای انقلاب و اسلام تکه پاره شدند.

برادر! پلاک تیرخورده ات را باید دست به دست بین مسئولین شهر گرداند تا بدانند میزشان ثمره ی خون صاحبان همین پلاک های تیر خورده است.

 و این خودکار! خودکاری که پس از 35 سال هنوز قامت افراشته است تا فریاد بزند :«بشکند قلمی که ننویسد بر یاوران خمینی(ره) چه گذشت!»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۴۸
علی موجودی

خبری در راه است

یادکردی از شهید جاویدالاثر «غلامحسین دیمی» به بهانه ی خبری که فردا در شهر خواهد پیچید

 

پرده ی اول :

« غلامحسین» دلشکسته از فراق رفقای شهیدش، رو می کند به آسمان  و با گریه می گوید : « خدایا! دیگر روی این را ندارم که چشم در چشم مادران شهدا بیندازم! خدایا!  چرا من بارها و بارها می روم جبهه و برگردم، اما دست تقدیر برایم شهادت را رقم نمی زند؟!  خدایا! چرا قبولم نمی کنی؟ هرچند خودم خوب  می دانم که لیاقت دیدار ندارم! خدایا! اگر لیاقت دیدارت را پیدا کردم، کاری کن که پیکرم به شهر باز نگردد. آرزویم این است که گمنام بمانم! » و این زمزمه را مادر می شنود.

 

 پرده ی دوم:

شب نوزدهم ماه رمضان،  « غلامحسین » رو می کند سمت بابایش و با لبخندی پر از شور عارفانه می گوید: «اگر خدا بخواهد، این بار که می روم، بار آخر است» وهیچ کس از رمز و راز حالی که بر او گذشته است باخبر نمی شود، اما مدام زیر لب زمزمه می کند :« چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب قدر که این تازه براتم دادند!» و این زمزمه را هم مادر می شنود.

 

پرده ی سوم:

دعای آن شب غلامحسین را فرشتگان را بالابرده اند و در عملیات رمضان و در هُرم گرمای تیرماه 61 خداوند مهر اجابت می زند بر آن و  تنها فرشتگانی که مأمور طواف بر پیکرش هستند خبر دارند از مزار گمشده اش و آن بی بی که خودش طعم بی حرمی را سال های سال است که چشیده است.

 

پرده ی چهارم:

مادر است دیگر! بچه اگر ده دقیقه از مدرسه دیرتر برسد خانه، خدا می­داند چه جوشش سیر و سرکه ای می شود در دلش. مادر است دیگر! اگر ناخن بچه به سنگ بخورد، انگار خشتی از دلش را با تیشه جدا کرده اند.

مادر است دیگر! و دل مادر با هیچ یک از قوانین بشر سازگاری ندارد. عشق است که فرمان می دهد دل مادر را و جایی که عشق وارد می شود تو دیگر دنبال قاعده و قانون نباش!

و حالا اگر مادر، کودکش را از آب و گل در بیاورد و سال ها خون دل بخورد تا شاخ شمشادش قد علم کند و سایه ی سرش شود و عصای دستش، آنجاست که چشمه ی عشق مادر و فرزندی بیشتر غلیان می کند و دلبستگی ها بیشتر و بیشتر می شود.

مادر است دیگر! اگر آن شاخ شمشادش برود و دیگر خبری از او باز نگردد، تو بنشین و تصور کن که دل مادر چه بلایی سرش می آید. همان دلی که ده دقیقه تأخیر فرزند، تاب و قرارش را می گیرد، سال ها بی خبری، چه بر سرش خواهد آورد. بی خبری از جوانی که حسرت داماد کردنش به تنهایی برای مچاله کردن دل مادر کفایت می کند.

 

 پرده ی پنجم:

برخی خواب ها چقدر شیرینند. خواب هایی که وصالند برای آنان که در فراق به سر می برند و غلامحسین گاهی طعم خواب مادر را شیرین می کند با آمدنش. گاهی در خواب به مادر می گوید: «مادرم! عزیزم! نگران من نباش! گریه نکن برایم! جایم خوب است! اینجا همه چیز خوب است! اینجا اصلاً بجز خوبی وجود ندارد! اینجا باران خوبی هاست» و حتی برای آرامش مادر گاهی لباسش را بالا می زند و جای گلوله ای را که بر قلبش بوسه زده است، روبروی مادر به تصویر می کشد و می گوید: «جای زخمم هم خوب شده است.»  

 

 پرده ی ششم:

فراق عین زخم است. درست است کهنه می شود، اما هیچ وقت خوب نمی شود. انتظار هم عین زخم است.  اما انتظار وقتی کهنه تر می شود، داغ خیز تر می شود و مگر می شود به مادری که 35 سال چشمش را به در دوخته است، از قوانین دنیا گفت. اینکه غلامحسین پلاک ندارد. دیگر حتی پیدا هم بشود، شناسایی نمی شود.

مگر می شود، برایش گفت که غلامحسین خودش آرزو داشت گمنام باشد و خدا آرزویش را برآورده کرده است. دل مادر است دیگر. در همان پرده های قبلی هم گفتم که جایی که عشق وارد می شود تو دیگر دنبال قاعده و قانون نباش.

دل مادر است دیگر! چشم از در بر نمی دارد. هنوز هم منتظر است زنگ در را بزنند و از شاخ شمشاد بیست و یک ساله اش خبری بشود.

خدا را چه دیده اید! شاید دعای مادر، غلبه کرد بر دعای پسر و از غلامحسینش خبری شد!

 

 پرده ی هفتم:

و مگر می شودپرده پرده از عشق گفت و به پرده ی هفتم نرسید. اصلاَ هر چه که به عشق مرتبط باشد ، هفت پرده می شود. مثل طواف خانه ی خدا، مثل سعی صفا و مروه، مثل هفت آسمان، مثل هفت دریا و مثل هفت شهر عشق.

اما پرده ی هفتم ممکن است وصال باشد. کسی نگفته است تمام قصه های عاشقانه باید به فراق ختم شود. 35 سال فراق ، ارزش لحظه ی وصال را دارد. این روزها  عطر عجیبی از غلامحسین به مشام مادر می رسد. انگار از غلامحسین خبرهایی شده است. کسی دارد در گوش مادر می خواند: «بوی خوش می آید از گل های مفقود الاثر»

انگار خبری از غلامحسین در راه است. همین دیروز سالگرد غلامحسین بود، اما انگار بعد از 35 سال در سالروز شهادتش خبری در راه است...خبری از غلامحسین ... خبری که قرار است به 35 سال فراق پایان دهد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۵۳
علی موجودی

رزمنده ای که آگهی مجلس ترحیم خود را دید !

روایت یک رزمنده ی دزفولی، که پیکر شهیدی را به جای او دفن کردند

 

 

چهار روز از عملیات والفجر 8 گذشته بود. از خط برگشتم و با قایق زدم به دل اروند. طناب قایق را بستم به اسکله و برای برداشتن تعدادی لوازم رفتم به سمت پایگاه اورژانس توی نخلستان .

حاج قاسم ( شهید حاج قاسم خورشید زاده)  و چند نفر دیگر آنجا بودند که نمی­شناختمشان! یکی شان پیراهن مشکی تنش بود. حاج قاسم تا مرا دید، لبخندی انداخت روی لبهایش و گفت: «سلام امیر! جلو بودی؟!» گفتم :«آره! چطور مگه!» گفت: «محمود رو کی دیدی؟» گفتم:«محمود! کدوم محمود رو میگی؟!» گفت:«محمود رابطیان!» گفتم:«همین چند دقیقه پیش!» تا این جمله را گفتم، آن بنده خدایی که پیرهن مشکی داشت، زد زیر گریه و پرید توی بغلم و همینطور که زار می زد گفت: « یعنی محمود زنده اس؟ مطمئنی دیدیش؟!  تو رو خدا منو ببر پیشش! »

حاج قاسم رو کرد به آن بنده خدا و گفت:« نمیشه شما رو ببریم اون طرف اروند! اونجا خط مقدمه! » الان میگم بچه ها برن و محمود رو بیارن این طرف که خیالتون راحت بشه!»

من که از ماجرا بی اطلاع بودم، هاج و واج فقط نگاه می کردم. چشمانم را دوختم به چشمان حاج قاسم و با اشاره  دستم پرسیدم که این بنده خدا چشه؟ حاج قاسم گفت:« دیروز پیکری تحویل خونواده ی محمود دادن و اونام مراسم تشییع و تدفین برگزار کردن! اما مادر محمود به هیچ وجه قبول نکرده که اون محمود بوده! مدام گفته اگه من بزرگش کردم این محمود نیست!  این بنده خدا هم عموی محموده! اومده پیگیر ماجرا بشه! »

 

 

تصویر مراسم تشییع در دزفول

  آن بنده خدا همینطور که زار می زد و هنوز اشک هایش بند نیامده بود، دست کرد توی جیبش و آگهی شهادت محمود را درآورد و به من نشان داد. حالا دیگر تعجب من بیشتر شده بود، آخر من محمود را همین چند لحظه ی پیش دیده بودم! گفتم: «غیر ممکنه! محمود سالم و سرحال  توی خطه! الان میرم  و میارمش! »

راه افتادم سمت ساحل و قایق را روشن کردم و به سرعت رفتم خط. مدام توی دلم خدا خدا می کردم که اشتباه نکرده باشم! اما مگر می شد! مطمئن بودم که محمود را دیده ام. قایق را گوشه ای بستم و دوان دوان رفتم سراغ سنگری که محمود را آنجا دیده بودم.  محمود راحت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خواند. صدایش کردم:«محمود!» سرش را از کتاب بیرون آورد و برگشت سمت من! گفتم:«پاشو مرد حسابی! راحت گرفتی اینجا خوابیدی! تو شهید شدی خودت خبر نداری!»

 
 

تصویر پیکر شهید درویشی که به جای محمود رابطیان در دزفول دفن شد

نیم خیز شد و با تعجب گفت:«چی؟! چی داری می­گی! شهید شدی یعنی چی! » ماجرا را با آب و تاب برایش تعریف کردم و در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود، آوردمش سمت قایق و برگشتیم سمت اورژانس.

عموی محمود تا چشمش به ما افتاد دوید سمت محمود و در حالی که صدای گریه اش بیشتر شده بود محمود را بغل کرد و سرتا پایش را ورانداز کرد و مدام او را می بوسید. بیچاره محمود! هاج و واج فقط نگاه می کرد. حالا مجبور بود برای اثبات زنده بودندش برگردد عقب.

چیزی از این ماجرا نگذشت که مشخص شد آن پیکر مطهر مربوط به شهید والامقام عبدالرحیم درویشی از هندیجان بوده است  که به دلیل تشابه چهره اش به محمود این اشتباه صورت گرفته است. به درخواست مادر شهید و  پیگیری خانواده اش و اجازه ی علمای قم، نبش قبر صورت گرفته و پیکر ایشان از دزفول به هندیجان منتقل و در گلزار شهدای آنجا دفن گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد.

راوی : حاج امیر ابراهیمیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۳
علی موجودی

به حرمت نام کوچه مان

یادکردی از وصیتنامه شهید علیرضا خراط نژاد به بهانه ی وفات پدر بزرگوارش

 

و شاید تنها همین مانده باشد از شما. همین نام به یادگار مانده  بر کوچه ها و خیابان هایمان . تازه اگر همین ها را هم محو نکنند. مثل میدان امام خمینی(ره) که عکس امامش و تمثال شهدایش را برداشتند و چندتا پِلیت و ورق آهنی لانه زنبوری زنگ زده گذاشتند و گفتند سرشار معناست و شما نمی فهمید دریا دریا مفهوم این نماد را.

و شاید تنها همین مانده باشد از شما. همین نام به یادگار مانده بر کوچه ها و ما هر روز، بارها عبور می کنیم از کوچه ای که بودنش مدیون  نبودن شماست؛ اما یک بار هم یاد و نام پهلوانی که  نامش برکت داده است به نام کوچه، از ذهنمان عبور نمی کند.

اما من هر روز تو را سر کوچه می بینم. آن تمثال خندان تو و گاهی حاج کاظم را که گه گاهی می نشیند روی  سکوی درب خانه. زیر عکس خندان تو و همیشه لبخندی روی لب دارد، عین لبخند تو و من سلام می کنم به بابایت. آن مرد آرام و سربه زیر و مؤمن و با هر بار دیدن تمثال تو و لبخند بابایت  نام کوچه مان را با افتخار بیشتری به زبان می آورم. کوچه­ ای که اولین خانه اش، خانه ی شماست.

« علیرضای عزیز!»

تمثالت را که می بینم، گاهی وصیتت را مرور می کنم. آن واژه های نابی را که به یادگار گذاشتی و امروز مسئولینی که میزشان ، ثمره ی خون توست، بی خیال این وصیت و وصیت هایند.  آن روز را هیچ گاه از یاد نمی برم که وصیتت را منتشر کردم که «من از مسئولین شهرمان (دزفول) می خواهم که طبق قوانین قرآن با مردم رفتار کنند و دست به اموال بیت المال نزنند به نیتی دیگر و تبعیض بین مردم قائل نشوند وبدانند که هر چه دارند از این خون ها دارند خون هایی که در راه خدا ریخته شده. خون هایی که با آن باید اسلام در سر تا سر جهان سر افراز باشد و بدانند که هر خیانتی به این مملکت کنند در آخر باید جواب گو باشند » و یکی از آقایان مدعی برایم نوشت : «مگر هر کس دو خط وصیت نوشت، باید نصب العین باشد؟!»

خدا رحمت کند شهید محمود نژاد را که گفت:« میراث دار خون شهدا باشید ، نه میراث خوار» و برخی ها کردارشان بیشتر به میراث خواری شبیه است تا میراث داری.

 

تمثالت را که می بینم، گاهی وصیتت را مرور می کنم که «خدایا، می دانی که چه می کشیم، پنداری که چون شمع ذوب می شویم ، ما از مردن نمی هراسیم، اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و اگر بسوزیم هم که روشنائی می رود  و جای خود را دوباره به شب می سپارد! پس چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند، هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود، عجب دردی! کاش می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم! آری همه یاران سوی مرگ رفتند ،در حالیکه نگران فردا بودند!»

و تو چه خوب سی و چند سال پیش، امروز ما را دیدی  و نگرانش بودی و دعا کردی که شهید شوی و در روزگار ما دوباره زنده شوی برای شهادت. چون می دانستی بسیاری از آدم ها راهت را نخواهند رفت  و بی خیال خونت خواهند شد.

علیرضای عزیز!

تو برای من از نام یک کوچه بسیار فراتری! و غالب روزهایی که از کوچه مان عبور می کنم و نام تو را و تصویر تو را می بینم، وصیت هایت را با خود مرور می کنم چرا که شهدا چنین گفته اند که: «یاد من ، راه من است!»

 راستی چند مدتی از بابایت حاج کاظم خبری نبود و می گفتند حالش خوب نیست. تا چند روز پیش که آن حجله ی درب خانه تان را دیدم که عکس تو بود و عکس حاج کاظم و خبر مسافر شدن بابایت و خوشا به سعادت حاج کاظم که تو را دارد و وقتی تو را دارد چه ندارد؟

خوش به سعادت مسافری که در مقصد آشنایی دارد و وقتی پایش را می گذارد توی شهر غریب ، کسی به استقبالش می آید. آن جا، دیگر درد غربتی نخواهد بود، بلکه شوق وصال هم بی قرارترش می کند و این قصه ی حاج کاظم است وقتی که تو و پسر عمویت «شهید خدایی خراط نژاد» به استقبالش می آیید.

 و من این روزها، وقتی از کوچه مان عبور می کنم و سر کوچه،  درب خانه تان پرده های تسلیت و آن حجله را می بینم،  هم تو را و وصیتت را مرور می کنم و هم حاج کاظم را و حاج کاظم هایی را که جگرگوشه هایشان را داند برای این انقلاب. برای اسلام. برای آرامش این خاک و ناموس مردم.

و ای کاش مردم بدانند، وقتی از کوچه ای عبور می کنند، از گذرگاه کدام شهید عبور کرده اند و یادشان بیاید تمامی آنچه را که نباید فراموش می کردند.

علیرضای عزیز!

نام تو عزت و افتخار کوچه ی ماست. هم تو ، هم پدرت و هم مادری که عطر حضورش، هنوز  و همیشه کوچه مان را معطر می کند.

 

شهید علیرضا خراط نژاد  متولد 1342 در مورخ 63/12/26 در عملیات بدر و در جزیره ی مجنون به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

پانویس:

کوچه ای که منزل شهید در آن قرار دارد به نام مبارک «کوچه شهید علیرضا خراط نژاد» نامگذاری شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۱۵:۱۷
علی موجودی

بالانویس:

این متن را پس از شهادت حاج محمدرضا نوشته بودم. مرور مجددش خالی از لطف نیست.

 

فرمانده! معادلاتم را به هم ریختی !

به مناسبت دومین سالروز شهادت فرمانده ی قهرمان و گمنام گردان عمار

سردار سرتیپ دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده

 

 

چه تکلیف سختی دارم. باید از تو بنویسم بدون اینکه بشناسمت. بدون اینکه حتی یکبار تو را دیده باشم. باید از تو بنویسم بدون اینکه از تو شنیده باشم و این «باید» را که می گویم، تو گمان مکن که از جبر است. نه! فرمانده! اختیار است. اختیاری که عشق اسبابش را مهیا می کند. عشق به رفقای شهیدت.

اصلاً ! نمی دانم در این بچه­ ها چه راز و اسراری نهفته است که هرچه با آنها اندک ارتباطی هم پیدا می کند، زیبا می شود و دوست داشتنی. از آن دوست داشتنی هایی که «حُب» اش آدم را می کشاند  به سمت «عشق» و هر چه به این بچه­ ها متصل باشد ، دل می برد از آدم. عاشق می کند. از خاک بگیر تا یک خواب. از یک دست خط بگیر تا یک قاب. همه اش مقدس می شود و جلوه می کند پیش چشم آدم و البته این را هم بگویم فرمانده! از این عشق، نه وصال، که فقط فراقش به نسل من رسید. اینکه فقط یک شهیدآباد ببینیم با ردیف ردیف انسان کامل و در هر قدم یک قاب که شهد وصال لبخندهاشان را شیرین تر کرده است.

و حالا دیگر باید دلیل آن «باید»  را که اول حرف هایم گفتم، بدانی فرمانده. اینکه چرا گفتم:«باید از تو بنویسم»

عکس این بچه ها و غبار مزارشان دل برده است از ما ، چه برسد به فرمانده شان. آن هم فرمانده ای که من دیر پیدایش کردم. چقدر هم دیر. زمانی که دیگر دست تقدیر نمی گذارد لام تا کام حرفی بزند برایم و باز من می مانم و یک تصویر که آرام روبرویم لبخند می زند و باز هم دیر رسیدن و نرسیدن و باز هم عکس و باز هم قاب و باز هم همان قصه ی همیشگی.

دیدی فرمانده! دیدی !  دیدی گفتم از این عشق تنها فراقش سهم ما شده است. اصلاً نمی دانم این چه تقدیری است که من دارم. باز هم باید بنشینم و تصویرت را بگذارم روبرویم و نگاه کنم تا باب صحبت باز شود.

اما می توانم با تو حرف بزنم فرمانده، بدون اینکه دیده یا شنیده باشمت.  درست است که کار خیلی سختی است اما این سال ها « دکترای ارتباطات» گرفته ام. گرایش « یکسویه گویی با قاب».  اینکه هر بار روبروی تصویر یکی از این بچه ها بنشینم و ساعت ها حرف بزنم و جوابی نشنوم و «گفت و گو» یی نباشد. همه اش «گفتِ» منِ گوینده است و « گو» که مربوط به مخاطب می شود، وجود ندارد و همین سخت می کند مکالمه را.

راستی گفتم «دکترا». بگذار همین جا حلالیت بطلبم فرمانده. وقتی در پیشوند نامت عنوان دکتر را دیدم، در دل گفتم که حتماً شما هم از این « دکتراهای  چینی » داری که امروزه خیلی ها دارند و چقدر هم پُزَش را می دهند،  اما وقتی از زبان برادرت شنیدم که رتبه اول دکترای رشته عمران – نقشه برداری بودی و استاد دانشگاه امام حسین (ع) ، معادلاتم به هم ریخت.

وقتی گفت که خواسته ای کسی از تحصیلاتت با خبر نباشد، یک مجهول به مجهولات  معادله ها اضافه شد.

وقتی چشمهایم دنبال تصویر یک سرتیپ پاسدار با شانه هایی سنگین از خوشه و ستاره می گشت و پیدا نکردم و فهمیدم که کل خانه ات را برای یک تصویر با درجه نظامی زیر و رو کرده اند و دست خالی برگشته اند، باز هم مجهول دیگری اضافه شد به مجهولات قبل. آخر چطور ممکن است سرداری که دوره دافوس را سالهای 65 و66 گذرانده است، عکس با درجه سرتیپی نداشته باشد؟ اصلاً بگذار آخر داستان را همینجا بگویم، همه ی معادلاتم با آمدنت به هم ریخت فرمانده. همه ی معادلات.

این همه گمنامی و بی نام و نشانی برایم قابل هضم نبود. آن زندگی ساده که برادرت می گفت برایم قابل درک نبود و مگر می شود یک نظامی و این همه افتادگی و تواضع.گمان نکنم تا کنون شهیدی چنین معادلاتم را به هم زده باشد.شهیدی که سومین شهید خانواده است و مادر داغ دو برادر دیگر هم دیده است. دو برادری که از یکیشان پلاک و استخوانی هم برنگشته است.

اینکه وقتی « مش عبدالحسین» آن روزها و «حاج عبدالحسین خضریان» امروز را دیدم که تا دستش را گذاشت زیر تابوتت ، بغضش شکست، فهمیدم که ماجرای تو باید ماجرای غریبی باشد. آخر خضریان و گریه ؟

یعنی می خواهی بگویی جاری شدن اشک خضریان به هم خوردن معادلات نیست فرمانده؟

حاج مصطفی می گفت آخرین بار که گریه اش را دیده است، شب بعد از شهادت «سید جمشید» بوده است و اینبار هم بعد از شهادت تو.

حاج عبدالحسین خضریان (سمت راست) - حاج محمد رضا صلواتی زاده ( سمت چپ)  دوش به دوش هم

 

 

پیکر حاج محمدرضاصلواتی زاده  روی دوش حاج عبدالحسین خضریان

گفتم «سید جمشید»! راستی اصلاً این چه رمزی است بین تو و سید؟ این سه تا قبر خالی کنار سید جمشید ، سی سال بود که همینطور خاک می خوردند. یکیشان که شد نصیب حاج ابراهیم مقامیان.

سید چه زیبا حق رفاقت را برایت ادا کرد.معمولاً میزبان بهترین جای مجلس را نگه میدارد برای عزیزترین میهمان و سید اینجا را از همان سی سال پیش برایت نگه داشت تا با هم همسایه شوید. دوباره دوش به دوش هم. عجب رمز و رازی  هست بین شما فرمانده ها.

توهم که مثل خضریان سردار سکوتی و اگر بینمان بودی هم که این راز را افشا نمی کردی ، اما دلم یک جورهایی گواهی می دهد که از این همسایگی با سید جمشید خبرهایی داشته ای. حاج مصطفی می گفت ، دزفول که می آمدی، زیاد آن حوالی قدم می زدی.

بگذریم فرمانده!

معادله هایم را به هم ریخته ای. خودم هم نمی دانم که دارم  چه می گویم.

خسته ات نکنم فرمانده! همه ی بچه های گردانت منتظرند تا بروی بینشان. من این وسط خودم را چسبانده ام به تو که شاید یک نیم نگاهی . . . .

فرمانده!

بگذار آخر این یکسویه گویی هایم یک گله هم داشته باشم. هم از تو و هم از رفقایت. این گله را بگذار به حساب گستاخی ام، اما باید بگویم.

این سکوت شما و نسل شما، درست است که گمنامی تان را می افزاید و اجر شما در گمنامی صعود می کند به آسمان. اما تکلیف من چه می شود؟ تکلیف نسل من! اگر شما نگویید، اگر امثال شما نگویند، نسل من از کجا حقایق را بشناسد؟ آدم هایی را که مدیونشان است بشناسد؟ این خاطرات حق من است و حق نسل من  و شما نباید با خود می بردید به آسمان!! من از این گله دارم.

دیدی که در تشییع مظلومانه ات فقط رفقای خودت بودند که فقط آسیاب دنیا سپیدمویشان کرده بود. دیدی از نسل جوان کسی نبود؟ دلیلش همین است که گفتم و گرنه نسل من با همه ی افسارگسیختگی اش ، قدر قهرمانانش را خوب می داند.

رفقایت باید زودتر از اینها برایم از تو می گفتند تا من مجهولاتم را با تو معلوم می کردم و نگفتند تا امروز و امروز گفتنشان چه به کارم می آید،  وقتی که دیگر تو کنار سید جمشید آرام گرفته ای؟

این سکوت ، سم است برای نسل من و دیوار این سکوت را شکستن، دیوار گمنامی تان را فرونخواهد ریخت. درست است که اجر تو در کتمان است ، اما اجر ما در افشا کردن است تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند.

و من اینجا از تمام رفقایت می خواهم که پرده های گمنامی سرداران ساکت را کنار بزنند. از همه می خواهم مهرسکوت را از لب ها بردارند. این دینی است که به تاریخ دارند.

آن روز به فرمان امام آن همه حماسه آفریدید و امروز فرمان امامتان این است : « آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است. »

  پر حرفی هایم را برمی دارم و می روم.

 

سردار سرتیپ پاسدار دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده فرمانده قهرمان گردان خط شکن عمار ، پنجم تیرماه 94 به دو برادر و سایر یاران شهیدش پیوست و در شهیدآباد دزفول در جوار شهید سیدجمشید صفویان، فرمانده گردان همیشه قهرمان بلال به خاک سپرده شد.

 

به مناسبت دومین سالگرد شهادت این فرمانده ی شهید، عصر امروز پنجشنبه 8 تیرماه، مراسمی بر مزارش در قطعه شهدای گلزار شهدای شهیدآباد برگزار خواهد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۹:۵۷
علی موجودی

زنی که مردانه ایستاد

تجلیلی از چهره ی ماندگار پزشکی دزفول دکتر اورورا باتارا

 

حکایت مقاومت مردم دزفول و ایستادگی هشت ساله ­شان زیر موشک­های 12 متری دشمن ، حقیقتی است که اگر چه برخی ها خواسته یا ناخواسته به دنبال محو آن هسستند ، اما همیشه ماندگار خواهد بود.

این که مردمی ببینند عزیزانشان پیش چشمشان تکه و پاره می شوند، اینکه ببینند خانه هایشان ویران می شود، اینکه 2600 شهید را بر شانه های شهر تشییع کنند ، اما باز هم بمانند و شهر را ترک نکنند تا پشتوانه ای عظیم برای فرزندانشان باشند که در میدان های نبرد می جنگند، روایت ساده ای نیست!

در این میان اگر کسی دزفولی نباشد و بماند ، مهم است. خوزستانی نباشد و بماند مهم تر و اگر ایرانی نباشد و بماند آنجاست که باید نشست و کنکاش کرد که چه عِرق و غیرتی است که او را نگه داشته است در خاکی که ریشه در آن ندارد!

در دوره ای که بسیاری از آقاها و آقازاده ها با اینکه خانه هایشان مثل دزفول در تیر رس موشک ها قرار ندارند، فرار می کنند از ایران ( شما بخوانید می روند دنبال تکلیف شان که درس خواندن است)  یک غیر ایرانی بیاید و دقیقاً وارد مرکز هجوم دشمن شود و آنجا بماند، جای تعجب دارد و جای تأمل و حالا اگر این غیر ایرانی زن باشد، باید بیشتر تعجب کرد و اگر این زن پزشک باشد، دیگر حرفی برای گفتن نمی ماند. باید تجلیل کرد از این شیرزن ، زنی که مردانه می ماند، تا با تعهدی که دارد، تخصصش را در راه خدمت به مردمی به کار گیرد که هر روز زیر توپ و موشک­های عراق تکه تکه می شوند.

آن غیرتی را که آن آقاها و آقازاده ها ندارند ، این زن دارد و این شجاعت و جسارت و تعهدی را که این زن دارد، آنان ندارند.

«اورورا باتارا » در سال 1329 در مانیل کشور فیلیپین متولد می شود و پس از اخذ مدرک پزشکی عمومی از دانشکده پزشکی مانیل قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، وارد ایران شده و به عنوان اولین پزشک فیلیپینی در دزفول طبابت خود را آغاز می­کند.

با شروع جنگ تحمیلی و موشکباران دزفول ، در خانه های سازمانی بیمارستان یازهرا(س) دزفول ساکن می شود و  به همراه مردم شهر را ترک نمی کند و به مداوای مجروحین می پردازد به گونه ای که به اعتراف بسیاری از پرستاران و پزشکان، هنگام موشک باران ها و عملیات ها، هفته ها بیمارستان را ترک نمی کند و مشغول خدمت رسانی به مجروحین و مصدومین حملات موشکی  می شود و هر بار که از او می پرسند، چرا به کشور خود بر نمی گردد، اظهار می کند:«کشور من ایران است و من به دزفول و دزفولی ها علاقه دارم!» و با اینکه هیچ قوم و خویش و آشنایی نه در دزفول که حتی در ایران هم ندارد، اما همیشه می­گوید:«شما بستگانم هستید!»

مهربان است، دلسوز و متعهد و البته به معنای واقعی انسانیت را می شناسد و «انسان» است.

دکتر باتارا به عنوان اولین پزشک بخش دیالیز در دو نوبت صبح و عصر سال های سال  در بیمارستان افشار دزفول به بیماران دیالیزی خدمت می کند و کار مداوای مجروحین و مصدومین را نیز به همراه سایر پزشکان دنبال می کند.

او همزمان، دوران رزیدنتی اش را در رشته داخلی بصورت مکاتبه‌ای و حضوری در دانشگاه مانیل ادامه داده و بورد تخصصی را از آن دانشگاه دریافت می کند.

پس از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نیز حاضر به بازگشت به فیلیپین نمی شود و کار طبابت را در دزفول دنبال می کند و بیش از 40 سال از عمر طبابتش را در دزفول گذرانده و در سال 94 به عنوان «چهره ی ماندگار پزشکی » از ایشان تجلیل می شود.

«دکتر اورورا باتارا» یک قهرمان است. یک قهرمان بومی و شاید یک قهرمان ملی! کسی که در سخت ترین شرایطی که لحظه به لحظه جانش در خطر بود، دزفول را ترک نکرد و تا توان داشت به مردم دزفول و به مصدومین و مجروحین جنگ خدمت کرد.

«دکتر اورورا باتارا» 4 اردیبهشت امسال دارفانی را وداع گفت و پس از طی تشریفات اداری و اجازه رسمی خانواده اش، فردا پنج شنبه ، در دزفول مشایعت و در جوار ملکوتی شهدای موشکی دزفول ، شهدایی که روزی شانه به شانه شان در شهر مقاومت و خدمت می کرد، به خاک سپرده می شود.

 و اما بر ما دزفولی هاست که این شیرزن را که حقیقتاً مردانه در کنار مردم دزفول ماند و خدمت کرد ، چونان یک قهرمان بدرقه کنیم و به پاس بیش از 40 سال خدمت صادقانه اش به دزفول، ارج نهیم.

 

وعده ی ما فردا پنج شنبه ساعت 9 صبح از بیمارستان افشار دزفول به سمت گلزار شهیدآباد

حضور مردم در این مراسم در واقع تجلیل از یک شیرزن قهرمان است


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۳
علی موجودی