به بهانه ی خبری که فردا در شهر خواهد پیچید...
خبری در راه است
یادکردی از شهید جاویدالاثر «غلامحسین دیمی» به بهانه ی خبری که فردا در شهر خواهد پیچید
پرده ی اول :
« غلامحسین» دلشکسته از فراق رفقای شهیدش، رو می کند به آسمان و با گریه می گوید : « خدایا! دیگر روی این را ندارم که چشم در چشم مادران شهدا بیندازم! خدایا! چرا من بارها و بارها می روم جبهه و برگردم، اما دست تقدیر برایم شهادت را رقم نمی زند؟! خدایا! چرا قبولم نمی کنی؟ هرچند خودم خوب می دانم که لیاقت دیدار ندارم! خدایا! اگر لیاقت دیدارت را پیدا کردم، کاری کن که پیکرم به شهر باز نگردد. آرزویم این است که گمنام بمانم! » و این زمزمه را مادر می شنود.
پرده ی دوم:
شب نوزدهم ماه رمضان، « غلامحسین » رو می کند سمت بابایش و با لبخندی پر از شور عارفانه می گوید: «اگر خدا بخواهد، این بار که می روم، بار آخر است» وهیچ کس از رمز و راز حالی که بر او گذشته است باخبر نمی شود، اما مدام زیر لب زمزمه می کند :« چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب قدر که این تازه براتم دادند!» و این زمزمه را هم مادر می شنود.
پرده ی سوم:
دعای آن شب غلامحسین را فرشتگان را بالابرده اند و در عملیات رمضان و در هُرم گرمای تیرماه 61 خداوند مهر اجابت می زند بر آن و تنها فرشتگانی که مأمور طواف بر پیکرش هستند خبر دارند از مزار گمشده اش و آن بی بی که خودش طعم بی حرمی را سال های سال است که چشیده است.
پرده ی چهارم:
مادر است دیگر! بچه اگر ده دقیقه از مدرسه دیرتر برسد خانه، خدا میداند چه جوشش سیر و سرکه ای می شود در دلش. مادر است دیگر! اگر ناخن بچه به سنگ بخورد، انگار خشتی از دلش را با تیشه جدا کرده اند.
مادر است دیگر! و دل مادر با هیچ یک از قوانین بشر سازگاری ندارد. عشق است که فرمان می دهد دل مادر را و جایی که عشق وارد می شود تو دیگر دنبال قاعده و قانون نباش!
و حالا اگر مادر، کودکش را از آب و گل در بیاورد و سال ها خون دل بخورد تا شاخ شمشادش قد علم کند و سایه ی سرش شود و عصای دستش، آنجاست که چشمه ی عشق مادر و فرزندی بیشتر غلیان می کند و دلبستگی ها بیشتر و بیشتر می شود.
مادر است دیگر! اگر آن شاخ شمشادش برود و دیگر خبری از او باز نگردد، تو بنشین و تصور کن که دل مادر چه بلایی سرش می آید. همان دلی که ده دقیقه تأخیر فرزند، تاب و قرارش را می گیرد، سال ها بی خبری، چه بر سرش خواهد آورد. بی خبری از جوانی که حسرت داماد کردنش به تنهایی برای مچاله کردن دل مادر کفایت می کند.
پرده ی پنجم:
برخی خواب ها چقدر شیرینند. خواب هایی که وصالند برای آنان که در فراق به سر می برند و غلامحسین گاهی طعم خواب مادر را شیرین می کند با آمدنش. گاهی در خواب به مادر می گوید: «مادرم! عزیزم! نگران من نباش! گریه نکن برایم! جایم خوب است! اینجا همه چیز خوب است! اینجا اصلاً بجز خوبی وجود ندارد! اینجا باران خوبی هاست» و حتی برای آرامش مادر گاهی لباسش را بالا می زند و جای گلوله ای را که بر قلبش بوسه زده است، روبروی مادر به تصویر می کشد و می گوید: «جای زخمم هم خوب شده است.»
پرده ی ششم:
فراق عین زخم است. درست است کهنه می شود، اما هیچ وقت خوب نمی شود. انتظار هم عین زخم است. اما انتظار وقتی کهنه تر می شود، داغ خیز تر می شود و مگر می شود به مادری که 35 سال چشمش را به در دوخته است، از قوانین دنیا گفت. اینکه غلامحسین پلاک ندارد. دیگر حتی پیدا هم بشود، شناسایی نمی شود.
مگر می شود، برایش گفت که غلامحسین خودش آرزو داشت گمنام باشد و خدا آرزویش را برآورده کرده است. دل مادر است دیگر. در همان پرده های قبلی هم گفتم که جایی که عشق وارد می شود تو دیگر دنبال قاعده و قانون نباش.
دل مادر است دیگر! چشم از در بر نمی دارد. هنوز هم منتظر است زنگ در را بزنند و از شاخ شمشاد بیست و یک ساله اش خبری بشود.
خدا را چه دیده اید! شاید دعای مادر، غلبه کرد بر دعای پسر و از غلامحسینش خبری شد!
پرده ی هفتم:
و مگر می شودپرده پرده از عشق گفت و به پرده ی هفتم نرسید. اصلاَ هر چه که به عشق مرتبط باشد ، هفت پرده می شود. مثل طواف خانه ی خدا، مثل سعی صفا و مروه، مثل هفت آسمان، مثل هفت دریا و مثل هفت شهر عشق.
اما پرده ی هفتم ممکن است وصال باشد. کسی نگفته است تمام قصه های عاشقانه باید به فراق ختم شود. 35 سال فراق ، ارزش لحظه ی وصال را دارد. این روزها عطر عجیبی از غلامحسین به مشام مادر می رسد. انگار از غلامحسین خبرهایی شده است. کسی دارد در گوش مادر می خواند: «بوی خوش می آید از گل های مفقود الاثر»
انگار خبری از غلامحسین در راه است. همین دیروز سالگرد غلامحسین بود، اما انگار بعد از 35 سال در سالروز شهادتش خبری در راه است...خبری از غلامحسین ... خبری که قرار است به 35 سال فراق پایان دهد.