الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

قصه ی جعبه آیینه و راز روقبری

پرده برداشتن از راز مادر شهید محمد شنبول که چرا روی مزار محمدش روقبری پهن نمی کند؟!


دومین سالگرد عبدالمحمد نزدیک بود. برای تزئین جعبه آیینه ی مزارش مقداری وسیله خریدم، اما عصر پنجشنبه وقتی رسیدم کنار مزار، تازه یادم افتاد که وسیله ها را جا گذاشته ام. ناراحت شدم. به هر کس گفتم که برود و از خانه وسایل را بیاورد، قبول نکرد. دلم شکست و کنار مزارش خیلی گریه کردم و فریاد زدم. جوری ناله کردم که روز تشییع و تدفینش هم چنین نکرده بودم. آنقدر که گلویم زخم شد و صدایم گرفت! آخر دوست داشتم برای سالگردش جعبه آیینه را به بهترین شکل تزئین کنم، اما همه چیز دست به دست هم داد که این اتفاق نیفتد.

دو شب بعد خواب عبدالمحمد را دیدم. در یک باغ بزرگ روی یک تخت دراز کشیده بود و ملحفه ی سفیدی هم رویش کشیده بود. با ذوق و شوق رفتم سراغش. گمانم این بود که از جبهه برگشته است. تا مرا دید از تخت پایین آمد و بلافاصله او را در آغوش گرفتم. تمام بدنش می لرزید. بد جوری هم می لرزید. گفتم:«محمد ! مادر! پس چِت شده؟»  گفت:« تو باعث شدی حال و روز من اینطوری بشه!  از اون روز که سر مزارم گریه کردی و داد  زدی ، من بدنم داره می لرزه! دوست ندارم گریه کنی! دوست ندارم خودتو اذیت کنی مادر! مگه من طوریم شده که تو بی تابی می کنی؟! »

قفل آغوشم را باز کرد و دستم را گرفت و با خودش برد تا گلزار بهشت علی. رسیدیم کنار مزارش. دست کرد توی جیبش و کلید انداخت و درب جعبه آیینه را باز کرد. ناگهان دیدم آن جعبه آیینه ی کوچک به اندازه ی یک اتاق بسیار بزرگ وسعت پیدا کرد. در و دیوارش به بهترین زینت ها تزئین شده بود و نسیم خنک و معطری می وزید و تمام تزئینات رنگارنگ آنجا را آرام تکان می داد.

عبدالمحمد رو کرد به من و گفت:«حالا این تزئینات قشنگ تره یا اونایی که تو خریده بودی؟!»  گفتم:« نه مادر! اینا خیلی قشنگ تره! » گفت: « مادر! نیت تو مهمه! تو همون که نیت کردی، بچه ها میان و اون کاری رو که تو می خوای برا من انجام می دن!  ببین چقدر قشنگ اینجا رو تزئین کردن!»


سرم را از شرمندگی انداختم پایین! چشمم افتاد به سنگ مزار که اسم محمد رویش نوشته شده بود. سنگ مزار و نوشته هایش را می دیدم و محمد هم کنارم ایستاده بود. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یک لحظه دیدم که روقبری سبزی که برای مزارش دوخته بودم، روی مزار پهن است. عبدالمحمد خم شد و گوشه ی روقبری را کنار زد و گفت: «اینو دیدی مادر! تو حتی اینو که رو مزار پهن می کنی من اذیت می شم!  من انتظار می کشم تا پنجشنبه بشه و تو بیای و من ببینمت! اما اینو که پهن می کنی رو مزار من دیگه صورتتو نمی بینم!  مادر! اینو رو مزارم نذار که خوب ببینمت!»

از خواب بیدار شدم! حرف های عبدالمحمد به وجودم آرامشی عجیب داده بود. محمد می خواست به من پیغام بدهد که این زینت ها و پارچه ها و ... ارزش آنچنانی ندارد. مهم یاد شهداست که باید باشد و سراغ شهدا را گرفتن. همین! اما من  از آن روز به بعد روی مزارش روقبری پهن نکردم و رازش را هم به کسی نگفتم. خیلی ها به من ایراد می گیرند که چرا روقبری روی مزار محمد نمی گذارم، اما این راز را در سینه ام نهفتم! سالگردش که می شود  و بچه ها روقبری پهن می کنند، آرام گوشه ی آن را کنار می زنم. آخر خود  عبدالمحمد به من گفت که می خواهد صورتم را ببیند.

عبدالمحمد همیشه برای من زنده است. زنده تر از همیشه! از شهادتش راضی ام! آنقدر راضی ام که حد و حسابی ندارد.

 «شهید محمد شنبول متولد 1347 در مورخ 1367/4/5  در پادگان کرخه به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و مزار منورش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول، زیارتگاه عاشقان است»


با تشکر از مرکز فرهنگی وارثین دزفول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۴
علی موجودی

بالانویس:

الف دزفول را هیچ گاه به مسائل سیاسی نخواهم آلود. این پست عبرتی بزرگ دارد! برای همه! خصوصاً برای آنان که در گذشته خدمات زیادی به اسلام و انقلاب کرده اند!  عبرتی که آدم ها به آنچه که بوده اند، ننازند! گردش زمانه خیلی ها را عوض می کند!

 

 برخی ها شهید نشدند تا بمیرند!!

به بهانه ی اظهارات وقیحانه ی یک به ظاهر خادم ملت!

 

این روزها همه جا صحبت از سخنان نماینده ای از نمایندگان مجلس و به عباراتی خادمی از خادمان ملت است که چنین افاضه فرموده اند:

«زمانی در دانشگاه فقط می‌خوابیدم و ۸ میلیون می‌گرفتم. اما الان صبح تا شب و دور از خانواده مشغول کار هستم و این حقوق مجلس فاجعه است. بعدا نگویند چرا نماینده دزد شد. مدیر را باید تامین کنید تا فساد ایجاد نشود. می‌گویند برای اسلام کار کن! تا کی؟».

 خیلی ها این سخنان وقیحانه را با نامه ی « شهید والامقام ذبیح الله عالی» قیاس کرده اند که به کارگزینی سپاه نوشت :

«محترما به عرض می رسانم چون اینجانب دارای چهار هکتار زمین زراعتی آبی و خشکه می باشم و دارای درآمد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد می باشد؛ لذا درخواست می نمایم که در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان کسر نمائید. خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد. آمین »

 فارغ از وقاحت ماجرا و تأسف به خاطر وجود چنین خادمانی!!! اینجا حرف من ، حرف دیگری است. یک نکته!  نکته ای عبرت آموز! می خواستم بگویم این وسط هیچکس به مهم ترین بخش ماجرا توجه نکرد! بیوگرافی این آقای نماینده را یک دقیقه که مرور کنی به این جمله می رسی: « در دوران ۸ سال دفاع مقدس رهسپار جبهه شد تا از انقلاب اسلامی و میهنش در مقابل دشمن متجاوزگر دفاع کند و در منطقه شلمچه بر اثر اصابت خمپاره دچار مجروحیت شدید و قطع نخاع گردید. وی جانباز ۷۰% جنگ تحمیلی بوده و  ویلچر نشین است»

 الله اکبر!

چقدر زیبا شهید باکری این جملات را به یادگار گذاشت که : «دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند: یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند. دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند. سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود»

 چقدر زیباست این جمله :« اگر شهید نشوی ، باید بمیری! » و من جز مرگ تمامی ارزش ها در اظهارات وقیحانه ی این آقا ندیدم. کسی که روزی تا مرز شهادت رفت! اما به مصالحی ماند!  ماند تا خود واقعی اش رو شود برای خودش!  ماند تا بداند با خودش، ملتش و خدای خودش چند چند است!

چه همراهانی از علی(ع) که تبدیل به «شمر» داستان کربلا می شوند و چه آنان که در تاریخ با نام « حُر » تا قیام قیامت ماندگارند و تاریخ مکرراً در حال تکرار است!

چه دعای زیبایی است عاقبت بخیری!  « الهم الجعل عواقب امورنا خیرا ... »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۳
علی موجودی

بالانویس:

این پست را با به هم پیوند دادن خاطره ی شهادت غریبانه ی «شهید حسن اسدمسجدی» از زبان چند راوی نوشته ام. روایت عروج «حسن» روایت فوق العاده دردناکی است.  با تشکر از دوستان عزیزم مسعود پرموز و علی عطاران که برای این پست همکاری کردند.

 

شب ششم

روایت لحظه به لحظه ی شهادت مظلومانه ی «شهید حسن اسدمسجدی»

 

پرده ی اول : روایت زخم

راوی: حجه الاسلام والمسلمین ناصر قمر

 از سال 1361 «حسن» را می شناختم ؛پدرش نفت فروش بود؛ خودش هم نجاری می کرد تا گذران زندگی کند. اما وقتی شیپور جنگ نواخته شد ؛ مثل خیلی از بچه های دیگر راهی جبهه شد.

پائیز سال 1366 بود و هوای کردستان بسیار سرد و برای بچه های اطلاعات عملیات لشکر7 ولی عصر(عج) کار شناسائی برای عملیات نصر 8،  به مراحل سختی رسیده بود.

«حسن» از آن دست بچه های پر شر و شور بود و آن روز طبق معمول فضولی اش گل کرده بود و با داد و فریاد، به دنبال یکی از بچه ها می دوید تا در آن هوای سرد، آب بر سر و رویش بریزد و من که تازه خبر شهادت «مرتضی گریزی نژاد» را شنیده بودم دمغ بوده و حال و حوصله خندیدن نداشتم؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۰:۳۰
علی موجودی