بالانویس:
آخرین
باری که برای یک فرزند شهید نوشتم، زمانی بود که هواپیمای شهید حسین طحان
نظیف در اردیبهشت ماه 92 ، او را تا بهشت بالا برد و من برای «محمد امین»اش نامه نوشتم و این بار حسی به من می گوید که برای
دختر شهید نیکی هم باید قصه هایی را روایت کنم تا ذکری باشد برایش و بداند
که به برکت «قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» ، باید راهی را
برود که «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ» شود و به وعده پروردگارش که
فرمود «أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا» بتواند به انتهای عشق سرک بکشد و«
وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ » را با تمام وجود ادارک
کند.
بعضی دخترها تقدیر غریبی دارند . . .
برای «زهرا» ، یادگار شهید نیکی و برای تمامی دخترانی که با یاد حضور بابای جانبازشان روزگار می گذرانند
عکس تزئینی است
زهراجان سلام
نمی
دانم از کجا شروع کنم برای آرام کردنت، که این روزها حتماً شانه های
زیادی سعی دارند آرامش را به وجود تو برگردانند و چه بیهوده تلاش می کنند،
چرا که هیچ کدام از شانه ها ، شانه ی بابا نمی شود.
دست های زیادی روی سرت کشیده می شود تا شاید در سایه سارشان، قلبت آرام گیرد و هیچ کدامشان جای دست بابا را نمی گیرد.
خوب می دانم! همه ی این ها را، خوب می دانم.
اما
من امروز فقط آمده ام چند دقیقه ای قصه بگویم و برم و شاید این وسط تو
بگویی که این چه وقت قصه گفتن و قصه شنیدن است. آن هم برای تو، برای تویی
که این روزها ، هر ثانیه اش برایت یک سال می گذرد. برای تو که هنوز خانه ی
پر از عطر بابا، نمی گذارد قصه ی فراق را باور کنی.
برای تو که هنوز نمی توانی نگاهت را از آن کپسول اکسیژن و آن تخت و آن همه قرص و داروی مانده روی میز، بگیری .
برای تو که «سکوت» خانه ای که صدای سرفه های بابا را ندارد، برایت از هر صدای مهیبی بلند تر است.
برای
تو که ساعت ها دور از چشم مادر خیره می شوی به تصویر بابا و حرف می زنی با
او و امان از حرف زدن با قاب. غریبانه ترین تصویر، تصور همین مکالمه است.
این که تو حرف بزنی ، بغض کنی ، گریه کنی و او فقط خیره نگاهت کند و لبخند
بزند.
همه
ی این ها را می دانم. اما باید قصه ام را برایت بگویم و شاید توی این هیر و
ویر و این وانفسای دلت وقت خوبی برای قصه گفتن نباشد. اما آمده ام تا
قصه ی دخترانی را برایت بگویم که شاید سرنوشت غریب تو ، به تقدیر غریبانه
ی آن ها نزدیک باشد.