الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شهادت سرگردان شما بود

 برای حسین کریمی و بهمن رضایی که برای شهادت انتخاب شدند

نه نایی دارم که بنویسم برایتان و نه رمقی که بغضم را همین جا بشکنم  و زار زار گریه کنم. گریه نه برای شما که شما گریه می خواهید  چکار؟  من خودم را می گویم و گریه به حال خودم را. شما که مهمان هستید این روزها بر سفره ای که نه ابتدا دارد و نه انتها و مگر می شود انسان با لباس عزای حسین باشد، توی هیات باشد و همان جا تقدیرش بچرخد سمت پرواز و برود سمت آسمان و آقایش بی خیالش باشد؟

همان آقایی که خون سرختان در تلفیق پیرهن سیاه عزای او ،  زیباترین جلوه ی عاشقی را تفسیر کرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۲:۰۷
علی موجودی

بالانویس:

متن گرچه طولانی است ، اما این همه واژه هم به گرد پای شور و عشق  یک عده جوان که باعث شد تا نصف شب بیدار باشم و بنویسم ، نمی رسد. چرا که این متن را نهایتاً نهایتی هست و عشق این جوانان بدون نهایت.

تقدیم به همه ی جوانان پر از شور و شعور حسینی هیات روضه الزهرا(س) مسجد شهدای کربلای دزفول

 

«روضه الزهرا(س)»، هیأتی متفاوت ، پر از شور و شعور و ابتکار

حتماً برای یک شب هم که شده، این هیأت ویژه را تجربه کنید

 

ماشین را سر کوچه پارک می کنم و آرام آرام می روم سمت مسجد. در اولین برخورد، بچه های هیأت را می بینم که آرام و مودبانه با لباس فرم ، مشغول هدایت وسایل نقلیه هستند. جلوتر می روم  و هرچه جلوتر می روم اشتیاقم بیشتر و بیشتر می شود. یک میز بزرگ و اسباب مخصوص چای اولین تصویری است که از دور  و در روشنای نورافکن های روبروی هیأت خودنمایی می کند و این وجه مشترک تمامی هیأت هاست. اما من به دنبال تفاوت ها آمده ام. آمده ام رمز محبوبیت و شهرت این هیأت نوپای شهر را که من دورادور از آن شنیده ام، از نزدیک ببینم. هیأتی که ثمره فکر و تلاش و تعهد تعدادی جوان مخلص، خلاق، مبتکر و عاشق اهل بیت(ع) و انقلابی است .

هیأتی که در مسجد «شهدای کربلا» ، یکی از مساجد نوپای شهرستان دزفول برگزار می شود. مسجدی که با تلاش بیش از 60 خادم جوان تا به این مرحله رسیده است و حتی بسیاری از کارهای بنایی و ساختمانی آن همین جوانان انجام داده اند.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۰
علی موجودی

بالانویس:

دوماه پیش بود که با تعدادی از دوستان رفتیم خانه شان. اولین تصویری که توی چشم می خورد، تعدادی کپسول قد و نیم قد اکسیژن بود که در حیاط خانه شان خودنمایی می کرد. افتاده بود روی تخت و با ماسک اکسیژن به سختی نفس می کشید. همسرش آمد به استقبالمان. شیرزنی که آثار سختی هایی که کشیده بود را چهره اش فریاد می زد.  رضا هم آمد. رضا و خواهرش سارا، هر دو بر اثر تاثیرات شیمیایی بابایشان ناشنوا به دنیا آمده بودند و این داستان را غم انگیز تر می کرد.

او که با 20 درصد باقیمانده ی ریه اش قریب به یکسال بود زمینگیر شده بود و خانه نشین و از در خانه هم بیرون نرفته بود. از دردهایش گفت و از کارهایی که باید برای او می کردند و نکردند. از بی خیالی آنانی گفت که دغدغه اش را نداشتند و اما شکر و حمد خدا و تقدیر از همسرش از زبانش نمی افتاد.

امروز فهمیدم که جانباز شیمیایی عزیز شهرمان «منصور محمد مشعلی زاده» به دلیل مشکلات شدید تنفسی اش در ICU بیمارستان گنجویان بستری شده است و حالش اصلاً خوب نیست.

در این آغاز شب های عزیز محرم ، همه برای شفای این جانباز قهرمان و سرافراز شهر دست به دعا بردارید.

 

 

اینجا «مشعلی» سوسو می زند

                      به بهانه بستری شدن جانباز شیمیایی شهرم «منصور محمد مشعلی زاده» در ICU بیمارستان گنجویان دزفول

 

کم کم دارد یک سالی می شود که بجز تصویر سفیدی سقف اتاق، تصویری ندیده ای. هوای شهر آن قدر گرد و غبار فراموشی به خود گرفته است که نمی شود با آن نفس کشید.  ته مانده ی ریه ات را بسته ای به نسیم مصنوعی اکسیژنی که نه از سرسبزی و طراوت درختان و باغ ها ، بلکه از کپسول اکسیژنی زهوار در رفته  نشأت می گیرد که تمام قد، کنج اتاق ایستاده است، تا تو همین طور نیمه جان هم که شده بنشینی و از پای نیفتی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
علی موجودی

بالانویس:

آخرین باری که برای  یک فرزند شهید نوشتم، زمانی بود که هواپیمای شهید حسین طحان نظیف در اردیبهشت ماه 92 ، او را تا بهشت بالا برد و من برای «محمد امین»اش  نامه نوشتم و این بار حسی به من می گوید که برای دختر شهید نیکی هم باید قصه هایی را  روایت کنم تا ذکری باشد برایش و بداند که به برکت «قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» ،  باید راهی را برود که «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ» شود و به وعده پروردگارش که فرمود «أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا» بتواند به انتهای عشق سرک بکشد و« وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ » را با تمام وجود ادارک کند.

 

بعضی دخترها تقدیر غریبی دارند . . .

                  برای «زهرا» ، یادگار شهید نیکی و برای تمامی دخترانی که با یاد حضور بابای جانبازشان  روزگار می گذرانند

 

عکس تزئینی است

زهراجان سلام

نمی دانم از کجا شروع کنم برای آرام کردنت، که این روزها حتماً  شانه های زیادی سعی دارند آرامش را به وجود تو برگردانند و چه بیهوده تلاش می کنند، چرا که هیچ کدام از شانه ها ، شانه ی بابا نمی شود.

دست های زیادی روی سرت کشیده می شود تا شاید در سایه سارشان، قلبت آرام گیرد و  هیچ کدامشان جای دست بابا را نمی گیرد.

خوب می دانم! همه ی این ها را، خوب می دانم.

اما من امروز فقط آمده ام چند دقیقه ای قصه بگویم و برم و شاید این وسط تو بگویی که این چه وقت قصه گفتن و قصه شنیدن است. آن هم برای تو،  برای تویی که این روزها ، هر ثانیه اش برایت یک سال می گذرد. برای تو که هنوز خانه ی پر از عطر بابا، نمی گذارد قصه ی فراق را باور کنی.

برای تو که هنوز نمی توانی نگاهت را از آن کپسول اکسیژن و آن تخت و آن همه قرص و داروی مانده روی میز، بگیری .

برای تو که  «سکوت» خانه ای که صدای سرفه های بابا را ندارد، برایت از هر صدای مهیبی بلند تر است.

برای تو که ساعت ها دور از چشم مادر خیره می شوی به تصویر بابا و حرف می زنی با او و امان از  حرف زدن با قاب. غریبانه ترین تصویر، تصور همین مکالمه است. این که تو حرف بزنی ، بغض کنی ، گریه کنی و او فقط خیره نگاهت کند و لبخند بزند.

همه ی این ها را می دانم. اما باید قصه ام را برایت بگویم و شاید توی این هیر و ویر و این وانفسای دلت وقت خوبی برای قصه گفتن نباشد.  اما آمده ام تا  قصه ی دخترانی را برایت بگویم  که شاید سرنوشت غریب تو ، به تقدیر غریبانه ی آن ها نزدیک باشد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۷
علی موجودی

 بالانویس:

 داشتم برای دهم مهرماه، دومین سالگرد شهادت جانباز شیمیایی شهید حاج ابراهیم مقامیان قلم دست می گرفتم که خبردار شدم جانباز شیمیایی دیگری از دیار قهرمان پرور دزفول، آسمانی شد. حاج محمد حسین نیکی، پس از مدت ها دست و پنجه نرم کردن با عوارض شیمیایی دیشب راه آسمان را در پیش گرفت و من امروز بجای حاج ابراهیم برای حاج محمد حسین نیکی می نویسم.

 

«نیکی» هایت تا ابد ماندگار است

 به بهانه عروج ملکوتی جانباز شهید حاج محمدحسین نیکی، کارمند صدیق بانک ملی ایران

 

دیگر کم کم دارد برایمان عادت می شود که گاه و بی گاه خبر پرکشیدن یکی از شماها بپیچد توی گوش شهر و بعد هم در سکوت رسانه هایی که نان را به نرخ روز می خورند و غیبت مسئولینی که اولویت اولشان حفظ میز و مقام و موقعیت است و چهره ی در هم و غضبناک بنیادی که راه شهادت برایش بسته شده و  جانبازان بدون پرونده را شهید نمی داند، یک پرچم سه رنگ بیاندازیم روی تابوتتان و غریبانه  ببریمتان و کنار رفقای آسمانی تان ، بدهیم دست خاک و برگردیم و بعدش ما باشیم و یک فصل خاطره و لبخندی که دیگر فقط باید توی قاب به آن خیره شویم.

دیگر کم کم دارد برایمان عادت می شود که جانبازان بدون پرونده را ، با پرونده ای سرشار از نیک نامی ، با پیکری رنجور و تکیده و نفسی که دیگر بالا نمی آید، در نهایت گمنامی و بی نام و نشانی ، بر شانه های شهر ببریم تا بهشت آباد.

دیگر کم کم دارد برایمان عادت می شود که درصدی را که آدم ها به نقصان جسم و میزان درد و رنج های شما داده اند، بی خیال شویم و درصد جانبازیتان را از فرشته ها بپرسیم، همانان که از همان لحظه ی امتزاج درد با پیکرتان ، هنوز حساب و کتاب می کنند و بین اعداد و ارقام گم شده اند و  دارند دنبال درصدی برای جانبازیتان می گردند و عاجزند از این کار و چگونه می توان عاشقی را برایش عدد و رقم و درصد تعیین کرد؟ کاری که آدم ها به راحتی دارند انجام می دهند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۶
علی موجودی