الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

بالانویس 1:

مش نعمت یا همان آقای لحافچیِ زنگِ ورزش بچه مدرسه ای ها ، در دوران دفاع مقدس برای خودش فرمانده ای بود و غواصی بی نظیر، اما هیچ گاه سادگی و افتادگی و تواضعش نگذاشت کسی از آن سوی پرده خبر دار شود.

 بالانویس2:

مش نعمت، سال ها قبل در دستنوشته هایش نوشته بود که «شکل مردن و وسیله آن مهم نیست ، تنها هدفی که انسان به خاطر آن می میرد مهم است» گویا می دانست که قرار است به شیوه ای متفاوت شهید شود و مگر شهید فقط کسی است که در معرکه باشد و یا بنیاد ، شهید خطابش کند؟ که نعمت خودش از قبل خبر داده بود و همین بود که مش نعمت، در راه نجات دو غریق رودخانه دز، در اوج ایثار آسمانی شد.

 بالانویس 3:

نعمت و قصه ی ایثارش ، در هر کجای ایران و در هر کجای دنیا که اتفاق می افتاد، امروز نامش بر سر زبان ها و سرفصل کتاب ها بود و تندیس میدان های شهر، اما افسوس که سال ها سر بچه هایمان را با قهرمان هایی خیالی گرم کردیم و اسطوره هایی را نشانشان دادیم که هیچ گاه وجود نداشته و ندارند.

نعمت از جانش گذشت، اما نامش ،  روایتش  و قصه ی پروازش پانزده سال است نخوانده مانده است و چقدر جاهلانه ماستمالی می کنیم بی کفایتی و کم کاری و بی خیالی و بی عرضگی خودمان را در کسوت یک شاگرد و یک رفیق و یک همرزم در تلاش برای شناساندن نعمت به مردم  و گمنام ماندن یک اتفاق.  چقدر معروف شده است این جمله که «خودش می خواست گمنام باشد» و این نیست مگر توجیهی بر بی خیالی هایمان، وگرنه شهدا که رسالتشان را حسینی وار انجام دادند، رسالت زینبی ما چه می شود؟

زینب، سکوت نکرد و رسالت عاشورا را مردانه تکمیل کرد و تو اگر زینب را از کربلا حذف کنی ، هیچ از کربلا باقی نمی ماند. زینب هم می توانست سکوت کند و از حماسه ها و فضایل و زیبایی های کربلا نگوید و فقط توجیه کند که «حسین می خواست گمنام بماند»

نعمت باید کتاب شود. نعمت باید مستند شود. نعمت باید فیلم سینمایی شود. نعمت باید تندیس میادین شهر شود.  نعمت باید تکثیر شود و هر کس برود و وظیفه ی خود را در قبال نعمت پیدا کند و انجام دهد و بهانه نجوید که «نعمت می خواست گمنام باشد» و مگر نه شهید آوینی گفت که :«اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند»

 

 

آقا اجازه! دلم برایت تنگ شده است

به بهانه اول مهر ،دلنوشته ای برای معلم ایثارگرم شهید نعمت الله لحافچی زاده

 

 

آقا اجازه ! دلم برایت تنگ شده است. می شود کمی بی خیال آسمان شوی و نگاهت را بچرخانی سمت زمین. آری همین جا. کنار مزاری که همه فکر می کنند آرامگاه ابدی توست و مگر کبوتر جز در آغوش آسمان آرام می گیرد؟

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۴
علی موجودی

بیایید پیام رسان شهدا باشیم

 

روزگاری غریبی است.

 آن قدر آدم ها سرگرم روزمرگی هایشان شده اند که دارد گرد فراموشی روی زندگی هایشان می نشیند. روی خاطراتشان. روی عهدهایی که بستند و قول هایی که دادند. بد دردی است این فراموشی ، بد دردی است.

این که یادت برود آرامش امروزت را از چه کسانی هدیه گرفته ای. این که یادت برود، هر چه را که امروز داری ، مدیون که هستی! این که طول و عرض میز ، مساحت عشق را از محیط یادت کسر کند و باقی مانده اش هرچه باشد ، از جنس دنیا باشد.

نمی دانم من خیلی دارم در گذشته ها سیر می کنم یا آدم ها به بهانه ی «به روز بودن» خط کشیده اند روی خاطرات و یادهای گذشته شان!

شاید مشکل از من باشد که در روزگاری که همه دو سه شیفت دارند می دوند تا  برسند به نداشته هایشان ، دارم دم می زنم از شهدا. از این که چرا داریم بی خیالشان می شویم!

شاید در روزگاری که پول دارد حرف اول را می زند و خیلی ها عشق هایشان را هم با ترازوی پول وزن می کنند، دم زدن از آدم هایی که جان دادند تا خاک ندهند و بر زمین افتادند تا عزت و سربلندی و ناموسشان زمین گیر نشود، عقب ماندگی باشد و شاید خیلی ها دارند درست می گویند که «ول کن بابا! روزگار این حرف ها دیگر گذشته است»

روزگاری که نه مسئولین دغدغه ی شهدا و راهشان را دارند و نه مردم. روزگاری که مسئولین سرخوش مقام اند و دغدغه شان میزی است که پایه هایش از استخوان شکسته ی شهداست و روزگاری که مردمش «الناسُ عَلی دینِ مُلوکِهِم».

روزگاری که زائران گلزار شهدا را می شود با انگشتان دست هم شمرد و این همان روزگاری است که شهدا سی سال قبل از آن خبر دادند.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۶
علی موجودی

بالانویس:

پس از پایان یافتن مراسمات مربوط به تشییع شهدای غواص و پیرو آن مراسمات مربوط به شهید عبدالامیر رمی، حرف و حدیث های زیادی در خصوص نحوه ی شهادت این عزیز بر سر زبان ها می چرخید و تصاویر زیادی نیز در  فضای مجازی منتشر گردید. لذا بر آن شدم تا با پیگیری تخصصی ماجرا ، مطلبی نزدیک به واقعیت را در خصوص شهید رمی و نحوه شهادتش منتشر کنم. لذا با پیگیری های متعدد با جناب آقای محمد اله وردی آشنا شدم کسی که از ابتدای شروع عملیات تا آخرین لحظات عقب نشینی در کربلای 4 با امیر همراه بوده است. مطلب زیر نتیجه چندین روز پیگیری و نیز مصاحبه با آقای اله وردی است.

 

 امیر ، با تیر خلاص به شهادت رسیده است

فرضیه نحوه شهادت شهیدعبدالامیر رمی از زبان همرزمش  محمد اله وردی + عکس و اسنادوکروکی عملیات

 

از منطقه اروندکنار شبانه منتقل شدیم به فرودگاه آبادان. فرمانده ی گردان عمار، زنده یاد حاج محمدرضا صلواتی زاده، شروع کرد به توجیه بچه ها روی منطقه ی عملیاتی و سپس از فرودگاه آبادان اعزام شدیم به جزیره ی مینو. وقتی رسیدیم هوا دیگر داشت تاریک می شد. من و امیر کنار هم بودیم. پس از صرف شامی مختصر و خداحافظی ها و حلالیت طلبیدن های معمول، حرکت کردیم به سمت نهر «جُرُف» .

جرتقیل ها در حال به آب انداختن قایق ها بودند. به هر دسته سه قایق تعلق گرفت. امیر فرمانده گروه ما بود. گروهی که شهیدان «علیرضا دوبری»، «امیر طحان پوریان»، «نجات توکلی» و «محمد حسین پورکاوه»  نیز در آن حضور داشتند. دستور حرکت صادر شد و قایق ها با شتاب فراوان سینه ی نهر جرف را شکافتند و رفتند به سمت اروند. در تاریکی شب قایق ها به هم برخورد می کردند و امیر مدام نیروها را به آرامش و هوشیاری دعوت می کرد. عراق هوشیار شده بود و مرتب گلوله منور می زد. در اثر برخورد مداوم قایق ها ، قایق گروه ما به گل نشست. امیر سریع از قایق پرید بیرون و به دنبالش من هم خودم را انداختم توی آب و به کمک هم قایق را به مسیر نهر برگرداندیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۲
علی موجودی

والدین شهدا ، ارزشمند ترین امانت هستند، مراقبشان باشیم

 

 

 عکس تزئینی است

 

هنوز صدای اذان  طنین انداز نشده است که می توانی صدای گام هایش را بشنوی که دارد آرام آرام می رود سمت مسجد. پنج نوبت  نمازش را در مسجد می خواند. بسیار آرام است و متین و مهربان و فوق العاده خوش برخورد. خیلی باید تلاش کنی که بتوانی در سلام کردن، از او پیشی بگیری.

 حاج حسین، پدر دو شهید است.  پسر اولش،  16 ساله بود که در  سال 62 در پاسگاه زید آسمانی شد و پسر دومش  در سال 65 در عملیات کربلای 4 ، رفت که رفت و دیگر خبری از او نشد و پس از 11 سال، یک پلاک و  مشتی استخوان  از سروقامت 17 ساله اش دادند دستش و او هیچ گاه خم به ابرو نیاورد و شکوه نکرد.

 هر صبح جمعه، او را می بینی که از ابتدای شروع دعا ، می نشیند کنج مسجد و ندبه را زمزمه می کند؛ اما امروز صبح بر خلاف هر صبح جمعه، خبری از حاج حسین نبود.

 اواخر دعا بود که  مثل همیشه آرام آرام از درب مسجد آمد داخل. مضطرب و نگران به نظر می رسید و جیب پاره ی پیراهنش غیر طبیعی جلوه می کرد؛  اما با همان گام های آرام آمد و نشست کنار پدرم؛  سرجای همیشگی­ اش.

 پدرم پرسید:«سلام حاجی! انگار امروز دیرت شده؟! » و حاج حسین با صدایی که می لرزید پاسخ داد:«سر خیابون یه موتور سوار جلوموگرفت و جیبمو خالی کرد. تمام پول­ ها و کارت اعتباری و مدارکمو  از تو جیبم برد و جیبمو پاره کرد و در رفت»

 دیگر به ادامه­ ی حرف های پدرم و حاج حسین گوش ندادم. بدنش هنوز داشت می لرزید. دلم آشوب شد. خیلی سخت و ناجوانمردانه است که دو پسر دسته گلت را برای آسایش و امنیت این مردم تقدیم کنی و داغشان را سال ها به دوش صبر بکشی ، بعد در روز روشن ، در خیابان اصلی شهر، به زور جیبت را خالی کنند و در بروند.

 خیلی بی انصافی است . خیلی.

 نمی دانم این پروسه ی زورگیری از پیرمردها در سر راه مسجد کی می خواهد تمام شود؟  پدر خودم هم مدتی است وقتی می رود مسجد، از ترس زورگیران، پول و موبایل با خودش نمی برد.

 مسئولین محترم انتظامی و قضایی این شهر، کی می خواهند به صورت جدی و ریشه ای با این قضیه برخورد کنند؟ تا کی باید پیران شهر ، از ابتدایی ترین حقوق خود، یعنی امنیت برخوردار نباشند؟ هرچند مسئولین اعلام کرده اند که تعدادی از عوامل زورگیری از پیرهای شهر را دستگیر کرده اند، ضمن تشکر از این عزیزان ،اما باز می بینیم که این سناریو ادامه دارد و در آخرین مورد ، پدر دو شهید والامقام مورد زورگیری قرار گرفته و  پول و مدارکش به غارت می رود.

 پاسخ این حرمت شکنی از پدر دو شهید والامقام را چه کسی خواهد داد؟

 امیدوارم  عزیزان نیروی انتظامی و خصوصاً قضات محترم دادگستری ، با جدیتی مضاعف با عاملان این زورگیری ها برخورد کنند و طبق فرمایش امام علی (ع) این افراد را بین مردم رسوا کنند، تا مردم از حداقل حقوق شهروندی خود، یعنی امنیت برخوردار شوند و آرامش روانی مردم مورد تعرض قرار نگیرد.

 عزیزان مسئولی که به هر نحو و در این خصوص احیاناً کوتاهی می کنند، در روز جزا چه پاسخی برای فرزندانِ شهیدِ حاج حسین دارند، که جانشان را برای امنیت این کشور داده اند ، اما بابایشان برای یک مسجد رفتن ساده امنیت ندارد و مورد زورگیری قرار می گیرد.

 کسانی که در این خصوص کوتاهی می کنند ، باید شرمنده فرزندان شهید این مرز و بوم باشند.

  به امید حل هر چه زودتر این مشکل 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۲
علی موجودی

بالانویس :

حسنعلی عزیزحاجی را اولین بار حدود سال 75 یا 76 بود که در دانشگاه صنعت آب و برق تهران دیدم. رفته بودم به برادرم رضا که دانشجوی آنجا بود سر بزنم. رضا برایم گفت که حسنعلی جانباز شیمیایی است و از بچه ­های خاک جبهه خورده است. چند ماه پیش پس از قریب 18 سال در مسجد کجبافان دیدمش و این شد بابی برای اینکه  الف دزفول یک مهمان جدید پیدا کند و برخی روایت­ های نگفته ای را که در سینه­ ی او هست ، منتشر نماید.

 کوله پشتی دو جاویدالاثر

 پاییز 1365 بود و ایام محرم و صفر. به همراه برادرم مظفر همراه با بچه­ های گردان عماراعزام شدیم منطقه. من و برادر کاروان مسجدی[i] افتادیم دسته­ ی بهداری. چند هفته ای از اعزاممان گذشته بود و من همچنان کوله پشتی نداشتم. تمامی وسایلم را ریخته بودم درون یک کیسه­ ی پلاستیکی و با خودم آورده بودم.

تدارکات که بین بچه­ ها همیشه معروف بود به ندارکات. هر چه می خواستیم حرف اولشان «نداریم» بود.  در حال گفتگو با بچه های تدارکات بودم که مجید انبری صدایم راشنید و آمد کنارم و گفت :«ها حسنعلی! چی شده؟!»  سلام کردم و گفتم: «نگران نباش مش مجید! چیزی نیست» گفت:«من حرفاتونو شنیدم. بیا کوله پشتی خودمو بهت بدم.»

حسنعلی عزیزحاجی- رفتم سر کارش تا  از کوله پشتی عکس بگیرم

با هم راه افتادیم سمت چادر غواص­ها.  رفت سمت کوله پشتی اش و تمامی وسایل آن را خالی کرد گوشه ی چادر و کوله ی خالی را داد دستم و گفت: «اینم کوله پشتی! اما فقط یه شرطی داره!» گفتم :«چه شرطی؟ » گفت : «این کوله پشتی مال برادر شهیدم حسنه ...! برو اسم حسن و منو از رو کوله پشتی با تاید و آجر، پاک کن!»

بعد لبخندی زد و گفت: «یتیم! ترسُم شهید بُووی، بُچون تعاون کولَه نَ بَرِن در حُوش دِهِنش دَس مارُم. مارُم عاجِز بُووَه . بعدَ حسن، دِگَه مارُم تابِ داغِ مُنه ندارُه [ii]»

کوله را گرفتم. مجید از تنها یادگار برادر جاویدالاثرش هم گذشت. اما بر خلاف قولی که به مَش مجید دادم ، نه اسم حسن را پاک کردم و  نه اسم مجید را و امروز این کوله پشتی ارزشمندترین یادگاری است که از دو برادر شهید برایم به جا مانده است.

تصویر کوله پشتی که هم دست خط شهید حسن انبری ( قرمز رنگ) روی آن مشخص است و هم دست خط شهید مجید انبری (آبی رنگ) و بعد حسنعلی عزیز حاجی هم نام خود را کنار نام آن ها نوشته است

آن روز هیچ کس نمی دانست که مجید هم پایش را می گذارد جای پای حسن و جاویدالاثر می شود و مادرش باید به جای یک شهید ، انتظار بازگشت استخوان و پلاک دو جگرگوشه اش را بکشد.



[i] دکتر کاظم کاروان مسجدی امروز در کسوت یک پزشک متعهد به همشهریانش خدمت می کند.

 [ii] می ترسم شهید شوی و بچه های تعاون سپاه این کوله پشتی را اشتباهی ببرند درب خانه مان و بدهند دست مادرم و مادرم ناراحت شود. بعد از شهادت حسن ، مادر دیگر تاب شهادت مرا ندارد.

 

پانویس:

شهید حسن انبری متولد 1339 در مورخ 63/12/23 در عملیات بدر جاویدالاثر می شود و دیگر سراغی از شهر نمی گیرد و شهید مجید انبری متولد 1344 در مورخ 65/10/4 در عملیات کربلای 4 جاویدالاثر می شود و پس از سال ها پیکر پاک و مطهرش در سال 1377 کشف و در گلزار شهدای بهشت علی شهرستان دزفول به خاک سپرده می شود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۶
علی موجودی