الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بالانویس1:

درست است که ایوب و زینب تصاویر ذهنی من هستند، اما اگر در شهر بگردید، ایوب ها و زینب های واقعی زیادی می بینید که پشت پرده ی گمنامی شان هر شب احیا دارند.

 بالانویس2:

تقدیم به جانبازان سرافراز شهرم و همسرانشان که شاید اجری والاتر دارند.

 

احیای ایوب

روایت احیایی متفاوت که در برخی از خانه های شهرمان ، هر شب برپا می شود

 

  چراغ های اتاق را خاموش می کند و رو می کند سمت همسرش  و می گوید:

« زینب! برو بخواب، الان سحره . . .»

- نه! می مونم همینجا! اگه خدای نکرده . . .

- نه! تو برو بخواب ! دیروقته ! حالم خوبه!

هنوز جمله نیم بندش تمام نشده است که انگار یکی ریه اش را مچاله می کند. نفسش بالا نمی آید. سرفه پشت سرفه. یک دستش را می گذارد روی قفسه سینه اش و صورتش جمع می شود. رنگش می رود سمت کبود شدن.

همسرش می دود سمت کپسول اکسیژن و ماسک را می گذارد روی صورت  ایوب.

ایوب با یک دست ماسک را می گیرد و با دست دیگر، دست لرزان همسرش را و مدام سرفه می کند. چند نفس عمیق می کشد و از شدت درد چشم هایش پر می شود از اشک.

همسرش یک دستمال بر می دارد و می کشد روی چشم و گونه ی ایوب و بعد اشک های خودش را پاک می کند.

ایوب همانطور که دست همسرش را گرفته است، زل می زند توی چشم هایش :

«زینب! شرمنده تم به خدا! و سرش را می گذارد روی شانه ی زینب!»

«از وقتی این شیمیایی لعنتی  خودشو نشون داد، سفیدی چشماتو ندیدم زینب. همه ش کنار این تخت لعنتی بیداری! آخه تو چه گناهی کردی که باید پاسوز من بشی. »

و باز سرفه . . .

زینب که سعی دارد ، بغضش را قورت بدهد ، به زحمت لبخندی می چسباند به لب هایش و سر ایوب را از روی شانه اش بلند می کند : «این چه حرفیه ایوب جان! شما آقای این خونه ای! ما هم درخدمتیم»

سرفه های ایوب قطع نمی شود. با هر سرفه انگار یکی با پتک می زند توی سینه اش.  دوباره نگاهش را می اندازد توی چشم های زینب.

غمی که در چشمهای زینب می بیند از لبخند تصنعی اش واضح تر است.

 «کاش منم کنار رفیقام رفته بودم! کاش این همه باعث آزار و اذیتت نمی شدم. هر شب تا صبح  نمی تونم چشم رو هم بزارم از درد و تنگی نفس . اما دردم این نیست. دردم اینه که تو هم پا بپای من بیداری!»

 زینب دوباره کمی ناز قاطی صدایش بغض آلودش می کند و می گوید: «خب بجاش تو خونه ی ما همیشه ، ماه رمضونه! و هر شب ، شب قدر. هر شب احیا داریم. احیای ایوب! شبا تا اذون صبح بیداریم و عبادت می کنیم. تو با درد کشیدن و منم با خدمت به تو . .  احیای باحالیه مگه نه؟»

ایوب همانطور که دست زینب را گرفته است، خم می شود و دستش را می بوسد.

اینجا دیگر زینب تاب نمی آورد و از کنار تخت به سرعت می دود و مینشیند گوشه ی اتاق، کنار چرخ خیاطی اش و لبه ی روسری را میگیرد جلوی دهنش تا صدای گریه اش را ایوب نشوند.سرفه های ایوب کمی بلند تر شده است.

 صدای مرد صاحبخانه بلند می شود.

«چه بدبختی داریم ما! بابا یه شب بزارین آروم کپه مرگمونو بزاریم. خب مریضی برو دکتر! هر شب هر شب انگار دارن چکش می کوبن تو مخمون!  گناه کردیم این دوتا اتاقو بهتون اجاره دادیم. کرایه خونه هم خو الحمدلله خبری نیست! ای خدا! . . .روزا که از صدای چرخ خیاطی  تون  آرامش نداریم، شبا از صدای این گرومب گرومب . . .»

صدای گریه ی زینب بلندتر می شود، اما روسری را می تپاند توی دهنش. 

از پشت هاله ی اشک ، چشمش می افتد به جای خالی حلقه ی عروسی شان که دیروز رفت و فروخت تا دواهای ایوب را بگیرد. آخر مگر از خیاطی چقدر می توانست درآمد داشته باشد؟ ایوب هم که چند سالی بود خانه نشین شده بود و نمی توانست برود سر کار جوشکاری اش.

زینب دیگر نمی دانست چکار باید بکند و کجا باید برود و به کی رو بزند؟ هر باری هم که رفته بود بنیاد، هزار سند و مدرک خواسته بودند برای اثبات جانبازی ایوب. آخر چطور باید اثبات می کرد که ایوبش توی فاو شیمیایی شده  است؟ ایوبی که پابند بیمارستان نبود و به محض بستری شدن می پیچاند و در می رفت از بیمارستان و برمی گشت جبهه!

 صدای مناجات از بلندگوی مسجد می پیچد توی اتاق. زیر لبش می گوید « توکل برخدا. ایوب همه ی زندگی منه. نباید کم بیارم. من باید به ایوب روحیه بدم. ایوب احیای منه و من عاشق احیای ایوب» و اشک هایش را پاک می کند و بلند می شود. سرش می خورد زیر سینی داروهای ایوب و داروها پخش می شوند وسط اتاق.

ولشان می کند و می رود سمت ایوب.

ایوب هنوز دارد با یک دستش قفسه سینه اش را فشار می هد و سرفه می کند.

زینب می رود و سفره را می اندازدکنار تخت ایوب.

ایوب آرام ماسک را از روی دهانش برمی دارد و با خس خسی که قاطی صدایش است می گوید:

«آخه من که روزی سی چهل تا قرص می خورم ! ده ساله تو حسرت یه روز روزه گرفتن موندم! بیام سحری بخورم که چی؟»

چرا بیخیال نمیشی زینب.  من که روزه نمی گیرم. بخدا من دلم خونه که میبینم همه روزه می گیرن و من نمی تونم.

من دلم خونه که همه شبای قدر احیا میرن و من گرفتار این تختم و تو گرفتار من.

و اشک دوباره حلقه می زند توی چشم های ایوب.

 زینب دوباره خودش را جمع و جور می کند و می گوید : « روزه ی تو از همه ی روزه ها مقبول تره! تو که چشم و گوش و زبون و دست و پات روزه ست . داری برای خدا درد می کشی!  قرص و دوا و یه تیکه نون که روزه ی ایوب من رو باطل نمی کنه. تازه، تو کدوم شب قدر و کدوم احیا مثل احیای ایوب خدا نگامون می کنه؟»

 ایوب دوباره چشمش را می دوزد به سرخی چشمهای زینب و حرفی برای گفتن ندارد.

زینب دوباره شیطنتش گل می کند. « تازه! مثل جوونای این دور و زمونه می خوام بشینی رو به روم ! به هم نگا کنیم.  اینجوری شاعرانه تره! اصلاً می خوای برم شمع بیارم روشن کنم وسط سفره . . . »

لبخند زینب ، ایوب را هم می خنداند و خنده باعث می شود که دوباره سرفه ها عین قطار بیایند توی ایستگاه گلوی ایوب.

هر دو با هم شروع کردند به خندیدن. صدای خنده و سرفه در هم گم می شود.

صدای مرد صاحبخانه دوباره در فضا می پیچد: «دیوونه ان اینا! دیوونه! منو هم دیوونه کردن! ای خدا !»

 صدای اذان بلند می شود.

زینب چادر سفیدش را سر می کند و می نشیندروی سجاده.

«راستی ایوب! ماه رمضون هم تموم شد. امروز روز آخره و امشب شب عید فطر!»

افطار امشب رو مثل هر سال میبریم شهیدآباد کنار دوستات.

راستی ! فطریه ی ما رو رفیقات می دن یا ما باید فطریه ی اونا رو بدیم ؟

ایوب لبخند می زند و ماسک را کمی جابجا می کند.

زینب تمام قد ایستاده است.

الله اکبر .  بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله رب العالمین . . . .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۷
علی موجودی

میدانی که هست ! تندیسی که نیست!

 به بهانه ی حذف تندیس میدان امام خمینی(ره) و عدم جایگزینی تندیس دیگر پس از حدود یک سال

به گمانم  همزمان یا پس از برگزاری یادواره  سرداران و 2600 شهید شهرستان دزفول  در سال 79  بود که تندیس مربوط به شهدای دزفول در میدان امام خمینی(ره) دزفول با صرف هزینه ای زیاد طراحی ، ساخته و نصب گردید.

نصب این تندیس به همراه نصب تعداد زیادی از تابلوهای بزرگ تصاویر شهدا در ورودی های شهر ، از مهمترین کارهای ارزشی آن دوره بود که پس از آن تا کنون اقداماتی  اینچنینی در خصوص مبحث مقاومت دزفول و شهدا صورت نگرفته است.( البته بجز  طراحی و نصب تندیس میدان الف دزفول )

تندیس میدان امام خمینی(ره) دزفول ، تندیسی به نسبت زیبا شامل  نمادهایی چون محراب ، رزمنده ، اسلحه ، پرچم و . . . . نیز تصاویری از امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری و نیز تصاویری از سرداران شهید دزفول بود که زیبایی خاص خودش را داشت و البته دارای عیب و نقص هایی  نیز بود که بزرگترین  عیوب آن جنس سازه و نیز واضح نبودن تمثال شهدا بود  و نیز عدم نصب نام شهدا، چون  به دلیل جنس سازه ، واقعاٌ چهره ی شهدا برای برخی از همرزمانشان هم قابل تشخیص نبود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۸
علی موجودی

قطعه ای که فقط دست و پا در آن مدفون است

بازمعرفی «قطعه دست و پاها» ی گلزار شهدای شهیدآباد دزفول

 

یکی از ویژگی های مشترک تمامی کشورهایی که به هر ترتیب درگیر جنگ می شوند، در مرحله اول ایجاد تسهیلات متعدد و متنوع برای خانواده های کشته شدگان و نیز مجروحین و خانواده هایشان و تکریم آنان است و در مرحله ی دوم حفظ هر گونه آثار مرتبط با جنگ که به نوعی قهرمانی هایشان را به اثبات می رساند.

این دو مسئله، دقیقا دو مقوله ای است که در کشور ما ایران یا اجرا نمی شود و یا به بدترین شیوه ممکن در حال اجراست. حال و روز جانبازان شیمایی و موجی و قطع نخاعی و شیوه بد رسیدگی به آنان چیزی نیست که کسی بتواند منکر آن باشد ، اما مسئله مد نظر من در این مقوله حفظ آثار مرتبط با دفاع مقدس است.

یکی از مهم ترین آثار بکر و دست نخورده و یکتا و بی نظیر دفاع مقدس موجود در شهرستان دزفول ، قطعه ای در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول، معروف به « قطعه دست و پاها » می باشد. قطعه ای زمینِ آسمانی که نه در ایران ، بلکه در تمامی دنیا بی نظیر بوده و مشابه و معادلی ندارد.  این قطعه که مساحتی حدود 80 متر مربع از قطعه «شهدای موشکی »  گلزار شهیدآباد شهدای دزفول را به خود اختصاص داده است، محل دفن دست ، پا و انگشت هایی است که پس از موشک باران های دزفول از زیر آوارها خارج می شد و معلوم نبود که به کدام شهید تعلق دارد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۱
علی موجودی

بالانویس:

در فصل اول بررسی بی توجهی مسئولین دزفول به شهدا، به وضعیت یادمان شهدای گمنام دزفول پرداختیم. در فصل دوم از بی توجهی مسئولین، به بررسی عدم وجود تصاویر شهدا در ورودی های شهر و از بین رفتن تنها تصاویر موجود در بلوار دزفول - اندیمشک می پردازیم.

 

از دل که رفته اند ، از دیده هم باید بروند ؟

هشت سال دفاع مقدس فصلی ماندگار در تاریخ پرفراز و نشیب کشور عزیزمان ایران را رقم زد و در این میان انسان هایی که در عرصه دفاع از خاک و ناموس جان خویش را تقدیم کردند، الگوها و اسوه هایی شدند که قرار بود همیشه در یادها و اذهان مردم  باقی بمانند.

اما با فاصله گرفتن از آن روزهایی که آسمان به زمین نزدیک بود، هم مردم و هم مسئولین کم کم خاطره ی قهرمانی پهلوانانشان را به فراموشی سپردند و  میز و مقام و شهوت و شهرت و مال و جاه ، آنقدر دل ها را پر کرد که دیگر جایی برای شهدا ، این دسته گل های پریشان در باد، باقی نگذاشت.

چه میزها و منصب ها که  بر خونشان نشست و چه پله ها که از استخوان های شکسته شان برای برخی ها ساخته شد و چه نان ها که از نامشان برای برخی ها درآمد.

اما یادشان !  یادشان به جاده ی فراموشی سپرده شد و شد آنچه شهید حسین بیدخ سی و چند سال پیش از آن خبر داد که :«می روم! اما از دردی بزرگ بر خود می نالم! حس می کنم فرداها ، در راه ها ، وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده فراموشکده گذشته می شود، شهدا از یاد می روند!!» 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۹
علی موجودی

شهیدی که از دو جا حقوق می گرفت!!!

 این روزها برخی حرف ها را که می زنی ، بلافاصله روبرویت جبهه می گیرند که : « برو بابا . . .  دوره ی این حرفا دیگه گذشت.» حرف از حلال و حرام که می شود، بلافاصله خیلی ها فریادشان می رود آسمان که : «این حلال و حرام رو برا من و تو در آوردن . . .  اونا که میلیارد میلیارد می خورن چی ؟ » و این حرف ها شده است عذر موجه خیلی ها برای اینکه مراقب مالشان و نانی که می گذارند سر سفره زن و بچه شان نباشند. اصلاً جنس دغدغه ی آدم ها عوض شده است.

و من آنجا فقط یک پاسخ دارم که : «هر کس هر راهی که برود، هر چیزی که عوض شده باشد، قانون خدا عوض شدنی نیست!! و هر کس به مقصد رسیده است بی خیال از اینکه دیگران چه می کنند ، راه رضایت خدا را انتخاب کرده است. گاهی برای رضایت دوست باید فریاد زد: خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو»

شهید عبدالرضا شریفی پور - نفر سوم از سمت چپ

شهید عبدالرضا شریفی پور در سال 1364 با توجه به شرایط کاری خود که دانشجوی تربیت معلم است  و از طرفی در جبهه های نبرد حق علیه باطل می جنگد ، نامه ای به فرماندهی سپاه پاسداران ارسال می کند که مضمون نامه فوق العاده در خور تامل و تفکر است  و این نامه توسط شهید فضل الله محلاتی نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران پاسخ داده می شود که متن و تصویر  نامه مشاهده می کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
علی موجودی

فرمانده! معادلاتم را به هم ریختی !

 

 

چه تکلیف سختی دارم. باید از تو بنویسم بدون اینکه بشناسمت. بدون اینکه حتی یکبار تو را دیده باشم. باید از تو بنویسم بدون اینکه از تو شنیده باشم و این «باید» را که می گویم، تو گمان مکن که از جبر است. نه! فرمانده! اختیار است. اختیاری که عشق اسبابش را مهیا می کند. عشق به رفقای شهیدت.

اصلاً ! نمی دانم در این بچه­ ها چه راز و اسراری نهفته است که هرچه با آنها اندک ارتباطی هم پیدا می کند، زیبا می شود و دوست داشتنی. از آن دوست داشتنی هایی که «حُب» اش آدم را می کشاند  به سمت «عشق» و هر چه به این بچه­ ها متصل باشد ، دل می برد از آدم. عاشق می کند. از خاک بگیر تا یک خواب. از یک دست خط بگیر تا یک قاب. همه اش مقدس می شود و جلوه می کند پیش چشم آدم و البته این را هم بگویم فرمانده! از این عشق، نه وصال، که فقط فراقش به نسل من رسید. اینکه فقط یک شهیدآباد ببینیم با ردیف ردیف انسان کامل و در هر قدم یک قاب که شهد وصال لبخندهاشان را شیرین تر کرده است.

و حالا دیگر باید دلیل آن «باید»  را که اول حرف هایم گفتم، بدانی فرمانده. اینکه چرا گفتم:«باید از تو بنویسم»

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۴:۳۹
علی موجودی

بالانویس:

قصد دارم چند پست را اختصاص دهم به بی توجهی های مکرری که در پایتخت مقاومت ایران ، دزفول قهرمان از طرف مسئولین به شهدا می شود. لذا خواهشمندم برخی از مسئولین محترم بجای ارسال پیامک های آنچنانی برای من و پاک کردن صورت مسئله به فکر حل مشکل باشند.

 

 

در پایتخت مقاومت ایران، «دزفول» و به برکت  کم لطفی بسیاری از مسئولین

زیارت یادمان شهدای گمنام اکیداً ممنوع

 


عصر یک پنجشنبه که دلت هوای شهدا می­کند ، آرام از خانه راه می­افتی  به سمت بهشت و مگر بهشت با درختان و قصرها و رودها و حورهایش بهشت است یا با آدم­هایش؟ آرام قدم برمی­داری سمت محلی که هشت شهید گمنام را 14 سال است که گمنام تر از قبل دفن کرده اند و آن گاه که می رسی با صحنه ای عجیب روبه رو می شوی.

تمامی درهای ورودی به محل یادمان شهدای گمنام با داربست مسدود شده است و برایت نوشته اند که : «ورود اکیداً ممنوع»

این اتفاق تازه ای نیست و این مطلبی نیست که الف دزفول برای اولین بار به آن پرداخته باشد. مسئله­ ی این شهدای گمنام بیش از 4 سال است که در الف دزفول مطرح می شود و به  رگ غیرت هیچ یک از مسئولین بر نمی خورد و تنها بازخوردش توهین هایی است که برایم پیامک می شود.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۱
علی موجودی