به بهانه عید فطر و تقدیم به جانبازان قهرمان شهرم و همسران فداکارشان
بالانویس1:
درست است که ایوب و زینب تصاویر ذهنی من هستند، اما اگر در شهر بگردید، ایوب ها و زینب های واقعی زیادی می بینید که پشت پرده ی گمنامی شان هر شب احیا دارند.
بالانویس2:
تقدیم به جانبازان سرافراز شهرم و همسرانشان که شاید اجری والاتر دارند.
احیای ایوب
روایت احیایی متفاوت که در برخی از خانه های شهرمان ، هر شب برپا می شود
چراغ های اتاق را خاموش می کند و رو می کند سمت همسرش و می گوید:
« زینب! برو بخواب، الان سحره . . .»
- نه! می مونم همینجا! اگه خدای نکرده . . .
- نه! تو برو بخواب ! دیروقته ! حالم خوبه!
هنوز جمله نیم بندش تمام نشده است که انگار یکی ریه اش را مچاله می کند. نفسش بالا نمی آید. سرفه پشت سرفه. یک دستش را می گذارد روی قفسه سینه اش و صورتش جمع می شود. رنگش می رود سمت کبود شدن.
همسرش می دود سمت کپسول اکسیژن و ماسک را می گذارد روی صورت ایوب.
ایوب با یک دست ماسک را می گیرد و با دست دیگر، دست لرزان همسرش را و مدام سرفه می کند. چند نفس عمیق می کشد و از شدت درد چشم هایش پر می شود از اشک.
همسرش یک دستمال بر می دارد و می کشد روی چشم و گونه ی ایوب و بعد اشک های خودش را پاک می کند.
ایوب همانطور که دست همسرش را گرفته است، زل می زند توی چشم هایش :
«زینب! شرمنده تم به خدا! و سرش را می گذارد روی شانه ی زینب!»
«از وقتی این شیمیایی لعنتی خودشو نشون داد، سفیدی چشماتو ندیدم زینب. همه ش کنار این تخت لعنتی بیداری! آخه تو چه گناهی کردی که باید پاسوز من بشی. »
و باز سرفه . . .
زینب که سعی دارد ، بغضش را قورت بدهد ، به زحمت لبخندی می چسباند به لب هایش و سر ایوب را از روی شانه اش بلند می کند : «این چه حرفیه ایوب جان! شما آقای این خونه ای! ما هم درخدمتیم»
سرفه های ایوب قطع نمی شود. با هر سرفه انگار یکی با پتک می زند توی سینه اش. دوباره نگاهش را می اندازد توی چشم های زینب.
غمی که در چشمهای زینب می بیند از لبخند تصنعی اش واضح تر است.
«کاش منم کنار رفیقام رفته بودم! کاش این همه باعث آزار و اذیتت نمی شدم. هر شب تا صبح نمی تونم چشم رو هم بزارم از درد و تنگی نفس . اما دردم این نیست. دردم اینه که تو هم پا بپای من بیداری!»
زینب دوباره کمی ناز قاطی صدایش بغض آلودش می کند و می گوید: «خب بجاش تو خونه ی ما همیشه ، ماه رمضونه! و هر شب ، شب قدر. هر شب احیا داریم. احیای ایوب! شبا تا اذون صبح بیداریم و عبادت می کنیم. تو با درد کشیدن و منم با خدمت به تو . . احیای باحالیه مگه نه؟»
ایوب همانطور که دست زینب را گرفته است، خم می شود و دستش را می بوسد.
اینجا دیگر زینب تاب نمی آورد و از کنار تخت به سرعت می دود و مینشیند گوشه ی اتاق، کنار چرخ خیاطی اش و لبه ی روسری را میگیرد جلوی دهنش تا صدای گریه اش را ایوب نشوند.سرفه های ایوب کمی بلند تر شده است.
صدای مرد صاحبخانه بلند می شود.
«چه بدبختی داریم ما! بابا یه شب بزارین آروم کپه مرگمونو بزاریم. خب مریضی برو دکتر! هر شب هر شب انگار دارن چکش می کوبن تو مخمون! گناه کردیم این دوتا اتاقو بهتون اجاره دادیم. کرایه خونه هم خو الحمدلله خبری نیست! ای خدا! . . .روزا که از صدای چرخ خیاطی تون آرامش نداریم، شبا از صدای این گرومب گرومب . . .»
صدای گریه ی زینب بلندتر می شود، اما روسری را می تپاند توی دهنش.
از پشت هاله ی اشک ، چشمش می افتد به جای خالی حلقه ی عروسی شان که دیروز رفت و فروخت تا دواهای ایوب را بگیرد. آخر مگر از خیاطی چقدر می توانست درآمد داشته باشد؟ ایوب هم که چند سالی بود خانه نشین شده بود و نمی توانست برود سر کار جوشکاری اش.
زینب دیگر نمی دانست چکار باید بکند و کجا باید برود و به کی رو بزند؟ هر باری هم که رفته بود بنیاد، هزار سند و مدرک خواسته بودند برای اثبات جانبازی ایوب. آخر چطور باید اثبات می کرد که ایوبش توی فاو شیمیایی شده است؟ ایوبی که پابند بیمارستان نبود و به محض بستری شدن می پیچاند و در می رفت از بیمارستان و برمی گشت جبهه!
صدای مناجات از بلندگوی مسجد می پیچد توی اتاق. زیر لبش می گوید « توکل برخدا. ایوب همه ی زندگی منه. نباید کم بیارم. من باید به ایوب روحیه بدم. ایوب احیای منه و من عاشق احیای ایوب» و اشک هایش را پاک می کند و بلند می شود. سرش می خورد زیر سینی داروهای ایوب و داروها پخش می شوند وسط اتاق.
ولشان می کند و می رود سمت ایوب.
ایوب هنوز دارد با یک دستش قفسه سینه اش را فشار می هد و سرفه می کند.
زینب می رود و سفره را می اندازدکنار تخت ایوب.
ایوب آرام ماسک را از روی دهانش برمی دارد و با خس خسی که قاطی صدایش است می گوید:
«آخه من که روزی سی چهل تا قرص می خورم ! ده ساله تو حسرت یه روز روزه گرفتن موندم! بیام سحری بخورم که چی؟»
چرا بیخیال نمیشی زینب. من که روزه نمی گیرم. بخدا من دلم خونه که میبینم همه روزه می گیرن و من نمی تونم.
من دلم خونه که همه شبای قدر احیا میرن و من گرفتار این تختم و تو گرفتار من.
و اشک دوباره حلقه می زند توی چشم های ایوب.
زینب دوباره خودش را جمع و جور می کند و می گوید : « روزه ی تو از همه ی روزه ها مقبول تره! تو که چشم و گوش و زبون و دست و پات روزه ست . داری برای خدا درد می کشی! قرص و دوا و یه تیکه نون که روزه ی ایوب من رو باطل نمی کنه. تازه، تو کدوم شب قدر و کدوم احیا مثل احیای ایوب خدا نگامون می کنه؟»
ایوب دوباره چشمش را می دوزد به سرخی چشمهای زینب و حرفی برای گفتن ندارد.
زینب دوباره شیطنتش گل می کند. « تازه! مثل جوونای این دور و زمونه می خوام بشینی رو به روم ! به هم نگا کنیم. اینجوری شاعرانه تره! اصلاً می خوای برم شمع بیارم روشن کنم وسط سفره . . . »
لبخند زینب ، ایوب را هم می خنداند و خنده باعث می شود که دوباره سرفه ها عین قطار بیایند توی ایستگاه گلوی ایوب.
هر دو با هم شروع کردند به خندیدن. صدای خنده و سرفه در هم گم می شود.
صدای مرد صاحبخانه دوباره در فضا می پیچد: «دیوونه ان اینا! دیوونه! منو هم دیوونه کردن! ای خدا !»
صدای اذان بلند می شود.
زینب چادر سفیدش را سر می کند و می نشیندروی سجاده.
«راستی ایوب! ماه رمضون هم تموم شد. امروز روز آخره و امشب شب عید فطر!»
افطار امشب رو مثل هر سال میبریم شهیدآباد کنار دوستات.
راستی ! فطریه ی ما رو رفیقات می دن یا ما باید فطریه ی اونا رو بدیم ؟
ایوب لبخند می زند و ماسک را کمی جابجا می کند.
زینب تمام قد ایستاده است.
الله اکبر . بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله رب العالمین . . . .