روایت لحظه به لحظه شهادت «حاج عبدالحمید بادروج» در جمعه خونین مکه سال 66
بالانویس1:
در
ایام حج ابراهیمی لازم است یادی بکنیم از قریب به 300 شهید جمعه خونین مکه
( 9 مرداد 1366) و سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین
فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) که در این واقعه رشادت ها از خود نشان داد و به
دست نیروهای ملعون سعودی به شهادت رسید و در گلزار شهدای دزفول تا قیام
قیامت آرام گرفت.
بالانویس2:
راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی »
است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال. او تنها
شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
بالانویس3:
این
روایت را سال 1391 منتشر کردم، اما به مصلحت هایی مجبور شدم بخش هایی از
آن را سانسور کنم و آن بخش هم انتقام خون شهید بادروج و به درک واصل شدن
قاتل ایشان توسط یک شیرمرد ایرانی است که کمتر کسی از این ماجرا باخبر است.
امروز
که دستان پلید و خون آشام سعودی در کشتار مردم مسلمان و مظلوم رو شده است،
این روایت را در چند قسمت و بدون سانسور و با اندکی باز نویسی تقدیم می
کنم و هر روز یک قسمت از آن در الف دزفول منتشر می شود.
با بادروج تا عروج
روایت لحظه به لحظه ی شهادت حاج عبدالحمید بادروج از زبان تنها شاهد عینی ماجرا
قسمت اول : آخرین شب
نشسته بودیم سر سفره شام. حاج ملا عبدالرضا[1] ، بادروج و من کنار هم بودیم. شام کباب بود. داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم.
بنده
خدا چشمانش که نمی دید. تا کبابش تمام می شد، یک کباب دیگر می انداختم توی
بشقابش. او هم دست می برد توی بشقاب و با تعجب لقمه برمی داشت. کم کم
انگار متوجه شیطنت ما شده باشد، ناگهان برگشت سمت من و گفت :
«امشو مری مخه کُشِیُم. دگه نخُم»[2]
مرد شوخ طبعی بود. برخاستیم و قدم زنان در حالی که هنوز داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم رفتیم سمت اتاق.
یک پرتقال بزرگ هم پوست گرفتم و دادم دست ملا. گفتم این را بخور کباب ها هضم شوند. خندید و پرتقال را از دستم گرفت .
رفتیم
توی اتاق. بادروج لباس هایش را برداشت و رفت سمت حمام. رو کرد به من و گفت
: «حاجی. آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم. من می روم غسل شهادت کنم.»
تعجب کردم. گفتم : « چی می گی. شهادت چیه؟ چیزی نمیشه! مگه جنگ رو با خودت آوردی اینجا؟ یا که اینجا خط مقدمه؟!»
چهره
اش عجیب نورانی شده بود. نورانیت عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. بدون
اغراق آن لحظه من بادروج را در هاله ای از نور می دیدم. این نور و آن حرف
هایی که از شهادت می زد، کمی دلم را لرزاند اما آن لحظه حرفی نزدم.
بادروج
آدم زرنگی بود. فوق العاده هوشیار و دقیق. از فرماندهان پرکارو تیزهوش جنگ
بود.از اوضاع و احوالی که رصد می کردیم، احتمال این بود که فردا اتفاقاتی
بیفتد. برای همین چندین شب من، بادروج و تعدادی دیگر، نقشه خیابان ها و
مسیرها را بررسی می کردیم تا احیاناً در صورت وقوع اتفاقاتی ، سردرگم
نمانیم.
غسلش را که کرد و از حمام آمد بیرون دوباره رو کرد به من و گفت : « اگر فردا شهید شدم، برای محمد پسرم یک دوچرخه بخر و برایش ببر.»
هنوز حیران حرف های قبلی اش بودم. به زور لبخندی روی لبم آوردم و گفتم: « این چه حرفیه داری می زنی؟! ول کن تو رو خدا!»
خواستم کمی فضا را عوض کنم . گفتم: « مگه تو دزفول دوچرخه نیست؟ خب از همونجا براش بگیر!»
گفت : «نه. بهش قول دادم از مکه براش دوچرخه بخرم. اگر بلایی سرم اومد ، حتماً برا پسرم یک دوچرخه بخرین.»
⚠️ ادامه دارد ...
[1] مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان ، مداح روشندل اهل بیت(ع) که سال ها پیش به دیار باقی شتافت
[2] امشب انگار می خواهید مرا بکشید. دیگر نمی خواهم.
قسمت دوم : روز واقعه
عصرروز نهم مرداد 66 بود. تعدادی از دوستان به عنوان انتظامات مراسم برائت
از مشرکین انتخاب شده بودند. برخی بازوبند سبز بسته بودیم و برخی بازوبند
قرمز. هر کدام از این رنگ ها نشانه ی خاصی داشت. کسانی که بازوبند سبز
داشتند، باید هم انتظامات حوالی خیابان اصلی وهم سایرخیابان های فرعی را
عهده دار می شدند و کسانی که بازوبند قرمز داشتند، فقط باید مراقب اوضاع
خیابان اصلی بوده و چهارچشمی وضعیت را رصد می کردند.
طبق برنامه
ریزی قبلی، من و «بادروج » بازوبند سبز داشتیم و وظیفه مان سنگین تر بود.
نگران بودم. اوضاع عادی بود؛ اما وقتی شرایطی را که این چند روزه بررسی
کرده بودیم و حرف و حدیث های دیشب بادروج را کنار هم می گذاشتم، اندکی
دلشوره می گرفتم. اکثر حجاج آدم های پا به سن گذاشته ای بودند. اگر اتفاقی
رخ می داد، از مهلکه بیرون کشیدنشان کار سختی بود. مشغول سر و کله زدن با
دلم بودم که یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین [1] آمد و گفت: « دوتا خانم
اومدن و می خوان مسئول کاروان رو ببینن. میگن خبر مهمی دارن که حتماً باید
بهش بگن!» یکباره دلم لرزید. بلافاصله گفتم:«بیا بریم ببینیم چیکار دارن؟»
با
حاج عبدالحسین راه افتادیم و با عجله رفتیم ببینیم که هستند و چه پیغام
مهمی آورده اند. مسیر انگشت اشاره حاج عبدالحسین، دو خانم با چادر بلند
عربی را نشان می داد که پوشیه هم انداخته بودند.
سلام کردم و گفتم:
«بفرمایید! امرتون؟!» فارسی را خیلی به سختی و دست و پاشکسته حرف می زدند و
من هم عربیِ خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب سلامم را پاسخ داده و نداده
گفتند: «شما رئیس کاروان هستین؟» گفتم:«نه! ولی مسئول انتظامات هستم! هر چی
هست به خودم بگین! ».
از لابلای حرف هایشان فهمیدم دنبال عکس
امام(ره) هستند. دو تا عکس کوچک از حضرت امام به همراه داشتم که دادم
بهشان. اما انگار حرف های مهم تری هم داشتند.
یکی از آنان با دست
اندکی پوشیه اش را بالا داد و آرام حرف هایی گفت که همان دست و پا شکسته
فهمیدنش هم دلم را لرزاند: « قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از
معرکه خارج کنید.» این را گفت و پوشیه اش را دوباره انداخت و سریع با خانم
همراهش رفتند. چند لحظه ای مات و متحیر مانده بودم.
این پیام حدس
های مختلف این چند روزه ی ما را تکمیل می کرد. باید کاری می کردیم. زمان به
سرعت در حال سپری شدن بود. از دفتر بعثه رهبری خیلی فاصله داشتیم، اما
خبر، مهم تر از آنی بود که به سادگی از کنارش عبور کنیم. حتی اگر خبر
اشتباه هم بود، اما قابل تأمل بود.
با هر مشقتی بود، خودم را
رساندم به دفتر بعثه و وضعیتی را که این چند روزه رصد کرده بودیم، به همراه
پیام آن دو زن به مسئولین رساندم؛ اما توجه نکردند و خیلی ساده از کنار آن
گذشتند و گفتند: « تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند تا مراسم
برگزار نشود!»
بی فایده بود. برگشتم. اواخر سخنرانی نماینده حضرت
امام بود. با پایان سخنرانی، مردم صلوات فرستادند و راهپیمایی شروع شد.
ساعت چیزی حوالی 4 و نیم عصر را نشان می داد. شور عجیبی بین حجاج بود و
طنین فریاد ها در فضا می پیچید. جمعیت موج می زد و اضطراب و نگرانی هم از
طرف دیگر در دل من موج برداشته بود و خدا خدا می کردم که همه ی این نشانه
ها، فقط تبلیغاتی برای دلسرد کردن حجاج وصِرف ایجاد و رعب و وحشت باشد. اما
هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد.
[1]
ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. قبل از درگیری
عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان و مدام به
این صحنه لبخند می زد.
قسمت سوم : قیامت
هنوز چند
دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. سر و صداها
بالاگرفت و وَلوَلِه افتاد بین مردم. خواستم سریع تر خودم را به جلو جمعیت
برسانم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است که ناگهان دیدم از بالای برخی
ساختمان های اطراف سطل ها و کیسه های پر از شِن می اندازند روی سر مردم.
همه
چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سر و روی حجاج پر از خون شده بود و هر چند قدمی
یک نفربا سر روی خونین افتاده بود روی زمین. هر کس به سویی می دوید و سعی
داشت خودش را به نقطه ی امنی برساند.
جلوتر که رسیدم، دیدم که نیروهای
آل سعود با باتوم و میله گرد و چوب افتاده اند به جان مردم. پیر و جوان هم
حالی شان نمی شد و در این بین افراد مُسِن تر که نمی توانستند از خود دفاع
کنند بیشتر مجروح می شدند.
تعداد زیادی ماشین آتش نشانی در اطراف
خیابان ها قرار داشت. در چشم بهم زدنی از بالای ماشین ها، آب را با فشار
بسیار شدیدی به سمت مردم گرفتند. آبی که به سمت مردم پاشیده می شد، می
سوزاند. یا آب جوش بود یا چیزی با آب ترکیب کرده بودند.
قیامتی شده
بود. مات و متحیر مانده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. واقعاً همه چیز
خیلی سریع اتفاق افتاده بود و مهلت فکر کردن نداشتیم. یکی از دوستان تا
چشمش به من افتاد، خودش را به من رساند و نفس نفس زنان گفت: « بچه های
دزفول یکی از ماشین های آتش نشانی رو گرفتن. اما نمی دونن چطوری کار می
کنه؟!»
نگذاشتم حرفش تمام شود. به همراهش دویدم سمت ماشین. یک نفر
نشسته بود بالای ماشین، اما نمی توانست شیرآب را باز کند. دوره کار کردن با
این وسایل را دیده بودم. خودم را از ماشین بالاکشیدم و شیر آب را باز
کردم. حالا می شد اندکی از مردم بی دفاع، دفاع کرد. آب را گرفتند سمت
نیروهای سعودی و عین پرِکاه پخش شدند روی زمین.
برخی هاشان باتوم
برقی داشتند که به مردم شوک الکتریکی وارد می کرد. برخی از همین
ناجوانمردها در اثر برخورد آب خودشان دچار شوک الکتریکی شدند و خداوند
اساسی ازشان تقاص گرفت.
اینجا بود که یکباره صدای رگبار گلوله به
گوش رسید. فریاد زدم:«یا حسین!» درگیری ها شدید و شدیدتر می شد. هر کس به
سمتی در حال دویدن بود. پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و
پا و گوشه به گوشه خیابان زخمی ها و شهدا افتاده بودند.
قرار بر این
شده بود که هر جانباز را یک یا دو نفر همراهی کنند. اما در این آشفته بازار
برخی جانبازان که روی ویلچر دست تنها مانده بودند، شده بودند بهترین هدف
برای سعودی های ملعون و مورد حمله قرار می گرفتند.
تنها کاری که از
دستمان بر می آمد هدایت مردم به سمت خیابان های فرعی و خلوت تر بود. اما در
آن هیر و ویر کسی به حرف کسی گوش نمی کرد.
در این
میان چشمم افتاد به برادر جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. هر دو دستش قطع
بود. یکی از نیروهای آل سعود را دیدم که باتوم به دست به سمت او می دود.
من هم شروع کردم به دویدن. او زودتر از من رسید و باتوم را بالاآورد. دلم
ریخت. بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و
تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن
نامرد!»
قسمت چهارم : مثل روضه عباس
بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
صدای یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) آن جانباز مظلوم را در آن هیاهو به وضوح می شنیدم و چند متری بیشتر با او فاصله نداشتم. من تمام توانم را ریخته بودم در پاهایم برای دویدن و آن پلیس سعودی، ناجوانمردانه تمام قدرتش را ریخت توی بازوهایش و باتوم را روی صورت جانباز پایین آورد. چشمانم را بستم که آن صحنه ی آخر را نبینم و بالاخره رسیدم اما چه رسیدنی. از روی ویلچر افتاده بود روی زمین و دیگر سر و صورتی مشخص نبود. خون از همه جای سر و صورتش فواره می زد و آرام فقط زیر لب یا حسین(ع) و یازهرا(س) می گفت. کنارش زانو زدم و شانه هایش را تکان دادم. فقط لبهایش به ذکر تکان می خورد و عکس العمل دیگری از خود نشان نمی داد. کمی آنطرف تر پلیس سعودی در حال فرار کردن از معرکه بود. دوباره نگاهم را دوختم به صورت متلاشی شده ی آن برادر جانباز. کاری از دستم ساخته نبود و چند ثانیه ای هم بیشتر طول نکشید که چند نفس بریده بریده کشید و از نفس افتاد.
اینجا بود که قلبم جریحه دار شد. یاد روضه ی اباالفضل العباس(ع) افتادم. آن لحظه ای که بی دست از اسب به زمین افتاد و من انگار در آن قیامت پیش رویم، آن روضه را به چشم دیدم. بلند شدم و با گریه فریاد زدم: «یا اباالفضل!»
دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف را نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح. ناگهان یاد حرف دیشب بادروج افتادم که گفت: «حاجی! آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم »
یاد بادروج افتادم. باید می فهمیدم او کجاست و چکار می کند. از چند نفری که حال و روزشان بهتر از من نبود سراغ او را گرفتم. همه اظهار بی خبری کردند تا اینکه یکی از دوستان همینطور که به سمت من می دوید فریاد زد: «بادروج! بادروج! بادروج رو روی پُل حُجون محاصره کردن!»
تا پل حجون فاصله ای نداشتم. دویدم به سمت پل. رشته ی محبت بین من و بادروج، رشته ی محکمی بود. از صمیم قلب دوستش داشتم. باید هر طور که بود خودم را به او می رساندم.
به ورودی پل رسیدم و سرعتم را بیشتر کردم که از دور چشمم افتاد به بادروج. حدود صدوپنجاه متری با او فاصله داشتم. یک میله ی دومتری دستش گرفته بود و با نیروهای سعودی می جنگید. زوربازوی خوبی داشت و پهلوانی بی نظیر بود.
تعداد زیادی از پلیس ها عین کفتار دوره اش کرده بودند، اما توان از پا در آوردنش را نداشتند. میله را که دور سرش می چرخاند، عقب می رفتند و دوباره بر می گشتند. با میله و چوب و باتوم و هرچه دستشان می رسید به دست و بازو و پاهای بادروج می زدند، اما از پا نمی افتاد و می جنگید. قوی تر از این حرف ها بود و بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هم می زد و هم می خورد.
دور و برم را نگاه کردم. هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. باید راهی پیدا می کردم که کمکش کنم و از محاصره ی آن کفتارها رهایش می کردم.
چاره ای نبود. دست خالی شروع کردم به دویدن. حالا دیگر بیست متری با او فاصله داشتم که یک لحظه چشمش به من افتاد. همانطور که با آن نامردها می جنگید رو به من فریاد زد: «وِرگَرد حجی... مَبیو...! [i]»
[i]حاجی برگرد... نیا این طرف...
قسمت پنجم : مالک اشتر
مانده بودم
در دوراهی رفتن و ماندن. لحظات سختی بود. با آن همه نیروهای پلیسی که دوره
اش کرده بودند، رفتن بی فایده بود. کاری از دستِ من که حتی تکه چوبی هم
نداشتم بر نمی آمد. اما ماندن از رفتن سخت تر بود. اینکه بمانم و ببینم که
عین کفتار قصد جانش را کرده اند، ساده نبود.
هیچ چاره ای نداشتم. چشمم
مدام روی آسفالت دنبال میله ای، چوبی، چیزی می گشت که بشود به عنوان سلاح
ازآن استفاده کرد. نگاهی به بادروج که مالک اشتروار می جنگید و نگاهی به
زمین دنبال دست آویزی که بشود با آن کاری کرد.
دوباره چند قدمی به
سمت او برداشتم که باز هم فریاد زد:«نیا حاجی! گفتم نیا! برگرد!» حال و روز
من قابل گفتن نبود. اینکه صمیمی ترین دوستت را گرفتار چنگال گرگ ها ببینی و
کاری از دستت برنیاید، ساده نبود. عین مارگزیده ها به خودم می پیچیدم تا
راهی پیدا کنم.
سعودی ها در برابر پهلوانی بادروج کم آورده بودند.
هر چند لحظه یک بار یکی از نیروهای سعودی با ضربه ی میله ی بادروج روی زمین
می افتاد و از درد به خودش می پیچید و فریادش می رفت آسمان. چند نفر دیگر
را صدا کردند و آنها هم به نفرات قبلی اضافه شدند. حالا دیگر دیدن او از
بین آن همه کفتار دور و برش سخت و سخت تر شده بود.
یک نفر از
نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آنهاست، مردی سیاه پوست و قوی هیکل
بود. قد و قواره اش به دو متر می رسید. با اندکی فاصله از سایر نیروهایش
داشت منظره ی مبارزه ی بادروج را تماشا می کرد. وقتی خِفّت نیروهایش را در
مبارزه با آن شیرمرد پهلوان دید، نیروهایش را صدا کرد و به عربی چیزی گفت.
در کمتر از چند ثانیه نیروهایش کنار رفتند و خودش چشم در چشم بادروج ماند.
ناگهان اسلحه کمری اش را بیرون آرود و بلافاصله شلیک کرد.
مات و متحیر مانده بودم. عین برق گرفته ها. خشک و بی حرکت. فقط چشمم به بادروج بود که آرام زانوهایش خم شد و افتاد روی زمین.
به
گمانم تیر به پایش خورد. افتادنش همان و حمله ی کفتارهای گرسنه همان. شاید
اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نتوان گفت. اما سربسته بگویم! کدام نخل
است که بیفتد و کودکانی که در حسرت بالا رفتن از آن بوده اند، دوره اش
نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند. من از آن فاصله فقط چوب و میله
و باتوم می دیدم که بالا می رود و پایین می آید. فریادم به گریه بلند شد.
تمام ماجرا فقط در چند ثانیه رخ داد. از آن دور کردن ها و شلیک و بعد هم
...
یاد روضه ی امام حسین(ع) در گودال افتاده بودم که همیشه روضه
خوان اینگونه می خواند:«شمشیرزن با شمشیر، نیزه دار با نیزه و ما بقی با
سنگ و چوب ... صلی الله علیک یا اباعبدالله»
تمام صحنه ها را به
چشم دیدم و گریستم و کاری از دستم ساخته نبود. داشتم از درون منفجر می شدم.
گاهی خودم را شماتت می کردم که چرا جلو نرفتم و گاهی با خودم می گفتم که
اگر می رفتم جز کشته شدنم اتفاقی نمی افتاد. اما حالا که مانده بودم باید
کاری می کردم.
قسمت ششم : پرواز
کفتارها
عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده
بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن
بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را
روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند
و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب
بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد
شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند.
و من تنها کسی بودم که
تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر
خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی
فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش،
آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد.
یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی
که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی
مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو
چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت
وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید
می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی
برای گفتن داشته باشم.
دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می
گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید
کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند.
قیافه
کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او
را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من
گرفت.
مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید
انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد.
باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی... . در همین افکار
بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته
بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت.
حواسش
به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب
می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع
نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله
داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و
نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش
بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین.
گیج و منگ پهن شد روی
آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم
بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش.
نعره اش بلند
شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم.
باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به
سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد.
ناگهان
یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور
اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما
حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی
آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد
لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم.
قسمت هفتم : به دنبال انتقام
آن نیروی
سعودی همچنان از درد نعره می کشید و عین مار به خودش می پیچید. باتوم را
محکم توی دستم جا به جا کردم و انگشتانم را هرچه بیشتر به آن فشردم و دویدم
به سمت پل.
دوباره از ورودی پل دویدم به همان سمتی که محل شهادت
بادروج بود. رسیدم به همان محل. اما نه از آن سیاه بدقواره خبری بود و نه
از نیروهایش و نه از آن کمپرسی که پیکر بادروج را انداخته بودند عقب آن.
خودم
را به کنار پل رساندم و پایین را نگاه کردم. لابلای آن همه جمعیتی که هر
یک به سویی می دویدند، چشمانم فقط یک هدف را دنبال می کرد. همان پلیس سعودی
سیاه پوست. باید پیدایش می کردم. نباید زمان از دست می رفت. حتماً باید
همان حوالی می بود. چشمانم را به هر طرف چرخاندم که ناگهان چشمم افتاد به
همان کس که باید می افتاد. یک دستش را چسبانده بود روی کلت کمری اش و با
دست دیگرش نیروها را هدایت می کرد. تعداد زیادی از نیروها دوره اش کرده
بودند و در چتر حفاظتی همان کفتارها به سمت مردم حرکت می کردند.
سریع
از پل آمدم پایین و راه افتادم به سمتی که آن گروه پلیس در حال حرکت
بودند. برای ترساندن مردم با ضرب آهنگی هماهنگ با باتوم ها می کوبیند روی
سپرهایشان و قدم بر می داشتند. حقیقتاً هم صدای رعب آوری بود.
دوان
دوان از کنار خیابان حرکت کردم و از گروهشان سبقت گرفتم. باتوم را پشت سرم
قایم کردم و خیلی معمولی و آرام برگشتم و رو به رو و در خلاف جهت حرکت
آنان شروع کردم به حرکت. یک جورهایی مثل دو ماشین که شاخ به شاخ می شوند،
در حرکت بودیم. آنان با آن صدای وحشتناک باتوم و کوبیدن پاها با ضرب آهنگ
به زمین و من هم خیلی آرام و معمولی.
چشم از آن پلیس سیاه پوست بر
نمی داشتم. در سیبل نگاهم فقط او بود. اما در میان حلقه ی این همه پلیس
چگونه می خواستم به او برسم؟ خودم هم نمی دانستم! کم کم نگاهشان توی نگاهم
گره خورد. بالای پل مرا دیده بودند. همان لحظاتی که بادروج فریاد می زد:
«برگرد! برگرد ! نیا!» توی خواب هم نمی دیدند باتوم توی دستم باشد. قدم به
قدم به هم نزدیک تر می شدیم و کم کم داشتند شک می کردند که انگار ریگی به
کفشم هست.
شروع کردم به خواندن شهادتین و چشمانم را قفل کردم روی
همان سیاه دومتری. همینطور که جلو می رفتم با خودم می اندیشیدم به کجایش
ضربه بزنم؟به پایش؟ نه! دوباره خوب می شود. به دستش؟نه! فایده ای ندارد.
به سینه اش؟ نه! حتماً جلیقه ی ضد گلوله دارد. توی سرش هم که طبیعتاً نمی
توانستم بزنم، با آن کلاه آهنی چند لایه.
همه ی این فکرها فقط ظرف
چند ثانیه از ذهنم گذشت. توی همین فکرها بودم که به او و گروه نیروهایش
نزدیک و نزدیک تر شدم. دیگر تقریباً مطمئن شده بودند که قصدی دارم. همه شان
داشتند نگاهم می کردند. از لابلای پلیس هایی که روبه رویش قدم برمی
داشتند، یک لحظه دهانش توجهم را جلب کرد. انگار صدایی توی گوشم می گفت:
«بزن توی دهنش!» پاسخ سوالم را گرفته بودم. با خودم گفتم: «آری! همین است!
می زنم توی دهانش که اگر زنده هم ماند دیگر نتواند حرف بزند.»
نزدیک
و نزدیک تر شدم. چند قدمی بیشتر نمانده بود. باتوم را توی دستم محکم کردم.
حالا مانده بود یک مسئله و آن هم عبور از این همه محافظ بود. به خدا توکل
کردم و نتیجه را واگذار کردم به خودش.
تا بخواهند به خودشان بجنبند، باتوم را از پشت سرم بیرون آوردم و الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان.
گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، همگی کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم...
قسمت هشتم : انتقام
بهت زده
نگاهم می کرد و تا بخواهد اسلحه اش را بردارد یا اینکه نیروهایش عکس العملی
نشان دهند ، باتوم را بالا بردم و با تمام توان بر روی لب و دهانش پایین
آوردم. چنان میخ های روی باتوم بر دهانش فرو رفت که قدرت آخ گفتن هم نداشت و
از شدت ضربه پرت شد روی زمین.
این بار کفتارها قصد جان مرا کردند و
تا خواستند هجوم بیاورند، باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و با هر دور
چرخاندن عقب می رفتند و دوباره قدم پیش می گذاشتند.
نیم نگاهی
انداختم به آن پلیس سیاه پوست که لب و دهانش را توی دست گرفته بود و
فریادهای مبهمی می زد. روی آسفالت افتاده بود و آن قامت دراز دومتری اش
مچاله شده بود. زیر لبم گفتم: «این تقاص آن جانباز بی دستی است که با همین
باتوم ها زدید توی صورتش» اما کارم با او تمام نشده بود. هنوز انتقام خون
بادروج مانده بود.
کفتارهای سعودی کوتاه نمی آمدند. اگر یک لحظه
غفلت می کردم تکه بزرگه ام گوشم بود. اما نمی ترسیدم . حقیقتاً نمی ترسیدم.
دست از جانم شسته بودم و برای شهادت آمده بودم. برای همین، ترسی که نداشتم
، هیچ، انگار قدرتم صد برابر شده بود.
یکی از نیروهای سعودی کمی
جلوتر از بقیه آمد. چنان با باتوم به پایش زدم که چند متری پرت شد آن طرف
تر و حساب کار دست بقیه آمد و چند قدمی فاصله گرفتند.
دوباره باتوم
را چند بار دور سرم چرخاندم و همین باعث شد فاصله شان را بیشتر کنند. فرصت
خوبی بود. چرخی دور هیکل نیمه جان قاتل رفیقم زدم و دنبال سیبل دوم بودم.
باید کارش را تمام می کردم. کار نامردی را که کار بادروج را تمام کرد و به
شهادت رساند. باید انتقام بادروج را از او می گرفتم. نیم نگاهی به هیکل غرق
خون آن روسیاه انداختم و باز هم چندباری باتوم را دور سرم چرخاندم تا
بیشتر از من فاصله بگیردند و در چشم برهم زدنی باتوم را با سرعت و قدرت
تمام پایین روی گردنش پایین آوردم.
خون مثل فواره پاشید روی
آسفالت. عین اینکه یک گاو را سر ببرند. دیگر کارش تمام بود. کسی که معلوم
نبود چند نفر حاجی بی گناه مثل بادروج را به شهادت رسانده بود، حالا داشت
نفس های آخرش را می کشید.
چند نفر از پلیس ها که چشمشان از وحشت
صحنه ی پیش رویشان از حدقه بیرون زده بود، پا گذاشتند به فرار، اما
مابقیشان حمله کردند و نبرد، تن به تن شد.
دوره ام کرده بودند. نبرد
سختی بود، اما به لطف خدا و برکت آن باتوم، از خجالتشان در می آمدم. فقط
می شد توی دست و پایشان زد. همین هم غنیمت بود. خوب به یادم مانده که هفت
نفرشان را زدم و نقش بر زمین شدند. به گمانم قریب به 15 دقیقه جنگیدم. خودم
هم تعجب کرده بودم از نیرویی که خداوند در بازوانم نهاده بود. نیمه نفس
شده بودم، اما هنوز سرپا بودم. می دانستم که آخر این نبرد شهادت است. چون
تعدادشان مثل مور و ملخ داشت زیاد می شد.
خودم را نباختم و همچنان
مبارزه می کردم و بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) و یا زهرا(ع) می گفتم.
در گیر و دار این زد و خورد بود که اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد.
اتفاقی که فکرش را نکرده بودم...
قسمت نهم : سردخانه
حین درگیری، باتوم من به شدت با باتوم یکی از عوامل سعودی، برخورد کرد و شکست و با آن نیم مترچوبی که در دستانم مانده بود، کاری نمی شد کرد. اینجا بود که انگار آسمان را با تمام وسعت و وزنش کوبیدند توی سرم. نه از بابت ترس از مرگ که جز برای کشته شدن قدم در میدان ننهاده بودم. از بابت اینکه دیگر نمی توانستم با این کفتارهای خون آشام مبارزه کنم. با افرادی که زنان و مردان مظلوم و بی گناه و بی دفاع را در حرم امن الهی به خاک و خون کشیده بودند و باید به سزای اعمالشان می رسیدند.
دست خالی و بین آن همه نیروی سعودی که دوره ام کرده بودند ، هیچ کاری از من ساخته نبود. شکستن باتوم همان و حمله ی کفتارها همان. ریختند روی سرم و با هر چه داشتند شروع کردند به زدن. تنها هنرم این بود که با دست هایم سر و صورتم را بپوشانم. زیر ضربات مکررشان شهادتین را زمزمه می کردم. چند ضربه اول را حس کردم، اما دیگر دنیا پیش چشمانم سیاه شد و چیزی نفهمیدم.
******
- زود باشید! سریع تر! زخم هاش رو ببندید. بعضی زخم هاش بخیه لازم داره. سریع دست بکار شین!
- نه بی فایده است! ضریب هوشی اش خیلی پایینه! موندنی نیست! همین الانشم تقریباً تمومه!
صدای دو نفر به گوشم می رسید. یکی شان آقایی بود که دستور رسیدگی به زخم ها و جراحت هایم را می داد و دیگری خانمی که در مقابل دستور او مقاومت می کرد و از بی ثمر بودن این تلاش حرف می زد و مدام تکرار می کرد که ضریب هوشی اش پایین است.
فقط می توانستم این صداهای مبهم را بشنوم. سعی کردم چشمانم را باز کنم ، اما بی فایده بود. خواستم که دست و پایم را تکان بدهم، اما انگار فلج شده بودم. هیچ چیز یادم نمی آمد. اصلاً نمی دانستم کی هستم و کجا هستم. فقط صدا می شنیدم و توانایی هیچ عکس العملی نداشتم.
گفتم شاید دارم خواب می بینم و نمی توانم بیدار شوم. هنوز داشتم سعی می کردم که فکرم را متمرکز کنم که صدای همان خانم در گوشم پیچید: «ببریدش سردخونه!»
با شنیدن نام سردخانه یک لحظه همه چیز یادم آمد. درگیری ها، آن جانباز بی دست، فریادهای بادروج روی پل حجون! آن سیاه بدقواره! جنگیدن من با آن کفتارها... همه چیز یادم آمد. با خودم گفتم حتماً شهید شده ام و حالا دارند جنازه ام را می برند سردخانه!
اما صدای آن آقا که می گفت: زخم هایش را بخیه کنید مرا به شک انداخت. هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم. صدای حرکت تخت را ؛ جیر و جیر باز و بسته شدن در را. با خودم گفتم: شاید زنده ام و اینها به اشتباه مرا دارند می برند سردخانه! تلاش کردم که حرف بزنم،اما بی فایده بود. دوباره سعی کردم چشمانم را باز کنم یا دست و پایم را تکان بدهم، اما نمی شد که نمی شد.
حس می کردم که دارند روی تخت چرخ دار مرا حرکت می دهند. تخت از حرکت ایستاد و صدای چِرَق بلندی توی گوشم پیچید و نسیم خنکی صورتم را نواخت. شک نداشتم که سردخانه است. اما کاری از دستم ساخته نبود. هیچ علامتی از زنده بودنم نمی توانستم نشان بدهم. تخت را حرکت دادند و حالا سرما را بهتر می توانستم احساس کنم.
صدای حرکت چرخ های دو تخت دیگر را هم شنیدم، اما وقتی دیدم هیچ عکس العملی از من ساخته نیست، دیگر تلاش نکردم. می دانستم نهایت این قصه شهادت خواهد بود و همین آرامم می کرد.
در این گیرو دار صدای همان مرد را شنیدم که گفته بود زخم هایم را بخیه کنند. به وضوح صدایش را می شنیدم. از کسی که نمی دیدمش پرسید: « اون مجروح بدحال چی شد؟ زخم هاشو بستین؟!» و صدای خانمی در پاسخ به سؤال او بلند شد که: « بی فایده بود! گفتم ببرنش سردخونه»
صدای فریاد آن مرد ( که بعدها فهمیدم او و آن خانم هر دو پزشک بوده اند) بلند شد و با تشر گفت: « مگه نگفتم زنده است! چندبار گفتم زخماشو ببندین! چرا فرستادی سردخونه؟!...»
از اینجا به بعد دیگر گوش هایم هم چیزی نشنید و از کار افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.
قسمت دهم ( آخر ین قسمت) : وصیت
یادم افتاد که نماز نخوانده ام. اصلاً حساب روز و ساعت را نداشتم. دلم بدجوری تلاطم داشت برای نماز که چشمم افتاد به پسرم حمید. دست به سینه بالای سرم ایستاده بود و لبخند می زد. گفتم: « اِ...حمید...!بابا عزیزم تو اینجایی؟! تو اینجا بودی و گذاشتی این بلا رو سر ما بیارن؟»
همانطور که لبخند می زد گفت: آره بابا! من اینجا بودم. همه ی شهدا اینجا بودن! ما همه مون دیدیم و شاهد بودیم که تو چیکار کردی!»
گفتم: « حمید! بابا عزیزم ساعت چنده؟ می خوام نماز بخونم! »
گفت: «الان دقیقاً وقت نمازه! دارن اذان میدن! پاشو بابا جون! پاشو نمازت رو بخون! من باید برم و یه سر به مامان بزنم!» ( بعدها فهمیدم همسرم نیز مردانه با سعودی ها درگیر شده و به دفاع از ناموس شیعیان پرداخته است. او با میله ی پرچم یکی از نیروهای سعودی را کتک مفصلی زده و خودش مجروح شده و درهمان بیمارستان بستری بوده است )
حمید این را گفت و رفت و تازه یادم افتاد که حمید، یک سال و نیم پیش در عملیات والفجر8 و در اتوبوس گردان بلال دزفول به شهادت رسیده است و من در عالم رؤیا با حمیدم گفتگو کرده بودم.
چشمانم را باز کردم. تصاویر پیش رویم چندین بار توی هم رفتند. تار شدند و واضح شدند و درد سرتاسر وجودم پیچید. جمعی از رفقا و همسرم که از ناحیه کتف زخمی شده بود، بالایی سرم ایستاده بودند.
اولین کلامی که به لب آوردم، «بادروج» بود. گفتم : «بادروج کجاست؟»
گفتند : «حالش خوبه!»
گفتم : «چی چی و حالش خوبه؟! خودم دیدم چطوری بردنش!»
اشکی که در چشم هایشان حلقه زده بود، تأییدی بر شهادت بادروج بود.
تمام
بدنم پر شده بود از زخم و جراحت. سرم را که نگو! جای سالمی در آن پیدا نمی
شد. چند روزی تحت درمان بودم تا اندک رمقی به بدنم برگشت و در همان روزها
بود که از دوستان فهمیدم، نیروهای آل سعود آنقدر مرا میزنند تا بیهوش می
شوم و آنقدر به سر و بدنم ضربه می زنند که گمان می کنند مُرده ام و پیکرم
را غرق در خون همان جا رها می کنند.
تصویر حاج محمدعلی بهرامی - پس از به هوش آمدن
برخی از دوستان مرا شناسایی کرده و لای پتو به بیمارستان انتقال می دهند. خیلی اتفاقی صحنه ی انتقال پیکر مرا یکی از فیلم بردارها ثبت کرده بود. فیلمش را که نشانم دادند، خودم هم خودم را نمی شناختم از بس سر و بدنم سیاه و کبود و خونین شده بود.
تصویر بادروج لحظه ای از پیش چشمانم محو نمی شد. چه آن شب را که با لبخند از شهادتش می گفت و چه آن لحظه هایی را که مالک اشتروار جنگید و مظلومانه به شهادت رسید. دلم از داغ شهادت بادروج آتش گرفته بود. از داغ شهادت صدهاتن از حجاج مظلومی که به دست این گرگ های خون آشام سعودی تکه و پاره شدند.
ناگهان یاد وصیت بادروج افتادم. دوچرخه! گفته بود اگر شهید شدم برای پسرم محمد یک دوچرخه بخرید و سوغات بفرستید.
باید به وصیتش عمل می کردم. من که حال و روز مناسبی نداشتم. به دوستانم سپردند تا برای آقا محمد بادروج یک دوچرخه بخرند. سوغاتی که هیچوقت بادروج ندید، برای پسری که دیگر هیچوقت بابا را نمی دید. سخت بود. خیلی سخت. اینکه بابا نیاید ولی سوغاتیش را برای پسرش بفرستد تا به قولش عمل کرده باشد.
وقتی برگشتیم ایران، اول بادروج را روی شانه های شهر بردیم تا شهید آباد و بعد دوچرخه را فرستادیم برای محمد. از اینکه چشم در چشم محمد نگاه کنم، دلم آتش می گرفت، اما باید محمد بزرگتر می شد، تا برایش روایت می کردم. روایت مردانگی بابایش را و روایت اینکه به لطف خدا و شهدا، تقاص خون بابایش را گرفته ام. محمد باید بزرگتر می شد، تا دستم را روی شانه های مردانه اش می گذاشتم و برایش قصه ی بابایش را روایت می کردم. قصه ای پر از فراز و فرود. قصه ی «با بادروج تا عروج».
⭕️⭕️ پایان