به بهانه ی یادی از بی بی ...
به یاد «بی بی»
*** در پیچ و خم کوچه ی تنگ بازارچه، چشمم می افتد به سینی پر از گوجه سبزهایی که از دور هم چشمک زدنشان را حس می کنم. بزاقم بدجوری ترشح می کند و دهنم پر از آب می شود. کودک درونم در مقابل این «اُلی سُز»ها بدجوری بهانه می گیرد. چند قدم جلوتر می روم. می دانم وقتی «اُلی سُز»ها نوبرانه باشند، قیمتشان بالاست. اما در مقابل شیطنت کودک درونم، کم می آورم و نزدیک تر می شوم و قیمت را می پرسم.
سی سال پیش:
فروشنده که قیمت را می گوید، بابایم چهره اش در هم می رود و می گوید: «چا غارَتَه ؟» دستش را می کِشَم و می گویم:« نَمخِری ؟ » می گوید :«بابا! دو هفته دگه ارزونِ بووِن! اوسون سیته خِرُم!»
بهانه گیری نمی کردم. نسل ما این طوری بود. تلاش شبانه روزی باباهایمان را که برای درآوردن یک لقمه نان می دیدیم، می فهمیدیم که نباید روی حرف بابا و مادری که همیشه تکیه گاه بابا بود، حرفی بزنیم. اما حکایت این «اُلی سُز»ها چیز دیگری بود. هر جوری هم که با دلم کشتی می گرفتم، نمی توانستم بی خیالشان شوم. از کنار مرد فروشنده که رد می شدیم، بر می گشتم و با حسرت نگاهشان می کردم و آب دهانم را قورت می دادم.
همیشه حکایت همین بود. میوه ی نوبرانه را نه من، که بسیاری از دوستان و همشاگردی هایم هم، نمی توانستند بخورند. همه حال و روزمان شبیه هم بود. اما من یک برگ برنده داشتم. برگ برنده ای که باعث می شد همه ی میوه های نوبرانه را در اوج نوبرانه بودنشان، بخورم.
برگ برنده ی من «بی بی» بود. یک لحظه نور امید در دلم جوانه زد. فردا پنجشنبه بود و مثل همیشه برنامه ی خانواده ی ما این بود که برویم «شهیدآباد».
می دانستم بی بی همیشه میوه های نوبرانه را می خرد و می آورد سر مزار «عمو هادی»! نه اینکه وضع مالی اش خوب بود! نه! «بی بی» توی آن اوضاع و احوال روزگار قدیم، سیزده تا بچه بزرگ کرده بود. توی خانه گلاب و عرقیات می گرفت و کمک خرجی بود برای بابابزرگ، اما همیشه برای عمو هادی سنگ تمام می گذاشت. با همان شندرغازی که از گلاب گیری اش به دست می آورد، هر هفته می رفت و از میوه فروش محل بهترین میوه ها را می خرید و می آورد شهیدآباد.
مادرم می گفت:«خدا رحمت کند هادی را! از وقتی که هادی شهید شد، بی بی شکست! انگار بی بی فقط همین یک پسر را داشت!» من آن روزها، زیاد از این حرف ها سر در نمی آوردم! لحظه شماری ام برای شهید آباد رفتن، خوراکی هایی بود که بی بی می آورد شهیدآباد.
اول قبر عمو هادی را می شست و بعد روقبری پولک دوزی شده ی سبزی را که خودش با گریه دوخته بود و هر سال هم عید نوروز عوضش می کرد، از توی «علاگه» در می آورد و پهن می کرد روی قبر عمو هادی. بعد هم قرآن و بعد هم دو تا گلاب پاش را که یا از گلاب پر کرده بود و یا از عرق نعنا! می گذاشت روی روقبری!
و بعد نوبت می رسید به خوراکی ها! و من چشم بر نمی داشتم تا سبد پر از «اُلی سُز» های درشت را بگذارد روی رو قبری! کمی دورتر می ایستادم تا خودش صدایم کند. هر کس که می آمد و می نشست کنار مزار عموهادی و فاتحه اش را می خواند، بی بی از توی گلاب پاش ها، گلاب و عرق نعنا می ریخت کف دستش و می گفت:«کُتِه زَن رییت!»
عجب گلاب و عرق نعنایی هم بود خداییش! طوری که وقتی می خواست برود خانه و باقیمانده ی گلاب و عرق نعنا ها را می ریخت روی سنگ قبر عموهادی، عطرش توی کل قطعه ی یک شهیدآباد می پیچید!
لحظه شماری می کردم تا بی بی صدایم کند! « علی! عزیزم بیو اُلی سُز». قند توی دلم آب می شد و می رفتم نزدیک. صبر می کردم تا خود بی بی مشتش را پر کند و بریزد توی دستم، آخر مشت بی بی از مشت من بزرگ تر بود و بیشتر اُلی سُز می گرفت.
اُلی سُزها را که می گرفتم، می ریختمشان توی جیب های کوچکم و هر کدامشان را با چند گاز کوچک و آرام آرام می خوردم تا دیرتر تمام شوند و چندتایش را هم می گذاشتم تا برسم خانه و با نمک بخورمشان و به گمانم اُلی سُزهایی که بی بی می آورد شهید آباد ، از همه ی اُلی سُزهای عالم خوشمزه تر بود.
*** صدای مرد فروشنده مرا به خود آورد! «آقا! اَر نخی خِری، فرما!» . نمی دانم چند دقیقه روبروی آن بیچاره و سینی گوجه سبزهایش ایستاده بودم و کاسبی اش را کساد کرده بودم.
پهنای صورتم را چند قطره اشک خیس کرده بود. رفتم سمت ماشین. غروب پنجشنبه بود. با بغض راه افتادم سمت شهیدآباد! قطعه ی شهدا خلوت خلوت بود. نه از روقبری ها خبری بود و نه از بی بی هایی که بیایند و به شهیدشان سر بزنند.
آن روزها، نه حکایت بی بی من، که حکایت همه ی مادران شهدا همین بود. اینکه عصرهای پنجشنبه، بهترین خوراکی های خانه را بیاوردند روی مزار شهیدشان و تعارف کنند به کسانی که برای فاتحه خواندن می آیند و چه شوری بود در قطعه شهدا و چقدر شلوغ بود آنجا! سنت عصر پنجشنبه اکثر دزفولی ها ، رفتن به شهیدآباد بود و بهشت علی! چرا که هر کدام از دزفولی ها ، از شهید و شهادت سهمی داشتند. اما این روزها قصه خیلی تفاوت دارد و قطعه شهدا مشتری های همیشگی اش را از دست داده است.
سنگ مزار عموهادی مثل همان روزها، خیس بود و بوی گلاب می داد و چند شاخه گل رویش بود. یحتمل کار یکی از عمه ها بود که وارث سنت بی بی بودند.
بی بی کمی آنطرف تر، توی «قطعه صالحین» خوابیده بود. رفتم کنار مزارش. چشمم را دوختم به نوشته های روی مزار و سعی کردم چهره ی بی بی را با همان لبخند همیشگی اش تصور کنم. اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود. از پشت پرده ی اشک هایم، چهره ی بی بی را می دیدم که مشتش را پر کرده است از اُلی سُزهای نوبرانه و می گوید: «علی! عزیزم بیو اُلی سُز»
--------------------------------------------
شادی روح عموی شهیدم، محمدهادی موجودی و بی بی و بابا نبی که سال هاست مهمان عموهادی هستند و شادی روح کلیه پدران و مادران شهدایی که به فرزند شهیدشان پیوسته اند، صلوات و فاتحه ای قرائت کنید.