به بهانه ی برگزاری یادواره شهید حسین ناجی در دوم فروردین ماه
بالانویس 1:
مردادماه 95 بود که طلبه و پاسدار شهید حسین ناجی در «الف دزفول» معرفی شد. (اینجا ) حسین شخصیتی دارد که با یکی دو خاطره نمی شود به آن پرداخت، همانگونه که نمی شود دریا را در لیوان جا داد، اما مرور سبک زندگی و تفکر و دیدگاه های حسین ناجی را باید به عموم مردم توصیه کرد. خصوصاً طلبه ها ، پاسداران و نیروهای نظامی و انتظامی ، مدیران و خصوصاً مسئولین مجموعه های فرهنگی. حسین شخصیتی خارق العاده ، کم نظیر و از دیدگاه من، بی نظیر است.
بالانویس2:
کتاب خاطرات شهید حسین ناجی نیز که به همت جوانان گروه «روایتگران شهدای دزفول» که یک گروه کاملاً مردمی است و وابسته به هیچ نهاد و ارگانی نمی باشد، در حال نگارش است و تا کنون شصت درصد پیشرفت داشته است و به یاری خدا تا اواخر اردیبهشت ماه، کار نگارش اولیه آن به پایان خواهد رسید و اگر لطف خداوند و عنایت شهید همچنان مداوم باشد، در نیمه اول سال 96 به چاپ خواهد رسید.
بالانویس3:
همایش بررسی ابعاد شخصیتی طلبه و پاسدار شهید حسین ناجی به همت خانواده و رفقای مخلص و بی ریای حسین، قرار است به یاری خدا، چهارشنبه دوم فروردین ماه96، ساعت 8 شب در حسینیه ثارالله برگزار شود. به تأکید توصیه می کنم که حضور در این برنامه را از دست ندهید.
ناجی دل ها
مروری بر چند خاطره ی کوتاه از عارف شهید حسین ناجی به بهانه ی برگزاری یادواره ی شهید
معلم بی حجاب
کلاس سوم دبستان، از مدرسه فرار می کرد. گاهی کار به تنبیه هم می کشید، اما اعتراضی نمی کرد و فقط در برابرم ساکت می نشست. روزی نشاندمش و در نهایت محبت و ملایمت با او حرف زدم و اصرار کردم که دلیل مدرسه نرفتنش را بگوید. زبان باز کرد و پرده برداشت از رمز و راز قصه اش. گفت: «چرا معلم ما یه خانمه؟! من خوشم نمیاد! اون بدون حجاب میاد سر کلاس! من تحملشو ندارم! خوشم نمیاد برم روبروی یه خانم بی حجاب بشینم! وقتی چشمم بهش میفته وحشت می کنم! ازش بدم میاد مامان!» حرف های حسین کودکانه نبود. باطن مصفا و روح بزرگِ بزرگمرد کوچکی که روبرویم با بغض نشسته بود، با اصرار و دلیل و برهان آوردن و توجیه، آرام نمی گرفت. حسین آنجا تصمیم بزرگی گرفت و من هم به دلیل خدایی بودن تصمیمش، مخالفتی نکردم. او مدرسه را ول کرد و به قول امروزی ها ترک تحصیل کرد.
راوی : مادر شهید
شکنجه
در طول دوره ی آموزشی خدمت سربازی و در آن گرمای طاقت فرسای دزفول کل ماه رمضان آن سال را روزه گرفت که به دلیل همین روزه گرفتن چقدر آزارش داده بودند، خدا می داند. یکی از ظهرهای تابستانِ ماه رمضان، به دلیل اینکه در مسجد برای سربازان سخنرانی می کند، او را روی آسفالت داغ پایگاه، با زبان روزه، سینه خیز می برند و از او می خواهند که بگوید چرا چنین برنامه هایی در پایگاه برگزار می کند. اما حسین لام تا کام حرف نمیزند و دست از کارش هم نمی کشد. این قصه ، غیر از داستان چند هفته زندانی و شکنجه شدنش در زندان پایگاه، با انواع شکنجه های روحی و جسمی بود.
راوی : مادر شهید
مسیر ما، مسیر وقت گذرانی نیست!
همیشه از وقتش به بهترین شکل ممکن استفاده میکرد. در دوران جنگ و در آن جمع های صمیمی بچه ها هم کمتر می شد حسین را در حال شوخی و مزاح و بگو و بخند دید. نه اینکه آدم عبوس و به قول امروزی ها خشکه مقدسی باشد، نه! خصیصه اش شوخ طبعی و بذله گویی نبود. گاهی در دورهمی های بچه ها و گاهی هنگام ورزش کردن و گهگاهی که زمینه اش فراهم بود، شوخی و خنده هم با او داشتیم، اما آنچه در غالب ذهن ها از حسین به یادگار مانده است، بیشتر تصاویر قرآن و دعا خواندن حسین در گوشه و کنار منطقه است.
شاید تاثیرگذارترین امربه معروفهای حسین از طریق عمل خودش بود. حسین را عمدتاً در حال عبادت و راز و نیاز می شد پیدا کرد و این عمل به همان تذکر معروفش بود که «مسیر ما، مسیر وقت گذرانی نیست! »
راوی : سردار عطار زاده
بیت المال
اوایل شروع جنگ تحمیلی ، حسین در سپاه مشغول بود و من مسئول بسیج خواهران بودم. حسین با ماشین سپاه آمده بود خانه. از او خواستم تا مرا با ماشین برساند به محل بسیج خواهران. سوار شده و با خودم گفتم، الان فرصت خوبی است تا با حسین در خصوص ازدواجش صحبت کنم. اما ضبط ماشین را روشن کرد اجازه حرف زدن نداد.
بعدها گفت :« خواهر! آن روز نمی خواستم به هیچ نحوی از ماشین سپاه استفاده شخصی کرده باشم، حتی دوست ندارم توی ماشینی که متعلق به بیت المال است حرف شخصی بزنم!» تا این اندازه حساس بود به مسائل بیت المال.
راوی : خواهر شهید
کمیل به سبک حسین
رفتم و نشستم کنار حسین. ضبط صوتش را روشن کرد. نوای دعای کمیل در سکوت سرد شهیدآباد پیچید. هنوز اولین بند دعا بود که حسین شروع کرد به گریستن. سرم را انداختم پایین تا حسین راحتتر باشد. بند به بند دعا گریه اش شدیدتر میشد و شدت گریه هایش به حدی رسید که با خودم گفتم با این وضعیت گمان نکنم حسین را سالم به ستاد برگردانم.
صحنه ی غریبی بود. هر گاه حسین سرش را بلند میکرد و چشمش به کوره های گُرگرفته ی آهک پزی می افتاد، صدای گریه اش بلندتر میشد و ضجه می زد و وقتی سرش را دوباره می انداخت پایین کمی آرامتر میشد. حالا چه تصاویری از پیش چشمش عبور می کرد و به چه تصاویری می اندیشید، فقط حسین می دانست و خدای حسین. تا آخرین فقره ی دعا هم همین ماجرا بود. دعا که تمام شد، ضبط صوت را خاموش کرد، اشک هایش را پاک کرد و گفت: «پاشو برگردیم!»
راوی: مجید هفت تنانیان
دانشگاه ذخیره
تأسیس ذخیره ی سپاه حاصل تفکر پویا و از ابتکارات حسین بود. مجموعه ای با کیفیت و کمیتِ ذخیره سپاه، در دزفول نمونه و نظیر نداشت. شیوه ی جذب ذخیره سپاه از طریق جلسات قرآن مساجد بود و از هر جلسه ی قرآن دو نفر انتخاب می شد.
در واقع افرادی که شرایط سنی جذب در سپاه را نداشتند، در ذخیره سپاه جذب می شدند و تحت آموزش قرار می گرفتند تا نیروهای آینده ی سپاه باشند. آموزش نظامی و اردوهای چند روزه و آموزش کارهای تشکیلاتی، جزو برنامه های ذخیره سپاه بود، اما در واقع پرورش اندیشه، تقویت اعتقادات و نیروی مقتدر و معتقد ساختن بیش از اهداف نظامی مد نظر این مجموعه ی با برکت و هدفمند بود.
ذخیره سپاه، دانشگاهی بود که تحت مدیریت مبتکرانه و مقتدرانه ی حسین ناجی، زبده ترین نیروها را چه در زمینه های معنوی و چه در زمینه های نظامی، تحویل جبهه های نبرد می داد. نیروهایی که بسیاری از آنان به شهادت رسیدند. ذخیره سپاه، دانشگاه رزمنده سازی دزفول بود.
راوی: محمدرضا اکرام فر
سبزقبا
سرش را انداخت پایین وگفت: «مجید! ببین! من تو همین عملیات شهید می شم! می خوام یه وصیتی بهت بکنم! » بغضی که در گلویم چنگ می انداخت حتی اجازه نمی داد که به حسین بگویم:«بگو!» خودش ادامه داد و گفت:« حضرت سبزقبا رو فراموش نکنید! من تا حالا هر مشکلی داشتم همین آقای بزرگوار برام گره اش رو باز کرده!» بعد لبخندی انداخت روی لبش تا جو را عوض کند وگفت: «ببین نیاز نیست که حتماً بری توی حرمش! همین از سر چهارراه هم که مشکلت رو بگی، برات حلش میکنه! من سفارش آقا سبزقبا رو بهتون میکنم! حرمتش رو داشته باشید و مدام به زیارتش برید!»
راوی : مجید هفت تنانیان
قصه ی دیدار
«شهید غلامرضا عارفیان» که از رفقای صمیمی حسین و از بچه های خودساخته و اهل دل و باصفای مسجد امام حسن عسکری(ع) بود، می گفت: حسین در همان یکی دو روز مانده به عملیات فتح المبین، در حالی که غرق در مناجات با پروردگار بود، چنین زمزمه میکرد: « خدایا! میدانستم که به دیدارت خواهم شتافت! اما گمان نمی کردم به این زودی باشد. حالا در این فرصت کم چه چاره کنم؟ » این جمله ی حسین را روی تابلوی بالای مزارش نوشتیم و تا مدتها بالای مزارش جلوه می کرد.
راوی : برادر شهید
بشارت رجعت
خواب دیدم که با تعدادی از دوستانش آمدند خانه. دامادم، محمد ، هم با آنها بود. آمدند داخل اتاق و چند دقیقه ای نشستند و هنگامی که خواستند بروند، حسین را صدا زدم و گفتم: «حسین! مادر! نمی مونی مگه؟!» گفت : «نه! اومدم محمد رو تحویلتون بدم و برم! بچه ها منتظرن! باید سریع برم!» محمد روغن چراغی، شوهر خواهر حسین، مفقودالاثر بود. زمانی این خواب را دیدم که خبر بازگشت پیکر محمد را بهمان داده بودند. به گمانم حسین هم آمده بود تا در مراسم محمد، سهمی داشته باشد.
راوی: مادر شهید
مزار مطهر شهید «حسین ناجی» در جوار مزار برادر شهیدش «عبدالامیر ناجی» در قطعه دوم گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است