به بهانه معرفی شهید جمعه نعمت زاده
بالانویس1:
دوستی پرسید: نام چند شهید شاخص دزفول را برایم بفرست. گفتم دزفول 2600 شهید شاخص دارد. تمام شهدای دزفول شاخص اند. پرداختن به تعداد خاصی از شهدا، نباید ثمره اش گمنام ماندن مابقی شاخ شمشادهای دیگر شهید باشد.
بالانویس2:
روایت «شهید جمعه نعمت زاده»، از سروقامتان شهید شهر صفی آباد دزفول را ابتدا از زبان دایی شنیدم. روایت به تصویر کامل می شود. همان روزها عکس هایی از «جمعه»به دستم رسید که روایتش خود داستانی کامل است و من یقین کردم ، این عکس ها هدیه ی «جمعه» است برای الف دزفول و من نیز در طلوع یک صبح جمعه از ماه شعبان، روایت جمعه را برای اولین بار منتشر می کنم.
روایت غروب «جمعه»
روایت لحظات شهادت «شهید جمعه نعمت زاده» از زبان همرزمش«محمدرضا»
طلوع جمعه
از آشنایی تا صمیمی شدنمان، زمان زیادی طول نکشید. در مغناطیس خصیصه های زیبایش مجذوب شده بودم و لحظه هایم مدام کنارش سپری می شد. زبر و زرنگ بود و خوش برخورد و همیشه لبخندی گوشه ی لب هایش داشت. در آن هیر و ویر منطقه و جنگ و خاک و دود و آتش، همیشه شیک بود و اتو کشیده. شب ها ، لباس های خاکی را می گذاشت زیر پتوی سربازی تا به شیوه ی خودش اتو شوند. اهل کار بود و همیشه پیشقدم و فعال تر از بقیه، در کارها. «جمعه» یک نیروی همه چیز تمام بود.
صبح جمعه
کربلای 5 بود و باران آتشی که شنیدنش هیچ گاه به پای دیدنش نمی رسد. کمرهایمان را با چفیه بسته بودیم و گاه در روز، پنج یا شش ماشین مهمات خالی می کردیم و زیر همان آتش، در تلفیق زمزمه ی « وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَى» روانه می کردیم سمت دشمن و چند روزی حکایت مکررمان همین بود.
مسئول قبضه خمپاره 120 میلیمتری بودم . در 24 ساعت، تنها چند ساعتی از شب فرصت داشتیم برای استراحت و تجدید قوا. لذا فقط شب ها سه نفر به نوبت برای کار با قبضه بیدار می ماندند و بقیه می خوابیدند.
حدود ساعت 2 یا سه نیمه شب با صدای شلیک قبضه بیدار شدم. نوبت پست خودم بود. چراغ قوه را انداختم روی صورت بچه هایی که از خستگی ولو شده بودند روی زمین. فقط «جمعه» نبود. راه افتادم سمت قبضه و دیدم که تنهایی مشغول شلیک است. با بی سیم «گرا» می گیرد، قبضه را آماده می کند و از سنگر مهمات، گلوله می آورد و شلیک می کند و این یعنی که داشت کار سه نفر را همزمان انجام می داد. سرش فریاد زدم: «پس چرا منو بیدار نکردی؟» گفت: « فعلاً خط اَزَمون آتیش می خواد . . . » و با هم گلوله ریختن روی دشمن را ادامه دادیم.
کار شلیک گلوله ها به اتمام رسیده بود که نشستم کنارش و دوباره خواستم بگوید که چرا بیدارم نکرده است؟ گفت: «ول کن . . . مهم نیست» گفتم : «نه! برام مهمه! چرا منو بیدار نکردی؟» گفت : «چندبار صدات کردم! می دونستم خیلی خسته ای ، دیگه دلم نیومد بیدارت کنم!»
شهید جمعه نعمت زاده- نفر دوم از راست
ظهر جمعه
نزدیکی های اذان ظهر بود. من و «جمعه» و حمید راشدی و دو نفر دیگر از بچه ها کنار سنگر ایستاده بودیم و مشغول حرف زدن. من پشت به خاکریز بودم و جمعه هم مثل همیشه کنارم بود و دستش را گذاشته بود روی شانه ام.
یک لحظه ، تمام منطقه را گرد و خاک فرا گرفت و من بدون این که صدایی بشنوم ، درد شدید موج انفجار پیچید توی سرم. جمعه همین طور که دستش روی شانه ام بود، مرا به عقب می کشید و یکباره رهایم کرد. چند ثانیه ای گذشت تا به خود آمدم. غیر از من، بقیه ی بچه هایی که دور هم بودیم افتاده بودند روی زمین و ناله می کردند. برگشتم سمت جمعه. یک ترکش خورده بود به سرش و با ضربان قلبش، خون فواره می زد. زخم بچه ها را بستیم و فرستادیم عقب و من ماندم و درد دور شدن از جمعه که بیش از دردِ موجی که توی سرم می پیچید عذابم می داد. بد دردی بود، تلفیق درد فراق جمعه ، درد موج انفجار و درد این که هیچ کدام از آن ترکش های مأمور سهم من نبود.
شهید جمعه نعمت زاده - نفر نشسته
عصر جمعه
بعد از اتمام مأموریت، رَدّ و نشان «جمعه» را در بیمارستان شهید مصطفی خمینی(ره) تهران یافتم و خوشحال از زنده بودنش ، راهی تهران شدم. خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد. پرستار، اتاقی را نشانم داد که سه مجروح درآن خوابیده بودند روی تخت. در نگاه اول هیچ کدامشان «جمعه» نبود. برگشتم سمت پرستار و سراغ گمشده ام را گرفتم. انتهای انگشت اشاره ی پرستار به تختی ختم می شد که جوانی لاغر ، با پیکری تکیده و در حالت کما، افتاده بود روی آن. پیراهن تنش نبود و استخوانهایش از زیر پوست زده بود بیرون.
باید باور می کردم که این جسم نحیف، همان «جمعه» ی زبر و زرنگ و شیک پوشی است که همیشه مثل اسپند روی آتش آرام و قرار نداشت و اکنون فقط به کمک دستگاه های بیمارستان، نفسش به سختی بالا می آمد.
روی پیکرش جای ترکش های دیگری هم بود که هنگام حادثه ، اصلاً متوجه آن ها نشده بودم. اما همان ترکش اصلی کار خودش را کرده بود. پرستار گفت: « نمی تونید ببریدش خارج؟ با وضعیتی که داره نمیشه این جا عملش کرد! اون جا امکان درمان وجود داره! ترکش توی سرش شروع کرده به جا به جا شدن و بیرون اومدن، اما بدنش خیلی ضعیف شده و ممکنه دووم نیاره! » حرف های پرستار یک جورهایی آب پاکی بود که روی دستم می ریخت و من ماندم با نیمچه امیدی برای دیدن دوباره جمعه!
«جمعه» ملاقات ممنوع بود، ولی به هر اصرار و التماسی که بود سه روز برای ملاقاتش رفتم و روز سوم قبل از اذان ظهر آخرین ملاقات من و جمعه ای بود که ضعیف تر از همیشه، روی تخت افتاده بود.
نگاهم را انداختم روی چشم هایی که در این سه روز باز شدنشان را ندیده بودم و پلک هایی که مانع بودند برای دیدن و خداحافظی کردم و برگشتم دزفول.
شهید جمعه نعمت زاده - نفر سوم ایستاده از چپ
غروب جمعه
دو روز بعد تماس گرفتم با بیمارستان . همان پرستار بود. خودم را معرفی کردم و سراغ جمعه را گرفتم. با بغضی که توی صدایش پیچیده بود گفت : «مگه هنوز نیاوردنش دزفول؟» گفتم : «دزفول؟!» گفت: «مگه خبر ندارین؟» گفتم : «نه! چی شده مگه؟!» گریه ی پرستار کافی بود که آخر قصه را بخوانم و پرستار با گریه ادامه داد: «همون روز بعد رفتن شما، نزدیک اذان ظهر چشماشو باز کرد و یه نگاه کرد به دور و برش و دوباره خوابید. همه خوشحال شدیم که به هوش اومده. رفتیم کنارش. اذان رو که گفتن ، دوباره چشماشو باز کرد . کادر پرستاری همه بالاسرش بودیم. بهمون نگاه کرد و خندید و دوباره چشماشو بست. اما این بار برا همیشه بست . . . » مابقی حرف های پرستار را دیگر نمی شنیدم...
و آن لحظه که تابوت جمعه را بر شانه می بردم ، یاد دستش افتادم که در آخرین لحظه روی شانه ام بود.
و تقدیر بر این بود که «شهید جمعه نعمت زاده» در هفتم اسفند ماه 65 در همان 16 سالگی اش جاودان شود و مزار مطهرش در گلزار شهدای صفی آباد دزفول ، زیارتگاه عاشقان باشد.