به بهانه سیزدهمین سالروز تشییع و تدفین شهدای گمنام دانشگاه آزاد دزفول
بالانویس1 :
سال 1388 یک مسابقه برگزار شد توی دانشگاه با عنوان «نامه ای به امام رضا(ع)». در یک کار ابتکاری از زبان پنج شهید گمنام مدفون در دانشگاه، نامه ای برای امام رضا(ع) نوشتم که مقام اول را کسب کرد و برنده یک سفر زیارتی به مشهد مقدس شد که دانشگاه هیچ وقت این هدیه را به من نداد!!
این روزها که بچه های غیرتی بسیج دانشگاه دارند به مناسبت سیزدهمین سالروز تشییع و تدفین این میهمانان آسمانی تدارک برنامه ای آبرومند را می بینند، یاد آن نامه افتادم و در بین انبوهی از اطلاعات کامپیوترم پیدایش کردم. خواندنش بعد از هفت سال برای خودم مرور درد بود. آن روزها هنوز نه این شهدا یادمانی داشتند و نه من « الف دزفول » را و امروز تصمیم گرفتم به مناسبت همین مناسبت، پس از هفت سال از نگارش آن، بدون تغییر و با فضای همان روزها منتشرش کنم.
بالانویس 2:
دلم غربتکده ی هشت شهید گمنام مدفون در یادمان شهدای دزفول ، روبروی آقا رودبند است. این میهمانان غریب دانشگاه دزفول، حداقل سقفی بالای سرشان هست و خادمی هست بهشان برسد و کم و بیش زائر دارند. کاش مردم و مسئولین فکری برای آن غریبان غریب تر شده می کردند.
بالانویس 3:
از عموم همشهریان عزیز دعوت می کنم در مراسم با شکوه سیزدهمین سالروز تدفین پنج شهید گمنام در دانشگاه آزاد اسلامی واحد دزفول که شنبه 11 اردیبهشت ماه ، شب ساعت 21 در مسجد موعود دانشگاه برگزار می شود ،شرکت کنند و با حضور خود ادای دینی کنند به این گمنامان بی نام و نشانی که «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء»
من الغریب . . . الی الغریب
انتشار دستنوشته ای از زبان شهدای گمنام دانشگاه برای امام رضا(ع)، هفت سال پس از نگارش
سلام آقا جان !
می خواهیم برایت بنویسیم. اگرچه به زعم این آدمها حق نوشتن هم شاید نداشته باشیم.
چون دانشجو نیستیم.
اینجا شاید فقط دانشجوها باید بنویسند.
دانشجویان بیایند. بروند. درس بخوانند. نخوانند. نمی دانیم.
دانشجویان باید کنفرانس بدهند، ژورنال بنویسند، مقاله ریجستر کنند که در این صورت پولش را هم پژوهشی دانشگاهشان میدهد.
دانشجویان باید در همایش ها شرکت کنند. سازه های ماکارونی، بتنهای سبک تر از سبک تر های قبل. این جا فقط دانشجویان حق آب و گل دارند. کارگاه بروند ، سفر تحقیقاتی بگذارند و دور ایران را بگردند و یا عین همین دانشجوهای معماری در و دیوار نقاشی کنند. راستی گاهی نقاشی ما راهم میکشند و نمره میگیرند.
خب حداقل به درد هر رشته ای نخورده باشیم ، به درد دانشجویان معماری که خوردهایم. جای شکرش باقی است! بگذریم ! برویم سر اصل مطلب !
آقا جان! میخواهیم با این که شایدحق نوشتن نداریم ، بنویسیم برایت. اما بگذارید قبل از آن به مسئولین این جشنواره بگوییم که نگران نباشید. لازم نیست دنبال بخشنامه یا تبصرهای بگردید که به ما حق شرکت در این مسابقه را بدهید. ما خودمان راه قانونیاش را پیدا کردهایم تا شما به خاطر ما خدای ناکرده قانون خود را نقض نکنید. کاغذش را به دیوار مسجد دیدیم و به همین آقایی که حال نامه را به دستتان داده است، رو انداختیم. گفتیم که حرف دل ما را برای شما بنویسد. ما که سال هاست در دانشگاه هستیم ، اما نه کارت دانشجوییمان دادهاند و نه حتی یک مدرک.
صلاحیت یک مدرک معادل گرفتن هم که نداریم. رشتهای را که ما خواندیم دیگر ظاهرا حنایش رنگی ندارد که کسی دانشجو خطابمان کند یا فارغ التحصیل. دیگر اهمیتی ندارد برایمان. چون ما به آنچه که می خواستیم رسیدیم و بقیهاش دیگر کشک است.
استادمان هم که سالهاست از دنیا رفته است تا گواه دانشجوییمان و سوادمان باشد. پس بگذارید همین بنده خدا بجایمان و به نام خودش بنویسد. جایزه را هم اگر برد، مال خودش. به درد ما که نمیخورد. چرا که ما خود با شما ، سر و سرّی داریم و اینان بیخبرند. بگذار اصلا تمام جایزه ها مال خودشان باشد. ما به همین حال خودمان عادت کردهایم و شکوهای نداریم و یا اگر داریم، بیخیال.
اگر دیدن حالت چهره در نوشتهها قابل دیدن بود.لبخندِ به طعنه ما در آن دیده می شد. پس بگذار این جماعت فکر کنند که ما از آنها شکوهای نداریم. ما می خواهیم برای تو بنویسیم. عین برخی از این جماعت اینترنتی، نامه مان به شما را از اینترنت دانلود نکرده ایم، بلکه حرف های خودمان است و این جماعت حال انگشت به دهانند که ما اینترنت را از کجا می دانیم ؟
از خودشان یادگرفته ایم. آن لحظههایی که بیخیال از کنارمان میگذرند و در مورد تحقیق هایی که از کافی نت ها خریدهاند و به استادهایشان قالب کردهاند حرف میزنند. لابد در بند و بساط این اینترنت از این قلم کالا هم پیدا میشود.
اما چه خوب یادمان است که ما در دوره دانشجوییمان هیچ وقت از حکم استاد تخطی نکردیم.!!!!!!!!! بگذریم!
نمی دانم این بنده خدایی که قبول کرد حرف هایمان را بنویسد تا آخر داستان تاب خواهد آورد یا نه. خودش که می گفت طی این سال ها این اول بار است که مینویسد. قبلاً این ور و انور قلم زده بود. می دانستیم.
اما آقا جان ! چرا او را برای نوشتن انتخاب کردیم. شرمنده آقا! این را خودش قول گرفت که ما نگوییم. حتی به شما.
اما آقا جان !
از بغضش، از حالت چهره اش و اشک هایی که گاه در چشمهایش حلقه می زد، احساس کردیم که او هم یک جورهایی می فهمد ما چه میگوییم. اصلاً چرا گیر دادهایم به این نویسنده بیچاره. بگذار حرفمان را به شما بگوییم و برویم.
آقاجان !
یادمان هست که هرگاه بعد از نماز سلامتان می دادیم.غریب الغربا صدایتان میکردیم. شاید لقلقه مان شده بود و درکی از غربت نداشتیم، اما امروز، هر گاه که می خواهیم سلامتان دهیم . . .
گفتیم سلام! ببخشید آقا! اذن دخول نخواندیم! اذن دخولمان باشد همان مقدمه ها که گفتیم.
اما بگذارید قبل از هر حرف و حدیثی به این جماعت بگوییم که اگر در حین نوشتن برای آقایمان دردی گفتیم که باعثاش آنها بودند ، فکر نکنند که ما از آنها توقعی داشتهایم. آقا خودت که شاهدی. بودی! دیدی! و اگر خود ندیدی، حتما برایت گفته اند از ما.
البته بگذار قبلش به این جماعت بگوییم، شما از این حرف ها ککتان هم نگزد. کار خودتان را بکنید. به حرف ما اهمیتی ندهید. خب هر کس حق دارد درد دل کند. آیا حق این را هم نداریم ؟!
آقا جان !
ما که از قبل می دانستیم این ها امروز چه خواهند کرد؟ ما که میدانستیم چه دردی گریبانگیر شهرشان میشود؟ از ما که حرف شنوی ندارند، شما بهشان بگویید بروند و حرف های حسین [1]را بخوانند. آن وقت به حرف ما ایمان می آورند که ما از قبل می دانستیم چه می شود.
بیاییم سر حرف خودمان. آقا جان! امروز آمدهایم تا از غربتی دیگر با شما نجواکنیم و بگوییم : « اجازه می دهید دیگر غریب الغربا صدایتان نکنیم ؟» هان!
با آن همه فر و شکوه که شما دارید چگونه واژه ی غریب را برایتان بکار ببریم ؟ آن وقت مایی که خود طعم غربت را با گوشت و پوست و استخوانمان حس کرده ایم و بهتر است گوشت و پوست را بیخیال شویم، همان استخوان خوب است. همان چند کیلویی که جمع و جور کرده و در کیسه ریختند و تا ابد در حسرت یافتن نشانی از ما ماندند.
خودمان نخواستیم. مگر آنان را که نشان از بی نشانشان یافتند چه گُلی به سرشان زدند که مای بی نشان را؟! آن ها که دنیا را از پشت یک قاب به نظاره نشسته اند و انتظار دارند عزیزانشان سرشان را بالا بگیرند بدون این که بالای سرشان باشند.
ما که از دنیا به اندازه یک مزار هم نخواستیم. ماندیم همان جا. خودشان به زور به سراغمان امدند و خواستند شهرنشینمان کنند با این که ما با فرهنگ شهرنشینی بیگانه بودیم.
آقا جان! خودشان خواستند ما که نخواستیم. اگر می خواستیم که نشانمان را رو می کردیم و نمی گذاشتیم که در کف یافتن هویتمان بمانند. خودشان ما را این جا آوردند، ما که توقعی نداشتیم. غربت کشیده بودیم. ولی این جا احساس غربت بیشتری می کنیم. حداقل آن جا بقیه دوستانمان بودند. دور هم بودیم. خوش بودیم! خوش بودیم از این که حتی استخوانمان هم به شهر این جماعت نمی رود، اصلاً این گونه همدیگر را دعا می کردیم که : « الهی استخوانت هم به شهر برنگردد. »
آقا جان ! طعم غربت را چشیده ای، پس می دانی ما چه میگوییم، اما دیگر غریب نیستی !!! و ما هم از این که این جاییم ناراحت نیستیم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
صبح به صبح خانه تکانی مان می کنند. گلابمان می پاشند. گل می گذارند روی سنگ مزار بینشانمان و اسم تازه ای رویمان گذاشته اند. گمنام!!! تازه! یادمان رفت بگوییم. تازگیها نمی دانیم چه شد که آمدند و گفتند خانه تان کلنگی شده. بعد برایمان نمای گرانیتی زدند. ببینید چقدر احترام داریم.!!!!!!!! خب بنده خداها به فکرمان هستند.البته به زعم خودشان.
ما که به همان سنگ مرمرهای قبل هم راضی نبودیم. گرانیت را می خواهیم چه کنیم. ما اگر دنبال سنگ قبر بودیم که گمنام نبودیم !! خلاصه به ما می رسند. هر روز چند نفری ملاقاتی داریم.
بنده خداها.
خیلیشان امتحان که داشته باشند به سراغمان میآیند و دعا میکنند که امتحانشان خوب شود. خیلیشان هم امتحانشان که بد میشود بغضشان را کنار ما خالی میکنند. خلاصه در حد خودمان زائر داریم. گاهی اوقات هم بیش از حد خودمان.!!!!!!!!
افتتاح پروژه ای که باشد ، اولویت زیارت ماست. مهمان مهمی که بیاید اولویت دیدار ماست. مهم هستیم برایشان. در حد یک گلدان و دکور و تریبون.شاید هم بیشتر و امروز به سراغتان آمده ایم که نه از غربتمان که از غربت افرادی دیگر بگوییم.
از غربت رفیقانمان که هنوز اسیر دنیای این جماعتاند وغربت ما در مقابل غریبی آنها بسیار ناچیز و کوچک است. ما که دیگر اهل دنیای این جماعت نیستیم که غریب باشیم یا نباشیم. اصلاً دنیای این ها با دنیای ما کاملاً فرق دارد. همه چیز عوض شده است. ارزش ها ، قانون ها ، زیبایی ها ، زشتیها .
آقا جان این ها اصلاً گاهی ما و رفیقانمان را متهم هم میکنند. اصلاً شاید حق دارند. نمی دانیم. مهم این است که ما دنیایشان را برای خودشان گذاشته ایم و رفتهایم به همان جا که باید میرفتیم و خوشیم! چرا که حداقل دیگر با دردهایی از جنس دردهای این جماعت سر و کار نداریم.
آخ ! گفتیم درد! یاد دوستانمان افتادیم که اصلاً دلیل نوشتنمان برای شما بودند. دوستانمان که ساسان[2] نشینند.
ساسان ! و ساسان نه محله ای خوش آب و هواست و نه شهرکی در شمال یک کلان شهر، که ساسان شاید آخر دنیاست. آخر دنیا برای برخی از رفیقانمان که مدتهاست به ملاقاتشان نرفته ایم.
البته روزگار غریبی است. آن ها خود کم کم به ملاقاتمان می آیند. هر از چند گاهی بچه ها خبر آمدن یکی شان را به ما میرسانند. کمکم داریم دوباره دورهم جمع میشویم. مدام به سراغمان می آیند و میگویند که دعایشان کنیم که قصه شان دیگر تمام شود. همین چند روز پیش بود که سعید[3] به سراغمان امده بود. از آن موهای لخت جوگندمیاش هیچ اثری نبود. ابروها و مژههایش هم. خیلی از ریخت افتاده بود.
میگفت مجرای تنفسی اش از لوله یک خودکار بیک هم تنگ تر شده است و هر نفسی که فرو می رود مضر حیات است و چون بر میآید معذّب ذات. کلیه و کبد و طحال و.. سایرین را شیمیایی بلعیده است. شیمیدرمانی هم دیگر اثری ندارد.
البته، یواش، به گونه ای که فرزندش نشنود در گوشمان گفت که اسپره تنفسش را که یکصد و هشتاد هزارتومان خریده بود ، تمام شده است وپول ندارد که یکی دیگر بخرد.
یا اینکه محمد حسین[4] می گفت :
« من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیونهای درجه چهار باشم. بیدست و پا بدوم، شنا کنم وچون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم نگذاشتم آنها از پل «مارد» بگذرند، حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است. مرا هم بردند. خوشبختانه دستی ندارم ، اگر نه باید نوار را من میبریدم. نشد. وزیر این زحمت را کشید.تلویزیون هم نشان داد. سپس همه برگشتند. وزیر به وزارتخانهاش. پیمانکاران به ویلاهایشان و من به تختم.
من یک نام باشکوهم اما فرزندانم از نسبتشان با من میگریزند با بهره هوشی یکصد و چهل آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفتهاند. من نمیدانم چه هستم ؟ نه کیفی و نه کمی ! بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آنها حتی شعور به قول مرتضی ؛ کلمنم ! و من اما هر صبح آماده میشوم برای شکنجهای تازه، در دور افتادهترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان. در باغ وحشی به نام کلینیک درد تا مواد اولیه شکنجهای تازه باشم برای جانم ، تنم ، وطنم، تا باز خودم را از تخت یک مترو شصت سانتیام به خاک بیندازم اما نمیرم. درد این ستون فقرات کج و فراق لهم کند اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم. »
آقا جان! خوش بحال ما! ما که رفته ایم و اینان غریبترند از ما. کاش می شد به مسئولین همین دانشگاهی که ما را در آن دفن کردند بگوییم در کنار بازدید هایشان، یک بازدید هم از ساسان برای دانشجوهایشان بگذارند، البته اگر برای روحیه شان ضرر نداشته باشد.
آقا جان! نامه نوشتیم تا بگوییم ما دیگر نمی خواهیم غریب الغربا صدایت کنیم که آشنا تر و معروف تر از تو نیست و کدام یک از اهل بیت به اندازه تو زائر دارند.
آقا جان! از وضع و حال و روز امروز این جماعت شکوه ای نداریم. بگذارشان بچسبند به میزهاشان. هرچند که ممکن است بدون میز عزیز نباشند !!!!! کاریشان نداریم. به خودت قسم. ما در فکر رفیقانمانیم که به قافله نرسیدند. ما از این ها شکایتی نداریم. ما که خودمان از قبل می دانستیم این ها به این روز می افتند. بندگان خدا فکر می کنند که بالاترین مریضی انفولانزای نوع آ است. نمی دانند که سال هاست به دردی گرفتارند بدتر از آن که خودشان هم نمی دانند. بگذار دستهایشان را بشویند و در دستمال عطسه کنند و دستمال را در سطل درب دار بریزند. دیگر مبتلا نمی شوند. اما روزی هزار بار اگر با مایعهای دستشویی آنتی باکتریال دست هاشان را بشویند، قلبهای فراموشی گرفته شان درمان نمیشود و نمی دادند دردی دارند که سراسر وجودشان را گرفته است. درد فراموشی!!
ای کاش حرف حسین [5]را می خواندند تا صدق گفته ما را می فهمیدند. او که انان را از درد و بیماری بزرگی ، سال ها پیش خبرداد و گفت :
« با رفتنم از دردی بزرگ بر خود می نالم. حس می کنم فرداها ، در راه ها ، وقتی زمان ، گذشته را ازیاد می برد و آینده فراموشکده ی گذشته می شود ، شهیدان از یاد می روند.
از اینکه فرداها ، این همه خون برادرانم که نوید دهنده هزاران لاله در بهاران فرداست ، از یاد رود بیمناکم. از اینکه فرداها به ضعیفان نرسند. ثروتمندان مالکان زمین شوند. ضعیفان دردکشیدگان روزگار گردند. شهیدان از یاد رفتگان شوند ، خون شهیدان به استهزاء گرفته شود ، زندگی در آن دنیا برایم تار می شود. »
و مگر همو نگفت که :
« برادر! این نبرد در اینجا به پایان نخواهد رسید. نبرد ما نبرد همیشه تاریخ است. تا ظلم هست جنگ هست وتا جنگ هست ما هستیم. برادر ! رفتن ما رفتنی برای حرکت توست. برادر می روم تا تو بیایی ! اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای ! من زنده ام.در مرگ نیز زنده ام. اما برادر ! زندگی ام و حاضری ام به یک سِرُم است. سرمی که مبدأش بدست توست. سرمی که رفتن می خواهد. شدن می خواهد. رفتنی که توقفی ندارد و توقفی که جز مرگ من هدیه ای ندارد.»
و او همه این ها را گفت و ما نیز خود می دانستیم که چه خواهد شد و چه بسیارند از اینها که زندگی را از حسین و حسین ها و ماها دزدیدند.
آقا جان!کاری به کارشان نداریم. گذاشته ایمشان به حال خودشان. بگذارشان سرشان گرم همین سکه ها باشد و دغدغه شان اینکه مالیات دوبرابر شده است. ما که شکوه ای ازشان نداریم. فقط دلمان به حالشان میسوزد. همیشه راضی بودیم به رضای خدا. با همین غربتی که داریم. داریم حال می کنیم. فقط به فکر غربت و درد رفیقانمان بودیم که برایت دردنامه نوشتیم..
همانان که غریبترند. جنسشان از جنس این جماعت نیست. آمدیم تا امروز دردشان را به شما بگوییم که پس فردا روز ملاقات بی معرفت و تکخور صدایمان نکنند. نگویند که به فکر غربتشان نبودیم. خواستیم شما هم شاهد غم ما از غربتشان باشید.
خواستیم زیارتی کرده باشیم. هر چند که ما هروقت بخواهیم زائرت می شویم و این جماعت فکر می کنند که ما زندانی همین شش گوشه مزار گرانیتی این هاییم. ولشان کن در خیال خودشان باشند و بهشان خوش بگذرد.
آخ!
هواسمان باز رفت روی رفیقانمان و بیخیال اطرافمان شدیم. این بنده خدا که دارد برای ما می نویسد. وای. یکی بیاید زیر بغل هایش را بگیرد. این کاغذ خیس را که در مسابقه قبول نمی کنند. باید ببرد و دوباره پاکنویس کند. او را چه میشود ؟
او که خود بارها و بارها نوشته بود در راستای این درد و غمها. شاید برخی دردها برایش تازگی داشته باشد. اما نه. ظاهرً او هم دارد به حال خودش گریه میکند. او هم دوست دارد یک جورهایی خودش را بچسباند به ما. سنش که به دوره جنگ نمی رسد.اما !!!
آقا جان ! او از ما یک قول می خواهد. عجب! هرگز فکر نمیکردیم درمقابل نوشتن این کلمات از ما چنین بهایی را طلب کند.
با خود گفتیم به همان جایزه نفیس قانع است. یا به همان سفر زیارتی شما. اما نه! کاغذ را برداشته است و میگوید تا این قول را از ما نگیرد پاکنویسش نمی کند برای مسابقه! باشد! چشم! اما نه! انگار به این چَشم ما دلش راضی نمیشود. انگار آرامِ او را گرفته اند. چه بیتابی میکند.
آقا جان میخواهد ما کارش را تلافی کنیم. میخواهد همان گونه که او درد ما را برای شما نوشته است، ما نیز دردهای او را به گوش شما برسانیم. و آرزوهایش را و آرزویش را و او یک آرزو بیشتر ندارد. به نوشتن نمی شود گفت که بقیه می فهمند.
چه کنیم آقا جان! قول بدهیم ؟ اگر قول ندهیم که او نامه را تحویل نمیدهد. و اگر قول بدهیم و نشود! پناه بر خدا. بگذارید او کاغذ را تحویل بدهد. بقیه اش با خدا. قول می دهیم.
قصه دراز شد که اگر بخواهیم بگوییم، باید مثنوی هفتاد من بنویسیم و اگر بخواهیم سکوت کنیم که ...! ببخشمان آقا که این قدر وقتتان را گرفتیم.
ما پنج نفر !!!!
امروز آمدیم تا حرفهای ناگفته مان را بگوییم. تازه الان هم قصد داریم سری بزنیم به مادرتان. آدرس مزارش را از مهدی گرفته ایم. آخر ما را با مادرتان شباهتی است و آن این است که ما هم بی مزاریم!!
والسلام
پنج شهید گمنام مدفون در دانشگاه آزاد اسلامی – واحد دزفول