به بهانه ی تصاویری از «یسنا» که قلم به دستم کرد
بالانویس:
برایم مهم بود که اولین پست الف دزفول در سال 95 ، چه باشد!؟ بیش از بیست موضوع روی « وایت برد الف دزفول » توی اتاقم ردیف شده بود. ایستادم و با چشمانم مرور کردم و این بار هم چشمم روی واژه ی «یسنا» ماندگار شد.
عطش دیدار بابا
به بهانه ی اولین عیدی که «امیربابا» در کنار «یسنا»یش نیست
«بابا» زیباترین واژه در گنجینه ی لُغت دختر بچه هاست. اصلاً این که می گویند دخترها «بابایی» هستند را همه جوره می شود حس کرد. اصلاً وقتی دختربچه ها توی بغل بابایشان می روند، حس دیگری دارند. باباها هم همین طور. علاقه ی عجیب و غریبی دارند به دخترهایشان. به قول یکی از بچه ها، انگار تا وقتی که آدم صاحب دختر نشود، پدر بودن را احساس نمی کند. خصوصاً اگر دختر، تازه زبان بازکرده باشد و شیرین زبانی ها و زبان ریختن هایش، قند توی دل بابا آب کند. این جا دیگر بابا بی تاب تر از دختر است برای دیدار و باباها بیشتر از دخترها دلشان بهانه گیر می شود و جز به در آغوش کشیدن نازدانه شان آرام نمی گیرند و از طرف دیگر دختربچه ها را نگو! بال بال می زنند برای رسیدن بابا. مدام طرح عقربه های ساعت را از مادر می پرسند که وقتی عقربه ها چه شکلی شدند، بابا برمی گردد.
انتظار این دیدار سخت است و طاقت فرسا، حتی اگر برای چند ساعت باشد و وقتی پایان می گیرد که قامتی به بلندی بابا در چهارچوب در نقش می بندد و آغوش باز می کند. توی آن چند ثانیه ای که دختر در آغوش بابایش غرق می شود، آرامش می گیرد. هم دل دختر و هم سینه ی بی قرار بابا و این وسط مادر است که از دیدن این صحنه لبخند روی لبش نقش می بندد و از آرامش بابا و دخترش آرام می شود.
حالا مابین این همه علاقه و دلبستگی دوطرفه بین دخترها و بابا ها، تو انگار کن فاصله بیفتد بینشان. حالا این فاصله می تواند از جنس همان ساعت هایی باشد که بابا سر کار است.
این فاصله می تواند از جنس فاصله هایی باشد که با سفر رفتن بابا شکل می گیرد و هرچه سفر طولانی تر می شود، تکلیف مادر سخت تر می شود با بهانه گیری های دختر. با سوالات گاه و بی گاه و تکراری دختر. با گریه های مکرر دختر که حتی وعده ی عروسک آوردن بابا از سفر هم بی فایده است و این جا ، هنر ، هنرمادر است در آرام کردن دختر.
اما یک جور فاصله هم وجود دارد که نمی دانم چگونه از این جنس فاصله بگویم!؟ از فاصله ای که ابدی است و هیچ گاه به وصال ختم نمی شود. در این جنس از فاصله، بابا هیچ گاه از سفر بر نمی گردد و این جا مادر می ماند با دو مشکل بزرگ. یکی دلتنگی های خودش و یکی دلتنگی های دخترش.
حالا به هر طریقی که بخواهد آرامش تزریق کند به خودش ، بماند. این که دلتنگی هایش را ببرد روی سجاده ی نماز و دور از چشم دختر ، بماند. این که گاهی در غیاب دختر آرام آرام با عکس توی قاب همکلام شودو اشک بریزد بماند. این که در و دیوار خانه که سرشار از خاطرات تک سوار زندگی اش است، روضه می شود برایش بماند. همه ی این ها بماند و در این بماند که می گویم، طوفان هاست که به ساحل آرام رسیدنش کار ساده ای نیست.
مشکل بزرگتر، دختر است. آرام کردن دختر. خودش را و دل خودش را می تواند با گره زدن به قرآن و اهل بیت(ع) به آرامش گونه ای برساند، اما این دختربچه، چه می شود؟ این کوه دلبستگی به بابا را چگونه آرام کند؟ بهانه های مکرر دختر را چه کند؟ نقشِ عقربه های ساعت را چگونه تصویر کند برای زمانی که هیچ گاه از راه نمی رسد؟ «نیامدن» را، «ندیدن» را چگونه بیاموزد به دختری که فقط به آغوش بابا آرام می گیرد؟ چه بگوید ؟ چه داستانی باید تعریف کند ؟ واقعیت را بگوید یا اصلاً نگوید؟ اگر بگوید چگونه بگوید که در باور و فهم دختر بگنجد و اگر نگوید ، پس به کدام وعده آرامش بریزد برآتش وجود دختر؟
این ها که گفتم و صدها مشکل ریز و درشت دیگر است که در جاده ی پیش پای عبور مادر وجود دارد و مادر است که این جا اول باید خودش را به ساحل آرامش برساند و بعد دختر را.
همه ی این ها را گفتم تا برسم به «یسنا» دختر کوچک اولین شهید مدافع حرم دزفول «شهید امیر علی هویدی». مهربان بابایی که دل از همه ی این محبت ها و دل بستگی ها برید، دل از شیرین زبانی های تنها دخترش کند و نگاه دخترش تا ابد به انتهای جاده ماند تا دشمن نگاه بد به ناموس اهل بیت(ع) نداشته باشد.
«یسنا» که رقیه وار بی قرار باباست و مادری که زینب وار کوه صبوری شده است و «ام وهب» وار در تشییع امیر زندگی اش ، حماسه سر داد.
این روزها «یسنا» اولین عید را بدون «امیربابا»یش دارد می گذراند و روزهای دیگری پیش رو دارد که بابا در آن حضور فیزیکی نخواهد داشت. قرار است روز به روز بزرگ تر شود و راه بابا را برود. نه آغوش بابا هست و نه دستی که عروسک عیدی بدهد به یسنا و نوازش کند آن گیسوهای به زیبایی آبشار را.
آرام کردن یسنا سخت است برای مادر، برای اطرافیان ، چرا که تاریخ را که ببینی پر است از دخترهایی که تقدیر غریبی داشته اند و آرام کردنشان ساده نبوده است. از فاطمه ای که در فراق بابایش بی تاب بود ، تا زینبی که بی تاب سفر رفتن مادر شد و بعد هم بابا و بعد هم حسن(ع) و دست آخر هم حسین(ع) و از رقیه ای که جز به سر بریده ی بابا آرام نگرفت.
و «یسنا» دیگر می داند که بابایش شهید شده و البته مادر هم یقین به زنده بودن امیرش دارد. این که امیر همیشه هست و بیش از پیش حضور دارد و فقط قواعد دنیاست که دست و پاگیر دیدن می شود و همین یقین کمی کار را آسان می کند.
این روزها یسنا خوب می داند که بابا همیشه کنارش هست و می بیندش. یسنا همه جوره از بابا آرامش می گیرد. از تصویر بابا، از سنگ مزار بابا و از دید و بازدیدهایی که بین او و بابایش رقم می خورد و فقط او خبر دارد و فرشته هایی که مراقبت از یسنا را ضمانت کرده اند و مگر می شود امیربابایی به آن مهربانی بیخیال دلتنگی های دخترش باشد. در خواب یا بیداری اش را نمی دانم، اما می دانم که او اندکی آرام می گیرد با آن. البته بر بی قراری هایش هم نمی شود خرده گرفت که داستان بابایی بودن دخترها را همان اول تعریف کردم.
وقتی یسنا گونه به گونه ی امیربابایش می گذارد
آنچه باعث شد این همه بنویسم این تصاویر یسنا بود. گونه اش را آرام گذاشته است روی سنگ مزار بابا و روی تصویر بابا. عجب روحی دارند این تصاویر. آدم احساس می کند این «امیربابا» است که در آغوش گرفته است دخترش را و دارد جرعه جرعه آرامش می ریزد در وجود دخترش.
بیایید دعا کنیم که خداوند دمادم آرامش بریزد در وجود یسنا و مادرش و خانواده ای که شاخ شمشادشان را در دفاع از حریم و ناموس اهل بیت(ع) تقدیم کردند. دعا کنیم که خداوند صبورشان کند و شکیبایی از جنس شکیبایی زینب(س) عنایتشان کند.
و البته ما آدم ها که گرفتار خاکیم، همه چیز را زمینی می بینیم. این که «امیر» هوای خانواده اش را از آن بالا و آن سوی آسمان ها دارد را یقین می دانیم. اما گمان و فهم زمینی مان این است که این سنگ و این عکس هر چقدر هم که آرامش بدهند به یسنا ، آغوش بابا چیز دیگری است. آدم یاد صحنه ای از کربلا می افتد. آن جا که راوی می گوید بچه ها پیرهن ها را بالا می زدند و شکم هایشان را می گذاشتند روی زمینی که مشک های آب آن جا بودند تا شاید از شدت عطش آن ها کم شود.
شاید«یسنا» هم وقتی گونه روی سنگ مزار بابا می گذارد، وقتی گونه روی تصویر بابا می گذارد،شدت عطشش به دیدار بابا اندکی آرام می گیرد. صلی الله علیک یا اباعبدالله