شاید به بهانه ی همین روزها ...
بالانویس:
داستان نوشتن بلد نیستم، این اولین تجربه است. این فقط و فقط یک داستان کوتاه است و واقعی نیست. زاییده ی دغدغه هایی که همیشه با من هستند. خواندنش کمتر از ده دقیقه زمان می گیرد ، اما تفکر به محتوایش برای هر کس تفاوت دارد.
پلاک اروند
داستان کوتاهی در خصوص این روزهایی که دارد می گذرد
با کت و شلوار جدیدش و قامتی که سعی می کرد با راست راست راه رفتن، جلب توجه کند ، وارد بهشت آباد شهر شد. به آدم های کت و شلواری همراهش گفته بود که طوری دور و برش راه بروند که همه متوجه شوند آدم مهمی آمده است.
هنوز چند قدمی نرفته بود که حرکت تعدادی آدم کت و شلواری دیگر توجه اش را جلب کرد. خوب که دقت کرد ، یکی دیگر را دید مثل خودش. با آدم هایی که دور و برش مثل عصا قورت داده ها راه می روند.
این وسط لبخند مردمی که داشتند نگاه می کردند و با انگشت آنان را به هم نشان می دادند، واضح به چشم می خورد. راهش را ادامه داد. دقایقی چرخید بین مردم؛ اما کسی تحویلش نگرفت. بجز همین آدم های دور و برش که مدام بادیگارد وار ، انگشت را می گذاشتند روی هنزفریِ توی گوششان و با آدم های خیالی آن سوی خط زمزمه می کردند برای جلب توجه. کسی توجهی نمی کرد بهشان. برخی آدم ها فقط از دور، سلامی می دادند و یا دستی بلند می کردند.
این وسط پچ پچ های مردم بدجوری روی اعصابش بود. مردمی که با انگشت او و دور و بری هایش را به هم نشان می دادند.«بازم موقع انتخابات شد، پیداشون شد بهشت آباد . . .» ، «باز اومدن خودشونو نشون بدن به مردم . . .» ، «چه کلاسی هم گذاشتن برا خودشون. . .»، «اینا که سال تا سال نمیدونن بهشت آباد کجاست... »، « کدومشون تو فکر مردمه آخه! . . .»
سنگینیِ نگاه مردم بدجوری اذیتش می کرد. چشمهایش دنبال جایی خلوت می گشت. پشیمان شده بود از آمدن. می خواست یک جورهایی از زیر این نگاه های معنا دار مردم خلاص شود. چشمش افتاد به قطعه ی شهدا. خلوتِ خلوت بود. سوت و کور. برای فرار از نگاه ها و تیکه و کنایه های مردم رفت لابلای مزار شهدا. آن همه آدمی هم که با خودش آورده بود، راه افتادند دنبالش.
آرام شروع کرد به قدم برداشتن و تصاویر شهدا را یکی یکی زیر چشمی از نظر می گذراند. ده - دوازده سالی می شد نیامده بود این طرف ها. بعضی عکس ها و اسم ها برایش آشنا بودند. همکلاسی های دوران مدرسه اش که در همان سن و سال رفته بودند آسمان. حسی غریب آمد سراغش! تجربه ی این حس و حال را قبلاً نداشت. انگار قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. دلش بدجوری آشوب شد. احساس کرد سینه اش دارد تنگ می شود. نفس هایش داشت سنگین و سنگین تر می شد. سنگینی نگاه عکس ها ، سنگین تر از نگاه مردم ، روی دلش خروار شده بود.
سرش را بلند کرد. چند مزار آن طرف تر جوانی ایستاده بود و زل زده بود به او. جوانی لاغراندام که پیراهن سفیدش را انداخته بود روی شلوارگشادش و با یک کتانی سفید روبرویش ایستاده بود. نگاهش گره خورد توی نگاه جوان. جذبه ی غریبی توی نگاه جوان موج می زد. خیره شد به او. احساس کرد که می شناسدش. جوان با همان نگاه غریب داشت نگاهش می کرد.
پاهایش قفل شد و چشمانش بدون پلک زدن مات شد روی چهره ی جوان. عرق سردی کل وجودش را گرفت. بدنش شروع کرد به لرزیدن. زیر لب با صدایی بریده و آرام گفت :«ص .. ص... صا... صا.... صا...صادق !! صادق!! این صادقه! این صادقه!»
آدم های دور و برش، مسیر نگاه او را دنبال کردند، اما بجز سنگ و عکس و قاب چیزی نبود. پاهایش را انگار با میخ چسبانده بودند به زمین. صدای زمزمه اش داشت کم کم تبدیل می شد به فریاد. « صادق! صادق تویی! » و جوان فقط با همان نگاهِ پر از حرف، داشت نگاهش می کرد. صدای همراهانش در آمد. دکتر! دکتر چی شده؟ صادق کیه؟ کسی که این جا نیست!
اما او هیچ صدایی نمی شنید. باز هم خواست قدم بردارد، اما انگار اختیار پاهایش را نداشت. یک لحظه دنیا دور سرش شروع کرد به چرخیدن! پاهایش سست شد. داشت می افتاد روی زمین که آدم های دور و برش سریع زیر بغل هایش را گرفتند. پاهایش کامل بی حس شد و افتاد روی زمین. لابلای مزار شهدا!
صادق آرام آرام آمد سمتش! دستش را دراز کرد و گفت : دستتو بده بینم بهروز! ببخشید حاج بهروز! آقای دکتر! دستتو بده ببینم!
دستش را گرفت و بلندش کرد. گرمی دست صادق تمام وجودش را گرفت.
* چه عجب از این ورا دکتر جون! یادی از رفیق رفقا کردی! سال ها میشه این طرفا نیومدی حـــاجی!!!!
لکنت گرفته بود انگار! چند بار تلاش کرد تا توانست دوباره «صادق» را تلفذ کند.
- « صادق! . . . تویی . . .؟! واقعاً خودتی . . . ؟! این جا! این شکلی ! اصلاً عوض نشدی! قیافه ت با آخرین باری که دیدمت زیاد فرقی نکرده! »
صادق فقط نگاه می کرد! از آن نگاه ها که پشتش یک آتشفشان حرف حساب داشت!
- تکون نخوردی؟ یه ذره هم پیر نشدی! مگه میشه آخه؟ بعد از جنگ، من وقتی برگشتم ایران گفتن که شهید شدی! کربلای چهار! مادرت می گفت. حتی بهم گفت که جنازه ت رو هم نیاوردن! پس تو زنده بودی و سراغی ازمون نگرفتی ؟
صادق، سری تکان داد و گفت:
* یعنی تو الان اومدی این جا، اومدی سراغی از ما بگیری؟ اومدی که بگی هنوز به یاد این بچه ها هستی؟ اومدی بگی قدرشون رو می دونی و راهشون رو میری؟
- خب اومدم بهشت آباد دیگه ! مثل همه ی مردم! مردم برا چی میان این جا؟ منم برا همون اومدم.
صادق با انگشتش آن آدم های کت و شلواری را نشان داد و گفت:
* با اینا ؟!!! برا این که مردم ببینن تو هم اهل احترام به شهید و شهادت و این جور حرفا هستی دکتر!!!؟
یک لحظه برگشت !
خودش را دید که ولو شده است روی زمین و آدم های دور و برش پریشان و هراسان دارند این در و آن در می زنند.
برگشت سمت صادق!
دوباره بدنش شروع کرد به لرزیدن!
- صادق! من که گیج شدم! چی شده؟ اون کیه ؟ من کی ام؟
یکدفعه مثل بچه ها زد زیر گریه.
- تو رو خدا صادق! تو رو خدا بگو چی شده؟ نکنه من مُرده باشم؟
* گوش کن! بهروز! فقط گوش بده ببین چی میگم. اگه من اینجام! اگه تو اینجایی! فقط یه فرصته! فرصتی که لطف خدا خواسته سر راهت قرار بگیره. اما بدون این آخرین فرصته بهروز! آخرین فرصت! حالا این که برا چی خدا خواسته که من بیام و ببینمت رو نمی دونم! چرا این فرصت رو بهت داده نمی دونم! من فقط مأمورم.
گوش بده باید من یه سری حرف ها رو بهت بگم و برم! بهروز! یادته داشتیم دیپلم می گرفتیم که جنگ شد؟ یادته گفتم باید بریم جبهه! گفتم امام «تکلیف »کرده که هر کس می تونه سلاح به دست بگیره بره جبهه! یادته ؟
- آره! یادمه!
* یادته چی گفتی؟ یادته چیکار کردی؟ یادته گفتی «تکلیف مکلیف» چیه بابا! جنگ که شوخی بردار نیست! نقل و نبات که خیرات نمیکنن. یادته گفتی الان موقع درس خوندنمه. یادته بار و بندیلتو بستی و رفتی اون ور دنیا!
- آره! رفتم که درس بخونم و یه کاره ای بشم و بتونم به مردم کشورم و شهرم خدمت کنم!
صادق لبخندی زد و با طعنه گفت: «خدمت!» معنی خدمت رو هم فهمیدیم! همونطوری که معنی «تکلیف» رو هم فهمیدیم!
زمانی که جنگ و جبهه بهت نیاز داشت، تکلیف اسمش «تکلیف مکلیف» بود و بجای این که دفاع از ناموس و کشورت اسمش خدمت باشه ، درس خوندن اسمش شد «خدمت»!
حالا می بینم که تو این کاغذپاره هات خط به خط نوشتی «تکلیف!» زیاد دم از «خدمت» زدی دکتر!
تکلیف که یه روزی «تکلیف مکلیف» بود برات، حالا برا نمایندگی مجلس دیگه« تکلیف مکلیف» نیست؟
صادق یکی از بروشور تبلیغاتی را آورد و پاره پاره کرد و انداخت زمین!
با این وعده وعیدایی که حتی زحمت نوشتنش رو هم دادی دست دیگرون، لابد می خوای بری که به مردم خدمت کنی آره!
خداییش خودت یه بار این ها رو خوندی ؟
سرش را انداخته بود پایین و عین برق گرفته ها فقط می لرزید. احساس کرد خون توی رگهایش دیگر جریان ندارد! قدرت تکلم نداشت و صادق همچنان ادامه داد:
* لابد تو هم خودت نمی خواستی کاندید بشی! اصرار دوستا و رفقا و علما و اساتید باعث شد احساس تکلیف !!!کنی، آره؟!! احساس تکلیف! تکلیفی که اون روزا اسمش «تکلیف مکلیف» بود.
نمی دانست چطور خودش را جمع و جور کند. صادق زل زده بود توی چشمهایش و حرف می زد. زبانش همچنان برای جواب دادن سنگین بود و انگار دهنش قفل شده باشد، نگاه می کرد به صادق!
- صادق! تو رو خدا! کمی آروم باش! اینقدر «تکلیف مکلیف »رو نزن تو سرم!
صادق دوباره گیر داد به همان واژه ی تکلیف و ادامه داد:
* تو تکلیف می دونی چیه دکتر! تو تکلیف می دونی چیه حاجی!؟
اون روز که تکلیف جنگ بود، تو بیخیالش شدی! وقتی هم که برگشتی باز بی خیال تکلیف بودی!
صد جور پست و مقام داشتی و ده تا شرکت تجاری و صادرات و واردات و ساختمون سازی و خون مردم رو تو شیشه کردن! این تکلیف بود بهروز! این «خدمت» بود دکتر!؟ این چیزی بود که به بهانه اش ول کردی و رفتی اونور آب؟
تو تکلیف می دونی چیه که تو این کاغذ پاره هات، دم از تکلیف زدی؟ تو «خدمت» می دونی چیه که دم از خدمت می زنی!
تو از همون روز اول هم تکلیف رو نشناختی! تو اصلا ًنه میدونستی و نه می دونی که تکلیف رو کی مشخص می کنه! تو فقط به فکر خودت بودی!
این که صادق این همه اطلاعات را از کجا داشت، برایش عجیب بود! آمد دهان باز کند به حرف زدن که صادق زد دوباره گفت:
* حرفی هم برا گفتن داری مگه ؟
تکلیف حرف امام بود. تکلیف حرف امام هست. امام و رهبری که تو فقط بلدی پشت اسمش قایم بشی برا رسیدن به خواسته های خودت. تکلیف وصیت و خواسته های این بچه هاست. اونایی که رفتن برا این که تو باشی! تو باشی که راه اونا رو بری!
شب کربلای 4، پیکر تیکه پاره ی بچه ها رو اروند با خودش برد. پلاکشون افتاد تو اروند تا تو ماشین« پلاک اروند» سوار بشی !! حالا اومدی دم از خدمت و تکلیف می زنی؟ هیچ کس ندونه، من که می دونم برا چی اومدی؟
یادته بهروز! یادته انشاهای مدرسه؟! علم بهتر است یا ثروت، یادته!!
تو هم به علم رسیدی و هم به ثروت! اما الان چی؟ دنبال چی هستی دکتر! دنبال چی هستی حاجی؟!
دنبال قدرت؟!!
دنبال قدرت هستی و دم از خدمت می زنی بهروز؟!
یک نگاه می انداخت به بهروزی که افتاده بود روی زمین و داشتند آب می ریختند روی صورتش و یک نگاه می کرد به خودش و یک نگاه به صادق! بد وضعیتی بود و این وسط حرف های صادق مثل پتک می خورد توی سرش.
* این همه بچه ها خدمت کردن به این کشور! جونشون رو دادن و هیچی از هیچ کس طلبکار نشدن! ادعای خدمت نداشتن!
این همه بچه ها افتادن گوشه ی خونه هاشون و درد، امونشون رو بریده! شیمیاییا! قطع نخاعیا ! موجیا !
با این همه، ادعای خدمت ندارن! طلبی هم از کسی ندارن. با هزار تهمت پشت سر خودشون و خونواده هاشون دارن تو اوج غربت و گمنامی زندگی می کنن! کسی هم سراغی ازشون نمی گیره!
تو ادعای خدمت می کنی بهروز!!!! چه خدمتی؟! کدوم خدمت ؟ کدوم کشک ؟
خدمت رو تو نمی کنی به مردم بهروز!
خدمت رو اون معلمی می کنه که داره توی یه روستای دورافتاده، به بچه های مردم درس می ده.
خدمت رو اون سربازایی می کنن که چون پارتی ندارن میفتن سر مرز و شبانه روز پست می دن تا کسی متعرض این کشور نشه!
خدمت رو اون بچه هایی میکنن که گوش به فرمان رهبرشون ، شبانه روز و توی گرما و سرما دارن از آب و خاک این کشور دفاع می کنن.
خدمت رو اون کارگری می کنه که شب تا صبح توی معدن و سر زمین کشاورزی و سر ساختمون ، جون می کنه تا یه لقمه نون حلال ببره سر سفره ی زن و بچه ش.
خدمت رو اونایی می کنن که دغدغه شون مردمن. اونایی که تو هر پست و مقامی که باشن ، دنبال گره وا کردن از کار مردم هستن، نه دنبال کیسه دوختن برا جیب خودشون!
هنوز بگم بهروز!
این همه پست و مقام و مال و ثروت کم بوده برات که حالا دنبال قدرت افتادی ؟
اونوقت با ادعای عمل به تکلیف و خدمت به خلق؟
آقای دکتر! آقای حاجی! آقای خادم ملت! تو اون همه پست و مسئولیتی که داشتی چه گلی به سر مردم شهرت زدی؟
برا فرهنگ شهرت چه کردی؟ برا امنیت شهرت چه کردی؟ برا اشتغال جوونای شهرت چه کردی؟ گره از کار کدوم آدم باز کردی؟ برا همین شهدایی که الان کنارشون اومدی برا خودتو نشون دادن و تبلیغ چی کردی؟
می تونستی بهروز! خودت هم خوب می دونی که می تونستی اما نکردی! مصلحت نبود! مصلحت حزبت. مصلحت باندت. مصلحت گروهت. . . پس مصلحت مردم چی ؟ به اون یه لحظه هم فکر کردی؟
آقای حاجی! تویی که هدفت راضی کردن حزب و باند و گروه هاییه که تو رو به اینجا رسوندن! تو! تو از خدمت به خلق حرف می زنی؟ ادعای تکلیفت میشه؟ نگو که خندم می گیره بهروز!!!
هنوز بگم بهروز؟ ! هنوز بگم!
نشست روی زمین! وضعیتی نبود که بخواهد نگران خاکی شدن کت و شلوار چند میلیونی اش باشد. دکمه یقه اش را باز کرد که نفسش راحت تر برو بیا کند. کلاسش را گذاشت زیر پا و با آستین اشک هایش را پاک کرد.
* اونایی که الان دارن برات میلیون میلیون تبلیغات می کنن! چیزی نمیخوان ازت یعنی؟ سهمی نمی خوان ازت؟ اون حزب و باند و گروه هایی که دارن برات زنده باد! زنده باد! سر میدن، توقعی ندارن ازت؟ سهمی نمی خوان؟ نمی خوان ازت که به سازشون برقصی؟ نمی خوان ازت فردا که کارهاشون رو راه بندازی ؟ برا خدا دارن برات خرج می کنن؟؟؟!!!
پس مردم کجای کار تو هستن دکتر!!؟ فقط شعار! فقط شعار که من چنین می کنم و چنان می کنم!
برات مهم هست که یه کارگر چطوری شکم زن و بچه ش رو سیر میکنه؟ برات مهم هست که مردم چطوری روزشون رو شب می کنن؟ برات مهم هست که بعضی آدما اگه یارانه شون قطع بشه، نفسشون قطع می شه؟ برات مهم هست کسی که مریض سرطانی تو خونه داره چطوری باید دوا درمونش کنه؟ برات مهم هست که یه جوون وقتی بیکاره چه بلایی سر روح و روانش میاد؟ تو تا حالا چیکار کردی برا مردم شهرت .. هان؟ د بگو خب؟ گوش می دم! بگو . . .
- ببین صادق . . . من . . . من . . .
* آره! من ! من! این «من» تو رو به این جا رسونده. آخه حاجی! آخه دکتر! تو جز این که بچه های خودت رو تو بهترین پست و مقام ها بزاری . . . بجز این که آجر رو آجر ملک و املاکت بزاری! بجز این که از این دست بدی و از اون دست پس بگیری، برا مردم شهرت چه کردی بهروز؟!!! چه خیری برا شهرت داشتی ؟ چه گلی به سر مردم شهرت زدی؟
حتما باید نماینده باشی که خدمت کنی! احساس تکلیف، فقط تو نمایندگیه مجلسه ؟
بازم گفتم تکلیف! آقای تکلیف مکلیف!!! وقتی می گی تکلیف خندم میگیره!
تکلیف، اون بچه یتیمایی بودن که می تونستی دست بکشی تو سرشون و نکشیدی!
تکلیف، اون آدمایی بودن که برا این که چند تومن کمکشون کنی تا بتونن مریضشون رو دوا درمون کنن، اومدن سمتت و تو گفتی که از دفترت بندازنشون بیرون!
تکلیف، اون دخترایی بودن که اگه برا جهیزیه کمکشون می کردی ، الان سر زندگی هاشون بودن !
تکلیف، اون جوون هایی بودن که اگه تو پارتی بازی نمی کردی و سفارش قوم و خویشای خودتو نمی کردی ، الان دستشون به کاری بند بود.
هنوز بگم بهروز!
تکلیف، اون خرابه ای بود که تو کنارش مدرسه ساختی و اسمتو درشت زدی بالای سر در مدرسه! اما حاضر نشدی برای اون خونواده ی تو خرابه یه سقف بسازی که زمستونا تو خونشون بارون نیاد!
تو رو خدا نگو تکلیف که خندم می گیره! نگو خدمت که خندم میگیره!
این همه بچه هایی که رفتن و شهید شدن، عکسی ازشون توی این شهر نیست! این همه آدمایی که از ثمره ی خون این بچه ها پست و مقام گرفتن، حتی حاضر نیستن عکس این بچه ها رو تو شهر بزنن!
حالا عکسای بزرگ تو شده شهره ی در و دیوارای این شهر که می خوای خدمت کنی؟
جالبه اونا که خدمت کردنشون رو ثابت کردن، عکس و یادی و اسمی ازشون نیست، اونوقت تو که ادعای خدمت داری، شهرو عکس بارون کردی!
خجالت نمی کشی بهروز! خجالت نمی کشی؟ تو یه ذره هم تو فکر مردم نیستی!
ثروت دیگه بهت حال نمی ده، دنبال حال کردن با قدرتی! نکن بهروز! نکن!
همچنان لال وار با همان لکنت زبان و گریه هایی که امانش را بریده بود، فقط می توانست «صادِ» «صادق» را تلفظ کند. خیلی سعی کرد خودش را جمع و جور کند.
صادق دوباره زل زد توی چشمهایش و گفت : «اینارو بهت گفتم واسه اتمام حجت! بدون همه ی این بچه هایی که این جا خوابیدن و همه ی جوونیشون رو گذاشتن برا خدمت به این مملکت، یه روز سر راهت رو میگیرن! باید جواب همه ی این ها رو بدی! خدمت و تکلیف اینه که مثل این بچه ها فقط و فقط خدا مد نظرت باشه و بخاطر خدا بیای که گره از کار مردم وا کنی! بیای تا دست افتاده ها رو بگیری! نون اونایی رو آجر کنی که با حق مستضعف ها و فقرا ، سکه روی سکه هاشون می زارن! خدمت و تکلیف تو اینه که گوشِت به دهن امام زمانت باشه که چی میگه! چی میخواد ازت! خدمت و تکلیف تو اینه که فقط برا خدا کار کنی ، فقط خدا ... فقط خدا . . . کاش این حرفا رو می فهمیدی بهروز! !»
این حرف های آخر را صادق با بغض گفت و اشکی که توی چشم هایش موج می زد.
صادق، رفت و زانو زد کنارش. یک دستش را گذاشت روی شانه اش و برای اولین بار لبخند زد توی صورت بهروز و با دست دیگر آرام آرام زد روی گونه ی بهروز و دوباره گفت : «فقط خدا . . . فقط خدا . . . فقط خدا . . . هنوز فرصت داری!»
آرامش دستی که می خورد توی صورتش شدید تر شد و محکم تر.
چشمانش را باز کرد و همان آدم های کت و شلواری اطرافش را دید.
- خدارو شکر ! به هوش اومد! چی شده دکتر؟ چی شد یک دفعه . . .
بهت زده فقط نگاه می کرد، اما از صادق خبری نبود.
به سختی زبانش را توی دهانش چرخاند و به سختی گفت :«صادق!! . . . صادق کجا رفتی!!!»
گفتند : صادق دیگه کیه دکتر! کسی این جا نیست که . . .
آرام زیر بغل هایش را گرفتند و از بین مردمی که دور و برشان جمع شده بودند، حرکت کردند سمت ماشین شاسی بلند دکتر!
و او فقط زیر لب می گفت : «صادق! . . . صادق! . . . صادق!»
عکس زنگار گرفته ی صادق ، بالای یکی از مزارها، داشت دور دست ها را نگاه می کرد.
همین طور که زیر بغلهایش را گرفته بودند، گریه می کرد و فقط می گفت: صادق! . . .! صادق. . !
گوشی را از جیبش درآورد و به سختی شماره ای را گرفت.
- الو. . . تمام عکس ها و تبلیغات رو از در و دیوار شهر جمع کنید! همین امروز . . . همین الان!
- حالم خوبه! خیلی هم حالم خوبه! گفتم همین الان . . .
- دکتر دکتر! نکن برام. این قدر حرف نزن! همین که گفتم! گفتم جمع کنید، یعنی جمع کنید.
خودش را از بین کت و شلواری های دور و برش رها کرد و دوید سمت مزار صادق و خودش را انداخت روی مزار!
صادق! صادق! صادق کمکم کن! صادق کمکم کن!
صادق جبران می کنم!
دیگه تکلیفم رو می دونم!
فقط خدا! فقط خدا!
باشه صادق جون! فقط خدا! کمکم کن!
آن آدم های کت و شلواری، هاج و واج داشتند دکتر را نگاه می کردند که کت و شلوارش شده بود غرق خاک!
سرش را از روی سنگ مزار برداشت!
چشمش را انداخت توی چشم صادقِ توی قاب.
صادق داشت لبخند می زد.