به بهانه ی یک اتفاق عجیب در یک بازی کودکانه
بالانویس:
علیرضا 8 ساله است و حامد رضا 4 ساله. علیرضا را قبلاً برایتان معرفی کرده بودم. اگر یادتان نمی آید اینجا را بخوانید.
علیرضا (پسر دایی من) دل رئوف و مهربانی دارد و روحی سرشار از آرامش. از وقتی مسجد می رود و جلسه قرآن ، مدام دارد بزرگ و بزرگ تر میشود. حرفهایش و اعمالش مثل آدم بزرگهای دنیا دیده و فهمیده است.
معمولاً با حامدرضا( پسرِ دختر عمه اش) بازی می کند و البته حامدرضا هم با آن همه شیطنت و شلوغ کاری های بچه گانه اش علیرضا را خیلی دوست دارد و داداش صدا می کند.
وقتی علیرضا گریه کرد
روایت یک اتفاق عجیب در یک بازی کودکانه، وقتی عکس یک شهید زیر پا لگد شد
علیرضا سمت راست و حامد رضا سمت چپ
مهمانی داشتیم. آمده بودند طبقه بالا و داشتند با هم بازی میکردند. حامدرضا روی مبل ها « بپر بپر» بازی می کرد که پایش رفت روی جلد کتابی که عکس یک شهید رویش چاپ شده بود.
به یکباره دیدم رنگ چهره ی علیرضا قرمز شد و دستش را کشید سمت حامد و فریاد زد: «چیکار می کنی حامد! مواظب باش! چرا پاتو گذاشتی رو این عکس؟ می دونی این کیه؟ این یه شهیده! »
با آرامشی که از علیرضا سراغ داشتم ، این همه داد و فریاد برایم عجیب بود. هم بغض را در گلوی علیرضا حس کردم و هم جمع شدن اشک در چشمش را.
حامد که با فریادهای پی در پی علیرضا از بپر بپر افتاده بود ، مات و متعجب ، انگار که خشکش زده باشد به قیافه ی عصبانی علیرضا نگاه می کرد و علیرضا با جملاتی مردانه هنوز داشت حامد را مواخذه می کرد.
«می دونی این کیه؟ این شهید شده. این رفته جونش رو برای ما داده. این تا آخرین نفس برای ما جنگیده!»
حامد که هیچ! من این وسط مات مانده بودم که علیرضا این حرف ها را از کجا آورده است. همپای بغض علیرضا بغض کردم. اما علیرضا کوتاه آمدنی نبود و مدام دستش را جلوی حامد تکان می داد و حرف می زد.
بیچاره حامد! برگشت سمت علیرضا و با همان لهجه ی کودکانه اش پرسید: «شهید چیه ؟»
انگار با این حرف حامد، کبریت بزنند به انبار باروت، علیرضا فریادش را بلندتر کرد و گفت:«شهید چیه؟ شهید کسیه که تا آخرین قطره ی خونش برا ما جنگیده! برا اینکه ما راحت باشیم! شهید خونش بخاطر ما ریخته شده!»
حامد که از این تعاریف علیرضا و داد و بیدادش سر در نمی آورد، دوباره بپر بپرش را شروع کرد و علیرضا کتاب را از روی مبل برداشت و با حالتی شبیه قهر و با بغض رفت طبقه ی پایین.
و من ماندم و صحنه و دیالوگ هایی که تا ابد در ذهنم ماندگار شد. اما قصه به همین جا ختم نشد. فردای داستان مادرم گفت:«دیروز انگار بازم علیرضا و حامد دعواشون شده بود»
گفتم : «چطور مگه؟»
گفت: «علیرضا که اومد پایین، رفت تو اتاق و نشست و یه دل سیر گریه کرد!»
تازه فهمیدم، علیرضا رفته طبقه ی پایین و بغضش را توی اتاق خالی کرده است.
اتفاق خاصی نیفتاده بود که علیرضا برود و گریه کند، اتفاق خاصی نیفتاده بود که دلش بشکند، فقط پای حامدرضا، ناخواسته رفته بود روی عکس یک شهید. همین. همین ماجرای ساده، علیرضای 8 ساله را ریخته بود به هم و زار زار گریسته بود.
با خودم گفتم: «خدایا! فقط پای حامد 4 ساله ، ناخواسته رفت روی عکس یک شهید وعلیرضای 8 ساله تاب نیاورد و زار زار گریست! آنانکه خواسته پا می گذارند روی خون شهدا! آنانکه دانسته از استخوان های شهدا نردبان می سازند برای بالا رفتنشان، آنانکه به خاطر حفظ میز و منصب و مقام و پستشان، راه شهدا و یاد شهدا و وصیت شهدا و خانواده های شهدا را زیر پا می گذارند، آنان به اندازه ی این بچه فهم و ادراک ندارند؟ آنان به اندازه ی علیرضا معنی شهید را نمی فهمند ؟ »
خدا پدر و مادر شاعر معاصرمان ابوالفضل زروئی را بیامرزد که نوشت :
ارزشمون به طول و عرض میزه چقدر میز و صندلی عزیزه
تموم فکر و ذکرمون همینه که هیشکی پشت میزمون نشینه
مردا بدون میز هم عزیزن رفوزه ها همیشه پشت میزن