به بهانه معرفی شهید محمدحسین کرم عنایت به عنوان شهید شاخص کارگری دزفول
بالانویس 1:
در خبرها خواندم که «شهید محمدحسین کرم عنایت» را به عنوان شهید شاخص بسیج کارگری معرفی کرده اند. کار بسیار شایسته ای است. کرم عنایت از شهدای گمنامی است که نامش را کمتر شنیده اید. شهیدی که هم منازل جهاد اکبر را عارفانه سیر و سلوک می کند و هم در نهایت سادگی و صفای دل در جهاد اصغر به بالاترین مراتب یعنی شهادت میرسد.
بالانویس 2:
به یاری خدا و به همت مجموعه روایتگران مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول ، کتاب خاطرات فوق العاده جذاب و خواندنی این شهید عزیز در حال گذراندن آخرین مراحل چاپ است و ان شاء الله بزودی همه میتوانند به برکت این کتاب «شهید محمدحسین کرم عنایت» را بیشتر بشناسند.
بالانویس 3:
این خاطره ی فوق العاده را هم به آرشیو خاطراتی اضافه کنید که انسان را به این یقین می رساند که شهدا زنده اند و شاهد و ناظر .
بگو تا مردم بدانند ما هم بوده ایم
پیام شهید محمد حسین کرم عنایت برای همرزمش حمید زارع که حاضر به مصاحبه درباره ی شهید نمی شود
بچه های مجموعه روایتگران مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول، مدام با« آقا حمید» تماس میگیرند تا قرار مصاحبه بگذارند در خصوص «شهید محمد حسین کرم عنایت» و آقا حمید مدام امروز و فردا میکند. تلفن همراهش را جواب نمیدهد و به خانواده اش می گوید به این بچه ها بگویید:«نه! مصاحبه نمی کنم!»
آقا حمید چشم را دوخته است به عکس محمد حسین و زمزمه میکند در دلش با او که :«تو دوست داشتی گمنام باشی! من هم درباره ی تو اصلاً حرف نمی زنم»
چندین روز به همین منوال میگذرد و آقا حمید بیخیال مصاحبه با بچه های مجموعه روایتگران می شود. چشمانش گرم خواب اند که محمدحسین با اعتراض می آید سمتش و می گوید: «این کارا چیه ؟ چرا این بچه ها هرچی باهات تماس می گیرن، نمی ری؟»
آقا حمید خشنود و متعجب از دیدار محمد حسین می گوید:«یادته می گفتی دوست دارم گمنام بمونم! به همین خاطر نمی خواستم برم و درباره ی تو حرف بزنم» محمدحسین با همان لحن می گوید:« حالا که دیگه من توی این دنیا نیستم! برو و درباره ی ما حرف بزن. بگو تا مردم بدونن ماها هم بودیم...»
محمد حسین این را می گوید و می زند به کانال شوخی. دارد می رود تا مثل همیشه آقاحمید را بزند که صدای اذان صبح مانع می شود.
آقاحمید بلند می شود و تلفن مرکز فرهنگی دفاع مقدس را می گیرد و می گوید:«کی بایدبیام برای مصاحبه ؟»
شهید محمدحسین کرم عنایت نوروز سال 1367 در عملیات والفجر 10 آسمانی می شود و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی زیارتگاه عاشقان است.
در ادامه مطلب به تعدادی خاطره ی
کوتاه از این شهید که در تیرماه 92 در هفته نامه یالثارات توسط مرکز فرهنگی
دفاع مقدس دزفول منتشر شده است توجه فرمایید.
طعم فقر
محمدحسین در خانوادهای رنج دیده و مستضعف به دنیا آمد و از همان ابتدا زندگی سخت و محرومیت را شناخت. پدرش کارگر بود و او طعم فقر را از کودکی چشید. بزرگتر که شد برای کمک به پدرش به عنوان کارگر در کارهای بنایی و ساختمان سازی آن هم در گرمای شدید دزفول فعالیت داشت و از دستمزد خود، بخشی از نیازهای خانواده را بر طرف میکرد. احساس مسئولیت میکرد و لحظه ای از کمک به خانواده غافل نمیشد.
بچه جلسه قرآن
محمدحسین بچه جلسه قرآنی بود. از کودکی در مجالس و حلقههای قرآنی مسجد آیتالله طالقانی و حسینیه آل علی علیهالسلام محله قلعه دزفول حضور فعال داشت. بعد از انقلاب هم به این حضور و فعالیت ادامه داد. حتی سالها تا زمان شهادت خودش مسئول چند جلسه از جمله جلسات قرآنی مسجد مسلم بن عقیل بود که هر روز عصر با پای پیاده و یا با دوچرخه خود را به این مسجد میرساند و نوجوانان محل را جمع میکرد و پس از نماز مغرب و عشا با برنامههای قرآنی و دینی آنها را با اسلام آشنا میکرد.
برخی از افراد که روی دیدن او را نداشتند برخی اوقات دوچرخه اش را پنچر میکردند تا دیگر به آنجا نرود اما او دست بردار نبود و چون به راه خود ایمان داشت لحظه ای سست نمیشد. از آن نوجوانان درسالهای جنگ تحمیلی رزمندگانی پرورش داد که در جبههها به دفاع از انقلاب برخاستند…
فریضه
محمدحسین هیچ گاه امر به معرو ف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. از همان دوران نوجوانی اش مقید به انجام این فریضه بود. به عنوان مثال در همان سنین نوجوانی به همراه دوستانش به زیارت مرقد منور شاهاحمد از نوادگان امام موسی بن جعفر علیهالسلام رفته بودند. در آنجا دو جوان با ضبط صوت اقدام به پخش ترانههای غیر شرعی و آهنگهای مبتذل کردند. در ابتدا محمد حسین با زبان نرم به آنها تذکر داد اما آنها نپذیرفتند که ضبط صوت را خاموش کنند. قصد درگیری داشتند که محمدحسین و دوستانش هم کم نیاوردند و به آنها حمله کردند. آنها دو پا داشتند، دو پای دیگر هم قرض کردند و… الفرار!
مفتون
عاقبت به عنوان کارگری ساده در فضای سبز شهرداری دزفول استخدام شد. وقتی هم نیاز جبههها را میدید کار را تعطیل میکرد و عازم جبهه میشد. با آنکه ظاهری ساده داشت اما اهل مطالعه بود و در محافل دوستانه نظراتی میداد که دیگران را به تعجب وامیداشت. چون سالها درس طلبگی خوانده بود، در بحثهای دینی فعالیت داشت.
چند سالی هم شاگرد شهید شیخ عبدالحسین سبحانی و مرحوم آیتالله جواد مدرسیان در حوزه علمیه آیتالله معزی در دزفول بود. ماه محرم که میرسید مفتون و بیقرار میشد. تا دیر وقت از این تکیه به آن تکیه میرفت و مجالس امام حسین علیهالسلام را از دست نمیداد. در برپایی تکیه محله هم فعال بود و هر جا که کمبودی احساس میکرد فورا آن را بر طرف میکرد. با وجود اوهیچ مشکلی نبود که رفع نشود. راست و حسینی، عاشورایی بود.
بدترین گناه
از غیبت کردن نفرت داشت و دروغ را بدترین گناه میدانست. در هر محفلی که صحبت از غیبت و تهمت به کسی به میان میآمد، سعی میکرد با آن مقابله کند و غیبت کننده را از آن کار بر حذر دارد و با منطق و استدلال از او میخواست که از غیبت کردن بپرهیزد. محمدحسین به موضوع حفظ بیتالمال بسیار حساس بود. در هر جا که مسئولیتی داشت به هیچ وجه اجازه نمیداد از اموال بیتالمال در جهت امور شخصی استفاده شود.
صادقالقول
وقتی که تصمیم به ازدواج گرفته بود به هر جا که برای خواستگاری میرفت دو مطلب را متذکر میشد؛ یکی اینکه صرع دارد و دیگر آنکه تا جنگ هست او هم به جبهه میرود. به همین خاطر بود که چندین خانواده به او جواب منفی دادند اما او باز هم صادقانه حرف خود را میزد.
بیعت اعتقادی
در جنگ و جهاد تبعیت از فرماندهی یک اصل است. اما از آنجایی که بیعت رزمندگان اسلام بیعت اعتقادی و ایمانی بود، این تبعیت جلوه مقدسی مییافت. آنها که اخلاص بیشتری داشتند، تبعیت بیشتری نیز داشتند. محمد حسین هم همین گونه بود. درباره دستور فرمانده هیچ کوتاهی نمیکرد. خیلی جدی و کوشا بود.
وقتی بعضی از بچهها میخواستند در برابر دستور فرمانده اما و اگر بیاورند، با جدیت مقابل آنها میایستاد و میگفت: او فرمانده ماست و به رهبر و امام وصل است. دستور او دستور امام خمینی است و سرپیچی از آن صحیح نیست. اگر ما واقعا سرباز و بسیجی امام خمینی هستیم باید تمام تلاشمان را برای اجرای دستور فرمانده مان انجام دهیم.
از این قبضه به آن قبضه
در عملبات که کار زیاد میشد، عادت داشت چفیهاش را از گردن باز کند و ببندد به کمرش. لحظه ای آرام و قرار نداشت. از این قبضه به آن قبضه و از این جیپ به آن جیپ میرفت. هم به دیگران روحیه میداد و هم توپ ۱۰۶ یا خمپارههایش را بر سر مزدوران عراقی میریخت.
آتش زدم به تدارکات
محمدحسین کارهای تدارکاتی را هم انجام میداد و در پاسخ تقاضای بقیه که بی موقع و برخی اوقات نصف شب تقاضای غذا میکردند به آرامی میگفت: ناراحت نباشید. میروم و فکری میکنم. به بیرون از چادر یا سنگر میرفت و چند دقیقه بعد با تعدادی کمپوت و کنسرو و نان بر میگشت. با تعجب میپرسیدیم: اینها را از کجا گیر آوردی؟ پاسخ میداد: کاری نداشته باشید. بیایید که آتش زدم به تدارکات. فردا دودش را میبینید!
نیمه شبها
محمدحسین با آن همه شوخ طبعی و شور و شعفی که داشت و همه را شارژ میکرد، نیمه شبها مقید به نماز شب بود. اگر هر شب از کنار چادر او رد میشدی، صدای مناجات و زمزمههای دعا و قرآن او را میشنیدی. نمازهای شب او همواره با اشک و گریه همراه بود.
چهره دوست داشتنی
محمدحسین قدرت بدنی خوبی داشت. کشتی اش حرف نداشت و با هر کدام از بچههای گردان یا مسجد که کشتی میگرفت برنده میشد. اهل ورزش فوتبال هم بود. صداقت و صمیمیت محمد حسین زبانزد دوست و آشنا بود. او به همه سلام میکرد. به هیچ کس بیاحترامی نمیکرد.
با همه مهربان بود. دلسوزی اش برای رفع مشکلات دیگران از او چهره ای دوست داشتنی ساخته بود. در کارهای خیر و نیک بدون آنکه به دیگران منتی بگذارد مشکلاتشان را حل میکرد. اگر احساس میکرد کسی به وسیلهای نیاز دارد بدون آنکه از او بخواهند آن وسیله را در اختیارش قرار میداد. حتی اگرخودش به آن نیازمند باشد. او با حضورش در هر جمع، شور و شادی و نشاط را به ارمغان میآورد.
اخلاص و صمیمیت
محمدحسین برای جبهه و جهاد از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. وقتی نیاز به نیرو بود، به درب منازل بچههای گردان میرفت و آنها را در جریان قرار میداد. آنها هم که به او علاقهمند بودند سریعا همه کارهایشان را تعطیل میکردند و با او راهی جبههها میشدند. خانوادهها هم که اخلاص و صمیمیت او را میدیدند به او علاقه داشتند و هیچ وقت از او دلگیر نمیشدند. چون میدانستند او خودش قبل از همه به جبهه میرود.
شعارهای حماسی
با شعارهای محمدحسین در مراسم صبحگاه بچهها ناراحتیها و کسالتهایشان را فراموش میکردند. بعد از عملیات والفجر مقدماتی که با توجه به عدم فتح و عقبنشینی درعملیات، بچهها غمگین و افسرده بودند، محمد حسین که مسئول تبلیغات بود، هر صبحگاه با شعارهای حماسی در رژههای صبحگاهی بچهها را از آن حالت خمودی و افسردگی بیرون میآورد؛ شعارهایی مانند: الله اکبر/ الله اکبر / بر پا برپا دلاور / برپا هنگامه میدان است / دشمن ما صدام است / ترسی به دل نداریم / از جنگ نمیهراسیم / اینجا ایران است / بیشه شیران است /…
صبحگاه
هنگامی که از دزفول خبر میرسید که شهر بمباران یا موشک باران شده، باز هم دست به کار میشد و در صبحگاهها با شعارهایش روحیه بچهها را عوض میکرد مثل این شعار: بسیجی جان بر کف / پیرو ولایت / شهادت، راه ما / خمینی، رهبر ما / الله اکبر/ الله اکبر /…
در برخی از این شعارها خودش به یاد مردم مظلوم دزفول بغض میکرد و بچهها هم با بغض و کینه به دشمن بعثی آن شعارها را تکرار کرده و جواب میدادند. برخی مواقع هم شعارهایی طنز میخواند که خنده و شادی را به جمع رزمندگان باز میگردانید.
قرآن در جبهه
در جبهه هم که بود در اوقات فراغت، مجالس قرآنی تشکیل میداد و برای نیروهایی که قرآن را به خوبی تلاوت نمیکردند کلاس میگذاشت و آنها را با قرآن آشنا میکرد.
شجاع
از همان کودکی بیماری صرع داشت و خیلی اتفاق میافتاد که آن حالت خاص به سراغش میآمد و او را اذیت میکرد. تا پایان عمرش هم این بیماری سخت و طاقت فرسا با او بود. مثلا اگر آبلیمو میخورد دچار حمله عصبی میشد که چند بار در جبهه هم دچار حمله شده بود اما این بیماری هرگز نتوانست بین او و جبههها فاصله بیندازد.
محمدحسین بسبار شجاع و نترس بود و به همین خاطر بود که در سخت ترین صحنههای جنگ و عملیات پیشقدم میشد. درعملیات کربلای ۴ در دی ماه سال ۱۳۶۵ در جزیره مینو خمپارهای به یکی از قبضههای توپ ۱۰۷ اصابت کرد و خبر رسید که چند تن از بچهها به شکل وحشتناکی به شهادت رسیدهاند و بدنهایشان از هم پاشیده است.
کسی در آن همه انفجار و آتش دشمن جرأت نزدیک شدن به آن محل را نداشت و ماندن آنها در آن موقعیت، صحیح نبود. به او گفتند با علی آخوند بروند و قضیه را جمع و جور کنند. شهدا و مجروحین را به عقب بفرستند و برگردند. بدون آنکه چیزی بپرسد بلند شدند و رفتند و بعد از ساعتی برگشتند و گفتند: کار انجام شد!
آچار فرانسه ادوات!
با آنکه متأهل بود و کارگر شهرداری دزفول اما هیچ عملیاتی نبود که در آن شرکت نکند. از فرمانده گردان هم بیشتر سابقه حضور در جبهه داشت. پیشکسوت بچههای ادوات بود و آچار فرانسه آن. از هیچ کاری هم دریغ نمیکرد؛ از تبلیغات بگیر تا آتشبار و تدارکات. حتی در بسیاری از مواقع در مسائل نظامی با او مشورت میکردند. حضورش به بچهها روحیه میداد. همه مجذوب صداقت و صمیمیت او بودند.
کفّ نفس
راه که میرفت سرش پایین بود تا نکند چشمش به نامحرم بیفتد. بارها اتفاق افتاده بود که خواهرش چندین بار در خیابان از کنارش رد شود ولی تا محمد را صدا نمیکرد، او را نمیشناخت؛ چون اصلا به خانمها نگاه نمیکرد.
اعتماد به نفس
عملیات کربلای ۴ در دی ماه ۱۳۶۵ که با یک ناکامی و عدم پیروزی همراه بود روحیهها را تضعیف کرده بود و بچهها ناراحت بودند. چند روز بعد در بین نماز جماعت ظهر وعصر که به امامت سید کاظم موسوی فرد برگزار شد، محمد حسین برخاست و چند مسأله شرعی بیان کرد.
در پایان هم افزود: حالا اگر کسی سؤال شرعی دارد حاج آقا موسوی تشریف دارند، من هم هستم! بچهها به این اعتماد به نفس او خندیدند ولی او بدون آنکه خود را ببازد گفت: برای چه میخندید؟ هر کس بخندد او را از سنگر بیرون میکنم. طنزی که در کلامش بود دلها را برای چند لحظه از آن حال و هوای غم آلود بعد از عملیات بیرون آورد. یعنی همان هدفی که او به دنبالش بود.
تعقیبات طولانی
محمدحسین خودش اهل شوخی و مزاح بود، اما از مسخره کردن دیگران و یا شوخیهای خارج از اخلاق و شرع بسیار گریزان بود و اگر درمجلسی مینشست که این گونه شوخیها و یا سخنان لغو و بیهوده را میشنید، بسیار ناراحت میشد و بلافاصله تذکر میداد و یا جمع را ترک میکرد. وقت نماز که میشد روی بلندی میرفت و اذان میگفت. صدای بلندش باعث میشد که تا چند صدمترآن طرف تر، نوای دلانگیز اذان شنیده شود و بچهها خود را برای نماز آماده کنند.
نمازهای محمدحسین هم حکایت خاص داشتند. مقید بود که نماز را به جماعت بخواند. در سخت ترین شرایط هم این کار را ترک نمیکرد. حتی اگر بر اثر کوتاهی سقف سنگر نمیشد بایستند نماز جماعت را نشسته میخواندند، یا اگر چند نفر هم که بودند باز نماز جماعت برقرار بود. برخی اوقات هم با اصرار بچهها خودش امام جماعت میشد.
نماز اول وقت او ترک نمیشد و این موضوع به بچههای دیگر هم سرایت کرده بود. نمازهایش اکثرا با خضوع و خشوع و طمأنینه و توجه همراه بود. محمد حسین شوخ و بذله گو، در نماز یک کس دیگری میشد. بعد از نماز هم تعقیبات طولانی داشت که دیدنی بودند. نماز شبهایش هم که حکایتی دیگر داشت…
روزی برسد…
درمدت حدود ۶ سالی که با محمدحسین دوستی و رفاقت داشت، چندین بار از او شنیده بود که میگفت: خوشا به حال شهدا، ای کاش ما هم شهید میشدیم. این جمله بعد از عملیاتها و زمانی که خبر شهادت یکی از نیروها را میشنید یا خود شاهد شهادت یکی از آنها بود، بیشتر شنیده میشد. برخی اوقات هم میگفت: یعنی میشود روزی برسد که خدا بزرگواری کند و من هم شهید بشوم؟! اصلا خستگی در اندیشه محمدحسین جایی نداشت.
هر جا که کار بود او هم بود. او کارهای سخت و طاقت فرسا را به جان و دل میخرید. اهل گلایه و شکایت هم نبود بلکه به استقبال کارهای سخت میرفت. در گروهانشان سه دسته مینیکاتیوشا داشتند که پایه ثابت هر سه دسته محمد حسین بود. یعنی هر وقت هرکدام از آنها کار میکردند محمدحسین در بین نیروها بود. وقتی دسته خودشان در حال استراحت بود محمد حسین به سنگر فرماندهی میآمد و میگفت: اگرکاری هست من انجام میدهم.
دو تیرآهن
سال ۱۳۶۵ بود؛ عملیات کربلای پنج. در آن زمان محمدحسین مشغول ساختن منزل مسکونی اش بود که وقتی شنید قرار است عملیات شود خودش را به جبهه رسانید. زمانی که در جبهه بود، موضوع ساختمان را در لابه لای حرفهایش گفت. میگفت که دارد منزل و آلونکی برای خانواده اش میسازد. یک روز سر نماز، در حال قنوت داشت با زبان فارسی دعا میکرد. همرزمش تعجب کرد.
وقتی در جملات محمد دقیق تر شد، شنید که دارد با خدا این گونه صحبت میکند: خدایا من برای ساختمان منزلم دو تیر آهن کم دارم. اگر این دو تیر آهن را به من بدهی میتوانم سقف را تمام کنم و با خیال راحت و بیش تر از گذشته به جبهه بیایم! این نشاندهنده عمق اخلاص و ایمان و صداقت او با خدا بود…
شهید گمنام
محمدحسین بر آموختن قرآن و انس نیروها با این کتاب شریف بسیار تأکید داشت؛ به گونه ای که حضور در مجلس قرآنی جبهه را لازم و ضروری میدانست و همه را به این کار دعوت میکرد. او با زبان محبت آمیز دیگران را به این مجالس فرا میخواند و اگرکسانی بودند که نسبت به این امر کاهلی میکردند به آنها تذکر میداد.
برخی از شبها که بچهها دور هم مینشستند و از هر دری سخن میگفتند او آنها را به تلاوت قرآن و یا مطالعه تفسیر سفارش میکرد و میگفت چه خوب است که جوانی خود را در انس با قرآن کریم بگذرانید. میگفت: دوست دارم شهید گمنام شوم. دوست دارم بدنم مثل امام حسین علیهالسلام تکه تکه شود. همینطور هم شد…
خدا میرساند
با وجود آنکه حقوق چندانی از شهرداری نمیگرفت و خانواده اش هم به آن نیاز داشتند اما بارها اتفاق میافتاد که از آن مبلغ ناچیز مقداری را صرف کمک به نیازمندان میکرد و یا برای مسجد وسیله و یا کتاب میخرید. وقتی کسی اعتراض میکرد، میگفت: اشکال ندارد. خدا میرساند.
سوالات
چندین بار در حوزه علمیه آیتالله معزی، سؤالات بسیار زیادی از آیتالله جواد مدرسیان میپرسید. آن مجتهد برجسته به آرامی پاسخ میداد و وقتی خسته میشد میگفت: چقدر به تو گفتم که بیا و طلبه شو تا این مسائل را یاد بگیری؟ محمدحسین با احترام میگفت: حاج آقا! اینها چیزهایی است که برخی از بچههای بسیجی در جبهه از من میپرسند و من هم وظیفه دارم از شما بپرسم و پاسختان را به آنها برسانم.
غروب زیبا
محمدحسین همیشه میگفت: خوشا به حال کسی که با وضو بمیرد و خدا را دیدار کند. کسی متوجه منظورش نمیشد تا اینکه به آرزویش رسید و در یک غروب زیبا پس از گرفتن وضو و در حالی که آماده اقامه نماز بود به شهادت رسید.
منتظر شهادت
وقتی خبر شهادت محمدحسین را به ما دادند مادرش با آرامش و طمأنینه گفت: شهادت بر او مبارک باشد. من از سالها پیش منتظر شهادتش بودم. مادر حتی اجازه نداد هیچ پارچه تسلیتی نصب کنند. گفت: او به آرزویش رسیده است. این که تسلیت ندارد.