به بهانه برگزاری یادواره شهید حمید بهرامی
بالانویس:
اگر این پست را با تاخیر نوشته ام ، دلیلش فقط و فقط بدقولی دوستی بود که قرار بود عکس های یادواره را برساند دستم و آخر سر هم نرساند. فقط عکس حمید را می گذارم برایتان. چون عکس دیگری ندارم.
شهیدی که در یادواره خود حاضر شد
روایت پیامی که شهید حمید بهرامی برای برگزارکنندگان یادواره اش فرستاد
این چند سالی که شهدا افتخار خادمیشان را نصیبم کرده اند تا هر ازچندگاهی چند خط بنویسم و یا مجری یادواره شهدا باشم؛
این چندسالی که دست به دامان این به اوج آسمان رسیده ها شده ام؛
این چند سالی که درد نرسیدن به آن قافله عشق دارد بیشتر آزارم می دهد؛
و این چند سالی که بیشتر و بیشتر با قاب عکس های غبار گرفته هم کلام می شوم ؛
از آثار و نشانه هایی که این به معراج رفته ها رو می کنند، بیشتر و بیشتر «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» را با تمام وجود درک می کنم.
آثار و نشانه هایی که همه و همه می بینند و البته «ما أکثَرَ العِبَرَ وَ أقَلَّ الاِعتِبارَ»
سه شنبه 18 آذر ماه ، یادواره شهید حمید بهرامی و شهدای تیپ 292 زرهی در تالار مهتاب دزفول در نهایت سکوت تبلیغاتی و سکوت رسانه ای برگزار گردید.
شهید حمید بهرامی از شهدای گمنام اتوبوس آسمانی گردان بلال است که کمتر به او پرداخته شده است . حمید بچه دزفول نیست و شاید دلیل گمنامی حمید هم همین باشد. شهیدی که مهمان شهیدآباد دزفول است. پدرش ارتشی است و آن سال ها به دلیل ماموریت پدر در دزفول ، حمید هم همراه بچه های بلال رهسپار جبهه می شود و وصیت می کند که پس از شهادت در کنار رفقای دزفولی اش دفن شود.
اگر یادتان بیاید اینجا در مورد حمید قبلا یک بار نوشته بودم.
یادتان هست یادواره شهدای مسجد نجفیه و دردنامه ای را که برای شهدا خواندم : «می دانم بین ما هستید.می دانم و این می دانم را به یقین و خیلی محکم می گویم»
یا همان سال پیشش که با آنها گفتم : «آی شمایی که ما را از پشت همین قاب عکس ها هر شب مرور می کنید و ما چه کوته فکریم که شما را زندانی این قاب شیشه ای می دانیم. یقین دارم که آمده اید.سر سوزنی شک ندارم به آمدنتان»
من این اصطلاح «یقین» را که استفاده می کنم ، بی دلیل استفاده نمی کنم. بارها و بارها حضور شهدا در یادواره هایشان برایمان به اثبات رسیده است و نمی دانم بالاتر از یقین هم مرتبه و مرحله ای هست؟ اگر هست در یادواره ی شهید بهرامی به آن مرتبه درباره زنده بودن شهدا رسیدم.
پدر شهید، از سرداران بازنشسته ارتش است، کسی که خاطرات زیادی با امام خمینی ، شهید بهشتی ، صیاد شیرازی و بسیاری دیگر از بزرگان دارد و مانند حمیدش کنج گمنامی را به دنیای شیشه ای شهرت ترجیح داده است. ایشان در بخشی از برنامه به خاطره گویی پرداخت و دفترچه خاطراتش را از حمید ورق زد.
اما آن اتفاق بزرگ هنگامی رخ داد که من به عنوان مجری برنامه در حال تقدیر و تشکر از دست اندرکاران برگزاری برنامه بودم و یک به یک نام می بردم از افراد و ارگان هایی که در برگزاری این یادواره مشارکت داشته اند.
ناگاه دیدم پدر شهید بهرامی که ردیف جلو نشسته بود با چهره ای ملتهب به من اشاره می کند.
کلامم را قطع کردم و گفتم: «بله حاجی»
گفت: «می خوام بیام بالا... یه مطلبی می خوام بگم»
حاجی را دعوت کردم بالای سن و با تعجب، خودم آمدم کنار دوستان.
گفتم :«حاجی چی می خواد بگه؟ چش بود پس؟»
همه شانه هایشان را انداختند بالا به علامت نمی دانم!
برخی از مردم داشتند سالن را ترک می کردند که حاجی رفت پشت میکروفن.
قلبم تند تند می زد. صدای قلبم را می شنیدم. از روحیاتی که از حاجی سراغ داشتم ، می دانستم حتماً حرف مهمی دارد.
بسم الله کرد و گفت: «همینطور که نشسته بودم و مجری داشت تشکر می کرد از دست اندرکاران یادواره، صدای حمید پیچید توی گوشم و گفت : بابا! از این بسیجی هایی که این چند روز زحمت کشیده اند تشکر نکردند. بابا برو از این بچه ها تشکر کن »
بغض که نه ... گریه واژه کاملتری است برای حس و حال و وضعی که داشتم.
من که نه، همه میخکوب به چهره حاجی نگاه می کردند. عرق سردی بر بدنم نشست و لرزه افتاد بر اندامم.
و حاجی بهرامی از سن آمد پایین و مدام زیر لب همان جمله را تکرار می کرد.
نگاهم از پس پرده اشک دنبال حاجی جذر و مد می کرد و او در آغوش گرم حاضران گم می شد.
و من این وسط مبهوت تر از همه ، داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چرا از همه تشکر کردم الا بچه های بسیجی پایگاه !!!
مادر حمید بیرون سالن داشت به آسمان نگاه می کرد.
شاید فرشتگان را می دید که دارند روی بالشان حمید را برمی گردانند به آسمان.