الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

راز بستنی

مرور قصه ای شیرین لابلای دلتنگی های تلخ این روزها

بیادشهیدان والامقام بهمن درولی و مصطفی کمال

 

تنها جایی که می شود آرامش گرفت همین جاست! سکوت شبانه ی اینجا عالمی دارد برای خودش! خصوصاً وقتی آرام آرام قدم برمی داری و جز صدای گام های خودت، هیچ صدای دیگری نیست که بخواهد تو را برگرداند به عالمی که آمده ای تا چند دقیقه ای جدای از قواعد و قانون ها و گرفتاری هایش ، هوایی دیگر را تنفس کنی!

خصوصاً وقتی که یک روز پر از مشغله را سپری کرده باشی، مشغله هایی که هر چه بیشتر در پی شان می دوی، بیشتر حس «اسب عصاری» بودن به تو دست می دهد، همان اسبی که روزانه کیلومترها راه می رود، اما وقتی پرده از چشمش برمی دارند، می بیند، سر جای خودش است، با یک عالمه خستگی و کوفتگی!

ناخواسته پاهایم، راه خانه ی «بهمن» را در پیش می گیرند! سال های سال است که خانه اش طبق خواسته ی خودش همین طور ساده و سیمانی مانده است و آن عکس روی سر در خانه اش که سال هاست نگاهش به من تغییر نکرده است.

سرم را می اندازم پایین و همزمان بغضم را هم قورت می دهم. چشم هایم دوباره همان نوشته ای را مرور می کند که بیست سال است از خواندن آن خسته نشده ام: «پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی!»

نگاهم را از واژه ها می گیرم و سرم را دوباره بلند می کنم و زل می زنم توی چشم های بهمن! و همزمان گرمای عبور اشکی را از روی گونه ام حس می کنم که آرام پایین می رود و  روی «آستان» سیمانی بهمن فرود می آید!

نیاز به حرف زدن نیست! بزرگان می گویند، شهدا به ضمیرتان هم آگاهی دارند. پس فقط نگاه می کنم و هر چه را می خواهم به زبان بیاورم، از دلم عبور می دهم! شاید اینطوری بهمن بهتر بتواند دردهایم را ببیند!

نگاهم را از بهمن می گیرم و ناخواسته به سمتی دیگر می روم. سنگینی سکوت، صدایی شبیه به سوتی ضعیف را در گوشم تداعی می کند.  صدای گام های خودم آن سوت را هم گم و گور می کند.  بغضم بی صدا شکسته است و چشم هایم در پرتو نوری سبز رنگ، بی هدف بین آن همه تصویر می چرخد. قدم هایم سنگین شده است. دیگر پاهایم تاب و تحمل سرپا نگهداشتنم را ندارد. همان جا می نشینم روی لبه ی یکی از مزارها و وقتی زل می زنم به قاب عکس پیش رو، دلم هًری می ریزد زمین!

مصطفی! نمی دانم چه شد که از این مسیر آمدم. چشم هایم گره می خورد به چشم های مصطفی! همان چشم های نافذ و همان ریش پرپشت! و نگاهش تا عمق وجودم نفوذ می کند.

سال ها می شد که از این مسیر نیامده بودم. مسیری که از بهمن به مصطفی برسد. همین که نگاهم را گره می زنم در عمق آن چشم های نافذ، صدای گریه ام بلند می شود و ناخودآگاه ، خاطره آن روزهایی برایم زنده می شود که بعد از بهمن ، مسیرم به مصطفی می رسید! ناخودآگاه می روم به بیست سال پیش!

 

پنج شنبه ها،  زنگ تفریح آخر که می خورد، توی حیاط دبیرستان دور هم جمع می شدیم. یکی از بچه ها می گفت:«امشب بریم بستنی بخوریم؟!» و همه موافتشان را با لبخندی نشان می دادند که شیطنتی کودکانه در آن موج می زد. «بستنی خوردن» اسم رمز عملیات بود. دیگران نباید می فهمیدند. حتی پدر و مادرهایمان!

دعای کمیل که تمام می شد، تازه راه می افتادیم سمت بهشت علی. من با همان دوچرخه ی قرمز و وحید هم با آن موتور هفتادسرخ و سفیدش!  محمد هم اگر توانسته بود که موتور هوندای 125 سربی رنگ بابایش را دودره کند، با موتور بود، وگرنه می شد راننده ی دوچرخه ی من و من هم باید یک وری، روی میله ی دوچرخه می نشستم و وسط فرمان را می گرفتم و محمد نفس زنان رکاب می زد. مهدی و مجید و هادی و محمدعلی هم با دوچرخه!

از سبزقبا تا بهشت علی فاصله ی زیادی نبود. کمتر از پنج دقیقه طول می کشید تا برسیم  لابلای آن ردیف های عاشقی و اولین مقصد هم بهمن بود. گرد مزار بهمن می نشستیم و زیارت عاشورا می خواندیم! شیرینی آن عاشورا ، از بستنی هم شیرین تر بود. از «بستنی خوردن»ی که رمز عملیات بهشت علی رفتن شبانه مان بعد از دعای کمیل بود.! عملیاتی که نگذاشتیم هیچ کس از آن باخبر شود.

مهم نبود چه کسی عاشورا می خواند. مهم حس و حالی بود که دلمان در آن فضا تجربه می کرد. تازه دعای کمیل خوانده بودیم، اما انگار طعم این عاشورا طعم دیگری بود. طعمی متفاوت که گاهی شیرینی اش تا هفته ی بعد هم زیر زبانمان بود.

عاشورا که تمام می شد، هر کس برای خودش خلوتی پیدا می کرد. هر کس گوشه ای می رفت و می نشست و زل می زد به یک قاب. به یک تصویر. به یک سنگ و در این بین پاتوق وحید همیشه کنار مزار «مصطفی» بود.

گاهی می رفتم کنارش. نمی خواستم خلوتش را به هم بزنم. فقط برایم جالب بود که چرا وحید، بعد از بهمن سراغ مصطفی می رود. اول از دور کمی نگاهش می کردم! زل زده بود به عکس مصطفی. پلک هم نمی زد. کمی جلوتر می رفتم و می گفتم:«وحید! چرا مصطفی؟! چرا همیشه اینجا میای؟!»  می گفت:«همینطوری! خودم هم نمی دونم! نگاه مصطفی نگاه غریبیه! دوست دارم فقط بهش نگاه کنم!» راست می گفت وحید! نگاه مصطفی نگاه عجیبی بود. با آن لبخند مستتر در چهره اش! و من هم غرق می شدم در نگاه مصطفی!

 

صدای زنگ تلفن همراهم بلند می شود! همه چیز به هم می ریزد! آن سکوت سنگین و دوست داشتنی! رشته ی اتصال نگاه من و مصطفی! مرور داستان بستنی خوردن  شب های جمعه ی بیست سال پیش! طعم شیرین آن بستنی که سال ها بود تجربه اش نکرده بودم! عبور تصاویر خاطرات دوره ی نوجوانی ام.  همه چیز ! همه چیز به هم می ریزد!

دوباره سنگینی دنیا را روی دوشم حس می کنم! دوباره حس همان اسب عصاری به من دست می دهد و تلخی اینکه باید آن حرکت دوار و خسته کننده را شروع کنم!

بله! بفرما! صدای آن طرف گوشی می پرسد: «کجایی!» چه سوال آشنایی! سوالی که چند ثانیه ای دوباره برمی گرداندم به همان ایام. آن شب هایی که بستنی خوردن طول می کشید. تلفن همراه و این بند و بساط ها هم که نبود. خانه که می رسیدیم ، تازه سین جیم بابا و مادر شروع می شد که : «کجا بودی تا این وقت شب؟! آخه دعای کمیل مگه تا ساعت چنده؟!»  می گفتیم :«رفته بودیم با بچه­ها بستنی بخوریم!» دروغ هم نگفته بودیم! چیزی شیرین تر از بستنی ، کاممان را شیرین کرده بود. پاسخمان قانع کننده نبود و یک دعوای پدر و مادر دار هم باید می خوردیم.  اما خداییش به شیرینی آن بستنی که خورده بودیم می ارزید.

صدا دوباره می پرسد : «کجایی!» و من لابلای آن همه گریه ، خنده ام گرفته است! خیلی دلم می خواهد بگویم :«اومدم بستنی بخورم!» اما سعی می کنم این بغض و خنده ی تلفیق شده در هم را پنهان کنم و حرفی نزنم!

کمی آرام تر شده ام. باید برگردم! از این بهشت! از این قطعه آسمانِ بر زمین افتاده، با این همه ستاره که پیش رویم مدام چشمک می زنند!

چاره ای نیست!  باید برگردم! به سمت همان روزمرگی های تکراری! اما چقدر امشب شیرین بود. شیرینی اش ، طعم همان بستنی های بیست سال پیش را داشت! آن شب هایی که با بچه ها می رفتیم و بستنی می خوردیم!

یادش بخیر!

 

 پانویس:

وحید، مجید، هادی، محمد و اکثر دوستانی که در این قصه حضور داشتند، امروز هر کدامشان از نیروهای انقلابی و ارزشی این مرز و بوم هستند و مشغول خدمت به نظام و انقلاب. اکثرشان دکترا دارند و هنوز که هنوز است راه شهدا را می روند. خداوند عاقبت همه مان را ختم به خیر کند. ان شاء الله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۳۷
علی موجودی

 بالانویس :

از بهمن ماه 94 که حاج حسین سعادت خواه(قفلی) جاویدالاثر شد، بنا به مصلحت هایی مأمور بودیم به سکوت! اما دیگر دلم نمی تواند تاب بیاورد. قفل سکوت را می شکنم به امید روزی که عاقبت قفل این فراق با شور و شوق وصال حاج حسین، بشکند.

 

عاقبت قفل این فراق خواهد شکست

برای جاویدالاثر مدافع حرم حاج حسین سعادت خواه ( قفلی ) بعد از قریب به دو سال سکوت!

 

تصویر اول : دیروز تر

برای اولین بار،  سال 83 وقتی خدمت سربازی افتادم پادگان کرخه، دیدمش.  با آن قد بلند و چهارشانه و آرامش خاصش در راه رفتن که مصداق « عِبَادُ الرَّحْمَانِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلىَ الْأَرْضِ هَوْنًا » بود.

بسیار متین بود و خوش برخورد. احساس می کردم کوهی از آرامش است ، هرچند که به مرور فهمیدم درون این کوه، آتشفشانی نهفته است. آتش فشانی از جنس فراق و حسرت و جاماندن. به مرور فهمیدم آنچه من می بینم فقط زیبایی ها و طراوت و اقتدار این کوه آرامش سر به فلک کشیده است که در هیبتش می توان خدا راحس کرد و مذاب های آن آتشفشان ، آنچنان درونش مستتر است که فقط اهلش می توانند ببینند.

بر خلاف بسیاری از نیروهای نظامی که در لباسِ فرم، فقط اُبهت نظامیشان را به نمایش می گذارند، در سایه سار ابهت مقتدرانه­ ی نظامی اش با آن قد بلند و چهارشانه، نسیم محبتی داشت که به راحتی می توانستی حسش کنی و مهربانی غریبی در چشمانش بود که از پشت آن عینک فتوکرومیک هم  به دلت می نشست.

وقتی می آمد توی اتاقمان، خیلی آرام حرف می زد و گاهی هم لبخندی گوشه ی لب داشت که آن اُبهت سبزقامت را زیباتر جلوه می داد و البته همیشه پیشقدم بود در سلام کردن، حتی با من که سرباز بودم هم این خصوصیت تفاوتی نداشت.

سربازها خیلی دوستش داشتند. نه این که چون بی خیال سربازها و کارهایشان بود، نه!   با این که آخرِ نظم و قانون بود، اما مغناطیس غریبی داشت که جذبت می کرد.

همان روزهای اول از حاج حسن پرسیدم، سرهنگ قفلی از بچه های جنگ است؟ حاجی سری تکان داد و تأیید کرد.

سوال بیراهی نپرسیده بودم. آخر خلق و خویَش به کسانی می خورد که من سرگذشت هایشان را در کتاب ها خوانده بودم و در خاطره ها شنیده بودم. خلق و خویش مشابه کسانی بود که ازشان فقط قابی مانده بود و سنگ مزاری و خاطراتی و دیگر هیچ و همین باعث شد که حرمتش پیش من صد چندان شود.

خداییش دوست داشتم مدام ببینمش تا احترام نظامی بگذارم. شاید کسی باورش نشود ولی برخی از نیروهای تیپ بودند که من وقتی احترام نظامی بهشان می گذاشتم لذت می بردم و یکیشان سرهنگ قفلی بود.

آن روزها گذشت . . .  و آنچه گفتم تنها تصویری است که از سرهنگ قفلی به یاد دارم.

 

تصویر دوم : دیروز

سید عزیز می گفت :« حسین بدجوری بیتاب بود. قرار به سینه نداشت. می گفت: سید! دری باز شده است برای شهادت! هشت سال دنبالش بودیم که راهمان بدهند برویم آن طرف که نشد. من باید بروم. نمی خواهم این بار جا بمانم! خیلی دلتنگ بچه ها هستم!»

سید عزیز می گفت: «وقتی خواست برود گفت: سید! من می روم و آن قدر می مانم تا شهید شوم! » کوله بار را انداخت روی شانه اش و رفت  . . .

برایم عجیب و غریب نبود دل کندن و رفتنش و پشت پا زدنش به دنیایی که سال ها پیش دل کنده بود از آن! آن دل بی قرار و آن آتشفشان فروخفته باید روزی جوشش و غلیان می کرد و به قول سید مرتضی آوینی :«حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است و راه کربلا می شناسد و چگونه از جان نگذرد، آنکس که می داند جان بهای دیدار است . . . »

 

جاویدالاثر حاج حسین سعادت خواه در کنار شهیدان مدافع حرم مجدی و قربانی

 

تصویر سوم : امروز

و حاج حسین رفت تا برسد به کاروانی که سال ها پیش از آن جا مانده بود. رفت و رفت و رفت و دیگر خبری نشد.

اینکه دنباله ی قصه ی حاج حسین را دست خداوند چگونه رقم زده است، جز خداوند هیچ کس خبر ندارد.

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان دلشده را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند

آن را که خبر شد خبری باز نیامد

و ما واژه ای جز جاوید الاثر برای پیشوند نام قهرمانمان سراغ نداریم!

 

و اینک حاج حسین عزیز!

روزها و ماه هاست از تو بی خبریم و کم کم دارد عمر این بی خبری دو ساله می شود.

محرم امسال هم گذشت و جای خالی ات بار دیگر دلمان را مچاله کرد و کماکان  خبر از تو بی خبری بود. بی خبری از سرداری که هنوز از میدان برنگشته است.

حاج حسین! گمان مکن که بی وفاییم، چرا که دستان دعایمان همیشه بالاست برایت. برای اینکه برگردی و دوباره مهربانیت در شهر تکثیر شود.

گمان مکن که به یادت نیستیم و بی خیالت شده ایم، نه! منتظریم ببینیم پایان ماجرا چه می شود! منتظریم تکلیفمان روشن شود! منتظریم ببینیم باید در و دیوار شهر را برای شهادتت آذین ببندیم یا آنگاه که خبر بازگشتت به صحت و سلامت در شهر می پیچد، برای استقبالت حلقه های گل بیاراییم؟!

حاج حسین! خودت دعا کن که قفل این فراق بشکند و خبری از تو به خانواده ات و به شهر و دیارت برسد. سردار ! برگرد که شهر به مهربانی تو نیاز دارد!

حاج حسین! از یک سو سختمان است که نام شهید در کنار نامت بگذاریم  و  از دیگر سو و سخت تر از آن همین جاویدالاثری است و این چشم به راهی و این انتظار که دارد پیرمان می کند.

حاج حسین ! برای بازگشتت همیشه دست به دعاییم  و «امن یجیب» خوان! و در این بین چگونه بازگشتنت را به خواست و تقدیر پروردگار سپرده ایم! اینکه شهید برگردی یا شاهد! و تو نیز ما را از دعا فراموش نکن.

راستی حاج حسین! هر چقدر هم که برگشتنت طول بکشد، چه زنده و سر حال باشی و چه همراه یاوران شهیدت «هم فیها خالدون» شده باشی، امید بزرگی برای دیدنت در دل هایمان شعله می کشد.

قصه ی ظهور و نزدیکی اش را همه شنیده ایم و قصه ی رجعت را! اینکه برخی شهدا با امامشان بازخواهند گشت. حال آخرین قسمت داستان تو، به شهادت ختم شده باشد یا نشده باشد، دنباله اش می تواند پیوند بخورد به رجعت و بازگشتت در رکاب امام زمان(عج)! شهید شده باشی ان شاءالله  برمی گردی و اسیر هم که باشی در حکومت عدالت گستر موعود برخواهی گشت!! و عاقبت قفل این فراق خواهد شکست و همین دلخوشی، دلواپسی هایمان را برای بازگشتت می کاهد.

پس به امید آن روز چشم به راهت می مانیم! هر چند که آرزو داریم همین روزها در بین شور و شادی مردم شهر ، حلقه ی گل بر گردنت بیاندازیم و بازگشتن را به صحت و سلامت خوش آمد بگوییم.

به امید آن روزهای زیبا

یا علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۲
علی موجودی