الف دزفول

الف دزفول
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بالانویس 1:

«شهید حسین ناجی» را در یک کتاب هم نمی شود معرفی کرد چه برسد به یک پست از وبلاگ. البته به گمانم قرار است بچه های گروه روایت گران شهدای دزفول، در کتابی روایت گر زندگی حسین باشند.

 

بالانویس2:

عجیب است تمام شهدای «حسین» نامی را که تا کنون معرفی کرده ام، « بی قراری»، خصوصیت مشترکشان بوده است. حسین بیدخ، حسین خبری، عبدالحسین کیانی و .. امروز هم حسین ناجی.  اما بی قراری حسین ناجی اندکی تفاوت دارد با بقیه. بگمانم شهید حسین ناجی را یک جورهایی باید از «بکائین» - کسانی که بسیار گریه می کنند- دانست.

 

 

انگار همه ی «حسین»ها  بی قرارند

به بهانه ی معرفی عارف شهید حسین ناجی

 

فرار از مدرسه

حسین کلاس اول و دوم ابتدایی را با موفقیت در دبستان رازی دزفول پشت سر می گذارد، اما کلاس سوم بی رغبت می شود برای مدرسه رفتن و مدام فرار می کند از مدرسه، به گونه ای که مادر گاهی دستش را می دهد دست مستخدم مدرسه تا مراقبش باشد که در نرود.

روزی مادر، حسین را صدا می کند تا با محبت و مهربانی دلیل فرارش را ازمدرسه، از زیر زبانش بیرون بکشد و پاسخ حسین، مادر را شگفت زده می کند: «مامان! خانم معلم بی حجاب میاد سر کلاس! ازش بدم میاد! نمی تونم بی حجاب بودنشو تحمل کنم!»

مادرکه تازه می فهمد باطن و روح مصفا و چشم های پاک حسینش، او را رویگردان کرده است از مدرسه رفتن، به تصمیم فرزند 9 ساله اش احترام می ­گذارد و با ترک تحصیل حسین از مدرسه ی روزانه موافقت می کند.

حسین درس را ول می کند و می شود شاگرد میوه فروش، هرچند بعدها وقتی طلبه می شود در مدرسه آیت الله نبوی دزفول و مدرسه فیضیه قم، همزمان با طلبگی، دوره ابتدایی و راهنمایی را هم به بهترین شکل می­گذراند.

 

 بی قرار

دوران طلبگی و همسایگی با حریم فاطمه ی معصومه(س)، از حسین استاد اخلاقی بی نظیر ساخته است که در تمامی حرکات و سکناتش نمود دارد. اینکه در خدمت سربازی اش در رژیم ستمشاهی، به جرم روزه داری ساعت ها روی آسفالت داغ سینه خیز برود و صدایش در نیاید. اینکه آنقدر رقیق القلب باشد که با شنیدن آهنگ «مناجات خمس عشر» ، «زیارت جامعه کبیره»، «دعای کمیل» و هر نجوای عاشقانه ای دیگر، اختیار از کف دهد و ضجه هایش تا عرش بالا رود. گریه هایی که تصویرش را بارها و بارها رفقایش می بینند و ضجه هایی که بارها از حسین می شنوند و در یک کلام حسین کوهی می شود از بی قراری برای فتح  سلسله جبال وصال.

چنانکه گاهی اوقات در بین روز صدای بلند گریه‌ای از دور دوستانش را متوجه خود می‌ کند و آنگاه که به دنبال صدای ناله می روند، تصویر حسین را می بینند که لابه لای صخره ها خلوتی برای خود ساخته است و مفاتیح به دست، دارد با معبود نجوا می کند.

 

این عکس را حتما بی خبر از شهید، شکار کرده اند

کار به آنجا نمی رسد

چند روزی به فتح المبین مانده است که دوستی او را مشغول لباس شستن می بیند. کنایه ای می زند به حسین که «دیگه باید یکی پیدا کنی لباساتو برات بشوره!» و حسین برمی گردد و با لبخند می گوید: «کار به آنجا نمی رسد . . . »

  

سوزان مثل کوره

شب جمعه دست مجید را می گیرد و می گوید: «باهام میای ؟» مجید می پرسد: «کجا؟» و حسین در جوابش می گوید:«حالا میریم می بینی!» نوار دعای کمیل حاج صادق و ضبط صوت کوچکش را برمی دارد و راه می افتند. توی ماشین دوباره مجید سوالش را تکرار می کند: «حسین! کجا می خوای بری؟» و پاسخ حسین به التهاب مجید پایان می دهد. «شهیدآباد»

حسین می رود و کنار مزار شهدا و رو به کوره های آجر پزی که مانند قله ای از آتش در دل شب نور می دهند، می نشیند. نوار دعای کمیل را روشن می کند و چشمانش را می دوزد به آتش کوره ها! آنچنان غرق در گریه می شود که مجید دارد به این مسئله فکر می کند که آیا حسین امشب زنده از شهیدآباد برخواهد گشت یا نه؟  

 

شهید حسین ناجی - سمت چپ

سبزقبا

هر کس گمان می کند که می تواند مانع شرکتش در عملیات شود، می رود و همکلام می شود با حسین، اما دست خالی برمی گردد. نوبت مجید می شود: «حسین! بخدا سپاه بهت احتیاج داره! کسی نمی تونه جای خالیتو پر کنه!» و حسین که این حرف ها برایش تکراری شده است می گوید:«اینا همه حرفه! مگه من کی ام آخه؟»

برای اینکه دیگر مجید ادامه ندهد، حسین او را در آغوش می گیرد و می گوید:«من حتماً برا عملیات میرم و شهید هم میشم» مجید بغضش توی آغوش حسین می شکند و می گوید: «پس حالا که تصمیمت رو گرفتی، یه قول بهم بده! مثل الان که منو تو بغلت گرفتی، روز قیامت هم دستمو بگیر و رهام نکن!» و حسین می گوید : «اگه اجازه داشتم، حتماً» و وصیتی در گوش مجید زمزمه می کند:

« من هرگره و مشکلی تو زندگیم داشتم، «آقا سبزقبا» برام حلش کرده! نیازی نیست که حتی بری تو حرمش!، سر چهار راه هم که بگی برات حلش می‌کنه. من سفارش این آقا رو می‌کنم بهتون!  به بچه ها بگو که این سید با کرامتیه! خیلی  کم توقع و سریع الاجابته ؛ بهش توسل کنید مشکلاتتون حل میشه!  هوای آقا سبزقبا(ع) رو داشته باشید که حق بزرگی بر گردن مردم دزفول داره  و اعتبار ویژه ای هم پیش خدا داره »

 

و بی قراری حسین 7/ فروردین/61 در مرحله دوم عملیات فتح المبین قرار می یابد، چه آنگاه که آرام در کنار لاله های بهاری محور عملیاتی سایت 5 بر زمین می افتد و چه آنگاه که پیکرش در شهیدآباد دزفول کنار رفقای شهیدش تا قیامت آرام می گیرد.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۱
علی موجودی

بالانویس:

نیت کرده بودم از شهید غلامرضا آلویی بنویسم. حالا اینکه دقیقاً نگارش مطلبِ غلامرضا افتاد روز تولد امام رضا(ع) اتفاقی بود یا معنایی دارد، الله اعلم!

 

مادر این شهید، هیچ وقت ماهی نخورد

بیاد شهید جاویدالاثر «غلامرضا آلویی» که پیکرش در امواج خروشان دریای خزر تا ابد جاودانه شد

 

روایت عروج

به همراه «غلامرضا آلویی» از نیروهای توانمند اطلاعات ـ عملیات لشکر 7 حضرت ولی عصر(عج)  در تیرماه سال 65، آخرین روزهای دوره عالی آموزش غواصی را در «زیباکنار» و در آب های دریاچه خزر سپری می کردیم. دوره خیلی طولانی شده بود و هوا هم در شمال کشور به شدت گرم بود و شرجی. « غلامرضا » اکثر شب ها بیدار بود و نوارهای درس اخلاق استاد جوادی آملی را گوش می داد و گاهی هم از شدت خستگی، حین گوش دادن سخنرانی ها، خوابش می­گرفت. غلامرضا، این روزهای آخر دوره، عجیب کم حرف شده بود و حس و حال غریبی داشت.

خبر دادند که  قرار است آخرین تمرین غواصی را در عمق 60 متری انجام دهیم. سر از پا نمی شناختیم و می گفتیم که باید رکورد بزنیم.  صبح روز هفتم تیرماه حدود ساعت ده و نیم صبح، حدود 9 کیلومتر از ساحل فاصله گرفتیم. دریا مواج بود و اکثر بچه ها دچار دریازدگی.  گروه اول، کار را آغاز کرد، اما به دلیل مشکلات تنفسی تا عمق 57 متری بیشتر نتوانستند کار را ادامه دهند. تیم دوم هم نتوانستند از مرز 40 متر عبور کنند و تیم سوم  که «غلامرضا» هم جزو آنان بود، کار را شروع کردند. هنوز چند دقیقه ای از زیر آب رفتن بچه ها نگذشته بود که بر اثر تنش امواج، طناب جدا شد و «غلامرضا آلویی» به همراه «محمود یزدان جو» از بچه های فسا، در دل امواج خزر، گم شدند و برای همیشه ازشان یادی ماند و خاطره ای و راهی که نباید نیمه تمام بماند.

برای «غلامرضا» مزاری به یادبود در شهیدآباد دزفول ساختیم. مزاری که هیچ گاه پیکری در آغوش نگرفت. پیکری که برای همیشه ساکن امواج خروشان خزر شد.

 

سید هبت الله

در همان لحظه ای که غلامرضا آلویی در اعماق آب های خزر به شهادت می رسد، «شهید سید هبت الله  فرج الهی» که در دزفول و در منزل حضور دارد، بدون اینکه کسی او را از واقعه با خبرکرده باشد، در دفترش این گونه می‌نویسد: « امروز یکی از بچه‌ها شهید شد» و کنج خانه زانوی غم بغل می کند. وقتی خواهرش دلیل ناراحتی اش را می پرسد، سید جواب می دهد: «یکی از بچه‌ها شهید شده» و وقتی خواهر می خواهد نام شهید را بداند، سید می گوید : «بعداً می‌فهمی!» و عصر همان روز خبر شهادت «شهید غلامرضا آلویی» به دزفول می رسد.

 

 

 آخرین لباسی که شهید آلویی پوشید همین لباس غواصی بود

 

رؤیای صادقه

شهادت غلامرضا خیلی دردناک بود. هم اینکه در اعماق دریا و در غربت به شهادت رسید و هم اینکه پیکر پاک و مطهرش در آغوش امواج خزر هیچ گاه پیدا نشد و هم اینکه وصیت نامه ای از او به دست نیامد.

شبی با یاد غلامرضا سر به بالین گذاشتم و خاطراتش، مکرر از پیش چشمانم عبور می کرد. هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود که دیدم انگار در حیاط مسجد جامع با دوستان در حال صحبت کردن هستم. غلامرضا وارد مسجد شد، با پیراهنی سفید که نور سفیدش چشم را خیره می کرد. با خوشحالی در آغوشش گرفتم و در خواب به شهادت غلامرضا واقف بودم، اما غلامرضا تأکید کرد که زنده است.

با هم رفتیم و روی سکوی گوشه ی مسجد نشستیم و با هم شروع کردیم به قرآن خواندن. یک لحظه چشمم افتاد به جیب پیراهنش که هنوز نورباران بود. وصیت نامه اش در جیب لباسش بود. یادم افتاد که وصیت نامه ی غلامرضا پیدا نشده است. گفتم : « غلامرضا! وصیت نامه ات رو بده من که تو مجلس ترحیم بخونم!» وصیت نامه را از جیبش بیرون آورد و گرفت سمت من و گفت: «این کُپیه! اصلش تو خونه اس»  و وصیت نامه را دوباره گذاشت توی جیبش.

خواب را برای یکی از دوستان نقل کردم تا برای خانواده اش نقل کنند و بالاخره وصیت نامه ی غلامرضا توی خانه شان پیدا شد.

 

شهید غلامرضا آلویی در کنار شهید فرج الهی و شهید پور محمدحسین

و آخرین کلام

شنیده ام از روزی که پیکر غلامرضا را امواج خزر با خود برد، مادرش هیچگاه لب به ماهی نزد. نه مادر غلامرضا، که بسیاری از مادرانی که شاخ شمشادهایشان در آب های این مرز و بوم، جاودانه شدند و پیکرهایشان هیچ گاه پیدا نشد، تا آخر عمر هیچ گاه، لب به ماهی نزدند. این ماهی نخوردن، خودش یک جور روضه است. آخر شنیده ام  هرگاه برای امام زین العابدین(ع) هنگام افطار غذا می آوردند، یا نگاهش به آب می افتاد، می گریست و می فرمود: «قتل‏ ابن رسول الله جائعا، قتل ابن رسول الله عطشانا » و یا اینکه بعد از عاشورا که پیکر امام حسین(ع) ماند زیر آفتاب، رباب هیچ گاه زیر سایه نرفت.» این ماهی نخوردن هم می شود یک جور روضه. تازه بماند که غلامرضا هم مثل اربابش بدون کفن ماند. صلی الله علیک یا اباعبدالله

 

با تشکر از روایان جناب محمدحسین مفتح و محمد حسین درچین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶
علی موجودی

بالانویس:

گاهی می گویم «الف دزفول» تا خاطرات شهدا را روایت می کند، مشکلی ندارد. اما وقتی انتقادی از مسائل مربوط به دفاع مقدس می کند یا خواسته ی شهدا را مطرح می کند و در یک کلام، مطالبه گری می کند،  آماج تهمت و نیش و کنایه برخی می شود، حالا یک نمونه اش را ببینید و خودتان قضاوت کنید. البته بدانید که چنین پیام هایی نتنها الف دزفول را دلسرد نمی کند، بلکه باعث می شود با انگیزه ی بیشتری به راهش ادامه دهد. ان شاءالله

 

اگر به وصیتها عمل نمی کنید،به شهدا توهین و وصایایشان را تحقیرنکنید

به بهانه ی یک پیام که شهدا را « هرکس » و وصیتنامه ی ارزشمند شهدا رو (دو خط وصیت) می داند که نباید نصب العین باشد.

نمی دانم در پست های قبلی که از مدیران و مسئولین خواستم «به سبک اهل بیت(ع) و طبق وصیت شهدا مدیریت کنید» به چه کسی برخورده است که اینچنین در تحقیرِ شهدا و وصایایشان قلم زده است و برای الف دزفول پیام گذاشته است. پیامی که هم توهین به وصیت و شخصیت شهداست و هم تهمت به الف دزفول.

تهمت به الف دزفول، باشد حق الناسی که ایشان باید روزی جوابگو باشد، چون تهمت از گناهان کبیره است و تکلیف جزایش مشخص. لکن دلیل نگارش این پست این بود که من، توهین به شهدا را نتوانستم تاب بیاورم. لذا از باب امر به معروف و نهی از منکر و دفاع از خون شهدا، چند جمله ای در پاسخ می آورم. مخاطبان عزیز الف دزفول هم اگر پاسخی به این عزیز دارند، از باب تذکر در قسمت نظرات وبلاگ ثبت کنند.

 

پاسخ الف دزفول

دوست گرامی! اولاً سلام

و اما بعد

نمی دانم چرا اینقدر تلخ از شهدا و وصایایشان می گویید، اما از باب تذکر مطالب زیر را خدمت شما عرض می کنم:


1- دیدگاه شما خلاف نظر قرآن است زیرا قرآن شهدا را در بالاترین جایگاه ها معرفی می کند و می فرماید« وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» و نیز « فوق کل ذی برٍّ برٌّ حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه برٌّ» که یعنی شهادت اوج همه ی نیکی هاست و شهید همیشه در اوج است. بالاترین مقام را دارد. اما شما برای نام بردن از شهدا، در نهایت تحقیر عبارت «هرکس» را استفاده می کنید. یعنی شهدا در دیدگاه شما «هرکسی» هستند؟ برادرم! بی اعتقادترین دانشجویان من که نماز هم نمی خوانند، برای شهدا ارزش قائل هستند و چنین عبارتی به کار نمی برند.


2-  دیدگاه شما خلاف دیدگاه امام خمینی (ره) است، زیرا امام در خصوص وصیت شهدا می فرمایند: « پنجاه سال عبادت کردید، خدا قبول کند، یک روز هم یکى از این وصیتنامه‏ ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید» و شما به راحتی و با تحقیر و تضعیف می گویید:«هرکس دوخط وصیت نوشت می شود نصب العین؟» و من نمی دانم این همه اعتماد به نفس را از کجا آورده اید و خودتان چقدر عالِم و عارف هستید که وصایای ارزشمندی چون وصیت عارفان شهید حسین بیدخ و حسین خبری را که نه کم نظیر،بلکه بی نظیرند، «دو خط نوشته» تلقی می کنید؟ حتی اگر عالِم و عارف باشید هم موظفید که برای وصیت شهدا ارزش قائل شوید.


3- گفتید « آنچنان برایشان تبلیغ می کنید که برای رفتن سبقت می گیرند». دیدگاه شما همسو با «بی بی سی» و «وی اُ اِی»، شهدا را جوانانی جوگیر و احساسی می بیند که با چند تبلیغات راهی جبهه شدند و جانشان را از دست دادند و تمام. آیا این توهین به شهدایی نیست که با بصیرت و شناخت و تبعیت از ولی فقیه، عمل به تکلیف کردند و جانشان را دادند تا امروز من و شما به راحتی نان بخوریم؟ بخاطر تبلیغات بود که از هم سبقت گرفتند برای جبهه رفتن؟ و متعجبم از این تفکر در حالی که شهدا هر کدامشان عارفی است و متفکری که ورود به زندگی اش انسان را به حیرت وا می دارد و بهترین الگو برای زیستن هستند و چنین دیدگاهی توهین به شخصیت شهداست. در ضمن برادرم! خوب است یادآوری کنم که در آن سال ها، نه الف دزفول بود و نه نویسنده اش که بخواهند تبلیغات کنند برای جبهه رفتن این بچه ها.

 

4- گفتید « برای شهدا گریه می کنید» ما برای شهدا گریه نمی کنیم که شهدا گریه می خواهند چکار. مدام داریم راهشان و خواسته هایشان را تذکر می دهیم و یادآوری می کنیم اول برای خودمان و بعد برای مردم  که فراموش نکنند و اگر دلتنگی و اشکی هم هست ، از دوری و فراق و درد نرسیدن به این بچه هاست که حرجی بر آن نیست. شما دلتنگ نمی شوید ؟ گریه نمی کنید؟ این عیب و نقص است؟


5- گفتید: «این کسانی که شما ازشان بد می گویید و معتقدید به راه و مرام شهدا پشت کرده اند از همین نظام حکم مسئولیت گرفته اند» . اولاً ما از کسی بد نگفتیم! فقط مدیران را یادآوری کردیم که شهدا ازشان چه خواسته اند و چسبیدن به میز و مقام چه تبعات اخروی دارد و اینکه  فردای قیامت باید پاسخگو باشند و ثانیاً مگر حکم مسئولیت گرفتن از نظام دلیل بر وجود تقوای الهی و خادم بودن فرد است؟ چه بسیار افرادی که از این نظام حکم مسئولیت گرفتند و سپس خیانتشان ثابت شد. مگر بنی صدر حکمش را از دست امام نگرفت؟ عاقبتش چه شد؟ آیا این استدلال رقیق شما می تواند دلیلی برای نرفتن راه شهدا برای یک مدیر باشد؟ و اینکه یک مدیر، مسئولیتش به اندازه ی تقوایش نباشد؟

6- گفتید « از خون جوانان مردم هزینه می کنید» پس برای تذکر به مدیران چه کنیم؟ «ایسم»های غربی را بهشان یادآوری کنیم؟ یا قرآن و حدیث و خواسته ی شهدا را؟ این می شود هزینه کردن؟ و اگر شهید برای بیدارکردن و درس دادن به دیگران شهید نشده پس برای چه جان داده؟ و مگر شهید بیدخ نفرمود:«می روم تا تو بیایی، اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای!» راه را نشان دادن و خواسته شهدا را یادآوری کردن می شود هزینه کردن خون؟

7- گفتید«نه شما از کسی وکالت دارید و نه شهدا به شما اختیار تام داده اند». آیا هر کس می خواهد از شهدا بگوید و وصیت و راهشان را یادآوری کند باید وکالتنامه ثبتی داشته باشد؟ باید سندی دال بر وکالت بلاعزل از شهدا دستش باشد؟ آیا شهدا همه ی مردم را به پیمودن راهشان فراخواندند یا به عده ای خاص وکالت دادند که: شما فقط از ما حرف بزنید. شما فقط حق دارید راه ما و خواسته ما را فریاد بزنید؟ اگر اینطور است که همه سکوت کنیم و شهدا را بسپاریم به دست زمان که خاک بخورند و مگر رهبری در تبیین اولین شاخصه های انقلابی گری نفرمودند : «پایبندی به ارزشها و اصول مبنایی» و مگرذکر وصیت شهدا و راه شهدا از مصادیق پایبندی به ارزش ها و اصول نیست؟

مگر رهبری نفرمودند :« انقلابی بودن فقط منحصر به دوران مبارزه یا دوران امام (ره) نیست، انقلاب و انقلابی گری برای همه دورانهاست و انقلاب یک رود جاری است و همه کسانی که براساس شاخص های انقلابی گری عمل کنند، انقلابی هستند حتی جوانانی که امام (ره) را هم ندیده باشند». شاید شما بر خلاف سخن صریح رهبری خود را انقلابی می دانید و دیگران را یک مشت جوان و نوجوان نپخته وجوگیر و جویای نام ؟ راستی این وکالت تام و بلاعزل از شهدا را خودتان دارید؟

 
 8- گفتید «شهدا دستشان از دنیا کوتاه است»، پس هنوز تفاوت شهید و میت را نمی دانید. رجوع کنید به همان «بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» شهدا از من و شما بیشتر زنده اند و می توانند دخل و تصرف داشته باشند. دختر شهید صالحی یادتان رفته؟ مگر بابای شهیدش کارنامه اش را امضا نکرد؟ دستش از دنیا کوتاه بود؟


و 9 - تهمت دکان داری و نفاق به الف دزفول زدید که واگذار می کنم به خداوند. حق الناسی که بعدها باید جوابگو باشید.

و تمام این موارد را از باب تکلیف و تذکر و امر به معروف گفتم تا خدای نکرده روزی مدیون شهدا نباشید و شهدا سر راهتان را نگیرند و من دوباره وصیت شهید مجید طیب طاهر را به شما یادآوری می کنم که «درباره ی مظلومیت شهدا می گویم. آنها رفتند از یک سو خوشحال که به کمال رسیدند و از سوی دیگر نگران که آیا کسی پا روی خونشان نمی گذارد؟ پس بدانید ای مردم که شهدا با بعضی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و صحبتی نکردند. اما بدانید در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گرانمایه ی شهدا چه کردید ؟»

والسلام. و من الله التوفیق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۲
علی موجودی

برای باباها، هر روز، روز دختر است

برای یسنا، دختر شهید هویدی، برای زهرا دختر شهید نیکی، برای سارا دختر شهید مشعلی و برای تمامی دختران سرزمینم که امسال بابایشان از آسمان برایشان هدیه خواهد فرستاد

 

باباها، تا وقتی بابا نیستند، انگار زندگی­شان چیزی کم دارد. هرچقدر هم که زندگی شان زیر باران مهرو محبت باشد، انگار گمشده ای وجود دارد که بی قرارشان می کند و این حیرانی و سرگشتگی دنباله دارد تا وقتی که آن همه استرس و اضطرابِ توی بیمارستان تمام می شود و پرستار قنداقه را می دهد دستشان. بیشتر باباها تصویر این قنداقه را تار می بینند، زیرا از پشت پرده ی اشکِ شوق، هیچ کس واضح نمی تواند ببیند و دست هایشان می لرزد، چون هر کس بخواهد از دستان خدا هدیه بگیرد، عظمت لطف خداوند تمام وجودش را به لرزه در می آورد.

این روزها دیگر پسر باشد یا دختر فرقی ندارد، اما خیلی از باباها دوست دارند، آن قنداقه ای که می دهند دستشان دختر باشد. همین که قنداقه را گرفتند و نگاهشان گره خورد به کودکی که به آرامشِ تمام خوابیده است، تمام تصاویر آینده از پیش چشمشان عبور می کند. شیرین زبانی های دختر، نازکردن هایش، بوسیدن هایش و زمانی را که از سرکار برمی گردند و دختر می دود سمتشان و دستانش را حلقه می کند دور گردنشان و بوسه باران می کنند باباها را.

و این روزها دیگر همه می دانند دخترها بابایی هستند و باباها هم انگار هر روزشان روز دختر است. خوابشان، بیداریشان و کارکردنشان و رفتن و آمدنشان به عشق دخترشان است و آنقدر محبت و عشق می ریزند پای دخترشان که گاهی مادرها به دخترها حسودیشان می شود.

و اما اگر روزی بابایی ، همسرش را و دخترش را و چتری از محبت و عاطفه و احساس را که زیر آن چتر کوهی از آرامش دارد، رها کرد و در راه خدا واهل بیت(ع) راه جهاد در پیش گرفت، باید دانست که آن بابا با همه ی باباهای دنیا تفاوت دارد.

پشت پا زدن به این همه که گفتم خیلی سخت است، تازه! همه یک طرف، دل کندن از دختر و دلبستگی هایی که دارد یک طرف.

بابایی که می رود و شهید می شود و برای دخترش فقط یادی می ماند و سنگ مزاری و دلی پر از غصه و دیگر هیچ! عجیب بابایی است و دخترهایشان هم دخترهایی که برگزیده شده اند برای این امتحان و البته امتحانی سخت و نفس گیر.

خیلی ها فکر می کنند، دخترهایی که بابایشان شهید می شود، بابا ندارند، اما این دخترها خوب می دانند که بابایشان هست و علاوه بر اینکه بابایشان هست، همه ی فرشتگانی را که خدا مأمور طوافِ دوربابایشان کرده است، هم هستند.

این دخترها خوب می دانند بابایشان همه جوره هوایشان را دارد. آخر بابایی که خانه اش توی آسمان باشد تا بابایی که روی زمین خانه دارد، خیلی باهم فرق دارد. باباهای آسمانی بیشتر می توانند مراقب دخترانشان باشند بدون اینکه دیده شوند و یا شاید حس شوند.

و البته همه ی اینها را که گفتم به زبان ساده است و هر کس جای این دخترها باشد، لحظه لحظه اش دلتنگی است و بغض و اشک برای بابا، خصوص وقتی دخترانِ دیگر و باباهای دیگر را می بیند و جای خالی بابا بیشتر برایش محسوس می شود.

همه ی این حرف ها از دور ساده است. اما اگر دختری قدر بابایش را و جایگاه بابایش را و هدفی را که بابایش برای آن جان داد و قدرت ها و توانایی هایی را که خدا به بابایش می دهد، خوب شناخت، دلتنگی هایش کمتر می شود.

این روزها، روز دختر، دلتنگی دختران شهدا بیشتر و بیشتر است. خصوصاً آنهایی که سال پیش از دست بابایشان هدیه گرفتند و امسال بابایشان یا در راه دفاع از حرم شهید شد و یا از درد و زجرهای جانبازی رها شد. این دخترها ، جای لبخند، تمام وجودشان سرشار بغض است و تنها خلاء زندگیشان جای خالی باباست.

به حرف ساده است دلداری دادن این دخترها، به حرف ساده است تاب دادن به دل بی تاب این بچه ها و به حرف ساده است ثانیه ای از ثانیه های دلتنگی آنها را تجربه کردن.

من آمدم تا فقط یک جمله بگویم! می شود بابایی با آن همه دلبستگی به دختر، روز دختر برایش هدیه ای نیاورد؟؟

و اما بابایی که شهید شده است، آسمان نشین است و هدیه ای که بابا برای دختر خواهد آورد از جنس هدیه های آسمانی است که ممکن است به چشم دیده نشود.

باید هدیه ی بابا را حس کرد، درک کرد. با تمام وجود.

به همه ی دخترهایی که بابایشان آسمان نشین است باید گفت: منتظر هدیه ی بابایتان باشید. ممکن است این هدیه «آرامش »باشد و تسکین قلب، مثل تسکینی که امام حسین(ع) هنگام رفتن بر قلب زینب عطا کرد.

ممکن است این هدیه بازکردن یک گره باشد، ممکن است یک لبخند که شیرینی اش را با تمام وجود حس کنید و ممکن است هرچه باشد که من نمی دانم. اما یقین دارم روز دختر، شهدا به دخترانشان هدیه می دهند، هدیه ای که نمونه اش در دنیا پیدا نمی شود.

روز همه تان مبارک! منتظر هدیه ی بابایتان باشید.

باباها وقتی هستند هر روزشان روز دختر است و وقتی شهید می شوند هم هر روزشان روز دختر است.

روزتان مبارک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱
علی موجودی

 

بالانویس1:

رسم است وقتی جشن تولد می­گیرند برای کسی، مهمانان برایش هدیه می برند. هدیه ی شما برای الف دزفول، باشد همان پیام­ هایی که در قسمت نظرات وبلاگ ثبت می کنید.

 

بالانویس2:

جشن تولد «الف دزفول» هم مثل زندگی شهدا ساده است. همین چند خط دلنوشته و همین چند نظری که می گذارید و مگر جشن تولد فقط به کیک و شربت و چای و نقل و نباتش جشن تولد می شود؟  جشن تولد بهانه ای برای دورهم بودن است. همه تان دعوتید به این جشن ساده ی خودمانی. خوش آمدید. اما ای کاش شهدا هم آمده باشند! چرا که شش دانگ الف دزفول بنام شهداست.

 

 

«الف دزفول» پنج ساله شد

به بهانه ی پنجمین سالروز تولد پنجره ی مجازی الف دزفول

 

 

چقدر روزگار سریع می گذرد و  شهید بیدخ چقدر زیبا این عبور عمر را توصیف کرد که : «شبیه رودی که به دریا می پیوندد»

«الف دزفول» عزیزم

از آن روزی که پنجره ای شدی برایم رو به شهدا، تا از لابلای رنگارنگ فریبنده دنیای اطرافم  به دنیای ساده و با صفای شهدا سرک بکشم و اندکی تنفس کنم از رایحه دل انگیز عطرآسمانیشان ، پنج سال گذشت.

 

و در این پنج سال چه فراز و نشیب هایی که بر من نگذشت. از تشویق ها و تشکرها و دعاهایی که از لطف شهدا، مردم عزیز نثارم کردند و تا ابد شرمنده شان خواهم بود و از توهین ها و تحقیر ها و تهدیدهای آنان که واژه ی واژه ی الف دزفول را تهدیدی بر ثبات میزشان و مقامشان دیدند و جز آزار و اذیت ثمری نداشتند و من همه شان را به خدا واگذار کردم.

اما خوب می دانم که قدم در راه شهدا گذاشتن سختی دارد و باید صبور بود و یقین دارم که اگر دعای خیر شهدا نبود، بارها زمین خورده بودم.

 

«الف دزفول» عزیزم

هر تصویرت را با ذره ذره وجودم ساختم. وضو گرفتم و نوشتم و با نگارش واژه واژه ات گریستم و شاید دیگران هم پی برده باشند که من تو را قلم نمی زنم و این تویی که مرا رقم می زنی.

این تویی که هر بار نسیم کرامت شهیدی را از خانه ی قلبم عبور می دهی تا گرد فراموشی را پاک کند و نگذارد سینه ام غبار بی تفاوتی و بی خیالی بگیرد.

این تویی که در این وانفسای دنیای اطراف، امید هستی برای بودن و نفس کشیدنم و تحمل دنیایی که هیچ دلخوشی و دلبستگی برایم ندارد.

دوستت دارم. خیلی و وقتی می گویم خیلی، تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم ، تا برسی به خیلی من.

پنج سال با تو زندگی کردم و ثانیه هایم با تو گره خورد. اشک هایم و لبخندهایم.

 

«الف دزفول» عزیزم

همدم تنهایی های من، ای واژه واژه ات تفسیر بغض های رسوب شده در گلو و دغدغه­هایی که پریشانم کرده است، ای زیباترین پنجره ی زندگی من رو به شهدا، با من بمان و بگذار این رفاقت را فقط خاک بهم بزند.

«الف دزفول!» من به تو محتاجم وحالا همه حیرانند که چگونه می شود به واژه هایی که به ظاهر خودم نقش می­دهم، محتاج باشم ؟ و این همان رمز و راز بین من و توست که تا ابد سربسته و سربه مهر خواهد ماند.

 

«الف دزفول»! دوستت دارم. به اندازه ی بی اندازه.

همیشه پنجره باش برایم. رو به شهدا! در روزگاری که میز و مقام و مال خیلی ها را دارد به سمت بیراهه می­برد.

دستم را بگیر تا به اتکای تو و به اتکای شهدایی که آیینه ی یادشان شده ای به بیراهه نروم که عاقبت بخیری، بهترین سرنوشت و بهترین دعاست اگر مستجاب شود.

لحظه لحظه یاری ام کن تا به عشق شهدا قدم بردارم.

خدا را چه دیده ای، شاید زیباترین اتفاق عالم رقم خورد و آن موعود سفر کرده برگشت.

خدا را چه دیده ای! شاید این بی لیاقت هم روزی لیاقت پیدا کرد.

دستم را به برکت شهدا بگیر.

 

« الف دزفول » عزیزم

تا نفس می کشم ، نمی گذارم نفست قطع شود.

«پنج سالگی» ات مبارک الف دزفول!

با من بمان، تا همیشه! تا روزی که شاید من هم . . . .

تولدت مبارک «الف دزفول»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۶
علی موجودی

بالانویس:

در پست قبل که برخی خواسته های شهدا و اهل بیت(ع) از مدیران در حکومت اسلامی را مطرح کردم و چیزی نبود جز نص صریح کلام شهدا و اهل بیت(ع)، واکنش های متعددی به دنبال داشت. از پیام های تشکر مردم تا انواع برچسب ها، از طرف آقایانی که بهشان بر خورده بود. لکن در این میان فقط یک دسته از واکنش ها دلم را شکست که به برکت کلام وحی دوباره دلم آرام گرفت.

 

  برخی  می خواهند شهدا فقط توی قاب باشند

روایت افرادی که از مطرح شدن وصیت شهدا هم هراس دارند

 

روزگار غریبیست. خیلی غریب. شناختن آدم های دور و اطراف، خیلی سخت شده است. برخی آدم ها هزارجور رنگ عوض می کنند و برای حفظ مال و مقام و میزشان به هر رنگی در می آیند. حاضر می شوند پشت پا بزنند به آنچه که روزی برایش حاضر بودند حتی جان بدهند.

این روزها اگر جوانانی که دوران هشت سال دفاع مقدس را درک نکرده اند، یا افرادی که در همان سال ها هم تکلیفشان مشخص بود، راهی را بروند که با راه شهدا زاویه دارد و حرفی را بزنند که خلاف عقیده و آرمان شهدا باشد، آدم کمتر دردش می گیرد. کمتر غصه می خورد. کمتر وجودش را حسرت فرا می گیرد. اما وقتی برخی آدم هایی که روزگاری همرنگِ بی رنگی شهدا، لباس خاکی به تن داشتند و زخم دیدند و خدا به هر دلیل برای پرواز انتخابشان نکرد، موضع می گیرند روبروی شهدا و راهشان و وصیتشان، آدم دلش بدجور به درد می آید.

هیچ وقت وصیت شهید باکری را فراموش نمی کنم. سال اول دبیرستان بود که در صفحه ی جبهه و جنگ روزنامه جمهوری اسلامی خواندمش که « دعا کنید خداوند شهادت را نصیب شما کند که در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند:

۱- دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته ی خود پشیمان می شوند.

۲- دسته ای راه بی تفاوتی را برمی گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند.

۳- دسته سوم به گذشته ی خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد.

پس از خدا بخواهید با وصال شهادت، از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن، سخت و دشوار خواهد بود »

 

بیست سال پیش هیچ گاه نمی توانستم درک کنم این حرف را. اینکه کسی در کنار شهدا تنفس کرده باشد و همگام با آنان قدم برداشته باشد و زخم دیده باشد، اما روزی بخواهد پشیمان شود و یا فراموش کند آن روزهای عاشقانه اش را. اینکه کسی تا مرز عاقبت بخیری برود و در نهایت به سمت عاقبت به شری گام بردارد. اصلاً نمی توانستم درکی داشته باشم و از هر کس می پرسیدم، تاریخ عاشورا و آدم های عاقبت بخیر و عاقبت به شر آن را برایم مثال می زد، اما با خود می گفتم : «نه! نمی شود! مگر می شود کسی عاشورا را خوانده باشد و درس نگیرد از عاقبت آدم هایش.»

اما امروز با گوشت و پوست و خونم درک می کنم. عجیب است حال برخی از آدم ها. آدم هایی که خود را دوست دار شهدا نشان می دهند، اما پشت پرده ی زیستنشان داستانِ دیگری است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۳
علی موجودی